سرمه قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

سرمه قسمت دوم


با گريه برگشتم خونه، سراغ بچه ها نرفتم،نميخواستم حرفايي كه بين من و خسرو رد و بدل ميشه بشنون..

 خودمو اماده كرده بودم كه داد و بيداد اساسي راه بندازم تا خسرو بترسه اما با كتكي كه خوردم لال شدم.. اصلا كار به صحبت نكشيد، از لحظه اي كه وارد خونه شد بدون هيچ حرفي شروع كرد به كتك زدن من..صدايي ازم در نيومد.. خونه ما جفت بود به خونه ي ليلاباجي.. اگه داد و بيداد ميكردم حتما عليرضا و محمدرضا ميشنيدن واسه همين لال شدم و مثل خر چوب خوردم.. تمام حرصشو با مشت و لگد سرم خالي ميكرد و ميگفت حالا ديگه كار به جايي رسيده كه منو تعقيب ميكني؟ تو غلط ميكني راه ميفتي دنبال من.... انگار خسته شده بود چون رفت كنار در وايساد.. تند تند نفس ميكشيد.. ادامه داد: ببين سرمه برو خدا رو شكر كن من گرفتمت.. يادت نرفته كه طويله ي خونمونو تميز ميكردي؟من پسرِ شيراقا الان شوهرتم.. من جاي تو بودم ميشِستَم سرِ خونه زندگيم و صدامم در نميومد.. يادت باشه من به زور با تو ازدواج كردم.. من از اولشم سيما(همون زنه) رو ميخواستم، از وقتي بچش سه ماهه بود باهاش در ارتباطم.. هدي فكر ميكنه من پدرشم.. الانم سيما زن منه، صيغه ي منه.. تو بايد خوشحال باشي كه زن عقدي مني و دوتا بچه از من داري..تمام مدت خسرو حرف ميزد و من اشك ميريختم.. از خونه رفت بيرون اما به ثانيه نكشيد كه برگشت و بهم گفت: واي به حالت اگه از اين قضيه احدالناسي باخبر بشه مخصوصا پدرم وگرنه بچه هارو ازت ميگيرم و از خونه پرتت ميكنم بيرون...نقطه ضعفمو ميدونست.. منو با بچه هام تهديد كرد.. اين يعني بايد لال ميموندمو حرفي نميزدم..وقتي از خونه رفت بيرون نشستم يه دل سير گريه كردم.. غروب رفتم بچه هارو از ليلاباجي گرفتم و كل ماجرا رو براش تعريف كردم.. بهم گفت سرمه جان هرچي كه ديدي فراموش كن، بخاطر بچه هات زندگي كن،اگه تو نباشي بچه هات زير دست اون زنه بزرگ ميشن...يكم با هم حرف زديم و برگشتم خونه...اونشب خسرو دير اومد خونه و من ميدونستم كجاست..منتظر موندم تا برگرده.. وقتي برگشت بهم گفت از اين به بعد هفته اي سه شب پيش سيما و هدي ميمونم هفته اي چهار شبم پيش تو و بچه ها.. اينو كه گفت زدم زير گريه و رفتم تو اشپزخونه.. دنبالم اومد و گفت بيخود اشك نريز بايد با شرايط كنار بياي، من سيما رو دوست داشتم از خيلي سال قبل.. نميتونم ازش جدا بشم.. تو هم اگه بچه هاتو ميخواي بي سر و صدا بشين و زندگي كن، هيچي هم تغيير نكرده، من هنوز شوهرتم و زندگيمونم مثل قبله..البته اگه تو همكاري كني..


سه سال گذشت اما واسه من به اندازه سه هزار سال گذشت.. خسرو طبق گفته ي خودش سه شب با سيما بود و چهارشب بامن... شبهايي كه خونه نبود نميدونستم بايد چه جوابي به بچه هام بدم..يه روز اومد خونه گفت ميخوام با سيما برم تبريز خونه ي خواهرش، تو هم اگه دلت ميخواد برو روستا خونه ي پدرت..بهش گفتم تو اين سالهايي كه من زنت بودم يبارم منو از اين شهر بيرون نبردي حالا ميخواي اونو ببري مسافرت؟ گفت مسافرت كجا بود؟دارم ميبرمش خونه ي خواهرش.. بنده خدا چهار ماهه رفته اونجا هنوز كسي بهش سر نزده، سيما دلتنگي ميكنه ميخوام ببرمش خواهرا همو ببينن دلشون باز بشه.. گفتم تو از كي تاحالا دلسوز شدي؟ گفت سرمه اون روي سگ منو بالا نيار، گفتم برو وسيله هاتو جمع كن براتون ماشين بگيرم بريد روستا...دلم داشت ميتركيد با بغض وسيله هامونو جمع كردم..موقع رفتن بچه هارو بغل كرد و بوسيد،وقتي ديد دارم گريه ميكنم منم بغل كرد و سرمو بوسيد و گفت نميخواستم اذيتت كنم منو مجبور كردن،تو هم محكومي به اين زندگي جهنمي..وقتي بغلم كرد هيچ حسي بهش نداشتم،خيلي وقت بود هيچ حسي نداشتم، فقط بخاطر بچه هام باهاش زندگي ميكردم.خلاصه با گريه راهي روستا شديم..وقتي رسيدم مستقيم رفتم خونه ي خودمون..خانِم وقتي منو بچه هارو ديد از ذوق برامون يه خروس سر بريد تا واسمون غذاي خوشمزه درست كنه.. اقاجانم از خوشحالي بغض كرده بود..سراغ خسرو گرفتن..گفتم رفته سفر كاري اما مشخص بود كه خانِم باور نكرد، انقد گرفته و غمگين بودم كه همه متوجه ميشدن يه خبرايي هست.. همش تو فكر بودم كه الان خسرو با اون زنه داره چيكار ميكنه،ارزو ميكردم كاش جاي سيما بودم، كه خسرو همونجوري عاشقم ميبود همونجوري خوشبخت بودم و بهم اهميت ميداد.. اين فكرا ازارم ميدادن،اون زمونا تلفنم نبود كه از حال هم با خبر بشيم.. من اصلا نميدونستم خسرو كي برميگرده.. شب وقتي بچه هارو خوابوندم رفتم تو حياط.. نميتونستم بخوابم،فكر و خيال داشت ديوونم ميكرد..فكر ميكردم خانِم خوابه اما وقتي صدام كرد فهميدم اشتباه كردم..گفت تو كه هنوز بيداري دخترجان..گفتم اره بچه ها تازه خوابيدن من اومدم تو حياط يكم قدم بزنم به ياد قديما دلم واشه... گفت شب عروسيت بهت گفتم بايد تو زندگيت صبرتو زياد كني...از اولشم به اين ازدواج راضي نبودم، من مادرم ميفهمم كه تو زندگيت مشكل داري.. اما بهت ميگم نزيز تو خودت،حرف بزن بذار مشكلت حل بشه، پنهانكاري چيزي رو درست نميكنه.. خانم كه حرف ميزد من گريه ميكردم كاش ميشد همه چيو براش تعريف كنم..دستشو بوسيدم و رفتم تو اتاق،جلوي دهنمو گرفتمو بي صدا اشك ريختم...

.
يك هفته از اومدنمون به روستا ميگذشت،سه روز خونه ي پدرشوهرم موندم وبرگشتم خونه ي اقاجانم.. بي طاقت شده بودم،از خسرو هيچ خبري نداشتم..غروب بود حالم گرفته بود كه پدر شوهرم پيغام داد برم خونشون.. وقتي رفتم گفت عروووس تو نوه ها ي منو داري، بايد بيشتر پيش من باشي تو خونه ي من باشي.. سه روز ديگه هم اونجا موندم..دقيقا ده روز بود كه از خسرو بيخبر بودم.. يه شب كه خيلي حالم بد بود زد به سرم كه برم با شيراقا صحبت كنم و همه چي رو براش تعريف كنم.. با ترس و لرز رفتم درِ اتاقشو زدمو وارد اتاقش شدم.. گفتم اقا وقت داريد باهاتون صحبت كنم؟ گفت بيا بشين عروس جان.. گفتم قول ميدين كمكم كنيد؟ گفت عروسم از من چيزي بخواد مگه ميشه كمكش نكنم؟ بگو ببينم چه خبر شده؟ كل ماجرا رو براش تعريف كردم، تعجب كرد بهم گفت تو اينهمه سال موضوع به اين مهمي رو از ما پنهون كردي و كل رنج و غصه ها رو ريختي تو خودت؟ گفتم اقا بخدا خسرو تهديدم كرد بچه هارو ازم ميگيره ، من مادرم چجوري از بچه هام بگذرم؟ گفت خسرو خيلي بيجا كرده همچين غلطي كرده.. خودم درستش ميكنم تو اصلا نگران نباش.. گفتم اقا تورو خدا نذارين بچه هامو از من بگيره.. گفت خيالت راحت تا من هستم خسرو كاري نميكنه...خوشحال بودم از اينكه همه چيو به شيراقا گفتم،سبك شده بودم اما ته دلم يه ترس و اضطراب عجيبي داشتم.. هر لحظه احساس ميكردم الان خسرو مياد و بچه هارو ازم ميگيره..بالاخره بعد از چهارده روز خسرو اومد روستا دنبال من و بچه ها..وقتي اومد شيراقا چيزي به روش نياورد.. تعجب كردم..شيراقا وقتي قيافه منو ديد ابروهاشو داد بالا و لبشو گزيد كه يعني هيچي نگو..دلم مثل سير و سركه ميجوشيد.. خسرو گفت طوري شده؟ گفتم نه چطور؟ گفت انگار نگراني،گفتم نه خوبم.. دو سه شب ديگه مونديم و برگشتيم خونه خودمون... موقع رفتن شيراقا بهم گفت اصلا به روش نيار كه با من حرف زدي،خيالتم راحت من جوري باهاش حرف ميزنم كه به تو شك نكنه..خلاصه ما برگشتيم خونه..دوباره روز از نو روزي از نو..خسرو طبق معمول سه شب اونجا بود وچها شب پيش من... تا اينكه شيراقا به بهانه ي فروش محصول اومد شهر خونمون..منكه ميدونستم واسه چي اومده اما خسرو خيلي تعجب كرده بود اخه شيراقا هيچوقت خودش نميومد شهر كه محصولشو بفروشه.. هميشه خريدار ميرفت باغشو محصول ميخريد.. از وقتي هم وارد شد با خسرو سرسنگين بود..بخاطر همين خسرو به شك و ترديد افتاد..شب موقع خواب ازم پرسيد تو كه رفتي روستا چيزي به اقام نگفتي؟ با استرس گفتم نه چطور؟ گفت واي به حالت اگه چيزي گفته باشي، من مطمئنم اقام بخاطر محصول نيومده اينجا..

.
روز بعد شيراقا همراه با خسرو رفت مغازه..عصر شيراقا تنها برگشت خونه..تا برگرده من از استرس مردم و زنده شدم..براش چاي بردم و گفتم اقا تورو خدا بگيد چي شده؟ خسرو كه نفهميد من بهتون خبر دادم؟ اگه بفهمه منو ميكشه، اگه بچه هارو ازم بگيره چي؟ بخدا من بدون بچه ها طاقت ندارم، يه بلايي سرخودم ميارم... گفت عروس چه خبرته همينجوري پشت سرهم حرف ميزني! امان بده تعريف كنم،يكم از چاي خورد و گفت:صبح وقتي رفتيم مغازه بهش گفتم :من ميدونم تو هم خوب ميدوني كه من واسه محصول و خريد و فروش نيومدم شهر،تو روستا يه حرفايي پشت سرت ميزنن كه اومدم از زبون خودت بشنوم. قبلا بهت گفته بودم اگه اون زنيكه رو ميخواي قيد همه چي رو بزن و برو،از ارثم محرومت ميكنم،اگه هم به حرفم گوش بدي بهترين زندگي رو برات ميسازم اما تو انگار حرفمو جدي نگرفتي.. فكر ميكني مخفيانه هركاري دلت ميخواد ميكني و كسي هم نميفهمه، يه زنِ بساز و خانوم داري، دوتا شيرمرد مثل دسته گل داري، دردت چيه كه افتادي دنبالِ يكي ديگه؟رنگش عوض شد گفت نه اقا من دنبال كسي نيستم،گفتم اگه دنبال كسي نيستي پس پاشو دنبال من بيا كارت دارم.. بردمش تمام اموالي كه قرار بود بهش برسه رو بنام تو و عليرضا و محمدرضا زدم..خسرو از اينكارم تعجب كرد،بهش گفتم اگه به خودت شك نداري پس به اينكار منم نبايد اعتراض داشته باشي،چيزي نگفت،رفت مغازه و منم اومدم اينجا... گفتم اقا مطمئني خسرو به من شك نكرده؟ گفت نگران نباش عروس شك نكرده.. حالا كه اموال بنام تو و بچه هاست بيشتر حواسش به تو هست،در ضمن به خسرو گفتم حواسم به رفت و امدت هست،واي به حالت اگه پاتو كج بذاري..حالا امشب اومد خونه چيزي به روش نيار..گفتم چشم اقا.. اونشب خسرو وقتي اومد خونه سردردُ بهانه كرد و رفت خوابيد، صبح بعد از اذان شيراقا رفت..منم رفتم خوابيدم دوباره،بيدار كه شدم خسرو رفته بود و منم مشغول كارام شدم.. پيش خودم ميگفتم با اونكاري كه شيراقا كرده ديگه دور اون زنه رو يه خط قرمز ميكشه، اما اشتباه ميكردم.. به بچه ها كه صبحانه دادم مشغول نظافت خونه شدم..اول حياطو شستم بعد پذيرايي رو تميزكردم و در اخر وارد اتاق مهمان شدم تا رختخوابي كه شيراقا روش خوابيده بود جمع كنم اما با ديدن صحنه ي رو به رو زانوهام سست شدن و افتادم روي زمين...

توي اتاق مهمان يه صندوق كوچيك داشتيم كه لباساي خسرو داخلش بود.. درِ صندوق باز بود و هيچ لباسي داخلش نبود..خسرو رفته بود،لباساشو جمع كرد و رفت، همه مداركشم تو اون صندوق بود اما حالا صندوق خاليه خالي بود. روي راديو يه كاغذ گذاشته بود كه توش نوشته بود: تو كه به مال و ثروت رسيدي،بذار منم به عشقم برسم،من نميخواستم اقام بفهمه حالا كه فهميد ديگه هيچي و هيچكس برام مهم نيست، مراقب بچه ها باش.(خسرو تا سه كلاس سواد داشت) نميدونم چي بنويسم اصلا چي بگم كه حال اون لحظمو براتون وصف كنه،گيج بودم نميدونستم بايد چيكار كنم،بچه ها خواب بودن اما يجوري بغلشون كردم كه طفليا از ترس گريه ميكردن،سپردمشون به ليلا باجي و دوييدم سمت بازار،مغازش بسته بود..بدون معطلي رفتم سراغ خونه ي اون زنه.. هرچي در زدم، داد زدم اما كسي جواب نداد..يك ساعت دم در نشستم ولي خبري نشد.يه پسر بچه از اونجا رد ميشد بهش گفتم خاله قربون دستت من كليدمو خونه جا گذاشتم بيا همين درو برام باز كن. طفلكي از ديوار رفت بالا و از اونطرف گفت خاله در كه قفله، گفتم اي بابا برو ببين درِ هال باز نيست كليدو برام بياري؟ چند ثانيه بعد برگشت و گفت خاله اونم قفله،گفتم باشه قربونت بيا بيرون..پسره كه رفت،منم رفتم سراغ همسايشون. در زدم يه پسربچه دوازده سيزده ساله اومد دم در.گفتم پسرم صاحب اين خونه رو ميشناسي؟ گفت اره اين خونه ي خاله زهراست.. گفتم خودش كجاست؟ گفت بچه هاش گذاشتنش ديوونه خونه.. گفتم پسرم مطمئني؟ اينجا خونه ي اقاخسرو نيست؟يه دختر كوچيكم داره.. گفت اها شما باباي هدي رو ميگي؟ يبار تو كوچه با خواهرم بازي كرد.. گفتم اره همونو ميگم.. گفت اونا مستاجر خاله زهرا هستن، مگه الان تو خونشون نبودن؟ گفتم نه هرچي در ميزنم كسي باز نميكنه. گفت نميدونم من خبر ندارم..نااميد برگشتم خونه، يكهفته گذشت.. اون يكهفته از صبح تا غروب دم در اون خونه مينشستم تا بلكه خسرو برگرده اما انگار هيچوقت خسرويي وجود نداشت..شبا تا صبح اشك ميريختم،درسته زياد حسي بهش نداشتم اما شوهرم بود سايه ي سرم بود، پدر بچه هام بود.. عليرضا خيلي بهش وابسته بود اما نميدونم اون چه عشقي بود كه باعث شد خسرو از بچشم بگذره.. بچه ها بهانشو ميگرفتن و من همش ميگفتم رفته جنس بياره.. يه روز ليلا باجي بهم گفتم بيا برو حداقل به خانوادش خبر بده شايد پدرش بتونه كاري از پيش ببره. تصميم گرفتم برم روستا..به ليلاباجي سپردم حواسش به خونمون باشه اگه خبري شد و خسرو برگشت به راننده هاي روستا خبر بده كه به من اطلاع بدن، گفت باشه برو نگران نباش.. با هزار اميد و ارزو راهي روستا شديم..

مستقيم رفتم خونه ي شيراقا،خسرو هميشه زير پله ها كنار انباري روي تخت مينشست وقتي جاي خاليشو ديدم زار زار گريه كردم،دده خاتون وقتي منو ديد گفت يا فاطمه زهرا به دادم برس، چي شده دختر؟ حالا انقد گريه بهم فشار اورده بود اصلا نميتونستم حرف بزنم فقط و فقط گريه ميكردم.. با صداي گريه ي من شيراقا از اتاقش اومد بيرون. اونم ترسيد اومد پايين گفت چته عروس؟ دوتا از كارگرا اومدن بچه هارو ازم گرفتن، منم همونجا روي زمين زانو زدمو گريه كردم. دده خاتون گفت لااله الا الله، دختر چرا هيچي نميگي؟ شيراقا گفت عروس، خسرو كجاست؟ حرف بزن خب.. گفتم اقاجان خسرو رفت، براي هميشه رفت، منو بچه هارو گذاشت و رفت ، بيچاره شدم، بيكس شدم، غريب و تنها شدم، اقاجان خسرو رفت خسرو رفت، بعد با صداي بلند گفتم خسروووو ررررفت.. دده خاتون نشست رو زمين و گفت يا حسين جان بدبخت شدم.. اصلا جريان ازدواج مجدد خسرو رو نميدونست، بنده خدا فكر ميكرد خسرو مرده.. گفت پسر دسته گلم چي شده؟ شيراقا كه فهميد دده خاتون جريانو اشتباه متوجه شده گفت نترس پسرت حالش خوبه، بعدم رو كرد به من و گفت عروس درست تعريف كن ببينم چه خبر شده؟منم كل جريانو براش تعريف كردم، دده بعد از حرفاي من فهميد كل موضوع چيه؟ حالا يكسره اون زنيكه رو نفرين ميكرد.. شيراقا گفت اي بچه ي بي لياقت.. پاشو عروس پاشو برو داخل، بعدم فوري ادماشو صدا كرد و از تو خونه يه سري وسيله برداشت و رفت.. قبل از اينكه بره گفت من ميرم روستايي كه اون زنيكه قبلا زندگي ميكرد ببينم ميتونم خبري ازش بگيرم يا نه.. شيراقا رفت و دست از پا درازتر برگشت.. زنيكه تو اون روستا هم خونه ي اجاره اي داشت، به شيراقا گفتم يادتونه رفته بود تبريز؟ شايد الانم اونجا باشن.. سه روز بعد شيراقا با ادماش راهي تبريز شدن.. هرچي گفتم منم با خودتون ببريد به حرفم گوش ندادن.. ديگه كل اهالي روستا فهميده بودن خسرو رفته.. خانِم و اقاجانم فقط گريه ميكردن.. خانِم ميگفت كاش شيراقا مارو از اين روستا بيرون ميكرد اما تو زن اون بي غيرت نميشدي، من ميدونستم اين بشر اهل زندگي نيست كه اونهمه نارضايتي داشتم و غصه ميخوردم.. حالا با دوتا بچه كوچيكت من چه خاكي به سرم بريزم؟اي دخترِ سياه بختِ من.. هرروز زناي فضولِ روستا جلوي درِ عمارت جمع ميشدن و پچ پچ ميكردن.. يه روز شايع ميكردن خسرو با اون زنيكه خودكشي كردن، يه روز ديگه ميگفتن عروسي مجلل گرفتنو خيلي خوشحال با هم زندگي ميكنن...يعني هرچي تو ذهنشون بود به زبون مياوردن و اصلا براشون مهم نبود اين حرفايي كه ميزنن اتيش به قلب و جون من ميندازن..

سه هفته گذشت..سه هفته پر از استرس و گريه و غصه.. شيراقا برگشت اما تنها بود..تا ديدمش رفتم تو حياط سراغش، دده و خانِم و اقاجانم بودن.. كل خدم و حشم ريختن تو حياط.. حتي پري هم لنگ لنگان اومد.. گفتم اقاجان سرتون سلامت خوش امدين اما چرا تنها؟ خسرو كجاست؟ تو راهه اره؟ كي ميرسه؟ اقا تورو بخدا حرف بزنيد.. گفت اصلا انگار هيچوقت خسرويي وجود نداشته..من كل شهر و پر از ادم كردم و همه جارو گشتيم اما هيچ اثري از خسرو نبود، ما حتي خونه ي خواهر اون زنيكه رو هم پيدا كرديم اما اونم گفت بيخبره.. حتي چند شبانه روز پنهوني خونشو ديد زديم ولي رفت و امدي نبود.. نميدونم اين بچه كجا رفته..من چند نفرو گذاشتم اونجا كه حواسشون باشه و خودم برگشتم..نااميد از حرفاي شيراقا نشستم رو زمين و شروع كردم گريه كردن..شيراقا همينجوري كه از پله ها ميرفت بالا گفت نگران نباش عروس، پولش كه تموم بشه برميگرده..پري يه گوشه ي حياط نشسته بود و به من نگاه ميكرد.. شايد پيش خودش ميگفت چه خوب شد كه پاش شكست و زن خسرو نشد.. اي خدا چقدر عاجز و بيچاره بودم..يكسال من و بچه ها تو روستا مونديم..گاهي خونه ي پدرم گاهي هم خونه ي پدرشوهرم... هر شب به اين اميد ميخوابيدم كه خسرو حداقل بخاطر عليرضا برميگرده اما هيچ خبري نميشد..بعضيا ميگفتن طلاق بگير برو دنبال زندگيت،يه سري هم ميگفتن تحمل كن خسرو برميگرده..اما من ديگه به اين وضعيت عادت كرده بودم،تصميم گرفتم برگردم شهر و به زندگيم ادامه بدم.. مطمئن بودم خسرو اگه بخواد برگرده مياد اونجا سراغمون.. وقتي اين موضوع رو مطرح كردم شيراقا مخالفت كرد، گفتم اقا ديگه صلاح نيست اينجا بمونم، من الان چه فرقي با يه زن مطلقه يا بيوه دارم؟خسرو اگه ميخواست برگرده تا حالا برگشته بود من ديگه اين شرايطو پذيرفتم..بايد از اين به بعد به فكر پسرام باشم.. عليرضا امسال بايد بره مدرسه،برم كه به كاراش برسم..دده هم كه از خدا خواسته بود من برم گفت بذار بره اقا، بالاخره اونم بايد زندگي كنه، اومد و خسرو تا ابد برنگشت ، نميشه كه سرمه هميشه اينجا بمونه.. منكه ديدم دده هم راضي به بودنم نيست بيشتر اصرار كردم و شيراقا هم بالاخره قبول كرد.. خلاصه بعد از خداحافظي با خانواده ها من و بچه ها برگشتيم شهر،براي رسيدن به خونمون بايد از بازار رد ميشديم.. يه نگاهي انداختم ببينم مغازه ي خسرو چي شده اما درش قفل بود منم رفتم سمت خونه.. كليدمونو داده بودم به ليلاباجي كه به گلها و درختاي باغچه اب بده واسه همين اول رفتم خونه ي ليلاباجي.. بعده يكسال قرار بود ببينمش.. اما هرچي در زدم كسي درو باز نكرد

تا شب جلوي در نشستيم تا بالاخره ليلاباجي اومد.. محمدرضا تو بغلم خواب بود..ليلاباجي اومد جلو بچه رو از بغلم گرفت و منو بغل كرد و گفت سرمه جان پس تو كجايي دختر؟حالت چطوره؟ گفتم مفصله باجي جان به موقع برات تعريف ميكنم حالا فعلا كليد خونه رو بده برم كه بچه هام هلاك شدن.. گفت حالا بيا بريم خونه ي ما، تو خونتون كه چيزي واسه خوردن ندارين،بيا بريم يه چيز بدم اين طفل معصوما بخورن.. رفتيم داخل..شوهر ليلا باجي راننده كاميون بود و جنس ميبرد شهراي مختلف و اكثرا خونه نبود..تا رفتيم ليلا باجي فوري بساط چاي و گذاشت و مشغول اشپزي شد..چاي و شامو كه خورديم من بلند شدم كه برم اما باجي نذاشت.. گفت بشين سرمه جان..گفتم برم كه بايد بچه هارو بخوابونم، خودمم خسته ام.. گفت كاش همون روستا ميموندي تو كه ديگه اينجا جايي رو نداري بموني.. با تعجب گفتم چيييي؟ گفت والا هفت هشت ماه پيش يه اقا و خانم اومدن درِ خونمونو گفتن اقاخسرو مارو فرستاده گفته كليد خونشو بدين به ما، من بهشون گفتم اقاخسرو خودش كجاست؟ گفتن ما نميدونيم،ما فقط ازشون خونه رو خريديم،خوده اقا خسرو گفتن اگه كليدو به ما ندادين بريم ازتون شكايت كنيم،بعدشم سند خونه رو به من نشون دادن،منم كليدو بهشون تحويل دادم.. سرمه جان متاسفانه اقا خسرو هم خونه رو فروخته هم هجره رو.. الان مغازتون دست يه پسرِ جوونه كه خواروبار ميفروشه..چندبار سعي كردم با اين خانومه كه خونتونو خريدن صميمي بشم و ازش بفهمم اقاخسرو كجاست اما اينجور كه معلومه اينا اصلا خوده اقاخسرو رو نديدن،مثل اينكه به كسي وكالت داده بود تا كاراشو انجام بده.. يه اه سرد كشيدم و گفتم حالا من چيكار كنم باجي؟ كجا برم؟ برات گفتم كه اقاجانم كل زميناشو فروخته و قرضاشو داده،يكمم پس انداز كردن و زندگيشونو ميگذرونن، تو عمارت هم كه جز سختي چيزي نيست، دده اصلا راضي نيست من برم اونجا.. حالا چيكار كنم؟ نه جايي دارم نه پولي.. باجي گفت مگه پدرشوهرت مال و اموالشو بنام تو و بچه ها نزده؟ گفتم: خودش كه اينجوري ميگفت ولي هيچ سند و مدركي دست من نداد،منم كه هيچوقت نميرم ازش سند بگيرم،ماله خودشه شايدم الكي و سوري اينكارو كرده تا خسرو رو بترسونه..تازه هيچوقت راجع به مال و اموال با من حرف نزد.. من مطمئنم همش فيلم بوده كه خسرو بترسه.. باجي گفت پس ميخواي چيكار كني؟ گفتم نميدونم والا،انقد همش بدبياري ميارم كه عقلم ديگه كار نميكنه.. باجي گفت فعلا شبو اينجا بمون تا فردا يه فكري به حالش بكنيم..محمدرضا هم خوابه..تو اين تاريكي كجا ميخواي بري؟ گفتم از اولم جز زحمت برات هيچي نداشتم ليلاجان شرمندتم....

اون شب تا صبح پلك رو هم نذاشتم.. به گذشته ها فكر ميكردم، چه زندگي ارومي داشتيم،كاش هيچوقت به اقاجانم اصرار نميكردم بريم عمارت.. كاش جاي پري من لنگ شده بودم.. اصلا كاش من جاي اون زنيكه بودم و خسرو بهم اهميت ميداد.. به بچه هام كه نگاه ميكردم جيگرم اتيش ميگرفت.. اي خسروي ظالم،چطور دلت اومد از پاره هاي تنت بگذري و بري بچه ي اون زنيكه رو بزرگ كني.. واقعا براش مهم نبود محمدرضا و عليرضا تو چه وضعيتي هستن؟ شايدم با خودش فكر ميكرد با اون اموالي كه باباش بناممون زده داريم شاهانه زندگي ميكنيم.. تاصبح تو مغزم با خودم حرف زدم.. از اينده ميترسيدم،سرنوشت من و اين دوتا بچه چي ميشد؟؟ انقد تو حياط راه رفتم ، گاهي اروم بودم گاهي اشك ميريختم،گاهي هم ميرفتم ذل ميزدم به بچه ها.. تا بالاخره كنار عليرضا خوابم برد.. صبح بعده صبحونه به باجي گفتم بي زحمت مواظب بچه ها باش تا من برم و برگردم..گفت دخترجان تو خسته نشدي بس كه دنبال خسرو گشتي؟گفتم خسرو كيه باجي جان؟ من به فكر سرپناه واسه بچه هام هستم.. ميرم طلاهامو بفروشم ببينم ميتونم يه در اتاق بخرم يا نه.. من از روز عروسيم طلا زياد داشتم بعده عروسي هم چندتا تيكه اضافه كرده بودم.خلاصه راهي بازار شدم.كل طلاهامو به غير از حلقه مو فروختم.. نه كه خيلي عاشقِ خسرو بوده باشم، نه... فقط ميخواستم دستم باشه كه بقيه بدونن شوهر دارم..با پول طلاها ميتونستم يه خونه ي كوچيك بخرم.. تو همون محله يه خونه ي شصت متري كه يه حياط كوچولو داشت خريدم، يه پذيرايي و يه اتاق خواب داشت..يه اتاق كوچيكترم داشت كه مثلا اشپزخونه بود.. خونه كوچيك بود اما تميز و مرتب بود.حالا بايد وسيله ميخريدم..چندتا تيكه دست دو خريدم،چندتا تيكه نو.. يه سري چيزا هم كه باجي تو انباري خونشون داشت و اضافه بود بهم داد.. خلاصه خونه براي زندگي اماده شد.. باقيمانده ي پولو خوراكي خريدم و يخچالو پر كردم.. بچه ها بزرگ شده بودن و لباساشون كوچيك.. چند دست لباسم واسه بچه ها خريدم..يكم ديگه پول مونده بود،در حدي كه بتونم تا يكماه باهاش زندگي رو بگذرونم..خيلي خوشحال بودم كه يه جايي رو واسه خودم دارمو كسي نميتونه بيرونم كنه..كاراي مدرسه عليرضا هم انجام دادم و از يك هفته بعدش افتادم دنبال كار..نميشد بيكار بشينم بايد يه كاري انجام ميدادم.. يكي دو روز تو يه فروشگاهي كار كردم كه حقوقشم برام خوب بود اما صاحبكارم ادم بيشرفي بود كه نميتونستم باهاش كنار بيام، اونم بيرونم كرد..دوباره افتادم دنبال كار اما مگه كار پيدا ميشد..تا اينكه تو يه غذاخوري كار گرفتم،ظرف ميشستم، حقوقشم بد نبود...

يكي دو ماه گذشت..تقريبا همه فهميدن كه من خونه خريدمو كار ميكنم..خانِم و اقاجان اومدن شهر هرچي اصرار كردن برم روستا نرفتم..اونا هم به داداشم سپردن بهم سر بزنه و هوامو داشته باشه..وقتي ميرفتم سركار بچه هارو باجي نگه ميداشت،يه روز كه بچه هارو ازش گرفتم و برگشتم خونه ديدم دده خاتون دم در خونمون نشسته.. تا منو ديد گفت كجايي تو پس دخترجان ؟ رفتم جلو باهاش روبوسي كردم و با هم رفتيم داخل خونه.. يكي دو ساعت كه گذشت بهم گفت: امروز اومدم اينجا يه حرفايي بهت بزنم كه مطمئنم ناراحت ميشي اما چاره اي ندارم بايد بهت بگم.. چند روز پيش يكي از شهر پيغام اورد كه شهين حالش زياد خوب نيست و گفته من برم شهر خونشون، به شيراقا گفتم و راه افتادم.. وقتي رسيدم شهر از چيزي كه ميديدم تعجب كرده بودم.. خسرو اونجا بود،بچم تا منو ديد افتاد به دست و پام و گريه كرد.. بهم گفت هيچوقت نميخواستم سرمه رو اذيت كنم اما من از اولم عاشق سيما بودم اما شما اجازه ندادين منم چاره اي نداشتم جز اينكه هم به حرف شما گوش بدم هم برم دنبال عشقم ولي وقتي اقام اموالشو از من گرفت تصميم گرفتم برم پيش سيما.. بخدا من خيلي خوشبختم، زنم عاشقمه،من اگه با سرمه ميموندم فقط خيانت بود و دوري،مطمئنم اگه باهاش ميموندم هم خودم اذيت ميشدم هم اونو اذيت ميكردم.. الانم اگه سرمه راضي باشه طلاقش ميدم...ببين دخترجان من اوايل فكر ميكردم سيما چون طلاق گرفته زنِ زندگي نيست اما وقتي رفتارشو ديدم،رنگ و روي بچمو ديدم فهميدم اشتباه ميكردم، بيا و خودتو نجات بده طلاق بگير، به هرحال تو زن جووني حق زندگي داري.. خسرو گفت بهت بگم بچه هاتم ازت نميگيره به شرطي كه مهرتو ببخشي، وگرنه خودش اقدام ميكنه و بچه ها رو هم ازت ميگيره..راستي خسرو و سيما يه بچه مشترك هم دارن،پسرشون هادي يك ماهشه..بعد خنديد و گفت ماشالله به خسرو رفته..اون راحت حرف ميزد و قلب من هزار تيكه ميشد.. بهش گفتم خسرو نميخواد بچه هاشو ببينه؟ گفت: چرا نخواد ببينه،گفت بعده طلاق ماهي دو سه بار مياد بچه هارو ببينه... نميخواستم بيشتر از اين تحقير بشم گفتم باشه مشكلي نيست فقط بايد حضانت بچه هارو بده به من..گفت باشه ميگم بده.. دو هفته بعد رفتيم براي طلاق.. بعد از يك سال و نيم ديدمش، يه سلام معمولي بهم كرد و بعدش حتي بهم نگاه هم نكرد..من مهرمو بخشيدم اونم حضانت بچه هارو داد به منو خلاصه بعده چندوقت جدا شديم.. قرار بود هفته اي يبار بياد بچه هارو ببينه اوايل مرتب ميومد اما يكم كه گذشت زنش مجبور كرد براي زندگي برن تبريز و ديگه سالي يبارم نميومد كه سراغ بچه هارو بگيره..

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sorme
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه elrzj چیست?