سرمه قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

سرمه قسمت سوم


ديگه هيچ دل نگراني نداشتم، ازاد شده بودم از قيد و بندِ خسرو.. تصميم گرفتم براي بچه هام تلاش كنم تا كمبودي رو حس نكنن..مدرسه ها كه تعطيل شدن مرخصي گرفتم و رفتم روستا.. اقاجانم تا منو ديد زد زير گريه و گفت تو چقدر شكسته شدي دخترجان؟ گفتم كم غصه نداشتم تو زندگيم.. اون روز خيلي برام اشك ريخت.. يك هفته اي كه اونجا بودم اقاجانم هرروز برام اشك ريخت...روزيكه ميخواستم برگردم شهر دلم شور ميزد.. تا جاده رفتيم كه يكي از دور پشت سر هم صدام ميكرد،يكي از پسراي روستا بود،گفت پدرت حالش بد شده مادرت منو فرستاده دنبال شما.. زودي برگشتيم خونه ي اقاجانم..

ديدم دستش رو قلبشه و درازكشيده.. به خانِم گفتم چي شده؟ گفت بعد از اينكه تو و بچه ها رفتين حالش بد شد و افتاد تو حياط.. اقا هاشم اومد بالاسرش معاينه ش كرد گفت ببرينش شهر دواخونه اما اقاجان كله شقت قبول نميكنه.. هرچي اصرار كردم اما اقاجانم حاضر نشد ببريمش شهر..يه چندساعتي درازكشيده بود.. شب ديگه حالش خيلي خوب شده بود..شب خودم كنارش خوابيدم.. هر يكي دوساعت بيدارميشدم چك ميكردم ببينم حالش چجوريه..صبح كه بيدار شدم احساس كردم اقاجان رنگش كبوده.. دستشو گرفتم يخ بود، صداش كردم،جواب نداد. صورتشو زدم واكنشي نشون نداد.. ترسيدم جيغ زدم داد زدم فرياد زدم اما اقاجان بيدار نشد.. از غصه ي من دق كرد.. انقد جيغ زدم كه خانِم بيدار شد...نميدونستم خانِمو اروم كنم يا به درد خودم زار بزنم.. تا ظهر همه محل فهميدن، اقاجانمو شستن و دفن كردن.. عمه هم واسه مراسم اومده بود،اخ كه چقدر تو بغله هم زار زديم..شيراقا هم براي مراسم اومده بود.. بهم تسليتم گفت اما نگفت ازاين به بعد ميخواي چيكار كني..سه ماه تابستونو پيش خانِم موندم.. از كارم اخراج شدم.. روز برگشت هرچقدر به خانِم اصرار كردم بياد پيش من نيومد.. گفت تو روستا راحتترم.. منم با داداشم برگشتم شهر اما دلم تو روستا موند.. دوباره بايد ميگشتم دنبال كار،عليرضا هم بايد مدرسه ثبت نام ميكردم، اما پول زيادي نداشتم.. از صبح بچه هارو ميسپردم به باجي و پياده كل شهرو دنبال كار ميگشتم..شهر ما كوچيك بود و خبرا زود ميپيچيد،اكثرا ميدونستن من طلاق گرفتم واسه همين بهم كار نميدادن..تا اينكه يه روز رفتم محله هاي خوبِ شهر..تو يه بقالي پرس و جو كردم واسه كار.. گفت اون سه تا خونه كنار همو ببين،واسه سه تا دكتره،زن و شوهر دكتر هستن،هميشه واسه نظافت خونشون دنبال كارگر ميگردن برو اونجا ببين شايد كاري برات جور شد.. اولش مردد بودم كه برم يا نه.. اخه هيچوقت فكرشو نميكردم بخوام دستشويي حمام خونه ي غريبه هارو بشورم..


.
هيچ پولي برام نمونده بود، شايد براي يكهفته پول پس انداز داشتم،بخاطر بچه هامم كه شده بايد ميرفتم، دلو زدم به دريا و رفتم درِ يكي از خونه هارو زدم.. يكيشون كه كارگر دائم داشت، يكيشون خونه نبود اما يكي ديگشون قبول كرد و قرار شد من هفته اي دوبار برم و خونشو نظافت كنم.. خوشحال برگشتم خونه و به بچه ها گفتم تو يه مغازه كار پيدا كردم..خونشون خيلي بزرگ بود و كار من زياد.. خانوم دكترم يه زن مغرور و خودخواه بود. اگه يه روز باهام لج ميكرد به بهانه هاي مختلف مجبورم ميكرد دستشويي رو چندبار بشورم.. نميتونستم اعتراض كنم چون به پولش احتياج داشتم.. يه شب محمدرضا تب كرد فكر كردم سرما خورده، بردمش درمانگاه.. گفتن تبش شديده بايد بستري بشه، بردمش بيمارستان.. اونجا بعد از كلي ازمايش و ... فهميدن كليه چپش عفونت كرده..از اونشب بدبختي من شروع شد..بچم روز به روز حالش بدتر ميشد.. تو اين گيرو دار خانوم دكتر و شوهرشم تصميم گرفتن از ايران برن و من از كار بيكار شدم دوباره..هيچ پولي هم نداشتم، واسه درمان محمدرضا و خرج خوراكمون از داداشمو باجي و بعضي از همسايه ها پول قرض ميگرفتم..ولي اون پولا هم تموم شدن و من حلقه ازدواجمو فروختم..درمان هيچ تاثيري نداشت، در عرض هفت ماه جوري بچمو از پا انداخته بود كه شده بود اسكلت..تا اينكه كليه ش از كار افتاده بود و بايد عملش ميكردن، دوباره از داداشم پول گرفتمو خرج عملشو دادم..بچم تك كليه شده بود.. بعضي وقتا از نداري غروب بچه هارو به بهانه هاي الكي ميذاشتم خونه ي باجي و ميگفتم كار دارم.. اما دروغ ميگفتم.. برميگشتم خونه و شب ميرفتم دنبالشون، چون مطمئن بودم تا اون موقع باجي بهشون غذا ميده.. گاهي وقتا هم عمدا عليرضا رو با خودم ميبردم تو كوچه، هركي رد ميشد و نون تو دستش بود به عليرضا ميگفتم بره بهش بگه تا يكم نون بهش بده، بعد اون نون و با چاي شيرين ميدادم بخورن اما خودم لب نميزدم اخه چيز زيادي نبود، اگه منم ميخوردم بچه ها سير نميشدن...از بقالي و نونوايي و ميوه فروش گرفته تا سبزي فروش و قصاب.. به همشون بدهكار بودم..سركار هم نميتونستم برم بايد فعلا به محمدرضا رسيدگي ميكردم..تازه داشت حالش يكم بهتر ميشد كه اون يكي كليه ش هم درگير شد.ديگه عاجز شده بودم،ناتوان شده بودم، از خدا ميخواستم جونمو بگيره و بچمو خوب كنه.محمدرضا بيمارستان بستري بود كه داداشم يه دختري رو عقد كرد و ميخواست زودتر بره سر خونه زندگيش.به من گفت خانِمو بيار پيش خودت فعلا تا من اون خونه رو بفروشم اينجا واسه خودم يه خونه بخرم بعد خانمو ميبرم(تنها ارثيه من و داداشم اون خونه بود)

داداشم خونه ي روستا رو فروخت،خانِم اومد پيش من،سهم الارث من همش رفت واسه بدهي كه داشتم،هيچي تو دستم نموند اما بازم خداروشكر كه تونستم بدهيامو صاف كنم.. خانِم كه اومد وضع بدتر شد.. واسه عروسي داداشم پول نداشتم لباس بخرم، از باجي قرض گرفتم، محمدرضا كه بيمارستان بود، واسه عليرضا هم يكي از پيراهناي قبليشو كه نو مونده بود تنش كردم.. داداشم با پول فروش خونه ي روستا واسه خودش يه مغازه خريد و جنس ريخت توش و با بقيشم واسه خودش عروسي گرفت.. واسه زندگي هم تو يكي از اتاقهاي خونه پدرخانومش زندگي ميكرد.. وضعيتم روز به روز بدتر ميشد،ميرفتم خونه ي مردم كارگري ميكردم اما پولش خرج شكممون ميشد..حال محمدرضا هم روز به روز بدتر ميشد تا اينكه اون كليه هم از كار افتاد و بايد به فكر پيوند ميبوديم اما با كدوم پول؟ تو همين گير و دار خسرو اومد كه بچه ها رو ببينه.. بهش جريانو گفتم.. گفت سيما زايمان داره ،منم وضع ماليم خيلي خوب نيست.. خيلي ريلكس يه ذره پول گذاشت كف دستم،رفت بيمارستان محمدرضا رو ديد و برگشت تبريز.. من خيلي صبور بودم همشو ميريختم تو دلم.. غصه هامو بروز نميدادم كه بچه ها ناراحت نشن.. اما اونروز با اون كار خسرو من از ته دلم زجه زدم.. تصميم گرفتم خونه رو بفروشم.. يه خونه ي كوچيكتر اجاره كردم و سه ماه اجاره رو پيش پرداخت كردم و با بقيه پول خرج عمل بچمو دادم.. مادرم يه روز ميرفت خونه ي داداشم يكماه ميومد پيش من.. پيوند محمدرضا موفقيت اميز نبود و به قول معروف بدنش كليه رو پس زده بود..عاجز تر از هرزمان بودم..مادرم اومد بيمارستان كه من برم خونه استراحت كنم.. از بيمارستان تا خونه رو پياده رفتم.. تو راه فقط اشك ريختم..سر راه يه اسباب بازي فروشي بود..بچه هاي من هيچوقت اسباب بازي نداشتن، تصميم گرفتم برم نفري يه تيكه اسباب بازي كوچيك و ارزون براشون بخرم.. رفتم داخل، فروشنده يه مرد جوون بود.. كلي اسباب بازي برام اورد.. گفتم من يه چيز ارزون ميخوام، بچم بيمارستان بستريه،بايد عمل شه دوباره، ميخوام خوشحالش كنم.. مرتيكه بيشعور گفت اگه تو خرج عملش موندي من ميتونم كمكت كنم.. امشب بيا در خدمتت باشم فردا برات جبران ميكنم.. هرچقدر پول بخواي بهت ميدم..گفتم خفه شو مرتيكه بي ناموس.. داشتم از مغازش ميرفتم بيرون كه گفت يه شب بغل من بخوابي كه چيزي نميشه عوضش بچتو نجات ميدي.. تا خوده خونه اشك ريختم و به خسرو بد و بيراه گفتم.. سه چهار روز گذشت.. تو بيمارستان بودم كه دكتر منو صدا كرد

دكتر بهم گفت براي پيوند دوباره، زياد وقت نداريم، همين الانشم خيلي دير شده، گفتم چشم اقاي دكتر همين يكي دو روزه پولو جور ميكنم.. اما از كجا ميخواستم جور كنم؟ محمدرضا رو سپردم به خانِم و افتادم در به در دنبال پول، اما انقد بدحسابي كرده بودم كه هيچكس بهم قرض نميداد.. بارون ميباريد،تو همون وضعيت نشستم رو زمين، داد زدم گفتم خدايا تو واقعا دلت نميسوزه؟ اينهمه بلا سرم اوردي، خدايا من ديگه تحمل ندارم، به خودت قسم من از سنگ نيستم، ادمم، مادرم.. منو با بچم امتحان نكن..ديگه بريدم.. به هر دري ميزنم بستس.. خودت يه راهي بهم نشون بده، به طفل معصومم رحم كن. اي خدا من يه زن تنها الان برم از كي پول بگيرم اخه..چرا كمكم نميكني؟ تا كي اين درد و رنج ادامه داره؟... بلند شدم راه افتادم سمت خونه.. چشمم افتاد به اسباب بازي فروشي.. گفتم خدايا منو ببخش چاره ي ديگه اي ندارم.. بچم داره از دستم ميره.. قول ميدم همين يه بار باشه.. با پاهاي لرزون رفتم سمت مغازه..يارو تا منو ديد تعجب كرد.. گفت فكر نميكردم دوباره بياي.. گفتم هرچقدر پول بخوام بهم ميدي؟ گفت اره خرج عمل بچت هرچي باشه ميدم ولي بايد امشب تا صبح تو بغلم باشي.. گفتم باشه قبوله،گفت پس بشين اينجا يكم گرم بشي،يكساعت ديگه مغازه رو تعطيل ميكنم با هم ميريم بالا.. غذا هم برات ميگيرم.. تو اون يكساعت كلي فكر اومد تو سرم.. ده بار پشيمون شدم اما بازم به خودم ميگفتم جون بچم درميونه فقط همين يبارو بايد تحمل كنم.. تا اينكه گفت بشين من برم در مغازه رو ببندم و بيام.. اون لحظه نميدونم چي شد،خدا كمكم كرد يهو دوييدم از مغازش رفتم بيرون.. تا ميتونستم دوييدم رسيدم سركوچمون.. كنار مسجد رو زمين نشستم و زار زدم: خدايا غلط كردم منو ببخش،ممنونم كه نجاتم دادي، خدايا پشيمونم منو عفو كن..رفتم خونه ي باجي كه عليرضا رو بگيرم،چيزي بهش نگفتم..موقع رفتن بهم گفت چرا نميري از شيراقا كمك بگيري؟ ناسلامتي پدربزرگشه،حتما كمكت ميكنه.. گفتم اونا بعده طلاق يه حالي از نوه هاشون نپرسيدن،الان برم چي بگم؟گفت چاره ديگه اي نداري سرمه جان،بخاطر بچت اينم امتحان كن.. گفتم باشه و برگشتم خونه.. تا صبح به كاري كه ميخواستم بكنم فكر كردم و از خدا خواستم منو ببخشه.. صبح عليرضا رو دادم به باجي رفتم بيمارستان و به خانم گفتم ميخوام برم روستا،از شيراقا كمك بگيرم.. خوشحال شد و گفت برو مادر خدا به همراهت، انشالله دست پر برگردي.. با هزار اميد و ارزو راه افتادم سمت روستا..

رسيدم روستا مستقيم رفتم خونه ي شيراقا.. دده تا منو ديد گفت: تو اينجا چيكار ميكني؟ گفتم سلام دده جان با اقا كار دارم.. گفت تو كه ديگه عروسش نيستي باهاش چيكار داري؟ گفتم راجع به محمدرضاست.. شيراقا خودش اومد.. رفتم جلو بهش سلام كردم، گفتم اقا بخدا از سر ناچاري به شما پناه اوردم، بچم محمدرضا داره از دستم ميره.. خونه م رفت،طلاهام رفتن،ارثيه پدريم رفت اما بچم خوب نشد.. اقا بايد زودتر پول ببرم تا بچمو عمل كنن.. بغضم تركيد و افتادم به پاش،گفتم: ميدونم ديگه عروستون نيستم اما بچه هام كه هنوز نوه شما هستن.. بچم درد داره، تب كرده، ذره ذره جلوي چشمام داره اب ميشه، تورو بخدا كمكم كنيد، تا اخر عمرم ميام اينجا كنيزيتونو ميكنم.. يهو دده گفت: بسه ديگه،انقد ننه من غريبم بازي درنيار.. اون همه طلا به دست و گردنت اويزون كرده بوديم چيكار كردي؟ همشو قايم كردي حالا اومدي گدايي؟ گفتم: دده بخدا از اينجا كه رفتم خسرو خونه رو فروخته بود،من و بچه هام اواره بوديم، محبور شدم طلاهامو بفروشم خونه بخرم،بعدشم خونه رو واسه عمل محمدرضا فروختم.. شيراقا گفت: خيلي خب كافيه بس كنيد، خسرو ميدونه؟ گفتم: اره بهش خبردادم اما گفت ندارم و رفت.. دده گفت: خسرو كمكت نكرده از ما چه انتظاري داري؟ تو كه شوهرت دوستت نداشت چرا اصلا بچه اوردي؟ گفتم: دده شما چرا اين حرفو ميزني؟خودتون منو واسه خسرو خواستگاري كردين،مگه من به زور عروستون شدم؟ شيراقا داد زد: ساكت شو دختر،با بزرگترت درست صحبت كن..همراه من بيا... بخاطر محمدرضا ساكت شدم و چيزي نگفتم.. رفت تو اتاقش منم دنبالش رفتم، از تو صندوقش يه پاكت برداشت پول ريخت توش داد به من.. گفت ببين دخترجان، تو كه ديگه عروس ما نيستي، وقتي حضانت بچه هارو گرفتي حتما به فكر خرج و مخارجشونم بودي ديگه.. اين پول اولين و اخرين كمك منه به تو.. ديگه حتي نميخوام تورو اينجا ببينم.. اگه خيلي دلت ميخواد بچه هات تو ارامش و رفاه باشن، حضانتشونو بده به من، خودتم بكش كنار و برو دنبال زندگيت..وگرنه كه اين پولو بگير و سريعتر برو تا پشيمون نشدم.. چي ميگفت شيراقا؟ من از بچه هام بگذرم؟ مني كه تمام زندگيمو به پاشون گذاشتم؟ مگه به همين اسونيه؟ چقدر سنگ دل بود شيراقا، مگه ميشه مادر از بچه هاش بگذره؟ پولو گرفتم تشكر كردم و فوري از اونجا اومدم بيرون.. موقع رفتن دده گفت: خسرو الان خودش زن داره، از زنش دوتا بچه هم داره، سعي نكن زندگيشونو خراب كني، ديگه هم اينورا پيداتون نشه.. گفتم : دده من اگه زندگي خراب كن بودم جدا نميشدم، نگران نباشيد ديگه منو نميبينيد..

با دلي شكسته برگشتم شهر.. خلاصه دوباره بچم رفت تو اتاق عمل و پيوند انجام شد..نميدونم حكمت خدا چي بود، من چقدر گناهكار بودم كه خدا منو با بچه م امتحان كرد..يه روز رفته بودم كارگري خونه ي يكي از ادماي سرشناس، يه مهموني بزرگ داشتن،از صبح زود رفتم تا غروب..خسته و هلاك شده بودم.. با همون خستگي رفتم بيمارستان كه خانم بره خونه..بايد شب پيش محمدرضا ميموندم.. دم دماي صبح بود محمدرضا ناله ميكرد، منم رو صندلي كنارش هي چرت ميزدم.. حالش خوب خوب بود.. يهو تب شديد كرد و بدنش لرزيد.. بچم تشنج كرده بود..چشمش چپ شده بود، دهنش كج بود و زبونش مونده بود لاي دندونش خون ميومد.. تمام تنش ميلرزيد، من فقط جيغ زدم، پرستارا اومدن من و انداختن بيرون.. التماسشون ميكردم بچمو نجات بدن..اي خدا بايد چيكار ميكردم.. يه پرستار اومد بيرون، گفتم تورو جون عزيزت بگو چي شده؟ گفت فقط دعا كن، پسرت خونريزي شديد داره.. پسرم همه ي اميدم،اونهمه براش زجر كشيدم و غصه خوردم، بدن ضعيف و كوچولوش تا صبح طاقت نياورد و منو تنها گذاشت.. بميرم واسه مظلوميتت مادر، دردت به جونم كه اونهمه درد و تحمل كردي، بميرم كه ارزوي داشتن يه اسباب بازي رو به گور بردي، دلمو اتيش زدي، پسر كوچولوي مامان پر كشيد و منو تنها گذاشت.. انقدر براش نوازش دادم تو بيمارستان و با گريه سرگذشتمو گفتم، كل ادماي اونجا به حالم اشك ميريختن.. تمام بيمارستان اومدن و بهم دلداري دادن اما من اروم نميشدم..نشستم تو حياط بيمارستان و ميزدم تو سرم.. زار ميزدم ميگفتم خدايا از دست التماساي من خسته نشدي؟ خوشت مياد انقد اذيت ميشم؟ چرا بچمو بردي؟ اون چه گناهي داشت اخه؟ منو ميبردي بلكه اونا به ارامش ميرسيدن. اي خدا من به تو ايمان داشتم، چرا پسرمو ازم گرفتي؟ تمام زندگيم رفت اما حرف نزدم گلايه نكردم، پسرمو چرااااا ازم گرفتييييي خداااااا... تا صبح فقط گريه كردم .. خانم كه رسيد بيمارستان وقتي قيافه ي منو ديد فهميد چه خبر شده.. همونجا نشست رو زمين و زد تو سرش گفت: آي مظلوم مادر، خدااا بدبخت شديم، خدااا چرا بچمو بردي؟ دخترِ بدبخت و بيچاره ي من..بعد اومد منو بغل كرد و با هم زار زديم.. بيمارستان بهمون گفت بريم دنبال كاراي دفن و كفن...رفتم ايستگاه اتوبوس روستا،به راننده گفتم به شيراقا خبر بده.. نميخواستم بهشون بگم، واسه اونا چه اهميتي داشت؟ اما خانم نذاشت، گفت اونا صاحب بچه هستن بايد بدونن.. يه ذره از پولي كه شيراقا بهم داده بود،باقي مونده بود.. با همون واسه مراسم يكم خرت و پرت خريدم كه ببرم ارامگاه...

پسر كوچولومو سپردم به خروارها خاك و برگشتم خونه.. مهمونا هم اومدن اونجا..اخراي تشييع بود كه شيراقا و دده رسيدن،بعدشم با من اومدن خونه.. دلم ميخواست دهنمو باز كنم هرچي تو دلمه بهشون بگم اما قبلش خانم كلي سفارشم كرده بود كه حرفي نزنم،منم به احترام مراسم پسرم چيزي نگفتم.. فرداش كه رفتيم دوباره سرخاك ديدم خسرو و زنش دارن ميرن سمت خيابون.. مثل اينكه تازه از تبريز رسيده بودن.. اصلا خودمو بهشون نشون ندادم.. غروب شيراقا اومد خونمون،همينجور مهمون ميومدن و ميرفتن.. دستش پر از وسيله بود( مرغ و گوشت و ميوه و خرما و...) همه رو داد به خانم.. اومد كنارم گفت ميخواي واسه محمدرضا مراسم بگيري؟ گفتم نميتونم ندارم، روز سومش عصر سرمزارش حلوا و خرما ميدم.. گفت من الان اعلام ميكنم فردا مسجد سركوچتون همه واسه ناهار بيان.. گفتم بچم بايد ميمرد تا عزيز بشه؟ اون موقع كه بود خيلي شبا گرسنه خوابيد اما شما يكبار حتي يه لقمه نون براش نياوردين، حالا ميخواين واسه سومش شكم مردمو سير كنيد؟؟؟ گفت: لااله الا الله.. بعدم بلند شد رفت به يه اقايي يه چيزي گفت و رفت.. اون اقا هم با صداي بلند مراسم فردا رو اعلام كرد.. ته دلم اروم شد كه حداقل براي بچم يه مراسم ميگيره.. روز سوم زنِ خسرو هم وارد مراسم شد.. دلم ديگه طاقت نياورد.. دده كنار من نشسته بود و الكي گريه ميكرد،يه قطره اشكم نميريخت.. بهش گفتم يا همين الان اين زنيكه رو از مراسم بچه ي من بيرون ميكني يا جلوي مهموناتون چنان ابروريزي راه بندازم كه اون سرش ناپيداست.. دده كه ديد خيلي جدي دارم حرف ميزنم فوري رفت سمت زنيكه،تو گوشش يه چي گفت و زنيكه رفت ، تا اخر مراسم ديگه نديدمش.. مراسم كه تموم شد شيراقا منو كشيد كنار و گفت خسرو ميگه هرچقدر پول بخواي بهت ميده حضانت عليرضا رو بهش بده..گفتم اهااااان،اونوقت از كي تاحالا اقا خسرو پولدار شده؟ بچم رو تخت بيمارستان داشت جون ميداد التماسش كردم بهم پول نداد، الان واسه عليرضا پول داره؟ چرا؟عليرضا عزيزه محمدرضا عزيز نبود؟ براي بچم مراسم گرفتين دستتون درد نكنه،البته وظيفتون بود،نوه ي شما بود، هرچند كه اين پول بايد واسه سلامتي بچم خرج ميشد نه سوم و هفتمش،ولي بريد از طرف من به خسرو بگيد تو خوابشم نميبينه كه عليرضا باهاش زندگي كنه..من بچمو دست اون زنيكه نميدم.. خودم از پسش برميام.. بعدم بدون اينكه منتظر جوابش باشم رفتم دنبال خانم و عليرضا.. برگشتيم خونه.....

.
هشت ماه از فوت محمدرضا گذشت.. نه شيراقا نه خسرو،هيچكدوم خبري از ما نگرفتن.. با كمك داداشم و كارگري زندگيمو ميگذروندم.. فقط ميخواستم عليرضا درس بخونه و موفق باشه.. يه روز غروب كه از كار برميگشتم خونه رفتم خونه ي باجي تا قرضي كه بهش داشتم ادا كنم.. پولشو دادم به زور گرفت.. خواستم برگردم كه گفت امروز هاجر اينجا بود(يكي از همسايه ها) تورو واسه داييش ميخواد، زنش مريضه دكترا جوابش كردن،امروز باشه فردا نباشه.. بچه هم ندارن،زنش مشكل داشت.. منتظره من براش جواب ببرم.. گفتم باجي جان من از شوهر اولم چه خيري ديدم كه از دومي ببينم، ناپدري بيارم بالا سر بچم،هرروز حرص بخوره؟ گفت: ولي سرمه جان همه كه شبيه هم نيستن، تو هم جووني بايد زندگي كني، تا كي ميخواي به پاي عليرضا بسوزي؟ حالا من بهش ميگم داييشو فردا بياره همينجا ، ببينيش شايد نظرت عوض شه.. زندگي يه روز دو روز نيست، الان جون داري ميري نظافت، فردا كه سنت بره بالا ميخواي چيكار كني؟لجبازي رو بذار كنار، يكم به خودتم سروسامون بده.. گفتم باشه بگو بياد ببينم خدا چي ميخواد.. رفتم خونه قضيه رو واسه خانم تعريف كردم، خوشحال شد گفت باجي راست ميگه، حداقل يه سايه ي سر داري.. فردا عصر باجي فرستاد دنبالم كه تا دوساعت ديگه برم خونشون.خانم گفت پاشو برو يه دستي به صورتت بكش.. تو اون هشت ماه من عزاي پسرمو داشتم و صورتمو اصلاح نكرده بودم..بعد از چهلم باجي با يه پيراهن كرم رنگ منو از عزا دراورد اما اكثر لباساي من رنگ تيره بودن.. اونروز به اصرار خانم رفتم ارايشگاه، بعدش يه دوش گرفتم و لباس سبز تيره پوشيدم و رفتم.. باجي كه منو ديد از ذوق اشك ميريخت..رفتيم داخل، نيم ساعت بعد مهمونا اومدن.. مهران يه مرد قدبلند و هيكلي بود با موهاي كوتاه و فر،پوست گندمي و چشماي درشت..چهره ش كه خوب بود.. نشستن و صحبتهاي معمولي شروع شد تا اينكه هاجر گفت بريم سر اصل مطلب.. اگه حرفي شرطي چيزي داريد بفرماييد.. همه ي صحبتها عالي پيش رفتن.. مهران به نظر مرد خوبي ميومد، همه چي داشت اوكي پيش ميرفت كه بحث بچه شد.. مهران با نگهداري عليرضا مخالف بود، گفت بايد بذاريش پيش مادرت.. گفتم مادرم خودش پيش منه،بعد من بچمو بدم به مادرم؟ كجا زندگي كنن؟ گفت پيش داداشت.. گفتم داداشم خودش وبالِ پدرزنشه... گفت من نميتونم خرج بچه ي شوهرِ سابق ِ زنمو بدم.. گفتم اون بچه ي منم هستاا.. گفت بله ولي من نميتونم.. بلند شدم گفتم هركي منو ميخواد بايد اول بچمو بخواد.. بااجازه.. بعد از اونجا زدم بيرون و رفتم خونه.. خانم تا منو ديد گفت چه زود تموم شد؟ گفتم از اولشم نبايد ميرفتم

قضيه رو واسه خانم تعريف كردم.. گفت خدا منو بكشه كه بخاطر من نميتوني ازدواج كني.. گفتم مسئاله شما نيستي وگرنه من كه باهاش ازدواج كنم ميرم خونه ي خودم،شما ميتوني اينجا بموني.. اون مرتيكه با بچه ي من مشكل داره... يك ماه گذشت، تو اون يكماه سه بار ادم فرستادن و گفتن با عليرضا مشكلي ندارن اما من ديگه قبول نكردم ميترسيدم بعده عقد دوباره منو بچمو اذيت كنه.. پرونده ي مهران براي هميشه تو زندگي من بسته شد.. تا اينكه روز طلايي زندگي من رسيد.. يه روز كه رفتم نظافت خونه ي يه خانوم دكتر، بهم گفت براي اخر هفته جشن نامزدي پسرشه و من بايد براي سيصد و هشتاد نفر غذا درست ميكردم.. اون روز براي اشپزي خانم و باجي هم كمكم كردن.. شب وقتي مهموني تموم شد، خانوم دكتر بهم گفت امشب همه عاشق دستپختت شدن، چند نفر شمارتو خواستن.. گفتم ولي خانوم جان من كه اشپز نيستم، خونمون تلفنم نداريم، گفت اگه اشپز نيستي پس چجوري غذا درست كردي؟ببين سرمه مهموناي امشب همه دكتر و مهندس بودن، همشون پولشون از پارو بالا ميره.. اگه براشون اشپزي كني پول خوبي بهت ميدن..گفتم خب خانوم من بايد چيكار كنم؟ گفت با پول اشپزي و نظافت امشب كه الان بهت ميدم برو واسه خونتون تلفن بخر،بعدش بيا شمارتو بده به من تا بدم به اونايي كه خواستن.. كارايي كه گفت انجام دادم.. تا يكي دو هفته كسي زنگ نزد.. يه شب يكي زنگ زد گفت من همكار خانوم دكترم ، ميخوام براي هشتاد نفر غذا درست كني.. كم كم مزه ي غذاي من مورد پسند همه واقع شد و من رسما اشپز شدم..در عرض يكسال و نيم من تونستم دوباره يه خونه ي كوچولو بخرم.بعضي وقتا انقد مشتريهام زياد بودن كه مجبور ميشدم چندنفر بيارم بهم كمك كنن و بهشون پول ميدادم.. ديگه از نظافت و كارگري خبري نبود..من يه حياط كوچيك پشت خونمون داشتم.. باجي گفت اونجا يه اتاقك درست كنيم و به عنوان اشپزخونه ازش استفاده كنيم..اخه من تو حياط اشپزي ميكردم و بارون و افتاب كه ميشد خيلي اذيت ميشدم.. ديدم بيراه نميگه..به يكي سپردم بياد برام درست كنه، واسه خريد خونه تو قرض افتاده بودم و پول زيادي نداشتم واسه ساخت اشپزخونه... اوستايي كه قرار بود برام اشپزخونه بسازه قبول نكرد قسطي بهش پرداخت كنم..يه روز باجي اومد خونمون بهم گفت احمد(شوهرش) از سفر برگشته اون ميتونه برامون بسازه.. خلاصه من و باجي به احمد كمك كرديم تا اشپزخونه تكميل شد.. زندگيمون برگشته بود.. همه تشويقم ميكردن و منم انگيزه ميگرفتم.. قسط خونه كه تموم شد، واسه عليرضا يه تيكه زمين قسطي خريدم كه به درد اينده ش بخوره..

.
بعضي وقتا كه عليرضا رو ميبردم پارك يا براش اسباب بازي ميخريدم دلم اتيش ميگرفت ، دلم واسه محمدرضاي پرپر شده م ميسوخت كه حسرت همه چي به دلش مونده بود..عيرضا سيزده چهارده ساله بود كه ديگه وضع زندگيم خيلي خوب بود.. خونه اي كه توش بوديمو با قرض خريدمش خيلي برامون كوچيك شده بود.. تصميم گرفتم يه زمين بزرگ بخرم و به دل خودم بسازمش.. داداشم تو زمانِ گرفتاريم خيلي كمكم كرد.. دلم ميسوخت وقتي ميديدم با بچه ي كوچيك تو يه اتاق دوازده متري خونه پدرزنش زندگي ميكنه.. واسه همين من سقف و ستونو براش بنا كردم و با كمك پدرزنش تونست بالاي خونه ي من واسه خودش خونه بسازه.. يه گوشه ي حياطم واسه خودم اشپزخونه ساختم..تو قرض افتادم دوباره اما ميتونستم پرداخت كنم..بعده ساخت خونه ها، خانِم رفت بالا پيش داداشم.. عليرضا خيلي دلش ميخواست كار كنه اما من ميخواستم اون فقط درس بخونه..ولي با اصرار خودش تابستونا ميرفت سركار.. زندگيمون به خوبي پيش ميرفت تا اينكه سر و كله ي خسرو پيدا شد.. يه شب تازه سرمو گذاشتم رو بالش تا بخوابم كه ديدم صداي زنگ در مياد..بعده مراسم محمدرضا، خسرو هيچ سراغي از ما نگرفته بود.. رفتم دم در.. باجي بود.. خيلي نگران به نظر ميرسيد، گفتم خيرباشه باجي چيزي شده؟ گفت خسرو دنبالتون ميگرده!گفتم اين وقتِ شب؟ گفت اره، اومد خونه ي ما بهم گفت سرمه خونشو عوض كرده؟ منم بهش گفتم اره، ادرستو خواست اما ندادم بهش..گفتم خوب كردي باجي جان، من تازه دارم به ارامش ميرسم نميخوام دوباره زندگيم خراب بشه.. اين چندسالي كجا بود كه يهو الان پيداش شده؟ باجي گفت: من برم سرمه جان ولي تورو خدا مراقب خودت باش، عليرضا رو هم فعلا بيرون نفرست.. خطرناكه.. گفتم باشه قربونت برو خيالت راحت..اونشب از استرس تا صبح خوابم نبرد، يه حسي بهم ميگفت خسرو اومده كه عليرضا رو ببره، اما من نميذارم بچمو ازم جدا كنه..صبح نذاشتم عليرضا بره مدرسه.. الكي بهش گفتم فشارم پايينه ممكنه غش كنم، بمون خونه مراقبم باش.. بچم طفلكي ترسيد و موند پيشم.. غروب دوباره باجي اومد خونمون.. بهش گفتم چه خبر؟ گفت هيچي، ديگه نيومد درِ خونمون، فكر كنم خسته شد از گشتن و رفت..گفتم خداكنه بره ، از ترس بچمو امروز مدرسه نفرستادم. گفت خوب كردي، من برم كه غذام رو گازه.. روز بعد كه عليرضا خواست بره مدرسه منم به بهانه ي خريد باهاش رفتم، وقتي رفت تو كلاسش به مديرش سپردم عليرضا رو به كسي نسپره،ظهرم خودم ميام دنبالش.. بعدشم رفتم بيرون اما دلم طاقت نياورد، تا ظهر همون اطراف پرسه زدم تا تعطيل شد و رفتم دنبالش..

رسيديم سركوچه ي مدرسه كه يهو خسرو جلوي راهمون سبز شد..خيلي ترسيدم گفتم تو اينجا چيكار ميكني؟ اومد جلو عليرضا رو بغل كرد بوسش كرد بعد منو نگاه كرد و گفت باهات حرف دارم، گفتم بگو ميشنوم.. گفت بايد تنها باهات صحبت كنم.. عليرضا هيچ حسي به خسرو نداشت، اون كه تو بچگي عاشق پدرش بود حالا بيتفاوت كنار من وايساده بود،بهش گفتم: مادرجون تو كه كليد داري برو خونه قربونت،منم ببينم بابات چي ميگه زود ميام.. باشه اي گفت و بدون اينكه به خسرو نگاه كنه رفت.. رو پله ي يكي از خونه ها نشستم و گفتم زودتر حرفتو بزن كلي كار دارم.. گفت چي بگم اصلا چجوري بگم كه منو ببخشي؟سرمه من خيلي بهت بد كردم،خيلي عذابت دادم، اما خودتم ميدوني من اسير يه عشق بودم يه عشقي كه الان ميفهمم پوچ بوده.. در اصل تو بهترين زن واسه من بودي،دلسوز من بودي،اما من كور بودم و نديدم.. سيما اصلا منو نميخواست، اون فقط بخاطر پول با من ازدواج كرد تا واسه خودش و دخترش سرپناه داشته باشه.. صبح تا غروب تو ارايشگاه و بازاره.. بچه ها همش نيمرو و املت ميخورن، خونه رو كارگر تميز ميكنه، هيچ زنانگي نداره.. يكي دوبارم بهش مشكوك شدم اما مدرك نداشتم.. شوهر سابقش بهم گفته بود سيمارو بخاطر خيانت طلاق داده اما من باور نكردم.. الان ميفهمم كه من فقط جذبِ چهره ي سيما شدم.. تمام زندگيش پول و تفريحه..خسته شدم سرمه،بخدا پشيمونم، تورو بخاطر چه كسي از دست دادم.. گفتم الان اومدي اينجا كه چي؟ من برات چيكار كنم؟ گفت هيچي فقط منو ببخش، من سيمارو طلاق ميدم،حريفِ خرج خودشو دخترش نميشم،فقط از تو ميخوام بهم اجازه بدي واسه عليرضا پدر باشم.. گفتم تاحالا كجا بودي؟ الان كه سيماجونت دلتو زد يادت اومد بچه اي داري كه يه روزي نفست براش ميرفت؟ ميدوني عليرضا چندشب گرسنه خوابيد؟ ميدوني چقدر بخاطر تو تب كرد و صدات كرد و تو نبودي؟ ميدوني چقدر تو مدرسه عذاب ميكشيد وقتي دوستاش با پدراشون ميومدن مدرسه؟ بد كردي خسرو، من حرفي ندارم كاري هم به طلاق و زندگيت ندارم اما براي ديدنِ عليرضا خودش بايد تصميم بگيره.. بلند شدم كه برم..اومد جلوتر گفت سرمه هيچ جاي بخشش و برگشتي ندارم؟ گفتم من اصلا فراموش كردم كه يه روزي تو توي زندگيم بودي، لطفا برو و ارامش الانمو بهم نزن.. من تنهايي رو ترجيح ميدم به با تو بودن.. راه افتادم سمت خونه..گر گرفته بودم، مگه ميشه من دوباره با اون ادم زندگي كنم؟ نه امكان نداره.. اينهمه سختي نكشيدم كه دوباره برگردم به خونه ي اول..

برگشتم خونه..قضيه رو واسه خانم و عليرضا تعريف كردم.. عليرضا هيچي نگفت،احساس كردم ته دلش راضيه كه پدرشو ببينه. دوماه گذشت،خسرو ايندفعه اومد دم در خونمون،انگاري دفعه ي قبل منو تعقيب كرده بود و ادرس خونمونو فهميده بود.. من تازه ميخواستم از اشپزخونه برم خونه كه صداي زنگ در اومد.. درو باز كردم خسرو پشت در بود.. گفتم بازم كه تويي! گفت جدا شدم سرمه، گفتم خب اينجا چيكار ميكني؟ گفت اومدم پسرمو ببينم.. گفتم از مدرسه نيومد. گفت باشه همينجا دم در منتظرش ميمونم.. گفتم جلوي همسايه ها خوبيت نداره بيا داخل.. اومد..بهش گفتم رو اين تخت بشين تا عليرضا بياد..رفتم براش يه چاي ريختم.. گفتم بچه هات كجان؟ گفت پسرم پنج ساله بود كه يه مريضي عفوني گرفت،هشت ماه تمام براش خرج كردم اما نموند،دخترمم پيش مادرشه.گفتم تسليت ميگم من خبر نداشتم..ظهر شد و عليرضا برگشت خونه..اولش عليرضا يكم به تندي برخورد كرد اما خسرو انقدر ازش عذرخواهي كرد و اشك ريخت تا عليرضا دلش نرم شد و پدرشو قبول كرد.. سيما موند تبريز و خسرو اومد تو شهرخودمون و واسه خودش خونه خريد.. چهار پنج ماهي گذشت ، خسرو هرهفته پنجشنبه عليرضا رو ميبرد پيش خودشو جمعه غروب برميگردوند.. كلي براش چيز ميز ميخريد و حسابي خودشو تو دلش جا كرده بود..يه پنجشنبه خسرو نيومد دنبالِ عليرضا.. تعجب كرديم اصلا امكان نداشت يه هفته رو نياد.عليرضا فكر ميكرد پدرش دوباره تنهاش گذاشته، واسه همين خيلي غصه ميخورد و حتي گريه ميكرد.. منم كه دستم به جايي بند نبود.. به عليرضا گفتم تو كه خونشو بلدي پاشو باهم بريم يه سر بزنيم شايد حالش بد شده.. راه افتاديم سمت خونه ي خسرو.. هرچي در زديم كسي درو باز نكرد.. فرستادمش از ديوار بره بالا..رفت بالا و توي حياطو ديد زد اما خبري نبود، در و پنجره بسته و چراغا خاموش بودن.. عليرضا به من گفت: مامان تو برو خونه من يكم اينجاميشينم شايد بابا بياد.. گفتم باشه فقط زودتر بيا تا شب نشده.. من برگشتم خونه و يكي دوساعت بعد عليرضا با قيافه ي درهم و گرفته اومد.. گفتم نيومد؟ گفت نه خبري نشد.. ديگه منم داشتم دلشوره ميگرفتم.. ترسيدم نكنه بلايي سرش اومده باشه...اون شب منو عليرضا با استرس خوابيديم.. صبح قبل از مدرسه اول رفت خونه ي خسرو اما بازم خبري نبود.. همش ميگفت مامان نكنه خدايي نكرده بابام تو خونه مرده؟ اينو كه گفت ترسم بيشتر شد.. گفتم تو برو مدرسه من با داييت ميرم سر ميزنم.. به زور فرستادمش مدرسه و خودم رفتم دنبال داداشم.. اصلا نفهميدم اون مسيرو چجوري رفتم..تا رسيدم داداشم گفت چته؟ نكنه خبرا به تو هم رسيده؟ گفتم خبر؟چه خبري؟

گفتم چي شده؟ گفت بارندگي اين چندروز باعث شده تو روستاي ما و اطراف سيل بياد،خيلي خرابي به بار اورده.. گفتم پس خسرو رفته روستا؟ گفت حتمارفته، احتمالا عمارت شيراقا چون تو اون دره بوده بيشتر خراب شده.. برگشتم خونه، رفتم بالا خونه ي داداشم.. زنداداشم چشماش قرمز بود.. گفتم چي شده سميراجان؟ گفت واي ابجي سرمه كجايي؟ بخدا خانِم از صبح كه خبر سيل روستا رو شنيد انقد گريه كرد كه اشك منم دراورد.. رفتم پيش خانم،گفتم چرا انقد اشك ميريزي؟ گفت: خبراوردن سيل خيلي خرابي داشته اگه كسي مرده باشه چي؟ گفتم خدا پدرتو بيامرزه خانم،هنوز خبري نشده نشستي اشك ميريزي دل اين دخترو هم خون كردي؟ دلم ديگه طاقت نياورد.. گفتم من ميرم روستا.. سميرا گفت واي نه ابجي خطرناكه.. خانم گفت تو كه اونجا كسي رو نداري ميخواي بري چيكار؟ نرو كه اگه داداشت بشنوه حسابي كفري ميشه.. گفتم دلم طاقت نمياره خانم، من بايد برم.. بدون اينكه منتظر جوابشون باشم راه افتادم سمت ايستگاه.. اما هيچ كدوم از ماشينا منو نبردن.. ميگفتن خطرناكه، شايد راه بسته باشه، ما ريسك نميكنيم بريم.. دست از پا درازتر برگشتم خونه.. سه چهار روز گذشت، عليرضا هم با خبر شد.. يه روز عصر كه تازه از بيرون برگشته بودم خونه، صداي زنگ در بلند شد.. رفتم دم در.. خسرو بود..سلام كرد، تعارفش كردم تو حياط.. عليرضا هم اومد.. نشستن رو تخت، گفتم تعريف كن چي شد؟ روستا چه خبر؟ گفت سرمه پدربزرگم هميشه ميگفت، دنيا دار مكافاته، هر بدي بكني اول بايد تو همين دنيا مجازات بشي.. من اين چندسال به چشم ديدم،زجري كه منو خانوادم به تو داديم،مجازاتشو داريم ميكشيم.. شيراقا با اون همه مال و منال و سرمايه به خاك سياه نشسته..عمارتشو سيل داغون كرد، پولاشو اب برد، محصولات باغش از بين رفتن، گاو و گوسفنداش تلف شدن.. زميناش ترك برداشتن.. تو كي هستي سرمه، تو چه اهي كشيدي كه ما داريم اينجوري تاوان پس ميديم؟ گفتم من هيچوقت نفرينتون نكردم ولي خدا خودش شاهد و ناظره.. الان دده و شيراقا كجان؟ گفت اوردمشون شهر خونه ي خودم تا ببينيم تكليف روستا چي ميشه.. الان اومدم اگه اجازه بدي عليرضا رو ببرم دده و شيراقا ببيننش تا بلكه يكم اروم بشن.. يه اشاره به عليرضا كردم و گفتم برو حاضر شو مادر.. عليرضا كه رفت خسرو گوشه ي روسريمو بوسيد وگفت قربون اون ذات درستت.. ميدونستم غذايي واسه خوردن ندارن.. خسرو و عليرضا كه رفتن، ابگوشتي كه واسه شام درست كرده بودمو پيچيدم تو پارچه و چندتا نون گذاشتم كنارشو راه افتادم سمت خونه ي خسرو..

در خونه ي خسرو رو زدم،خودش اومد دم در.. غذا رو دادم دستش گفتم داغه مراقب باش.. ازم تشكر كرد،تعارفم كرد برم داخل اما قبول نكردم و برگشتم خونه.. اخر شب بود كه عليرضا اومد خونه.. ميگفت دده همش ميگه پيش روي سرمه شرمنده ايم، انقد اذيتش كرديم كه خدا بهمون غضب كرده.. چيزي نگفتم.. چند روز بعد عصر بود.. عليرضا رفته بود خونه ي دوستش درس بخونن،من داشتم برنج ميشستم واسه اشپزي فردا، كه صداي زنگ در اومد..چادرمو سرم كردمو رفتم درو باز كردم، دده و شيراقا بودن يه جعبه شيريني هم دستشون بود.. تعارفشون كردم اومدن داخل.. نيم ساعتي از اب و هوا و شهرنشيني حرف زدن.. صداي بسته شدن در حياط اومد،فهميدم كه عليرضا اومده.. خلاصه بعد از احوالپرسي با عليرضا، دده شروع كرد به حرف زدن: دخترجان سرمه جان مارو ببخش، خيلي بهت ظلم كرديم، خيلي در حقت بدي كرديم،نادوني كرديم،مارو حلال كن.. گفتم اين چه حرفيه من شمارو خيلي وقته بخشيدم، هيچ كينه اي ازتون ندارم..گفت راستشو بخواي امروز اومديم اينجا دوباره تورو واسه خسروجان خواستگاري كنيم.. بخدا سرش به سنگ خورده، بچم الان چند وقته اصرار ميكنه بيايم باهات صحبت كنيم بلكه رضايت بدي.. حداقل بخاطر عليرضا كه سايه ي پدر و مادرش بالاسرش باشه.. گفتم دده خواهش ميكنم راجع به اين موضوع حرف نزنيد، من يكبار با پسرتون زندگي كردم و اين زندگي به هردليلي تموم شده،من اشتباهات گذشته رو ديگه تكرار نميكنم.. عليرضا هم زمانيكه سايه ي پدر ميخواست،خسروخان دنبال عشق و حالش بود،الان كه بچم از اب و گل در اومده و واسه خودش مردي شده چه احتياجي به سايه پدر داره؟ هرچند كه الان هر هفته داره پدرشو ميبينه.. من اين قضيه رو يكيار واسه هميشه تمومش كردم و ديگه نميخوام سرِ اين زخم كهنه رو باز كنم.. خسرو الان خوب شده، عاقل شده.. ولي وقتي يادم مياد محمدرضاي دو ساله ي من چند شب گرسنه سر رو بالش گذاشت،در صورتي كه پدرش شكم دخترِ زن دومشو سير ميكرد، جيگرم اتيش ميگيره..اگه خسرو بجاي اينكه دنبال خونه واسه اون زنيكه باشه، سرپناه منو بچه هامو نميفروخت ما اينهمه اوارگي نميكشيديم.. شما ميدونيد من به چه ادمايي رو زدم واسه درمان بچم بهم پول بدن؟ در صورتي كه خسرو وضع ماليش عالي بود. اما وقتي ازش واسه محمدرضا پول خواستم گفت سيما زايمان داره و به همين راحتي رفت.. درسته خسرو الان سرش به سنگ خورده اما قلب من هزار تيكه ست كه مسبب اين قلبِ پاره پاره كاراي پسرِ شماست، به گذشته كه فكر ميكنم ازش متنفر ميشم.. به شما ميگم،لطفا شما هم به پسرتون بگيد، محاله من دوباره زنش بشم...

چندين سال گذشت،عليرضا دانشجوي ارشد مهندسي عمران بود بود كه از يكي از همكلاسيهاش خوشش اومد.. تو تمام اين سالها خونه ي خسرو نزديك خونه ي من بود و هواي عليرضا رو داشت، چندبار از من خواستگاري كرد اما من هربار ياده محمدرضا مانعم ميشد كه بخوام دوباره باهاش ازدواج كنم..سحر همكلاسي عليرضا دختر خوب و نجيبي بود، به همراه خسرو رفتيم خواستگاري و كاراي عقد و عروسيشونو انجام داديم.. واسه عليرضا بهترين مراسمو گرفتم..تو همه مراسماش من و پدرش كنارش بوديم..زندگيم عالي بود،اشپزخونمو بزرگتر كرده بودم،كلي نيرو استخدام كردم و خودم فقط نظارت ميكردم..سه ماه بعده عروسي عليرضا دده دچار ايست قلبي شد و فوت كرد..من خيلي جوون بودم كه عليرضا داماد شد،منو پسرم چهارده سال اختلاف سني داريم..عروسم خيلي به من احترام ميذاشت و هواي منو داشت..چهار سال بعده عروسيشون خدا به من يه نوه ي زيبا داد كه عروس مهربونم اسم محمدرضا رو براش انتخاب كرد.. محمدرضا شده بود همه ي زندگي من.. بعده عروسي به پيشنهاد عليرضا خونمونو عوض كرديم و يه خونه ي دوطبقه گرفتيم كه من طبقه اول بودم و عليرضا طبقه دوم.. بخاطر همين محمدرضا هميشه پيش من بود.. محمد رضا هفت ساله بود كه مهلا به دنيا اومد و شيريني زندگيمونو دوبرابر كرد.. خسرو هم عاشق نوه هاش بود.. عليرضا هرهفته به پدرش سر ميزد..اتفاق خاص ديگه اي تو زندگيم نيفتاد كه بخوام تعريف كنم..سه سال پيش شيراقا فوت كرد،خانم هنوز با داداشم زندگي ميكنه.. ليلاباجي هنوز بهترين همدم منه..نوه هام تنها دلخوشي من تو زندگيم هستن..عروس و پسرم خوشبختن و اين براي من خيلي با ارزشه..هنوزم به ياد محمدرضاي پرپرم ميفتم جيگرم اتيش ميگيره..سختي زياد كشيدم اما تجربه هم زياد كسب كردم.. خسرو هم نزديك خونه ي ما زندگي ميكنه و مجرده.. دختر مشتركش با سيما سالي دو سه بار بهش سر ميزنه..همچنان اصرار به ازدواج داره اما من نميتونم قبولش كنم، احساس ميكنم اگه قبولش كنم روح محمدرضاي من ازرده ميشه..الان ديگه كار نميكنم،اسپزخونه رو واگذار كردم. عليرضاي مهندسم خرجمو ميده..خداروشكر از نظر مالي هم مشكلي نداريم ديگه..اميدوارم همه جوونا تو زندگيشون خوشبخت باشن و هيچكسي طعم فقر و نداري رو نچشه، اگه تونستيد يه فاتحه واسه پدرم،دده،شيراقا و محمدرضاي مظلومم بفرستيد..❤️
نویسنده:میترا

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sorme
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه gwwh چیست?