جاری قسمت اول - اینفو
طالع بینی

جاری قسمت اول

اسمم شبنمه.در حال حاضر پنجاه سالمه یعنی چندماه بعد پنجاه سالم میشه و اینجا میخوام داستان زندگیمو براتون بنویسم ک مربوط ب نوزده سالگیم تا ب امروز هست.یه خونه ی کاهگلی بود یه مادرشوهر غرغروی پیر داشتم.

.
دوسال بود ازدواج کرده بودم و هنوز بچه دار نشده بودم.
تو اون خونه ی کوچیک کاهگلی دو تا جاری بودیم ک همراه خانواده شوهرامون زندگی میکردیم.
زندگیمون طوری بود ک حتی کوچکترین حرفم با شوهرم رو مادرشوهر یا جاریم میشنید.
میونه ی من وجاریم اصلا خوب نبود وهمیشه ازش متنفر بودم.
آخه اون عروس بزرگ بود و من عروس کوچیک و فرهنگمون زمین تاآسمون با هم فرق میکرد.
جاریم طوری بود ک هم محلی مادرشوهرم بود ومن از شهردیگه ای ب اونجا عروس رفته بودم.
جاریم سه تا بچه داشت ک یکیش همیشه بامن بود وخیلی دوسش داشتم.
مادرشوهرم مریض بود و قندخونش بالا بود.طوری ک بینایی چشماش بخاطر قند خونش کمتر شده بود وهروقت تو خوردن عذاهای شیرین زیاده روی میکرد تا چندساعت نمیتونست چیزیو خوب ببینه.
یه روز تو اتاقم تنها نشسته بودم و شوهرم جعفر رفته بود سر زمین واس گوجه چیدن.هرچقدرمیگفتم منم باهات بیام کمکت کنم نمیزاشت ومیگفت جای زن همیشه تو خونه ست.
خلاصه تنها نشسته بودم ولباسهامو تامیکردم میزاستم توسبد پلاستیکی ک داشتم ک حرف زدن های آروم جاریم وشوهرش اکبر رو شنیدم.
اکبر میگفت شبنم ک خوابه مامان هم ک چشماش امروز خوب نمیبینه من بیرونو میپایم تو برو اتاق مامان و از صندوقچه برشون دار بیار.
خودمو زدم ب خواب و گوشهامو تیز کردم.
یعنی این دونفر میخواستن چیکار کنن.
واس اینکه خوب بشنوم اومدم سمت دری ک چسبیده بود ب اتاق جاریم.
صدای خش خش میومد پرده رو کشیدم ک داخل اتاقم رو نبینن وازگوشه ی پرده بیرون رو نگاه کردم.
مهین آروم رفت بیرون ودستگیره ی اتاق مادرشوهرمو آروم باز کرد چشامو گشاد کردم یکم بعد مهین با یه چیزی ک توبغلش بود از اتاق مادرشوهرم اومد بیرون.
خدایا الان من چیکار باید میکردم.برم بیرون و بگم اینجا چخبره یااینکه صبرکنم جعفر بیاد تابهش بگم؟
نتونستم صبرکنم و رفتم بیرون.
مهین تامنو دید نایلون رو فورا انداخت داخل اتاقش ودروبست و نشست رو ایوان والکی شروع کرد ب غرزدن وگفت این بچه هاهم انقدسروصداکردن نزاشتن بخوابم.
گفتم اون چی بود ازاتاق حاج خانم(ب مادرشوهرم حاج خانم میگفتیم) برداشتی؟
من ومن کرد وگفت چیو میگی؟حالت خوبه؟
گفتم اره حالم خوبه همونیو میگم ک انداختیش اتاق.
گفت برو پی کارت تا موهاتو نکندم.توهم زده ب سرت.
از اونطرف شوهرش اومد و رو ب زنش گفت چی شده؟
گفت هیچی خیالاتی شده میگ از اتاق حاج خانم چیزی برداشتین وقایم کردین.
صدای مادرشوهرم اومد ک گفت چخبر شده؟
رفتم پیش مادرشوهرم و گفتم اینا یه چیزی ازاتاقت برداشتن و قایم کردن الانم هرچقد میپرسم دروع میگن.
خوشحال بودم ازاینکه بعد از این مادر شوهرم جاریم وپسرشو خوب میشناسه و بعد ازاین میفهمه ک همیشه حق بامن بوده.
مادرشوهرم فوری رفت جای اون صندوقچه رو نگاه کرد و فریاد بلندی کشید و گفت پولااااام....
دویید بیرون و رو کرد ب جاریم وشوهرش وگفت شما برداشتین؟زود باش بگو ببینم پولهام کجاست.
جاریم گفت والا من واکبر ک کوچه بودیم تازه ازبیرون اومدیم شما تو خونه با شبنم خانم بودین.
مادرشوهرم رو کرد طرف من وگفت عفریته توبرداشتی ودروغ میگی؟
ب تته پته افتادم گفت مممن بخدااا مممن باچشمای خودم دیدم وشنیدم ک دارن واس برداشتن پول نقشه میکشن.
جاریم رفت اتاقم و نایلون رو برداشت وآورد گرفت جلوی مادرشوهرم وگفت بیااینم امانتی ک داخل اتاق خانم بود.
مادرشوهرم دیگ صبر نکرد و موهامو گرفت و منو کشید وسط حیاط انقد منو کتک زد جیغ میزدم صدام دوتاکوچه اونطرف تر میرفت ولی کسی ازترس حاج خانم جرات نمیکرد بیاد وجدامون کنه.
برادرشوهرم تف انداخت روم و گفت خجالت بکش دزد تو بودی ب زن من تهمت میزدی ک توچشم مادرم خودتو خوب جلوه بدی؟
جاریم نشسته بود واشک تمساح میریخت.
مادرشوهرم گفت بزاراون شوهربی غیرتش بیاد خوب بلدم چیکار کنم.
فهمیدم ک این اولین تهمتشون بمن نیست و تهمت های زیادی قراره بهم بزنن.
غروب بود صدای بازوبسته شدن در حیاط اومد
جعفر بود لنگان لنگان رفتم جلوی دراتاق تابهش خسته نباشید بگم.سرووصورتم کبود شده بود...

با سر وصورتی کبود رفتم تا ب جعفر خسته نباشید بگم
هوا تاریک بود جعفر متوجه کبودی روی صورتم نشد.
جعفر دوسم داشت دلش نمیخواست حتی یه خار کوچیک توی پام بره.میدونستم با دیدن وضعیتم باهاشون دعوا میکنه.
چیزی نگفتم.
اومد داخل پشتم بهش بود گفتم الان شامتو گرم میکنم.
گفت صدات چرا میلرزه.
گفتم چیزی نیس یکم دلم درد میکنه چایی با نبات میخورم خوب میشه.
تلوزیون سیاه سفید رو روشن کرد واخبار گوش داد.
سفره رو انداختم.دیگ مجبور بودم جلوش بشینم وشام بخورم اونم متوجه کبودی روی صورتم میشد.
گفتم بیا شامتو بخور(تو اون اتاق یه اجاق گازدوشعله ی کوچیک گذاشته بودم آشپزی میکردم)
اومد سرسفره.گفت صاحب زمین بهش پیشنهاد داده اگ پول کافی دارم باهاش شریکی تره بار خریدوفروش کنه وبعدروبمن کرد وگفت نظر توچیه شبنم؟
یهویی چشمش افتاد ب صورتم.گفتم خیلیم عالیه وضعمون خوب میشه.
دستشو برد زیرچونه ام وگفت چی شده؟کی این بلا رو سرت آورده؟
گفتم میخواستم برم بالا پشت بودم ترشی سیر هفت ساله بیارم از نردبون افتادم.
گفت ادم ازنردبون بیفته صورتش کبودمیشه؟نکنه بازم کار مادرمه؟
(قبلا هم یه بارازحاج خانم بخاطر شکستن فنجونش کتک خورده بودم)
سرموانداختم پایین و بابغض، لقمه ای ک تودهنم بود رو قورت دادم.
جعفر ازاتاق سریع رفت بیرون.
فریادمیزدومادرشوصدامیکرد.بگو مگو وجروبحث بلند شد.مادرش گفت زنت دزده بعدازاین بجای کتک دستشوقطع میکنم.رفتم بیرون جعفروصدازدم گفتم بیاشامتوبخور.جاریم باپوزخند ازپنجره ی اتاقش نگاه میکرد.جعفرگفت اخرین بارت باشه دست روشبنم بلندمیکنی.
اومدداخل وگفت بعد از این اگ کسی بهت حرف اضافه زد طوری جواب بده و بنشونش سرجاش ک پشیمون بشه.
شروع کرد باحرص ب شام خوردن ک حاج خانم وارد اتاق شد و بالگد محکم زد ب سفره.ظرف هاپخش شدن کف اتاق.سفره رو برداشت انداخت وسط حیاط و گفت همین الان ازخونه ی من بزنین ب چاک جمع کنین کاسه کوزه هاتونو تا همه شو نشکستم.
جعفر گفت احترام خودتو نگه دار مامان.
مادرش گفت همین ک گفتم همین الان گم شین ازخونه ام بیرون.
برادرشوهرم وارد اتاق شد وگفت مادرایندفعه رو بخاطر من کوتاه بیا.
جاریم با حرص شوهرشوصدازد(ناراحت بو ک شوهرش پادرمیونی میکرد وبایدنصف شب ازاونجامیرفتیم)
برادرشوهرم رفت بیرون.جعفرگفت همش زیرسراون شیطانه ک جاریم شنید ووارد اتاق شد....

جاریم اومد تو اتاق وشروع کرد ب داد وبیداد کردن.
دعوای دو تا برادر شروع شد.
تو عمرم این دو تا داداش رو اینطور متنفر از هم ندیده بودم.
کم موند دعواشون ب کتک کاری بکشه ک حاج خانم گفت فقط یکماه بهتون فرصت میدم تاازاینجا برین وگرنه تمام کاسه کوزه ها رو میریزم تو کوچه.
باغرغر رفتن بیرون.
نشستم کنار جعفر و شروع کردم ب گریه کردن.جعفر گفت شبنم نگران نباش من با صاحبکارم شریک میشم و هرچه زودتر ازاینجا خلاص میشیم.
یاد پدرومادرم افتادم.خیلی دلم هواشون روکرده بود.ولی نمیخواستم برم خونه شون.هم ازم دور بودن ورفتن برام سخت بود جعفر میرفت سر زمین واس کارکردن و فکرشام وناهارش میشدم هم اینکه نمبخواستم از وضعیت زندگیم باخبربشن و با وجود مریضی وبیماری ک داشتن غصه بخورن.
شب رو هرطور ک شده بود با غم وغصه ونگرانی بافکر وخیال خوابیدم.
از خدا میخواستم یه معجزه ای کنه ک بتونیم سروسامون بگیریم.
فردای اون روز جعفر رفت سرکار.
حاج خانم و جاریم تو حیاط فرش انداخته بودن و میگفتن ومیخندیدن.طوری ک منو عذاب بدن وبادیدنشون غصه بخورم.
ظرف ها رو توحیاط میشستم ک جاریم ب حاج خانم گفت عروس فلانی حامله ست و شکمش انقدر بزرگه ک میگن بچه ی توشکمش دوقلوعه.
حاج خانم گفت خوشبحال مادرشوهرش ما ک تو خونه یه اسب نر داریم و با گوشه ی چشم بمن نگاه کرد و ایش کرد.جاریم قهقهه زد...
قلبم با شنیدن حرفش تیکه تیکه شد.باخودم گفتم خدایا اگ باردار نشم اینا چه بلایی سرم میارن و چه حرفایی ک ازشون نمیشنوم.
ظرفاروشستم و برداشتم اومدم اتاقم.پرده هاروکشیدم و تامیتونستم هق زدم.
چند هفته همینطور سپری شد.رفتارشون باهام تغییر نکرده بود.همونطور باهمدیگه میگفتن ومیخندیدن ومن همچنان تنها بودم.
یه روز باهمدیگه رفته بودن بازار.تو خونه تنها بودم هواگرم بودرفته بودم حموم و داشتم توحیاط لباس میشستم ک برادرشوهرم ازبیرون اومد.بلند شدم وبهش سلام دادم.هرچندباهام قهر بود ولی من ازش خجالت میکشیدم.علیکی گفت و اونم رفت حموم.همچنان توحیاط لباس میشستمپیرهن برادرشوهرمم ک انداخت رو بندرخت برداشتم انداختم تولگن ک بشورم.
جاری ومادرشوهرم اومدن وهمون حین برادرشوهرم هم ازحموم اومد بیرون.جاریم مشکوک ب اطراف نگاه انداخت وجیغ زد توباشوهرمن بخاطر بچه دار شدن رابطه برقرارکردی و الانم لباسهاتونو میشوری....

جاریم داد میزد و گریه میکرد و میگفت تو با شوهر من بخاطر بچه دار شدن رابطه برقرار کردی الانم داری لباسهاتون رو میشوری ک ما متوجه نشیم.
حاج خانم با تعجب و هاج و واج نگاهمون میکرد.
برادرشوهرم گفت چی داری میگی زن؟خجالت بکش.
ولی جاریم گوشش ب این حرفابدهکار نبود و فقط جیغ و داد وگریه میکرد و میگفت شماها خیلی پستین.
برادرشوهرم خیلی ریلکس و آروم رفت اتاقشون.
من ک دیدم این زن بی حیا ابروی منو تو دروهمسایه میخواد ببره داد زدم وگفتم خجالت بکش برو بمیر.نکنه این حرفای زشت هم نقشه ی تو وشوهرته ک مارو ازاینجا بیرون کنین و بعدش هر چی دلتون خواست سر حاج خانم بیارین وپولاشو بدزدین؟
جاریم عصبانی شد واومد سمتم و موهامو کشید
دیگ نمیخواستم کوتاه بیام.منم میخواستم مثل خودشون باهاشون رفتار کنم.
منم شروع کردم ب چنگ انداختن روی صورتش.گفتم اون داداشمه خجالت بکش از حرفات.
همدیگه رو زدیم.ولی مگ زور من ک چندسال ازش کوچیکتر بودم و جثه ی صعیفی داشتم ب اون میرسید.
انقدر کتکم زد ک حاج خانم وشوهرش ب زور منو از دستش نجات دادن.
کشون کشون منو برد سمت در حیاط وگفت اینجاباسگ هاوگربه های توی کوچه میمونی تا شوهر بی غیرتت بیاد و دروبست.
همسایه ها از کناروگوشه ها نگاه میکردن.
دیگ نمیتونستم این ذلت رو تحمل کنم.باید هرچه زودتر جعفر ک اومد از اونجا میرفتیم.
یکی ازهمسایه ها ک زن میانسالی بود و با حاج خانم هم میونه ی خوبی نداشت منو برد خونه شون و بهم آب داد وگفت دخترم هرچه زودتر ازاینجابری ب نفع خودتونه وگرنه اینا تو رو میکشن.
تاغروب خونه ی نسا خانم(همسایه)موندم و غروب بود ک رفتم اول کوچه موندم و جعفر اومد گفت اینجا چیکار میکنی؟گفتم بریم داخل واست توضیح میدم.
باجعفر رفتیم داخل خونه.همین ک وارد شدیم جاریم و حاج خانم ازاتاقشون اومدن بیرون.برادرشوهرم خونه نبود(شایدم جاریم ازعمد فرستاده بودتش بیرون ک حرفای وقیحانه شو ب جعفر بگه)جاریم گفت زن بی حیات رو باشوهر لجنم امروز یه جادیدم الانم شوهرکثافطم ازخونه فرارکرده ک باتو چشم توچشم نشه...جاریم گفت وگفت ....
من چه میدونستم جعفر هم حرفاشوباورمیکنه و.. جعفر نگاهی بهم کرد و گفت شبنم اینا چی میگن؟ گفتم مگه ندیدی دیروز چیکار کردن همه ی حرفاشون دروغه همه اش واسه اینه که میونه ی من و تو رو بهم بزنن.جعفر گفت تو بچه دوست داری اونشب هم بهم گفتی خدا کنه هر چه زودتر بچه دار شیم و گرنه معلوم نیست چه بلایی سرمون میارن. گفتم جعفر تو حرفاشونو باور کردی؟
گفت باور نکردم ولی
گفتم ولی چی
گفت هیچی و رفت دراز کشید سر جاش و شام هم نخورد.دیگه اونچه به زندگیم بشه رو شده بود. جاریم منو از چشم شوهرم انداخته بود.رنگ غم پاشیده شد رو زندگیم.خواستم بخوابم که صدای در اومداز جام بلند شدم حتما اکبر بود رفتم بیرون تا بهش بگم که خودش بیاد با جعفر حرف بزنه.گفتم سلام داداش خوبی؟ گفت برو کنار ببینم مست بود
چراغ حیاط رو روشن نکردم که بیدار نشن و دوباره کسی فکر بد نکنه تو حوض دست و صورتشو  میشست خواستم برم تو که گفت زنداداش من ازت معذرت میخوام گفتم توروخدا جلوی جعفر هم بگو که زنت داره بهم تهمت میزنه گفت باش رو چشمم
یهو یکی از پشت سر هلم داد افتادم رو زمین پشت سرمو نگا کردم جعفر بود 
ک تو دستش چاقوی بزرگ آشپزخونه رو برداشته بود.
رفت سمت داداش مستش و گفت اینقدرهاهم بیشرف و بیناموس نمیدونستمت.
داداشش گفت جعفر اشتباه میکنی دودیقه صبر کن توصیح میدم بهت.
لبهام از شدت ترس میلرزیدن بدنم یخ کرده بود.
جعفر رو کرد بمن و تف انداخت زمین وگفت تف ب روت.نصف شب میای باهاش حرف میزنی؟اگ یه درصد بهت شک داشتم اونم ب یقین تبدیل شد.پس تمام حرفا حقیقت داشتن.
با سروصدای جعفر حاج خانم و جاریم وبچه هاش از خواب بیدار شدن و اومدن حیاط.
حاج خانم داد زد جعفر داری چیکار میکنی چاقورو بنداز اونطرف.
ولی خون جلوی چشای جعفروگرفته بود دویید سمت داداشش وگفت تو داداشم نیستی دزد ناموسمی و چاقو رو فرو کرد تو شکم داداشش.دو سه بار درآورد و دوباره فرو کرد.
جیغ و دادبیدادهای ما پیچید تو کل کوچه و همسایه ها ریختن تو حیاط.
برادرشوهرم افتاده بود کنار حوض و غرق در خون بود.
جاریم میزد تو سرخودش و با گریه میگفت جعفر خدا لعنتت کنه بچه هامو یتیم کردی.
حاج خانم غش کرده بود و رو سروصورتش آب میپاشیدن.
همسایه مون ک ماشین داشت سریع ماشینشو آورد و برادرشوهرمو گذاشتن توش وبردنش بیمارستان.
جعفر چاقو رو ک انداخته بود رو زمین و مات ومبهوت اطرافشو نگاه میکرد سریع چاقو رو برداشت و اومد سمتم.
فریاد میزد دوتاتونم میکشم اشغالای عوضی.
همسایه ها جلوشو گرفتن و چاقو رو ب زور ازدستش کشیدن بیرون.
جعفر من همون مردی ک دیوانه وار عاشقش بودم تو چندساعت ب کل عوض شده بود.
صدای آژیر ماشین پلیس اومد.
جعفر رو دستبند ب دست بردن کلانتری.
مادرش همچنان میزد ب سروصورتش.بچه های اکبر گریه میکردن.خدایااا چی شد درعرض چندثانیه.
اشک هام سرازیر میشدن نشستم یه گوشه از پله.
مادرشوهرم جیغ وداد میزد ومیگفت همه اش زیرسرتوعه هرزه.بازومو گرفت ومنو انداخت تو کوچه و گفت دیگ اینورا پیدات نشه.
همسایه مثل همیشه منو برد خونه شون.یکم بعد هوا روشن شد خبر ب گوش خانواده ام رسیده بود.
مادرم سروصورتمو ک دید گریه کنان بغلم کرد و گفت دخترم چیکار کردن باهات.تامیتونستم هق هق اشک ریختم.
مادرجعفر فحشمون داد و مارو توی خونه اش راه نداد مادرم گفت ما هرچی هم باشیم هرزه نیستیم و این وصله هاب دخترمن نمیچسبه و دستمو گرفت وگفت ازاینجابریم.
داشتیم میرفتیم ک جاریم ازماشین پیاده شد(همراه برادرشوهرم رفته بود بیمارستان).
جیغ ودادش ب هوا میرفت وباگریه میگفت اکبرمرد اکبرررر وکشتن اکبر مردددد.....

جاریم جیغ و داد میکرد میگفت اکبر مرد اکبروکشتن اکبرر مردددد....
دوسه نفر رفتن گرفتنش.تاچشمش خورد بمن دویید طرفم فورا یه سیلی محکم زد دم گوشم و منو هل داد انداخت رو زمین.
باپاش محکم زد ب سرم چشام سیاهی رفت نمیتونستم بلند شم.
بامادرم هم درگیر شد و همسایه ها اومدن ازم دورش کردن.
بهمون گفتم اینجا نمونین وهرچه زودتر ازاینجا برین.
برگشتیم خونه ی مادرم.حالم اصلا خوب نبود بخاطر سرنوشت شومی ک تو اوج جوانی نصیبم شده بود فقط اشک میریختم.
بدتر ازاون این بود ک همه ی مردم فکر میکردن با براددشوهرم رابطه داشتم ک این بلا رو سرم اوردن و کلا منو مقصر تمام این اتفاقات میدونستن.
چند روز گذشت کم اشتها وکم غذا شده بودم وروز ب روز لاغرتر و رنگ پریده تر میشدم.حالم از همه چی ب هم میخورد و با اصرار مادرم لب ب غذا میزدم.....
اکبر رو دفن کرده بودن و جعفر هنوز زندان بود.
از اطرافیان شنیده بودم ک اگ جاریم شکایت نکنه جعفر میتونه آزاد بشه.
ولی جاریم گفته بوده ک من از خون همسرم و حق بچه هام نمیگذرم و تاجعفر رو اعدام نکنن دست بردار نمیشم.
چند روز گذشت از بابام خواستم منو ببره ملاقات جعفر.
چندروز بعدش جعفر وقت دادگاه داشت و مطمئن بودم ک منم جزئی از کسایی هستم ک اسمم ب عنوان گناهکار نوشته میشه و باید برم دادگاه.
رفتیم ملاقات جعفر.صورتش پراز مو شده بود ولباس زندان تنش بود.
گوشیو برداشتم واسمشو صدا زدم.
تادید ماییم برگشت رفت ومن موندم و گوشی ک توی دستم منتظر مونده بود.
چندروز بعد برام احظاریه ی دادگاه اومد.باید میرفتم و تمام حقیقتو میگفتم وگرنه جعفر واعدام میکردن.
(خلاصه مینویسم روند رسیدگی ب پرونده رو)
جاریم و فامیلهاش وحاج خانم هم اومده بودن.جاریم نگاهم میکرد و باگریه فحشم میداد.حاج خانم باگریه ب جاریم التماس میکرد ومیگفت تورو خدا بخاطر بچه هات کوتاه بیا.
ولی گوش جاریم ب ابن حرفابدهکارنبود.قاضی تمام پرونده رو مطالعه کردسوال ها رو جواب دادم.جاریم فریاد میزد من ازخون شوهرم نمیگذرم باید برادرشوهرم اعدام بشه.جعفر سرش پایین بود ادامه ی رسیدگی موند واس چندروز بعد.
قاضی گفت اگ عروس بزرگه رضایت بده جعفر اعدام نمیشه.
جعفرو با دستبند وزنجیری ک ب پاش وصل بود بردن تواون حال ک دیدمش از هوش رفتم.چندساعت بعد ک ب هوش اومدم پرستار گفت مبارکه عزیزم بارداری.
بجای خوشحالی زدم توسرم وگفتم خدایااا اخه چرااا تواینموقعیت؟اخه اونا ک فکرمیکنن بچه از اکبره وهق هق اشک ریختم.....
 زمین وزمان رو لعنت میفرستادم ک چرا تو اینموقعیت باردار شدم.
نمیدونم حکمت خدا چی بوده ولی اصلا خوشحال نشدم.چون نمیتونستم قانعشون کنم ک این بچه از جعفره وهمه شون شک میکردن و میگفتن از اکبره.
تا بخوام ثابت کنم و آزمایش و ....انجام بدم خیلی طول میکشید و معلوم نبود تا اونموقع چه بلایی سر جعفر میومد.
پرستار گفت همه میان اینجا بخاطر باردارنشدن گریه میکنن تو بارداری گریه میکنی؟
هیچی نگفتم و باخودم گفتم کاش از حال وروزم باخبربودی.
مرخص ک شدم برگشتم خونه.ب هیشکی نگفتم باردارم نمیخواستم تو اینموقعیت اینم بشه یه مشکل حل نشدنی.
همچنان حالم خوب نبود ومادرم میگفت کاش یه دکترخوب بری این عذا نخوردنات خطرناکه شاید بیماری خاصی داری و خودت متوجه نیستی.
گفتم بخاطرجعفر حالم بده خوب میشم.
دوباره دادگاه جعفر بود.
میگفتن چون مادرش زنده هست و بچه هاش هنوز ب سن قانونی نرسیدن زنش نمیتونه تصمیم ب قصاص بگیره.
تمام نگاهها ب سمت مادر جعفر بود اون بود ک باید تصمیم میگرفت.
نمیدونم جاریم چطور حاج خانم رو ترسونده بود ک وقتی قاضی اینو گفت جاریم چپ چپ ب حاج خانم نگاه کرد وحاج خانم گفت من نمیخوام پسرم اعدام بشه میخوام چندسال توزندان بمونه تابلکه سرعقل بیاد.
جاریم از حرص میخواست منفجربشه.هرلحظه منتظرنابودی زندگیم بودو میخواست جعفر اعدام بشه ومن طلاق بگیرم واون بشه صاحب اختیارهمه چی وتمام ثروت حاج خانم.ولی کورخونده بود من هیچوقت نمیزاشتم ب ارزوی دیرینه اش برسه.
وجوداین بچه نعمت بزرگ ازطرف خداوند بود ولی باید میتونستم تمام حرفامو بادلیل ومدرک ثابت کنم.
دادگاه فعلا برای جعفر چندسال حبس برید اگ حاج خانم راضی میشد جعفر ازادمیشد باید هرطور شده ثابت میکردم ووجود بچه رو بهش میگفتم ولی خیلی ترس وواهمه داشتم.
دادگاه ک تموم شد حاج خانم آروم بهم گفت خونه ی پدرت باش یه روزی بیخبر وبی سروصدا میام پیشت باهات کاردارم.
قلبم ازترس اومد دهنم.یعنی باهام چیکارداشت...
برگشتم خونه.چندروز گذشت.دیگ علاوه بر غذانخوردنم تهوع وبالا آوردن هم بهش اضافه شده بود نمیدونم تاکی میتونستم بارداریمو پنهون کنم.ولی تصمیم گرفتم مادرشوهرم ک اومد همه چیو بهش بگم...
اونروز حالم اصلا خوب نبود وخواب بودم ک دیدم مادرم صدام میزنه ومیگ دخترم پاشو حاج خانم اومده.
سراسیمه بلندشدم سرم گیج رفت روسریمو درست کردم ورفتم بیرون.حاج خانم داشت گریه میکرد منو ک دید گفت من یه زن حاجی ام ولی خیلی در حقت بدی کردم دخترم منو حلال کن باهات رفتارخوبی نداشتم.
گفتم چی شده حاج خانم.
گفت عروس بزرگه هرشب چاقورو میزاره زیر گلوم و. .....
 و میگ اگ رضایت بدی یه شب بی سروصدا میکشمت پس حواس خودتو جمع کن و بدون ک یا جای من ونوه هات تو اینخونه ست یا اون دختره ی نازای عقیم.
اشک از چشم هام سر خورد افتاد رو گونه هام.
حاج خانم گریه میکرد ومهین رو فحش میداد.میگفت هرروز منو میترسونه و شب هانمیتونم از کابوس بخوابم.
حرفاش وگریه هاش ک تموم شد یاد کارهایی افتادم ک باهام میکردن و دونفری میخندیدن.یادروزهایی ک یه تیکه نون بهم نداد و اونروز ازصبح تا غروب ک جعفر بیاد گرسنه موندم.
تمام بدیهاش از جلوی چشمم گذشتن ولی دلم ب حالش سوخت ب گریه هاش و التماسی ک بهم میکرد ومیگفت حلالش کنم.
دوباره نتونستم بگم ک من باردارم و بچه ی جعفر توی شکممه و نازا نیستم.
حاج خانم ازم میخواست ک یکاری کنم راه چاره ای برای ازادی جعفر پیدا کنم.میگفت من یه مادرم یه پسرم رفت دلم نمیخواد اون یکیو هم ازدست بدم.من غیراز اون دوتا کسیو ندارم و باگریه رفت.
مامانم هم گریه میکردمیگفت دلم ب حال حاج خانم سوخت.
خلاصه چند روز گذشت.یه روز رفتم
ملاقات جعفر وعزمم رو جزم کردم ک بهش بگم بچه اش توی وجودمه.ولی هرچقدر منتظر موندم جعفر نیومد.ازنگهبان پرسیده بود ک کیه اومده ووقتی فهمیده بودک منم نیومده بود.برگشتم خونه.پدرم بزرگای محل وشوراهارو برداشت تابره خونه ی حاج خانم.وقتی برگشتن پدرم گفت ک حاج خانم وزن اکبرراضی کردیم ک رضایت بدن.
ازخوشحالی میخواستم پرواز کنم.توهمین حین بود ک داداشم وزنداداشم اومدن خونه مون و قرارشد چندروز اینجابمونن.
زن داداشم ک تازه زایمان کرده بود ازحالات روحیم بهم شک کرده بود.یه روز ک داشتیم چایی باخرما میخوردیم حالم بدشد ودوییدم دستشویی.زنداداشم پشت سرم اومدو بهم گفت شبنم توحامله ای؟نتونستم بهش دروغ بگم و گفتم اره ولی قول بده بین خودمون باشه.با قیافه ی ناراحتی رفت واصلا بهم تبریک نگفت وخوشحال نشد.
فردای اون شب ک همه خوابیده بودن داداشم بهم گفت شبنم این بچه از اکبره مگه نه؟دنیا دور سرم چرخیدوگفتم خجالت بکش داداش خاک توسراون زنت ک همیشه میونه ی مارو ب هم زده.
گفت من ازاین جریان نمیگذرم باید بریم بیمارستان و بهمون ثابت کنی.
ازابنهمه بی اعتمادی ووقاحتش عصبانی بودم وتاخودصبح اشک ریختم.
فردا وقت دادگاه جعفر بود و قراربودمادرش رضایت بده وجعفر اززندان آزادبشه.باخوشحالی لباسهامو پوشیدم وبا بابام رفتیم.ازماشین ک پیاده شدم یه پیک موتوری ک عجله داشت محکم خورد ب پهلوم و افتادم کنار خیابون.....

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : jari
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه igrkmr چیست?