جاری قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

جاری قسمت دوم

لباسهامو پوشیدم و با بابام رفتیم بازار تا واس خودم لباس بخرم وفرداش ک وقت دادگاه جعفره شیک ومرتب برم پیشش.


بابام گفت من میرم ماشین و ب تعمیرکار نشون بدم توهم برو خریداتو انجام بده ویه ساعت بعد همینجا باش.
خیلی خوشحال بودم ک میتونم ب جعفر بگم باردارم.اگرم قبول نمیکرد میتونستم آزمایش بدم.
خلاصه توهمین فکروخیالا بودم ک ازماشین پیاده شدم یه پیک موتوری ک عجله داشت محکم از اونطرف اومد و خورد ب پهلوم و نقش زمین شدم.
موتوری از ترس بلند شد و کلاه کاسکتشو برداشت و محکم زد توسرش و گفت بدبخت شدم.
بابام ماشین و خاموش کرد و دویید سمتم.
هرچقدر اونجا آدم بود جمع شده بودن بالاسرم.
پهلوم ب شدت درد میکرد ولی من بفکر بچه ام بودم.
بلندم کردن ک ببرنم بیمارستان.
همین ک بلند شدم دیدم زیرم پر ازخونه.باخودم گفتم دیگ بچه مو از دست دادم و ازشدت ناراحتی از هوش رفتم.
نمیدونم چند ساعت گذشت ک ب هوش اومدم و فورا بلند شدم نشستم روتخت و عین دیوونه ها پرستارو صدا میزدم.پرستار اومد گفت چخبرته بیمارستان و گذاشتی رو سرت؟
گفتم تورو خدا بگین بچه ام سقط شده یانه؟
گفت سقط نشده ولی این ورجه وورجه کردنات خیلیییی خطرناکه وامکان سقطش هست بعد ازاین باید استراحت مطلق بکنی بقیه ی توصیه های لازم رو خانم دکتر بهت میگ.
خدارو شکر کردم وازخوشحالی خندیدم.چنددیقه ی بعد مامانم وبابام اومدن پیشم فهمیده بودن ک باردارم.قیافه شون یجوری بود انگار ازاینکه باردار بودم خوشحال نشده بودن.بابام ک دید حالم خوبه گفت میرم داروهاتو بگیرم و کارهای ترخیصتو انجام بدم ورفت بیرون.مامانم گفت شبنم توحامله بودی و ب مانمیگفتی؟
گفتم آخه خودمم مطمئن نبودم و سرمو انداختم پایین.گفت جعفر میدونه؟گفتم فردا ک وقت دادگاهشه میگم بهش.گفت دخترم من ک میدونم بابای بچه جعفره ولی چطور میخوای ثابتش کنی؟
گفتم هرجا ک بگن میرم وآزمایش بدم تا بهشون ثابت کنم ک باباش جعفره.(اونموقع تو شهر ما آزمایش دی ان ای وجود نداشت و واس اینکه بخوای ازمایش بدی بایدمیرفتی شهردیگه و هم هزینه بربود و هم زمان زیادی میخواست تا جواب بگیری)
خلاصه گفتم من هرجا ک بگن میرم.
اونروز از بیمارستان مرخص شدم.فکرونم دیگ خبربارداریم تو همه جا پیچیده بود ومادروزنداداش جعفر هم شنیده بودن.زنداداشم میگفت مردم باورنمیکنن بچه ازجعفره و شنیده ک میگن پس جعفرحق داشته ک داداششوکشته و جاریم تمام این حرفارو همه جاپخش کرده بوده.
فردای اونروز ک رسیدهرچقدر بهم گفتن نیا دادگاه دکترواست استراحت مطلق نوشته گفتم نه نمیشه باید بیام.
رفتیم و اروم اروم ازپله هارفتم وهرچقدرمنتظر شدیم نه ازمادرجعفرخبری شدنه ازجاریم...


شکمم درد گرفته بود نیم ساعت همونطور منتظر موندیم ولی خبری نشد بابام رفت واز ماموری ک اونجا بود سوال کرد و مامور گفت اگ اونی ک باید رضایت بده نیاد رسیدگی ب پرونده میفته روزهای بعد.
خیلی ناراحت شدم ب بابام گفتم بابا دیدی حاج خانم نیومد مطمئنم ک کار اون مهین شیطان صفته.وگرنه حاج خانم اونروزی پیش مامان گفت ک هرطوری شده میام ورضایت میدم.
اشک هام همونطور میریختن.
بابام گفت مواطب اون بچه ای ک توشکمته باش و اینقدر بخودت فشارنیار.
برگشتیم خونه و بابام گفت تو برو خونه برم ببینم چخبره ک نیومدن دادگاه.
رفت و منم اومدم خونه.ماجرا رو واس مامانم تعریف کردم و رفتم اتاق تابخوابم.
یه ساعت بعد با صدای گریه ی مادرم بیدار شدم ک میگفت بیچاره خدارحمتش کنه.
رفتم هال.بابام داشت دانه های تسبیح رو دونه دونه مینداخت وصلوات میفرستاد.
گفتم چی شده بابا؟
گفت حاج خانم شب توخواب سکته کرده و مرده.
دردشدیدی شکممو گرفت و عقب عقب رفتم ونشستم رو مبل وباگریه گفتم حاج خانم رو مهین کشته.
مامانم گفتم هیسسس دخترم دیگ هیچوقت این حرفو نزن اینطوری بگی ممکنه پای توهم گیرباشه.
فقط اشک میریختم.گفتم مامان مگ خودت شاهدنبودی حاج خانم گفت مهین تهدیدم میکنه.
مامانم گفت آره شنیدم ولی اصلاصداشودرنیار.
بابغضی ک توی گلوم خفه شده بود رفتم اتاق وتامیتونستم گریه کردم و ب سرنوشت جعفر وبچه ای ک توی شکمم بود فکر کردم.
مامانم نزاشت برم مجلس ترحیم حاج خانم وگفت واس بچه ات خطرناکه وممکنه اتفاقی واسش بیفته.
داداشم اومد وگفت میگن جعفر واس چندروز اززندان ازاد شده و ب همراه چندتامامورونگهبان اومده واس دفن ومجلس ترحیم مادرش.
اینوک گفت دیوونه شدم و بهش گفتم هرچه زودتر منو ببره خونه ی حاج خانم.مامانم هرچقدرخواست مانعم بشه نتونست وهمراه داداشم رفتیم.
قلبم داشت میومد تو دهنم.نمیدونم جعفر بعدازاینکه بشنوه باردارم چه عکس العملی نشون میداد.
رسیدیم درخونه شون.جمعیتی ک اومده بودن واس مجلس ترحیم توکوچه وداخل حیاط پربودن.
بادلهره وترس وارد حیاط شدم.همسایه ها هاج وواج نگاهم میکردن.داداشم گفت مطمئنی میخوای بری باهاش حرف بزنی؟
گفتم اره بخاطر بچه ام هرخطروحرفی رو ب جون میخرم.
یکی محکم جعفر وصدا زد.
جعفر اومد بیرون چشمش افتاد بمن.چقدرشکسته وپیرشده بود.پشت سرش جاریم اومد چرا عشوه میومد یا ب چشم من اینطور دیده میشد؟
خدایا اونی ک میدیدم و باور نمیکردم اینا ک داغدار بودن چرا پس اینطور شده بودن.ابروهای جاریم و حعفر ب هم گره خورد و هردوشون همزمان گفتن اینجا چه غلطی میکنی؟وازپله هااومدن پایین....

چشم تموم ادمایی ک تومجلس ترحیم بودن ب ما بود.
تپش قلبم رو میتونستم حس کنم.
کیفمو گرفتم جلوی شکمم تا اگ خواستن کتکم بزنن بچه ام طوریش نشه.
جعفر گفت اینجااومدی چیکار؟تموم خانواده مو بدبخت کردی حالا دوباره وجود نحستو آوردی؟
جاریم گفت هرچه زودتر ازاینجا گورتو گم کن تا موهاتو دونه دونه نکندم.
گفتم جعفر باهات حرف دارم.
گفت ولی من حرفی باهات ندارم.
داداشم گفت شبنم بریم.
گفتم ولی من باید باهاش صحبت کنم.رو ب جعفر کردم و گفتم اگ میخوای حرفامو بشنوی بیا بریم بیرون اگ نه همین جا میگم.
جاریم زود گفت زودباش حرفاتو بگو گم شو ازاینجا.
دیگ نتونستم تحمل کنم.گفتم حرفم باشوهرمه و بتو هیچ ربطی نداره خودت گورتو گم کن تامن بتونم حرفمو بهش بگم.
پوزخندزنان رفت.خنده اش هزار تا معنی داشت.
جعفر گفت گوش میدم زودباش مهمون دارم.
گفتم جعفر من حامله ام پدرشم تویی.اگ باورت نمیشه هر جا بگی باهات میام.
جعفر لبخند تلخب زد و سرسو ب نشونه ی تاسف تکون داد وگفت حرفات تموم شد؟
گفتم جعفر این بچه ی توعه چرا باورت نمیشه؟
گفت باهات بیام دکتر ک چی بشه ک داداشت باپول نظر ونتیجه ی دکتروبخره؟برو خدا جای دیگ روزیتو حواله کنه.من اینهمه مدت با یه شیطان دروغگوزندگی میکردم چقدرم دوسش داشتم.هی تف ب این روزگار...
اینا رو گفت بدوبدو از پله هارفت بالا.
پچپچ وهمهمه ی مهمونا بلندشد.میتونستم بشنوم چی میگن میگفتن دختره ی بی حیا پس جاریش راست میگفته خجالتم نمیکشه پاشده اومده اینجا.
ازبغض وناراحتی داشتم خفه میشدم.خیره شده بودم ب یه جا.ازناراحتی فشارسنگینی بهم واردشده بود داداشم بازومو گرفت گفت بیابریم اینالیاقت ندارن.ب سختی حیاط خونه رو اومدم بیرون و میخواستم سوارماشین بشم ک داغی خون رو تو لباس زیرم حسم کردم....
دیگ بود ونبود این بچه برام مهم نبود.همینطور بی احساس سوارماشین شدم و ب داداشم چیزی نگفتم ک منو نبره بیمارستان.حس مادریم رو باحرفای جعفر ازدست دادم.نمیخواستم بچه اش زنده بمونه.آخه چطورمیتونستم بدون پدربزرگش کنم اونم با انگ تهمتی ک روی بچه ام بود.داداشم ازآینه حواسش بمن بودو از ینکه هیچ عکس العملی نشون نمیدادم تعجب میکرد.رسیدیم خونه خواستم درو باز کنم نتونستم داداشم پیاده شد دروبازکرد گفت دستتو بده دستموگرفت پیاده ک شدم صندلی ماشین پرازخون بود...
داداشم گفت شبنم حالت خوبه؟شبنم تو خونریزی کردی.
بدون اینکه دروبازکنه و مامانم رو خبردارکنه در وبست وسریع روند سمت بیمارستان.
هیچی حرف نمیزدم.اصلا برام مهم نبود.دیگ هیچ حسی ب این بچه نداشتم.سنگدل شده بودم

بود و نبود این بچه برام مهم نبود.
سریع منورسوندن داخل بیمارستان.وضعیتم اورزانسی بود.سریع بستریم کردن.
چقدر بی تفاوت و سبک شده بودم.یاد قیافه ی جاریم وجعفر افتادم قلبم بیشتر فشرده شد و یه لحظه آنی گریه ام گرفت اونقدرهق هق اشک ریختم ک پرستارا باتعجب نگاهم میکردن ومیگفتن تو ک تادودیقه ی پیش ساکت بودی چی شد یهو.
دکتر اومد معاینه ام کردودستور داد هرچه زودتر دهانه ی رحمم رو بدوزن.بچه بخاطر فشار واسترس زیادی ک بهم وارد شده بود درحال سقط شدن بود.
گفتم بچه ام سقط نشده؟
گفتن نه خیلی سریع رسوندنت بیمارستان وگرنه کم مونده بودک سقط بشه.
بردنم اتاق عمل ودهانه ی رحمم رو دوختن.دردشدیدی داشتم.همچنان نسبت ب وجودبچه توی شکمم بی تفاوت و بی احساس بودم.بعداز چندروز بستری مرخص شدم.
اومدم خونه.مامانم با وجود مریضیِ خودش همچنان از من پرستاری میکرد.
اصلاازجعفر وجاریم خبرنداشتم واجازه نمیدادم کسی ازش حرف بزنه ولی شنیده بودم ک ازاد شده.اصلا اسمش ک میومد عصبی میشدم..
بعدازچهلم مادرش جعفر طلاقم دادپدرم نزاشت یه قرون ازش بگیرم وگفت کسی ک وجودبچه شومنکر بشه تمام دارایی ووجودش حرامه.(چون توافقی جداشدیم وجعفر تونست بااینکه بارداربودم طلاقم بده)و من توسن کم مطلقه شدم.
چندماه همینطور ب همین منوال گذشت.همچنان تو استراحت مطلق بودم وماه پنجم بارداری بودم.
زنداداشم گفت بریم خونه ی مااستراحت کن مامانت مریضه نمیتونه ازت پرستاری کنه.
باهاشون رفتم تایکی دوماه اونجا بمونم و زمان زایمانم ک برسه برگردم خونه مون.
یه روز رفتیم پیش دکتر زنان وزایمان.چون شهرمون کوچیک بود دکتر زنان فقط یدونه بود وهمه ی زن های باردار اونجا میرفتن واس معاینه و....
داخل مطب دکتر ک شدم جاریم رو دیدم ک دستشو گذاشته بود رو شکمش و باحالت ناز وعشوه وارد مطب شد و پشت سرش جعفر ک دستشو گذاشته بودرو کمر جاریم واردشدن.
باهم ازدواج کرده بودن وجاریم باردار بود.
بدون اینکه منو ببینن ب زنداداشم گفتم زود ازاینجابریم نمیخوام برم پیش دکتر.
برگشتیم خونه و تاخودصبح اشک ریختم.
بچه ی من اینقدربی ارزش بود وجعفر بچه ی توی شکم جاریمواینقدرعزیزکرده بود.
روزهامیگذشتن وشکمم بزرگ وبزرگتر میشد....
دیگ چیزی ب زایمانم نمونده بود.
شنیدم ک بچه ی جاریم سقط شده.همه میگفتن جعفر ک وجود بچه شو منکر شده اینم چوب خدابوده ک نمیخواد ریشه اش ادامه داشته باشه(درادامه میگم ک چرا)
اصلا اونارو نمیدیدم ودلم نمیخواست ک ببینم.
دکتربرام زایمان باسزارین نوشته بودو توی تاریخی ک تعیین کرده بود عملم کردن و دخترم ب دنیا اومد.یه دخترچشم وابرومشکی لاغر بود.....

بچه ام خیلی لاغربوددکتر میگفت بخاطر نخوردن غذاهای مقوی و بخاطر استرسه ک بچه ات ضعیف شده باید خیلی مواظبش باشی.
مرخص ک شدم کارو زندگیم فقط شده بود پرستاری از دخترم.
جعفر حتی نیومد بچه شو ببینه چون هنوزم معتقد بود بچه ازخودش نیست
اسمشو باران گذاشتم وشد همدم روزهای تنهاییم.نتونستم براش شناسنامه بگیرم چون جعفر پدربودنشو گردنش نگرفت.
با بابام زندگی میکردم و دخترم روز ب روز قد میکشید.ب پیشنهاد یکی از فامیل ها رفتم و توکمیته درخواست دادم ک ب عنوان بی سرپرستی هرماه بهم حقوق بدن وتحت پوشش باشم.بعدازچندماه دوندگی تحت پوشش قرارگرفتم.قرار شد واسم یه خونه ی کوچیک پنجاه متری ک یکمش کمک باکمیته بود ویکم دیگه اش هم کمک ازبابام بسازن.
باکمک پدرم وداداشم وخیرین محل وکمیته خونه توی زمین کوچیکی ک کنار خونه ی پدرم بود درست شد و من ودخترم ک الان دوسالش شده بود رفتیم خونه ی خودمون.
سروکله ی خواستگارا پیدا شد هرروز ازطرف یکی میشنیدم ک میگفت فلانی آدم خوبیه زنش مرده بیاوباهاش ازدواج کن اون یکی میگفت پولداره اون یکی میگفت خونه زندگی داره ماشین داره خوشبخت میشی...
ولی من یه حرف بهشون میگفتم ک میخوام دخترمو بزرگ کنم و باهاش تنهایی زندگی کنم.
دخترم ک پنج ساله شد من هنوز ازدواج نکرده بودم.تو یه کارخونه ای مشغول ب کار شدم ازیه طرف حقوقم و ازطرف دیگه پولی ک کمیته هرماه بهم میداد روزگارمو میگذروندم.
وضعم بهتر شده بود وواس خودم و باران هرچی ک احتیاج بود میخریدم.تو این میون شنیده بودم ک جاریم واس سومین بار حامله میشه وبچه اش سقط میشه و هیچکس علتشو نمیدونه.
یکی میگفت جادوش کردن اون یکی میگفت کارخداست چون جعفر وجودبچه ی خودشومنکر شد و خیلی حرفای دیگ.
هرروز میرفتم کارخونه و دخترمو میزاشتم پیش مامانم.
روز ب روز بشاش تر وشاداب تر میشدم ودیگ ب کل جعفر رو فراموش کرده بودم.شده بودم یه زن قوی ک ازعهده ی مشکلات ب خوبی پس میاد.
توکارخونه خانم و آقایی بودن ک خیلی مهربون بودن و مثل من کارگر بودن.
ازتمام جیک وپیک زندگیم باخبر بود و بهم میگفت یه برادرشوهر داره ک یکساله زنشو تو دوران نامزدی طلاق داده.میگفت خیلی مرد خوبیه و میتونه خوشبختت کنه و بی نیاز ازهمه چیه.
ولی من همچنان حرفم ب ازدواج نکردن وبزرگ کردن دخترم بود.
خانمه اصرارکرد ک یه روز برادرشوهرم بیاد باهاش آشناشو مطمئنم ک ازش خوشت میاد.
بعدازیکهفته منو راضی کرد ک باهاش حرف بزنم.
اونروز برادرشوهرش قراربود بیاد.کارخونه تعطیل شده بود وبارون شدیدی میومد.توخونه نگفته بودم ک قراره بااون مرد چنددیقه ای بریم بیرون وممکنه دیربیام.واس همون استرس داشتم...

یکم منتطرموندم دیدم خبری ازش نشدوب راه افتادم ک برم خونه.یکم بعدبوق یه ماشینی توجه مو جلب کرد.پیاده شد وگفت شبنم خانم؟
گفتم بله بفرمایید.
گفت من محمدم.
خودش بود...
یه مرد جوان خوشتیپ خوش هیکل ک یه کت سورمه ای تنش بود و عینک طبی زده بود.
گفت بفرمایین سوار شین.
سوارشدم.ماشینش بوی شدید ادکلن میداد فکر کنم قبل از اومدن ب قرار شیشه ی ادکلنو روخودش خالی کرده بود.
دستام داشت میلرزید.من تاحالا باهیچ مرد غریبه ای اینطور از نزدیک صحبت نکرده بودم.
شروع کرد ب خودشومعرفی کردن وگفت وقتی مریم تعریفتو کرد باخودم گفتم حتماباید برم ببینمش.ازطلاق نامزدش گفت ازاینکه نامزدش افسردگی داشته و رفتارهاش دست خودش نبوده و بخودش کنترل نداشته.
منم ازرندگیم گفتم.تموم هرانچه رو ک بودونبود.
بهش گفتم ک باید برای دخترم پدری کنه چون اون تموم زندگیه منه.
قبول کرد و گفت چندروز هم باهم حرف بزنیم وباهم بیشترآشنابشیم.قبول کردم و باخودم گفتم در این بین میتونیم ازهمسایه هاش راجع بهش تحقیق کنیم
دیگ نمیخواستم توزندگی دومم هم شکست بخورم.
منو رسوند خونه.سرخیابون پیاده شدم وگفتم نمیخوام کسی راجع بمن فکرای بدکنه ازاینجاب بعدرو خودم میرم.
خداحافظی کردورفت.
چقدرخوشحال بودم.یه حس خیلی خوبی بهش پیداکرده بودم انگارچندسال بود میشناختمش.من ب وجود یه مرد توزندگیم نیازداشتم.یکی ک همیشه پشتم باشه وهمدم روزهای خوب وبدم بشه.
چندروز گذشت و تواین چندروز دوسه بار باهم بیرون رفته بودیم.هرروز ک میگذشت باحرفاش بیشتر عاشقم میکرد.دلبسته ووابسته اش شده بودم.اون خیلی خوب تونست کمبود محبت این چندسال و برام پرکنه.
قرار شد باپدرومادرش بیاد خواستگاری.داداشم رفته بود تحقیق کرده بود تاییدش کرده بودن وگفته بودن پسرخیلی خوبیه ولی هیچ کس هنوزم ک هنوزه نفهمیده چرا زنشو طلاق داده.
شب بود ک اومدن خواستگاری.قرارومدارها رو گداشتن و یه حلقه انداختن دستم.مادرش خیلی زن محترمی بود وباهام برخوردخیلی خوبی داشت.
سه تا داداش بودن و دوتا خواهر.من عروس اخری مخسوب میشدم.
محمد خونه هم داشت وقرار شد خونه ی خودمو بدم اجاره و بریم خونه ی محمد زندگی کنیم.خونه اش باخونه ی پدرم خیلی فاصله داشت وتقریبا ب کارخونه نزدیک بود.
عقد محضری انجام شد ومن زن محمد شدم.
یه جشن کوچیک گرفتیم و رفتیم خونه ی محمد.
مامانم باران رو نزاشت ببرم و گفت چندروز بعد میای میبریش.
خونه ی محمد یه خونه ی نود متری حیاط دار بود ک دور تادور بالای دیوارهای حیاط رو عین زندان ها سیم(فنس)کشیده بود.

گفتم چرااینجارو اینجوری کردی؟
گفت اینجا خونه ها ازهم دورن واس همون برای اینکه دزد نتونه بیاد داخل اینارو اینطوری کردم.
رفتم تو خونه.معلوم بود ک تازه تمیز شده.
روی میز چندتاشاخه گل رز بود.یکیشو برداشت و داد بمن.کل خونه رو بهم نشون داد.خونه تمام امکاناتش رو داشت.
لباسهامو عوض کردم و محمد بهم گفت یه لیوان اب برام میاری.
براش بردم.تلوزیون رو روشن کرد گفتم نمیخوری ابو؟
گفت تا خانم خوشگلم یه چایی دم کنه منم آب ومیخورم.
رفتم آشپزخونه ولی زیرچشمی حواسم بهش بود.
ازجیب کتش یه چیزی برداشت و سریع انداخت دهنش و لیوان اب رو سرکشید..
ولوله افتاد بجونم وفکروخیالهای بیهوده اومد سراغم.باخودم گفتم خدایا یعنی محمد معتاده؟
توهمین فکروخیال ها بودم ک محمد اومد آشپزخونه و گفت چایی اماده شد؟
گفتم الان آماده اش میکنم.
چایی رو ک خوردیم دستمو گرفت و منو برد اتاق خواب و دروبست....
خوابم برده بود ک بیدار شدم دم دمای صبح بود.محمد سرجاش نبود.
صداش زدم محمد...
جوابی نیومد.
خواستم ازاتاق بیام بیرون دستگیره رو فشردم ک دروباز کنم ولی در قفل بود.
ترسیدم و دوباره محکم تر صداش زدم وگفتم محمدددد
بار دوم دیگ جیغ زدم.همینطور دستگیره رو بالا پایین میدادم و صداش میزدم.
صداش اومد گفت جانم؟زود قفل در رو باز کرد و اومد داخل.
درحالی ک لبهام ازشدت ترس میلرزیدن گفتم کجابودی در چرا قفل بود؟
گفت رفته بودم دستشویی.
گفتم دستشویی بری باید در و قفل کنی؟
گفت آره اینجا قانونش همینه.چندروز مرخصی گرفتم یعدازتموم شدن مرخصیم ک بخوام برم سرکار دروقفل میکنم.
گفتم چرا واس چی؟
گفت میترسم بلایی سرت بیاد یا بدزدنت یا گم بشی.
متوجه نبودم چی داره میگ.گفتم مشروب ک نخوردی؟(فکر میکردم روز عروسی مشروب خورده وداره هذیون میگه)
گفت نه من اهل مشروب نیستم.
ب خودم روحیه میدادم و میگفتم حتما داره باهام شوخی میکنه یااینکه از دوست داشتن زیادشه.چندروز ک بگذره عادی میشه.
چند روز همینطور گذشت بیشتر تو مهمونی ها بودیم ک دعوتمون میکردن ب ناهار یا شام و شب ها ک برمیگشتیم خونه محمد همچنان تمام درها وپنجره هارو قفل میکرد.
ده روز بعد از عروسی محمد رفت سرکار و قبلش بامن رفتیم خونه ی مامانم و باران رو آوردم پیش خودم.
خوشحال بود ک باران پیشمه و تنها نیستم.
کارهای خونه رو انجام دادم و ناهاروآماده کردم.باران ازم خواست ک بره توحیاط بازی کنه.
در قفل بود از کشوی کمد کلید هارو پیدا کردم.(قبلش دیده بودم محمد کلید هارو اونجا میزاره)
دروبازکردم و باران رفت.....

باران رفت بیرون تا توی حیاط بازی کنه.
منم خسته بودم و رفتم رو مبل دراز کشیدم تا وقتی ک محمد میاد یه چرت بزنم.
نمیدونم چقدر چرت زدم ک صدای وحشتناک گریه و کتک اومد.
سریع از جام بلند شدم و نشستم.تا بهودم بیام ک چخبر شده باران رو جلوی خودم گریه کنان دیدم ک لباسهاش گِلی بود و انقدر گریه کرده بود چشاش قرمز شده بود.
گفتم چی شده و دوییدم سمتش.
گفت بابا محمد منو زد.
محمد از بیرون اومد.گفتم چرا بچه رو زدی چیکار کرده بود مگه؟
محمد عصبانی بود ازقیافه اش میترسیدم.
زیر چشمی با عصبانیت تمام نگاهم کرد طوری ک کم موند از ترس بیفتم زمین.
فریاد زد مگ نگفتم وقتی من اینجا نیستم ازخونه نرین بیرون؟
باران ازترس پامو محکم بغل کرد و خودشو چسبوند بهم.
گفتم داد نرن بچه میترسه.
گفت این بچه ست؟فرداپس فردا وقت شوهرکردنشه بعدازاین ببینم توحیاط بازی میکنه پاشو میشکنم.
باران همینطور داشت ازترس میلرزید.
گفتم ب چه جراتی روش دست بلندکردی؟بچه ی یتیم رو میزنی؟
اومدجلوم.چونه اش از عصبانیت میلرزید.موهامو گرفت و منو کشید ازشدت درد افتادم کف هال.
باران جیغ میزدمحمد فریاد زد لال شو حرومزاده.
صدای باران توگلوش خفه شد وهمونطور توخودش داشت گریه میکرد.
محمد منو کشید سمت آشپزخونه و چاقو رو برداشت نوک چاقو رو گذاشت زیر گلوم و فشار دادوگفت بعدازاین رو حرفم حرف بزنی چاقو رو فرو میکنم توگلوت.
محکم موهامو ول کرد و افتادم کف آشپزخونه.
چاقو رو پرت کردجلوم و رفت اتاقمون.لباسهاشو ک گلی شده بود عوض کردورفت بیرون در و هم از بیرون قفل کرد.
باران وبغل کردم وباگریه بردمش حموم.خودمم یه دوش سبک گرفتم ورفتیم اتاق.
پتورو پیچیدم دور خودم و موهای دخترمونوازش کردم تابخوابه.نمیخواستم صدای گریه هاموبشنوم وآروم وبی سروصدا گریه میکردم.
باران خوابید.رفتم طرف پنجره و پرده رو آروم زدم کنار.
توحیاط هیچی دیده نمیشد پرده رو کشیدم و اومدم کنارباران بخوابم ک چشمم افتاد ب کت محمد ک انداخته بود کنار کمد.
باترس برش داشتم و بادستهای لرزون جیب هاشو گشتم.
داخل جیبش نایلونِ کوچیکِ قرص پیدا کردم ک قرص های سفید ریز داخلش بود.
یدونه ازقرص هارو برداشتم و بقیه شو گذاشتم جیبش.
چندروز همینطور گذشت.محمد باهام قهر بود و میخواست منت کشی کنم وبگمچرا باهام قهری.نمیدونم اخلاقش چرااینطور بود انگار یه بچه ی هفت هشت ساله بود.
یه شب پدرومادرم اومدن خونه مون.براشون شام درست کردم ومیوه وچای و...پذیرایی کردم.
اززندگیم پرسیدن هیچی نگفتم خواستم فکرکنن ک خوشبختم.
بعدازاینکه شب رفتن ومحمد در وبست ورفت آشپزخونه.
صدای شکستن ظرف هااومد دونه دونه بشقابهارو میزد ب دیوار....
گفتم چرا همچبن میکنی؟
گفت من صبح تاشب مثل گاو کار کنم اونوقت پدرومادر جنابعالی بیان بخورن.
گفتم محمد ولی اونا بعدازعروسی اولین باره ک اومدن خونه مون.چندماهه ک نیومده بودن.
تیکه های بشقاب دستشو بریده بود.خون میومد ازدستش.
رفتم آشپزخونه تا دستمال بردارم دستشو ببندم.
بااون دست خونی سیلی محکمی زد زیر گوشم.
صورتم خونی شده بود.
داشت میلرزید گفت بعد ازاین هیچ کسو تواینخونه نبینم.
باران داشت میلرزید.باگریه صدام زد.
محمد گفت برو خفه اش کن.
دست بارانو گرفتم و رفتیم اتاق.جاشو ازترس خیس کرده بود.
با گریه گفت مامان صورتتو پاک کن خونیه.
گفتم نترس دخترم.صورتمو پاک کردم.
محمد واقعا خطرناک شده بود.
خودم میترسیدم باهاش تو خونه تنها باشم چه برسه ب اینکه باران رو هم پیشش بزارم.
شب ها ک کنارم میخوابید واقعا ازش وحشت داشتم.خودش ب رفتارهای خودش کنترل نداشت و الکی رو زن اولش اسم گذاشته بود.
برعکس رفتارهایی ک توخونه داشت بیرون ازخونه یا توی جمع ومهمونی و پیش دوست وآشنا وفامیل کاملا ریلکس ومعمولی بود.
بعضی وقتا مهربون میشد و بعضی وقتا وحشی.
زندگیم رو چندسال همینطور سپری کردم.
ب زور تحملش میکردم و ازترس حرف مردم نمیتونستم طلاق بگیرم.
ازحرفاشون میترسیدم ک بهم بگن خودش مشکل داره ک نتونسته با دوبار ازدواج موفق باشه و هردو منجر ب طلاق شده.
باران نه سالش شده بود.باخواهش والتماس ب مدرسه ثبت نامش کرده بودم چون نیمه ی دوم بود و یکسال اول مدرسه رو هم محمد نزاشت ثبت نامش کنم وقتی ک نه سالش بود کلاس اول رو میخوند.
اونموقع ها زیاد ب سن وسال بچه هاوکلاسی ک باید توهمون سن درس بخونن توجه نمیکردن.
باران کلاس اول بود ولی نه سال داشت و جثه اش نسبت ب هم سن وسالانش بزرگ و تپل و خوش اندام بود.
بادوسال التماس محمدوراصیش کرده بودم ک بره کلاس و خودم میبردم ومیاوردمش.
اینم بگم ک من هنوز از محمد بچه دارنشده بودم.جلوگیری هم نمیکردیم ولی محمد هم اصراری ب داشتن بچه نمیکرد(شایدم خودش بچه دارنمیشد و زیاد بهم گیرنمیداد.خلاصه منم زیاد پیگیرش نمیشدم)
اواخر زمستون بود و مدرسه ها بخاطر عید زوتر تعطیل شده بودن.همه تو خرید وخونه تکونی بودن.ولی محمد نه مارو میبرد خرید نه میزاشت خونه رو تمیزکنم.هیچکس هم از حال درونی زندگی من خبرنداشت خودمم نمیگفتم ک فکرکنن عرضه ی زندگی کردن باشوهردوم رو هم نداشتم.
خلاصه اونروز یکم پول داشتم ب باران گفتم تامحمد نیومده بریم برات لباس بخرم.

خودمم دلم لباس تازه مبخواست ولی در درجه ی اول اولویت با دخترم بود.
نمیخواستم بخاطر نداشتن پدر از همه چی محروم باشه.
هرچند چندروز قبلش مادر محمد براش یه دست لباس خریده بود وب عنوان عیدی آورده بود ولی همونطور ک گفتم جثه ی باران درشت بود و لباسهایی ک مادر محمد براش خریده بود تنگ بودن.
رفتیم بازار.همه جا پرازجمعیت بود و توی اون شلوغی ب زور یه پیرهن گلگلی خوشگل واس باران گرفتم و برگشتم خونه.
درحیاط و ک باز کردم دیدم محمد نشسته رو پله و هرچقد گلدون هست رو انداخته وسط حیاط.
گلدون ها شکسته بودن و گل ها پخش وپراکنده شده بودن.
دوباره باران از شدت ترس لرزید.بهش گفتم تو برو اتاقت واصلا بیرون نیا خودم میام پیشت.
باران باگریه گفت نه مامان من تنهات نمیزارم.ممکنه تورو بکشه.
اصرار کردم ک بره داخل.
رفت توخونه.
محمد فریاد زد کجابووودین هرزه هاااا.
گفتم مخمد یکم آروم تر الان همسایه هامیشنون.
گفت میگم کجابووودینننن.دوساعته اینجامنتظرم.پس وقتایی ک من میرفتم سرکار شماهم مادرودختر میرفتین هرزگی؟
اینارو گفت واومد سمتم.موهامو گرفت و کشید وسط حیاط.
ازشدت درد انگارسرم سوخت.ولی صدامو بالا نمیبردم ک همسایه نشنون.انقد کتکم زد ک دیگ نای حرف زدن نداشتم.
دویید توخونه.باخودم گفتم حتما میره بارانو بزنه.نا نداشتم واس بلند شدن اززمین ولی هرطوری شده بود افتان وخیزان خودمو رسوندم تو اتاق.
محمد دادمیزد وباران دروبازنمیکرد.گفتم محمد تورو خدا کاریش نداشته نباش عوضش هرچقد دلت میخواد بیا منوکتک بزن.ولی گوش نداد و باشونه و بازوش انقدر زد ب در ک در بازشد.
باران همونطور داشت میلرزید سیلی محکمی زد زیرگوشش و لباسها رو ک باران گذاشته بود رو زمین برداشت و بادستاش تیکه تیکه کرد.
باران ازترس دوباره بیقرار شد و خودشو خیس کرد.
لعنت فرستادم ب محمد وگفتم خجالت بکش توقرار بود واس دخترم پدری کنه ولی ببین چیکارش کردی ک تا تورو میبینه خودشو خیس میکنه.
محمد گفت شمادوتا هرزه بودین ومن خبرنداشتم وگرنه دلیلی نداشت شوهرت طلاقت بده.مثل همون زن شیطان وکثافط من ک دست کمی ازتون نداشت.بعد ازاین زندگی جهنمی رو نشونتون میدم.
اینارو گفت ودرحالی ک چشماش پرازخون شده بود رفت آشپزخونه و دوباره ازهمون قرص ها خورد و درهارو قفل کرد ورفت بیرون.
دخترمو بغل کردم و اشک ریختیم.درحالی ک چندروز ب عیدمونده بودو صورت من کبود شده بود ودخترم هم بخاطر رفتارهای روانی محمد بی اختیار و افسرده شده بود.
اونشب نصف شب بود ک محمد اومد خونه.ب باران گفته بودم درو ازپشت قفل کنه وکلید وبزاره رو در....

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : jari
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه albifd چیست?