جاری قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

جاری قسمت سوم

اونشب محمد نصف شب اومد خونه.

ب باران گفته بودم در و ازپشت قفل کنه و کلید رو بزاره رو در ک اگ احیانا محمد دوباره عصبانی بشه و بره دوباره واس کتک زدنش نتونه در و بازکنه.
تو اتاق خودمو زدم ب خواب.
لباسهاشو درآورد و توی تاریکی محکم پرت کرد یه گوشه ی اتاق واومد خوابید کنارم.تعجبم از این بود ک شب ها آروم میشد و روزها عین دیوونه ها کنترل خودش دستش نبود وبی نهایت عصبی و شکاک و بدبین میشد.
چندروز گذشت.
عید بود ولباس باران رو ک محمد پاره اش کرده بود باچرخ خیاطی دوختم و درستش کردم.باران توی لباس فوق العاده خوشگل وخانوم شده بود و برعکس سنش قدوهیکلش اونو بزرگتر نشون میداد.
روی صورتم یکم کبودی بود ک با وسایل آرایش پوشوندمش و یه دست لباس قدیمی ک از چندسال پیش توخونه ی بابام داشتم وباخودم آورده بودم رو از کمد برداشتم وپوشیدم.
همیشه اولین روز عید خانواده ی محمد میرفتن خونه ی پدرومادرشون.
داداش های محمد برخلاف خودش خیلی آروم و خانواده دوست و شیک پوش بودن و همه شون واس زن وبچه شون لباس تازه خریده بودن.
پدرومادرش ب همه مون عیدی دادن.باران انقدر عوض و بزرگ شده بود ک همه شون چشمشون بهش بود و ازش تعریف میکردن و من دلم واس دخترم غش میرفت.وقتی بقیه باران رو تعریف میکردن محمد نه لبخند میزد ونه خوشحال میشد وخوب میدونستم ک بعدازرفتن ب خونه سراینکه چرا باران خوشگل و خوش هیکل شده بود دعوا داریم.
باران خیلی خوب بابچه های جاری و خواهرشوهرم اخت شده بود وباهم سرگرم بازی بودن وبهترین روزهای عمرمون فقط همون چندساعت بود ک محمد ب عنوان بهترین پدرو شوهر دنیا نقش بازی میکرد واخلاق خیلی خوبی نشون میداد.شب رو خونه ی مادرمحمد موندیم و فرداصبح ب پدرومادرخودمم سرزدم و بعدازناهار برگشتیم خونه ی خودمون ک منتظر مهمون های خودمون باشیم.
مشغول چیدن میوه واجیل بودم وباران تو اتاقش بود محمد گفت میرم یه دوش بگیرم و بیام و حوله رو انداخت رو بازوش و رفت.همینطور سرگرم کار بودم و متوجه ی محمد نشدم ک قبل از رفتن ب حموم رفته ب اتاق باران.
چنددیقه ی بعد از اتاق باران اومد بیرون درحالی ک داشت لبخند میزد.
گفتم توهنوز نرفتی حموم؟باران کجاست چیکار میکنه؟مشکلی پیش اومده ک رفتی پیشش؟
گفت چه مشکلی؟فقط دوکلام پدرودختری حرف زدیم و لبخندزنان وعین دیوونه ها رفت حموم.
دوییدم اتاق باران.چونه اش ازترس میلرزید.
گفتم چی شده دخترم چرا ترسیدی؟چی گفت بهت؟
باران من ومن کرد و درحالی ک توصداش لرزش وترس بود گفت هیچی مامان فقط عیدوبهم تبریک گفت و ازم معذرت خواست ک اونروز منوزد.
میترسیدم ازاین رفتار محمد...


ب باران و رفتارهاش مشکوک بودم بهش گفتم دخترم هر رازی و سری داشتی بیای بخودم بگی اجازه نمیدم کسی حتی یه ثانیه هم اذیتت کنه.
باران گفت باشه مامان ب کارت برس درو قفل میکنم یکم دراز میکشم سردرد دارم هروقت مهمونا اومدن صدام کن میام.
اومدم بیرون.کارامو کردم و منتظر نشستم.
محمد از حموم دراومده بود.داشت موهاشو خشک میکرد.
صدای زنگ در اومد محمد رفت تا درو بازکنه.
برادرا وخواهر وپدرومادرش بودن.
اومدن داخل.
باران خواب بود و خبرنداشت ک اومدن.
محمد ک قبلا اصلا ب باران اهمیت نمیداد گفت شبنم باران و صدا نمیزنی؟
دستم بند بود داشتم از مهمونا پذیرایی میکردم.
گفت عه تو ب کارت برس خودم میرم صداش بزنم.
یهو گفت نههه خودم میرم.
لحن صدام طوری بود ک انگار ترس و استرس ووحشت توش بود.
مادرش گفت هل نشو دخترم.
بقیه هم باتعجب نگاهم میکردن.
محمد نشست و من رفتم دراتاق رو زدم.
صدای باران اومد گفت الان میام مامان.
اومدم پیش مهمون ها.
باران ک اومد بیرون من تمام حواسم ب محمد بود ب باران زل زده بود و لبخند میزد شبیه شیطان.
باران با مهمونا سلام واحوالپرسی کرد و خواست بیاد کنار من بشینه.(من کنار مادر محمد نشسته بودم و محمد درست روبروی من پیش داداشش)
باران خواست کنارم بشینه ولی محمد بهش گفت بیا پیش بابا دخترم.
باران رفت پیش محمد و کنارش رو مبل نشست.
مهمونا گرم صحبت کردن بودن.محمد بهم گفت شبنم برام یه چایی میریزی؟
بلند شدم تااستکونش رو بردارم دیدم محمد پاشو چسبونده ب پای باران.
رفتم آشپزخونه دست وپام میلرزید ب زور اون یه استکان چای رو ریختم میترسیدم قوری بخاطر لرزش شدید دستام از دستم بیفته و آبروم بره وبگن چقدر دست وپاچلفتی ام.با خودم میگفتم شبنم انقد ب دلت بد راه نده خب مبل تنگ بوده پای محمدم کنارپای باران قرار گرفته.بااین حرفا خودمو اروم کردم و با استکان چایی برگشتم پیش محمد.
چایی رو میدادم ب محمد ک این سری دیدم محمد دستشو گذاشته روی ران پای باران.
دیگ نتونستم جلوی خودمو بگیرم و چای رو ک دادم الکی رفتم آشپزخونه و باران رو صدازدم(فقط میخواستم از پیش محمد پاشه بره اونور)یه کاسه اجیل دادم دستش گفتم بده ب مهمونا.
مهمونا ک رفتن سردرد شدیدی اومده بود سراغم.فکروخیالهای احمقانه میکردم.خدایا یعنی شوهرم ب دخترم نظر داشت؟همون کسی ک اول آشنایی گفت عین دخترخودم بزرگش میکنم.شایدم من خیالاتی شده بودم.
ب هیچی دست نزدم سرمو بستم ورفتم اتاقم.محمدتلوزیون میدید باران هم اتاقش بود.
دنبال بهونه ای بودم تا بامحمد دعوا کنم.میخواستم تا یه بلای بزرگتری نیومده سراغمون جلوشوبگیرم.....

دنبال بهونه ای بودم تا با محمد دعوا کنم و هر چه زودتر باران رو ببرم خونه ی مادرم.
تو اتاق بودم صدای تلوزیون هنوز میومد.
یکم بعد صدای محمد اومد ک باران رو صدا میزد.
ازجام بلند شدم.یعنی محمد با باران چیکار داشت.
باران از اتاقش گفت بله؟
محمد گفت بیا فیلم ببینیم.سینماییه فیلم قشنگیه.
باران گفت من خوابم میاد مامان و صدا کن بااون ببین.
محمد گفت اون خسته س سرش درد میکرد بزار بخوابه.
چقدر این آدم پست بود خدایا.
بلند شدم وگفتم تا چراغارو خاموش نکنی من خوابم نمیبره لطفا هم چراغا هم تلوزیونو خاموش کن میخوام بخوابم.
نمیدونم قیافه مو چطور دید ک فوری خاموش کرد و بدون اینکه چیزی بگه اومد اتاق و خوابید.
تا خود صبح چشمم بهش بود ک مبادا نصف شب بیدار شه بره پیش باران.
ولی مگ میشد اینجوری مواظب باران باشم.
صبح زود بیدار شدم.هنوز سرم از بیخوابی دیشب درد میکرد بخاطر تعطیلی هم باران هم محمد خونه بودن.
صبحونه میخوردم ک باران اومد.
باهم صبحونه خوردیم.نمیدونستم چطور باید مسائل جنسی رو بهش بگم و آگاهش کنم.(خانم ها با دخترتون مثل دوتا دوست صمیمی رفتار کنین طوری باشین ک توگفتن هرمساله ای بهتون واهمه نداشته باشن)
بهش گفتم باران ببین دخترم هردختری توی یه سنی ب بلوغ میرسه و.....
کامل همه چیو توضیح دادم.پریود شدن بارداری مواظبت ازخودشون برای حفظ دخترانگی واجازه ندادن ب جنس مخالف برای دست درازی بهشون و.......
همه وهمه رو گفتم.دیگ هیچ حرفی باقی نموند.
با هربار حرف زدن من باران صورتش قرمز میشد وآب دهنشو ب زور قورت میداد.
گفتم دخترم تاحالا شده کسی اذیتت کنه؟یا بهت کاری کرده باشه؟
بامن ومن گفت نه.
گفتم خیالم ازت راحت باشه؟
توهمین حین محمد گفت صبح بخیر ب دوتا خانم خوشگل.
باران آروم وباترس گفت صبح بخیر.محمد صندلی کنار باران رو کشید و نشست کنارش وبهم گفت یه چایی داغ ازدست همسر خوشگلم اول صبحی بهم میچسبه.
بلند شدم وبراش چایی ریختم.
باران صبحونه شو نصفه گذاشت و گفت خیلی ممنون مامان بلندشد ک بره محمد محکم گفت کجااا؟بشین سرجات تا من صبحونه مو بخورم.
گفتم چیکارش داری بچه رو؟
رو ب باران گفتم برو دخترم.
محمد عصبانی شد استکان چای رو محکم کوبید ب میز واستکان خورد شد وچایی ریخت کف آشپزخونه.
گفت باران برام یه چایی بریز.
باران چای ریخت محمد گفت بشین تامن صبحونه مو بخورم.
تمام اینمدت باران سرش پایین بود.محمد صبحونه شو خورد و رو ب باران گفت آماده شین بریم براتون لباسای خوشگل بخرم ناهارم بیرون میخوریم.
رفتیم اتاق باران.لباسهاشو میپوشید دیگ دلمو زدم ب دریا و گفتم باران یه چیزی ازت میپرسم حقیقتو بگو...

انگار فهمید ک میخوام چی بپرسم و زود سرشو آورد بالا و گفت چی؟
درحالی ک بامن حرف میزد چشمش بیرون بود انگار میترسید محمد بیاد.
گفتم بشین دخترم کارت دارم.
نشست وگفت زودباش مامان لباساتو بپوش الان میاد میبینه آماده نیستی دوباره کتکت میزنه ها؟
محکم گفتم بشیننن کارت دارم.
نشست روبروم.صورت قشنگش چقدر با معصومیت خاصی نگاهم میکرد.
گفتم دخترم محمد تاحالا اذیتت کرده یا اون حرفایی ک اونروز بهت گفت تاحالا بهت دست زده یا کاری باهات کرده؟(اینا رو ک میگفتم انگار هزار بار میمردم وزنده میشدم میخواستم زمین دهن بازکنه برم توش.)
سرشو انداخت پایین.
گفتم بارام با توام.تاحالا بهت دست زده؟
چونه اش شروع کرد ب لرزیدن.فهمیدم یچیزایی شده و باران از ترسش ازم پنهون میکنه.
آروم گفتم باران بگو بهم دخترم بین خودمون میمونه.محمد اینجا نیست ک بشنوه.
چشم های دختر معصومم پرازاشک شد و درحالی ک سرش پایین بود گفت مامان اگ بگم میترسم اذیتت کنه میترسم کتکت بزنه میترسم مارو ازاینخونه بندازه بیرون.
گفتم خب بندازه مگ ماخونه نداریم اتفاقا ازدست اذیت هاش راحت میشیم و ازاینجامیریم.
چشم هاش برق زد و گفت واقعا میریم ازاینجا؟
گفتم اره دخترم حالا تانیومده زود باش بگو.
گفت مامان وقتایی ک توسرت درد میکنه یا نصف شبهایی ک تو بخاطر سردرت مسکن میخوری ومیخوابی اون میاد اتاق من و بهم میگ اگ ب مامانت بگی یااگ سروصدا کنی باچاقویی ک توجیبمه سرتو میبرم یا بهم میگفت اگ کسی بفهمه مادرتو میکشم میندازم تو انباری فاضلاب.
گلوم باشنیدن حرفایی ک باران میگفت از درد وبغض فشرده میشد.
گفتم چند وقته ک باهات اینکارا رو کرده؟
گفت از قبل عید.
گفتم خدایا پس اینهمه مدت من کجابودم چرا حواسم ب دخترم نبوده.
گفتم باهات رابطه هم داشته باهات خوابیده؟گفت نه بهم میگ مادرتو طلاق میدم باتو ازدواج میکنم ولی مامان منوخیلی اذیت میکنه و باتهدید از پشت....
دیگ نزاشتم ادامه بده.خون جلوی چشامو گرفته بود.ب باران گفتم اماده شو بریم وهیچ عکس العملی نشون نده.
خودمم رفتم اماده شم.
محمد بخودش رسیده بود و چشمش ب اتاق باران بود ک باران ازاتاق بیاد بیرون.
یاد صحنه ای افتادم ک این کثافط بااون هیکل خرسش جگرگوشه مو شب ها اونم بااون وضع وحشتناک اذیت میکرد.
دندونامو ازحرص ب هم فشار دادم.میخواستم بدوام و خرخره شو بجوام.
محمد گفت آماده این؟بریم.
گفتم من توآشپزخونه یکم کار دارم.گفت زود باش وخودشم نشست درست روبروی اتاق باران.
ازاشپزخونه چشمم بهش بود.
از کابینت کارد آشپزخونه رو برداشتم. فکر شیطانی توی سرم بود...
اومدم هال.
باران از اتاقش اومده بود بیرون.ازترس پیش محمد نمونده بود و نشسته بود کنار تلوزیون.
محمد گفت خب بریم عشقای من.
هنوز از حرصم دست وپام میلرزید.خدایا چی میشد یه دعوای درست وحسابی میکردیم و من اون کارد رو ک توی کیفم بود فرو میکروم توی شکمش.
ولی محمد کاملا با روزهای قبل فرق کرده بود و بخاطر باران بامحبت شده بود و همه اش میخواست خودشو پیش من و باران خوب جلوه بده.
علاوه بر دست وپام چونه ام هم میلرزید وب کنترل دست وپام وصورتم مسلط نبودم.
رفتیم حیاط کفشهامونو میپوشیدیم باران خم شده بود تا کفش هاشو بپوشه محمد موی بلند باران رو ک براش بافته بودم گرفت تودستش و بوسید وگفت دخترم دیگ بزرگ شده.
دیگ نتونستم تحمل کنم یاد کثافط کاریهایی ک با باران کرده بود افتادم یاد شب هایی ک بی سروصدا توی نصف شب اذیتش میکرد.
کیفمو گذاشتم روی پله و خودمو ب کفش پاک کردن مشغول کردم یهو چاقو رو از کیفم دراورم و دو دستی فرو کردم توی شکمش و گفتم آشغال پست فطرتتتت تو با دخترم چیکار کردیییی کثافط عوضی اون فقط ده سالشه تو جای پدرشی ولی بهش تجاوز کردی تو یه شیطانی حروم زااااده.
اینا رو میگفتم وچاقو رو همینطور فشار میدادم و میچرخوندم.
محمد در حالی ک صداش توی گلوش خفه شده بود با صدای گرفته و ب تته پته افتاده گفت تو چ چ چیکار ک ک کرددددی عفریتههه از دهنش خون اومد بی جان روی زمین افتاد....
باران شروع کرد ب گریه کردن و طبق معمول از ترس خودشو خیس کرد.بعد از ازدواجم بامحمد ورفتارهای عجیب غریبش باران انقدر ترسیده بود ک همیشه خودشو خیس میکرد.
دست وپای محمد شروع کردن ب لرزیدن.
چاقو رو انداختم یه گوشه و تازه بخودم اومدم ک چیکار کردم.باران جیغ میزد چون همسایه هاازمون دور بودن نزدیک ترین همسایه صدای جیغ و دادوفریاد باران رو شنیده بود واومده بود پشت در ومحکم میکوبید ب در.
باران دویید و دروباز کرد.همونطور بیحال و بیحرکت نشسته بودم کنار محمد و محمد غش کرده بود....
همسایه ک دید اوضاع اینه زد تو سرش وگفت یا حسین اینجا چخبره و بدون اینکه بهمون نزدیک بشه زنگ زد ب اورژانس.
باران کنارم نشسته بود و سرشو گذاشته رو زانوی من و همونطور گریه میکرد.
موهای مشکی ابریشمیشو ناز کردم و گفتم میدونی اگ ازاون چشمای قشنگت اشک بریزه وگریه کنی من میمیرم؟
صدای آژیر ماشین پلیس اومد دیگ تمام همسایه ها جمع شده بودن.محمد رو بااورژانس بردن بیمارستان و منو دست بسته با ماشین پلیس بردن اداره آگاهی.
هرکدوممون یه طرف رفتیم درحالی ک باران همونطور گریه کنان توی حیاط موند....

هر کدوممون رو یه سمتی بردن.درحالی ک باران تنها مونده بود و باگریه نگاه میکرد.
منو بردن اداره ی اگاهی.کاغذ بازیاشون شروع شد بهم گفتن چرا ب همسرت چاقو زدی؟
گفتم اذیتم میکرد.(نمیخواستم بگم ب دخترم دست درازی و ازپشت تجاوز کرده.هرچی ک باشه اون یه دختر بود و این واس آینده اش خیلی بد میشد.من یه مادر بودم و نمیخواستم دخترم بخاطر کارهای یه ادم احمق و نادون تباه بشه)
اینا رو گفتم توی پرونده ام یادداشت کردن.
بهم گفتن باید توی بازداشت بمونی تا وقتی ک تکلیف شوهرت مشخص بشه و ب هوش بیاد.
تو دلم گفتم انشاالله ک صدسال سیاه زنده نشه و ب هوش نیاد.
ممنوع الملاقات بودم.میدونستم الان پدرومادر مریضم و خانواده ام الان تو چه حالن.خدا میدونه الان مردم محله پشت سرم چیا میگفتن.
چند روز گذشت و همونطور توی اتاقک سرد وتاریک و نمور زندان توی بازداشت بودم.هیچ خبری از دنیای بیرون بهم نمیدادن و از هیچ جا خبر نداشتم.
تااینکه اونروز یه نفر اومد وصدام زد وگفت من وکیلتم.یه آقای میانسال بودولی خیلی مهربون و بادرک وفهم.
اولین سوالی ک ازش پرسیدم این بود ک محمد زنده ست یا نه؟
گفت توی کماست ومیگن وضعیتش خوب نیست.
گفتم فقط میخوام باخانواده ام و مخصوصا دخترم ملاقات کنم.برام ترتیب ملاقات چندساعته با خانواده ام رو داد.وقتی دیدمشون فقط هق هق اشک ریختم.هیچکس نه نصیحتم میکرد نه سرزنشم.نسبت ب این بی تفاوتیشون متعجب بودم تا اینکه وکیل گفت باران همه چیو گفته و اعتراف کرده ک محمد بهش تجاوز میکرده.
ازدست باران عصبی شدم و گفتم چرا گفتی.ولی پدرومادرم گفتن باید میگفت تا بیگناه توی زندان نمونی.بهم گفتن چطور اینهمه بدبختیو تحمل کردی و این چندسال اصلا حرف نزدی؟
سرم پایین بود و فکر آینده ی باران توی مغزم.
بعدازرفتنشون وکیل بهم همه چیو گفت و گفت ک بایداعتراف کنی وگرنه هرچقدردروغ بگی پلیس هامیفهمن.
روزها میگذشتن و هنوز ازمحمد وخوب شدنش خبری نبود.حدود بیست روز توی بازداشتگاه موندم وچندبار اعضای خانواده ام و باران رو ملاقات کردم.
یه روز وکیل اومد و گفت فردا وقت دادگاه داری.پدرومادر محمد ازت شکایت کردن هرچی شده ونشده واتفاق افتاده رو باید بگی وگرنه توی این دادگاه شکست میخوری.همه چیو بگو باران هم اعتراف کنه بقیه شو بسپار ب قاضی وپزشکی قانونی و...
میترسیدم از آینده ی باران..نمیدونستم بگم یانه.یادروزهایی افتادم ک بخاطر حرف مردم از محمد جدا نشدم و زندگیمو تباه کردم و اگ اینو هم بخاطر حرف مردم نمیگفتم میدونستم ک آینده ی بدی روبروی خودمه ولی اگر هم میگفتم آینده ی دخترم خراب میشد وامکان داشت همه ازش دوری کنن و هیشکی سمتمون نیاد...

مونده بودم تو دو راهی.نمیدونستم چیکار کنم.بگم یا نگم....
اونشب توی تنهاییهای خودم ب هر چی ک بود و نبود فکر کردم و تاخود صبح از فکر وخیال نخوابیدم.
صبح با سردرد شدیدی ک چشم هام پف کرده بود از خواب پاشدم.
تمام حرف هایی ک وکیل بهم یاد داده بود رو توی ذهنم واس بار هزارم مرور کردم.چندلقمه نون وپنیر خوردم ک منتظر وقت دادگاه شدم.
وکیل اومد و همراهش رفتیم.دوباره حرفای لازم رو گفت.
توی راهروی دادگاه پدرومادر وخواهرو برادر محمد هرچی ک ازدهنشون در اومد بهم گفتن.یکی گفت قاتل اون یکی میگفت چون محمد فهمید هرزه این کشتیش؟یکیش میگفت تو کلا وجودت نحسه چون برادرشوهرتم تو ب کشتن دادی.
سرم ازاینهمه توهین درحال منفجر شدن بود و برای حرف زدن مصمم ترم میکرد.
دادگاه شروع شد
باران هم اومده بود.وکیل میگفت اعتراف ک کردی برای جواب دادن سوالهای احتمالی وجود باران لازمه.
قاضی ازم پرسید چرا ب شوهرت چاقو زدی؟
صورت معصوم بارانو ک نگاهدمیکردم مانع از جواب دادنم ب این سوال میشد.
ولی وکیل تاکید میکرد ک حرف بزنم.شروع کردم ب گفتن تمام کارها و اذیت ها وآزارهاش.ب کتک زدناش و ب دست درازی و تجاوز ب دخترم.
همه رو گفتم.
همهمه بین اعضای خانواده اش بلند شد.هیچکس باورش نمیشد ک محمد اینکارو کرده بشه.انقدر ک محمد خودشو مظلوم و آروم نشون داده بود.
مادرش فحشم میداد و نفرینم میکرد.میگفت تمام این حرف ها واس اینه ک خودتو تبرئه کنی.
قاضی شروع کرد ب سوال کردن از باران.
باران هرچیزی ک باهاش شده بود و تمام اذیت کردنهای محمد و رفتارش باهامون رو گفت.
باران ک حرفاش رو زد صدای گریه پدرم اومد.باشنیدن صدای گریه هاش بی اختیار منم اشک ریختم.
تمام حرف هاواعتراف ها ثبت شد و قاضی رای رو ب بعد از ب هوش اومدن محمد داد و گفت اگر ب هوش نیاد بدون حضورش رای نهایی رو صادرخواهم کرد.
باران رو فرستادن پزشکی قانونی تا مشخص کنن ک بهش(ازپشت)تجاوز شده یانه....
دلم واس دخترم میسوخت.اون باید الان تو دوران کودکی و بچگیای خودش بازی میکرد.
دوباره برم گردوندن بازداشتگاه و وکیل بهم گفت نتیجه ی پزشکی قانونی هرچی شد بهت میگم.
دل تودلم نبود و همش منتظر وکیل بودم.عصر همون روز بود ک وکیل اومد وگفت جواب پزشکی قانونی مثبت بوده و تجاوز ب باران رو تایید کرده.
خوشحال شدم ولی بخاطر سرنوشت و اینده ی دخترم داشتم خفه میشدم.
وکیل گفت فقط نمیدونم چطور باید ثابت کنیم ک اونی ک ب باران تجاوز میکرده محمد بوده.
دوباره ولوله افتاد بجونم.وکیل گفت باید منتظر ب هوش اومدن واعتراف محمد باشیم وگرنه اگ خانواده اش اعتراض میکنن و میگن محمد اینکارونکرده و جای دیگه ای بهش تجاوزشده.

شب هارو توی بازداشتگاه داشتم دیوونه میشدم و شب تاصبح برای کسی ک بادستای خودم میخواستم بکشمش دعا میکردم ک زنده بمونه.
نزدیک دو ماه تو بازداشتگاه زندانی بودم تا اینکه وکیل برام خبر آورد ک محمد ب هوش اومده.
از خوشحالی داشتم بال در میاوردم.
از طرف دادگاه خواستم ک برم ملاقاتش.
همراه دو تا سرباز رفتم ملاقاتش.خانواده اش اجازه نمیدادن ک ببینمش.ولی وقتی ک دیدن همراه پلیس اومدم نتونستن کاری کنن.
رفتم داخل.سرباز وپلیس بیرون موندن.
محمد تو اتاق تنها بود و یکی دوروز بود ک اورده بودنش بخش.
منو ک دید سرشو انداخت پایین.
گفتم سلام.جواب نداد گفتم محمد اومدم اینجا ازت بخوام ک چندروز دیگ وقت دادگاه داری.هرچندازت متنفرم ولی ازت میخوام اگ یه ذره هم تو وجودت وجدان وشرف وانسانیت داری وقت دادگاه اعتراف ب کار بیشرمانه ای ک کردی بکنی دخترم ب قدر کافی یتیم مونده و یتیم بزرگ شده بود بعدازاین نمیخوام بدون مادرهم بزرگ بشه.
هیچی نگفت حتی ب صورتمم نگاه نکرد.
پلیس صدام میزد ومیگفت وقت مرخصی تمومه.بلند شدم آب دهنمو انداختم کف اتاق بیمارستان و گفتم تف ب شرف هرچی نامرده وگرنه اگ تو وجودت مردانگی بود همچین کاری با دخترت نمیکردی.
دیگ بیشتر ازاون ادامه ندادم.نمیخواستم عصبانیش کنم میترسیدم وقت دادگاه ک بشه ازحرصش اعتراف نکنه.
چند روز بعد وقت دادگاه بود.
توعمرم اینطور نترسیده بودم و نگران آینده نشده بودم.
وکیل بامن وباران خیلی خوب صحبت کرد و توی ملاقاتی ک با پدرم داشتم ب من قوت قلب داد.
وقت دادگاه شد محمد ک هنوز نمیتونست خوب راه بره با ویلچر اورده بودنش و پرابهت و شیک پوش وباسروصورتی اصلاح شده و خوش تیپ.
نفرتم ازش بقدری بود ک میخواستم همونجا خفه اش کنم.خجالت نمیکشید مرد گنده ی آشغال.
دادگاه شروع شد و قاضی بعدازمرور پرونده و پرسیدن چندتا سوال ازمن وباران رو کرد ب محمد وگفت شما ب باران تجاوزکردی؟
محمد گفت من ب پیشنها یکی ازاشناها بااین خانم ازدواج کردم درحالی ک این خانم زمانی ک ازهمسرش هنوز طلاق نگرفته بودبا برادرشوهرش رابطه داشت و باعث قتل برادرشوهرش شد وبعدازازدواج بامن بخاطراینکه نمیزاشتم آزادانه هرکاری انجام بده وکارهای اون زمانشو تکرارکنه بامن سرلج افتاد وب دخترش ک توی راه مدرسه تجاوزشده بودانداخت گردنم و قصدجونم رو کرد ک خداروشکر زنده موندم.این خانم اوج وقاحته ومن ازش بخاطر چاقو زدن ب شکمم دوباره شکایت دارم.
باران ازترس وگریه دوباره خودشو خیس کرد ومن ازحرص کم موند ازحال برم.....

چقدر بیشرم شده بود و چقدر گستاخانه داشت حرف میزد.
فریاد زدم آقای قاضی من چطور باید ثابت کنم ک حرفام حقیقته دخترم از ترسش و از عواقب این کار دچاربی اختیاری شده و هروقت این اقا رو میبینه خودشو خیس میکنه..
گریه هام شروع شد نتونستم جلوی گریه هامو بگیرم.نمیخواستم محمد فکر کنه ک کم آوردم اشک هامو پاک کردم و یاد قرص هایی ک محمد میخورد افتادم.
چشمام از خوشحالی برق زد سرمو گرفتم بالا رو گفتم آقای قاضی این آقا توی اون مدتی ک باهاش زندگی میکردم مخفیانه دارو میخورد نمیدونستم چه داروییه ولی بعد ازخوردنش یه آدم دیگ میشد.
وکیل یهویی نگاهم کرد متعجب بود از این حرفام ک چرا زودتر بهش نگفته بودم.
بااشاره بهش فهموندم ک حقیقت داره و دروغ نمیگم.
گفتم من میخوام ازش آزمایش بگیرین تا ثابت بشه ک دروع نمیگم.
وقتی نشستم وکیل گفت اگ توی خونش مشخص نشه چی؟اونوقت محمد میتونه اعاده ی حیثیت کنه و ازت بخاطر تهمت ودروغ شکایت کنه.
گفتم ولی من دیدم ک دارو مصرف میکرد.
وکیل گفت ولی این دوماه کما وبستری شدن رو هم درنظر بگیر چون توی این دوماه هرچی هم مصرف کرده باشه تاحالا کاملا از بدنش خارج میشه.
استرس و نگرانی تمام وجودمو گرفت.
ولی وکیل با حرفی ک زد تمام نگرانی هام تموم شدن.
وکیل گفت میتونیم از اون بیمارستانی ک بستری بوده پرس وجو کنیم.هرچی ک باشه توی پرونده اش ثبت میکنه.ولی اگ الان بخواییم ازش آزمایش بگیریم معلومه ک مشخص نمیشه چون دوماه روز کمی نیست.
تمام گفته هامو گفتم و ازقاضی خواستم ازبیمارستانی ک محمد بستری بوده پرونده شو بخوان.
محمد ب تلاطم افتاد و جلوی قاضی و بقیه تهدیدم میکرد و میگفت باید میکشتمت زنیکه ی نمک نشناس.
پدرومادرش هم ک انگار چیزیو مخفی کرده باشن رنگ صورتشون قرمز شد.
قاضی دستور داد تاازپرسنل بیمارستان و دکتر محمد تا ماجرا رو جویا بشن و پرونده شو مطالعه کنن و تحویل قاضی بدن.ب محمد هم گفتن بره آزمایش خون بده.
خوشحال بودم و ازته قلبم خدا رو صدا میزدم ک بیگناهیمو ثابت کنه.
وقت دادگاه ک تموم شد برگشتم بازداشتگاه.وکیل باهام دعوا کرد ک چرا موضوع ب این مهمی رو تا حالا نگفته بودم.
چندروز بعد جواب دکتر محمد اومد ودوباره رفتیم برای اجرای حکم.این سری دیگ باید قضیه ی این پرونده کلا مشخص میشد و پرونده بسته میشد
قاضی بعدازخوندن پرونده ی پزشکی محمد وجود داروی(....)توی خون محمد تایید کرد ک برای افسردگی شدید استفاده میشه و بسیاروحشتناک اعتیاد آور و آرامبخش و توهم زاست.
پرونده دوباره دقیق مطالعه شد و قاضی رای نهایی رو باید میگفت....

قاضی ک شروع کرد ب خوندن حکم، قلبم میخواست بیاد توی دهنم.
قاضی گفت اقای محمد.ج شما بخاطر استفاده از داروی اعتیادآور و آزارواذیت خانواده تون و آزار جنسی دخترتون ب بیست سال زندان محکوم میشوید(چون تجاوز ازپشت بود ب زندان محکوم شد وگرنه اگ باکرگی دخترمو میگرفت ب اعدام محکوم میشد).
صدای دادوفریاد محمد وخانواده اش بلند شد.
قاضی رو بمن کرد وگفت شماهم بخاطر چاقوزدن ب همسرتون ب شش ماه زندان محکومید.اعتراض کردم وگفتم من بخاطرناراحتی از کاری ک بادخترم کرده بود بهش چاقوزدم.قاضی گفت میتونستین ازراه قانونی اقدام کنین نه اینکه بخوایین کسیو بکشین.لعنت فرستادم ب این قانون وخواستم بگم اگر کسی بادخترتون همچبن کاری میکرد نمیکشتینش ولی ترسیدم زندان اضافه بزنه برام و بازبخاطر باران لال شدم.
شش ماه رو توی زندان گذروندم ک بدترین روزهای عمرم بودو دلم واس بیرون لک زده بودخانواده ام ب ملاقاتم میومدن وباران هرروز قدمیکشید.(ازنوشتن روزهایی ک توی زندان گذروندم پرهیزمیکنم)
روز اخر زندانی شدنم بود.اونروز خیلی خوشحال بودم.پدروداداشم اومده بودن دنبالم.باخوشحالی باهاشون برگشتم خونه.مامانم ناهارخوشمزه ای اماده کرده بود.همه دور هم باخوشحالی جمع شدیم و ناهار خوردیم.
چندروز بعد رفتم خونه ی خودم و باران رو تاصبح توآغوش کشیدم و بابوی موهای ابریشمیش خوابیدیم.
یکهفته ای گذشت یه روز مادر محمد اومد التماس میکرد ک رضایت بدم تا محمد از زندان بیاد بیرون.ولی وقتی ب صورت باران نگاه میکردم ازعصبانیت سردردمیگرفتم.جیغ ودادزدم مادرمحمد باگریه رفت.گفتم بمیرمم رضایت نمیدم.
باران همچنان بخودش کنترل نداشت بردمش پیش یه روانشناس تا بتونه باران رو ب زندگی عادی خودش برش گردونه.
همه باهامون قطع رابطه کرده بودن ومنو نحس و بدمیدونستن.
باران کم کم حالش خوب شد وسال هابعد تونست توی دانشگاه قبول بشه و معلم بشه.
ب حج عمره ثبت نام کرده بودم میخواستم یکم آرامش بگیرم.نمیدونم کی خبررفتنم ب حج رو ب گوش جعفر و جاریم رسونده بود.
واس خداحافظی و کسی حلالیت یه مجلس دیداری تشکیل دادم و ازدوست وآشنا دعوت کردم ک بیان.
اونروز خونه شلوغ بود و مهمون میرفت ومیومد ک صدای آشنایی توجه مو جلب کرد.جاریم بود ب همراه دختربزرگش ک بازوشو گرفته بود و میاوردش داخل......پیروشکسته شده بود وانگار خیلی حرف هاداشت ک بهم بزنه.ب زور راه میرفت اومد کنارم وسرموگرفت توی آغوشش و گفت..م.
 شبنم تو رو قسم ب جون باران حلالم کن.من درحقت خیلی بدی کردم و دارم تاوان استباهمو میدم.ازت خواهش میکنم منو ببخش.و هق هق گریه کرد.
یاد کارهایی ک کرده بود افتادم.یاد روزی ک رفته بودم خبر بارداریمو ب جعفر بدم و برای جعفر توی حیاط عشوه میومد و انقدر دم گوشش عشوه گری کرد ک بالاخره صاحبش شد.یاد کشتن مادر شوهرم یاد تهمت هایی ک بهم زد و گفت باشوهرش رابطه دارم یاد یتیم بزرگ شدن باران ک اگ پدر داشت بهش تجاوز نمیشد همه شون تک تک از جلوی چشام رد شدن.
هیچی بهش نگفتم.فقط میگفت حلالم نمیکنی شبنم؟تورو خدا یه چیزی بگو.
مادرم بهم اشاره کرد ک حلالش کنم.گفتم حلالت میکنم ولی این زندگی حق منودخترم نبود ک تو تمام این بلاها دو تو سرمون آوردی.باعث وبانیشون توشدی.
گفت آره میدونم و الانم دارم تاوانشو میدم.جعفر رفته سرم هوو آورده.صبح تاشب فقط جنگ ودعوا میکنیم.ازوقتی ک فهمید دیگ بچه دار نمیشم منو ودخترامو ول کردو رفت بایه پیردختر ازدواج کرد پنج ساله ازدواج کرده ک ازاونم بچه دارنمیشه.شبنم تمام این مصیبت هانتیجه ی اعمال خودمونه.منم بیماری مثانه دارم ک دکترامیگن مشکوک ب سرطانه و یه پام توی دکتراعه یه پام تو خونه ودعوا وجنگ باجعفر.گفتم چه بلایی سرحاج خانم آوردی؟گفت براش سوپ پخته بودم وتوغذاش یکم سم ریختم وقتی خورد سکته کرد ومرد.
خدای من این زن خودشیطان بود وبیماری سرطان براش کم بود.باگریه بلند شدورفت دخترش بهم آروم گفت آخرین روزهای عمرمامانمه حلالش کن زن عمو.
من حلالش کردم چون ازطرف خدا چوب گناهانشوخورد.
جعفر هیچوقت نیومد سراغی ازدخترش بگیره آواره وسرگردان این خونه اون خونه شده بود.یه زنش سرطان داشت واون یکی نازاشده بود وازدختربزرگ جاریم شنیده بودم ک موهای سرش سفید شده ومیگفته کاش هیچوقت شبنم رو طلاق نمیدادم.
رفتم مکه و بعدازبرگشتنم ب کمک بابام ناهاردادیم وباران عشقش رو توی مهمونی مکه پیدا کرد نوه ی عموم عاشق باران شده بود.علی مهندس بودوچندماه بعد باهم ازدواج کردن.باران اوایل عروسیش موقع برقراری رابطه دچارترس ووحشت میشد😔 و چندین باری ک پیش دکترومشاوره رفت حالش بهتر شد.من توخونه ی خودم تنهازندگی میکنم وتاچندماه دیگ نوه ی دومم ب دنیا میاد.خواستگارهای زیادی داشتم ک همه رو رو کردم.ازمحمد وخانواده اش هم خبری ندارم.جاریم فوت کرده ومن فقط یه بارجعفر رو توی خیابون دیدم وهردو بعداز کمی زل زدن ب هم راه خودمون رو رفتیم وحتی یه کلمه هم حرف نزدیم..
ازتون خواهش میکنم مواظب دخترهاتون باشین🙏❤ باران هنوزم ک هنوزه نمیتونه اون اتفاق شوم رو فراموش کنه.دوستدارتون شبنم..
نویسنده :سیما شوکتی

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : jari
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه ntnj چیست?