مه پاره قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

مه پاره قسمت دوم

همه سراسیمه دوییدن.


گریه کنان هرکس یه طرفی میدویید.
دوییدم اتاق مادرم.
یه پارچه ی سفید کشیده بودن رو صورتش.
مادرم مرده بود و من وگلناز رو تنها گذاشته بود.
بعداز فوت گلچهره میدونستم ک مرگ چیه.میدونستم کسی ک بمیره دیگ هیچوقت برنمیگرده.
هق هق اشک میریختم میخواستم دادبزنم مامان منو تنها نزار مامان مگ بهم نمیگفتی عروس ک شدی لباس عروسمو میدم تنت کنی؟مگ تو نبودی میگفتی تمام سرمه هاتو حناهایی ک باهاش رو دستات نقش میزاشتی رو میدی بهم؟پس چرا الان داری میری وتنهام میزاری؟
گلناز هم گریه میکرد خبرفرستادن خواهرام هم اومدن.هرکدوممون یه گوشه ای گریه میکردیم.
پدرم بالاسر مادرم نشسته بود و هق هق اشک میریخت.دیگ گریه کردن هاش بدرد نمیخورد اون دیگ مثل قبل عاشق مادرم نبود ازوقتی دخترسوغات اومده بود پدرم ب کل مادرموفراموش کرده بود خانم جان هم اشک میریخت اشک تمساح بود وگرنه باعث وبانی تمام این اتفاق ها خودش بود.
مادربزرگم در حالی ک ب سرش میزد و صورتشو خراش داده بود گریه کنان اومد وتن بی جان وسرد مادرمو بغل کرد و جیع ودادمیزد ومیگفت دخترمثل دسته گلمو پرپر کردین.
همه گریه میکردن.انقدر گریه کرده بودم قطره های اشک نمیزاشتن چیزیو ببینم.
گلنازدوباره غش کرده بود ریختن روسرش.بعداز مادرم دیگ هیچکی برام مهم نبود رفتم کنار مادرم ودستی رو ک اونشب تاصبح توی دستام بود گرفتم وبوسیدم خانم جان منو از مادرم جدا کرد.همه میگفتن بزار واس آخرین بار مادرشو ببینه بزار ازش خداحافظی کنه.افتادم رو جسدمادرم ملافه رو زدم کنار.صورتش همچنان قشنگ بود خواهرامم اومدن وگریه کردن.
توی یک صبح سرد پاییزی مادرمو ب خاک سپردیم.دختر سوغات ازاتاقش بیرون نیومد.دستور خانم جان بود بهش گفته بود زن حامله پیش مرده نمیادوگرنه واس بچه ش اتفاق بدی میفته.
سه شبانه روز برای مادرم مجلس ترحیم گرفتیم.از دور ونزدیک خیلی ها اومدن.
هرروز ازجنگل گل میچیدم ومیرفتم سرمزارش.چندتاشو میزاشتم سرخاک گلچهره و چندتاشو هم سرخاک مادرم.
حالا من بدون مادر توی دست نامادری چیکار میکردم.
چندماه از فوت مادرم گذشت.من ک خیلی وابسته ی مادرم بودم روزب روز ازفکروخیال نبودنش لاغر میشدم.
چندروز ب عید مونده بود واین بهار سیزده ساله میشدم.شکم دختر سوغات بالا اومده بود خانم جان منتظر زایمانش بود ک ببینه دختر ب دنیا میاره یا پسر.
فردا عید بود خیاط برامون لباس تازه دوخته بود ک لباس های عزارو ازتنمون در بیاریم.
اونروز ازجنگل بنفشه وپامچال(گلهای عید)چیده بودم و میرفتم سرخاک مادرم تا بهش بگم عیده وتو کنارم نیستی.گلهارو دسته کرده بودم.
هوا مه آلود بود و ب زور میشد جلو رو دید


یکم ک جلوتر رفته بودم صدای شلیک گلوله اومد از ترسم دوییدم سمت قبرستون.
این وقت از سال زیاد ازاین صداها میشنیدم چون شکارچیا میومدن واس شکارپرندگان جنگلی.ولی نمیدونم چرا این سری از صدای شلیک ترسیدم.
یکم سرخاک نشستم و بامادرم دردودل کردم وگل هارو گذاشتم رو خاک قبر وبلند شدم ک بیام خونه.
مه کم کم داشت کشیده میشد ودیگ میشد یکم جلوتر رو دید.
یکم ک راه رفته بودم یه پرنده با بالهای خونی رو دیدم ک کناردرخت افتاده بود خواستم برش دارم ک دو تا اسب سوارک رو دوششون تفنگ بود بهم نزدیک شدن.دوتاپسر بودن ک توعمرم تاحالا ندیده بودمشون.اونی ک جلو بود ب اونی ک عقب بود گفت صادق ایناهاش پیداش کردم اینجاافتاده زیر درخت.من ک بهت گفتم گلوله ب بالش خورد.
صادق گفت حاتم اونو ول کن اینو دریاب و بمن اشاره کرد.
حاتم ک دستش پرنده بود و داشت نگاهش میکرد روشو برگردوند طرف من و سرتاپامو نگاهی انداخت وگفت به به عجب دختریه.
ابروهامو ب هم گره زدم و قدم هامو تندتر کردم ازجلوی حاتم رد میشدم ک بازومو گرفت وفشار داد و گفت دخترکی هستی خانم خوشگله؟
گفتم ولم کن.محکم ترفشار داد وگفت میخوام اسم پدرتو بدونم.گفتم رحیم.سریع دستموول کرد و هرچه زودترازاونجادور شدم.
صبح بود عید شده بود لباسی ک خیاط برام دوخته بود رو پوشیدم مهمون میرفت ومیومد.دخترسوغات خان هم لباس تازه پوشیده بود.
اونروز باخودم گفتم عصر میرم سرخاک مادرماخه چندروز عیدرو میرفتیم خونه ی مادربزرگم ونمیتونستم برم سرخاک مادرم.بعدازناهار ب گلناز گفتم میای بریم؟گفت من وسایلامو جمع نکردم تو برو.
بااینکه اونروز ترسیده بودم ولی بازتنهارفتم.
تندتند میدوییدم ک برسم سرخاکش وازش خداحافظی کنم همین ک میدوییدم یکی ازپشت سرم از وسط درخت هاپرید بیرون و تامن نگاه کنم وببینم کیه دستهاشو گذاشت جلودهنم ودستهامو محکم باطناب بست ومنو کشون کشون برد وسط جنگل.هرچقدر جیغ میزدم صدام درنمیومد جلوی دهنمو محکم گرفته بود.چنددیقه بعد سوت محکمی زد و یکم بعد دوستش بهش ملحق شد.حدسم درست بود حاتم و صادق بودن.
اونی ک منوگرفته بودحاتم بود بهم گفت نترس دخترجان بیا بریم اونطرف جنگل پشت بوته هادراز بکشیم و خستگی درکنیم.
روسریمو ازسرم بازکردن و دهنمومحکم بستن و منو کشون کشون وبا زور(راه نمیرفتم وپاهامو فشار داده بودم زمین)بردنم.
رسیدیم ب جایی ک پر ازگلهای عید بود نمیتونستم جیغ بزنم صدام گرفته بود.
صادق ب حاتم گفت ماشالا بهت چجوری تااینجاآوردیش؟....


حاتم گفت میدونی صادق ازقدیم گفتن کوه ب کوه نمیرسه ولی بالاخره آدم ب آدم میرسه.این دختر دختره همون مردیه ک برادرمو کشت.
لبهام شروع ب لرزیدن کردن.باخودم گفتم خدای من حاتم برادر مردیه ک باگلچهره فرار کرده بود و پدرم اونو کشته بود.
از ترس میلرزیدم.خدایا یعنی قرار بود حاتم هم منو در عوض قصاص از برادرش بکشه.
توهمین فکر وخیال ها بودم ک حاتم بهم نزدیک شد و گفت حالت چطوره دختر خانزاده.
گفتم پدرم اگ بفهمه منو گرفتین بلایی سرتون میاره ک دیگ اینورا پیدا نشین.
گفت اتفاقا خیلی دلم میخواد پدرت بفهمه ک چه بلایی سرت میاریم چون بعد ازاون وقته ک قیافه اش دیدنی میشه.
بهم نزدیک تر شد و خندید.
دندون های زرد وبدترکیبش نمایان شدن.
صادق هم پشت سرش بود.
دست وپامیزدم ولی گره طناب محکم تر از این حرفا بود ک با دست وپا زدن یه دختربچه ی سیزده ساله باز بشه.
صادق ب حاتم گفت ولش کن.من از پدرش میترسم مگ ندیدی چه بلایی سر برادرت آورد؟
حاتم گفت آره همونطور ک اون داغ بزرگی روی دل مادرم گذاشت و مادرم نتونست نوه شو ببینه... عروسی پسرشو ببینه منم باید رو دل پدرش داغ بزارم.
سیلی محکمی از حرص زد ب صورتم و افتادم رو زمین.فریاد زد زود باش دراز بکش هرزه.
صادق حاتم رو کشید کنار.
داد و فریادشون بلند شد.
حاتم گفت توبرو گم شو ترسوووو من خودم کارشو تموم میکنم.
صادق گفت حاتم از اون بالاسری بترس.برادرت هم ازاین اشتباهها کرد و خدا اون بلا رو سرش آورد.پس توهم مرتکب اشتباه برادرت نشو.
حاتم با عصبانیت هرچه تمام تر یقه ی صادق رو گرفت وگفت توچی داری میگی بیشرففف.راجع ب برادر من درست صحبت کن و یه مشت کوبید دهن صادق.
دعوا وجنگ و جدل شروع شد.دیدم سرشون گرم دعوا وکتک کاریه همدیگه ست بلند شدم و همونطور دست بسته دوییدم پشت سرمو هم نگاه نمیکردم.
همونطور ک میدوییدم صدای شلیک گلوله از پشت سرم اومد.
تعادلم رو از دست دادم و روی زمین پراز گِل سر خوردم و افتادم رو زمین.
تمام لباسهام گلی شده بود.
نگاهی ب پشت سرم انداختم تا ببینم کی بود ک ب اون یکی شلیک کرد آیا زنده مونده یا مرده.
در کمال تعجب دیدم هردوتاشون زنده ان و گلوله رو حاتم پشت سرم انداخته ک بترسم و وایستم.
فریاد زد یه قدم دیگ برداری ایندفعه دیگ هوایی شلیک نمیکنم ایندفعه گلوله رو تومغزت خالی میکنم.
اومد سمتم هلم دادم.
ب پشت روی زمین افتادم.صادق اونطرف داشت بهش التماس میکرد.
ولی انگار خون جلوی چشمای حاتم رو گرفته بود.لباسهامو ب زور از تنم درآورد ک پیرهنم پاره شد و اون تن لش و کثیفشو انداخت روم و کاری ک نباید میشد انجام شد...
و حاتم ب طرز وحشیانه ای بهم تجاوز کرد.
صدای جیغ و داد وفریادم تو جنگل پرشده بود.
جوری داد میزدم ک انعکاس صدای خودمو میتونستم بشنوم.
حاتم خنده کنان بلند شد و شلوارشو پوشید و درحالی ک عین دیوونه ها میخندید تفنگشو برداشت و از اونجا دور شد.
صادق قبل تر رفته بود و نتونسته بود این صحنه رو تماشا کنه.
درد شدیدی داشتم افتاده بودم روی زمین گِلی و کل وجودم پر از گِل شده بود.
با گریه بلند شدم تعادلم رو ازدست دادم و دوباره افتادم رو زمین.
هرطور شده بود لباسمو پوشیدم.
از لای پام خون جاری شده بود.
من چه میدونستم دخترانگیمو ازدست دادم.اونموقع این چیزها حالیم نبود سنم قد نمیداد تا بفهمم پسری ک بهت تجاوز کنه دخترونیگت از دست میره.
درحالی ک آستین پیرهنم پاره شده بود بلند شدم و ب راه افتادم.
افتان ووخیزان توی راه خاکی و گل آلود جاده خودمو میکشیدم جلو.
چنددیقه ی بعد صدای گلناز اومد.
ازش متنفر بودم.شاید اگ باهام میومد این بلا هم سرم نمیومد.
منو ک دید غرو لند کنان قدم هاشو تندتر کرد و بهم نزدیک شد وگفت معلومه تو کجایی؟دوساعته حکمت وآقا جان منتظرتن.بدو بیا دیگ باید هرچه زودتر با حکمت بریم خونه ی مامان بزرگ.
سرو وضعمو ک دید گفت چی شده چه بلایی سرت اومده؟
گفتم راه قبرستون گلی بود پام رفت تو گل خواستم درش بیارم سر خوردم کاملا افتادم تو گل لباسهامم گلی شد.
گلناز بدون توجه ب بقیه ی حرفام گفت باشه بدو ک دیر شد.
نباید میگفتم چه بلایی سرم اومده.میترسیدم از آقاجان ک بلایی رو ک سر گلچهره آورد سرمنم بیاره.
حالم اصلا خوب نبود زیر دلم درد میکرد لباسهام خیس وگلی بودن و چسبیده بودن ب بدنم.از یه طرف خون آلود بودم و ازطرف دیگ لباسهام خیس و پرازمیکروب.
رسیدیم حیاطمون.خانم جان فریاد زد اون چه سرووضعیه ورپریده زود باش بدو خودتو بشور لباسهاتو عوض کن.
آشپز بهم آب داغ داد وتولگن آب درست کردم و خودمو شستم.لباسهای خونیمو قایم کردم پشت انباری ولباس دیگ پوشیدم آقاجان بهمون مقداری پول داددگفت اینم عیدیتون.
شلوارنخی پام بود ک خیاط برامون جیب کنارش جیب دوخته بودپیرهنمو دادم بالا ک پولو بزارم توجیبم.شلوارم خونی شده بود وخبر نداشتم.دخترسوغات کناراقاجانم بود باچشمهای گرد وقلمبه بهم چشم دوخته بود گوشه ی پیرهنمو کشید و گفت بیا اینجا ببینم....

در حالی ک لبهام میلرزید گفتم چی شده؟
گفت پیژامه ات چرا خونیه؟
خانم جان حرفامونو میشنید گفت چی شده؟
دختر سوغات گفت مثل اینکه لباسهاش خونیه نمیدونم چش شده ولی کلا شلوارش پرازخونه.
خانم جان دستشو گرفت جلو دهنش و خندید و آروم گفت مبارکه اینم دیگ بزرگ شد و وقت شوهر دادنش شد(اونموقع ها هردختری ک پریود میشد میگفتن دیگ میتونیم شوهرش بدیم وآماده ی ازدواج کردنه).
خانم جان هم فکر میکرد من پریود شدم.
خدارو شکر کردم ک بااین طرز فکر مشکلم حل شد و بهونه ندادم دست دخترسوغات.
خانم جان چندتا تیکه پارچه کهنه از لباسهای کهنه اش(دامن چیندار محلیش)بهم داد وگفت گلناز بهت میگ چیکارشون کنی.(ک ب عنوان پدبهداشتی ازشون استفاده میکردم)
سوار تراکتور شدیم و حکمت محکم روند درحالی ک خانم جان ازپشت سر داد میزد و ب گلناز میگفت مواظب خواهرت باش اون دیگ وقت شوهرکردنش شده.
یکم ک رفته بودیم ب گلناز گفتم مگ چی شده ک بهم میگن وقت شوهرکردنته.
گلناز همه چیو راجع ب پریودی بهم گفت.
گفتم اینارو کی بهت گفته ازکی یادگرفتی؟
گفت مادرم ب خیاط سپرده بود موقع دوختن لباس تازه ک سرمون گرمه و خوشحالیم همه چیو بهمون بگه.(اونموقع دخترها پیش مادرشون حیا داشتن و ازاینجور حرف هاخجالت میکشیدن و مسائل خصوصی ومربوط ب زناشویی رو دیگران واس دخترشون شفاف سازی میکردن).
دلم گرفت ازاینکه مادرم زنده نبود تا خودش بهم مسائل رو بگه.آخه من باهاش خیلی صمیمی بودم.
رسیدیم خونه ی مامان بزرگم.اونجا همیشه بهترین وآرامبخش ترین نقطه از زمین برامون بود.
مادربزرگم بادیدنمون گریه کرد وبغلمون کرد وگفت بوی خاتون رو میدین.
اونجا خیلی بهمون خوش گذشت و بامادربزرگم همه جامیرفتیم.خونه ی دوست آشنا فامیل و ....
مادربزرگم برامون همه چی میپخت وبهمون همه چی یاد میداد.
همیشه دخترسوغات و خانم جان رو نفرین میکرد ومیگفت اونا باعث مرگ خاتون شدن.
چندروز اونجا موندیم.اصلا از محیطش سیرنمیشدیم.
گلناز بهم یاد داد ک ازاون پارچه ها چطور استفاده کنم.ولی من دیگ خونریزی نداشتم فقط موقع دستشویی رفتن درد داشتم.
روحیه ام اونجا یکم بهتر شده بود.
چندروز گذشت.دوروز ب سیزده بدر مونده بود.
تو حیاط نشسته بودیم ومادربزگم برامون گردنبند از منجوق های چشم نظر درست میکرد.
گردن گلناز انداخته بود و دیگ نوبت من بود ک صدای سم های وحشتناک اسب مارو ترسوند.مادزبزرکم گردنبند روانداخت ب گردنم و گره نخش رومحکم بست و بلند شد تاببینه اسب سوارکیه.
پدرم بود باعصبانیت هرچه تمام تر.در چوبی حیاط وکوبید ب هم وواردشد وگفت مه پاااااره؟
از ترس لرزیدم.
بلند شدم و چسبیدم ب مادربزرگم.
گلناز هم میلرزید.
مادربزرگم گفت چخبرته مگ سر آوردی؟
پدرم بدون توجه بهش گفت مه پاره اونروزی تو قبرستون کسی اذیتت کرد؟
با تته پته گفتم نه.
همین ک نه گفتم سیلی محکمی چسبید ب گوشم.
ازشدت دردشروع کردم ب گریه کردن.
مادربزرگم جلوی پدرم وایستاد و فریاد زد زورت ب بچه میرسه آره؟کتک زدن یه بچه ی یتیم هنر نیست.
پدرم گفت هیچ معلومه چی داری میگی؟چندروز پیش ب مه پاره تو راه قبرستون تجاوز شده....
اینا رو ک گفت مادربزرگم دستشو گرفت جلودهنش و نتونست سرپا بمونه و نشست رو قالی ک توی حیاط پهن کرده بودیم.
پدرم دستمو گرفت ومنو کشید سمت اسب تا سوارم کنه و ببره خونه.معلوم نبود چه بلایی سرم میومد.
مقاومت میکردم و نمیرفتم وپدرم همچنان منو میکشید تا ب زور سوار اسب کنه.
نخ گردنبند منجوق ها پاره شد و دونه دونه ریختن رو زمین.
مادربزرگم و گلناز هیچ عکس العملی نشون نمیدادن.داد میزدم ولم کن نمیخوام برم.مامان بزرگ گلناااز نزارین منو ببره.
پدرم منو انداخت رو اسب و محکم تاخت.
با یه دست افسار اسب و گرفته بود و با دست دیگه اش منو.
اسب با اخرین قدرتش میدویید دیگ خونه ی مادربزرگم دیده نمیشد و توی گردوخاک بیابون پنهون شد.
دیگ مقاومت نمیکردم اصلا مقاومت کردنم بی فایده بود چون هیچ کاری ازدستم برنمیومد.خودمو سپرده بودم دست سرنوشت.
رسیدیم خونه.پدرم منو محکم انداخت رو زمین و سرمو ک بلند کردم خانم جان رو بالا سرم دیدم.
ازگیس هام کشید وگفت منو باش ک فکرمیکردم خون لای پاهات خون بزرگ شدنته وهمونطور ک غرولند میکرد منو برد سمت انباری و درشو باز کرد و انداخت توش و دروقفل کرد.
دادمیزدم وگریه میکردم ولی کسی از ترسش نمیتونست نزدیک انباری بیاد.
تاشب همونجا موندم اوایل شب بود ک آشپز درانباریو باز کرد وگفت بیا دخترجان اقاجانت کارت داره.
دستمو گرفت ومنو برد طبقه ی بالا.
چند تا ریش سفید تواتاق نشسته بودن.
از حاتم وصادق حرف میزدن.
یکی از مردها اونطورک ازحرف زدنش معلوم بود پدرصادق بود میگفت پسرم ک این خبررو بهمون گفت ازاونروز ب بعد گم وگور شده حاتم روهم نمیتونن پیداکنن.
پدرم گفت زیرزمین هم باشه پیداش میکنم باید جواب این ذلت وبی آبرویی رو بده.پدرم پیششون ازم پرسید اون بلارو کی سرم اورد.باخجالت همه چیو گفتم...
دوباره منوانداختن توانباری وچندروز بعد بهم گفتن آماده باش برات خواستگاراومده...

دست وپامو گم کردم چه خواستگاری چه اماده باشی.
مگ قرار بود کی بیاد خواستگاری.
ب آشپز گفتم کی میاد خواستگاری؟
آه بلندی کشید و گفت والا منم خبر ندارم.
اومدم بیرون خانم جان دستور داد خودمو تمیز بشورم.
رفتم حموم.تموم استخونام درد میکرد.خودمو تامبتونستم شستم.
گلناز ازخونه ی مادربزرگم برگشته بود.موهای بلندمو با گریه شونه میزد.
گفت خواهر قشنگم من چرااونروز نیومدم باهات اگ میومدم ب این حال وروز نمیفتادی تا مجبور نشن و تورو ب یه پیرمرد ندن.
گفتم مگ خواستگار کیه؟
گفت کریم آقا همون ک زنش سر زاییدن دخترش مرده بود.
یادم اومد کیو میگه.اون همسن اقاجانم بود چطور ممکن بود ک منو بهش بدن.
آب دهنمو ب زور قورت دادم و گفتم گلناز حالا من چیکار کنم و هق هق اشک ریختم.
گلناز گفت مجبوری باهاش ازدواج کنی مه پاره.وگرنه آقاجان تورو هم مثل گلچهره میکشه.
هردوتامون اشک میریختیم.
گلناز گفت گریه نکن فوقش کریم آقا چندسال زنده میمونه و تو ازدستش راحت میشی.
یهو در باز شد وخانم جان لباسی رو ک خیاط برام اماده کرده بود انداخت وسط اتاق وگفت بردار تنت کن.دختری ک بی عفت بشه آخروعاقبتش همین میشه.
روشو کرد ب طرف گلناز و گفت توهم کم آبغوره بگیر بعد از مه پاره نوبت توعه.واس توهم نقشه هایی دارم.
اینا رو گفت و رفت بیرون.
گلناز موهامو بافت و کمک کرد اون پیرهن سنگین وبلند رو بپوشم.(عمدا بلند وبزرگش دوخته بودن ک منو سن بالاتر نشون بده)
خودمو تو آینه نگاه کردم.من همون دختربچه ی شروشیطون بودم ک سرمه های مادرم رو قایمکی برمیداشتم و پشت انباری میزدم ب چشم هام.
چقدر اونموقع آرزو داشتم زمانی خودمو تولباس عروس ببینم وآزادانه ازاون سرمه هااستفاده کنم.
گلناز نگاهی ب سرتاپام انداخت وگفت خیلی زیبا شدی و دستشو کوبید ب پنجره ی چوبی اتاق وگفت چشم نخوری.
راست میگفت چشم های درشتم بارنگ لباس و پوست روشنی ک داشتم زیباییم رو دوچندان کرده بود.
شب شد چندتا زن و چندتا مرد اومدن.اینا رو گلناز ک ازپنجره حیاط رو دید میزد بهم میگفت.
گفت کریم آقا هم اومده دستمو کشید وگفت بیانگاهش کن.
یه مرد میانسال بود ک تسبیح دستش گرفته بود.صورتش روتوی تاریکی شب خوب نتونستم ببینم.
نشسته بودم رو صندلی چوبی ک خانم جان ازپشت در گفت مه پاره دختر قشنگم؟
تعجب کردم ک چرا خانم جان یهو مهربون شده.
من وگلناز باتعجب ب هم زل زدیم و گلناز درو باز کرد خانم جان ک همراهش دوتا زن زشت و بدریخت بودن از پشت در چهارچشمی ب من وگلناز چشم دوخته بودن.
حالا فهمیدیم ک چراخانم جان مهربون شده.
خانم جان گفت عروس شما اوناهاش اون پشتیه عروستونه.

یکی از زن ها رو ب اون یکی گفت خیلی خوشگله ولی بدرد پدرمون نمیخوره چون جای دخترشه.
اونجا فهمیدم ک این دو تا زن دخترای کریم آقا هستن.
اومدن داخل اتاق و خانم جان داد زد وآشپز رو صدا کرد ک چایی بیارن.
رفتار خانم جان درست شبیه آدمایی بود ک ب طرف مقابل التماس میکنن چیزیو بخره.
از اینهمه ذلت خجالت میکشیدم.
دوتا زن ک اسم هاشون رو وقتی همدیگه رو صدا میزد فهمیدم ک یکیش طاهره بود واون یکی طیبه داشتن تمام اتاق رو دید میزدن ودوباره نگاهشون رو من گره میخورد.
یکم بعد صدای مردها از تو حیاط اومد و کریم آقا دختراشو صدامیزد ک برن.
اونا خیلی زود یه روسری سفید بستن سرمو و سریع از اتاق رفتن بیرون.(اونموقع رسم بود روزخواستگاری سر عروس روسری ببندن).
اونا ک رفتن خانم جان ب آقا جانم تبریک گفت و رفت خوابید.
دیگ مطمئن شدم ک من معامله شدم.
صدای خنده های از ته دل دختر سوغات میومد.خوشحال بود ک همچبن بلایی سرم اومده.
اونشب با گلناز تا خود صبح حرف زدیم و گریه کردیم.
گلناز میگفت کاش مادرم زنده بود ب هیچ عنوان اجازه نمیداد این وصلت بگیره.میگفت بعد از رفتن تو من تنهایی چیکار میکنم.
خلاصه شب رو هرطوری بود ب صبح رسوندیم.
صبح خروس خوان بود ک صدای خانم جان پرشده بود تو فضای حیاط و سر هرکی ک میرسید داد وبیداد میکرد و ب هرکی دستور میداد.
صداش رو ازپایین شنیدم ک فریاد میزد میگفت مه پاره گلناز زود باشین پاشین ک خیلی کارداریم.
از هیچی خبرنداشتم.چشمامو باز کردم آفتاب سرخی خودشو انداخته بود رو درخت گلابی کنار پنجره ی اتاقم.
لباس سنگین دیشب توی تنم بود و من باهمون لباس خوابیده بودم.
بلند شدم از تنم کندم و انداختمش یه گوشه.لباسهای خودمو پوشیدم و رفتم پایین.
دیگ های بزرگ رو روی اجاق ها توی حیاط گذاشته بود و هیزم های روشن زیرش دود رو پرکرده بودن توفضای حیاط.
خانم جان تامنو دید بهم گفت بدو دخترجان بدو دست وصورتتو بشور یکم غذا بخور ک الان زیور میاد.(زیور آرایشگر مادرم بود).
گفتم چرا چی شده؟
گفت کوری نمیبینی عروسیته؟
آشپز از اونطرف آروم گفت ولی خانم جان اون مرد هم سن باباشه درحالی ک این بچه حتی پریود هم نشده.
خانم جان گفت مردهرچقدر اززنش بزرگتر باشه زندگیش رو ب راهتره.فکر اون یکی موردو هم نکن خونه ی شوهر ک بره حل میشه.
صبحونه مو خوردم و همراه یکی از خدمه رفتم اتاقم.
یکم بعد زیور اومد ک یه کیف گود همراهش بود.
بهم گفت عروس تویی؟
گفتم آره درحالی ک اشک هام مثل سیل جاری میشدن.....
گفت عروس تویی؟
گفتم اره.
درحالی ک اشک هام مثل سیل جاری میشدن.
زیور آهی کشید وگفت هیی خدا چی بود و چی شد.ماهها وسالها مادرت رو ارایش میکردم و الان دخترش رو.هی نور ب قبرت بباره خاتون تو خیلی زن خوبی بودی مطمئنم دخترات هم عین خودت میشن.
زیور همینطور داشت حرف میزد و وسایلشو از داخل کیف میاورد بیرون.یکم نخ و یکم سرمه و سرخاب سفیداب وحنا و.....
گفت دخترم بیا بشین جلوم.
رفتم نشستم شروع کرد ب نخ انداختن.باهر بار نخ انداختنش جیغم بلند میشد.
هی حرف میزد و هی نخ مینداخت.
کارش ک تموم شد گفت توخیلی خوشگلی دختر کاش بختت عین خودت بود.
فهمیدم ک زیور از همه چی خبرداره.همینطور گریه میکردم.
گلناز ک منو دید گفت مه پاره دقیقا مثل اسمت شدی یه تیکه ازماه شدی انگار و ازخوشحالی اومد و دو تا بوسه ب گونه های سرخ شده ام از حاصل نخ آرایش انداخت و رفت بیرون.
زیور داشت حنا رو خیس میکرد ک بزاره رو دستام رو پیشونیم چونه ام.(رسم بود).
کاراش ک تموم شد من کاملا آماده بودم.بهم گفت نمیخوای خودتو تو آینه ببینی؟
سرمو انداختم پایین.باخودم گفتم من الان وقت بازی کردنمه وقت بچگی کردنمه نه اینکه با کسی ک هم سن بابامه ازدواج کنم.
بغضم گرفته بود زیور بلند گفت نبینم گریه کنیاااا اشک هات سرمه رو خراب میکنه و آرایش چشمت ب هم میخوره.اشک هاتو نگه دار واس موقعی ک از در خونه خارج میشی.
اینو ک گفت غش غش خندید و رفت بیرون و خانم جان رو صدا میزد ومیگفت خانم بیا ببین چه عروسکی ساختم واست موشتلوقم رو هم بردار بیار.
گلناز و دختر سوغات سریع اومدن تا ببینن چه شکلی شدم گلناز ازخوشحالی میخندید و دخترسوغات هیچی نگفت ورفت بیرون.
وقت ناهار بود تو حیاط فرش انداخته بودن وب مهمون ها غذامیدادن و میگفتن زود باشین هرچه زودتر بخورین الانه ک خانواده ی کریم اقا بیان واس بردن عروس.
گلناز واسم ناهار آورد ولی لب نزدم.ازپنجره هیاهوی مهمان ها و عجله کردنشون واس ناهار خوردن رو نگاه میکردم.
ناهار ک تموم شد یه عده از اونطرف جاده میومدن.با نی و نقاره زنان(دایره).
خانم جان دویید جلو وگفت نزنین نزنین میبرین خونه ی خودتون هرچقدر خواستین میزنین هنوز سالگرد عروسم درنیومده.ساززدن اینجا ممنوعه.
دخترای کریم آقا اومدن بالا توی اتاق پیش من.
دهنشون از تعجب بازمونده بود.
آقاجانم اومد و دستمو گرفت و گذاشت تودست کریم اقا وگفت مواظبش باش.
گلناز گریه میکرد ولی نمیدونم چم شده ک حتی یه قطره اشک هم نریختم.عین مجسمه شده بودم.خشک وبی روح.
خانم جان یه نیشگون ازم گرفت وگفت مردم دارن نگا میکنن لااقل ادای گریه کردن ودربیار...
 ذلیل مرده.الان میگن چیکارت کردیم ک اینطور از رفتنش خوشحاله.
ولی نمیدونم چرا هرکاری کردم نتونستم اشک بریزم.
گلناز و آشپز وزیور کنار هم مونده بودن و گریه میکردن.
آقاجانم گفت برید بسلامت خونه تون آباد و نونتون گرم و آبتون سرد.
سوار اسبم کردن وپارچه ی قرمز رو رو سرم محکم کردن و من از خونه ی پدریم برای همیشه رفتم ب خونه ی مردی ک سالها ازم بزرگتر بود.
وقتی رسیدیم خونه ی کریم آقا یه گوسفند قربونی کردن و ساز ودهل زدن شروع شد.
دود اسپند وزغال پرشده بود تو فضای حیاط.
خونه ی کریم اقا یه خونه ی بزرگ بود ولی نه بزرگ تر ازخونه ی ما.ولی مثل خونه ی ما دوطبقه بود.
منو بردن بالا ودر اتاق رو باز کردن ومنو با دست وسوت گذاشتن داخل اتاق و دیگ هیشکی رو نزاشتن بیاد داخل.(رسم و عقایدشون بود).
کریم آقا همه رو ب شام دعوت کرد.شام توی دیگ های بزرگ ابگوشت پخته بودن.
شب ک شد شام رو خوردن و یکی از دخترهای کریم آقا بهم گفت درو باز کن برات شام آوردیم.
دروبازکردم توی یه سینی مسی بزرگ برام آبگوشت وپیازوماست آورده بودن.
نشستن کنارم گفتم میل ندارم.گفتن بخور تا صبح ازغذا خبری نیستاااا.
گفتم ممنون ببرین گرسنه نیستم.
گفتن ما میریم تو غذاتو بخور.
درو باز کردن و خواستن ک برن دم در یه پسر موفرفری وایستاده بود چهارشونه و قدبلند.
پکر بود و عصبانی.دختر کریم آقا بهش گفت خان داداش گشنه ای؟واس توهم غذا بیاریم.
نگاهم ک ب نگاهش گره خورد از شدت ترس ووحشت ازش سریع سرمو کشیدم اونطرف.
پسر تمام حواسش ب داخل اتاق بود وچشم ازم برنمیداشت واز شدت حرص صورتش قرمز بود.
رفتن پایین در وازپشت قفل کردم و لباسهامو درآوردم وتمام کادوهایی ک بهم داده بودن رو انداختم رو طاقچه و یه بالشت کوچیک یه گوشه بود برداشتم و درازکشیدم.ازشدت سردرد نمیتونستم بخوابم.هنوز صدای مهمون هامیومد.
چشمامو گذاشتم رو هم.یکم چرت زده بودم ک باصدای در از جام پریدم.
زود بلند شدم ودروباز کردم.
یه زن پیر بوداومد داخل اتاق و بهم گفت من ازطرف خانم جان اومدم بهم سپرده یه چیزایی بهت بگم.نترسی دخترکم.چون بهت تجاوز شده همراهت نمیمونم وکارهای شب عروسیو انجام نمیدم.ولی اینو میخوام بهت بگم ک خودتو سفت نگیری و....
پیرزن تمام حرفارو زد وازاتاق رفت بیرون.اولین بارم بود همچین حرف هایی راجع ب شب عروسی میشنیدم.
یاد وقتی افتادم ک حاتم وحشیانه بهم تجاوز کرد وازترس آب دهنمو قورت دادم ولبهام شروع ب لرزیدن کردن.
نشسته بودم تواتاق ک صدای یاالله کریم آقا اومد سریع خودمو زدم ب خواب..
ولی حتی نقش بازی کردنم بلد نبودم.
مگ یه دختربچه ی سیزده ساله چطور میتونه نقش بازی کنه.
کریم اقا اومد داخل.
از تمام وجودش بوی گوشت گوسفند قربونی و آبگوشت بلند شده بود.
حالت تهوع گرفتم ازوجودش.
کریم اقا گفت بیداری؟
جواب ندادم.
رفت گوشه ی اتاق ک پرده ی نخی گلدار زده بودن پرده رو زد کنار و یه دست لحاف تشک آورد انداخت وسط.
دیگ تپش قلب خودمو میتونستم بشنوم.با نوک پاش تکونم داد و گفت پاشو بیا سر جات بخواب.
بیدارشدم گفتم من همین جا راحتم.
گفت جای زن همیشه کنارشوهرشه و خندید ولباسهای بوگندوشو درآورد و منو کشید سمت خودش.
اونشب هرچقدر مقاومت کردم داد وبیداد کردم خودمو از زیرش کشیدم اینور اونور فایده نداشت.اونشب کریم آقا ب فجیعانه ترین شکل ممکن ووحشیانه باهام همخواب شد.
با کسی ک جای دخترش بود با یه دختربچه.
کارش ک تموم شد عین یه خرس رو تشک خوابید.
خودمو ب زور کشیدم کنار پنجره لحاف و پیچیدم ب تن خسته و عریانم باگریه از پنجره ب آسمون نگاه کردم.ستاره هاش برق میزدن عین اشک چشم های من.
ب پدرمو حاتم و خانم جان لعنت فرستادم و تاخود صبح گوشه ی پنجره کز کردم و اشک ریختم.
وقت نماز صبح بود.
کریم اقا بیدار شد و گفت اگ بعد از این همبستر خوبی باشی هر شب بعد از تموم شدن کارم بهت اسکناس میدم.(اونموقع پول کاعذی بیشترین پول بود و همیشه پول فلزی از دیگران عیدی میگرفتیم).
چندشم شد از اینهمه وقاحت وجوابشو ندادم.
اون حتی بدون توجه بمن ک تاصبح اونجاخشکم زده بود ب فکر رابطه اش بود.
گفت میرم حمام خودمو بشورم تا نمازصبح وبخونم توهم برام صبحانه آماده کن.
تمام بدنم درد میکرد.کریم اقا ک از اتاق رفت بیرون لحاف رو ک بخودم پیچیده بودم انداختم اونطرف ولباسهامو پوشیدم.
یکم بعد زنی ک ازطرف خانم جان اومده بود و دیشب بهم میگفت چیکار کنم وارد اتاق شد.
تادیدمش هق هق اشک ریختم.نمیدونم از بی کسی بود ازتنهایی بود از شدت درد بدنم بود از بی مادری بود نمیدونم از چی بود ک بادیدنش بی اختیار اشک هام جاری شد.پیرزن ازدلم اگاه بود اومد طرفم و گفت اشکال نداره دخترم زندگی همینه توزنی و مجبوری شوهرتو راضی نگه داری تاسرت هوو نیاره تا آخرعمر باهات زندگی کنه.گفتم حاضرم سرم هوو بیاره ولی دیگ کاردیشب وباهام تکرارنکنه.گفت عادت میکنی عزیزم.حالا هم بیابریم حمام من تاظهر باید برگردم خونه ام.
رفتیم حمام و تازه ازحمام اومده بودم بیرون ک خبرفرستادن دخترسوغات درد زایمانش گرفته و خانم جان حکمت رو فرستاده بود دنبال پبرزن.

پیرزن هم قابله بود هم همراه عروس ها ب عنوان ینگه میرفت.
دست وپاشو گم کرده بود حکمت با صدای کلفتش صداش زد و پیرزن
زود سوار تراکتور شد و حکمت با سرعت هرچه تمام تر روند.
کریم آقا صبحونه شو خورده بود و رفته بود.
تو بازار فرش فروشی داشت و تو کارش خیلی معروف بود.
دختراش صدام زدن و گفتن بیا باهم صبحونه بخوریم.
ازدیشب جیزی نخورده بودم خیلی گشنه ام بود.
نشستم کنارشون.
دختربزرگش گفت ببین میخواییم یه چیزایی رو برات روشن کنیم.
اول اینکه تو ب عنوان یه دختری ک بهش تجاوز شده اومدی خونه ی پدرم و هیچوقت نمیتونی خانوم وبانوی این خونه بشی.دوم اینکه ب هیچچچ عنوان نباید از پدرم باردار بشی ببین تاکید میکنم ب هیچ عنوان وگرنه آخروعاقبتش برات بد میشه.
سوم اینکه سعی کن پدرمو همیشه راضی نگه داری و فکر آوردن یه زن دیگ نباشه.
درضمن ب هیچکدوم از وسایلای مادرم دست نمیزنی چون همه شون رو واس قدرت(داداششون)نگه داشتیم.
حالا اگ خوب ب حرفام گوش دادی صبحونه تو بخور.
ندونستم اون یه لقمه نون تنوری و پنیررو چجوری قورت بدم.بااشک وبغض قورتش دادم و زود بلند شدم تا برم اتاقم.
همونطور سرمو انداخته بودم پایین اشک هام جلوی دیدم رو گرفته بودن.میدوییدم ک محکم خوردم ب کسی و افتادم زمین.
سرمو بلند کردم پسر کریم آقا بود.بااون ابهت و سبیل وهیکل بالاسرم وایستاده بود.
گفت چخبرته مگ کوری؟
گفتم معذرت میخوام و دوییدم.
انگار توی زندان بودم وهرلحظه بغضم میگرفت.فکرم پیش اونطرف بود ک دخترسوغات بچه اش چیه.
تا شب ازاتاق بیرون نیومدم و همون جا غذامو خوردم.دخترهای کریم آقارفته بودن خونه شون.
شب بود ک کریم آقااومد.ازهمون حیاط دادزد مه پاره کجاقایم شدی بیا باآفتابه آب بریز دست وصورتموبشورم.
زورم ب افتابه مسی نمیرسیدب زور بلندش کردم وریختم رودستاش.رفتیم ب اشپزخونه ک طبقه ی پایین بود.آشپزشام وکشیدوکریم آقاعین ندیدهاشروع کردب خوردن.چشمم ب دهنش بود ک ازبچه ی پدرم چیزی بگه ببینم دختره یاپسر.
شام وک خوردوسیرشد گفت صاحب یه برادرشدی.ازحرص میخواستم خفه بشم.دخترسوغات پسرزاییده بود.
کریم آقاگفت من فرداسرم خیلی شلوغه یه هدیه بخرباقدرت برو پیشش وزودبرگرد.
اسم قدرت ک اومد دلم ریخت.من ازاون وحشت داشتم چطورمیتونستم اونهمه راهو باهاش برم.
اونشب هم کریم آقا اذیتم کرد هرچقدر التماسش میکردم ولی کارشو انجام میدادبدن ظریف وکوچیکم توی دستاش مثل یه عروسک بود.
فردای اون روز قدرت اومد کریم اقا گفت مه پاره رو میبری وچندساعت بعد برش میگردونی.یه تیکه طلاهم داد بهم گفت ب عنوان کادو بدی ب بچه.
لباسهاموپوشیدم وچادرنخی ک داشتم برداشتم وهمراه قدرت ب راه افتادم

قدرت انگار مجبوری بامن همراه شده بود چون از همون اولش ازم خوشش نمیومد.
تا خونه ی آقاجانم حتی یه کلمه هم باهام حرف نزد و وقتی رسیدیم خونه ی آقا جانم گفت من میرم پیش کارگرهاتو هم خوش وبش واحوالپرسیت تموم شد خبر بفرست بریم.(رفت پیش حکمت)
دلم نمیخواست ب همین زودی برگردم میخواستم یکم بیشتر کنار گلناز بمونم.
خانم جان ک منو از دور دید اصلا خوشحال نشد و از روی پله داد زد همون جا بمووون همون جااا بمون.
مات و مبهوت نگاهش میکردم ک چرااین رفتارو باهام میکنه.
رفت داخل اتاق اثمر(دخترسوغات)و بچه بغل اومد بیرون و گفت بچه رو میبرم اونطرف وتو وارد خونه شو.(قدیم ها وحتی الان هم بچه ای ک تازه ب دنبا بیاد کسی بخواد بره دیدنش بچه رو از خونه میاوردن بیرون و طرف مقابل میرفت داخل وبعدبچه رو میبردن پیشش اعتقادشون این بود ک شاید دعایی چیزی همراهش باشه ونیاره روی بچه و بچه بیاد روی دعاوباطلش کنه).
بااینکار خانم جان خیلی ناراحت شدم.
رفتم داخل اثمر خواب بود شایدم خودشو زده بود ب خواب.نشستم یه گوشه.گلناز باسروصدا وشادی و خنده وارد شد همدیگه رو بغل کردیم چقدر دلم واسش تنگ شده بود.صدای دختر سوغات یهویی اومد گفت برین بیرون قربون صدقه ی همدیگه برین من اینجا میخوام بخوابم.
گفتم میخوام داداشمو ببینم بعد برم.(اینو گفتم ک بفهمه بخاطر دیدن اون نیومدم.)
خانم جان بچه ب بغل وارد شد بلند شدم گرفتمش بغلم یه پسرتپل سفید بود ک خوابیده بود.بوسیدمش و کادوی کریم آقارو گذاشتم رو سینه اش.خانم جان زود ازم گرفت وگفت خب دیگ دیدیش و بچه رو برد بیرون.یکم بعد اومد داخل وگفت واجب نبود اینهمه راهوبیای.تو تازه عروسی و چهل روز نباید ازخونه بیای بیرون.الانم هرچه زودتربرو.
گفتم اقاجانم بیاد ببینمش بعد.
گفت اقاجانت رفته اهالی فلان آبادی رو دعوت کنه جشن داریم.گفتم منم میخوام باشم.خانم جان گفت همین ک گفتم چهل روز ازخونه نیابیرون.
همینطور داشتیم حرف میزدیم ک صدای گریه وجیغ وداد بچه بلندشد.خانم جان ودخترسوغات اشفته دوییدن بیرون.بچه رو آوردن داخل اتاق.صدای گریه های شدیدش قطع نمیشد.دخترسوغات کادوی منو ک کنار بچه داخل قنداق بودبرداشت انداخت اونطرف و گفت ازحسودیش ب کادودعای نحس زده اورده ک بچه ام بمیره.خانم جان هرکاری کرد بچه ساکت نشد.
بچه همونطور جیغ میزد خانم جان تحت تاثیرحرفای اثمر موهاموگرفت و کشیدومحکم هلم داد کوبیده شدم ب لبه ی در از دهنم خون میومد.شروع کرد ب کتک زدنم.گفت ذلیل مرده ازحسودیت دعامیاری سرنوه ی من چون پسره؟قدرت وحکمت باشنیدن جیغ من خودشونو رسوندن و...

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mehpare
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه soxaj چیست?