مه پاره قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

مه پاره قسمت سوم

حکمت و قدرت سروصدا و جیغ و داد رو ک شنیدن زود خودشونو رسوندن.


قدرت گفت اینجا چخبره چی شده؟
خانم جان گفت دعا آورده سرنوه ام ازحسادتش.چون ک بچه پسره.
قدرت بهم نگاه کرد وگفت از چی دارن حرف میزنن؟
باگریه گفتم ب روح مادرم من ازهیچی خبرندارم هیچ دعایی هم نیاوردم.من فقط کادوی کریم آقا رو آوردم و دادم بهشون.
قدرت رو ب خانم جان گفت خانم اگ منظورت کادوی ماست کادو رو پدرم شخصا خریده و کادوپیچ کرده دعا چیه این حرفا چیه دارین میگین؟
خانم جان گفت دستتون باهم تو یه کاسه ست مگ نه؟
اینو ک گفت دویید اتاق و کادو رو برداشت و کوبید جلوی ما رو زمین و گفت بردارین از اینجا گم شین دیگ هیچوقت هم اینجا پیداتون نشه.
قدرت از حرص داشت میترکید کادو رو برداشت و گفت مه پاره بریم.
داشتیم میومدیم ک آقا جانم اومد.
سرووضعمو ک دید گفت چی شده؟
خانم جان قبل ازاینکه من چیزی بگم ماجرا رو باآب وتاب توضیح داد.
آقاجانم گفت الان حال بچه چطوره؟
خانم جان گفت هنوزم داره تو اتاق گریه میکنه.
آقا جانم رو ب قدرت گفت برش دار این شیطان رو از اینجا ببر دیگ هم اینورا نیارش.
پدرم منو شیطان خطاب کرده بود.چشم هام پرازاشک شد و ب گلناز نگاه کردم.
سرشو انداخته بود پایین واشک میریخت.
قدرت ب راه افتاد و منم پشت سرش.
همینطور اشک میریختم.
قدرت گفت دخترجان راستشو بگو ببینم دعا برده بودی باخودت؟
گفتم نه ب روح مادرم نه.
دوباره تا خود خونه ی کریم آقا هیچ حرفی باهم نزدیم.
فقط موقع رسیدن ب خونه بود ک گفت راجع ب این موضوع چیزی ب پدرم نگو.
نمیدونم چرا اینو گفت ولی ب حرفش گوش دادم و ب کریم آقا چیزی نگفتم.
روزها میگذشتن و من همچنان توخونه ی کریم آقا بودم.حق رفتن ب خونه ی آقاجانم رو نداشتم ولی گلناز دو سه بار اومد پیشم و گفت بچه هرروز جیغ میزنه و خانم جان واثمر تو رو مقصر میدونن.میگن بعد ازاومدنت ب اونجا حال بچه اونطور شده.
باگلناز ساعت هاحرف میزدم و متوجه گذرزمان نمیشدم.البته وقتهایی ک گلناز میومد پیشم ودخترهای کریم آقا هم اونجا میشدن نمیتونستیم راحت حرف بزنیم.
حدود دو ماه ونیم بود ک من خونه ی کریم آقا بودم.
داشتم تو حیاط برنج پاک میکردم تا آشپز ناهار درست کنه.
از دور دیدم یه اسبی محکم میتازه ب سمت خونه ی کریم آقا.
سینی پرازبرنج رو گذاشتم رو زمین و بطرف اسب چشم دوختم.
پسر عمه ام بود(اسمش بهمن بود و تازگیا خاطر خواه گلناز شده بود).
اومد حیاط و درحالی ک نفس نفس میزد گفت برادرت مرده و گلناز منو فرستاده ک بهت خبر بدم.


گفت بیخبر و یواشکی اومدم و ازاومدنم ب اینجا کسی خبر نداره.
ناراحت شدم و ازشدت ناراحتی دست وپام میلرزید.
اینا رو ک گفت دوباره سوار اسبش شد و رفت.
قدرت از پشت پنجره مارو دیده بود.
باحرص وعصبانیت اومد پایین و گفت اون کی بووود و چی داشت بهت میگفت؟
گفتم پسرعمه ام بود ک خاطر خواه خواهرمه اومده بود فوت داداشمو بهم خبر بده.
قدرت ناراحت شد وگفت چرا مرده؟
گفتم نمیدونم.
دستی ب ریش و سبیلش کشید و نگاه معناداری بهم انداخت و گفت نکنه حرف مادربزرگت راست بوده؟
سینی برنج رو با حرص برداشتم و گفتم خجالت بکش.
خندید و گفت دعامیکنم فقط دروغ باشه وگرنه آقاجانت ب کنار کریم آقا زنده زنده دفنت میکنه.
از اینکه حرفامو باور نمیکردن داشتم میسوختم.
برنج پاک شده رو بردم تو انباری ک مطبخ بود و اونجا فقط محل غذا پختن بود.
همراه با اشپز شروع کردیم ب غذا پختن.
یکم بعد صدای کریم آقا اومد.
عادت داشت بعدازاومدنش با آفتابه مسی براش آب بریزم و دست وصوزتشو بشوره.
دوییدم تا آفتابه رو پرکنم ولی کریم آقا گفت بندازش اونور و حاضر شو میریم خونه ی آقاجانت.
گفتم چی شده؟(خودمو زدم ب کوچه ی علی چپ تا نفهمه ک من میدونم).
گفت زودباش توی راه بهت میگم.
چادرمو برداشتم و همراهش ب راه افتادم.
گفتم کریم آقا نمیخوای بگی چی شده؟
گفت دیگ چیزی نمونده خودت میفهمی.
رسیدیم خونه شون خانم جان ودخترسوغات ب سروصورتشون میزدن.منو ک دیدن جیغ ودادشون بلند شد ومحکم گفتن چرا اومدی زود باش ازاینجابرو دختره ی شیطان.
آقا جانم بهم حمله کرد ولی کریم آقا مانعش شد.
اونجابود ک کریم خان ماجرارو فهمید وازشون دلخور شد برگشتیم خونه.
کریم آقا باهام سرد شده بود وحرفای خانم جان رو باورکرده بود ومیگفت منوپیششون بی اعتبار کردی وکادوی منو هم بی ارزش کردی.
تنهاترشده بودم و هرروز توتنهایبهای خودم اشک میریختم.دیگ گلنازهم ازترس قدرت پیشم نمیومد.
وارد چهارده سالگی شده بودم و دوماه بود ک پریود شده بودم وپخته ترشده بودم.
گلناز نامزدکرده بودومیخواست عروسی کنه.ولی اجازه ی رفتن ب عروسی رو نداشتم.توخونه ی عمه ام هم عروسی بودتصمیم گرفتم برم اونجاوگلنازرو ک عروس شده واونجامیاوردنش ببینم.ناهار عروسی آبگوشت بود یه قاشق ک خوردم دوییدم بیرون و بالا آوردم.عمه ام زن فهمیده ای بودخندیدو گفت تو حامله ای؟ازاسترس وترس آب دهنموقورت دادم.حالا جواب دخترهای کریم آقا وچی میدادم.صددرصد بچه ام رومیکشتن نباید بهشون خبرمیدادم...

عمه ام ک گفت بارداری باخودم گفتم
حالا من چیکارکنم.
بخودم قوت قلب میدادم و نمیخواستم روز عروسی خواهرم ک بهترین روز زندگیش بود حالم بد باشه.
از میون ما چندتا خواهر فقط گلناز بود ک ب خاطر خوده خودش رسیده بود و از این بابت خیلی خوشحال بودم.
تا آخر عروسی نتونستم هیچی بخورم و همچنان حالم بد بود.
عروسی ک تموم شد رفتم با گلناز خداحافظی کنم و برگردم خونه.
گلناز چشم هاش غرق در اشک های شادی وخوشحالی بود.ب بهمن گفتم مواظب خواهرم باشه چون من غیراز اون کسیوندارم.
خداحافظی کردم و باچشم های پراز اشک برگشتم خونه ی کریم آقا.
هرکدوم از ما خواهرها یه جایی بودیم و از همدیگه خیلی دور بودیم.
خیلی احساس تنهایی میکردم و رفته رفته جای خالی مادرم رو بیشتر احساس میکردم.
همچنان حالم بدبود ولی پیش هیچکسی نشون نمیدادم ک حالم بده یا باردارم.
دیگ حالاتم طوری شده بود ک خودمم مطمئن بودم باردارم.
باهمین حال ووضعم کریم اقا همچنان باهام رابطه داشت و اصلا هیچی براش مهم نبود نه مریضی نه چیزی.
رفته رفته لاغرتر ورنگ پریده تر میشدم.طوری ک برجستگی شکمم معلوم بود و لباسهای گشاد میپوشیدم ک کسی متوجه نشه.یه بار تصمیم گرفتم ب یکی از خدمه ها ک مخفیانه کار سقط رو انجام بدم پول بدم و بچه رو سقط کنه ولی اونشب خواب خیلی بدی دیدم.خواب دیدم یه عالمه بچه کنارم وبغلم هست ولی همه شون مرده ان.بخاطر خوابم از این کار منصرف شدم وتصمیم گرفتم بدون اینکه کسی بفهمه بچه رو ب دنیا میارم و بزرگش میکنم چون دیگ بعداز ب دنیا اومدنش بهش عادت میکنن ولی.....(ادامه شو تو قسمت های بعدی میگم ک چی میشه).
از دورادور حواسم ب گلناز و خونه ی آقا جانم بود.
شنیده بودم ک اثمر دوباره بارداره و خانم جان بخاطر عقاید وخرافاتی ک داشت اثمررو توی اتاقش زندانی کرده بود ومیگفت تاروز زایمانت از اتاقت بیرون نمیای تا کسی دعا نیاره پیشت تا بسلامتی زایمان کنی.
من ک خونه شون نمیرفتم چون محروم بودم.گلناز هم چندباری اومده بود پیشم.از یه چیزی ناراحت بود ولی بهم بروز نمیداد.هرچقدر میگفتم چی شده اززندگیت وشوهرت راضی هستی یانه؟
آه بلندی میکشید ومیگفت خداروشکر زندگیه دیگ.
اینطور ک میگفت میفهمیدم یه درد بزرگی توی دلشه و بروز نمیده.
یه روز دخترهای کریم آقا خونه جمع شده بودن منم پیششون بودم.عصر بود آشپز برامون عصرونه آورد ومن بایکی دوقاشق خوردنش حالم جوری بد شد ک تهوع گرفتم و نتونستم جلوشون خودمونگه دارم و دوییدم بیرون وبالااوردم.
یکم بعد دختربزرگ کریم اقااومد بالاسرم وایستاد وگفت چشمم روشن مگه بارداری


گفتم م...م...من نه نه بخدا.باردار چیه؟نه نیستم.
گفت پس چرا بالا میاری؟
گفتم فکرکنم مسموم شدم.
رفتم اتاق و از اتاق بیرون نیومدم.
از پنجره نگاهشون میکردم.دختر کوچیکه چادرشو انداخته بود سرش و بدو بدو ودستپاچه رفت بیرون.
دختر بزرگه هم تو انباری بود.
از ترسم نمیتونستم برم پیشش میترسیدم متوجه بشه.
حالم اصلا خوب نبود.یه چیزی زیر شکمم انگار میدویید اینور اونور.تکون میخورد و من یجوری میشدم.نمیدونستم ک بچه ست داره تکون میخوره.ازترس اینکه متوجه ی بارداریم بشن دردمو نمیتونستم ب کسی بگم.
دراز کشیدم وسط اتاق وچشممو دوختم ب سقف چوبی.چشام تازه داشت گرم میشد ک در اتاق یهو ومحکم باز شد.
از ترسم بلند شدم و نشستم سرجام.
یه پیرزن زشت و لاغر بالا سرم وایستاده بود.
ازترس خشکم زده بود.دخترای کریم اقا هم پشت سر پیرزن زشت وایستاده بودن.
دختر کوچیکه گفت ایناهاش اقدس خانوم اینو میگفتم.
دختر بزرگه گفت اقدس اومده معاینه ات کنه.ببینیم حامله ای یا نه.
بااین حرفش گلوم خشک شد و آب دهنمو ب زور قورت دادم.
گفتم حق نداره بهم نزدیک بشه وگرنه ب کریم اقا میگم.
دختربزرگه اش گفت خفه شو ببینم واس من دم درآورده و اومد نزدیکم دستامو گرفت هرکاری کردم نتونستم از دستش خلاص شم.
دختر کوچیکه هم اومد کمکش.دستامو گرفتن وپیرزن زشت دستای لاغرواستخونیشو محکم فشار داد ب زیر شکمم وبعد از فشاردادن زیر شکم ونافم گفت اووو این ک کم مونده ب زایمانش و باصدای عجوزه اش قاه قاه خندید.
داد وبیداد میکردم ومیگفتم ولم کنین.
دختر بزرگه هلم داد خوردم ب لبه ی پنجره و ب زور بلند شدم.
اومد بالا سرم وایستاد و گفت مگ نگفته بودم باردار نشی و سیلی محکمی کوبید زیرگوشم.گفت عب نداره تو ک گوش نکردی بعد ازاین منتظرعواقبشم باش.کریم اقا یهویی اومد.از پشت در حرفامونو شنیده بود.باعصبانیت اومد داخل و رو ب پیرزن گفت تو اینجا چه غلطی میکنی؟دختر بزرگه زود گفت مژدگونی بده آقا جان زنت بارداره.
کریم اقا گوشه ی سبیلشو گرفت وکشید وخندید.خوشش اومده بود.
دختراش رفتن بیرون و ازدر خارج میشدن باانگشت تهدیدم کردن ک حسابتومیرسیم.
قدرت هم خبردار شده بود وعصبانی بود.
رفتار کریم آقاباهام بهتر ومهربون تر شده بود.
روزهاوشب هامیگذشتن و شکمم رفته رفته بزرگ تر میشد.
از بچه های کریم آقا وطرز نگاه کردنشون میترسیدم.
شب هابا کابوس میخوابیدم.قدرت تمام شب وروز من و زیر نظر داشت.نمیدونم چه نقشه ای توی سرشون داشتن.
روزهامو همینطوری باترس گذروندم تا ک رسیدم ب ماه آخر و..

خیلی احتیاط میکردم ک تو غذام سم نریزن یا دعایی چیزی برام نیارن ک بچه ام سقط بشه.
خودم غذا درست میکردم و میخوردم.دیگ بلند شدن ونشستن واسم خیلی سخت شده بود.وقتایی ک دخترای کریم آقا میومدن اونجا اصلا از اتاق بیرون نمیومدم.وقتی ک میومدن پیشم داخل اتاق نمیموندم و زود میرفتم انباری پیش اشپز و خدمه ها تا اگ بخوان بلایی سرم بیارن پیش اونا نتونن.
یه روز کمرم شدیدا داشت درد میکرد ولی باخودم گفتم یه درد کوچیکه و خیلی زود قطع میشه.
بدون توجه ب درد توحیاط از چاه بااون سطل بزرگ آب میکشیدم تالباسهامو بشورم.لباسها رو ریختم تو لگن رویی بزرگ و چون نمیتونستم بشینم رفتم داخل لگن و شروع کردم ب لگد زدن لباسها.
دیگ اخرای کارم بود ک درد شدیدی اومد سراغم و نفسمو گرفت.
از درد بخودم میپیچیدم.چنددیقه ی بعد اشپز ک اومد از چاه آب ببره منو تواون وصعیت دید گفت زود باش ازاون لگن بیا بیرون و برو اتاقت الان یکیو میفرستم دنبال قابله.
با همون درد شدید از پله ها رفتم بالا و دراتاقو باز کردم وخودمو انداختم وسط اتاق.
سرجام نشسته بودم و بااه وناله منتظر قابله بودم ک یه عالمه آب ازمن ریخت رو زمین.نمیدونم چقدر تواون حال بودم ک قابله اومد(همون زنی ک باهام همراه اومده بود).
ازشدت جیغ وناله خیس عرق شده بودم.قابله یه میخ بزرگ زد وسط سقف چوبی و طناب رو ازش آویزون کرد و بهم گفت بیا اینجا دراز بکش وطناب و محکم بگیرو هرچقدر تو وجودت زور داری بنداز رو این طناب.زور میدادم و طناب رو میکشیدم طوری ک تمام زورم افتاده بود رو طناب وکمر وشکمم.
انقدر جیغ زده بودم ک دیگ داشتم ازحال میرفتم.توهمون حال بودم ک حس کردم شکمم سبک شد و وقتی قابله بچه رو کشید وصدای گریه اش اومد باگریه ازخداوند بخاطر مادرشدنم تشکر کردم.
یکم بعد یه پسرتپل خوشگلی رو دادن بغلم وگفتن باید بهش شیر بدی فهمیدم ک بچه ام پسره خوشحال شدم چون من غریب وتنهاوبی کس بودم وباخودم میگفتم بعدازاین هیچکس نمیتونه باهام کاری داشته باشه چون پسرم مثل کوه پشتم میمونه ودیگ تنهانیستم.
میدونستم خانم جان واثمرودخترای کریم اقا وقدرت اگ بفهمن بچه پسره ناراحت میشن.ولی بخداتوکل کرده بودم ک ازشون درامان باشم.
کریم آقاخوشحال بود بمن پول وطلاب عنوان کادو داد.
روزهامیگذشت ومن هرروز وابسته ی بچه ام میشدم ازتنهایی درم اورده بود انقدردوسش داشتم ک نمیزاشتم اصلاگریه کنه.هنوز چهل روزش درنیومده بود اونروز قدرت برخلاف سایرروزهاکل روز رو خونه بود.مشکوک بود و همش من واتاقم رو زیرنظر داشت...


ازترسم از کنار بچه تکون نمیخوردم.
پنج روز ب چهلمین روزش مونده بود.اینجا رسم بود ک بعد از چهلمش براش جشن بگیرن و لباس وکادوها ازطرف دوست وفامیل وآشنا براش میاوردن.
پسرم تپل وسفید بود و موهای وچشم های مشکیش عین خودم بود.
هرروز بیشتر از روز قبل بهش عادت میکردم وتمام تنهایی هامو پر کرده بود.
دختر های کریم آقا با حرص وعصبانیت اومدن و یه تبریک خشک وخالی گفتن و رفتن.(آخه کریم اقا هم اونجا بود وگرنه صددرصد نیششون رو میزدن).
کریم اقا هرروز بیشتر ازقبل باهام مهربون تر میشد و بعضی روزها واسم پارچه های گرون قیمت یا طلا وپول وسکه میخرید.
کم کم ب زندگی ک داشتم عادت کرده بودم وخودم رو باهاش سازگار کرده بودم.
فردا جشن چهلم پسرم بود و من ویکی ازخدمه ها در حال تدارکات یه جشن کوچیک واس پسرم بودیم.
آش میپختیم تا فردا از مهمون ها پذیرایی کنیم.
کریم اقا میگفت هرچیزی ک احتیاج داری ب یکی از کارگرها بگی برات بخره.
اونروز رشته برای آش کم بود ب کارگر گفتم تا بره وبخره خودمم رفتم پیش خیاط تا لباسی رو ک اماده کرده بود توی تنم امتحان کنم.دیگ یه زن کامل شده بودم و پیش کریم اقا وبقیه باارزش شده بودم و تمام اینارو مدیون پسرم میدونستم.راستی اسم پسرم رو حسین گذاشته بودیم.(کریم اقا گذاشت).
خلاصه اونروز رفتم پیش خیاط ک خونه اش تو همسایگی مابود.
ب خیاط گفتم لباس رو بیاره پیشم ازترسم نمیتونستم بچه ام رو تنهابزارم.
خیاط گفت خرت وپرت و دنگ وفنگ لباس زیاده نمیتونم تیکه تیکه بیارم قاطی پاتی میشه همه شو آماده کردم یه تک پا زود بیا بپوش وبرو.
ب یکی از خدمه ها سپردم ک پیش حسین بمونه و من هرچه زودتر برمیگردم.
دوییدم تا خونه ی خیاط و زود لباس رو پرو کردم و گفتم برم بچه ام تنهاست.
خیاط مشکوک بود والکی کارش رو طول میداد و همش میخواست منو اونجا نگه داره.
خلاصه کارش یکم طول کشید و من دوباره بدو بدو اومدم خونه و رفتم اتاقم.بچه خواب بود ودخترخدمتکار پیشش نبود.
آروم دروبستم و اومدم بیرون.دختره بدو بدو میومد ک بره پیش اتاق.گفتم مگ بهت نگفتم بچه رو تنهانزار؟
گفت بخدارفتم دستشویی.گفتم میتونی بری.رفت ومن کارهای باقیمونده رو انجام دادم.حدود دوسه ساعت بود ک بچه خوابیده بود باخودم گفتم چرا بیدارنمیشه تاشیر بخوره.دستاموشستم و بادستای مرطوب رفتم تا بکشم ب صورتش بلکه بیداربشه.
همین ک رفتم بالاسرش و دستمو زدم ب صورتش دیدم صورتش یخه ورنگش کبود.پتوشو پرت کردم اونطرف و بچه روبغل کردم وهرچقدر تکونش دادم بیدار نشد.
جیغ زدمممم فریاد زدممم و......
چسبوندمش ب صورتم ولی انگار یه تیکه یخ بود.
آشپز و کارگرها صدای جیغمو شنیدن همه دوییدن اومدن بالا.
داد میزدم میگفتم بچه ام چرا بیدار نمیشه؟چرا رنگش اینطوری شده؟
اصلا نمیخواستم باور کنم ک بچه ام مرده.
آشپز محکم زد ب سروصورتش و گفت دخترم بچه رو بزار زمین.
گفتم نههه بچه ام سه ساعته خواب بوده شیر نخورده باید بهش شیر بدم.
یقه ی لباسمو دادم پایین تا بهش شیر بدم.
آشپز اومد وبچه رو ب زور ازم گرفت وباگریه گفت اون بچه دیگ هیچوقت شیر نمیخوره دخترم.
بچه رو ب زور ازم گرفتن و گذاشتن زمین و منو از اتاق آوردن بیرون.
همه جمع شده بودن حیاط و گریه میکردن.
خبر فرستادن کریم آقا اومد.شوکه و ناراحت بود.
مثل یه بچه گریه میکرد.ماخیلی بااومدن حسین خوشحال بودیم.جوری ک زندگیم رنگ وبوی دیگ گرفته بود.جوری ک من فقط اون چهل روز رو فهمیدم شادی یعنی چی خوشحالی یعنی چی.
کریم آقا با عصبانیت نگاهم میکرد منظورش این بود ک چرامواظب بچه نبودم وبچه مرده.
درحالی ک من هیچ گناهی نداشتم.تنها کسی ک اصلا گریه نمیکرد قدرت بود.
یاد مشکوک بودناش و یاد نگاههای خیره اش ب اتاق بچه افتادم.
آره کار خودش بود اون ب خیاط پول داده بود ک منو اونجا معطل کنه و کار خودشو بکنه.
ولی چیکار میتونستم بکنم چی ازدستم برمیومد.چطوری ثابت میکردم ک قدرت برادرشو کشته.
بچه ام رو توی قبرستون سرد وتاریک دفن کردن بچه ای ک میخواست همدم روزهای تنهاییم بشه.یارو یاورم بشه میون اینهمه غریبه وغربت.
خواهرام اومده بودن واس تسلیت گفتن.گلناز هم باهاشون بود ولی انقد لاغرورنگ پریده بود فرصت نشد ازش بپرسم زندگیش چطوره.
توی خونه نشسته بودم و زن ها میومدن ومیرفتن.خبررسید ک آقاجانم همراه خانم جان اومدن.
خانم جان وارد شد بادیدنش بلندشدم واز بی کسی بهش پناه آوردم وبی اختیار بغلش کردم وهق هق توبغلش اشک ریختم.
همونطور ک بغلش کرده بودم آروم درگوشم گفت هرچی بکاری نتیجه شو برداشت میکنی.بچه ی مردمو بکشی بدون ک بچه تو میکشن.
خودمو ازبغلش کشیدم بیرون.جیغ میزدم میگفتم چی داری میگی نااامرد.من سوختمم توهم باحرفات نمک رو زخمم نپاش.
منظور خانم جان این بود ک من بچه ی اثمر رو کشتم خداهم بچه مو ازم گرفت.
یکم نشست ومثل غریبه ها بلند شدرفت.بلند بلند میگفت من باید هرچه زودتر برم عروسم حامله ست نمیتونم زیاد تنهاش بزارم.بهش گفتن پس اونهمه خدمتکاردکارگر چیکاره ان اونجا؟چراچندروز پیش نوه ات ک ناراحته نمیمونی؟
خانم جان گفت اخه پا ب ماهه من ازکنارش تکون نمیخورم ورفت......

تنها مونده بودم بیکس و بی پناه.
کاش مادرم زنده بود سرمو میزاشتم رو زانوهاش و موهامو ناز میکرد از دردهام واسش میگفتم بلکه یکم اروم میشدم.
الان میفهمیدم ک مادرم بعد ازدست دادن خواهرم چیا کشیده بود حالا میفهمیدم ک درد از دست دادن بچه واس یه مادر بدترین داغ زندگیه.
روزها میگذشتن و من تنهاتر و افسرده تر میشدم.
کریم آقا دیگ مثل سابق باهام رفتار نمیکرد.دیگ گلناز پیشم نمیومد آقاجانم منو ب کل فراموش کرده بود دیگ شده بودم یه زن بی ارزش ک هروقت هوس کریم آقا بالا میرفت میومد باهام همخواب میشد و بدون حتی یه کلمه حرف زدن از پیشم میرفت.
قدرت و دخترای کریم آقا خوشحال بودن و بهترین روزهای عمرشون بود.
یه روز ک ازدرد سینه هایی ک پراز شیر شده بودن ولی بچه ام زنده نبود تا بهش شیر بدم عصبی شدم و یهو عین دیوونه ها بلند شدم و رفتم خونه ی خیاط.
یهویی داخل خونه اش شدم داشت لباس میدوخت از یقه اش گرفتم و فریاد زدم تو وقدرت دست ب یکی کردین بچه مو کشتین.زود باش بگو چقدر بهت پول داده بود گدای چقدر پول بودی بخودم میگفتی تا برات میاوردم.
همینطوری فشارش میدادم ب دیوار اونم دادوفریاد میزد.
شوهرش اومد داخل و منو جداکرد.
هردوتاشون از حالت چهره ام ترسیده بودن.
تمام لباس ها ووسایلش روانداختم حیاط ک افتادن توی حوض پر از آب.
خبرفرستادن قدرت اومد.دو تا دستمو محکم توی یه دستش گرفته بود ومنو کشون کشون برد سمت خونه.
داد میزدم ومیگفتم ولم کن قااااتل تو بچه مو کشتیییی....
انداختنم توی یه انباری و درو قفل کردن.
شب ک کریم اقا اومد بهش گفته بودن بخاطر داغ ازدست دادن بچه ام دیوونه شدم و حمله میکنم ب خونه های مردم.بهش گفتن خطرناک شدم و ممکنه با این حالاتی ک دارم یکیو بکشم.
کریم اقا هیچ واکنشی نشون نداد.اصلا اونشب نیومد پیشم ببینه حالم چطوره ببینه گشنه ام تشنه ام اصلا حرفاشون راسته دروغه؟
اونشب تاخود صبح توی تاریکی و سرمای هوا موندم.
هیچکس خبرنداشت اونجام.
ازقدرت میترسیدم.ازاینکه فهمیده بودمن میدونم اون قاتل پسرمه میترسیدم نصف شب بیاد منم خفه کنه.تاخود صبح نخوابیدم.دم دمای صبح بود ک کریم اقا بیدار شده بود و ازچاه اب میکشید تا وضوبگیره.میدونستم اینموقع هابیدار میشه.باگریه والتماس صداش زدم گفتم تورو ب اون نمازی ک میخونی قسمت میدم منو ازاینجا بیار بیرون.قول میدم دیگ کاری ب کارکسی نداشته باشم.گفت میارمت بیرون فقط بخاطرقولی ک دادی.رفتم اتاق وخودمو پیچوندم لای پتوی گرم وپتوی پسرمم بغل کردم و بابوش تالنگ طهرخوابیدم.بیدارک شدم مثل قحطی زده هاغذامیخوردم ک یکی سراسیمه وارد شدوگفت مه پاره زودباش باهام بیاک حال گلنازبدشده.

غذا توی گلوم گیر کرد.ب زور قورتش دادم وگفتم چی شده جه اتفاقی واس گلناز افتاده؟
داداش بهمن بودپسرعمه ام.گفت الان وقت این سوال ها نیست زود باش بیا بریم اونجا همه چیو میگن بهت.
دوییدم بالا و چادرمو برداشتم و سوار وانت کهنه اش شدم باآخرین سرعت میروند هرچقدر ازش میپرسیدم چی شده نمیگفت.
بعداز چندساعت رسیدیم خونه ی گلناز.
دوییدم داخل.گلناز توی لحاف تشک بود و نمیتونست حرف بزنه.
جیغ زدم گلنااااز...
چشماشو ب زور باز کرد.
سر مادرشوهرش و شوهرش فریاد زدم خواهرم چرا ب این حال وروز افتاده؟خواهرم رو ب موته اونوقت شما تازه آدم میفرستین دنبال من؟چقدر شماها سنگدل و عوضی هستین؟چرا نگفتین زودتر بیام...
اینا رو گفتم و هق هق اشک ریختم.دست گلنازو گرفتم و گفتم الهی بمیرم آبجی جان چی ب سرت اومده؟
شوهرش گفت دو سه روزه فقط اسم تورو صدا میزنه واس همون داداشمو فرستادم دنبالت.
دست گلناز توی دستام بود.
صداش میزدم پلک هاش تکون میخوردن ولی هیچ صدایی ازش نمیومد.سرمو گذاشتم رو صورتش وگفتم گلناز منم مه پاره اومدم پیشت خواهر قشنگم چشماتو باز کن و باهام حرف بزن.
هرچقدر صداش زدم نتونست حرف بزنه.نتونستم جلوی اشک هامو بگیرم و رفتم بیرون.
برادر شوهرگلناز همونی ک منو آورد توی حیاط بود با دیدن گریه هام اونم اشک میریخت.
شوهرگلناز اومد بیرون.گفتم چه بلایی سر خواهرم اوردی ک یکماه نشده ب این حال افتاده؟گفت ازوقتی باگلناز ازدواج کردم نمیدونستم غش میکنه.روزی چندین بار غش میکرد حتی شب هاموقع خواب.این اواخرهم ک بچه ی تواونجور شدغش های گلناز بیشتر شد تا ک دیگ نتونست حرف بزنه وافتاد بستربیماری.
مادرشوهرگلناز حرفامونو شنید و اومد ببرون وگفت یه دخترمریض رو پدرت انداخت ب ما ونگفت ک غشیه.اون حتی موقع رابطه هم غش میکرد.ازحرفش حرصم گرفت بلند شدم وگفتم اولا بهتون انداخته نشده پسرخودت خاطر خواهش بود دوما مگ اینهمه مدت ک باهامون دررفت وآمد بودین دیده بودین غش کنه؟بگو مگوی ما بالا گرفت.
مادرشوهر گلناز هر چی از دهنش دراومد بهم گفت ک خواهرت مریضه غشیه نتونست اینهمه مدت واس پسرم یه بچه بیاره پسرمو گول زد اومد زنش شد و و و....
همونطور ک باهام دعوا میکرد و حرفای زشت میزد یهو خواهرشوهر گلناز از داخل جیغ زد وگفت گلناز نمیتونه نفس بکشه.
دوییدم داخل اتاق و دستای گلناز و گرفتم و گفتم گلناز خواهر قشنگم تورو خدا خوب شو هرچه زودتر خوب شو از اینجا میبرمت پیش خودم لبخندمیزد ودستهاش توی دستهام بود ک یهو دستش بی حس شدو از دستم افتاد زمین....
جیغ میزدم فریاد میزدم شوهر گلناز یه گوشه نشسته بود و زانوی غم بغل کرده بود.
مادرشوهر گلناز ب فکر النگوهایی بود ک توی دست گلناز بود.
سرمو گداشتم رو صورت گلناز و مثل ابربهار هق هق اشک ریختم.هرچقدر گفتم خواهر قشنگم پاشوو منو تنها نزار من غیرازتو کسیو ندارم ولی گلناز جواب نداد.
همسایه هاجمع شده بودن و همه برای جوانی گلناز ناراحت بودن.
خواهرم رو توقبرستون سردوتاریک وخیس ازقطرات باران دفن کردن.
اقاجانم اومده بود ازش نفرت داشتم بعداز مراسم رفتم جلو وبهش گفتم بخاطر حماقت شما، مادرم و دوتاازخواهرامو از دست دادم.توتنها وبیکس میمونی اینو مطمئن باش و روزی میشه ک هیچکس اطرافت نمیمونه و محتاج دیگران میشی تو یه ادم سنگدل مغروری ک فقط ب فکر خودتی و باکشتن گلچهره گلناز ازشدت ترس غش گرفت .همین ک اینو گفتم سیلی محکمی زد زیرگوشم و گفت خفه شو.
خانم جان بخاطر بچه ی توی شکم اثمر نیومده بود بخاطر اعتقادات خرافیش.
اقاجان ک سیلی زو زد زیرگوشم ب کریم آقاگفتم بریم.کریم آقامثل سابق باهام رفتارنمیکرد نمیدونم چرا چپ چپ نگاهم میکرد.تاخونه باهام حرف نزد و همین ک رسیدیم خونه منو گرفت زیر مشت ولگد وگفت من بخاطر قولی ک بهم دادی ازانباری اوردمت بیرون حالا واس من هرزه شدی و تنهایی بایه مرد غریبه میری؟چراصبرنکردی قدرت بیاد ببردت.خواهرت میمرد ب درک صبر میکردی یکی ازماها میومد میبردت باهمدیگه میمردین.
اینارو ک میگفت انگار گلوله بارونم میکرد.گفتم هنوز کفنش خشک نشده کریم آقا لطفا منوبزن ولی ب خواهرجوان تازه فوت شده ام فحش نده.
اینو ک گفتم کمربندشو بازکرد و افتاد بحونم وگفت تو انگار زبونت کوتاه نمیشه هااان و باران شلاق کمربند بود ک ب سروصورت ووجودم میبارید.
از زدن خسته ک شد رفت بیرون.هیچکس جرات نداشت بیاد ومنو ازدستش نجات بده.کریم اقا ک رفت یکی ازخدمه هااومد وگفت یچیزی بهت میگم بین خودمون باشه قدرت ب کریم اقاخبردادواونو پر کرد واس کتک زدنت.ازمن میشنوی هرچه زودترخودتونحات بده وگرنه بلای بدی سرت میارن.گفتم حاضرم بمیرم وراحت بشم ولی دیگ زنده نمونم.
دیگ ازاین زندگی کوفتی خسته شده بودم وکاری ازدستم برنمیومدحق هم نداشتم برم خونه ی پدرم.
چندماه ب همین منوال گذشت.مثل روزهایی ک باردار بودم دوباره حالم بدبود وحالت تهوع داشتم.
دست وپام ازشدت ترس میلرزید این سری اگ میفهمیدن خودم وبچه رو هردو میکشتن.
نمیدونستم چیکارکنم.یا باید فرار میکردم و ازاینجا راحت میشدم یا اینکه تمام خطری ک تهدیدم میکرد رو ب جون میخریدم.....

تمام حالات دوران بارداری رو داشتم.نمیدونستم چیکار کنم.اگ خبر میدادم ک صددرصد یه بلایی سرم میاوردن.
تصمیم گرفتم یه مدت بگذره وبعد یجورایی ب کریم آقا بگم.
بخاطرخودمو داخل اتاق حبس کرده بودم ک کسی متوجه نشه.اصلا ب روی خودم نمیاوردم ک باردارم.یه شب کریم اقا پیشم بود میخواستم با زبون بازی خامش کنم.گفتم دلم میخواد دوباره بچه دار بشم و ازشما یه بچه داشته باشم.میخوام مادربچه ات بشم.یکم زبون ریختم وآقایون هم ک درمقابل تعریف وتمجید ازخودبیخود میشن چشماش برق زد و باهام شوخی میکرد ومیگفت پس همین الان دست بکارشو.خبرنداشت ک باردارم.
بعداز یک ماه بهش گفتم ک کریم آقامن باردارم ولی دراین مورد ب کسی حرفی نزن تابرای بچه مون اتفاقی نیفته(از روش های خانم جان استفاده کردم و باعقاید وحرفای خرافی ترسوندمش).
بخاطر بارداریم خیلی خوشحال شد ودوباره کادو خریدناش شروع شد.بهترین روزهای عمر من همون روزها بود تا ک کم کم ب ماه آخر بارداری نزدیک میشدم ک کریم آقا یهو مریض و خونه نشین شد.طوری ک روی کل دست هاوصورت وبدنش لکه های بزرگ سفید افتاد ک هم خارش داشت وهم سوزش.
تااونموقع هیچکس نفهمیده بودک من باردارم.هرروز مهمون ب عیادت کریم آقا میومد ومیرفت.دکتر هم راه چاره ای واس درمانش پیدا نکرد و هرجا میبردنش دکترا میگفتن این بیماری درمان نداره.
خیلی ناراحت بودم نه بخاطر خودم بخاطر بچه ای ک توی وجودم بود و هنوز ب دنیا نیومده پدرش توبستر مرگ افتاده بود.
یه شب کریم آقا خبرفرستاددختراش وقدرت اومدن.ب منم گفت توهم بشین میخوام وصیت کنم.
شروع کرد ب تقسیم مال واموال و ثروت و دارایی و مغازه و باغهاش.
ب دخترها مقداری پول و زمین داد ک خیلی خوشحال شدند عوض اینکه بخاطر ناراحتی پدرشون ناراحت باشن.ب قدرت مغازه رو با کل وسایلش وخونه ی بزرگی ک درحال ساخت توزمین فلان آبادی بود داد و بمن ک رسید گفت اینخونه باتمام وسایلش وحیاط وزمین اطرافش برای توباشه.قدرت ودخترااعتراض کردن وگفتن اون بعداز مرگ شمامیتونه ازاینجابره خونه ی پدرش لزومی نداره اینهمه ثروت رو بهش بدی.
کریم آقا گفت اون توی شکمش بچه ی منو بارداره واینارو ب عنوان سهم اون بچه ک از خون منه میدم.
چشمتون روز بدنبینه بچه های کریم آقا ک اینوشنیدن صورتشون قرمزشد وباحرص بلند شدن ورفتن.ب کریم آقاگفتم نبایدمیگفتی حتمایه بلایی سرم میارن وماجرای بچه ی اول رو براش تعریف کردم کریم آقاسخت باورکرد ک این حرف حقیقت داشته باشه.
روزهای اخربارداریم بودازکنارکریم اقاتکون نمیخوردم ک بلایی سرم نیارن.حال کریم آقارفته رفته بدترمیشد و...

پا ب ماه بودم و همه منتظر زایمانم بودن.
کریم اقا دم ب دیقه میگفت خداکنه تا ب دنیا اومدنش نمیرم و بتونم ببینمش.خودم بیشتر ازهمه ذوق دیدنش رو داشتم.
یه روز ک قابله اومده بود دیدن کریم آقا بهم نگاه کرد وگفت همین روزهاست ک بچه ات ب دنیا میاد.بعدش گفت زن بابات(اثمر)بچه شو ب دنیا آورده و میگن ازوقتی ب دنبااومده داره جیغ وداد میکنه.
خیلی ترسیدم وگفتم اگر بچه ی منم اونطور بشه چیکار میکنم.
ب قابله گفتم بچه اش پسره یادختر؟گفت پسره و پدرت خیلی خوشحاله و کل اهالی محل رو دعوت کرد و ناهار مفصلی داد.
خیلی ناراحت شدم وباخودم گفتم حرف پدرم وخانواده ام رو باید از دیگران بشنوم.
چندروز بعد کنار کریم آقا نشسته بودم حالش اصلا خوب نبود وآه وناله میکرد و ب قدرت سفارش میکرد ک فلانی بهم بدهکاره پولمو ازش بگیری ب فلانی جنس سفارش دادم یادت نره بگیری.
نصف شب بود بارون شدیدی میومد ازخدامیخواستم انقدری کریم اقا نمیره ک من این بچه رو بدنیا بیارم.انقدر بهم استرس وارد شد ک کمرم شروع کرد ب درد کردن.آروم وبی سروصدا ب آشپز گفتم کمرم داره دردمیکنه شوهرشو بفرسته دنبال قابله.کریم آقا خواب بود یه پتو پهن کردم وسط اتاق و نشستم روش.یکم بعد قابله اومد بهش گفتم بی سروصدا بدون اینکه کسی بفهمه کارشو انجام بده.ازترس اینکه کسی صدامو نشنوه انقدر دندونامو رو لبهام فشار داده بودم ک لبهام پرازخون شده بود.
بچه ام ک ب دنیا اومد کریم اقارو بیدار کردن و بچه رو بهش نشون دادن.
صبح ک شد قدرت و بقیه متوجه ی ب دنیااومدنش شدن و چون بچه دختر بود این سری زیاد حساسیت نشون ندادن.
خیلی خوشحال بودم وباخودم میگفتم خدایا هزارمرتبه شکرت باوجود دخترم دیگ تنها نیستم.
هرروز ب کریم آقا میگفتم این وصیتی رو ک کردی ب یکی بگو بنویسه روی کاغذ تا یه مدرکی دستمون باشه و هرسری کریم آقا پشت گوش مینداخت.
دوهفته بعدش کریم اقا توی یه صبح سرد زمستونی فوت کرد.
کریم اقا ک رفت ازهمه چی وهمه کس میترسیدم.
بعداز اینکه مجلس ترحیمش تموم شد و همه رفتن سرخونه زندگیشون من موندم و بچه هاش واقوام نزدیکش.
آقاجانم بعدازاینکه فهمید کریم آقا بهم خونه وزمین داده بعدازمجلس ترحیم رفت خونه اش.
روزهای بعد دیگ کم کم اقوام کریم اقاهم رفتن ومن وقدرت ودختراش موندیم.قدرت رو ب خودهراش کرد وگفت ارث شماها ک بهتون داده شده پس برین سرخونه زندگیتون و رو بمن گفت توهم توله تو بردار واز اینجا گم شو.
گفتم ولی کریم آقااینجارو بمن وبچه ام داده.
گفت مدرک داری روکن وبمون...

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mehpare
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه wtdwpy چیست?