مه پاره قسمت چهارم - اینفو
طالع بینی

مه پاره قسمت چهارم

قدرت گفت بزن ب چاک تا کاسه کوزه تو نریختم تو حیاط.


هرچقدر گریه کردم التماس کردم نزاشت ک بمونم.
رفتم پیش ریش سفید محل بهش ماجرا رو گفتم.گفت دخترم اگ یه تیکه کاغذپاره ای دست نوشته ای امضایی ازش داشتی میتونستی حرفتو ثابت کنی.
بچه بغل ب هردری زدم تابلکه کسی یه کاری واسم بکنه ب هیچ نتیجه ای نرسیدم.
دیگ اونجا هیچ کاری نداشتم و ازترس اینکه قدرت بلایی سرمن ودخترم بیاره تصمیم گرفتم برم.
کریم اقا یکم بمن پول وطلا وپارچه ب عنوان کادو داده بود برشون داشتم و یکم هم لباس برای خودم و دخترم همه رو بقچه پیچ کردم ونشستم توحیاط.
قدرت آشپز وخدمه هارو هم بیرون کرده بود.آشپز گفت قدرت ب ماهم گفت ازاینجا برین ودیگ مفت خوری بسه همه مونو در ب در کرد تاخودش تنهایی اونجا زندگی کنه.
اولین جایی ک ب ذهنم رسید خونه ی خواهر بزرگترم بود.یکی از همسایه ها وانت داشت یه مقدار از پولهامو بهش دادم تامنو ببره خونه ی خواهرم(خونه اش خیلی دور بود).تو اون سرماپشت وانت نشستم تامثل سری قبل برام حرف در نیارن حالا شوهرهم نداشتم بدتر.
رسیدیم خونه ی خواهرم.وانت چی برگشت ومن بچه بغل و یه عالمه لباس و خرت وپرت هم توی دستم.
دخترخواهرم توکوچه منو دید و وسایلمو برداشت و رفتیم داخل.
خواهرم منو دید وخوشحال شد و وقتی ماجرای بیرون کردنم رو شنید هردو گریه کردیم.وضع مالی خواهرم انچنان خوب نبود وحالا منم سربارشون شده بودم.
ازشوهرش خجالت میکشیدم و هرشب ک خونه میومد خودمو تویکی ازاتاق ها حبس میکردم و تاصدام نمیکردن نمیرفتن.شام وناهار ب زور ازگلوم میرفت پایین.
بچه رو میدادم خواهردخترم نگه میداشت و خودم نصف کارهای خونه رو میکردم تا نگن اومده مفت خوری.
حدود بیست روز بود ک خونه ی خواهرم بودم.شوهرش پارچه فروشی داشت و ازوضعیت بازار و کسادی خرید وفروش میگفت.
یادپارچه ی گرون قیمتی ک کریم اقا بهم داده بودافتادم وبقچه رو بازکردم و پارچه رو نشون شوهرخواهرم دادم وگفتم این پارچه رو بفروش نصف پولش مال تو ونصف دیگه اش مال من.(نمبخواستم بخاطر موندنم توی خونه شون سرم منت بزارن)خواهرم نمیزاشت ومیگفت نگه داربرای دخترت ولی چشم های شوهرخواهرم برق زد و گفت خیلی پارچه ی گرون قیمتیه فردا قیمت میگیرم.
فردای اون روز کلی پول داد بهم ومعلوم نبود چقدر واس خودش برداشته.تاوقتی ک پول پارچه تموم بشه باهام مهربون بود وبعدازحدود دوماه ک خونه شون بودم یه روز اول صبح بگومگوی خواهرم وشوهرشو شنیدم ک ب خواهرم میگفت خودت ک میبینی وضع مالیمون خوب نیست تاکی میخواد اینجا بمونه وبخوره وبخوابه.


حرفای شوهر خواهرمو ک شنیدم بچه رو بغل کردم و وسایلمو برداشتم واز خونه زدم بیرون.
دخترخواهرم متوجه رفتنم شد واومد دنبالم.
بهش گفتم عزیزم راجع ب رفتنم ب مامان وبابات چیزی نگو هروقت فهمیدن ک من توخونه نیستم بهشون بگو خاله مه پاره گفت ببخشین ک اینمدت اذیتتون کردم و رفت پیش خاله کوچیکه.
اینا رو گفتم و قدم هامو تند ترکردم.دخترم گریه میکرد و من اونو ب سینه ام میفشردمش در حالی ک اشک هام قطره قطره میریخت رو صورتش.گریه میکردم و میگفتم خدایا هیچ زنی رو بی کس و بی پناه و تنها و درمانده نزار.
رسیدم لب جاده و یکم نشستم کنار جاده تا اگ ماشینی وانتی تراکتوری چیزی ب اونطرف آبادی میرفت منم سوار کنه.
یکم بعد یه تراکتور از دور میومد نگهش داشتم و گفتم منم تا فلان آبادی برسون.
پشت تراکتورش توی چند تا گونی بار داشت نمیدونستم چی بود ولی هرطور شده بود سوار شدم و روی گونی ها دراز کشیدم و با اشک وبغض وگریه ب آسمون چشم دوختم.
دخترمو شیر میدادم ک راننده ی تراکتور گفت خانم رسیدیم.
پیاده شدم و از لای پولهام کرایه شو برداشتم و دادم بهش.
رسیدم خونه ی خواهرم.وقت ناهار بود میخواست سفره بندازه.
منو دید دویید سمتم وبغلم کرد وبچه رو ازم گرفت.
نشستم کنار سفره بچه هاش دورم حلقه زده بودن.ماجرای بیرون شدنم ازخونه ی قدرت رو تعریف میکردم براشون ک شوهرش اومد.
شوهرش یه مرد خوش هیکل وقدبلندبود ک واقعا برازنده ی زیبایی خواهرم بود.شعلش نقره فروشی و کلا انگشتربانگین و سنگ های قیمتی میفرخت و وضع مالیشون خیلی خوب بود.
سلام واحوالپرسی کردیم وگفت اینجاخونه ی خودته تاهرموقع ک بخوای میتونی اینجا بمونی.
گفتم تاوقتی ک یه خونه ی کوچیک پیدا کنم مزاحمتون میشم.
ناهاروخوردیم و بچه رو دادم ب خواهرم و رفتم حمامی ک توحیاط درست کرده بودن و درش درست روبروی خونه شون باز میشد.خودمو شستم وموهامم همون جا جلوی آینه شونه زدم پوست صورتم برق میزد انقد ک شفاف وسفید بود.من هنوز سنی نداشتم ک بخوام بیوه وپیر بشم.ازحموم اومدم بیرون دیدم شوهرخواهرم زل زده بهم.نمیدونم چطور فاصله ی حمام تا خونه رو راه رفتم و رفتم اتاقی ک خواهرم واسم اماده کرده بود.
هرروز ک میگذشت نمیدونم چرا نگاههای شوهر خواهرم روم سنگینی میکرد.
چندروز گذشت دخترم رفته بزرگ وزیبا میشد.یه روز کناردخترم خواب بودم ک صدای دعوا وبگومگوی خواهرم باشوهرش رو شنیدم.روسریمو مرتب کردم ودوییدم بیرون.رو ب خواهرم گفتم چی شده؟گفت اگ نمبخوای زندگبم ب هم بریزه هرچه رودترازابنجابرو خواهر میکائیل میگ خواهرتو برام خواستگاری کن تادست غریبه هانیفته.....

اینا رو ک شنیدم نگاهمو دوختم ب میکائیل و گفتم خجالت بکش توجای برادر منی و من جای خواهرت.هنوز کفن شوهرم خشک نشده ک چشمهای هیزتو دوختی بمن.مگ یه مسلمون میتونه همزمان با دوخواهر ازدواج کنه.اره شاید بتونه ک دیگ اونموقع مسلمون نیست یه کافره یه بی دینه یه نجسه.تف ب شرفت بیشرف.اینا رو گفتم ودرحالی ک ب بخت سیاهم گریه میکردم وسایلامو ریختم توبقچه ام وبچه رو زدم بغلم و ازخونه اومدم بیرون.خواهرم اومد دنبالم وباگریه گفت ببخش خواهر ولی مجبور بودم بخاطر زندگیم بخاطر بچه هام بخاطر حرف مردم بخاطر خودت.
گفتم توگناهی نداری خواهر من نباید میومدم اینجا وفکر اینحاشو میکردم.گفت تنهاتونیستی میکائیل کارش اینه وکلا هیزه ومطمئنم اخرش سرم هوو میاره.
یه مقدار پول گذاشت توی بقچه ام وگفت لازمت میشه.
خداحافظی کردیم ودوباره آواره وسرگردان موندم وسط جاده.داشتم باخودم فکر میکردم اینبار کجا برم.دیگ جایی رو نداشتم.خونه ی اقاجانم هم ک زنش تازه زایمان کرده بود مطمئن بودم بخاطر ماجرای بچه ی اولش منو توخونه راه نمیداد.
یهو یاد خونه ی مادربزرگم افتادم.(مادرمادرم).
باخودم گفتم اره اونجا اخرین تکیه گاهمه و ب راه افتادم.
وقتی رسیدم خونه شون یاد خاطرات بچگیم افتادم ک بامادرم میومدیم یاد اخرین روزی ک اینجا بودم وحاتم عوضی اون بلا رو سرم اورده بود.
در زدم مادربزرگم پشت در با عصای چوبیش ظاهر شد.بغلش کردم گفتم مادربزرگ منم مه پاره منو یادت نیست؟اشک ازگوشه ی چشم های چروکیده اش دونه دونه سر میخوردن.بهم گفت تورو ک دیدم یهو فکر کردم خاتون اومده هردوتامون گریه کردیم.رفتیم داخل و تمام ماجرای زندگیمو براش گفتم.
مریض بود وگوشهاش سنگین شده بود.بچه رو گذاشتم یه گوشه و خونه رو براش مرتب کردم.گفت عروس هانمیان تابرام مرتب کنن پسرا هم ک دنبال درآوردن یه لقمه نونن.
من فقط دوتا دایی داشتم.
چایی دم کرده بودم و داشتیم میخوردیم ک یهو در حیاط محکم باز شد و یکی تو حیاط فریاد زد ننه زود باش بیا.
تا مادربزرگ بلند بشه وبره من رفتم.گفتم بله.نگاهش روم بود گفت شما؟گفتم من مه پاره ام نوه ی مادربزرگ.(قیافه اش ازبچگی یادم مونده بود ازهمون کودکی ک میومدیم وباهاش بازی میکردیم اون پسردایی بزرگه ام بود)
سبیلشو باانگشتش چرخوند و زیر لب یه چیزی گفت.
بعدش گفت شوومااا کجااا اینجااا کجا ننه رو صداکن بیاد.مادربزرگ پشت سرم بود گفت چته حمید؟
حمید گفت همون همیشگی.دیدم پیش من نمیتونن حرف بزنن رفتم داخل.

مادربزرگ گفت اینورا پیدات بشه ب نگهبان میگم.
از جیب جلیقه ی نمدیش چندتااسکناس درآورد و داد دستش و حمید رفت.
مادربزرگ اومد داخل وگفت حمید رو شناختی؟
گفتم آره مگ میشه یادم نباشه شیطونیاش تو دوران کودکی.
مادربزرگ اه بلندی کشید وگفت حمید الان معتاد شده وهرچقدر از کارگری پول درمیاره میده ب تریاک ومشروب.هروقت هم پول نداره میاد و ازمن ب زور میگیره.دیگ خسته ام کرده.
دلم برای جوونی حمید سوخت ک اینطور خودشو وسرنوشتش رو خراب کرده بود.
روزها میگذشتن دخترم بزرگ وبزرگ تر میشد.دو ماه بود ک خونه ی مادربزرگم بودم ک حمید فقط دوبار اومده بود و ازهمون حیاط پول رو ازمادربزرگ گرفته ورفته بود.
یه روز مادربزرگ خواب بود منم کهنه های دخترم رو میشستم ک حمید دوباره اومد.
بدون توجه بهش مشغول کارم بودم ک پرسید مادربزرگ کجاست؟گفتم داخل خوابه.
رفت ویکم بعد اومد بیرون و خیلی سریع رفت بیرون.
کهنه هارو شستم و رفتم توخونه ک ببینم مادربزرگ رو بیدار کرده یانه.جلوی مادربزرگ پر از منجوق های قیمتی گردنبندش بود ک ریخته بودن.مادربزرگ رو بیدار کردم وگفتم مادربزرگ حمید منجوق هاتو از گردنت بریده وبرداشته ورفته.
مادربزرگ بلند شد وباگریه واشک وناله نفرینش میکرد و میگفت اونا یادگارهای پدربزرگت بودن.
ازحرصم تصمیم گرفتم برم خونه ی داییم.ب مادربزرگم گفتم اماده باشه فردا واس ناهار میریم اونجا.
فردای اون روز دخترمو اماده کردم وهمراه مادربزرگ رفتیم.یه خونه ی درندشت بزرگ حیاط دار داشتن ک ادم داخلش گم میشد.زنداییم با قیافه ی گرفته و عبوس بهمون خوشامد گفت و رفتیم داخل.
داییم دخترمو بغل کرد و چندتااسکناس پول گذاشت توی لباسش و گفت ماشالا عین خودته.همه شون از سرنوشتم خبرداشتن.داشتیم ناهار میخوردیم ک حمید اومد.
مادر بزرگم گفت پدرسوخته گردنبدمو کجا ابش کردی؟
حمید گفت ازکدوم گردنبند حرف میزنی؟گفتم همونی ک نخشو بریده بودی و منجوق هاشو برداشته بودی؟اینو ک گفتم حمید بهم حمله کرد و سیلی محکمی زیرگوشم زد وگفت مامثل شماگداگشنه نیستیم ک بریم زیربال وپردیگرون زندگی کنیم و ب اطرافیان تهمت بزنیم.زن داییم دردفاع ازپسرش گفت اون گردنبند و کسی نمیدزده غیرازاونی ک صبح تاشب کنارگوشت داره ادای مظلوم هارو درمیاره.
منظورش من بودم گفتم خجالت بکشین من مثل پسرشمامعتاد نیستم ک اسیر وگدای یه تیکه تریاک باشم و بیام ازمادربزرگ گدایی کنم.اینارو ک گفتم زن داییم وحمید افتادن بجونم و تامیتونستم کتکم زدن و حمید گفت هرچه زودتر گورتو از خونه ای ک بمن ارث رسیده گم میکنی وگرنه اونجا ببینمت آتیشت میزنم پس مونده ی حاتم....

بهم ک گفت پس مونده ی حاتم تمام وجودم لرزید.دیگ نتونستم ساکت بشینم و یه گلدون کوچیک گوشه ی خونه بود برداشتم کوبیدم ب سرش.ازسرش خون جاری شد ومادرش جیغ زد وگفت چیکار کردی دختره ی کثافط و همه جمع شدن دور حمید.
بچه مو برداشتم و بدون اینکه نگاه کنم حمید زنده ست یا مرده از خونه زدم بیرون.
دوییدم طرف خونه ی مادربزرگم و وسایلمو برداشتم و رفتم سمت جاده.
قلبم ازشدت ترس میخواست بیاد تو دهنم.
نمیدونم چطور شد ک خودمو روبروی در خونه ی آقاجانم دیدم.
رنگم زرد شده بود ونفس نفس میزدم.
آقاجانم خونه بودو بادیدنم گفت چی شده؟
گفتم چه عجب حالموپرسیدی؟هیچ باخودت گفتی اینهمه مدت این دختره بعدازفوت شوهرش چیکار میکنه آیا بدون شوهر ازپس زندگیش براومده؟
آقاجانم گفت اگرم برنمیومدی کریم اقااونقدری واست گذاشته ک بتونی سالها باهاش زندگی کنی.
ماجرارو واسش تعریف کردم.عصبانی شد وگفت حساب قدرتو میرسم وحقتو ازش میگیرم.
گفتم لازم نیست کاری انجام بدی یه اتاق کوچیک بهم بده اینجا زندگی کنم و دخترمو بزرگ کنم.
هنوز ازماجرای حمید چیزی بهش نگفته بودم.
خانم جان واثمر گفتن فقط تازمانی اینجا میمونی ک اقاجانت حقتو از قدرت پس بگیره.
گفتم نگران نباشین ب محض پس گرفتنش میرم.نیومدم اینجا ک صاحب ارث ومیراث پسرت بشم.
پسرش تپل وسفید بود ودقیقا شبیه آقاجانم بود(البته خانم جان از بالای اون ایوان بلندچوبی نشونم داد وسریع بردش داخل ک مبادا من بلایی سرش بیارم).
تمام فکروخیالم پیش حمید بود و باخودم میگفتم الانه ک برسن و منو بگیرن وببرن.توحیاط یه انباری بود همون انباری ک زمان بچگی از پشتش حرفای اقاجان وخانم جان رو میشنیدم اونجا رودادن بهم و ب کمک یکی ازخدمه هاتمیزش کردم تابادخترم اونجازندگی کنم.آقاجانم دلش نیومد ک یکی ازاتاق های عمارت ب اون بزرگی رو بده بهم.
تمیزش کردم رنگش زدیم و یکم خرت وپرت ازوسایل مامانم تواتاقش بود چیدیم تواتاق.
یکهفته گذشت ومن کاملا اونجامستقرشده بودم.دیگ همه جا خبر رسیده بود ک قدرت منو ازخونه ی کریم آقا انداخته بیرون ومن اومدم حیاط پدرم زندگی میکنم.
یه شب ک دخترم خواب بود ب همراه یکی ازخدمه ها ک بهم بافتنی یاد میداد نشسته بودیم وهم حرف میزدیم وبهم بافتنی یاد میداد.دیگ خسته شده بودیم ک خدمه گفت من میرم بخوابم.رفت منم جامو انداختم وچراغ نفتی روخاموش کردم و رفتم سرجام.تمام وسایل ها بوی مادرمو میدادن.تازه چشام داشت گرم میشد ک صدای آروم مه پاااره مه پااره؟رو شنیدم.

صدای ارومی منو بخودش اورد ک تند تند واروم اسممو صدا میزد.
اولش یکم ترسیدم ولی کنجکاویم باعث شد ک برم ببینم کیه صدام میزنه.
درچوبی رو بازکردم و رفتم بیرون.یه دختر قدبلند کنار دیوار وایستاده بود میترسید ک اقاجانم یا کسی ببیندش.
گفتم شماکی هستین اینجا چیکار دارین؟
گفت خواهش میکنم بزار بیام داخل همه چیو برات توضیح میدم.
قبلا خیلی راجع ب جن وآل واینا شنیده بودم و احساس میکردم اونم جنه.ولی وقتی گفت من خواهر صادقم لال شدم...
التماس کرد بیاد داخل.دلم براش سوخت اومد وچراغ نفتی رو روشن کردم ولی روشناییش رو زیاد نکردم تا کسی بهمون شک نکنه.
گفت مه پاره ازوقتی ک شنیدیم اومدی وخونه ی پدرت زندگی میکنی خیلییی خوشحال شدیم.داداشم ازبعد اون جریان ازعذاب وجدان افسرده شده و عین دیوونه هادست ودلش ب هیچ کاری نمیره.همش گریه میکنه خودشو فحش میده خودشو سرزنش میکنه خودشو میزنه باهاش حرف میزنیم ماروکتک میزنه و همش اسم تورو صدامیزنه.صادق بعدازاون ماجرا خودشو گم وگور کرد ولی عذاب وجدان بهش اجازه ی اینکارو نداد واومد باپدرت صحبت کرد.من بامادرم صحبت کردم وب اصرارش اومدم اینجا.ازت خواهش میکنم قسمت میدم بجون اون دخترت ب داددلش برسی بلکه دل یه مادر وآروم کنی.یادروزی افتادم ک صادق ب حاتم التماس میکرد کاری باهام نداشته باشه وباحاتم دعواکردن.فقط اشکهام جاری میشدن وچیزی نمیگفتم.
بلند شد ورفت وموقع رفتن گفت اجازه بده فقط یکبار باهات حرف بزنه وبعد تصمیم بگیر.
گفتم چه تصمیمی؟گفت صادق میخواد باهات ازدواج کنه.دندونامو ازحرص ب هم فشاردادم وگفتم بخاطر کار کثیف حاتم وداداش شما من هنوزم ازترسم نمیتونم برم سرخاک مادرم.هنوزم یاداوری اون صحنه ازذهنم پاک نشده.
دختربازهم اصرار کرد وگفت منم باصادق میام واس اینکه نترسی واس اینکه بهت نشون بدم ک برادرم چقدر پشیمونه.رفت و من تاخودصبح نتونستم بخوابم.دیگ اینجاهم امنیت نداشتم واونطور ک دخترتعریف میکردفکرمیکردم هرلحظه ممکنه صادق دروهل بده وبیاد داخل.اصلا راضی هم میشدم باهاش حرف بزنم مردم وآقاجانم راجع بهم چی فکرمیکردن.
دم دمای صبح بود ک خوابم بردوچندساعت بعد ک بیدار شدم داییم وزنش رو توی حیاط مشغول حرف زدن باآقاجانم دیدم.ازترس زود درو بستم.حتما بخاطر شکستن سرحمید اینجااومده بودن.اب دهنمو ب زور قورت دادم و ازپشت پرده ی پنجره ی کوچیک حیاط رو نگاه میکردم ک آقاجانم باانگشتش ب خونه ی من اشاره کرد ودایی وزن داییم وآقاجانم ب طرف اتاقم میومدن...
لباسهامو مرتب کردم وباخودم گفتم هرچی گفتن جوابشونو میدم..
آقاجانم صدام زد دروبازکردم و.....
.همین ک گفتم سلام سیلی محکمی زد زیر گوشم ک گوشم سوت کشید.
گفتم واس چی میزنی؟
گفت زدی سرحمید وشکستی داری راست راست واس خودت میگردی؟هیچ باخودت نگفتی ک چه بلایی سرش اومده؟
گفتم حمیدوزدم چون حقش بود.
داد زد وگفت دختره ی عوضی الان حسابتو میرسم.
زود رفتم داخل خونه و درو بستم وخودمم موندم پشت در.تکیه داده بودم ب در ک نتونه بازش کنه.ازاونطرف هلش میداد واینطرف هم من درومحکم فشارمیدادم ک بازش نکنه.
آقاجانم زنداییمو کشیو وبرو اونطرف وگفت حالا ک طوریش نشده هرچقدرهم خرج دواو درمونش کردین میدم.یکم گوش دادم صداشون نمیومد دخترمو بغل کردم وخداروشکر کردم ک چیزیش نشده.
زنداییم رفته بود ومطمئن بودم ک ازاقاجانم پول گرفته.
عصر اون روز قرار بود خواهر صادق بیاد ومنو ببره پیش صادق.
داشتم لباسهای دخترمو میپوشوندم ک خواهرش اومد وگفت ب زور از پشت پرچین ها پریدم اومدم پیشت ک کسی منونبینه.زود باش بیا ب راه قبرستون صادق هم اونجاست.
گفتم اگ توهم میایی میام وگرنه اگ ببینم تنهاست برمیگردم.
گفت میام ودوباره رفت.
بچه روبرداشتم و میخواستم برم بیرون ک خانم جان گفت کجاداری میری؟
گفتم خیلی وقته سرخاک مادرم نرفتم میرم سرخاکش.
باهزاران دلهره ودلشوره واضطراب رفتم.همش تصویر روزی ک بهم تجاوزشد جلوی چشام میومد.
ب مادرم گفتم مامان میبینی چی ب روزدخترت اومده؟انقدر بامادرم حرف زدم وگریه کردم ک دیدم صدای خش خش برگ هامیاد.سرمو برگردوندم عقب صادق وخواهرش بودن.
خواهرصادق صدام کرد وگفت بیا اینجا.رفتم پیششون.صادق سرش پایین بود بهم گفت سلام.
جواب دادم ونشستم.صادق شروع کرد ب حرف زدن ازعذاب وجدانش ازپشیمونیش ازاینکه بعدازاون روز یه ساعت خواب خوش نداشته از اینکه میخواد باهام ازدواج کنه وازخیلییی چیزا.
گفتم درسته تو اون روز باهام کاری نکردی وباحاتم هم بخاطر درگیر شدی ولی من هنوزم نتونستم اون اتفاق زو فراموش کنم الانم من یه زن بیوه ام ک یه دخترهم دارم اگ بخاطر عذاب وجدان اومدی باهام ازدواج کنی همین الان برگرد وبرو.اگرم خانواده ات راضی ان من حرفی ندارم.اگ منو بادخترم قبول داری باهات ازدواج میکنم.(هیچ حسی بهش نداشتم فقط میخواستم سایه ی یه مردی بالاسرم باشه.اینو زن هایی میفهمن ک مثل من اواره وسرگردانن).
صادق گفت من توروهمراه دخترت میخوام خانواده ام هم راضی ان چون اگ راضی نبودن خواهرم نصف شب نمیومد سراغت.
یکم حرف زدیم و رفتن.دخترمو برداشتم واومدم خونه میخواستم ازاین زندگی نکبت ک توی انباری پدرم زندگی میکردم نجات بدم..رفتم تا ب خانم جان بگم.....
 ک من میخوام با صادق ازدواج کنم.
رسیدم خونه.دیدم یه زن نشسته رو ایوان بزرگمون.
خانم جان رو صدا زدم.
گفت همون جا بموون نیا داخل.
بخاطر بچه اینطور میگفت.
پیش زن خجالت زده شدم وزن گفت چرا نیاد داخل؟
بعدش رو بمن کرد وگفت بیا دخترم من مادرصادقم.
هول شدم لباسهامو مرتب کردم و گفتم سلام خوش اومدین.
خانم جان اومد پایین و گفت برو سرووضعو درست کن این چه سرووضعیه نمیبینی خواستگار اومده برات.
دیگ نخواستم چیزی بگم چون خانم جان زودتر ازمن فهمیده بود و ازطرز رفتارش معلوم بود ک ب این ازدواج راضیه.
رفتم خونه ی خودم.خونه ک چه عرض کنم انباری.
لباسهامو عوض کردم.
مادرصادق یکم بعد اومد و در زد وگفتم بفرمایید.
گفت دخترم ببین اومدم باهات صحبت کنم.پسر من بعدازاون جریان انگار افسرده شده و ازعذاب وجدانه ک میخواد باهات ازدواج کنه.فقط میخوام اینو بگم اگ بعدها پشیمون شد دیگ بخودتون مربوطه چون من وپدرش فکر میکنیم پسرمون افسرده شده وبعدازیه مدت پشیمون میشه.
مادرصادق ک اینارو میگفت ازخجالت میخواستم پیشش آب بشم برم داخل زمین.
گفت مادرهر پسری آرزو داره ازدواج کنه عروسی کنه بچه داربشه.نه اینکه بره یه زن بیوه بگیره ک یه بچه هم کنارشه.
گفتم مگ زن های بیوه چه گناهی کردن ک نمیتونن با مردهای مجرد ازدواج کنن.
ازحرصمم ک شده بود تصمیم گرفتم باصادق ازدواج کنم تاثابت کنم زندگی وخوشیهاش ب حرفایی نیست ک اونا میگن.
خلاصه فردای اون شب ک خانم جان با آقاجانم صحبت کرد آقا جانم برخلاف میلش راضی شد و اومدن خواستگاری.مراسم ک تموم شد چندروز بعد قرار شد صادق یه جشن کوچیک بگیره و برم خونه شون.چون من بیوه بودم خانم جان گفت جشن واس تو عیبه.
توی عصر یک روز سرد خانواده ی صادق اومدن دنبالم و بردنم خونه شون.
دخترم پیش خواهرم بود گفتم تا بیارنش پیشم.شب بود ک همه شون رفتن ودخترمم دادن بهم.
یه اتاق بهمون داده بودن ک بزرگ بود من هیچی نداشتم بچینم داخلش و آقاجانم گفته بود ک تایکهفته برات وسایل میخرم.
صادق شب کنارم نشست دستهاش میلرزید تا روبندی ک ب سرم وصل کرده بودن رو بازکنه(البته جلوشو داده بودم عقب).
دستاش میلرزید بالاخره هرطور ک شده بودروبندمو از سرمو باز کرد و انداخت اونطرف.گفت دستام میلرزه و نمیتونم بهت دست بزنم.اونشب صادق اصلا بهم نزدیک نشد.
صبح ک شد با صدای آقاجانم بیدار شدم ک میگفت مه پاره رو صدا کنین با کدخدای محله ی قدرت حرف زدم و قراره ارث ومیراثشو بهش بدن زود باش مه پاره بامن بیا.
صادق گفت برو بچه رو من ومادرم نگه میداریم و رفتیم و.....

وقتی رسیدیم همه ی ریش سفیدا اونجا بودن.
همه شون ب احترام اقاجانم بلند شدن.
نمیدونم چی شده بود ک قدرت موافقت کرده بود.
خونه و حیاط و زمینی ک پشتش یود و کریم اقا تو گفته هاش بهم داده بود رو دادن بهم و رو برگه ای نوشتن.
برگه رو گرفتم و قرار شد قدرت چندروز بعد اونجا رو ترک کنه و من همراه صادق و دخترم بیاییم اونجا زندگی کنیم.
دلم لک زده بود واس زندگی توخونه ای ک مال خودم باشه و توش خانمی کنم.
همراه آقاجانم برگشتیم خونه مون.
دخترمو بغل کردم وفشردم ب سینه ام.من حتی یه دیقه هم تحمل دوریشو نداشتم.
ب صادق گفتم باید بریم اونجا زندگی کنیم.
صادق بی اهمیت بودمادرش هم تند تند میگفت همین مونده ک بگن پسرفلانی رفته داماد سرخونه شده و زیرسایه ی مالی ک نه واس خودشه نه زنش زندگی میکنه.
روزها وشب هامیگذشتن و صادق همونطور بی اهمیت و سرد بود و اصلا بهم نزدیک نمیشد.
اینطور حدس میزدم ک خانواده اش هم از این موضوع خبردارن و هیچی نمیگن...
بیست روز بعد خبر رسید قدرت خونه رو ترک کرده و میتونم برم خونه ام. آقاجانم چندتا تیکه وسیله خرید برام ب عنوان کادو وجهیزیه و با ماشین قبل ازرفتن من فرستاده بود.
رفتم دیدم وسیله ها توحیاطن.
ب کمک صادق ویکی ازهمسایه ها ک قبلا زمانی ک کریم اقا زنده بود اونجا کار میکرد ووضع مالی خوبی هم نداشت وسایل رو گذاشتیم داخل.
ب اون زن گفتم بیاد تو زمین کشاورزی پشت خونه کار کنه تابافروشش هم کمک خرج من میشد هم خودش.
دوماه بود ک باصادق زیر یک سقف بودم و اون همچنان سرد بود.
اون زمان اینطور نبود ک فورا صدامون دربیاد و ازناتوانی جنسی همسرمون حرف بزنیم اگرم حرف میزدیم هزاران وصله ی ناجور بهمون میچسبوندن ومیگفتن تشنه ی همخواب شدن با شوهرتی ک فورا جار میزنی وهمه جارو پرمیکنی.
منم ک هیچ علاقه وحسی بهش نداشتم صدام درنمیومد.
تااینکه بعدازدوماه دیگ نتونستم ساکت بشینم میخواستم بدونم چرا اینطوری میکنه چون باهام از روی عذاب وجدان ازدواج کرده بهم دست نمیزنه وحسی بهم نداره یا ازم خوشم نمیاد ومحبوری باهام زندگی میکنه.میخواستم ازش بپرسم وعلتشو بفهمم واگ مجبوری باهام ازدواج کرده ازش طلاق بگیرم بره دنبال زندگی خودش وزندگیشو بخاطر عذاب وجدانی ک داره نابود نکنه.
گفتم صادق چرا باهام اینطور میکنی؟
رنگ صورتش زرد شدوباتته پته گفت چطوری؟
گفتم مجبوری باهام ازدواج کردی؟
گفت مه پاره یه چیزی بهت میگم بجون بچه ات قسمت میدم بین خودمون بمونه.
گفتم بجون سهیلا(دخترم)بین خودمون میمونه.
گفت حاتم رو کشتم وانداختمش درّه.
اینوک گفت دوییدم بیرون وازترس بالاآوردم و...

ازترس ووحشت بخودم میلرزیدم.من نزدیک سه ماه بود با یه قاتل زندگی میکردم و کنار یه قاتل میخوابیدم.
صدای گریه ی دخترم از داخل خونه میومد.
صادق توخونه بود جرات نداشتم برم بغلش کنم.میترسیدم.ازصادق وحشت دادم.
یهو باخودم گفتم نکنه بلایی سر دخترم بیاره.
لرزون لرزون رفتم داخل خونه.صادق نشسته بود و به یه جاخیره شده بود.
زود بچه رو برداشتم و اومدم بیرون.بچه ک ساکت شد صادق اومد نشست کنارم.
دستهام از ترس میلرزید.
گفت مه پاره من بخاطر تو صمیمی ترین دوستمو کشتم.بخاطر توقاتل شدم.تو الان ازم فرار میکنی؟ازم میترسی؟مه پاره تصمیمت چیه؟دیگ نمیخوای باهام زندگی کنی؟
باتته پته گفتم صادق چطور اینکاروکردی؟واس همینه ک افسرده وعصبی هستی؟
گفت هرشب کابوس میبینم و ازعذاب وجدان نمیتونم راحت بخوابم.اونروز ک اون بلا سرت اومد چندروز بعدش رفتم پیش حاتم.خیلی خوشحال بودمیگفت دیدی قصاص رو زمین نمیمونه دیدی بالاخره انتقام برادرمو گرفتم..
باهاش بحثم شدگفتم خیلی بی شرفی پدرش درب در دنبالته.همونطور ک برادرتو کشته تورو هم میکشه.لااقل هرچه زودتربرو بهشون بگو اشتباه کردی برو بهش بگو میخوای بادخترش ازدواج کنی.
حاتم گفت باخودت چندچندی؟من برم بادخترقاتل برادرم ازدواج کنم؟گیرم ک رفتم مگ پدرش قبول میکنه؟همون لحطه منومیکشه.بعدش بگومگو وبحث کردیم دعوامون بالاگرفت.حاتم مشت محکمی زد توصورتم ودماغ ولب ودهنم پرازخون شد.عصبانی شدم سنگی ک کنارم افتاده بود رو محکم کوبیدم سرش افتاد روزمین.ناله میکرد نفس های اخرش بود پشیمون شدم ازکارم باگریه گفتم حاااتم حاتممم تورو خدا منوببخش زنده بمون الان میرم دنبال دکتر.داشتم همینطور حرف میزدم ک نفس آخرشو کشید وواس همیشه چشماشو بست.ترسیده بودم دست وپام میلرزیدن.باخودم گفتم اگ خانواده اش بفهمن منو میکشن.اونطرف جنگل یه دره ی بزرگ وخطرناک بود ک هیچکس ب اونجا نزدیک نمیشد کنارش هم یه رودخونه ی بزرگ بود.حاتم رو کشون کشون ازروی برگ هابردم سمت دره و محکم پرتش کردم داخل دره.
صادق ک اینا رو گفت داشت میلرزید خیلیی ازش میترسیدم شده بودم شبیه گلناز ک ازآقاجانم میترسید.نمیدونم چرا نمیتونستم کنارش بمونم.
گفت مه پاره بهم بگو لطفا باهام میمونی یا میری بهشون خبرمیدی؟
باتته پته گفتم م م منننن من نمیدونم صادق.
گفت میدونستم میدونستممم نباید بهت میگفتم.
رفتار وحرکات غیرعادی ازخودش نشون میداد.
واقعا ترسیده بودم بچه رو برداشتم و دوییدم خونه ی همسایه.
گفت نروو مه پاااره.داشت خودشو میزد.ب سروصورتش میزد.
جیغ زدم و...
خانم همسایه اومد بیرون گفتم فقط یه لیوان بهم آب بدین.بچه رو ازم گرفتن ویه لیوان برام آب آورد.گفت چراجبغ میزدی دخترم.گفتم با صادق یکم بحثم شد وبهم حمله کرد تامنو بزنه واس همون جیغ زدم.یکم خونه شون نشستم وآروم ک شدم گفتم میشه دخترمو چنددیقه نگه دارین برم خونه ببینم حالش اگ خوب شده میام میگیرم ازتون.
گفت برو.بلند شدم و باترس اومدم خونه.همه حارو آروم گشتم ولی صادق توخونه نبود.رفتم انباری(همون انباری ک قدرت منو انداخته بود توش و کریم خان موقع نمازصبح التماسش کردم درم آورد).
در انباری رو باز کردم و دیدم از سقف چوبی انباری ک ب صورت افقی چوب های کلفت ودراز زده بودن یه نفر آویزونه.
سرمو ک بردم بالا جیغی زدم ک کل محل شنیدن و همه ریختن حیاطمون.
صادق از سقف با طناب خودشو دار زده بود.
انقدرجیغ زدم ک غش کردم و چندساعت بعد چشامو توی اتاق ک باز کردم خونه وحیاط پرازسروصدا بود.یکی داد زد مه پاره چشاشو بازکرد.
زن هاریختن بالاسرم وبهم یه لیوان آب دادن.دادزدم دخترم کجاست؟خواهربزرگم گفت پیش منه نگران نباش.مادر وپدر صادق گریه میکردن و مادرش میگفت توباعث شدی اون خودشو حلق اویزکنه.انقدر جیغ زدن وگریه کردن آخر شب بود ک رفتن.واس صادق مراسم گرفتیم سه روز گذشت و همه رفتن سرخونه زندگیشون.
مادرش ک داشت میرفت آروم کشیدمش کنار وگفتم پسرت حاتم روکشته و توهم اینوخوب میدونستی.
میدونستی ک افسرده شده و رفتارهاش دست خودش نیست ولی بااینحال اومدین خواستگاری وحقیقتو بهم نگفتین.
گریه کردوگفت فکرکردی واس چی نمیخواستم برین جدازندگی کنین واس این اتفاق بودچون صادق بخاطرافسردگی بارها بهمون گفته بودک من آخرش خودمومیکشم.
خلاصه روزهاوماهها گذشت ومن هنوزم خودمو تومرگ صادق مقصر میدونستم.هنوز بادنیای اطرافم ارتباط خوب برقرارنکرده بودم.
تصمیم گرفتم دخترمو بزرگ کنم و اصلا دیگ ب ازدواج فکرنکنم.
اون خونه ومحیطش منو یادزندگی گذشته ام مینداخت.
تصمیم گرفتم بفروشمش وتوی شهر ک خیلی ب روستانزدیک بود یه خونه بخرم.
همه فهمیده بودن ک میخوام خونه رو بفروشم و اول ازهمه قدرت اومد برای خریدنش وگفت نمیخوام خونه زندگی پدرم بیفته دست غریبه.خونه رو ب قیمتی ک تعیین کرده بودن ازم خرید وهمراه آقاجان رفتم شهر و یه خونه ی متوسط برام پیدا کرد وبامخالفت هایی ک داشت وهزاران حرف وحدیث پشت سرم بود کوچ کردم شهر وسالی یکبار اونم توی عید فقط میومدم روستا و بهشون سرمیزدم ومیرفتم.بافتن رو یادگرفته بودم توخونه لباس وجوراب وکلاه میبافتم.اونروز وسایل رو میبردم مغازه واس فروش 
 روزگارم میگذشت.
سالها گدشته بود ومن توی خونه ی خودمزندگی میکردم.نه باکسی کار داشتم و نه کسی کاری ب کارم داشت.دیگ قید ازدواج مجدد رو زده بودم ودخترم رو بزرگ میکردم.
دخترم ده سالش شده بود وتوی مدرسه ثبت نامش کرده بودم.زندگیم بد نبود ازش راضی بودم.
اونروز بافتنی هامو میبردم ب همون مغازه ای ک براش میبافتم ومیفروختم ک باحکمت روبرو شدم.گفت مه پاره حال خانم جان بد شده ومنو فرستاده ک بیام دنبال تو.وسایل رو دادم ب مغازه و دخترمو برداشتم ورفتیم.یکسال بود بهشون سرنزده بودم وچون ب عید کم مونده بود باخودم میگفتم عید ک شد میرم دیدنشون.
توی این یکسال خانم جان خیلی لاغرو ضعیف شده بود دیگ روزهای آخرعمرش بود.
دخترسوغات خانم جان رو انداخته بود توی همون انباری ک من رنگش زدم وچندروز اونجاموندم.همه جای خونه و وجود خانم جان بوی نجاست میداد.دیگ کنترل خودشو ازدست داده بود و خودشو کثیف میکرد بخاطر همون دخترسوغات انداخته بودتش بیرون.
منو ک دید گریه کرد وگفت دخترم اول بگو حلالم میکنی بعد بیا داخل.
نمیتونستم برم داخل.حالم ازاونهمه نجاست وبو ب هم میخورد.گفتم همینجا بگو خانم جان من کاردارم باید برم.(یادظلم هایی ک ب مادرم وما کرد افتادم وازعمد اینکارو کردم).
گفت حق داری حالت ازم ب هم بخوره.هیچکس نزدیکم نمیشه.گفتم پس چی شددخترسوغات ک اینهمه سنگشو ب سینه میزدی.ک بخاطرش مادرم وگلناز وگلچهره مردن و منم زندگیم اینطور شد؟
هق هق اشک میریخت.دلم براش سوخت.هرچی نباشه منم آدم بودم ودلم مثل خودش ازسنگ نبود.رفتم داخل لباسهاشو عوض کردم دست وپاشوشستم.فقط داشت اشک میریخت.دیگ چیزی نمیتونست بخوره.فقط میگفت حلالم کن مه پاره.آقاجانم پیرشده بوددخترسوغات بهشون ریاست میکرد.بعدازپسرش دوتا هم دختر ب دنیااورده بود.اقاجانم بخاطر ریخت وپاش های دخترسوغات تمام زمین های کشاورزیشو فروخته بود دیگ اون ابهت سابق رو نداشت.دخترسوغات ک منودید ب طعنه گفت بوکشیدی دیدی خانم جان داره میمیره اومدی صاحب ارث ومیراث بشی؟همه شون ب نام بچه های منه و شماها برین گم شین.ب آقاجانم گفتم دیدی بهت گفته بودم تنها میمونی اینم اخروعاقبتت.تمام این ثروت رو زیرسایه ی مادرم ب دست آوردی وزیرسایه ی اثمر ازدست دادی.چی شده ک حتی یک درصد هم ازابهتت باقی نمونده؟
چیزی نگفت.آخه همون آقاجان سابق نبود ک چیزی بگه.
ازحرصم رفتم خونه ام.
چندروز بعدش خبررسیدخانم جان توهمون وضع فلاکت بار فوت شده.صبح زوددفنش کرده بودن.رفتم ولی اثمرهمه رو بیرون کرده بود وگفت یه سگ پیرمرده چه مجلسی میخوایین بگیریم واسش؟

اثمر نزاشت برا خانم جان مجلس بگیرن.دست دخترمو گرفتم و رفتم قبرستون.اولش رفتم سرخاک مادرم.نشستم هق هق اشک ریختم.گفتم مامان تمام کسایی ک اذیتت کردن دونه دونه دارن تقاص پس میدن.رفتم سرخاک خانم جان وگفتم خیلی اذیتمون کردی خیلی بلاسرمون اوردی من حلالت میکنم نمیدونم خداهم حلالت کنه یانه.
بلند شدم وبادخترم رفتیم خونه ام.روزها وماهها وسالها گذشت و من فقط چندباررفتم دیدن اقاجانم.پسرش بزرگ شده بود همون پسری ک خیلی سنگشوب سینه میزدن ودوست داشتن پسردار بشن تمام ثروت اقاجان رو توخوشگذرونی وعیش ونوش خودش خرج کردوآقاجانم دیگ حتی یه قرون هم پول نداشت غیراز چندهکتارزمین کشاورزی ک باهاش امرارمعاش میکردن.هیچ اعتراصی هم نمیتونستن ب پسرشون بکنن چون دعواودادوبیداد راه مینداخت وتمام اسباب واثاثیه ی خونه رو ب هم میریخت.خواهرام زندگی خودشونو داشتن ومنم ب دورازهمه وبی دغدعه زندگی خودمو.
سالهابعد ک اقاجانم فوت کردپسرش تمام داراییشو خرج کرد واثمر ب گدایی وکارگری افتاده بودهمون زنی ک زن یه خانزاده بود.دخترهاش هم باآدمایی ازدواج کردن ک یکیش سرش هوو اورد واین چوب خدابود چون مادرش سرمادرم هوو اومده بود اون یکی هم روزی چندبارزنشو کتک میزد.
بعدازفوت اقاجانم اون خونه دیگ تبدیل ب خرابه ای شد ک اثمروپسرش توش زندگی میکردن وباهیچکس رابطه نداشتن.
ولی دخترم سهیلا درس خوند و یه وکیل متبحر شد بهش گفتم هیچوقت بخاطر مال دنیا حق روپایمال نکنی.همیشه طرف حق روبگیری
الانم ک ازدواج کرده و یه پسر داره.خونه شون ب خونه ی ویلایی حیاط وحوض دارونقلی ک دارم نزدیکه.هرروز بهم سرمیزنن.عمر چندانی ندارم وسن زیادی ازم گذشته ولی بلاهایی ک توی زندگیم دیدم ازخدا میخوام سرهیچ بنده ای نیاره.داشتن دختروپسر هیچ فرقی نداره.اقاجانم پسرداشت ومن دخترم سهیلا رو.
عاقبت اقاجانم روباخودم مقایسه میکنم میگم بچه هرچی ک باشه فقط صالح باشه همین.
ممنونم ازتون ک داستان زندگیمو خوندین واگ جاهایی اشک اومد ب چشم هاتون ازتون معذرت میخوام.
این داستان رو مه پاره مادرم تعریف کرد ومن سهیلا دخترش نوشتم...مادرم بخاطرمن ازدواج نکرد ومن این روزهامو مدیون دستهای پرچین وچروکش هستم.
نویسنده: سیما شوکتی

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mehpare
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

1 کامنت

  1. نویسنده نظر
    عادله سید حسینی
    ممنون از داستانهای عبرت آموز
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه cpqwe چیست?