خورشید قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

خورشید قسمت سوم

طبق خواسته ی عمه رفتیم خونه ی دخترش مهری و بعد از شام ما به تنهایی برگشتیم خونمون.قرار شد عمه اینا روز بعدش به خونه ی ما بیان.


من همچنان مشغول برق انداختن خونه بودم و تیکه های قائمیو هم باید تحمل می کردم.ولی اینقدر هیجان زده بودم از اومدن شهاب که انگار قائمیو نمیدیدم و به حرفاش اهمیتی نمی دادم.
مامان مدام نگران این بود که چجوری قضیه ی ازدواجشو بهشون بگه.به قائمی سپرده بود تا فردارو بنگاه بمونه تا خودش خبرش کنه.
بعد از ظهر بود که عمه اینا با لباس پلوخوری با گل و شیرینی اومدن.شبیه مراسم خواستگاری بود اونم رسمی.
استرسم بیشتر شده بود و بعد از احوال پرسی و روبوسی،با کمک مامان ازشون پذیرایی کردیم.
این میون مامان بعد از حرف های معمولی رو به عمه گفت:راستش خواهر یچیزیو می خوام بهتون بگم ولی روم نمیشه.
عمه متعجب گفت چی شده که روت نمیشه بگی؟
مامان با من من گفت راستش من ازدواج کردم با یه آقایی که قاری قرانه،مرد خیلی مومنیه و...
مامان همچنان در حال تعریف کردن از قائمی و موجه جلوه دادن کار خودش بود ولی عمه با اخم سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت.
مامان که دید عمه اخماش وا نمیشه رفت بغلش کرد و بوسیدش و عمه هم به ناچار تبریک گفت ولی هنوزم اخماش تو هم بود و نمیتونست با این قضیه کنار بیاد.
مامان بعد از تبریک عمه از خدا خواسته با قائمی تماس گرفت و قائمی هم گفت یه ساعت دیگه میام خونه.
تو این فاصله شهاب رفت تو اتاق و نشست رو تخت.در اتاق باز بود و رو بهم گفت دختر دایی میشه بیای کارت دارم.
با خجالت سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاق،درو باز گذاشتم و نشستم رو تخت.شهاب شروع کرد به صحبت کردن،اینکه چقدر درس خونده،سربازیش کی تموم میشه،برنامش برای آینده چیه.آخرسر پرسید عروس خانواده ی کاظمی میشی؟
من که اسم کاظمیو تازه میشنیدم با تعجب نگاش کردم.پرسید چی شد؟
+ببخشید کاظمی کیه؟
_خب کاظمی فامیلیه ی منه دیگه!
تازه دوزاریم افتاد و سرمو انداختم پایین گفتم نمی دونم هر چی مامانم بگه.
با شیطنت گفت پس مثبته؟
جلو لبخندمو گرفتم که زنگ خونه به صدا درومد.قائمی بود و ما هم از اتاق اومدیم بیرون.بعد از احوال پرسی قائمی با مهمونا، بساط شام رو محیا کردیم.
موقع خواب شهاب و قائمی تو اتاق خوابیدن و ما خانما هم تو پذیرایی.روز بعد سیزده آبان بود و من باید از طرف مدرسه به راهپیمایی می رفتم و چادر سر کردن هم اجباری بود.همش به این فکر می کردم با چادر زشت میشم و اگه یوقت شهاب منو ببینه آبروم میره.با همین فکرا خوابم برد و صبح زود بیدار شدم و چادرمو که قائم کرده بودم یواشکی دراوردم روبروی آیینه

 بعد از درست کردن مقنعه ام چادرمو سر کردم و همین که خواستم برم بیرون،شهاب از اتاق بیرون اومد و منو با چادر دید.صبح بخیر گفته نگفته سریع رفتم بیرون تا منو بیشتر نبینه.
بعد از یروز راهپیمایی خسته کننده خسته و کوفته به خونه برگشتم و قبل از اینکه وارد خونه بشم چادرمو تو کیفم جاساز کردم.
وقتی رفتم تو خونه هنوز عمه اینا بودن و بعد از سلام علیک به طرف اتاق رفتم تا لباسامو عوض کنم.
وقتی برگشتم با شهاب چشم تو چشم شدم همین که خواستم نگاهمو بدزدم پرسید چادرتو چکار کردی؟
+تو کیف مدرسمه
با لبخند گفت ولی بهت میومد.
دستمو خونده بود و از خجالت سریع به طرف آشپزخونه رفتم.
بعد از نهار قرار گذاشته بودن بریم شهریار خونه ی دختر عمه ماهرخ.آماده شدیم و اول شهاب سوار شد،به زور من رو هم وسط کنار شهاب نشوندن و مهستی و دخترش هم گوشه.خودمو جمع کرده بودم که به شهاب نچسبم،اونم که تپل و هیکلی عین خیالشم نبود و راحت نشسته بود.احتمالا تو دلش هم به من می خندید.بالاخره به خونه ی ماهرخ رسیدیم و کمی از ورودمون نگذشته بود که شهاب گفت بیا ما بریم تو حیاط قدم بزنیم.
به مامان نگاه کردم که اشاره کرد برو.
حیاط ماهرخ خیلی بزرگ و سرسبز بود،یه تاب دو نفره هم داشت که شهاب بهم گفت تو بشین رو تاب تا من برگردم.
با یه صندلی و دو تا شیرینی خامه ای برگشت.صندلی اورده بود تا من موذب نباشم و چقدر خوشحال شدم که مجبور نیستم رو تاب کنارش بشینم.
رو صندلی نشست و بعد از خوردن شیرینیامون شروع کرد به حرف زدن درباره ی آیندمون،بازم من بیشتر شنونده بودم ولی اصلا نگران این نبودم که با یه مرد تو حیاط تنهام.شهاب بوی اعتماد میداد،نگاهش هیز نبود با تمام مردایی که دیده بودم انگار فرق داشت.
مشغول حرف زدن بودیم که ماهرخ شهاب رو صدا کرد تا برای شوهرش اقا جمشید وسیله ای ببره.
شهاب ازم پرسید تو هم میای که گفتم اره.
به مامانم خبر داد که با خورشید میریم مغازه ی اقا جمشید و زود برمی گردیم.بعد از برگشتن از مغازه ی اقا جمشید تو مسیر چشممون به یه لباس عروس فروشی افتاد.کمی اونجا دو نفره به تماشای لباس عروسا و پرسیدن نظر هم گذروندیم و برگشتیم خونه.
دسته جمعی مشغول تماشای فیلم عروسی شهیاد بودیم که شهاب در گوشم یواشکی گفت چه جالب تو عروسی شهیاد تو لباس عروس پوشیدی
و منم لباس دامادی.
اینقدر غرق دوست داشتن شهاب بودم که به کل نگرانیهای قبل رو فراموش کرده بودم.فردای اون روز من و مامان برگشتیم خونه و شهاب و عمه هم قرار بود بعد از دو روز برگردن شمال.
من و شهاب شماره های همو گرفته بودیم و دیگه خیالمون راحت بود

من و شهاب روزی چند بار با هم تماس تلفنی داشتیم تا اینکه بعد از یک هفته مرخصیش تموم شد و رفت کرمانشاه.گاهی اگه گوشی گیر میاورد بهم زنگ می زد و اگه گیر نمیاورد باید تا جمعه ی هر هفته صبر میکردم تا خودش تماس بگیره.شهاب پسر فوق العاده مودب و مهربونی بود که منو هم شیفته ی خودش کرده بود.مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره دعواهای مامان و قائمی بالا گرفت و این وسط دودش می رفت تو چشم من.
گندکاریای قائمی از هر طرف به گوش مامان می رسید که هر زن بیوه ای که میومده بنگاه قائمی بهش شماره میداده.
تو اوج دعواها مامان می رفت پرونده ی منو از مدرسه می گرفت و میرفتیم شمال و به دو هفته نکشیده با قائمی آشتی می کرد و دوباره پرونده رو می گرفت و برمی گشتیم تهران.
دوباری که این اتفاق افتاد مامان دیگه روش نشد منو ببره مدرسه قبلی و از خانم زاهدی خجالت می کشید و به همین خاطر جای دیگه ثبت نامم کرد.ولی باز هم مدتی نگذشته دعواشون شد و پروندمو گرفت رفتیم شمال.
ایندفعه مدیر مدرسه ی شمال ثبت نامم نکرد و گفت نمیشه که شما مدام در حال پرونده گرفتن و آوردن باشی،نزدیک امتحانات ترمه،من از کجا بدونم وضعیت تحصیلی دخترت چه جوریه.
مامان مجبور به التماس و خواهش تمنا شد و قسم می خورد دیگه پرونده رو پس نمیگیرم که مدیر گفت باشه ولی باید برید از مدرسه قبلیش یه کارنامه از وضعیت درساش بگیرید که بتونم با نمرات ترمش جمع ببندم.
مامان که دیگه روش نمیشد به خانم زاهدی زنگ بزنه تا کارناممو بگیره ولی چاره ای نداشت و اینکارو کرد.به ماهرخ هم زنگ زد که وقتی میاد شمال کارنامه رو بگیره و بیاره.
خلاصه کارنامه به دستمون رسید و همش نگران این بودم نمراتم بد باشه و ابروم پیش ماهرخ و شهاب بره ولی پایین ترین نمره ام هفده بود و آبروم حفظ شد.هر چند تو این رفت و آمدا و بگیر ببندا گرفتن همون هفده هم هنر بود چون دیگه اعصابی برام نمونده بود تا درس بخونم.
امتحانات ترم اول رو گذروندم و دیگه ظاهرا شمال موندگار شده بودیم که یکی از خواهرام با مامان تماس گرفت که بریم تهران برای تقسیم ارث و میراث.
ظاهرا این همه سال خونه و ماشینا بی صحاب مونده بود و حساب بانکیه بابا رو هم وقتی دولت دیده بود کسی سراغش نمیره خودش صاحب شده بود.دو سه تا از خونه ها هم تحت تصرف خواهرام بود و حالا قرار بود بریم تا خونه ای که موقع زنده بودن بابا توش زندگی میکردیم رو تقسیم کنن.مامان از مدرسه دو سه روزی برام مرخصی گرفت و دوباره راهی تهران شدیم.مستقیم رفتیم خونه ی قائمی و همونجا قائمی به ناچار اشتی کرد و رامون داد.

از رفتارهای مامان و این قهر و آشتیا و اینکه مامان ول کن قائمی نبود روحم در عذاب بود ولی چاره ای جز تحمل نداشتم و تنها امیدم شهاب بود که بیاد و نجاتم بده‌.
کارهای ارث و میراث انجام شد و سهممونو از اون خونه دادن و خداروشکر برگشتیم شمال.ولی مامان دورادور حواسش به قائمی بود و باهاش در تماس بود.
مامان با پول سهم الارثمون از خونه ی بابا،یه خونه از همسایمون که تو کار بساز بفروش بود پیش خرید کرد و سه دنگشو به اسم من زد و سه دنگشم به اسم خودش.
قرار بود چند ماه دیگه خونه رو تحویل بگیریم و از خونه ی اجاره ای تو شمال به خونه ی خودمون اسباب کشی کنیم.
خونه حاضر شد و وقت اسباب کشی رسید.شهاب هم چند روزی میشد که اومده بود مرخصی.برای من کلی لباس و شال و ساعت و...گرفته بود که معلوم بود از مخارج خودش زده بود تا بتونه اونارو برا من بخره.
اثاث کشی هم با کمک شهاب تموم شد و دو روزی نگذشته بود که وقتی با شهاب تلفنی حرف میزدم گفت خورشید دلم برات تنگ شده...
تا گفتم منم همینطور قند تو دلش اب شد و به دو ساعت نکشیده زنگ در به صدا درومد.شهاب برای دیدن من عمه رو برداشته بود و اومده بودن خونمون.درو زدم و اومدن بالا ولی مامان تا اونارو دید اخماش رفت تو هم.البته تعجب هم نداشت چون اخلاقش همین بود گاهی خوب بود گاهی بی دلیل بد.خودش هم نمیدونست داره چکار می کنه.عمه طفلک که از اومدنش پشیمون بود هی به زبون گیلکی به شهاب می گفت ویریز بیشیم(پاشو بریم).ولی شهاب میگفت مامان گیر نده دیگه،بعد به من نگاه می کرد و لبخند می زد.با هر زحمتی بود اون شب عمه رو نگه داشتیم و مامان هم با اخم ازشون پذیرایی کرد.عمه خیلی معذب بود ولی من و شهاب از در کنار هم بودن غرق شادی بودیم.اون شب رختخوابارو تو سالن انداختیم.من و مامان کنار هم و عمه و شهاب هم بالاسرمون.
اون شب برای اولین بار شهاب دستامو گرفت و تا صبح دست تو دست هم خوابیدیم.صبح روز بعد مامان با همون اخم مهمونارو راهی کرد.
مدتی بعد قائمی با مامان تماس گرفت که رفته خواستگاری زنی و قراره ازدواج کنه.از مامان خواست تا بره و صیغه رو فسخ کنن.مامان شروع کرد به ننه من غریبم بازی و گریه و التماس که صبر کن من میام تهران.
باز تصمیم گرفت برای از دست ندادن قائمی در کل بره تهران زندگی کنه ولی مونده بود مدرسه ی منو چکار کنه،نه روش میشد پرونده مو بگیره و نه جایی دیگه ثبت نامم می کردن.
تصمیم گرفت به دخترش سمیرا که مستاجر بود زنگ بزنه و بگه که دیگه اجاره خونه نده و بیاد با من تا پایان سال تحصیلی زندگی کنه و مراقبم باشه.
سمیرا هم از خدا خواسته قبول کرد
ولی وقتی خبرو به شهاب دادم راضی نبود اما چاره ای هم جز صبر نداشت چون ما هنوز رسما ازدواج نکرده بودیم و تا پایان سربازیش و همینطور تا پایان درس من شاید چهار سالی طول می کشید تا با هم ازدواج کنیم.به همین خاطر مجبور بود رو حرف مامان حرف نزنه.
شهاب به مرخصی اومده بود و مامان هم مشغول جمع و جور کردن وسایلش برا رفتن به تهران بود که عمه برای شام دعوتمون کرد.
توی کوچه ی خونه ی عمه که پیچیدیم شهاب بهم زنگ زد و گفت الان دیدمتون اومدین تو بمون من سر کوچه ام داخل نرو کارت دارم،فقط یچیزی من کچل کردم پادگان به موهام گیر دادن....گفتم اشکالی نداره من همه جوره قبولت دارم..._خب پس خیالم راحت شد.
سوییچ رو از مامان گرفتم و نشستم تو ماشین،از دور داشت میومد معلوم بود به خاطر کچلیش خجالت می کشه،لپاش گل انداخته بود.از ماشین پیاده شدم و بعد از سلام کردنم یه دسته گل رز قرمز از پشت سرش دراورد و روبروم گرفت.با ذوق داشتم تشکر می کردم که گفت این برای این بود که گفتی همه جوره قبولم داری.خندیدم و گفتم ولی کچلیتم با نمکه
گفت عع اگه اینجوریه که پس بفرمایید...
از جیبش یه جعبه دراورد که توش یه نیم ست گردنبد و گوشواره بود.
من با شهاب طعم دوست داشتن و عاشقی رو به معنیه ی واقعی چشیدم و واقعا دوسش داشتم.
خلاصه اون شب هم به خوشی تموم شد و موقع خداحافظی شهاب بهم گفت میای فردا دو تایی بریم خونه ی خواهرم مهستی؟
گفتم اره ولی باید مامان هم اجازه بده.
_نگران نباش به مادرم میگم باهاش صحبت کنه و اجازتو بگیره.
اجازه گرفته شد و عصر روز بعد شهاب اومد دنبالم.مامان هم مشغول جمع کردن وسایلش برای رفتن به تهران بود.سمیرا و دخترش که حدودا پنج ساله بود با یسری از وسایلاشون اومده بودن و مشغول چیدنشون بود.
شهاب که به مامان و سمیرا سلام کرد سمیرا چندان تحویلش نگرفت.با اینکه تعجب کرده بودیم از رفتار سمیرا ولی به روی خودمون نیاوردیم.شهاب نشست تو سالن و به منم گفت برو لباساتو بپوش هر وقت حاضر شدی صدام کن.بعد با چشمک گفت هر لباسی دوست داری بپوش و هر ارایشی دوست داری بکن.
برای منی که از طرف مامان همیشه محدود بودم و هیچ وقت به سلیقه و نظرم اهمیتی داده نمیشد،این حرف شهاب یه دنیا ارزش داشت.
لباسامو که عوض کردم صداش کردم و اومد نشست رو تختم.می خواستم با یه خورده وسایل ارایشی که از کیف مامان کش رفته بودم که کلا شامل یه کرم ضد آفتاب و مداد چشم و برق لب صورتی بود ارایش کنم ولی زیر نگاهای شهاب معذب بودم.وقتی دیدم نگاهشو از روم برنمیداره گفتم میشه یه جا دیگه رو نگاه کنی؟

شهاب روشو کرد اونور ولی باز زیر زیرکی حواسش به من بود.داشتم برق لب رو می زدم که اومد روبروم ایستاد.زل زد به لبام و چند ثانیه بعد اب دهنشو قورت داد.سریع نگاهشو گرفت و گفت من میرم پایین تو هم زود بیا.
بدون اینکه منتظر جوابم باشه سریع رفت بیرون.منم زود اماده شدم و رفتم پیشش.دست تو دست هم رفتیم سر خیابون و سوار تاکسی شدیم.بعد از شام تو خونه ی مهستی زود بلند شدیم که شهاب اول منو برسونه و بعد هم خودش بره خونشون.پیاده مشغول قدم زدن از خیابون به طرف کوچمون بودیم که شهاب گفت خورشید من تا حالا چندین بار گفتم خیلی دوستت دارم ولی تو یبارم نگفتی.
+آخه من روم نمیشه
_رو نمی خواد که گفتنشم سخت نیست،ببین فقط کافیه بگی دوستت دارم
اصلا این جمله رو زبونم نمی چرخید ولی از بس شهاب اصرار کرد که با هزار جون کندن گفتم دوستت دارم.
شهاب که با شنیدن این جمله خیالش راحت شده بود گفت
من هیچ وقت ازت نمی گذرم و همه جوره پات می مونم ازت می خوام قول بدی که تو هم همه جوره پام بمونی...
با شنیدن جمله ی بعدیش دنیا رو سرم خراب شد.
_تنها چیزی که باعث میشه من ازت بگذرم و نخوامت اینه که اون چیزی که همه ی دخترا دارن رو تو نداشته باشی.
تمام خاطرات نحس کودکیم اومد جلو چشمم،گذشته ای که به کل با وجود شهاب فراموشش کرده بودم.نمی دونم چرا اون حرف رو زد ولی مطمئنم یک درصد هم فکر نمی کرد که من باکره نباشم.
منگ بودم و با خودم می گفتم یعنی اگه بفهمه ولم می کنه و میره؟تو بقیه ی مسیر دیگه نمیشنیدم شهاب چی میگه.وقتی رسیدیم در خونه شهاب که تازه متوجه شده بود رنگ و روم پریده گفت حالت خوبه؟
+خوبم فقط خستم.
شهاب که فکر می کرد کاری کرده یا حرف بدی زده که من ازش ناراحت شدم همش به خاطر گناه نکرده معذرت خواهی می کرد.زنگ درو زدم و با شهاب خیلی سرد خداحافظی کردم و رفتم داخل.
برای اینکه مامان و سمیرا چیزی نفهمن یه سلام دادم و سریع به طرف اتاقم رفتم و گفتم خستم می خوام بخوابم.درو بستم و نشستم رو تخت،زدم زیر گریه.هر چی نفرین و فحش بلد بودم نثار اون مجتبی عوضی کردم.داشتم می سوختم ولی آروم زجه می زدم.فکر اینکه شهاب منو نخواد داشت دیوونم می کرد.تا دیر وقت آروم و بی صدا گریه می کردم.
صبح روز بعد با چشای پف کرده از شدت گریه از اتاق رفتم بیرون.
مامان که منو با اون وضعیت دید هر چی سوال پیچم کرد به نتیجه نرسید.گفتم خسته بودم و چیزی نشده تا اینکه بی خیال شد.

اسباب اثاثیه ی مامان رو تو پارکینگ گذاشته بودیم و مامان هم راهیه ی تهران شد تا قبل از بردن وسایلش خونشو تمیز کنه.
سمیرا هم مشغول چیدن اسباب اثاثیه ی خودش بود و تقریبا تو خونمون ساکن شده بود.شوهر سمیرا مرد خوش اخلاقی نبود و از همین اول مشخص بود قراره روزای سختیو سپری کنم.
هر روز حالم بدتر میشد،دوباره افسرده و ساکت شده بودم.نمی تونستم دردمو به کسی بگم،هر شب تا صبح کارم شده بود بغض و گریه.روزها هم به یه نقطه خیره می شدم و به آینده ی نامعلومم فکر می کردم.
شهاب هر روز یا یروز در میون به دیدنم میومد و منم سعی می کردم عادی رفتار کنم و پا به پاش بخندم و حضورش هم باعث آرامشم میشد.سعی می کردم تا وقتی شهاب کنارمه به بدبختیام فکر نکنم ولی وقتی تو چشماش نگاه می کردم همش از خودم میپرسیدم یعنی ممکنه یروز ازم بگذره و نخوادم؟
شهاب این نگاهامو به پای عشق میذاشت و چیزی از غمی که تو دلم بود متوجه نمیشد.
این سر زدنای هر روزه ی شهاب باعث حسادت سمیرا میشد.شاید حق داشت چون شوهرش یه ادم بد ذات و بد اخلاق بود که با عالم و ادم سر جنگ داشت.اینکه قبول کرده بود بیاد خونه ی مادرزنش هم به خاطر منافع خودش بود وگرنه ادمی نبود در راه رضای خدا کاری بکنه.
سر زدنای شهاب باعث بداخلاقتر شدن شوهر سمیرا میشد و برای سمیرا هم دردسرساز.سمیرا از شوهرش محبتی نمیدید و وقتی میدید شهاب این همه به من توجه داره حسادت از چشماش می بارید.
دو روز به پایان مرخصی شهاب مونده بود که مامان از تهران برگشت تا اثاث هاش رو ببره.شب قبل از رفتن شهاب،عمه برای شام دعوتمون کرد خونش.بعد از شام شهاب رو رسوندیم ترمینال و قبل از حرکتش منو کشوند یه جای خلوت و گفت خورشید تازگیا عوض شدی سرد شدی میترسم،نگرانم از دستت بدم.
تو چشمهام زل زد و گفت بهم قول بده منتظرم می مونی.
توی چشمهاش زل زده بودم ولی نمی تونستم قول بدم،تو دلم می گفتم شهاب منم می ترسم تو ولم کنی.
سرمو انداختم پایین و اروم گفتم باشه.اتوبوس رسید و شهاب سوار شد و در حالی که تا اخرین لحظه نگاهشو ازم نمیگرفت،دور شد.این اخرین دیدار عاشقانه ی من و شهاب بود،اگه میدونستم بیشتر نگاهش می کردم،عطر تنشو،برق نگاهشو ضبط می کردم برای روزایی که ندارمش.
شهاب رفت و من موندم با یه دل پر از درد و یه عالم فکر و خیال.
مامان هم با وسایلش رفت هر چند بودنش هم دردی ازم دوا نمیکرد.اون هیچ وقت منو نفهمید هیچ وقت درکم نکرد و همیشه منافع خودش به من ارجحیت داشت.ولی سمیرا برعکس مامان اونقدر پاپیچم شد و اینقدر از در دلسوزی باهام حرف می زد که همه چیزو براش تعریف کردم.

از تجاوز مجتبی،از بی خیالی مامان،از حرفی که شهاب گفته بود،از همه ی ترسهایی که از آیندم با شهاب داشتم.سمیرا هم که دنبال فرصت بود تا پای شهاب و عمه رو ازون خونه کوتاه کنه،شروع کرد به کار گرفتن مخم علیه شهاب.میگفت اره اگه بفهمه دختر نیستی ولت که می کنه هیچ،آبروتم تو فامیل میره....من اون زمان چهارده پانزده سالم بود و نمیدونستم کار درست کدومه.سمیرا هم عین مامان با اینکه بزرگتر و عاقلتر بود به جای اینکه منو ببره معاینه و بعد تصمیم بگیریم،فقط هدفش دور کردن من و شهاب بود.
ولی فراموش کردن شهاب برای من کار اسونی نبود دائم در حال گریه کردن بودم و هر وقتم سمیرا چشمای قرمزمو میدید شروع می کرد به سخنرانی.حتی وضعیت مالی شهاب رو مسخره می کرد تا منو دلسرد کنه ولی شهاب با اینکه سرباز بود از جیره ی خودش می زد تا منو خوشحال کنه.توی دلم به سمیرا می گفتم حالا مگه شوهر خودت چیه که شهابو مسخره میکنی.میگفت بیا تا شب عروسیتون نرسیده و طبل رسواییت به صدا در نیومده خودت کم کم ارتباطتو کم کن و اخرش هم بگو منصرف شدم.اونقدر سمیرا این حرفا رو زد تا من بی پناه و تنها از ترس بی آبرویی قبول کردم و با خودم می گفتم حداقل اینجوری توی ذهن شهاب یه عشق دست نیافتنی باقی میمونم.
شهاب از پادگان اخر هفته ها تماس می گرفت و من یکی درمیون جواب میدادم.یکی از تماساش وسط هفته بود و وقتی اسمشو رو گوشی دیدم به سمیرا گفتم شهابه و سمیرا هم گفت ولش کن جواب نده.اونقدر بوق خورد تا قطع شد و بعدش پیام اومد خورشید چرا جواب نمیدی؟
دلم براش سوخت خواستم جواب پیام رو بدم که سمیرا گوشیو از دستم قاپید و براش نوشت شاید دیگه برام مهم نیستی که جوابتو نمیدم.
بعد از چند دقیقه شهاب شروع کرد به زنگ زدن،اونقدر زنگ زد تا سمیرا گفت جواب بده ولی بزار رو ایفون که منم بشنوم.وقتی جواب دادم گفت این چی بود نوشتی؟
به آرومی گفتم درست دیدی دیگه نمی خوامت.
_چرا آخه مگه چکار کردم که اینو میگی؟
+هیچی فقط نظرم عوض شده.
_چطور تا قبل از این نظرت عوض نشده بود،مطمئنم این حرف تو نیست.
+چرا اتفاقا حرف خودمه.
_من تورو میشناسم نه حرف تو نیست.
سمیرا که دید شهاب باور نمیکنه مجبورم کرد قطع کنم و گوشیو ازم گرفت و خاموش کرد.بعد از دو سه ساعت با خواهش و التماس تلفنو ازش گرفتم و روشن کردم.پیامای شهاب اومد که نوشته بود منو باش به خاطرت می خواستم بیام مرخصی سورپرایزت کنم باورم نمیشه این حرفای تو باشه.بعدش هم شروع به زنگ زدن کرد اونقدر تماس گرفت که سمیرا گذاشت رو ایفون و بعد داد دستم.
بعد از چند ثانیه سکوت شهاب با صدای غم آلود گفت سلام

بعد از چند ثانیه سکوت شهاب با صدای غم آلود گفت سلام توروخدا بگو چی شده....
صداش گرفته بود مشخص بود گریه کرده،دلم آتیش گرفت که باعث ناراحتیش شدم.داشت بغضم می ترکید که سمیرا دم گوشم گفت بهش بگو تمومش کنه.گفتم شهاب دیگه نمی خوامت دوستت ندارم.
_باورم نمیشه راستشو بگو کسی مجبورت کرده؟
+نه
_پس برو وضو بگیر بعد بیا قسم بخور که دیگه منو نمی خوای.
اینو که گفت سمیرا گوشیو از کنار گوشم کشید و قطع کرد.گفت اگه قسم بخوری اون قسم بعدا دامنتو میگیره.
سمیرا به فکر قسمی بود که ممکن بود دامنمو بگیره ولی یک لحظه هم به فکر دل شکسته ی شهاب نبود که آهش ممکن بود دودمانمو تباه کنه.
تا چند روز صدای بغض الود شهاب تو گوشم بود و سمیرا هم مدتی تلفنمو بهم نداد.شبا قبل از اومدن شوهر سمیرا میرفتم تو اتاق مشترک خودم و یلدا(دختر سمیرا) تا شوهرش منو با اون چشمای ورم کرده و صورت داغون نبینه.وقتی هم از سمیرا دلیل این حالمو میپرسید سمیرا میگفت دلش برای مامان تنگ شده.
مدتی به همین منوال گذشت سمیرا که دید اتیش عشق من خاموش نمیشه گفت تو خشکلی همه از خداشونه باهات دوست بشن بیا با یکی دوست شو تا راحتتر شهابو فراموش کنی.
پوزخندی زدم و گفتم اگه قرار بود با کسی باشم با شهاب میموندم دیگه چرا خودمو اذیت کردم.
_نمیگم که به کسی فکر کنی که میگم دوست شی فقط تا سرت گرم بشه.
تمام زندگی من با تصمیمات دیگران گذشته بود و حالا هم با تصمیم سمیرا شهاب رو کنار گذاشته بودم و قرار بود برای اینکه کمتر عذاب بکشم به کسی دیگه ای فکر کنم.
مامان رفته بود سراغ زندگی خودش و فقط یکبار ازم پرسید چیزی از شهاب دیدی که نامزدیو بهم زدی؟گفتم نه و مامان هم با همون یک کلمه قانع شد.اصلا کی به فکر من بود که حالا باشه.
خانواده ی شهاب هم هرگز پیگیر ماجرا نشدن.حتی عمه هم تماسی نگرفت.خواهر بزرگش سیما که از خداش بود بینمون بهم بخوره چون قبلا شنیده بودم به شهاب گفته بود این دختره به دردت نمیخوره اینم میشه یکی مثل مادرش که روزی یه شوهر می کنه.گناه مادرمو پای من نوشته بود و حتی مواقعی که با شهاب بودم و میدیدمش روی خوش بهم نشون نمیداد.
شهاب بارها و بارها تماس گرفت تا که نا امید شد و تماساشو کم کرد.درسم افت کرده بود و به زور سمیرا درس می خوندم.فرق سمیرا با مامان این بود که اجازه میداد راحت باشم و کمکم میکرد شیک بپوشم و بهم اهمیت میداد و منو به حال خودم رها نمی کرد.
یه روز که با سمیرا رفته بودیم فومن جلوی مغازه ی کلوچه فروشی مشغول خرید بودیم که یلدا گیر داد بریم پارک.
پارک تقریبا بزرگی اونجا بود که وقتی سمیرا دید یلدا
 بی خیال نمیشه بهم گفت بریم پارک ما یخورده بشینیم و یلدا هم بازی کنه.
روی یکی از نیمکت ها نشسته بودیم که سمیرا گفت اون پسره رو ببین،چشم ازت برنمیداره.
برگشتم دیدم یه پسر سفید روی حدودا ۲۵ ساله که زل زده بود به من.رومو برگردوندم و به سمیرا گفتم نگاش نکن ببینه محل نذاشتیم بی خیال میشه.سمیرا گفت اون دختر کوچولو که همراهشه کیه؟
دوباره برگشتم دیدم اره دست یه دختر حدودا سه ساله رو گرفته.
+حتما بچشه
_نه بابا بهش نمیخوره بچه داشته باشه
+اصلا به ما چه ول کن
سمیرا هم دیگه پیگیر نشد که یلدا اومد و به مامانش گفت که بره تابش بده.سمیرا هم این وظیفه رو محول کرد به من و رو به یلدا گفت تو برو الان خاله خورشیدت میاد.
رفتم و مشغول تاب دادن یلدا بودم که همون پسره اومد و اون دختر کوچولو رو تاب بغلی نشوند.متوجه بودم که داره نگاهم می کنه ولی خودمو میزدم به کوچه علی چپ.یهو شمارشو از جیبش دراورد و گفت ببخشید میتونم باهاتون اشنا بشم؟
ناخوداگاه نگاه غضب ناکی بهش انداختم و به یلدا گفتم خودت تاب بخور من خسته شدم میرم پیش مامانت.
وقتی کنار سمیرا نشستم سریع گفت دیوونه چرا شماره رو ازش نگرفتی؟این که تیپ و قیافش خوبه مشخصه ازین علافا نیست.
+اگه علاف نبود که تو پارک نبود.
_چه ربطی داره مگه اونایی که علاف نیستن پارک نمیرن؟شاید با خانوادش اومده.
+سمیرا توروخدا ولم کن هنوز داغ شهاب برام کهنه نشده.
_اخه شهاب چی بود این که از شهاب بهتره.به خدا واسه دوستی مورد خوبیه از دستش نده.
سمیرا که حرصش گرفته بود گفت یعنی خاک عالم تو سرت با این کله ی پوکت که یذره عقل توش نیست،ماتم کسیو گرفتی که اخرش خودش ولت می کرد.
از حرفش ناراحت شدم و خیلی بهم برخورد ولی به روی خودم نیاوردم و چیزی نگفتم.
سمیرا یلدارو صدا زد و گفت بسه دیگه برو کنار آبخوری دست و صورتتو بشور بیا بریم.
بعدشم منو فرستاد تا دست و صورت یلدارو بشورم.کنار ابخوری بودم که همون پسر دوباره شمارشو گرفت سمتمو گفت خواهش میکنم قبول کن.یه نگاه بهش انداختم و گفتم دختر خودتونه؟خندید و گفت نه برادرزادمه.
+اهان.
_خونتون فومنه
+نه
بعد به تقلید از من گفت آهان.
شماره رو گرفتم و برگشتم پیش سمیرا و گفتم بیا خیالت راحت شد.
_اره بالاخره سر عقل اومدی.
دو روزی ازون ماجرا گذشته بود و طبق معمول صبح با چشمای ورم کرده از دلتنگیه شهاب بیدار شدم.
وقتی سمیرا منو تو اون حال دید گفت اون شماره که پریروز گرفتی چکار کردی؟
+توی کیفمه
_چرا بهش زنگ نزدی
+حوصلشو نداشتم حالا بعدا زنگ میزنم.

سمیرا که به یلدا گفت برو کیف خاله خورشیدو بیار،
یلدا کیفو آورد و سمیرا روبروم گرفت و گفت شماره رو دربیار زنگ بزن.
گفتم الان تازه از خواب بیدار شدم بزار برا بعد.
_به حال خودت بزارمت هرگز زنگ نمیزنی،از بس گریه کردی چشمات پیاله ی خونه،زود باش
با بی حوصلگی شماره رو دراوردم و با گوشیم گرفتم.بعد از سلام بدون اینکه خودمو معرفی کنم گفت چقدر دیر زنگ زدین زودتر از اینا منتظر بودم.
+ببخشید فراموش کردم.
_عجب!!!بهتون نمیومد فراموش کار باشید.
اسمش حجت بود و این شد آغاز دوستیه ی ما.
پایان سال تحصیلی بود و به هر جون کندنی بود امتحانات رو گذروندم.برخلاف میل من طبق گفته ی مامان قرار بود بعد از گرفتن کارنامم به تهران برم.دوست نداشتم دوباره با قائمی زیر یک سقف زندگی کنم،نمی خواستم دیگه شاهد دعواهاشون باشم.حداقل پیش سمیرا محدود نبودم و راحت تر زندگی می کردم ولی مامان قبول نکرد حتی تابستونو اینجا بمونم.کارنامه رو گرفتم فقط خداروشکر کردم که پاس شدم،نمرات جالبی نگرفته بودم ۱۰،۱۴،۱۶.
با مامان راهیه ی تهران شدم در حالی که کل مسیرو گریه می کردم.از طرفی شمال بوی شهابو میداد و از طرفی هم به سمیرا عادت کرده بودم حداقل باهاش به راحتی درد و دل می کردم و در اون برهه از زمان تصورم این بود که اون منو درک می کنه.
مامان به گریه هام اهمیت نداد و گفت میای تهران باز دوست پیدا می کنی،همسایه هامون دخترای خوبی دارن.
وقتی اومدم تهران باز محدود کردنای مامان شروع شد ولی من دیگه خورشید سابق نبودم نمیدونم از کجا جرات مخالفت کردن پیدا کرده بودم دیگه نذاشتم مامان بهم زور بگه.هرجور سلیقه ی خودم بود لباس می پوشیدم و دوست نداشتم دیگه مثل املا بگردم مامان هم که دید حریفم نمیشه بی خیال شد.به مامان راجب دوستیم با حجت هم گفتم.
هنوز تلفنی باهاش در ارتباط بودم و از تهران رفتنم ناراحت بود.دو ماهی گذشته بود که برای حجت تو تهران کاری پیش اومد و ازم خواست تا هماهنگ کنیم همو ببینیم.به مامان که گفتم اول مخالفت کرد ولی بعد کنکجاو شد تا حجتو ببینه به خاطر همین باهام همراه شد و گفت لازم نکرده تنها بری خودم میبرم و خودمم برمی گردونمت.
با مامان راهیه ی پارک محل قرار شدم.وقتی رسیدیم حجتو دیدم که با یه شاخه گل رز منتظرم بود.اول با دیدن مامان جا خورد ولی زود خودشو جمع کرد و به روی خودش نیاورد.احوال پرسی گرمی با مامان کرد و مامان هم مشخص بود از حجت خوشش اومده.مدام سوال میپرسید و حجت هم با حوصله جواب میداد.ولی من از سوالات مامان کلافه شده بودم و خجالت زده،انگار نه انگار قرار بوده من و حجت همو ببینیم

یک ساعتی به همین منوال با حجت تو پارک گذشت و تمام بیوگرافیش توسط مامان بیرون کشیده شد و برگشتیم خونه.
حجت پسر زبون بازی بود که روزهای اول مودب به نظر می رسید ولی رفته رفته تیکه های مثبت هجده می پروند.نمی دونستم نیتش ازین حرفا پشت تلفن چیه،داشت از چشمم میوفتاد.چند باری بهش گوشزد کردم ولی باز با پررویی حرفشو میزد.منم که میدیدم موفق به عوض کردن بحث نمیشم مجبور به قطع کردن تلفن میشدم.حجت هم که دید من راغب به ادامه ی بحثای این چنینیش نیستم نا امید شد و تماساشو کم کرد.ولی بر حسب عادت رابطه رو قطع نکردیم.
یه روز شماره ی ناشناسی باهام تماس گرفت که وقتی گفتم الو کسی جواب نداد.چند باری با همون شماره این اتفاق افتاد که دیدم مزاحمه گفتم لالی یا مریضی؟
کنجکاو شده بودم که کیه،شماره ی منو از کجا آورده؟
تا اینکه یروز از دکه به اون شماره زنگ زدم بعد از چند تا بوق صدای شهاب تو گوشی پیچید.صداش رو که شنیدم نفسم حبس شد،قلبم شروع کرد به تند تند زدن.هنوز الو الو می گفت ولی صدایی از من درنمیومد قطع کردم و تا چند لحظه توی حال خودم نبودم.دلم می خواست باز صداشو بشنوم به همین خاطر دوباره تماس گرفتم و بدون صدا فقط به الو الو گفتنش گوش میدادم تا اینکه وقتی دید حرف نمیزنم قطع کرد.دوباره داغم تازه شده بود دلم می خواست به صورت ناشناس هر روز صداشو بشنوم.رفتم سیمکارت نو خریدم و شب بهش پیام دادم سلام...
بعد از نیم ساعت جواب داد _سلام شما؟
+فکر کن یه آشنا،دوست داری کی باشم؟
_دوست دارم دختر داییم باشی
+چرا به خطم زنگ می زنی جواب نمیدی؟
_دلم برات تنگ شده بود می دونستم اگه بفهمی منم دیگه جوابمو نمیدی
+عمه و شوهر عمه خوبن؟سلاممو بهشون برسون
_خوبن ولی اگه تونستی یه زنگ به بابام بزن،همش بهم میگه چکار کردی که خورشید ولت کرد،بیچاره نمیدونه خودمم هنوز نمی دونم خلافم چی بوده.
+توروخدا دوباره شروع نکن
_باشه هرچی تو بخوای،می دونستی تصادف کردم؟
+نه خبر نداشتم
_کاش پیشم بودی اگه بودی میشدی قوت قلبم زودتر خوب میشدم.
شرمنده شدم ولی کاری از دستم برنمیومد که یهو نوشت راستی باران(خواهرزاده ی شهاب)وقتی دید خیلی دپرسم منو با دوستش اشنا کرد اسمش سمیه است،بهم میگه میخوام برات جای خورشیدو پر کنم ولی نمیدونه هیچکی برای من تو نمیشه...
شهاب مینوشت و من اشک می ریختم.دلم گرفت شایدم حسودیم شد فقط تونستم بنویسم مبارکه.خوبیه پیاما این بود منو نمیدید تا از دلم خبردار بشه.یاد حرفاش افتادم که بهم میگفت من غیر از تو با هیچ کسی ازدواج نمی کنم و اگه قرار باشه به تو نرسم ترجیح میدم تا ابد تنها بمونم
 

وقتی شهاب از دوستیش با سمیه گفت دلم ریخت،دوست داشتم بهش بگم تو بی خود کردی،مگه نگفتی تا ابد هم شده به کسی دیگه ای جز من فکرم نمیکنی تو فقط مال منی باید منو دوست داشته باشی.
چه خواسته های بی منطقی داشتم، من خودم رهاش کرده بودم و حالا توی دلم بهش معترض بودم.ولی با این وجود طاقت نیاوردم و برای اینکه حرصشو دربیارم نوشتم اتفاقا منم با یه نفر دوست شدم،خیلی پسر خوب و با نمکیه.
نوشت با نمک تر از من؟
دلم براش ضعف رفت ولی نوشتم آره تو در مقابلش خیلی هم بی نمکی.
_اره برای تو الان بی نمکم چون تو الان اینجوری می خوای و اگه با نمک ترین ادم روی زمین هم باشم دیگه به چشمت نمیام.
من چقدر بدجنس شده بودم که اینقدر عذابش می دادم منی که الان باید کنارش میبودم تا ازش پرستاری کنم داشتم نمک رو زخمش میپاشیدم.دیگه نباید بیشتر از این ادامه می دادم و نوشتم می خوام بخوابم شب بخیر.نوشت شب بخیر عزیزم....
دیگه نه اون پیامی داد و نه من.دوست داشتم بلند داد بزنم و گریه کنم ولی تو دل شب مجبور به سکوت بودم جوری گریه میکردم که صدام به گوش مامان و شوهرش نرسه.حس می کردم ادمی بدبخت تر از من وجود نداره،با تمام وجودم نفرین می کردم مجتبی ایو که سرنوشت منو تباه کرد.زار می زدم برای عشقی که می تونستم داشته باشم اما در عین حال از داشتنش و طرد شدن از طرفش می ترسیدم.
تا خود صبح گریه کردم برای دل خودم برای دل شهاب که شکستم و از دستش دادم.از اون شب تا یک ماه گاهی شهاب تماس میگرفت و گاهی من تا حالش رو بپرسم و ببینم بهبود پیدا کرده یا نه ولی وقتی دیدم شهاب باز اصرار به با هم بودن می کنه تماسامو کم کردم با اینکه برام سخت بود.روزی صدبار جون میکندم و وسوسه میشدم که بهش زنگ بزنم ولی جلوی دلم رو می گرفتم.
اون سال اول دبیرستانمو می گذروندم و نوروز در حال رسیدن بود.قرار بود ایام تعطیل رو بریم شمال و هم اینکه اونجا دو تا عروسی دعوت بودیم.یکیش عروسی دخترعموم بود که مطمئن بودم شهابم میاد.یک روز قبل از سال تحویل راهی شمال شدیم.دوباره برگشته بودم به جایی که عاشقش بودم.خونه ی خواهرم شهین رفتیم که شهره و بچه هاش هم بودن.شب نشینی های طولانی،خنده ها و مسخره بازیامون با خواهرزاده هام،حتی تو عروسی رقصیدنامون.یه عید خاطره انگیز شد برام و تنها چیزی که نگرانم می کرد عروسی دخترعموم بود.اون روز با وسواس خاصی خودمو آرایش کردم به موهام رسیدم.با خواهر و خواهرزاده هام راهی عروسی شدیم.عروسی توی باغ بود.وقتی رسیدیم بلافاصله شهابو دیدم که طرف دیگه ی باغ نشسته بودن.ماهم این طرف نشستیم که بعد از چند دقیقه خواهرم 
اینا برای سلام علیک به طرف میز عمه اینا رفتن ولی من خجالت کشیدم و فقط از دور نگاهشون میکردم.شهاب که متوجه ی من شد و نگام کرد قلبم شروع کرد به تند تند تپیدن،سرمو انداختم پایین ولی چیزی جلودار قلب سرکشم نبود.هنوز تو همون حال بودم که خواهرم وقتی برگشت گفت پس چرا نشستی پاشو برو تو هم برقص.مخالفت کردم ولی قانع نشد دستمو کشید و منو برد وسط.من که دیدم توی جمعیت دیگه زشته بشینم شروع کردم به اروم اروم رقصیدن ولی تصور اینکه شهاب داره منو میبینه داغی صورتمو صد چندان می کرد.به محض اینکه اهنگ تموم شد قبل از شروع اهنگ بعدی سریع نشستم.در بین صدای خواهرم که میگفت تو که تازه داشتی گرم میشدی چرا نشستی....تمام حواسم به شهاب بود ولی سعی میکردم زیرزیرکی بدون اینکه خودش متوجه بشه نگاش کنم.شهاب هم انگار نگاهاش سرد بود و شاید داشت دل به کس دیگه ای می بست.هنوز از دیدنش سیر نشده بودم که عمه بچه هاشو برداشت و رفتن و فقط تونستم از دور رفتن شهاب رو تماشا کنم.عمه حق داشت شاید نگران پسرش بود که با دیدن من دوباره هوایی بشه.شایدم اینقدر ازم ناراحت بود که تحمل دیدن منو نداشت.اون روزا هر کی ازم می پرسید چرا با شهاب بهم زدی می گفتم اگه ازدواج می کردیم کارمون به جدایی می کشید.برای قانع کردنشون می گفتم من توقع ام از زندگی زیاده و شهاب نمی تونست توقعاتمو براورده کنه.ولی کسی خبر نداشت دلم براش پر می کشه و هر توقعی هم اگه من داشتم شهاب به هر دری می زد برای براورده کردنش.تا پنجم ششم عید شمال بودیم و برگشتیم تهران.
هنوز با حجت در ارتباط بودم.شاید از سر عادت بود یا برای فرار از وسوسه ی فکر شهاب.حجت با حرفای مثبت هجده خیلی اذیتم میکرد و هر چی من مقاومت می کردم اون حریص تر میشد.میگفت منم یه نیازایی دارم با کسی غیر از تو هم که نیستم تو هم که به فکرم نیستی حداقل بزار حرفشو بزنم.با عصبانیت می گفتم مگه جلوتو گرفتم خب برو سراغ کسی دیگه.می گفت من از تو خوشم میاد چشمات معصومه و ادمو جذب می کنه.هر بار ازش قول می گرفتم که اگه می خواد دوستیمون پابرجا باشه حرف زدنشو اصلاح کنه ولی هر دفعه میزد زیر قولش تا اینکه درست قبل از اخرین امتحان پایان سال،سمیرا باهام تماس گرفت و گفت من اومدم پارک فومن و حجتو دیدم با یه دختر شال بنفش نشسته داره حرف میزنه.زیاد برام مهم نبود ولی چون خیلی ادعای نجابت و وفاداری می کرد دلم می خواست مچش رو بگیرم.فوری زنگ زدم بهش که جواب نداد و بعد از یه رب خودش تماس گرفت.گفتم خوش گذشت با دختره؟
بعد از چند لحظه مکث گفت کدوم دختره؟
+همون شال بنفشه
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khorshid
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه bawu چیست?