خورشید قسمت چهارم - اینفو
طالع بینی

خورشید قسمت چهارم

حجت جاخورد و ساکت شد ولی سریع خودشو جمع کرد و گفت کدوم خری همچین پرت و پلاییو بهت گفته.از من اصرار و از اون انکار تا اینکه گفت هرکی گفته بگو‌بیاد با فیلم ثابت کنه.بدجوری دلم می خواست حالشو بگیرم و جنس خرابشو به خودش ثابت کنم.


به سمیرا زنگ زدم و گفتم من پس فردا بعد از اخرین امتحانم به مامان میگم سوار اتوبوسم کنه بیام شمال تو هم بیا دنبالم.نقشه ای کشیده بودم که مامان و سمیرارو هم در جریان گذاشتم.
سوار اتوبوس شده بودم که حجت تماس گرفت و گفت به مامانت زنگ زدم که ازش اجازه بگیرم که به مادرم اینا بگم بیایم خواستگاری.
+حالا چرا اینقدر عجله داری خواستگاری بیای چکار؟
_از بس تو باهام راه نیومدی دیگه دارم دیوونه میشم می خوام بیام خواستگاری زودتر ازدواج کنیم تا ناکام از دنیا نرفتم.
+حالا بزار برا بعد فعلا عجله نکن وقت زیاده
_راستی مامانت گفت خونه نیستی کجایی؟
به دروغ گفتم دارم با خواهرم اینا میرم اراک.
با سمیرا و شوهرش که اومده بودن دنبالم راهی خونشون شدم و بعد از استراحت زنگ زدم به سوگل(دختر خواهر بزرگم از طرف مادری).سوگل شیش ماهی از من کوچیکتر بود.روز بعد جمعه بود و پاتوق همیشگی حجت طبق گفته ی خودش جمعه ها همون پارک فومن بازی شطرنج با رفیقاش بود.من و سمیرا و سوگل سه تایی راهی پارک شدیم خیلی شلوغ بود و یکم سخت بود پیدا کردن حجت.سمیرا که چشمای تیزی داشت با یه سر چرخوندن گفت اوناهاش تیشرت قرمز تنشه.داشت می رفت طرف دکه که میز شطرنج هم کنارشه.من و سمیرا یه جا دور از چشمش پنهان شدیم و سوگلو فرستادیم به بهونه ی خرید شارژ بره طرف دکه.بعد از اینکه سوگل شارژو خرید طبق حدسم حجت خیلی شل تر از این حرفا بود و پشت سر سوگل راه افتاد.بعد از برداشتن چند قدم سوگلو صدا کرد و شمارشو به طرفش گرفت.بلافاصله خودمو رسوندم و دست سوگلو گرفتم و گفتم بیا بریم.قیافه ی حجت دیدنی بود اون خیلی راحت افتاده بود تو دام ما.اولش شوکه شده بود ولی بدون اینکه چیزی بگه خودشو زد به ندیدن و راهشو کج کرد و حتی از خودش دفاع نکرده رفت.داشتیم از پارک خارج میشدیم که اومد و با هزار تا دروغ خواست خودشو توجیه کنه که موفق نشد و آب پاکیو ریختم تو دستش و گفتم برام مهم نیست من فقط دنبال بهونه بودم که راهمو ازت جدا کنم که خداروشکر خودت بهونه دستم دادی.
چند باری بعد از اون ماجرا بهم زنگ زد ولی شمارشو فرستادم لیست سیاه و این شد پایان دوستی ما.
دوباره تنها شده بودم و وسوسه و فکر شهاب بیشتر از گذشته ازارم میداد.شیش ماهی به همین منوال گذشت و من وارد هنرستان شده بودم.


اول می خواستم انسانی بخونم و وارد دانشگاه حقوق بشم ولی از بس مامان می گفت اخرش که قراره شوهر کنی و من نه پولشو دارم و نه میزارم بری دانشگاه،که به ناچار رشته ی عکاسیو انتخاب کردم.با دختری به اسم غزل هم دوست بودم که پیشنهاد دوستی با یکی از اشناهاشو داد ولی قبول نکردم و دلم نمی خواست دوباره ارامشمو از دست بدم.
روزها پشت هم با درس و مشق و دعواهای مامان و قائمی که چیز تازه ای نبود می گذشت.یک روزکه قائمی خواب بود مامان گوشیشو اورد و گفت ببین توش چیزی میتونی پیدا کنی قائمی این روزا با یه زنه حرف میزنه.گفتم خب مادر من چه فرقی برات میکنه تو که به هر حال دل ازش نمی کنی.گفت تو فضول نباش کاری که گفتمو بکن.
تو صندوق ارسال پیامای تلفنش به یک زن چندین پیام داده بود و خواسته بود باهاش هم بستر بشه.وقتی به مامان نشون دادم رنگش پرید.خونش به جوش اومد و رفت قائمیو صدا کرد و دعواهاشون اوج گرفت.مامان گفت میرم جلوی بنگاهت ابروتو میبرم.قائمی بدبخت از ترس می لرزید و هی التماس مامان می کرد و اخرش با کار گرفتن مخ مامان راضیش کرد تا از خر شیطون بیاد پایین.مامان از خر شیطون اومد پایین ولی دلش صاف نشد و تصمیم گرفت خونه رو بفروشه و برای همیشه برگرده شمال.منم که میدونستم مامان شمال برو و ول کن قائمی نیست هیچ دخالتی نکردم.فقط حرف و حدیث همسایه ها از رفتارای مامان اذیتم می کرد.
خلاصه مامان خونه ی اسلامشهرو فروخت و با نصف پولش یه خونه ی هفتاد متری تو شمال به اسم من خرید و سه دنگ سهمم از خونه ی شمال که سمیرا توش بودو برگردوند به اسم خودش.به سمیرا هم گفت دنبال خونه باش می خوام برگردم شمال.
در این بین فائزه خانم که خونه رو از مامان خریده بود هر روز به بهانه های مختلف میومد و از برادرش ابوالفضل برای مامان تعریف می کرد.اینکه فوق لیسانس داره،کارمند رسمی بانکه و چند سالی هم تو دانشگاه تدریس می کرده.چند سال پیش با زن مطلقه ی بچه دار توی رابطه گیر میکنه و برخلاف میل پدرش اون زن رو عقد میکنه ولی بعد از سه سال به مشکل میخوره و تمام زندگیش رو برای مهریه ی اون زن میده.ظاهرا اول چهارده سکه قرارشون بوده و سر عقد زنه به ابوالفضل میگه توروخدا ابروداری کن جلوی فامیلام پانصد تا سکه مهرم کن من قول میدم فردا بیام و به همون چهارده تا برگردونم.ولی خرش که از پل رد میشه میگه مگه قراره جدا بشیم حالا یا چهارده یا ۵۱۴ چه فرقی می کنه....
یروز که داداش فائزه خانم برای دیدن خونه اومد دیدمش،یه مرد خوش تیپ بود ولی اصلا فکر نمی کردم حرفای فائزه برای مقدمه چینی بوده باشه.

یه روز فائزه خانوم اومد به مامان گفت شما دختر خوب برای داداشم تو فامیلتون سراغ ندارین؟
مامان گفت یه برادرزاده دارم دختر خوبیه ۲۴ سالشه...فائزه خانم گفت نه کم ‌سن و سال تر.مامان دوزاریش نمی افتاد و هی چند نفر رو معرفی کرد تا اینکه فائزه خانوم گفت نه دختر خودت چی؟شوهرش نمیدی؟
مامان بهش گفت نمیدونم باید ببینم نظر خودش چیه.
بعد از رفتن فائزه مامان اومد تو اتاقم و جریان رو بهم گفت و پرسید نظرت چیه؟
گفتم مامان من‌ نمیخوام شوهر کنم بعدم طرف از من ۱۵ سال بزرگ تره. مامان گفت حالا تو راضی شو باهاشون یک جلسه می ریم بیرون اگه خوشت نیومد میگی نه.
+قضیه اصلا خوش اومدن و نیومدن نیست من‌کلا نمیخوام شوهر کنم.
_این حرفا چیه یعنی چی نمیخوام شوهر کنم نمیشه تا اخر رو دست من بمونی که.!؟
هوفی کشیدم و گفتم چی بگم من که هرچی بگم تو گوش نمیدی و باز کار خودتو میکنی.
مامان با فائزه خانم قرار گذاشت و خانوادگی رفتیم بیرون.ابوالفضل با کت شلوار و خیلی رسمی اومده بود.ازش خجالت می کشیدم و توی موقعیتی مارو تنها گذاشتن و ابوالفضل شروع کرد خیلی رسمی صحبت کردن و از ازدواج اولش گفتن. میگفت اگاهانه و فقط بخاطردعوایی که باپدرش کرده بوده از سر لج بازی با پدرش با اون زن ازدواج میکنه و یکی دوهفته بعد از ازدواج متوجه ی اشتباهش میشه و پشیمون ولی دیگه کار از کار گذشته بوده و چون خود سر ازدواج کرده بود برای اینکه مجبور نشه برگرده و پیش خانواده اش سر خورده نشه تمام تلاشش را برای ساختن اون زندگی میکنه ولی باز بخاطر شکاک بودن و موجه نبودن رفتار های اون زن به اختلاف میخورن و بعد سه سال جدا میشن.بعد از تعریف قضیه ی ازدواجش از شغل و تحصیلات و برنامه هاش گفت و من هم بیشتر شنونده بودم،گاهی وقتا هم اگه سوالی برام پیش میومد می پرسیدم.
خلاصه اون روز هم به همین شکل گذشت و قرار شد فائزه خانوم پس فردا بیاد خونمون برای گرفتن جواب.به مامان گفتم اگه اومد بگو خورشید جوابش منفیه. مامان گفت برای چی؟
+چون ازش خوشم نیومد،طرف از من خیلی بزرگ تر و جاافتاده تره به درد هم نمی خوریم.
_نه اتفاقا اینجوری بهتره چون اون میتونه هوای تورو داشته باشه بعدم پسره موقعیت خیلی خوبی داره تو عقلت نمیرسه باید زنش شی.
متعجب گفتم ولی تو که روز اول یه چیز دیگه گفتی،گفتی فقط یه دورهمیه اگه خوشت نیومد جواب رد میدیم.
مامان خیلی ریلکس گفت اون موقع نمیدونستم اینقدر جا افتاده و خوبه تازه از خداتم باشه همینه که هست باید زنش بشی،دیگه وقت شوهر کردنته منم دیگه خسته شدم بیشتر دعوا های من و قائمی سر توعه،تو اینجا مزاحمی

تو اگه اینجا نباشی من با قائمی میتونم آشتی کنم و راحت زندگی کنم.
خشکم زده بود انتظار چنین حرفاییو دیگه از مامان نداشتم.عصبانی شدم و گفتم یعنی چی این حرفا؟دعوا های شما چه ربطی به من داره؟خوبه حالا این همه هم به ساز قائمی رقصیدی و باز اون دنبال هرزه بازی خودشه دعوای شما هیچ ربطی به من نداره چشماتو وا کن مادر من اخلاق خودته که باعث دعواهاتونه.
بحثمون بالا گرفت،خیلی بهم برخورده بود،مامان بهم گفت که اضافم،جیغ میزدم که چرا اضافم اینجا خونه ی منم هست حق منم هست تو داری پول بابای منو می گیری و زندگیتو میچرخونی مگه قائمی عوضی چقدر خرجت میکنه یا چقدر برات شوهری کرده تا الان اومده نشسته تو خونه ی تو عین گداها هم یه خط درمیون بهت پول میده بیشتر از اینکه بهت پول بده هم داره از سفرت میخوره و کلی هم سرت منت میزاره.همش قهر میکنه و تو میری منت کشی.
اصلا برای چی منو زاییدی ‌که الان مزاحمت باشم کم بخاطرت بدبختی نکشیدم که الان برمیگردی میگی مزاحمی.‌‌..
مامان حق به جانب گفت من بچه نمیخواستم بابای فلان فلان شده ات سر پیری بچه میخواست حقوق بابات هم حق خودمه هر کاری دوست دارم باهاش می کنم.
باشه حالا که اینطور شد شوهر میکنم که ببینم وقتی نیستم تا مزاحمت باشم میتونی شوهرتو نگه داری‌اصلا مگه بالاتر از سیاهی هم رنگی هست تو که خیلی وقته منو بدبخت کردی این یکی هم روش.
بعد از دعوای شدیدی که گرفته بودیم رفتم تو اتاقم و بلند بلند گریه کردم.به خیلی چیزا فکر میکردم به حرف مامان که علنا بهم گفت مزاحمی به شهاب که نبود و شدید بهش احتیاج داشتم تا بهش تکیه کنم.به بکارتم که از اوضاش خبر نداشتم نمیدونستم چی میشه آخر این قضیه رسوایی یا نه؟
فائزه خانم اومد که جواب رو بگیره بهش گفتم من به درد داداش شما نمیخورم ایشون خیلی پخته هستن و من بچه فک نمیکنم با من خوشبخت بشن و مطمئنا اذیت میشن.اینو که گفتم فائزه یهو زد زیر گریه و گفت بخدا داداشم بعد اون زنیکه دیدش نسبت به همه زنا بد شده نمی خواست تا اخر عمر ازدواج کنه بعد از دیدن شما تازه راضی شده به ازدواج مجدد تورو خدا دست رد به سینه ی ما نزن.
من که ماتم برده بود از گریه هاش گفتم آخه داداشتون تحصیل کردست من تازه دوم دبیرستانم،من بچه ام و داداشتون سرد و گرم چشیده فکر نکنم من به دردش بخورم.
_بخدا داداشم خیلی خاکیه نبین اون روز رسمی بود یک جلسه دیگه باهم تنها برید بیرون مطمئنم نظرت عوض میشه.
تو رودر وایسی قبول کردم یک جلسه دیگه هم با ابوالفضل برم بیرون.
فردای اون روز بعد از ناهار اومد دنبالم.درو که باز کردم متعجب شدم

درو که باز کردم متعجب شدم ابوالفضل بود ولی متفاوت با دفعه ی قبل.تیپش عوض شده بود تیشرت وشلوار لی پوشیده بود.متوجه تعجبم شد بعد از اینکه سوار ماشین شدیم گفت دیروز خواهرم اینا ریختن سرم میگن چرا با دختر مردم اینقدر رسمی برخورد کردی مگه اون شاگردته.
بعد از دوری تو شهر زدن شام رو هم بیرون خوردیم و من تمام مدت حواسم به رفتاراش بود.مرد مودب و شوخ طبعی بود بشدت باهوش و تیز. یه آرامشی تو‌صداش داشت که ادم رو جذب میکرد و حس امنیت میداد.۳۲ سالش بود و با این که ۱۵ سال ازم بزرگ تر بود ولی روحیه ی هم سن و سالهای من رو خوب می شناخت و درک میکرد.موقع خدا حافظی بهم گفت به نظرت جواب مثبت رو میگیرم؟
برگشتم نگاهش کردم و گفتم بله.
خوشحال شد و با خنده گفت پس دمت گرم مراقب خودت باش.
برگشتم خونه فکرم به اندازه ی یک دنیا مشغول بود چیزی که بیشتر از همه آزارم می داد این بود که اگه بفهمن باکره نیستم چه عکس العملی خواهند داشت.دلشوره گرفته بودم پیش خودم می گفتم فعلا که تا قبل از عقدمون مامان به کسی راجب ازدواج من چیزی نمیگه و بعد اگه باکره نباشم و آبرو ریزی بشه فوقش طلاقم میده.کی میخواد تو تهران بفهمه،فقط جلو درو همسایه ابروم میره که اونم مهم نیست چون ما قراره برای زندگی بریم شمال و فامیل ها هم که همشون اونجان پس کسی متوجه نمیشه.بعد هم اگه فامیل بپرسه چرا جدا شدی یه بهانه ای جور میکنم یا اصلا شایدم پسره چون خودش قبلا ازدواج کرده با باکره نبودن من کنار بیاد و براش مهم نباشه.اصلا مگه بالاتر از سیاهی هم رنگی هست من همین الان هم زندگی راحتی ندارم که بخوام از چیزی بترسم پس چیزی واسه از دست دادن ندارم.
دو روز با این فکرا و تحلیل کردنام گذشت تا اینکه وقتی از مدرسه برگشتم مامان گفت فائزه زنگ زده و اجازه ی بله برون خواسته و منم به فائزه گفتم باشه ولی قبل از خواستگاری باید عروستون رو ببرید دکتر برای معاینه.
اینو که از مامان شنیدم دنیا رو سرم خراب شد...به مامان گفتم تو که میدونی اون مجتبی عوضی چه بلائی سرم آورده برای چی همچین حرفی زدی؟من الان چه خاکی تو سرم بریزم؟ میخوای دستی دستی آبروی منو ببری؟
مامان خیلی ریلکس گفت مگه مجتبی چه بلایی سرت آورده؟
کپ کرده بودم، به زحمت گفتم مامان مگه یادت رفته؟!نمیدونی من بخاطر بیخیالیای تو بدبخت شدم؟! عصبانی شد و گفت من چه بیخیالی کردم؟
اینو که گفت دیگه دنیا داشت دور سرم می چرخید.گفتم یعنی تو نمیدونی اون شوهر عوضیت به من تجاوز کرده چقدر تو بیخیالی آخه؟اصلا کسی جز خودت برات مهم هست؟
وقیحانه گفت لابد خودتم دلت خواسته...

به معنای واقعی دود از کله ام بلند شد.
+چی میگی تو؟!من اون موقع ۷_۶ سالم بود چطور دلم میخواسته؟ من حتی نمیدونستم اون داره چه غلطی باهام میکنه چطور میتونی همچین چیزی بگی؟
داد زدم چرا منو زاییدی آخه؟خدا چرا منو نمیکشی راحت شم؟
_پاشو برو تو اتاقت داد و بیداد کن اینجا داری اعصابمو خورد میکنی.
حالم داشت ازش بهم می خورد رفتم تو اتاقم.رو تختم نشسته بودم و گریه میکردم که یهو چشمم افتاد به کاتر طراحیم که روی میز بود.رفتم سمتشو شروع کردم دیوونه وار به کشیدن خط روی دستم اونقدر داغ بودم که از دردش هیچی نفهمیدم.نیت خودکشی نداشتم فقط میخواستم عصبانیتم رو تخلیه کنم.همینطور می کشیدم روی دستم،چهار پنج بار که کشیدم یهو متوجه خونی شدم که از دستم راه افتاد.تمام لباسم و فرش روی زمین خونی شده بود.خون رو که دیدم ضعف کردم و یه جیغ بلند کشیدم.مامانم دویید توی اتاق که ببینه چی شده.دستمو که دید با وحشت گفت چه غلطی کردی؟منو کشید برد تو حموم و دستم رو با آب سرد شست و با دستمال خشک کرد.چند تا دستمال کاغذی گذاشت رو زخم ها که خونشون نریزه.خودشم گریش گرفته بود.بغلم کرد و گفت نگران نباش اتفاق بدی نمیوفته من اون موقع از مجتبی پرسیدم دست رو قرآن گذاشت و گفت که بلائی سرت نیاورده.
بلند شد سریع رفت بتادین و باند آورد دستم رو بست.دیگه نای داد زدن و گریه کردن نداشتم بی جون افتادم.
فائزه هی زنگ میزد که قرار برای معاینه رو بزاره ولی مامان به بهانه های مختلف قرار رو عقب مینداخت تا هم حال روحیم هم زخمای دستم خوب شه.مدتی گذشته بود و جای خراش روی دستام بهتر شده بود.تو این فاصله خاله ام تصادف کرد و فوت شد. مراسمش شمال بود یک هفته ای هم درگیر مراسم خاله تو شمال بودیم و تا چهلم هم فائزه خانم به احترام مامان حرفی از قرار برای معاینه نزد.
حدودا دو ماهی از زخمی شدن دستم گذشت ولی یه کم گوشت اضافه اورده بود و مشخص بود جاش قراره یادگاری برام بمونه.
شبی که قرار بود روز بعدش بریم برای معاینه تا خود صبح بالا میاوردم.استرس وحشتناکی داشتم،گریه می کردم صدبار مردم و زنده شدم و این کابوس لعنتی تمام عمر منو نابود کرده بود.
بالاخره صبح شد و عصر نوبت داشتیم.اونقدری حالم بد بود که قائمی به مامان گفت این بچه چشه رنگش شده عین گچ،مثل اینکه خیلی حالش بده بهتره ببریمش دکتر.
مامان گفت چیزی نیست خوب میشه.بعد رو بهم گفت پاشو برو اماده شو یکم به خودت برس چشات پیاله ی خونه،یکم آرایش کن رنگ و روت باز بشه.حوصله ی آرایش نداشتم یکم کرم زدم و
وقتی آماده شدم فائزه و ابوالفضل اومدن.

با اومدن اونا استرسم بیشتر شد.داشتم به وضوح می لرزیدم.قلبم داشت از دهنم میزد بیرون.از بی آبرویی اونم بی گناه می ترسیدم.
سوار ماشین که شدیم فائزه گفت خورشید جان چرا اینقدر رنگت پریده،مریض شدی؟
مامان یواش در گوشش گفت چیزی نیست خجالت می کشه.مسیر زیادی از خونه ما تا مطب دکتر نبود و خیلی سریع رسیدیم.وقتی پیاده شدم ضربان قلبم به حدی تند میزد که هر آن احتمال اینو میدادم که غش کنم و بیفتم.ولی پوستم خیلی کلفت بود که تا اونجا طاقت آوردم.
وارد مطب شدیم فائزه در گوش منشی یه چیزی گفت و بعدش هم یه دسته پول در اورد و به منشی داد.منشی گفت بشینید صداتون میکنم.
حدود نیم ساعت گذشت و صدامون کرد که بریم داخل.دو قدم تا اتاق دکتر فاصله داشتیم ولی انگار داشتن میبردنم به قتلگاه.اون دو قدم رو جون کندم تا برم، وارد اتاق شدیم و سلام کردیم، مامان و فائزه روی صندلی کنار میز دکتر نشستن.دکتر رو به من گفت برو تو اون اتاق لباستو در بیار و رو تخت دراز بکش تا من بیام.یه اتاق کوچیک بود،رفتم لباسم رو در آوردم و نشستم رو تخت مخصوص معاینه.منتظر شدم تا دکتر بیاد،لحظات بدی بود و تو تک تک اون لحظات نصفه عمر شدم.دکتر اومد و معاینم کرد خیلی خونسرد بود و بعد چند دقیقه دست کشاش رو در آورد و گفت میتونی لباست رو بپوشی.سریع پوشیدم که برم بیرون ببینم چی میگه.یه چیزایی روی کاغذ نوشت و روش چسب شیشه ای زد که نشه تعقیرش داد.منو مامان و فائزه منتظر به صورت دکتر نگاه میکردیم.نوشتنش که تموم شد پرسید آقای داماد چاقه یا لاغر؟
فائزه گفت هیکلیه.
دکتر گفت پردش حلقوی سادست راحت از بین میره ولی خیلی اذیت میشه آقای داماد باید ملاحظه کنه.
اینو که گفت دیگه نه خبری از استرس بود نه تپش قلب.تو صَدم ثانیه حالم خوب شد و اعصابم اومد سر جاش.من این همه سال این کابوس رو به تنهایی به دوش کشیدم،به خاطرش از کسی که دوسش داشتم گذشتم.باورم نمی شد که این کابوس واقعا تموم شده باشه.خدا ابروم رو حفظ کرده بود و تو دلم شکر می کردم که نذاشت تحقیر و بدبخت بشم.
از دکتر خداحافظی کردیم و از مطب اومدیم بیرون سوار ماشین ابولفضل شدیم.وسط راه ابوالفضل دوتا جعبه شیرینی یکی برای خودشون یکی هم برای ما خرید و مارو رسوند خونه و خودشون هم رفتن.
شب شده بود و روی تختم دراز کشیده بودم.تمام زندگیم مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد میشد.یاد دوران کودکی سختی که داشتم،عذابی که کشیدم،نوجوانیم و شهاب،یعنی الان کجاست؟هنوز به من فکر می کنه یا نه فراموشم کرده؟ دو دل بودم و داشتم فکر میکردم بعد از ازدواج با ابوالفضل میتونم شهابو فراموش کنم؟

سخت بود فراموش کردن شهاب،مخصوصا حالا که فهمیده بودم باکره هستم و برای هیچ و پوچ از دستش داده بودم.از طرفی عذاب وجدان هم داشتم که دلشو نا خواسته شکسته بودم و داشتم وسوسه میشدم که ازدواج با ابولفضلو بهم بزنم و برگردم پیش شهاب.ولی اگه شهاب دلیل رفتن و برگشتنمو می پرسید چی می گفتم؟چه توضیحی داشتم بدم؟شاید اصلا فراموشم کرده بود و دیگه منو نمی خواست.
از طرفی اگه با ابوالفضل هم بهم میزدم میشد دقیقا همون کاری که با شهاب کردم.اون دفعه نا خواسته ولی این دفعه خواسته.دلمم نمی خواست زن خائنی باشم به خاطر همین تصمیم گرفتم شهابو کاملا از ذهنم خارج کنم و با ابوالفضل ازدواج کنم.
مادر ابوالفضل خیلی پیر و مریض بود و به خاطر همین خواهرش فائزه با مامان کارها رو می کردن.برای مراسم بله برون مامان دو تا از دوستاش به همراه شوهراشون دعوت کرد و حتی یکی از خواهر برادرمو خبر نکرد.انگار نیت کرده بود منو مثل بی کس و کارا شوهر بده.همه ی خواهر برادرای ابوالفضل اون شب اومدن ولی من هیچ کسیو نداشتم و توی غربتم صیغه ی محرمیت بینمون جاری شد و نشون کرده ی ابوالفضل شدم...
مراسم تموم شد و رو به مامان گفتم اگه پس فردا من زندگیم به مشکل بخوره دوستات میان به دادم برسن؟مگه من بی کس و کارم غریبه هارو دعوت کردی؟تا تونستم به جونش غر زدم ولی دیگه چه فایده...
خریدار خونه فائزه بود و باید تا یک ماه دیگه تحویلش داده میشد.مامان تصمیم گرفت یه خونه اجاره کنه تا زمان عروسی من،بعدش به کل بره شمال.قهر و آشتیاش با قائمی هم ادامه داشت و شایدم تهران موندنش به دلیل دل نکندن از قائمی بود.خلاصه سه ماهی به خرید عروسی و انجام کارها گذشت و ایندفعه با حضور خواهرام شهین و شهره توی محضر روز ۱۲ اردیبهشت ۹۱ رسما به عقد ابوالفضل درومدم.بقیه ی خواهر برادرامم قرار شد برای جشن توی سالن دعوت بشن تا من دیگه به جون مامان غر نزنم.بعد از عقد رفتیم خونه ی پدر ابوالفضل و بعد از شام و بزن و برقص هرکی رفت سوی خودش.
همه چیز خوب بود فقط فکر شهاب اذیتم می کرد.گاهی وقتا که ابوالفضل بغلم می کرد یاد شهاب میوفتادم و عذاب وجدان می گرفتم.بی صدا جوری که ابوالفضل متوجه نشه تو بغلش اشک می ریختم.روز و شب دعا می کردم شهابو فراموش کنم حتی هر جای زیارتی که می رفتم دخیل میبستم و دعا می کردم شهاب زودتر ازدواج کنه و خوش بخت بشه.
مشکل دیگه ام هم این بود که از ابوالفضل فراری بودم اون فکر می کرد از روی حجب و حیاست و به مرور عادی میشه ولی نمیدونست به خاطر گذشته ام این واکنشو نشون میدم.ازین که لمسم کنه متنفر بودم حالت تهوع میگرفتم.

ابوالفضل خیلی باهام مدارا می کرد و همه ی تلاششو برای علاقه مند کردن من کرد.همیشه با دست پر به دیدنم میومد،هر فرصتی که پیدا می کرد منو میبرد بیرون و سعی می کرد همه ی خواسته هامو براورده کنه.
با گذشت زمان ابوالفضل تونست با محبت هاش جای شهاب رو برام پر کنه.یاد شهاب فراموش نشد ولی کمرنگ و تبدیل شد به یک عشق کودکی و خاک خورده.شاید اگه شهابی توزندگیم نبود ابوالفضل میشد عشق اول من.
مدتی که گذشت مامان کم کم شروع کرد چهره ی واقعیش رو به ابوالفضل نشون دادن.روز های اول خوب بود ولی کم کم که رفت و امد های من با ابوالفضل زیاد شد بد اخلاقیاش شروع شد.هر روز غر میزد که چرا ابوالفضل میاد اینجا چرا دست خالی میاد چرا وقتی میاد مرغ وگوشت نمیخره نمیشه که مفت و مجانی بیاد بخوره و بره. ولی ابوالفضل اصلا چنین ادمی نبود،هر وقت که میومد برای من یا برای خونه چیزی می گرفت،از آجیل و میوه گرفته تا رخت و لباس.حتی گاهی که برام گل میخرید یه شاخه اضافه تر هم برای مامان میخرید.تمام تلاشم رو میکردم که ابوالفضل از این قضایا بویی نبره ولی خب اخمو تَخم مامان رو که نمیتونستم پنهان کنم.خلاصه این قضایا ادامه داشت تا جشن نامزدی،مامان هیچ مسئولیتی رو برای جشن به گردن نگرفت تمام هزینه ها گردن ابوالفضل افتاد درصورتی که جشن نامزدی بر عهده ی خانواده ی دختره.فقط پول حلقه رو بهمون داد و ابولفضل تمام هزینه ها رو متقبل شد و هیچ اعتراضی هم نکرد حتی به رومم نیاورد مامان هم مثل همیشه طلبکارانه میگفت وظیفشه زن گرفته باید خرج کنه.دیگه فکر من رو نمی کرد که هرچیزی آداب و رسوم داره و ممکنه ببرنم زیر سوال و پیش خانواده شوهر و خود شوهر خجالت بکشم.
مامان توی لیست مهمونایی که نوشته بود عمه رو هم نوشته بود ولی چون خودش روش نمیشد زنگ بزنه از طریق ماهرخ تاریخ نامزدیو اعلام کرد و گفت که به عمه هم خبر بده.ماهرخ خواست بهم تبریک بگه و وقتی تلفنو از مامان گرفتم جوری که انگار می خواست نشون بده ازدواج من با کسی دیگه اهمیتی براشون نداره برام ارزوی خوشبختی کرد.
چند روزی گذشته بود که تلفنم زنگ خورد و وقتی جواب دادم صدای شهاب تو گوشی پیچید...
_چطور دلت اومد؟چرا اینکارو کردی؟من هنوزم منتظرت بودم
+شهاب الان دیگه وقت این حرفا نیست من دیگه ازدواج کردم.
_آخرشم نفهمیدم یهو چت شد کی بینمونو بهم زد.هنوزم دیر نشده خورشید الانم برگردی من...
+دیگه همه چی تموم شد اگه برای جشن بیاین با عمه خوشحال میشم.
_من ابدا پامو اونجا نمی زارم عمه هم میگه برادرزاده ای به اسم خورشید نداره.
+منو ببخش از عمه هم عذرخواهی کن.

بعد از خداحافظی ارتباطم برای همیشه باهاش قطع شد و ابوالفضل یه سیمکارت دائمی برام گرفت.
آرایشگاهی که دلم می خواست برم به هنر مامان کنسل شد چون می گفت آرایشگره مطلقه است و شگون نداره.مامان تمام تلاششو برای زدن ضد حال به ما می کرد.
خلاصه روز جشن نامزدی رسید و صبح زود ساعت ۷ رفتم آرایشگاه.۱۲ آماده شدم و بعدش هم باغ و آتلیه و تالار.
بعد از جشن وقتی برگشتیم خونه ابوالفضل اومد تا از مامان اجازه بگیره که شب من رو همرا خودش ببره خونه ی پدرش.همین که خواست دهن باز کنه مامان شروع کرد به گفتن اینکه
_خواهر برادرای شما چرا واسه خورشید طلا نیاوردن؟چرا فقط پول آوردن این جوری نمیشه که خورشید نامزده باید طلا میآوردن که بندازه سر و گردنش چهار جا میره دست و بالش خالی نباشه.
من و ابوالفضل از تعجب دهنمون باز مونده بود،با خودم گفتم خدایا اینو دیگه از کجاش در اورد.ابوالفضل با همون آرامش همیشگیش گفت حاج خانوم دست من که نیست،من نمیتونم به خواهر برادرام بگم برای زنم طلا بیارید.هر کس تو زندگیش مشکل داره شاید یکیشون اصلا نداشته باشه.
با اعصاب خورد از خونه ی مامان اومدیم بیرون.مامان هیچ کاری که برام نمی کرد طلبکارم بود و این اخلاقاش باعث میشد غرور من پیش خانواده ی ابوالفضل خورد بشه.
سر همین اداهاش ۴ ماه رفتم خونه ی پدری ابوالفضل موندم ولی بعد از مدتی مامان مریض شد و کمرش رو عمل کرد.دلم نیومد تنها بزارمش و برگشتم خونه هرچند که مامان بهم کم محلی میکرد و رفتارش بد بود.
مدتی بعد من و ابوالفضل تصمیم گرفتیم خونه ی پدریش و خونه ای که من تو شمال داشتم رو بفروشیم یه کم دیگه روش پول بزاره یه دوطبقه بخریم تا بعد عروسی اونجا زندگی کنیم.
مامان که اینو فهمید باز با ابوالفضل بحثش شد که نه من نمی زارم خونه ی خورشید رو بفروشی.ابوالفضل بهش گفت حاج خانوم شما که میدونی من یک روز درمیون شیفت بانکم خورشید هم ۱۷ سالشه نمیتونم یک شب درمیون تنها بزارمش ممکنه بترسه شما هم که قراره برگردی شمال میخوام با بابام دوطبقه بگیرم شب هایی که شیفتم اگه یه وقت خورشید ترسید حداقل خیالم راحت باشه آقام اینا هستن به دادش برسن.
بالاخره مامان با قهر و دعوا سند خونه رو بهمون داد ولی ابوالفضل برای اینکه حس اطمینان مامان رو جلب کنه که نیت بالا کشیدن خونه من رو نداره کل اون خونه دوطبقه ای رو که خریده بودیم و نصف پولش حاصل سالها دسترنج پدر ابوالفضل بود رو کامل زد به نام من. بعد از این جریانات از جهیزیه خبری نبود مامان به همون مقدار جهیزیه ای که خریده بود اکتفا کرد.

مامان پول داشت ولی دل خرج کردن نداشت.ازدواج تو سن کم من لقمه ای بود که مامان برام گرفت تا کمتر مزاحمش باشم و از طرفی دانشگاه نرم تا مجبور به خرج کردن نشه.و حالا از زیر بار جهیزیه دادن هم شونه خالی کرد.سر جهیزیه من دوباره با مامان درگیر بودم که ابوالفضل گفت باهاش بحث نکن بعدا که از دلش در بیاد خودش شروع میکنه به خریدن فوقش نخرید خودم میخرم.منم به امید اینکه زمان بگذره ناراحتیش برطرف شه دوباره میخره سعی کردم دیگه باهاش بحث نکنم.من آدم پر توقعی نبودم ولی از مادری که تمام عمرم نه لباس درست حسابی برام خریده بود نه خرجی کرده بود تا جلوی هم سن و سالام شرم زده نشم،حداقل انتظار داشتم جهیزیه ی ابرومندی برام بگیره.درسته از پدرم خونه بهم رسیده بود ولی جهیزیه برای دختر یک چیز دیگست و مامان به اندازه ی کافی از حقوق مشترکمون پس انداز داشت.
روزی که مامان بابای ابوالفضل به طبقه ی پایین اون دوطبقه اثاث کشی کردن،من رفتم برای کمک و بعد اثاث کشی وقتی برگشتم خونه مامان گفت برای چی برگشتی؟تو دیگه شوهر کردی خونه هم که داری برو.کلید خونه رو هم ازم گرفت و دست از پا درازتر برگشتم خونه ی پدر ابوالفضل.ذره ذره داشتم آب میشدم دلم نمی خواست اینقدر خار و ذلیل از دوران مجردیم خداحافظی کنم.ابوالفضل که دید من خیلی ناراحتم و گریه میکنم زنگ زد که با مامان صحبت کنه که یه کم دیگه صبر کنه عروسی بگیریم بعد منو بفرسته خونه ی شوهر ولی مامان قبول نکرده بود و هرچی از دهنش در اومده بود پشت سر من گفته بود.به ابوالفضل گفته بود بیا وسایلای زنت رو ببر.فردای اون روز ابوالفضل رفت تا باهاش رو در رو حرف بزنه ولی مامان وسایلم رو جمع کرده بود با اون یک مقدار وسایل که به عنوان جهزیه خریده بود داده بود ابوالفضل بیاره.
ما مجبور شدیم بدون عروسی باهمون مقدار وسایل با یه سفر مشهد استارت زندگیمون رو بزنیم اما خیلی از وسایل مورد نیاز رو هم نداشتیم که مجبورشدیم یک تخته فرش و یک گاز یه یخچال دست دوم که برای بابا و خواهر ابوالفضل بود استفاده کنیم.ابوالفضل بخاطر خرید دوطبقه دست و بالش خالی بود و قرار بود تا چند ماه دیگه بهش وام مسکن بدن تا باهاش وسایل بخریم.اولش قرار بود با اون پول عروسی بگیریم ولی بخاطر مامان و اوضاعی که پیش اورده بود همه چیز تغییر کرد.
چند ماهی رو با همون وسایل سر کردیم تا ابوالفضل وامش رو گرفت و تونستم وسایل بخریم و نواقص خونه رو برطرف کنیم.
من با مامان قطع رابطه کردم و از دستش ناراحت بودم.مثل همیشه پشتم رو خالی کرده بود و در حقم ظلم کرد.

مامان نه تنها در حق من بلکه در حق بچه هاش که از شوهر اولش بود هم ظلم کرد.وقتی پای صحبت دختر بزرگش مینشستم اشکام درمیومد از بس زیر دست نامادری زجر کشیده بودن و جای سوختگی و گازگرفتگی روی بدنشون هنوز بود.شوهر اول مامان از همسر دومش هم چهار تا بچه داره که همه تحصیل کرده و شغل های خوب و موفق ولی سه تا بچه ی مامان هر کدوم یجور بدبخت شدن.سمیرا هم از روی همین بی مهریا دقیقا شده عین مامان.کپی برابر اصل هم اخلاق و هم ظاهر.بعد از ازدواجم سمیرا به زندگی من حسادت می کرد و سعی میکرد زندگیمو خراب کنه،پشت سرم حرفایی میزد که مجبور شدم ارتباطمو باهاش قطع کنم.
سمیرا مدتی بعد از همسرش جدا شد و دخترشو هم به پدرش سپرد و ازدواج دوم کرد.هرچند شوهر دومش هم بهتر از شوهر اول از آب درنیومد ولی چون سمیرا دوسش داره به زندگی باهاش ادامه میده.
خداروشکر زندگی من خوب بود در کنار ابوالفضل خوشبخت بودم.خودم هم تمام تلاشم رو برای زندگیم میکردم و موفق بودم و ابوالفضل جای همه ی نداشته های زندگیم رو برام پر کرد.دو سال بعد از ازدواجمون باردار شدم و خدا بهمون یک پسر داد که اسمشو گذاشتیم آیدین.۴ سال توی اون خونه دوطبقه زندگی کردیم.من ۲۱ ساله شده بودم و حسابی با پسرم سرگرم بودم.تنها مشکلمون راه دور خونه تا محل کار ابوالفضل بود که هم برای خودش سخت بود که سپیده نزده میرفت و هم برای استرسی که به من وارد میشد که نکنه تو مسیر اتفاقی براش بیوفته.
ما اسلامشهر بودیم و محل کارش تهران بود.این وضع زمستون ها که برف و بارون بود هم بدتر میشد.بخاطر همین تصمیم گرفتیم دوطبقه رو بفروشیم و سهممون رو از پدر ابوالفضل جدا کنیم و خودمون به تهران اثاث کشی کنیم که به محل کار ابوالفضل نزدیک باشیم.هنوز دو هفته ای از اثاث کشیمون نگذشته بود که مادر ابوالفضل سکته کرد و فوت شد.
تو مجالس همش بفکر مادر خودم بودم همش فکر میکردم اگه برای مادرم اتفاقی بیفته من نمیتونم هیچ وقت خودم رو ببخشم هر چند که من مقصر نبودم‌.از دستش ناراحت بودم اما ته دلم بازم دوستش داشتم و تصمیم گرفتم تو فرصت مناسب باهاش آشتی کنم.اتفاقا فرصت مناسب توی همون مراسم دستم اومد و مامان خبر فوت رو نمیدونم از کی شنیده بود که برای مراسم ختم مادر شوهرم اومد.اونجا بغلش کردم و بوسیدمش،هرچند بهم کم محلی می کرد. بعد از آشتی باز هم باهاش در گیری داشتم اما سعی کردم کوتاه بیام تا رشته ی ارتباطم باهاش قطع نشه که دوباره عذاب وجدان بگیرم.فقط تلاش کردم فاصلم رو باهاش حفظ کنم تا مشکلی پیش نیاد.
قائمی تو یکی از درگیریها و قهرو آشتی هاش با مامان سکته
 قلبی کرد و فوت شد.بچه هاش با مامان دعواشون شده بود و مامان رو مسئول مرگ پدرشون دونسته بودن و گفته بودن حق نداری تو مراسمش شرکت کنی و راهش ندادن.
مامان هم با یکی از برادراش که زنش فوت کرده تو شمال زندگی میکنه.ولی هنوز همونجوره و ارام و قرار نداره و در سن هفتاد سالگی هم زحمت اسباب کشیو تحمل می کنه.به خاطر رفتاراش همه ی فامیل ازش فرارین و به من زنگ میزنن و گله گذاری میکنن چون تنها کسی که ارتباطشو با مامان حفظ کرده منم.رفتارای مامان و حرفاش خیلی اذیتم میکنه ولی چون پیر و ضعیف شده دلم براش میسوزه.
شهاب هم ۳ سالی هست که ازدواج کرده.خبر ندارم که با سمیه ازدواج کرد یا کسی دیگه.وقتی خبر ازدواجش رو شنیدم اولش شوکه شدم و ته قلبم لزرید اما بعد خوشحال شدم و براش آرزوی خوش بختی کردم چون اون لایق بهترین ها بود.
ابوالفضل اون قدر بهم محبت کرده و اونقدر دوسش دارم که حتی نمیتونم ذره ای به کس دیگه ای جز اون فکر کنم.خوب که فکر میکنم حسم نسبت به شهاب فقط و فقط عذاب وجدانه و شرمندگی از‌ بدی که درحقش کردم.
یک روز که تلفنم زنگ خورد شماره ی شهین افتاد و وقتی جواب دادم بعد از چند ثانیه صدای عمه توی تلفن پیچید.
بعد از احوال پرسی بهم گفت خیلی بی وفایی چرا یادی از ما نمیکنی؟
با شرمندگی گفتم چشم عمه ازین به بعد زنگ میزنم.خواست تا وقتی شمال میرم بهش سر بزنم.میگفت تو دختر برادر منی هنوزم جگر گوشه ی منی.
از زندگیم پرسید ازین که راضیم یا نه و این طوری شد که عمه باهام آشتی کرد.
مدتی نگذشته بود که خبر فوت ماهرخ رو بهم دادن.ماهرخ به دلیل فشار خون بالا سکته کرده بود و تمام اعضای بدنش اهدا شد.دو سه روز بعدش یکی از عموهام هم فوت شد و من و ابوالفضل راهی شمال شدیم برای مراسم هر دوی اونها.
شهاب هم بود ولی هرچی سعی می کردم ببینمش یا برم تسلیت بگم خودش رو ازم پنهان می کرد و اینجوری شد که دیگه روبروش نرفتم.دلم می خواست ببینم زنش چه شکلیه ولی خواهرم گفت تو مجلس نیست.
این هم از سرگذشت من تا به الان زندگیم که ۲۵ سالمه و چهار سالی هست که تهرانیم و خداروشکر از زندگیم راضیم و ابوالفضل هم از نظر امکانات هم محبت بهترین زندگیو برام ساخته که همه تحسینمون می کنن.
دوست دارم ازتون بپرسم اگه جای من بودین چکار می کردین و اینکه چرا شهاب توی مراسم عموم و ماهرخ خودش رو ازم پنهان می کرد؟
نویسنده:زری

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khorshid
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

1 کامنت

  1. نویسنده نظر
    رضوان چهارده چریک
    سلام‌خورشید عزیز
    خداروشکرکه ادامه ی زندگیت زیباست
    شهاب شایدهنوز بهت فکر میکنه که نخواسته توروببینه یعنی یانخواسته به همسرش خیانت کنه یا دیدن تپدرکنارابوالفضل غذایش نیداده و یا می خواسته با فرارش از تو گذشته ای روکه با هزار بدبختی تلاش داره بهش فکر نکنه رو به یاد نیاره
    شاید هم به اجبار خانواده برای خلاص شدن از اصرار هاشون یا برای فراموش کردن تو یا چون توازدواج کردی اونم خواسته ازدواج کنه که ازت عقب نمونه
    اینکه چای تو بودیم بنظرم موقع نامزدی با شهاب به معاینه می رفتم یا با شهاب به روش بهتری قطع رابطه میکردم
    ولی باوجود این ها می تونستی خیلی بدتر عمل کنی و خداروشکر خوب عمل کردی و خوب موندی
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه hgjf چیست?