رمان سوره عشق آیه تو - قسمت 2
از شنیدن ناگهانی صدا، جیغی کشیدم، صدایم در سالن خلوت پارکینگ پخش شد. سمت مرد میانسال با لباس آبی روشن و شلوار سرمه ای برگشتم. نگاه مشکوکی به سر تا پایم انداخت و بعد گردن کشید و درون ماشین را از نظر گذراند.
قدمی جلو آمد و با صدای بم و خشنی پرسید: شما کی هستی؟ این جا چی کار می کنی؟ کی بهتون اجازه داده بیایید داخل؟
با دستانی لرزان چادرم را در مشت فشردم و تته پته کنان جواب دادم: من...من با آ...آقای...
چشم بستم و زیر لب غریدم: لعنت بهت حامد!
- چی داری میگی؟ بلند بگو ببینم!
مسخره و خنده دار بود اما من در آن لحظه به قدری ترسیده بودم که حتی فامیلی حامد را هم به یاد نمی آوردم!
با هزار جان کندن توانستم ذهنم را متمرکز و حروف را سر جایشان بنشانم و جوابی به نگهبان مشکوک و بد عنق بدهم.
- با آقای حامد فروزش اومدم، از آشناهاشون هستم.
حتی دلم نمی خواست خودم را همسرش معرفی کنم، شاید چون هنوز احمقانه امید به رهایی از این مخمصه داشتم.
مرد نگهبان بار دیگر نگاهی به سر تا پایم انداخت و با لحن آرام و به نرمی خوش آمدی گفت. خواست برود اما با صدا زدن من، ایستاد.
- آقا.
نیم رخش را سمتم چرخاند.
- بله؟ بفرمایید.
هراسان و با چشمانی وحشت زده اطراف را از نظر گذراندم و در آخر روی صورت گرد و چشمان تیره ی مرد توقف کردم.
چشم ریز کرد و پرسید: مشکلی پیش اومده؟
سر تکان دادم و با صدایی لرزان گفتم: نه.
و در ادامه پرسیدم: از کجا باید برم طبقه ی چهارم؟
با بیسیم کوچکش به انتهای سالن اشاره کرد.
- از این سمت برید، دست راست آسانسور هست.
سری به معنی فهمیدن تکان دادم و تشکر کردم.
با برداشتن کیفم و بستن در ماشین، به راه افتادم. از میان ستون ها و جایگاه های خالی که بدون شک تا چند ساعت دیگر پر می شدند، گذشتم. طبق گفته ی آن مرد، دو آسانسور در آن جا بود. با نارضایتی و دلی ماتم زده دکمه ی آسانسور را فشردم. گویا آن برج جهنمی برای اسیر کردن من عجله داشت که با چشم بر هم زدنی، در آسانسور باز شد و آغوش به رویم باز کرد.
بر خلاف آشوبی که داشتم، آسانسور آرام و آهسته بالا می رفت. در آیینه قدی مقابلم به چهره ی رنگ پریده و چشم های گود افتاده ام بر اثر بی خوابی، چشم دوختم، دیگر خبر از آن نشاط و سر زندگی نبود.
ثانیه ها و طبقات کم، زودتر از آن چه فکر می کردم، طی شدند و صدای ضبط شده ی زن پخش شد.
- طبقه ی چهارم.
در کابین باز شد اما من به جای پیش رفتن، عقب رفتم و به دیواره ی آهنی تکیه دادم. دست ها و زانوهایم به وضوح می لرزیدند و ضربان و تپش های تند قلبم از روی چادر هم پیدا بود. نمی خواستم و نمی توانستم باور کنم در آن برج و در چند قدمی خانه ی مردی که امیرحسین نبود، ایستاده ام.
در آسانسور یک بار باز و بسته شد اما من تکانی به جسم قبض روح شده ام ندادم. حاضر بودم در آن لحظه جانم را دو دستی تقدیم جان آفرین کنم اما از آن اتاقک آهنی بیرون نروم.
در آسانسور می رفت تا بار دیگر بسته شود اما کسی با پا مانع شد. نگاهم را از کفش های اسپرت سفید و شلوار جذب توسی روشن به پیراهن سفیدی که روی تن صاحبش خوب نشسته بود، سوق دادم. بیشتر از آن جرأت بالا بردن نگاهم را نداشتم.
با لحن خشک و تُن صدای نسبتا بلندی گفت: برای چی این جا خشکت زده؟ بیا بیرون! زود!
پلک هایم از ترس پریدند و بیش از پیش چادر بی نوایم را در دست مچاله کردم.
با سری به زیر و شانه هایی جمع شده از کنارش رد شدم. بینی ام پر شد از بوی ادکلن سردی که قرار بود از این به بعد کام تمام لحظاتم را تلخ کند.
جلوتر از من سمت تنها در واقع در آن طبقه رفت، پشت سر و در چند قدمی اش ایستاده بودم و سعی می کردم خودم را دلداری دهم و با گفتن "چیزی نیست، باهاش حرف می زنم و متقاعدش می کنم که ما به هم نمی خوریم" آرام کنم؛ اما خوب می دانستم این جا و این خانه آخر خط من است.
- این قدر به من زل نزن و بیا برو تو.
با تردید نگاهی به در سیاه انداختم، نه می خواستم پا به آن جا بگذارم و نه می خواستم حامد را بیش از آن عصبانی کنم، پس قدم به جلو گذاشتم. مقابل در ایستادم و با گفتن "بسم الله"ی زیر لب، در را به داخل هل دادم و بازش کردم اما قبل از آن که پا به درون خانه بگذارم، با دیدن توده ی سیاهی که به سرعت نزدیکم می شد، جیغ بلندی کشیدم و بی اختیار به عقب پریدم و در را محکم به هم کوبیدم.
به دلیل این پرش ناگهانی، پای حامد را له کردم اما در آن لحظه این برخورد ناخواسته و شدت عصبانیت احتمالی اهمیتی نداشت. تمام حواس من در پی صدای پارس های پشت در بود. هیستیریک وار می لرزیدم و چشمانم در حال بیرون زدن از کاسه شان بودند، عضلاتم قفل کرده شدند و فقط این قلبم بود که با شتاب بالا و پایین می پرید و گویی قصد شکافتن سینه و فرار داشت.
حامد با دیدن حالم، مقابلم ایستاد و دست روی شانه ام گذاشت.
- چت شد؟ آیه!
او می دانست، حامد می دانست من از این حیوان می ترسم و فوبیا دارم ولی با این حال چیزی به من نگفت؟! مگر چه کارش کرده بودم که این طور از من استقبال می کرد؟
- دختر تو چت شد؟ با توام، آیه!
نگاهم را به چشم های آشنای غریبه شده اش دوختم، با چشم های اشک آلود و چانه ای لرزان گفتم: تُـ... تو می...می دونستی من...من از سَـ... سَـ...
حامد به عقب و سمت پارس سگ پشت در برگشت، پشیمانی در چهره اش مشهود بود.
بغض بیشتر از آن امانم نداد و سیل اشک هایم روی گونه جاری شد و انگار عصب هایم هم به یک باره از کار افتادند و زانوهایم به داخل خم شدند، در حال سقوط بودم که حامد به دادم رسید و زیر بازوهایم را گرفت و مرا به خود تکیه داد.
بعد از تماس و آمدن مرد نگهبان و بردن آن سگ، حامد سمت من که روی پله ها نشسته و در خودم مچاله شده بودم، آمد و سعی کرد از جا بلندم کند، دستش را پس زدم، از این تماس ها هیچ خوشم نمی آمد و احساس گناه می کردم، احساس این که به امیرحسین خیانت می کنم. خودم با کمک گرفتن از نرده ها بلند شدم، چادر خاکی و کش آمده روی زمین را جمع کردم و سمت خانه رفتم. حامد که تا آن لحظه در سکوت نظاره گرم بود پشت سرم آمد.
هنوز از وحشت چیزی که دیده بودم، می لرزیدم و صدای پارس های آن سگ سیاه در سرم می پیچید، همین هم باعث می شد با ترس به اطراف نگاه کنم. به قدری درگیر آن سگ و ترسم بودم که هیچ کنجکاوی برای دید زدن اطراف نمی کردم. غیب شدن حامد هم مزید بر علت بود و ترسم را بیشتر می کرد.
به عادت بچگی دست هایم را بین زانوهایم گذاشته بودم و زیر لب نام خدا را زمزمه می کردم سعی داشتم بر ترسم غلبه کنم. لحظاتی بعد حامد از اتاقی که در انتهای سالن بود بیرون آمد، با دیدنش در جا صاف نشستم؛ همانند کودکی دبستانی که از دیدن معلم بد اخلاقش، دست به سینه می شود.
با لیوانی در دست سمتم آمد. سگرمه های در همش لرز به جانم می انداخت و زهره ام را می ترکاند.
لیوان را سمتم گرفت.
- بگیر اینو بخور تا نیفتادی رو دستم.
نمی دانستم باید لحن سرد و خشنش را باور کنم یا نگرانی مشهود چشمانش را؟!
از خوراکی ها و نوشیدنی های شیرین هیچ خوشم نمی آمد اما به اجبار و زیر نگاه های سنگینش جرعه ای از آن مایه ی شیرین خوردم. خواستم لیوان را روی میز عسلی کنارم بگذارم اما حامد که بالای سرم ایستاده بود مانع شد.
- تا تهش رو باید بخوری!
سر بالا آوردم و سوالی نگاهش کردم. او خبر از مزاجم داشت، پس این اصرار برای چه بود؟
پوزخندی بر لب نشاند و گفت: چیه؟ لابد می ترسی توش دوایی، زهری، چیزی ریخته باشم؟
تا نوک زبانم آمد بگویم "تو که آتیش به زندگیم زدی، پس دیگه از چی باید بترسم؟" اما ترجیح دادم سکوت کنم.
لیوان را روی میز گذاشتم، دست هایم را که به دلیل سرد بودن لیوان، یخ تر از قبل شده بودند به هم پیچاندم. سر به زیر انداختم. از بودن و نشستن در برابر حامد معذب بودم، نمی دانستم باید چه کار کنم و چه بگویم و چه بپرسم؛ باید مثل غریبه ها از آب و هوا حرف می زدم و گرمای آزار دهنده را خوب تلقی می کردم؟ یا باید برای بار دیگر حالش را می پرسیدم؟ راستی، اصلا حال یکدیگر را پرسیدیم؟ نه! نپرسیدیم چون حال هیچ کداممان برای آن یکی مهم نبود.
- قدیما این قدر ساکت نبودی، کمال همنشینی با اون پسره اس؟
چه اصراری داشت همه چیز را به امیرحسین ربط دهد؟ هر چند چه او ربط می داد و چه نه، همه چیز من به امیرحسین ختم می شد.
- با توام!
از خودم و این همه حقارت و کوچک شدن متنفر بودم. سر بلند کردم و با نگاهی گله مند به چشمانش خیره شدم.
- باور کنم دلیل سکوتم رو نمی دونی؟
پوزخندی زد و پا روی پا انداخت.
- بگو بدونم.
دلم می خواست سرش داد بزنم، یقه اش را بگیرم و توی صورتش فریاد بزنم و بگویم "لعنتی چرا آزارم میدی؟" اما در آن لحظه باید آرام می بودم، نباید او را عصبی و جری تر می کردم.
با لحنی آرام گفتم: تا چند سال پیش تو کل فامیل چو افتاده بود که من و تو عاشق همیم و آخر با هم ازدواج می کنیم، حتی تو پا پیش گذاشتی و بهم گفتی دوستم داری اما من گفتم نه، چون ما هیچ نقطه ی مشترکی با هم نداشتیم و نداریم. مـ...
به میان حرفم پرید و با همان پوزخند کنج لبش پرسید: با اون پسره چی؟ تفاهم داشتی؟
لحظه ای چشم بر هم گذاشتم تا از لفظ "پسره" چشم پوشی کنم و بر دهانش نکوبم که اسم دردانه ی قلبم را درست ادا کند.
بار دیگر پرسید: داشتی؟
با لحنی قاطع و محکم جواب دادم: دارم، داریم!
ابرویی بالا انداخت و پوزخندش پر رنگ تر شد. حتم داشتم عاقبت این پوزخندها مرا دق خواهند داد.
خودم را کمی جلو کشیدم و با ملایمت گفتم: ببین حامد، من و امیر تـ...
- امیر صداش می زدی؟ یا نه، شایدم امیرم! هوم؟
از نیش و کنایه اش، دلم چون مار گزیده ای به خود پیچید و ملتمس به سینه ام چنگ زد تا نجاتش دهم اما چه می کردم وقتی نوش دارویش را گرفته و از هم دورمان کرده بودند؟
از جا بلند شد، در حالی که سمت اتاقی می رفت، گفت: بهتره فکر اون پسره رو از سرت بیرون کنی و به زندگیت بچسبی. به نفعت هم هست دیگه اسمی از اون پسره نیاری.
بدون ذره ای ترس، قد علم کردم و بلند گفتم: من امیرحسین رو دوست دارم!
لحظه ای از حرکت ایستاد، سر به سمتم چرخاند. انتظار داشتم عصبی شود و سرم فریاد بزند اما نه تنها حرفی نزد، بلکه حتی در چشم هایش هم هیچ حسی دیده نمی شد. با پوزخند رو گرفت و مقابل دو اتاقی که مجاور هم بودند ایستاد، در اتاق سمت راستی را باز کرد.
- این جا اتاق کاره منه، فعلا می تونی این جا بـ...
با جسارتی که خودم هم باورم نمی شد و البته می دانستم از بُن غلط است و به ضررم تمام خواهد شد، به میان حرفش دویدم.
- این زندگی که میگی بچسبم بهش، برای من پشیزی ارزش نداره و نمی خوامش.
به انتهای سالن اشاره کرد و بی توجه به من و حرف هایم، گفت: آشپزخونه اون جاست، همه چی هم هست، اگه کم و کسری هم داشت، بهم بگو.
قدمی جلو رفتم و با سری نترس و دلی شجاع و صدایی که می خواستم تا عرش برسانم، گفتم: کم و کسری زندگی من امیرحسینه! امیر حسین!
سکوتش باعث شد جرأت پیدا کنم و صدایم را بالاتر ببرم.
- شنیدی؟ من امیـ...
- خفه شو!
گوش هایم از فریاد به یک باره اش زنگ زدند و شانه هایم پریدند اما سعی کردم خودم را از تک و تا نیندازم. چینی به پیشانی دادم و سینه سپر کردم.
- برای چی خفه شم؟ برای چی؟ مگه دروغ میگم؟ اصلا تو چی از جون من و زندگیم می خوای؟ هان؟ فکر کردی کی هستی؟ اومدی و گند زدی به زندگیم و حالا سرمم داد می زنی؟
در حالی که دستانش را در جیب گذاشته بود، سمتم آمد. از ترس در حال جان دادن بودم اما با این حال هم چنان به چشم هایش خیره بودم و قصد پایین آمدن از موضعم را نداشتم.
در یک قدمی ام ایستاد، گردن به جلو خم کرد و با لحنی آرام اما وحشتناک پرسید: که من گند زدم به زندگیت؟ آره؟
عقل فرمان عقب نشینی می داد اما دل در قالب بزن بهادری فرو رفته بود و تصمیم داشت هر طور که شد پوز این مرد مستبد را به خاک بمالد.
- آره.
لبانش را غنچه کرد و سر به عقب کشید، حالا از بالا نگاهم می کرد و باعث می شد احساس ضعف کنم و اعتماد به نفسم را از دست بدهم.
- ببین دختر جون، من اون حامدی نیستم که به قول خودت همه فکر می کنن عاشقه؛ من نه عاشق چشم و ابروتم و نه حوصله ی جیغ جیغ کردن هات رو دارم، پس به نفعته سر عقل بیایی و با من یکی به دو نکنی. اینم مطمئن باش این جا و توی این خونه می تونی آسایش داشته باشی تا توی دخمه و آلونک اون پسره.
گره مشت هایم را محکم تر کردم و از میان دندان های به هم قفل شده ام غریدم: اون پسره اسم داره، اسمش هم امیرحسینه!
یه تای ابرویش را بالا داد و دست به سینه لب زد: واقعا؟!
دندان به هم سابیدم و حرفی نزدم. دستانش را پایین آورد، قصد برگشت کرد که تند گفتم: دست از سر من و زندگیم بردار.
توجه ای به حرفم نکرد و قدمی دور شد.
- من امیرحسین رو دوسـ...
با کوبیده شدن به یک باره دست حامد روی دهانم، حرف در دهانم ماسید و برق از چشم هایم پرید و درد در جانم پیچید.
- این رو زدم تا بفهمی من با هیچ کس شوخی ندارم.
با تهدید انگشت نشانم داد و ادامه داد: یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه بخوایی اسم اون بی همه چیز رو جلوی من بیاری، با دست های خودم خفه ات می کنم. شیر فهم شدی؟
تکه آخر حرفش را طوری فریاد زد که از جا پریدم و چشم بستم.
به پشت سرش اشاره کرد و با همان لحن تند و غضبناکش گفت: گم شو تو اتاق و جلو چشمم نباش.
خواستم دهان باز کنم اما عقل در دهانم را محکم گرفت و وادار به سکوتم کرد. دروغ چرا، از حامد و آن دو گوی غلتان در خون می ترسیدم و نزدیک بود قالب تهی کنم اما دلم هم نمی خواست پیشش بی دست و پا باشم و اجازه دهم هر طور که می خواهد با من رفتار کند.
به اجبار از کنارش گذشتم و سمت اتاقی که اتاق کار معرفی کرده بود و بدون شک قرار بود قفس من شود، رفتم.
لحظه ی اول از دیدن شلوغی وسایل چیده شده ی اتاق، در جا خشکم زد اما با سوزش لب زیرینم و شوری خونی که در دهانم پخش می شد، به خود آمدم و چشم از کتابخانه ی بزرگ و پر از کتاب گرفتم. چشمم به آیینه ی گرد و کوچک قدیمی روی میز تحریر افتاد و سمتش رفتم. با دیدن خون راه گرفته روی چانه ام، بغض نشسته بر سر راه گلویم، بزرگ تر شد. چشمانم از درد به اشک نشستند اما نه از سر درد کتک حامد، بلکه از درد غربت و تنهایی ام بود، از درد دلی که غریبانه نام دلدارش را می خواند اما هیچ کس نبود تا جوابش بدهد.
با دستمال کاغذی که در جیب داشتم خون های جاری و راه گرفته روی چانه ام را پاک کردم. با هر برخورد دستمال با پوست لبم، احساس می کردم نمک روی زخمم می ریزند. بیش از آن نتوانستم طاقت بیاورم، اشک هایی که تا آن لحظه با هزار جان کندن حفظ کرده بودم، دانه دانه به روی صورتم باریدن گرفتند. همان جا روی زمین نشستم و زانوی غم بغل گرفتم و زیر گریه زدم. نمی خواستم ضعیف باشم و آب غوره های الکی بگیرم اما ذهنم هم گویی نمی توانست کاری از پیش ببرد و فقط با تاسف نگاهم می کرد و برای حال دلم، سری تکان می داد.
خودم را سر زنش می کردم چرا با حامد آن طور حرف زدم که دست به رویم بلند کند و به چنین روزی بیافتم؛ اما چه می کردم؟ من یک دختر نوزده ساله ای بودم که بدون رضایت قلبی به عقد پسرخاله ام در آمده و از قضا سودای مرد دیگری را در دل داشتم و قصدم فقط دفاع از حریم دلم بود، همین!
نمی دانم چند ساعت از ورودم به آن خانه می گذشت و خبری هم از حامد نداشتم.
اتاق تاریک شده بود و تنها کور سوی نوری از درز پایین در دیده می شد. سکوت خانه برایم رعب انگیز و خفقان آور بود، به خصوص که آن اتاق شبیه سیاه چاله ها هیچ پنجره ای به بیرون نداشت.
به اطراف نگاه کردم، هیچ چیز به جز سایه هایی مبهم دیده نمی شدند. نگاهم روی کتابخانه ای ثابت ماند که بدو ورود تجمع بیش از حد کتاب در قفسه هایش چشمانم را گرفته بود. باورم نمی شد تمام این ها متعلق به حامد باشند! حتی باورم نمی شد حامد تا این حد کتاب خوان باشد! صدای محزون و گله مندی در سرم پیچید "ولی چه فایده وقتی ذره ای انسانیت و شعور نداره."
با صدای ضعیف اذان، چشم از کتابخانه گرفتم و سمت کیفم که کمی دورتر پرتابش کرده بودم، برگشت. با خیز کوتاهی کیف را سمت خود کشیدم. به محض باز کردن زیپش، صدای خوش اذان بیشتر از قبل شد. گوشی ام را که منبع این صدا بود، بیرون آوردم، به صفحه ی روشن نگاه کردم؛ با دیدن ذکر روز بار دیگر بغض بر گلویم چنگ زد و قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید. پلک بستم و آرام زمزمه کردم: یا قاضی الحاجات!...
برای رفتن و وضو گرفتن تردید داشتم. نمی خواستم با حامد رو به رو شوم اما چاره ای هم نداشتم. آن جا خانه اش بود و بدون شک جایی نمی رفت؛ پس نشستن و منتظر ماندن من بی فایده بود.
چادرم را روی سر مرتب کردم و سمت در رفتم. آرام و بی سر و صدا در را باز کردم، ابتدا به سالن سرک کشیدم. از نبودن حامد که مطمئن شدم، پا به بیرون گذاشتم. چشم به اطراف چرخاندم، به احتمال زیاد اتاق مجاور باید اتاق خودش می بود، انتهای سالن هم گفت آشپزخانه است، پس باید در سفید کنار آشپزخانه، سرویس بهداشتی می بود. با همین حدسیات قدم به سمت انتهای سالن و آن در گذاشتم. طوری قدم بر می داشتم که گویی قصد دزدی دارم.
با باز کردن در و درست در آمدن حدسم، لبخندی روی لبم نشست. سر به عقب برگرداندم، باید قبل از بیرون آمدن حامد، به اتاق بر می گشتم. سریع وارد سرویس شدم و بعد از شستن دست و صورتم، وضو گرفتم و با همان سرعت به اتاق بازگشتم.
به کمک همان نرم افزار اذان گو توانستم قبله را تشخیص دهم و به نماز بایستم. از همان ابتدای اقامه، اشک هایم آرام و نوازش گونه به روی صورتم می باریدند. می دانستم گریه ی بر سر نماز، اشتباه است و آداب خودش را دارد اما آن لحظه من در کنار پرستیدن خدای مهربانم، دردهایم را نشانش می دادم تا خودش قضاوت کند و ببیند این کوه غمی که بر سینه ام گذاشته، خیلی بزرگ تر از توان و صبر من است.
در حال خواندن تشهد و سلام آخر نماز بودم که در اتاق باز شد و قبل از حامد، نور چراغ های روشن سالن پا به اتاق گذاشتند.
با تمام شدن نماز، سر بلند کردم. لحظه ای سایه ی بلند حامد، مرا به یاد بابا لنگ دراز محبوب جودی اَبوت انداخت. کودکانه با خود گفتم ای کاش حامد بابا لنگ دراز مهربان قصه ی من بود و به جای آزار و اذیتم، به کمکم می آمد و مهربانی خرج دل مهر ندیده ام می کرد!
بی توجه به حضورش نشسته بودم و با تسبیح فیروزه ای و دوست داشتنی ام ذکر می گفتم. حین خواندن نماز به قدری اشک ریخته بودم که حالا دیگر چشمانم نایی برای باریدن نداشتند. با روشن شدن چراغ اتاق، پلک بستم تا نور بیش از آن چشمان سوزناکم را آزار ندهد. نزدیک شدنش را حس کردم.
- چی کار می کنی؟!
طوری تعجب کرده بود که انگار کاری ناشایست و عجیب می کنم. ترجیح دادم جواب سوال بی موردش را با سکوت بدهم.
بعد از گذشت لحظاتی گفت: کارت تموم شد بیا بیرون، می خوام باهات حرف بزنم.
با غدی جواب دادم: من با تو حرفی ندارم.
با لحنی آمیخته به خشم و تمسخر گفت: منم نگفتم می خوام به حرف های تو گوش بدم، گفتم می خوام باهات حرف بزنم.
تا آمدم جوابش را دهم، مانع شد.
- تا پنج دقیقه ی دیگه بیرون باش.
سر چرخاندم تا بگویم که حق دستور دادن به من را ندارد اما در کسری از ثانیه بیرون رفت و در اتاق را نیمه باز گذاشت. با غیظ لب هایم را فشردم اما با دردی که در لب زیرین و چانه ام پیچید، اشک به چشمانم دوید. با پشت دست مشت شده ام، سر باز نکردن زخمم را چک کردم. بعد اطمینان از خوب بودن اوضاع، تسبیحم را در مشت فشردم و بوسه ای به رویش زدم و با تمام وجود از خدا کمک خواستم تا به من صبر و به حامد رحم دهد!
قبل از بیرون رفتن، چادرم را روی سر مرتب کردم و از اتاق خارج شدم. حامد که رو به روی در نشسته بود، با دقت به سر تا پایم نگاهی انداخت و چینی به پیشانی نشاند. به مبلی اشاره زد.
- بیا بشین.
مطیعانه قدم سمت جایی که گفته بود، گذاشتم. روی مبل نشستم و چادر بینوایم را در دست فشردم. بدون کوچک ترین تعللی شروع به صحبت کرد.
- این هایی که می خوام بگم خوب گوش کن چون فقط یه بار میگم.
و بلافاصله ادامه داد: این که اون پسره رو دوست داشتی...
زبانم بی اختیار در دهان چرخید.
- دارم.
سر تکان داد و گفت: از وقتی پات رو گذاشتی تو این خونه، دیگه نداری؛ داشتی، فهمیدی؟ یعنی بهتره بفهمی چون خودت خوب میدونی من با کسی شوخی ندارم. الانم نمی خوام حرف های تکراری بزنم.
- اما...
صدایش را بالا برد.
- قرار شد من حرف بزنم و تو گوش بدی.
دهان بستم و با درد سر به زیر انداختم.
- خبر از کارم داری و نیاز نیست بهت توضیح بدم. ساعت رفت و آمدم هم مشخص نیست، ممکن یه روز کامل نباشم و ممکن هم هست نصف روز بیرون باشم.
مکث کوتاهی کرد.
- اگه دارم این حرف ها رو بهت میزنم برای این که تو الان زن منی! حالا چه راضی باشی و چه نه، این اتفاق افتاده و تو الان شدی همسر من! من هم موظفم تو رو در جریان همه چیز قرار بدم و ازت مراقبت کنم؛ و حتی دست از بعضی کارها بردارم.
سکوتم را که دید، پرسید: آیه می فهمی چی میگم؟
سر بالا آوردم و به صورتش خیره شدم؛ اخم داشت اما نه به آن شدت اولیه.
- ببین، منم به اندازه ی تو از این اتفاق راضی نیستم و به اندازه ی تو دارم اذیت میشم، حتی شاید هم بیشتر! من علاوه بر مشکلات خودم، باید شاهد اذیت شدن های تو باشم. فکر می کنی من از این که به زور وادارت کردن بله بگی، خوشحالم؟ نه آیه، نیستم.
با صدای خفه ای پرسیدم: پس چرا گذاشتی این ازدواج سر بگیره؟
سکوت کرد و نگاه به زیر انداخت. چشم از دستی که به روی دسته ی مبل مشت شده بود، گرفتم و بار دیگر به چشم هایش خیره ماندم. آن قدر منتظر نگاهش کردم تا به حرف آمد.
- فکر کن ازدواج ما سنتی بود، نه اجباری.
با پوزخند و تمسخر لب زدم: سنتی!
گره ابروهایش کور شدند. با صدای بم و لحنی خشمگین گفت: من حوصله ی توضیح دادن به تو رو ندارم. مثل آدم دارم باهات حرف می زنم، پس توام آدم باش و درست برخورد کن.
با لحنی مشابه جواب دادم: تو اگه آدم بودی و انسانیت سرت می شد این بلا رو سر زندگی من نمی آوردی و عین بختک نمی افتادی روی سرم.
بر خلاف دل که از این زبان درازی ها شادمان بود، عقل توبیخم می کرد و فریاد می زد که " دلت کتک می خواهد؟"
متورم شدن رگ گردنش و سفید شدن بندهای انگشتانش را می دیدم اما ترس بر دل راه نمی دادم. شیر شده بودم شاید! بالاخره من هم باید حرف های هر چند تکراری ام را می زدم. باید بین مرگ یک باره و شیون های هر روزه، یکی را انتخاب می کردم.
- فکر می کنی با زنم زنم گفتن ها می تونی خامم کنی؟ نشستی از ساعت رفت و آمدت میگی که چی بشه؟ فکر می کنی برام مهمه کی میری و کی میایی؟ نخیر! تنها چیزی که برام مهم نیست، بود و نبود تو! تنها نگرانی من امیرحسین که الان رسیده و بهش گفتن توی لاشخور چه بلایی سر زندگیمون آوردی. حالا باز می خوای برام زنم زنم کنی؟ نه حامد خان! نه! اشتباه به عرضت رسوندن، نه من زن توام و نه تو شوهر من؛ تو فقط یه اسم و لکه سیاه تو شناسنامه امی، یه ...
با صدا و عصبانیت کنترل شده ای گفت: صدات رو ببر آیه.
اما من دیگر به سیم آخر زده بودم یا شاید هم عصب هایم اتصالی پیدا کرده بودند که از جا جهیدم و با جیغ و پرخاش گفتم: اونی که باید صدا و حضورش رو ببره تویی، تو!
پلک بست و دندان به هم سابید.
- دلم می خواد بمیری حامد! بمیری!...بمیری!
- گفتم صدات رو ببر.
فریادش همراه شد با پشت دستی که برای بار دوم به روی دهانم کوبیده می شد.
لحظه ای احساس کردم تمام دندان هایم خرد شدند و در دهانم ریختند و دردی چه بسا بیشتر از قبل در جانم ریخته شد.
حامد مقابلم ایستاده بود و همانند شیر زخم خورده ای نگاهم می کرد.
با پوزخندی که وحشت به جانم می انداخت، گفت: که الان امیرحسینت رسیده و فهمیده چه بلایی سر زندگیتون آوردم، آره؟
جوابی ندادم، یعنی دهانی برای باز کردن نداشتم.
فاصله ی بینمان را به صفر رساند. دست جلو آورد و بازویم را محکم گرفت، طوری که انگار قصد پودر کردن استخوانم را داشت. صورت کبود شده اش را مقابل صورت رنگ باخته و وحشت زده ام گرفت. دیدن آن دو گوی سرخ که گویی قصد دریدن داشتند را تاب نیاوردم و سر چرخاندم. تقلا کردم تا خودم را از چنگالش نجات دهم اما زورم به آن سر پنجه های قوی نمی چربید.
با بی رحمی فشار دستانش را بیشتر کرد و تکان محکمی به بدن نیمه جانم داد و توی صورتم غرید: من لاشخورم؟ آره؟ من بختکم؟ هان؟
جواب که نگرفت، فریاد زد: آره؟
از صدای بلندش لحظه ای احساس کر شدن پیدا کردم و گوش هایم چیزی نشنیدند. مثل بید می لرزیدم و به زور روی پاهایم ایستاده بودم. دیگر خبر از آن بزن بهادر قلدر نبود و حالا شده بودم دخترک بی پناهی که اسیر چنگال مرد زورگویی چون حامد شده بود.
ملتمس صدایش زدم.
- حا...مد!
ضربه ای به شانه ام زد و به عقب هلم داد. با خشم و افسوس نگاهم کرد.
- فکر می کردم آدمی اما تو یه بی لیاقتی آیه! یه بی لیاقت! می خواستم مثل آدم باهات رفتار کنم و خرابه های این زندگی لعنتی رو باهات بسازم ولی خرابش کردی، گند زدی به همه چیز! خودت نخواستی آیه! خودت! از حالا به بعد همون اسم توی شناسنامه ات هم نیستم، برو و هر غلطی که می خوای بکنی، بکن.
این را گفت و بی توجه به حال بد من، از خانه بیرون رفت و در را به هم کوبید. به محض بست شدن در، بغض من هم با صدا شکست و روی زمین آوار شدم.
روی تخت کز کرده بودم و زانوی غم بغل داشتم. پلک هایم میل بسته شدن داشتند اما مغزم همچون کارخانه ای فعال کار می کرد، سرم در حال انفجار بود و احساس می کردم هر آن ممکن است روی دیوار پخش شود.
نمی دانم در این چند ساعت کوتاه چند بار اشک ریختم و آرام شدم و باز دوباره اشک ریختم. انگار کسی چشم هایم را روی دکمه ی اتوماتیک گذاشته بود تا خودکار هر نیم ساعت یک بار ببارد و آرام بگیرد.
با چشم هایی نم دار به ساعت دیجیتال کوچک روی عسلی کنارم نگاه کردم؛ ساعت دو نیمه شب بود و خبری از حامد نبود. از تنها بودن در آن خانه ی ناشناس می ترسیدم و این خودش مزید بر علت بی خوابی ام بود. در تمام طول عمر هیچ وقت تنها جایی نرفته و نمانده بودم.
چشم هایم را دور اتاق چرخاندم؛ من آن جا چه می کردم؟ در آن خانه سوت و کور و وهم برانگیز چه کار داشتم؟ اصلا برای چه آمده بودم؟ آمده بودم که عروس این خانه شوم؟ خانه ای که با تمام زیبایی و بزرگی اش برایم یک قفس بود؟!
ببشتر در خود مچاله شدم. کمرم به شدت درد می کرد و مهره هایم نیاز به دراز کشیدن و استراحت داشتند اما جرأت این کار را هم نداشتم. من حتی با وجود روشن بودن لامپ اتاق، چراغ مطالعه ی روی میز را هم روشن کرده بودم.
چانه ی دردمندم را روی زانو گذاشتم و آرزو کردم حامد زودتر برگردد اما انگار سقف های آن خانه مانع رسیدن صدایم به گوش خدا می شد.
با حس حضور کسی در کنارم وحشت زده چشم باز کردم که با صورت برافروخته ی حامد مواجه شدم. کی آمده بود؟!
سوالم را بلند پرسیدم اما او به جای جواب، با توبیخ گفت: مگه لباس نیاوردی که با لباس بیرون خوابیدی؟
جوابم فقط نگاه اشک آلود و چانه ای لرزان بود.
پوفی کشید و از جا بلند شد. سمت در رفت اما قبل از خروج، با صدای گرفته ای گفت: میدونم گرمایی، ساکت رو آوردم. پاشو لباس عوض کن و بخواب.
و بعد شب بخیری گفت و رفت.
با بسته شدن در، اشک هایم روان شدند. حامد همه چیز مرا می دانست، مرا از بَر بود اما چرا وانمود می کرد نمی داند چه در دل دارم و دردم چیست؟ چرا نمی خواست بفهمد؟ چرا خودش را به ندانستن زده بود؟ چرا؟...
با بسته شدن پلک هایم، سوال های بی جوابم را خواب ربود و به دنیای بی خبری رفتم.
ساعت نُه از خواب بیدار شدم. چشم هایم پف کرده بودند و احساس می کردم وزنه ای سنگین روی پلک هایم گذاشته اند.
در جا غلتی زدم و به پهلو شدم. دلم باز خواب می خواست اما نه دیگر خواب به چشم هایم می آمد و نه سر و صدای معده ام اجازه ی خوابی دوباره می داد. از همه مهم تر بیدار شدن و دیدن آن خانه ی منحوس، انگیزه ی هر کاری را از من می گرفت. بدون شک اگر در خانه ی خودمان بودم صبح زود بیدار می شدم تا به دیدن امیرحسین بروم.
یعنی تا به الان همه چیز را فهمیده بود؟ گفته بودند چه بلایی سر زندگی مان آمده؟ یعنی چه کسی گفته بود؟ علویه خانم یا شیرین؟ کاش علویه خانم می گفت، آخر او مادر است و به حتم می تواند آرامش کند. وای امیرحسینم...وای!
دست مشت شده ام را روی سینه گذاشتم و زیر لب صدایش زدم و گریستم.
یک آن با فکری که به ذهنم رسید، از جا پریدم و نشستم. با پشت دست، صورت خیس از اشکم را پاک کردم و چشم به دور اتاق چرخاندم تا کیفم را بیابم. با دیدن بندش که از زیر چادرم بیرون زده بود، به سمتش هجوم بردم.
حالا که حامد نبود، می توانستم با او تماس بگیرم تا بلکه با شنیدن صدایش، آرام شوم.
به چشم بر هم زدنی شماره اش را که بهتر از نام و نشان خودم از بَر بودم، وارد کردم اما هنوز تماس برقرار نشده بود که تقه ای به در خورد. وحشت زده و سریع تماس را لغو کردم و گوشی را درون کیف انداختم. تمام این ها ثانیه ای هم نشدند، با پایین رفتن دستگیره از جا پریدم و صاف ایستادم. با نمایان شدن قامت حامد در چهار چوب، آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم عادی باشم اما از استرس و هیجان خطری که از بیخ گوشم رد شده بود نفس نفس می زدم و تنم یخ بسته بود.
وارد اتاق شد، نگاهی به سر تا پایم انداخت، با دیدن همان لباس ها بر تنم، اخم بر پیشانی اش نشست. سمت کتابخانه رفت و در همان حین گفت: به فکر رفتن و فراری که لباس در نمیاری؟
سر سمتم چرخاند و تلخ و با طعنه ادامه داد: یا شاید هم از من می ترسی؟ آره؟
زبانم رفت تا بگویم "هر دو" اما سکوت اختیار کردم و حرفی نزدم.
سِت خانگی سرمه ای_طوسی اش گواه این را می داد که شنیدن صدای امیرحسین و صحبت با او منتفیست.
چشم از شانه های ستبرش گرفتم و به قفسه ی پر از کتاب دوختم. از میان همه، کتابی قطور برداشت؛ از حروف لاتین روی جلد قهوه ای اش چیزی متوجه نشدم و کنجکاوی هم نکردم.
منتظر بودم تا از اتاق بیرون برود اما در کمال تعجب رفت و پشت میز تحریر نشست.
از قاب کوچک سفید رنگی که همراهش بود، عینکش را بیرون آورد و به چشم زد. خیره نگاهش می کردم. هیچ وقت او را با عینک ندیده بودم و حالا باید اعتراف می کردم با آن عینک فرم مشکی، جذاب تر شده بود.
- می خوای همین طور وایستی و منو تماشا کنی؟
به حق تماشایی شده بود اما نه برای من!
در حالی که کتابش را می گشود، خطاب به من گفت: من چند ساعتی کار دارم. توأم بهتره بری یه دوش بگیری تا سر حال بشی.
با صدای گرفته ی اول صبحی گفتم: سر حال بشم که چی بشه؟
عینکش را از چشم برداشت و روی کتاب گذاشت.
ملتمس گفت: بیا و اول صبحی شروع نکن آیه! نه من حال بحث دارم و نه تو، پس بیخود شروعش نکن.
و بلافاصله ادامه داد: الانم لطفا تنهام بذار، کلی کار دارم که باید انجام بدم و هنوز شروع نکردم.
نمی دانم تاثیر آرامش کلامش بود یا ضعف جسمانی ام که کوتاه آمدم.
سری برایش تکان دادم و قصد ترک اتاق را کردم اما با صدا زدنش ایستادم.
- آیه.
کوتاه سمتش برگشتم و منتظر ماندم تا حرفش را بزند.
بعد از مکث کوتاهی، نفس عمیقی کشید. انگار از گفتن حرفش پشیمان شده بود.
کامل به سمتش برگشتم. بر خلاف چند لحظه ی پیش اخم به پیشانی داشت و چهره اش گرفته بود. دستی به ته ریشش کشید و لب زد: هیچی! میز رو جمع نکردم، برو صبحونه بخور.
و بدون توجه به کنجکاوی و نگاه من، عینکش را به چشم زد و مشغول مطالعه شد.
ماندنم بی فایده بود، پس از اتاق بیرون آمدم. نگاه اجمالی به سالن بزرگ انداختم. دکوراسیون چندان شلوغ و پر زرق و برقی نداشت اما همه در عین سادگی، شیک بودند و چشم نواز.
بعد از شستن دست و صورتم، به توصیه ی حامد و البته ضعف و بی حالی خودم، سمت آشپزخانه رفتم.
آشپزخانه شاید کمی بزرگ تر از اتاق بود. تمام کابینت ها به رنگ سفید و مشکی بودند و یک میز کوچک چهار نفره ی سفید هم وسط قرار گرفته بود. تنها نکته ی جالب آشپزخانه، اُپن نبودنش بود.
بیخیال کنکاش شدم و سمت کتری سماور قرمز روی گاز که در حال جوشیدن بود، رفتم. از آب چکان کوچک روی سینک، فنجانی برداشتم و برای خودم چای ریختم و سمت میز رفتم و نشستم.
با دیدن خوراکی های روی میز، اشتهایم که گمان می کردم کور شده باشد، باز شد.
از میانشان حلوا اَرده را جلو کشیدم. شیره و مغز پسته های رویش با لب و دهانم بازی می کردند. بیش از آن وقت را تلف نکردم و مشغول شدم.
با حس سیری دست از خوردن برداشتم. میز را جمع کردم و بعد از شستن فنجان، به سالن رفتم. حامد گفت چند ساعت کار دارد و حالا من باید در این چند ساعت می نشستم و به در و دیوار نگاه می کردم. نگاهم سمت در کشیده شد، بر خلاف تصورم که فکر می کردم حامد در را قفل و زندانی ام می کند، قفل در باز بود. شاید دلیلش این باشد که او هم می داند من جرأت فرار ندارم. من اگر چنین قصدی داشتم همان دیروز پا به فرار می گذاشتم و سر از این جا در نمی آوردم. من در واقع آمده بودم تا توجیه اش کنم اما فکرش را هم نمی کردم روز بعد از آمدنم، بنشینم تا او در سکوت به کارش برسد. بی عرضه بودم شاید!
از سر بیکاری به اطراف چشم چرخاندم. سالن صد متر و شاید هم بزرگ تر می بود، انتهای سالن پنجره های قدی ای در پس پرده ی ساده ی سفید با لمه ی توری کرمی رنگ قرار داشتند. مقابل پنجره میز خاطره ی کوچکی که رویش آباجور و گلدان با گل های شیشه ای بود. طرف دیگر میزی پر از قاب عکس های کوچک و بزرگ بود. بی اختیار به آن طرف قدم برداشتم.
عکس ها همه از خودش بود؛ از کودکی تا بزرگ سالی اش! جلوتر رفتم و قاب عکسی که بیشتر از همه برایم آشنا بود، برداشتم. آن عکس را خوب به یاد داشتم، برای چند سال پیش و سفر دسته جمعی مان به اصفهان و مقابل پل خواجو گرفته شده بود، یعنی خودم برایش گرفته بودم و او هم عکسی مشابه آن، با همان ژست دست به سینه و لبخند بر لب از من گرفته بود. آن موقع من چهارده سال داشتم و حامد بیست و دو سال!
از یادآوری خاطرات خوش آن سفر، لبخندی بر لبم نشست اما با به خاطر آوردن ظلمی که حامد بر من تحمیل کرده، لبخند به روی لب هایم خشکید.
قاب عکس را سر جایش گذاشتم. سر بلند کردم و نگاهم سمت عکس بزرگ روی دیوار کشیده شد. نگاهش به دوربین نبود و مشت دست راستش را به معنی عشق و ارادت به روی قلبش گذاشته بود. بر خلاف عکس های دیگر، لبخند این عکس از جنس آن ها نبود، واقعی و از عمق جان بود.
- مال چند ماه پیشه.
با شنیدن صدایش، "هین"ی کشیدم و از جا پریدم. به ترسم خندید و جلو آمد. ناخودآگاه اخم ریزی کردم و کنار کشیدم. متوجه این دوری کردنم شد و این را از نگاه گوشه چشمی اش متوجه شدم اما با این حال به رویش نیاورد. به عکسش چشم دوخت.
- اون روز حالم خیلی خوب بود، نمایشی که براش کلی زحمت کشیده و تمرین کرده بودم، تو یه مسابقه ی کشوری برنده شده بود.
حتی از تعریفش هم غرق شور و شعف شده بود و همانند مرد در قاب، چشم هایش پر فروغ شدند.
با لبخند سمتم برگشت و پرسید: تا حالا تئاتر رفتی؟
سوالش همانند خاطره ای که برایم هیچ اهمیتی نداشت، مضحک می آمد.
با دهان کجی و تمسخر جواب دادم: نه وقتش رو داشتم و نه علاقه اش رو.
چند لحظه ای نگاهم کرد و بعد گفت: اگه دوست داری میتونی یه روز با من بیای.
پوزخند زدم.
- گفتم که، خوشم نمیاد.
ابرو بالا انداخت.
- چرا؟
تلخ شدم.
- چون به حد کافی تو زندگیم نمایش دیدم. آخریش هم همین...
و با دست و چشم به اطراف اشاره کردم.
لحظه ای نگاهش مات ماند اما خودش را جمع و جور کرد و چینی به پیشانی داد. از در تیر رأس بودن نگاهش هیچ رضایتی نداشت.
با اخم ریزی گفتم: مثل این که کارت تموم شده.
منتظر جوابش نماندم و از کنارش عبور کردم و راه اتاق را در پیش گرفتم.
با نشستن دستم به روی دستگیره، صدایش بلند شد.
- فکر می کنی با این کارها و حرف ها میتونی به جایی برسی؟ فکر می کنی با چزوندن، اجازه میدم بری؟ ها؟ ولی کور خوندی! مگه تو خواب ببینی.
جوابش را ندادم و وارد اتاق شدم و در را به هم کوبیدم. به در تکیه دادم و نفسی آه مانند کشیدم اما با پیچیدن آن عطر منحوس به زیر بینی ام، دست هایم مشت شدند و با نفرت به میز و جایی که او نشسته بود، نگاه انداختم. کاش می شد تمام آن کتابخانه و وسایلش را بیرون بریزم تا دیگر بهانه ای برای آمدن به آن جا را نداشته باشد! کاش می شد دیوار را بشکافم تا هر چه زودتر از دست آن بوی نفرت انگیز رهایی یابم! کاش!...
کنار کیفم روی زمین نشستم. گوشی ام را بیرون آوردم، نه تماسی داشتم و نه پیامی. برای بار هزارم دلم از این همه بی کسی گرفت. مگر نه این است که مادرها روز بعد از ازدواج دخترشان، تماس می گیرند و جویای حالش می شوند؟ پس چرا مادر من هیچ حالی از من نمی پرسید؟ درست است اتفاقی بین من و حامد نیفتاده بود اما او که خبر از عدم رضایت و بی کسی من در این خانه داشت، پس چرا جویای حالم نمی شد ؟ مگر من جگر گوشه اش نبودم؟ مگر نمی گفت پدرم عشق اول و آخرش بوده و هست و من تنها یادگار روزگار خوش زندگی اش هستم! پس چه طور می تواند تا این حد خونسرد باشد و بگذارد برای زندگی تنها یادگار عشقش تعیین تکلیف کنند؟
با تصور آن که الان مشغول پختن غذا برای آیدایش است، دست هایم مشت شدند. آیدا را دوست داشتم و دلم نمی خواست کوچک ترین غمی به دل داشته باشد اما گاهی از توجه بیش از حد مادر به او بغضم می گرفت و قلبم به درد می آمد.
گوشی را درون کیف انداختم تا بیش از آیینه دقم نشود. چادرم را مچاله کردم و روی کیف کوبیدم. چرا باید سرنوشت من این می شد؟ چرا نمی شد مثل تمام آدم ها زندگی عادی داشته باشم؟ چرا باید در کودکی پدرم را از دست می دادم؟ چرا باید عمویم، پدر خوانده ام شود؟ آن هم پدر خوانده ای نامهربان! مگر من و عمو، هر دو از یک رگ و ریشه نبودیم؟ مگر هم خون نبودیم؟ پس چرا هیچ وقت برایم پدرانه ای خرج نکرد؟ حتی سعی نکرد لااقل عموی خوبی شود. چرا؟...
سر به گریبان فرو بردم و به این بازی ناجوانمردانه ی سرنوشت، لعنت فرستادم و بی صدا اشک ریختم.
ساعتی را به اشک و آه سپری کردم اما به جای سبک شدن، آن کوه نشسته روی سینه ام سنگین تر شد.
آهی کشیدم و با گوشه ی شالم اشک هایم را پاک کردم. از بس با شال بی نوایم اشک چشم پاک کرده بودم که پر از لک شده بود. با انزجار شال را از سر باز کردم و روی چادر گذاشتم. دستی به روی موهای گیس و وِز شده ام کشیدم. یاد روزی افتادم که شیرین با من تماس گرفت و خواست تا به خانه شان بروم و موهایش را کوتاه کنم؛ آخر مدتی می شد که دستیار لیلا خانم آرایشگر شده و چیزهایی یاد گرفته بودم، شیرین هم از این رو می خواست تا من موهایش را که به قول خودش اعصاب خرد کن شده بودند، کوتاه کنم. وقتی در حیاط و مشغول کارم بودم، سر و کله ی امیرحسین پیدا شد. وقتی موهای ریخته بر زمین شیرین را دید، چینی به پیشانی داد و با افسوس گفت: حیف این موها نیست که زدی؟ همه چیز دختر به موهاش؛ دختر باید یه خرمن گیسو داشته باشه.
شیرین به این حرفش دهن کجی کرد و جواب داد: این ها رو برو به زنت بگو.
محال است یادم برود خنده ی دلنشین امیرحسین را وقتی می گفت "زنم که سهله، موهای دخترمم بلند می کنم."
و من از آن روز، هر شب دست های مردانه اش را به روی موهایم حس می کردم و در خیالم موهای بلند دخترکمان را شانه می زدم؛ اما حالا که دیگر امیرحسینی ندارم، این گیس های بلند طناب دارم محسوب می شوند و دلم می خواهد همه شان را از ریشه بکنم و آتش بزنم.
تا غروب در اتاق ماندم و مثل دیوانه ها به در و دیوار خیره شدم. از صبح هیچ چیز به غیر از همان صبحانه نخورده بودم و از گرسنگی نای بلند شدن نداشتم. البته مسببش خودم بودم که در جواب دعوت حامد به ناهار، با غدی سر تکان داده و سکوت کرده بودم، او هم با گفتن "به درک" در را به هم کوبید و رفت. می دانستم و دیده بودم دود این سرکشی ها همه به چشم خودم می رود اما چه می کردم؟ در روزی که مطمئن بودم امیرحسینم حالش خوب نیست، می رفتم و با قاتل زندگی ام، هم سفره می شدم؟
کاش زودتر فردا می شد تا می توانستم با جانانه قلبم صحبت کنم!
دیری نپایید و این آرزو به حقیقت پیوست.
با حالی ندار، مشغول خواندن نماز صبح بودم که صدای باز و بسته شدن در خانه را شنیدم. دیشب قبل از خواب، پشت در اتاق آمده و خبر زود رفتنش را داده بود. به محض تمام شدن نمازم، سمت کیفم حمله ور شدم و گوشی ام را بیرون آوردم. خدا حتما با این حواس پرتی ها و گوش تیز کردن های قلب عاشقم کنار می آمد و می بخشید.
حضور خاطر اگر در نماز، معتبر است
امید ما به نمازِ نکرده بیشتر است...
(صائب تبریزی)
با دستانی لرزان و قلبی بی تاب، شماره را وارد کردم. از شدت هیجان نفس هایم مقطع مقطع بیرون می آمدند. نفسی عمیق کشیدم و سعی کردم آرام باشم اما مگر شدنی بود؟
چشم هایم را کوتاه بستم، زیر لب نام خدا را نجوا کردم و دکمه ی اتصال را فشردم. دل توی دلم نبود و تماماً گوش شده بودم تا صدای محبوبم را بشنوم.
لحظاتی که برایم قرنی بودند، گذشتند تا بالاخره تماس بر قرار شد و صدایش در اتاق و گوش جانم پیچید.
- الو.
نفس در سینه ام حبس شد، قلبم چنان کوبش گرفت که گویی می خواست از سینه بیرون بجهد و گوشی را از دستم بقاپد.
- الو!...
آب های شور از چشمانم به روی سرزمین کویری گونه ام جاری شدند. به محض بلند شدن صدای گریه ام، با تردید لب زد: آیه!
کاش همان دم و در همان نقطه از مکان، جانم را می گرفتند تا من با حس شیرین اولین بار شنیدن نامم از زبانش، این دنیا را ترک می گفتم!
صدایش جان گرفت.
- آیه! آیه خودتی؟ آیه!...
نویسنده : مریم گل محمدی
ادامه دارد...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید