رمان سوره عشق آیه تو - قسمت 3
چه قدر زیبا بود نامم و نمی دانستم.
با هزار جان کندن و صدایی که از قعر چاه بیرون می آمد، صدایش زدم.
- اَ... امیر.
با صدایی گرفته و لرزان، جانش را نثارم کرد.
- جانم! جانم!
چرا دنیا تمام نمی شد؟ چرا حالا که من دیگر چیزی از این دنیای بی رحم نمی خواستم، مرا رها نمی کرد تا با خیالی راحت و لبخندی شیرین از عمق جان، سرم را بگذارم و بمیرم؟
دست روی دهان گذاشتم تا صدای هق هقم بلندتر از آن نشود.
صدای بغض آلودش، خنجری شد به روی قلب هزار پاره ام.
- چرا این کار رو کردی؟ یه لحظه به عواقب کارت فکر کردی؟ اصلا به من فکر کردی؟ ها؟
با عجز بیشتری نالید: چرا آیه؟ چـِ...
با بلند شدن صدای گریه ی مردانه اش، دنیا با تمام کائناتش به روی سرم آوار شدند و مردم؛ یا بهتر است بگویم خودم دوان دوان به سوی مرگ دویدم و جانم را پیشکش کردم.
با قطع شدن تماس، گوشی از دستم سُر خورد و روی پاهایم افتاد. بغضم با صدا شکست و کمرم از سنگینی این غصه خمیده شد. با صدای بلند زیر گریه زدم، چادر نمازم را به سر کشیدم و با عجز و نالان به سجده افتادم.
بی حال و همانند تکه گوشتی به روی سجاده افتاده بودم. نه می دانستم ساعت چند است و نه توجه ای به خشکی بدن و کمر دردم داشتم. چشم هایم را بسته بودم، دلم می خواست خدا بیاید و مرا از زیر بار غم بیرون بکشد و نجاتم دهد، به آغوشش بگیرد و بگوید "چیزی نیست، تموم شد."
صدای باز و بسته شدن در خانه را شنیدم، حتی صدای قدم هایی را که سمت اتاق ها می آمد را هم می شنیدم اما تلاشی برای بلند شدن و حتی باز کردن چشم هایم نکردم. می خواستم آن قدر ادای مردگی را بازی کنم تا خدا کلافه شود و عزرائیل را به سراغم بفرستد.
تقه ای به در خورد و متعاقب آن، صدای حامد به گوشم رسید.
- آیه، بیداری؟
از زیر چادر، سایه ی پاهایش را می دیدم. حامد هم به نوبه ی خودش یک عزرائیل بود، منتهی به جای یک باره گرفتن جان، زجرکش می کرد.
در با صدای آرامی باز شد و مثل هر بار چراغ های روشن سالن سخاوتمندانه سلول کوچک و تاریک مرا روشن کردند.
از میان تار و پود چادر سفید و گلدارم به قامت بلندش خیره شدم. چه کسی باورش می شد این مرد خوش پوش و جذاب، قاتل احساس کسی باشد؟
صدایم زد.
- آیه.
"آیه" گفتن امیرحسین کجا و "آیه" گفتن های حامد کجا!
نزدیک آمد. بلندتر صدایم زد.
- آیه.
صدای بغض آلود امیرحسین به یادم آمد، صدای هق هق مردانه اش...
همین ها کافی بود تا چشم هایم بجوشند و ببارند. شانه هایم آرام شروع به لرزیدن کردند. کنارم زانو زد و با یک حرکت چادر را از رویم کنار زد. با دیدن صورت رنگ پریده و چشمان گریانم، نگاهش رنگ باخت. با تعجب نامم را لب زد.
- آیه!
شدت گریه ام بیشتر شد. شانه هایم حالا به وضوح می لرزیدند. دست مشت شده ام را روی دهان گذاشتم و صورت به موکت سرد و سخت فشردم.
با تردید دست پیش آورد و روی شانه ام گذاشت. نمی خواستم او لمسم کند، نمی خواستم حامد، مردی که نام شوهرم را یدک می کشید، لمسم کند.
- آیه چرا گریه می کنی؟ چیزی شده؟
و با مکث و تردید بیشتری پرسید: نکنه ترسیدی! هان؟
بترسم؟ از چه؟ از که؟ من از نداشتن امیرحسین می ترسیدم که آن هم به سرم آمد. به غیر از این مگر چیز ترسناکی در دنیا وجود داشت؟
خودش را جلوتر کشید و شانه هایم را گرفت و وادار به نشستنم کرد. در حالی که دست هایش هنوز روی شانه ام بود، سر به سمت صورت پایین گرفته ام کشید.
- یه حرفی بزن. چرا گریه می کنی؟ اتفاقی افتاده؟ ها آیه؟
مهربان بود یا داشت ادای مهربانی در می آورد؟ اما نه! حامد مهربان بود، خیلی هم مهربان اما از وقتی پا به این شهر نفرین شده گذاشت، از زمانی که وارد این شغل لعنتی شد، تغییر کرد. آن حامد دلسوز و مهربان، بین هزاران نقش و صورتک گم شد. طوری که زندگی مرا هم با نمایش هایش اشتباه گرفت و باهایش بازی کرد.
تکان عصبی به شانه ام داد و با صدای نسبتا بلندی گفت: دِ میگم چته؟ چرا حرف نمی زنی؟ جون به لبم کردی، یه حرفی بزن ببینم چته خب!
هقی زدم و با صدای گرفته ای نالیدم: نِـ...نمی...نمی بخشمت!
صورت سمتش چرخاندم. با دیدن چشم های آشنایش، اشک هایم شدت گرفتند، با تنفر نگاهش کردم. آب بینی ام را بالا کشیدم، سر به طرفین تکان دادم.
- نمی بخشمت حامد! به خدا که نمی...بخشمت!
با تعجب و چشمانی گرد شده، پرسید: یعنی چی؟ چی رو نمی بخشی؟
با خشم نگاهش کردم. او باعث گریه ی امیر من شده بود.
خودم را از زیر دستانش عقب کشیدم. از میان دندان های کلید شده ام غریدم: برای همه چی! تو زندگیم رو نابود کردی، تو کاری کردی که...که اَمـ...
بغض امانم نداد و سکوت کردم. نمی توانستم صدای گرفته ی امیر را فراموش کنم.
دست جلو آورد که پسش زدم و بلند جیغ زدم: به من دست نزن!
چشمانش گرد شدند و شوکه خیره ام شد.
دست هایم را مشت کردم و جیغ دوباره زدم.
- ازت متنفرم! ازت متنفرم!
می لرزیدم و از عمق وجود جیغ می کشیدم و تنفرم را به صورتش می کوبیدم.
شانه هایم را گرفت و با وجود تقلاها و جیغ های من، سعی در آرام کردنم داشت. جسم لرزانم را به آغوش کشید. تقلا کردم تا از میان بازوانش رهایی یابم اما آغوشش را تنگ تر و محبوس ترم کرد.
کنار گوشم زمزمه کرد: هیس! آروم باش! آروم!
اما مگر دل غم زده ام می دانست آرام چیست و آرامش چه حسیست؟ دل افسار پاره کرده بود و عقل به هیچ وجه قادر به کنترلش نبود.
مشت هایم را به سینه اش می کوبیدم و جیغ می زدم تا رهایم کند اما او هر بار با سخت تر کردن آغوشش، مشت ها و جیغ هایم را خفه و خنثی می کرد.
آن قدر اشک و ناله کردم تا ضعف بر من غلبه کرد و خواه یا ناخواه در آغوشش آرام گرفتم. حالا فقط جسم بی حال من بود و عطری که با خیسی پیراهن از اشک های من، دو چندان شده بود.
صورتش را نمی دیدیم و هیچ حدسی هم نمی توانستم بزنم که الان در چه حالتیست. بازوهایش را از دور شانه ام آزاد کرد و مرا از خود فاصله داد. با چشم های نیمه باز به نگاه بی فروغ و صورت گرفته اش خیره شدم.
موهای ریخته و چسبیده به روی صورتم را کنار زد. لبخند تلخی نثارم کرد.
- بهتری؟
با درد پلک بستم و آرام لب زدم: تو رو خدا حامد...تو رُ...
- هیش! باشه بعدا حرف می زنیم.
دستی به زیر زانوهایم انداخت و مرا چون پر کاهی از جا کند و سمت تخت تک نفره ی گوشه ی اتاق برد. ملافه را تا روی سینه ام بالا کشید. در حالی که به رویم خیمه زده بود، آرام نجوا کرد: بهتره یکم استراحت کنی.
بلند شد. از میان چشم های متورم و سوزناکم دیدم که سمت سجاده و چادرم رفت و مشغول جمع کردنشان شد.
گلویم می سوخت و احساس می کردم تارهای صوتی ام همه خون آلود و پاره شده اند.
زبان خشک و بی آبم را به روی لب هایم کشیدم و با صدایی که به زور شنیده می شد، گفتم: طلاقم بده.
متعجب و ناباور سمتم برگشت.
- چی؟!
نباید عصبی اش می کردم و این را خوب فهمیده بودم.
با وجود بی حالی ام بلند شدم و روی تخت نشستم. بچگانه بود اما فکر می کردم هر چه مودب تر بنشینم، می توانم بیشتر روی او و کلام خودم تسلط داشته باشم.
انگشت هایم را در هم پیچیدم.
- حامد قبول کن ما برای ساخته نشدیم، هیچ نقطه ی مشترکی نداریم، ما حتی... حتی ظاهر و پوششمون به هم نمی خوره، پس چرا می خوای زندگی خودت و منو خراب کنی؟ خودت ببین توی این دو_سه روزه چه قدر جنگ اعصاب داشتیم. حالا چه طور می خوای یه عمر هم دیگر رو تحمل کنیم؟
مات و خیره خیره نگاهم می کرد. انگار در عالم دیگری بود یا من را یک موجود با زبان ناشناس می دید، نمی دانم!
صدایش زدم.
- حامد.
پلکی زد و از فکر بیرون آمد. سری به طرفین تکان داد و لبخندی زد. دلیل خنده اش را نمی فهمیدم و دلم گواه های خوشی نمی داد؛ به خصوص که دیدم چه طور سجاده ام را در دست مشت کرد و فشرد.
به هول و ولا افتادم، می ترسیدم باز آتش شود و به جانم بیفتد. لب گشودم تا حرفی بزنم و آرامش کنم اما با حرفی که زد، دهانم بسته شد.
- نمیدونم منو خر فرض کردی یا خودت رو که داری این حرف ها رو می زنی، فقط میدونم این ادای عاقل ها رو در آوردن و آروم بودن، همه اش به خاطر اون پسره اس؛ اما...
ریشخندی زد و ادامه داد: اما کور خوندی؛ یعنی کور خوندید. من خر بشو نیستم. این رو تو اون کله ات فرو کن.
این را گفت و از جا برخاست.
تند و بی اختیار گفتم: چرا نمی خوای بفهمی که من نمی خوامت؟
عقل مشتی به بازوی دل کوبید و "خاک بر سری" نثارش کرد که تا این حد گستاخ شده و قصد بیرون آمدن از جلد بزن بهادری اش را نداشت.
بر خلاف تصورم، با آرامش دست درون جیب شلوار سرمه ای رنگش کرد و با تمسخر "عه!" کشداری گفت.
تاب نگاه کردن به چشم هایش را نداشتم. حتم داشتم این خونسردی، آرامش قبل از طوفان است.
حرفی برای جمع کردن گند بالا آمده نداشتم و نمی دانستم چه طور جمعش کنم و فقط لعنت بر زبانی می فرستادم که بی موقع باز شده بود.
به خود جرأت دادم و سر بلند کردم. از چشم هایش هیچ چیزی نمی توانستم بفهمم اما رگ بیرون زده ی گردنش می فهماند که کتک جانانه ی دیگری در انتظارم است.
سعی کردم حرفی بزنم و آرامش کنم.
- حا...
اجازه حرف زدن نداد و انگشت سبابه ی دست راستش را روی لب گذاشت.
- هیس! هیچی نگو! نمی خوام صدات رو بشنوم.
قلبم ترسیده به دیواره های سینه ام چنگ زد و پنهان شد و عقل را مسوؤل درست کردن کار خرابی اش کرد اما عقلِ عقل بیچاره هم به جایی قد نمی داد و با تاسف سر تکان می داد.
سر به زیر ایستاده و با اخم هایی در هم به گل های برجسته ی قالی خیره مانده بود. آب نداشته ی دهانم را قورت دادم، بار دیگر دل به دریا زدم و صدایش کردم.
- حامـ...
- گفتم خفه شو نمی خوام صدات رو بشنوم.
فریادش همراه شد با شوت کردن و کوبیدن سجاده ام به دیوار. تسبیح فیروزه ای محبوبم همانند من، بند دلش پاره شد و هر دانه اش به سمتی افتاد.
با خیزی که سمتم برداشت، جیغ کشیدم و دست هایم را حائل صورت گرفتم و پشتشان پنهان شدم. بی توجه به مظلومیت و بی پناهی ام، مچ دستم را گرفت و وادار کرد تا بایستم.
- به خدای احد و واحد قسم آیه، کاری می کنم جرأت نکنی اسم اون عوضی رو به زبون میاری. بلایی سرت میارم که حتی اونم تف تو صورتت نندازه.
از این تهدیدش و جدیت کلامش، بدنم به رعشه افتاد. ملتمس نگاهش کردم و خواستم حرفی بزنم اما با فشار آوردن به دور مچم، صدا در گلویم خفه شد. از درد روی پنجه بلند شدم و دست دیگرم را به کمک بالا بردم اما زور بازوی من کجا و سر پنجه های قوی حامد کجا؟
صورت سرخ و کبود شده اش را پایین و مقابل صورتم گرفت، با چشم های سرخ و غلتان در خون به نگاه ابری و اشک آلودم خیره شد. از میان دندان های کلید شده اش، غرید: از بابام نیستم اگه آدمت نکنم.
متعاقب حرفش، به جلو هلم داد و با عصبانیت و صدای خش داری گفت: راه بیفت!
نمی دانستم قصدش چیست و فقط برای بهانه ندادن به دستش، مطیع شدم و سمت در حرکت کردم. آن قدر وحشت کرده بودم که حتی جرأت نمی کردم از درد مچ دستم ناله کنم و بی صدا اشک می ریختم و لب می گزیدم.
با خارج شدن از اتاق، مستاصل ایستادم تا ببینم چه از جانم می خواهد. وقتی بازویم را کشید و مرا سمت اتاقش کشاند، فهمیدم قصدش گرفتن خود جانم است.
بر خلاف کشیدن های او، من خودم را به عقب کشاندم و پاهایم را چفت زمین کردم. با دست آزادم به مچش چنگ زدم و با گریه و التماس خواستم رهایم کند.
- ولم کن! منو کجا می بری؟ گفتم ولم کن! وِلَـ...
با بالا رفتن دستش، سر چرخاندم و شانه بالا آوردم. دست در هوا مانده اش را مشت کرد و پایین آورد. بی هیچ حرفی مرا به اتاقش هل داد. ضربه اش محکم نبود اما من آن قدر بی جان شده بودم که روی زمین افتادم و موهای بلند و پریشانم به دورم ریختند. از ترس بلایی که تا بیخ گوشم آمده بود، نفس در سینه ام حبس شد اما با این حال دست از تلاش برنداشتم.
قصد بلند شدن کردم اما حامد با یک خیز بلند خودش را به من رساند و مقابلم روی زانو نشست و توی صورتم غرید: خواستم مثل آدم باهات رفتار کنم اما خودت نخواستی. حالا چنان بلایی سرت میارم که مرگ بشه آرزوت.
ملتمس و گریه کنان صدایش زدم.
- حا...مد، حامد تو رو خدا! غلط کردم حامد! حامد تو رو خدا!
اما خون چشم های حامد را گرفته بود و التماس های مرا نمی دید.
ایستاد و پیراهنش را با یک حرکت بیرون آورد و کنار من روی زمین کوبید. هق هقم اوج گرفت، چیزی تا نابودی دنیا و آرزوهایم نمانده بود و من باید تلاشم را می کردم.
روی زانو ایستادم و به پاهایش چنگ زدم.
- حامد تو رو خُـ...
فریاد زد: این قدر واسه من خدا خدا نکن. کدوم خدا؟ هان؟ کدوم خدا؟ تو اصلا مگه خدایی هم می شناسی؟
بغض و گریه مجال حرف زدنی را نمی دادند و فقط اشک می ریختم و زجه می زدم.
صدایش اوج گرفت.
- تو احمق جلوی من، جلوی شوهرت اسم یه مرد دیگه رو میاری، ازم می خوای طلاقت بدم که بری با اون بی همه چیز بریزی روی هم! حالا واسه من خدا خدا می کنی؟!
چند لحظه ای به سکوت گذشت و فقط صدای هق هق من به گوش می رسید.
به یک باره همانند انبار باروت منفجر شد. بازوهایم را گرفت و بلندم کرد.
- من یه لکه ی ننگ تو شناسنامه اتم؟ آره؟!
لحنش در عین خشن بودن، رنجیده و دلخور بود.
جوابی ندادم، تکانی به بدنم داد و سوالش را بلندتر پرسید. با هق هق لب زدم: حا... حامِـ...د!
فشار دستش را دور بازویم بیشتر کرد.
- کاری می کنم تا آخر عمرت هم نتونی این لکه رو از زندگیت پاک کنی.
متعاقب حرفش، دست پیش آورد و به یقه ی مانتو ام چنگ زد، در چشم بر هم زدنی دکمه های مانتو ام به اطراف پرتاب شدند.
هر چه التماسش کردم، جیغ کشیدم و دست و پا زدم بی فایده بود، حامد افسار پاره کرده و وحشی شده بود؛ نه چیزی می شنید و نه می دید. تنها به دنبال دریدن و انتقام گرفتن بود و برایش اهمیتی نداشت دخترکی که زیر و دست و پاهایش گرفته، دوست و یار کودکی اش است. نمی دانست ضربات سهمگین و ناجوانمردانه اش را دارد به جان دختری می زند که روزی او را عزیزترینش می خواند.
آن شب حامد به قولش عمل کرد و چنان بلایی سرم آورد که در ثانیه به ثانیه ی آن شب کذایی مرگم را طلبیدم؛ اما گویی خدا سرش گرم بنده های خوب و عزیزش بود و من و دردهایم را نمی دید، یا شاید هم دروازه های آسمان کبریایی اش را بسته و صدای فریادهایم را نمی شنید.
نیمه های شب با دردی که در دل و کمرم پیچید، از خواب بیدار شدم. از شدت درد اشک به چشمانم نشست و لب گزیدم، همانند مار گزیده ای به خود پیچیدم و پاهایم را در شکم جمع کردم. در نور کم آباژور و با نگاه خیس و بارانی به حامد خیره شدم که ساعدش را روی چشم گذاشته و خواب بود. با یادآوری اتفاق چند ساعت گذشته، قلبم به درد آمد و واقعیت چون پتک بر سرم کوبیده شد. صورت به دل بالشت فشردم و ناله هایم را رها کردم.
تخت تکان خفیفی خورد و متعاقب آن صورت حامد سمتم برگشت. به موهای پریشان و ریخته به روی صورتش خیره شدم، لحظه ای دردهایم را فراموش کردم و به فکر فرو رفتم که این مرد، حامد مهربان گذشته ی من است؟ نه! گمان نمی کردم او، دوست دلسوز بچگی ام باشد.
به علت خونریزی شدید ضعف داشتم، از طرف دیگر درد امانم را بریده بود. بی اختیار ناله ای بلند کردم و چنگ به دلم زدم، چشم بسته و لب گزیدم و بدن پر دردم را تاب دادم؛ گویی لحظه ی جان دادنم بود.
تخت تکانی خورد و سایه ای پشت پلک هایم نشست.
- آیه.
ملافه ای که رویم بود، چنگ زدم. درد داشتم اما بیش از آن، می خواستم بمیرم ولی با آن وضع پیش حامد نباشم.
دست روی شانه ام گذاشت، نمی دانم من یخ بسته بودم یا او کوره ی آتش شده بود که پوست دستم به سوزشش افتاد.
چشم باز کردم و نگاه پر دردم را به قهوه ای های سرخش دوختم.
نیم نگاهی به دست چنگ زده روی دلم انداخت و با تردید پرسید: دلت درد می کنه؟
دلم درد می کرد اما درد قلبم بیشتر بود.
با لرزش چانه ام و شدت گرفتن اشک هایم، خودش را بالا کشید. سر به گریبان فرو کردم تا بالا تنه ی برهنه اش را نبینم. تنها سوال و تیتر مغزی ام همین بود؛ چرا باید من و پسرخاله ام با چنین وضعیتی کنار هم باشیم؟
با روشن شدن چراغ اتاق، چشم های سوزناکم را بستم.
- آ... آیه!
با لحن ناباور و وحشت زده اش، چشم گشودم و از میان پلک هایم به صورت رنگ پریده اش خیره شدم. رد نگاهش را گرفتم اما نتوانستم بفهمم به چه آن طور می نگرد.
بدون آن که چشم بردارد، سمتم قدم برداشت و در همان حال چیزی با خود زمزمه کرد که نفهمیدم.
کنارم نشست، نگاهش را با مکث به چشم های بی حالم داد.
- تو... خونریزی داری؟
چنان ضعفی داشتم که نمی توانستم جوابش را بدهم و بگویم تمام این چند ساعت را جان دادم. فقط بی رمق نگاهش می کردم، حتی وقتی دست پیش آورد و ملافه را از زیر دستم کشید هم نتوانستم مقاومتی کنم. احساس خلأ و کرختی می کردم. در عین سنگینی، انگار در هوا معلق بودم. تنها توانستم چشم هایم را با شرم ببندم و همانند کپک سر بر دل بالشت فرو برم و خیال کنم هیچ اتفاقی نیفتاده است و حامد بدن برهنه ام را نمی بیند. درست است که دیگر هیچ چیز پنهانی نداشتم اما من هنوز حامد را به عنوان همسر نمی دیدم تا هضم این چیزها برایم آسان باشد.
صدای حامد را می شنیدم ولی دیگر حتی نای باز کردن پلک هایم را هم نداشتم. هر لحظه بیشتر از پیش به این باور می رسیدم که در حال جان سپردن هستم. با این فکر، لبخند تلخ و محوی بر لبانم جا خوش کرد. سهم من از تمام قشنگی ها و عاشقانه های دنیا، یک رابطه با نارضایتی و دنیایی از درد بود، همین!
آخرین چیزی که به یاد دارم، پیچیده شدن دستان حامد به دور شانه ام بود.
صدای گفت و گویی که از سالن به گوش می رسید، باعث شد از خواب بیدار شوم. پلک هایم سنگین بودند و انگار قصد رها کردن همدیگر را نداشتند. با کمی تلاش توانستم پلک هایم را از هم باز کنم. تصاویر رو به رویم تار و گویی در حال فوکوس بودند، با چند بار پلک زدن تاری دیدم را رفع کردم. حالا بهتر می توانستم فضای روشن اتاق را ببینم. اولین چیزی که مقابل چشم هایم نمایان شد، صورتک طلایی خندان کنار آیینه بود. چه قدر ترحم برانگیز و ذلیل شده بودم که او هم به بخت سوخته ام می خندید.
با صدای فریاد حامد، سر سمت دیگر و در چرخاندم.
- گفتم این قدر نگو تجاوز تجاوز...زنمه! نمی تونم با زنمم بخوابم؟ برای اینم باید اجازه بگیرم؟
با چه کسی حرف می زد که این طور راحت از خوابیدن با زنش می گفت؟ اصلا منظورش از زنم، چه کسی بود؟ من؟!
- زنت هم باشه، حق نداشتی وقتی آمادگی و رضایت قلبی نداره باهاش بخوابی. اونم توی اولین رابطه! اونم با خشونت!
فریاد حامد بلندتر شد.
- دِ میگم خشونتی در کار نبود، چرا حالیت نمیشه تو؟
- این قدر سر من داد نزن و به جاش اشتباهت رو بپذیر... خشونت از نظر تو چه شکلیه؟ گرفتی دختره رو به زور آوردی خونه ات، به زور وادارش کردی هم خوابت بشه، اونم به خاطر یه فکر مسخره و بچگانه! اونم بدون توجه به این که اون دختر یکی دیگه رو دوست داره و دلش با تو نیست. بازم میگی خشونت نبوده؟
- دلش غلط کرده با من نیست. من شوهرشم، شوهرش! می فهمی؟
به جای او، حنجره ی من از فریاد سوخت.
- تمومش کن حامد! شوهر بودنت رو این طور به رخ نکش، به جاش مرد باش. تو از اول هم می دونستی این دختر دلبسته ی یکی دیگه اس، پس طوری وانمود نکن که انگار نمی دونستی و مچ خیانتش رو گرفتی. تو باید اجازه می دادی تا اون از شوک بیرون بیاد و موقعیت رو درک کنه، تو رو به عنوان همسر قبول کنه و بعد این بلا رو سرش می آوردی.
نمی دانستم این صدا متعلق به چه زنیست و با حامد چه نسبتی دارد و یا هر چیز دیگر؛ اما هر کس که بود، حرف دل مرا می زد. قبول که همسرش بودم و نامش در شناسنامه ام بود اما همه چیز که به یک اسم و مُهر نبود، مهم تر از آن مُهر، مِهر بود که من نسبت به حامد نداشتم اما او بی توجه به خواسته ی قلبی من، به فکر گرفتن زهر چشم یا به قول خودش ابدی کردن نامش در زندگی ام بود.
صداها کم شدند و فقط پچ پچی نامفهوم به گوش هایم می رسید. شاید باید مثل تمام زن ها بیرون می رفتم تا ببینم کدام زن جرأت کرده پا به خانه ام بگذارد و درباره خصوصی ترین اتفاق زندگی ام نظر بدهد و با همسرم بحث کند اما به جای این کار، سر چرخاندم و چشم بستم. شاید علتش همان مِهر نداشته بود.
در عالم سیاه پشت پلک هایم به سر می بردم که در اتاق باز شد. ثانیه ای نگذشته بوی خوش عطر زنانه ای به مشامم رسید، دلم به چنگ آمد. حامد مرا همسرش می دانست اما در اولین روز زناشویی مان، زنی دیگر به خانه می آورد!
- رنگش پریده.
صدایش دور بود ولی حتی این دوری هم چیزی از لطافت صدایش کم نمی کرد.
سایه ای را بالای سرم حس کردم، از تلخی عطرش حدس زدم حامد باشد.
با لحن دلسوزانه ای گفت: خیلی ضعیفه، دیشب هم خونریزی شدیدی داشت.
بله! ضعیف بودم، اگر غیر از این بود که حالا من در این خانه و شرایط نبودم.
- باید خیلی مراقبش باشی. مخصوصا که میگی خونریزی زیادی داشته.
بغض بر گلویم چنگ زد. زنی که نمی شناختم برایم دل می سوزاند و نگران حالم بود، در حالی که باید در چنین روزی مادرم با کاسه ای پر از کاچی به خانه ام سری می زد و جویای حالم می شد و با سوال هایش صورتم را گلگون می کرد.
- بهتره من دیگه برم. کاری نداری؟
صدای "نه" آرام حامد را شنیدم و متعاقب آن بسته شدن در را متوجه شدم.
کنارم روی تخت نشست و نفس کلافه ای کشید. شاید به اندازه ی من زجر نمی کشید اما کمتر از من هم عذاب نداشت. نمی دانستم پشت این قضایا چه چیزی بود و علت این عجله و ازدواج چیست اما هر چه که بود حامد یک سر ماجرا قرار داشت.
با حس نزدیک شدنش، دست پنهان شده به زیر ملافه را مشت کردم. از بر خورد سر انگشتانش به روی صورتم، قلبم به تقلا افتاد و خواست به این نقش بازی کردن کات دهد اما عقل مانع شد؛ شاید گاهی باید من هم همانند او نقش بازی کنم!
نفسش را سنگین بیرون فرستاد. بعد از چندین بار نفس عمیق کشیدن، آرام صدایم زد.
- آیه.
قلبم سر به زیر پشت پستوهایش رفت و تا کسی اشک های پنهانی اش را نبیند. هیچ کس نمی توانست حالش را بفهمد و درک کند که در دلش چه ها می گذرد. چیز نامعقولی هم نمی خواست، فقط دلش کمی ناز کردن بعد از یک معاشقه ی آرام و اولین روز زنانگی اش را می خواست، همین!
- آیه، پاشو یه چیزی بخور بعد بخواب.
همیشه در خیال هایم خودم را تصور می کردم که در اولین صبح زندگی دو نفره ام روی تخت نشسته ام و همسرم با عشق غذا به خوردم می دهد و خریدار نازهایم می شود.
دستش روی دستم نشست.
- آیه، نمی خوای بیدار شی؟
نمی خواستم، به خدا قسم که نمی خواستم یک روز دیگر در این دنیای بی رحم نفس بکشم و زندگی کنم.
با نشستن بغض به گلویم و ترس از لو رفتن حالم، پلکی زدم و چشم گشودم. در پس پرده ای از اشک خیره اش شدم. لبخند محوی به صورت وا رفته ام زد.
- پاشو یه چیزی بخور. ضعف کردی.
خودش پیش قدم شد و شانه ام را گرفت و خواست بلندم کند که دست روی ساعدش گذاشتم و پسش زدم، با کمک گرفتن از هر دو دستم، خودم را بالا کشیدم. ملافه را کنار زدم و پاهایم را از تخت آویزان کردم. تمام سعی ام این بود که به تغییر لباس هایم و مسببش فکر نکنم. نیم خیز شدم اما با تیری که زیر دلم پیچید، "آخ" آرامی گفتم. حامد با ناله ام از جا پرید و سریعا خودش را به من رساند و دست دور شانه ام انداخت.
- بذار کمکت کنم.
با تکان شانه هایم خودم را عقب کشیدم و با صدای دو رگه ای گفتم: خودم میتونم.
متعجب خیره ام شد اما توجه ای نکردم و با همان درد و ضعف از کنارش عبور کردم.
از اتاق خارج شدم، سمت اتاق مجاور قدم برداشتم که صدایش را از پشت سرم شنیدم.
- کجا میری؟ بیا بریم صبحونه بخور، بعد خواستی برو استراحت کن.
او که خبر نداشت چه حسی دارم، او که نمی دانست حس نجاست و کثیفی تمام وجودم را در بر گرفته و دلم می خواهد پوست تنم را بکَنم و دور بیاندازم.
قبل از من دستگیره را گرفت و مانع ورودم به اتاق شد.
لحنش نسبت به چند دقیقه ی پیش، خشن شد.
- با توام! میگم بیا صبحونه بخور، نمی شنوی؟
دستش را از روی دستگیره کنار زدم اما خودش را نتوانستم.
بدون آن که نگاهش کنم، گفتم: می خوام برم حموم.
شانه ام را گرفت و کشید.
- برای حموم رفتن دیر نمیشه.
شانه ام را به عقب کشاندم و لب زدم: نمی خوام.
فشاری به شانه ام داد و صورت مقابلم گرفت.
- به حد کافی اعصابم خرد هست، تو دیگه سگم نکن.
قبل از آن که بخواهم مخالفتی کنم، دستم را گرفت و سمت آشپزخانه کشید.
بین راه به سرویس بهداشتی رفتم. وقتی خودم را در آیینه دیدم، وحشت کردم. موهایم همه وز و پریشان شده بودند و صورت بی روحم را وحشتناک تر نشان می دادند. چشم هایم پف کرده و سرخ بودند و انگار سال هاست خواب به خود ندیده اند.
دیشب... دیشب... دیشب!...
تمام دیشب را یک بار دیگر به خاطر آوردم. خشونت بود؟ نه! کتک بود؟ نه! فحش و ناسزا بود؟ نه، هیچ کدام این ها نبود. حامد با آن همه اُلدرم بُلدرم هایش، آزارم نداد و خشونتی به کار نبرد، پس دیشب چه شده بود که این گونه پیر و کدرم کرده؟!
صدای محزونی جواب داد "معلوم است؛ حامد بود و امیرحسین نبود."
چانه ام شروع به لرزیدن کرد و به لحظه نرسیده اشک هایم روان شدند. دست روی صورت گذاشتم و زیر گریه زدم، عقب عقب رفتم و تکیه به دیوار سرامیکی و سرد، تنم را روی زمین سُر دادم. صدای زجه هایم در فضای کوچک سرویس اکو می شد و تنهایی ام را رخ می کشید.
با تقه ای که به در خورد، بیشتر در خود مچاله شدم.
- آیه.
چرا دست از سرم بر نمی داشت؟ چرا این قدر صدایم می زد؟
دستگیره در را فشرد اما در را قفل کرده بودم و نمی توانست بیش از آن مزاحمم شود. چند بار دیگر این کار را تکرار کرد ولی بی فایده بود.
نگران پرسید: آیه چرا چواب نمیدی؟ باز کن در رو؟ آیه!
من از آیه بودن بیزار بودم، از این آیه ای که سراسر زندگی اش را نحسی گرفته بود.
با ضربه ی محکمی که به در خورد، از ترس شانه هایم پریدند.
- دِ میگم باز کن این بیصاب (بی صاحب) رو!
آب بینی ام را بالا کشیدم و با صدای تو دماغی و گرفته ای گفتم: چی از جونم میخوای؟ چرا ولم نمی کنی؟ بذار به درد خودم بمیرم.
بغضم که با صدا شکست، به در کوبید و نامم را فریاد زد.
- آیه!
به تبع او، من هم صدایم را بالا بردم و میان گریه و هق هق گفتم: این قدر اسمم رو صدا نزن! ول کن! دیگه چی از جونم می خوای؟ تو که به خواستت رسیدی، دیگه چی می خوای؟ جونم رو می خوای؟ آره؟
و با یک تصمیم آنی و نسنجیده از جا پریدم و سمت تیغی که از آیینه ی روشویی آویزان بود، رفتم. با کشیده شدن تیغ، جا صابونی سرامیکی به زمین افتاد و هزار تکه شد. با صدای شکستنش خودم هم ترسیدم، چه برسد به حامد.
با مشت و لگد به جان در افتاد.
- آیه، داری چی کاری می کنی؟ باز کن در رو! آیه! خریت نکن، در رو باز کن، بذار حرف بزنیم.
به تیغ در دستم نگاه کردم. می خواستم چه کار کنم؟ خودم را بکشم؟ می توانستم؟ این کار در حد من و جنبه ام بود؟ عرضه اش را داشتم؟
صدای سیاهی کنار گوشم پچ کرد "تمومش کن! این زندگی رو تمومش کن دختر!"
اما نجوای دوری هم به گوشم می رسد که مرا دعوت به آرامش می کرد و می خواست تیغ را کنار بگذارم.
- لعنتی میگم باز کن در رو! آیه!
چشم بستم. احساس می کردم اشباحی به دورم می چرخند و قهقه سر می دهند و مرا سمت خود می خوانند، از طرف دیگر آن صدای محزون بود و سمت دیگر فریادهای حامد! سرم به دوران افتاد، دستی که تیغ را در مشت داشت، به سر گرفتم و تلو خوردم. صداها هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شدند و گیج ترم می کردند، با سر و صدایشان نمی گذاشتند درست فکر کنم. لحظه ای که می خواستم مغلوبشان بشوم، صدای ملتمس حامد به گوشم رسید.
- آیه، تو رو به ارواح خاک عمو مهدی!
با شنیدن نام پدرم، تمام آن صداها از بین رفتند و گویی به دنیای نورانی پا گذاشتم.
حامد خوب می دانست با چه چیز خلع سلاحم کند.
انگشتانم به دور دسته ی فلزی تیغ شل شدند و به زمین افتاد.
بی حرف و حرکت ایستاده بودم و به تکه های شکسته ی جا صابونی نگاه می کردم. گویی حامد هم از نا افتاده بود که صدایی ازش به گوش نمی رسید.
مسخ شده سمت در حرکت کردم. با چرخش قفل و باز کردن در، حامد که به دیوار تکیه زده بود، سمتم برگشت. با دیدن صورت در هم و گرفته اش، چانه ام لرزید و لب هایم رو به پایین خمیدند.
- حا... حامد!
آغوش به رویم گشود و جانش را نثارم کرد.
- جانم؟
مثل آن سال های دور، پناهم شد. همانند آن عید نوروزی که همه به خانه ی مادربزرگ جمع شده بودند. روز سیزده ام فروردین قرار بر این شده بود دایی ارسلان با وانت آبی رنگش عده ای را برای گرفتن جا در باغ کنار شهر ببرد تا باقی افراد برسند. بچه ها پشت وانت جمع شده بودند و پایکوبی می کردند، من که همه اش دنبال عزیز بودم و از این اتاق به آن اتاق می رفتم تا عزیز لباس هایم را بدهد و آماده ام کند، برای همین هم دیر رسیدم. آن زمان هشت سال داشتم و قدم آن قدر بلند نبود که بتوانم به تنهایی از وانت بالا روم و سوار شم. بچه ها خنده کنان نگاهم می کردند و هیچ کدام حاضر نمی شدند کمکم کنند، وقتی هم دست یاری سمتشان می گرفتم، مسخره ام می کردند و به طعنه می گفتند "به بابات بگو بیاد سوارت کنه."
همه شان می دانستند بابای من پیش خدا رفته و دیگر نیست، مادرم هم که نبود و بعدها فهمیدم علت نیامدنش شکم بر آمده و خجالتش از جمع بود اما من مادرم را می خواستم، احتیاجش داشتم، می خواستم باشد تا موهای مرا هم همانند خاله رویا که موی دخترش را شانه می زد، ببافتد و نازم را بخرد تا این گونه سنگ روی یخ نشوم.
حین تلاشم برای سوار شدن به ماشین، پایم سُر خورد و به پشت روی زمین افتادم. درد کمرم در برابر درد شنیدن صدای قهقه ی بچه ها، هیچ به نظر می رسید. با دست هایی خاکی و گِلی از جا بلند شدم و سمت خانه دویدم، بین راه حامد که سبدی به دست داشت و از حیاط بیرون می آمد، مرا دید و علت گریه ام را جویا شد. وقتی ماجرا را برایش تعریف کردم، نه خندید و نه مسخره ام کرد، به جای همه ی این ها مرا با همان لباس خاکی به آغوش کشید و قول داد تلافی این کار بچه ها را سرشان بیاورد و حواسش به من باشد.
و الحق که سر قولش هم ماند؛ اما لعنت بر روزگاری که تنها پشت و پناهم را رو به رویم قرار داد و دشمنم ساخت.
دو روز از آن شب و اتفاق های روز بعدش می گذشت. در این مدت حامد کاری به کارم نداشت و شده بود همان حامد مهربان گذشته، با این تفاوت که آیه ی شر و شیطانی در کار نبود و جایش را دختری عبوس و منزوی گرفته بود. دختری که بقچه ی رویاهای صورتی اش لگد مال شده بود.
در این دو روز مادرم فقط یک بار تماس گرفت که آن هم از هول بودن و عجله اش می شد فهمید به دور از چشم جعفر زنگ زده، همان یک دقیقه را هم فقط او حرف زد و من همچون کر و لال ها نشسته بودم و هیچ حرفی نمی زدم.
حامد سر کار نمی رفت و تمام مدت در خانه می ماند و هر چند دقیقه یک بار می آمد و سری می زد و می رفت. پشیمان بود و می ترسید مثل آن روز، به سرم بزند و قصد بلا آوردن به سر خودم را بکنم؛ اما من دیگر هیچ بلایی نمی شناختم که بخواهم به سرم بیاورم.
دیگر حتی کاری به خدا نداشتم، نه نمازی و نه دعا و نیایشی. همه چیز برایم تمام شده بود. حالا من یک زن بودم؛ یک زن تا شده!...
صبح روز سوم حامد به اجبار تماس های پی در پی ای که داشت، مرا در خانه تنها گذاشت و به سر کارش رفت. بر خلاف اصرار و تاکیدهایش هیچ چیز نخوردم و حتی تلاشی برای بیرون رفتن از آن سلول تنگ و تاریک نکردم. هم چون دیوانه ها در تاریکی خیره ی نقطه ی تیره و نامعلومی به روی دیوار بودم. دیگر حتی اشک هم نمی ریختم. عروس به حجله نرفتم ولی مُرده بیرون آمدم.
در عالم پوچ و وهم بر انگیز خودم به سر می بردم که صدای گوشی ام بلند شد. او هم همانند من سخت جان بود که سه روز بدون شارژ زدنی زنده مانده و دوام آورده بود.
توجه ای به صفحه ی روشن و خاموشش نمی کردم. حدس می زدم مادرم باشد، حتما باز در نبود جعفر یادی از دختر دور افتاده اش کرده بود.
تماس قطع شد و گوشی برای بار دوم به صدا در آمد. این بار نگاهم سمتش کشیده شد ولی نه به قصد پاسخ، می خواستم آن ناقوس مرگ را به دیوار بکوبم و خفه اش کنم. با دیدن شماره ی افتاده به روی صفحه، لحظه ای نفس کشیدن از یادم رفت اما به ثانیه نکشیده اشک ها پشت پلکم صف کشیدند و بغضم فرمان حمله را صادر کرد.
از او هم دلخور بودم، حتی بیشتر از حامد! چه طور توانسته بود دو روز بی خبر از من باشد و تماسی نگیرد؟ مگر نه این که دوستم داشت و "بانو"یش بودم؟ مگر همانی نبود که از داغ این مصیبت، پشت تلفن گریه می کرد؟ پس چه شده بود که حالا و بعد از دو روز زنگ می زد؟
با شتاب بلند شدم و در جا نشستم، اشک هایم را کنار زدم و گوشی را از روی میز عسلی چنگ زدم. می خواستم سرش فریاد بکشم و دق و دلی هر چیز با ربط و بی ربط را سرش خالی کنم اما به محض بر قراری تماس و شنیدن صدایش، تمام کلمات ردیف کرده ام دود شدند و به هوا رفتند.
- الو.
نمی دانم بر حسب چه منطق و استدلالی، دکمه ی ضبط مکالمه را فشردم. شاید می خواستم برای دردهایم مرهمی داشته باشم.
- الو...
گوشی را دو مرتبه کنار گوش گرفتم. دلم می خواست او فقط حرف بزند و با آهنگ صدایش، زندگی و قلب مرده ام را زنده کند.
- آیه! صدام رو می شنوی؟
نمی دانم چه سری میان آیه گفتنش بود که این گونه مرا به وجد می آورد.
با پشت دست، اشک هایم را پاک کردم. نمی خواستم عمق دردم را بفهمد، به حد کافی او هم از این ماجرا عذاب می کشید و نمی خواستم با گریه هایم بدتر از اینش کنم.
با کمترین لرزش صدا، نامش را به زبان آوردم.
- امیرحسین!
هیچ صدایی به جز نفس های سنگینش به گوشم نمی رسید. هجا به هجای این سکوت را می فهمیدم و درکش می کردم، چون هم زبان با سکوت دلم بود.
بعد از گذشت چند دقیقه، خودم سکوت را شکستم و لب به شکایت باز کردم.
- نباید ازم خبر می گرفتی؟ نباید حالی ازم می پرسیدی؟ دو روزه کـ...
میان حرفم پرید.
- آیه.
با این صدا زدن، بی تاب ترم کرد. شدت اشک هایم بیشتر شد و صدایم به لرزش افتاد. دیگر نمی توانستم خود دار باشم، داشتم منفجر می شدم و هیچ گوشی به جز امیرحسین نمی خواستم.
- امیر این جا دارم خفه میشم. عین زندونه برام. دلم داره می ترکه امیر! شب و روزم یکی شده، هر ثانیه اش دارم زجر میکشم. می ترسم امیر؛ از این خونـ...
- آیه، من برای این حرف ها زنگ نزدم.
حرف در دهانم ماسید و سکوت کردم. نمی خواست این حرف ها را بشنود؟ ولی چرا؟
با فکر این که حتما طاقت شنیدن ندارد و این حرف ها آزارش می دهند، پشیمان شدم و خواستم لب به دلجویی باز کنم که پیش دستی کرد و مانعم شد.
- گوش کن آیه.
دهان بستم تا حرفش را بزند. دل در سینه سر پا ایستاده و سراپا گوش شده بود.
- آیه می خوام تا حرفم تموم نشده، چیزی نگی و فقط گوش بدی.
لال شده بودم و فقط پچ پچ نورون های مغزی ام را می شنیدم که آرام و مخفیانه دارند خبری در گوش هم مخابره می کنند، گویی مانده بودند چه طور خبر را به گوش قلب برسانند.
- خودت می دونی که چه قدر دوسـ...
مکثی کرد و با کشیدن نفس عمیقی، حرفش را بدون تکمیل کردن جمله اش، ادامه داد.
- الان تو یه زن شوهر دار هستی...
به میان حرفش دویدم.
- اَ...
- حرفم هنوز تموم نشده.
مصمم تر از قبل لب گشودم.
- امیر، من...
بی رحم و تند گفت: باید فراموشم کنی.
حالا صدای پچ پچ نورون هایم بلندتر شده بودند اما نمی خواستم گوش به حرف هایشان بسپارم.
ناباور لب زدم: فراموش کنم؟!
- آره. باید فراموش کنی، چون تو الان شوهر ...
جیغ زدم.
- این قدر نگو شوهر شوهر! اون شوهر من نیست. منو به زور وادار کردن. می فهمی؟ زورم کردن بله بگم، وگرنه من که تو رو دوست دارم!
- تو اگه منو دوست داشتی، هیچ وقت این کار رو نمی کردی یا لااقل صبر می کردی تا بیام، نه این که زود کم بیاری و بی خبری پاشی بری. تو می فهمی چی کشیدم وقتی گفتن شوهرت دادن؟ هان؟ می فهمی چه حالی شدم؟ میدونی از فکر این که یکی دیگه جای من تو رو لَمـ...
ادامه حرفش را با گفتن "اَه" خورد و سکوت کرد.
اشک هایم بی مهابا می باریدند. صداها بلندتر شده بود و حالا می توانستم بهتر بشنوم. تیتر اول تمام نورون هایم "امیر داره میره." بود اما هنوز این خبر کاملا به گوش دل نرسیده بود و فقط هاج و واج به اطراف و این سر و صداها نگاه می کرد.
نفسش را بیرون فرستاد، با لحن سرد و محکمی گفت: نمی خوام با فکر کردن به من، به شوهرت خیانت کنی.
نگاهم سمت دانه های تسبیحی کشیده شد که بعد از گذشت چند روز هنوز روی زمین پخش بودند و هیچ تلاشی برای جمع کردنشان نکرده بودم.
به لبه ی تخت چنگ انداختم و دندان به هم سابیدم.
- گفتم اون شوهر من نیست. اون عقد از نظر من باطله.
جدی و خشن گفت: تمومش کن آیه! بچه که نیستی این حرف ها رو میزنی. چه به زور و چه هر چیز دیگه، تو الان شوهر داری و این که به من میگی دوستت دارم یا به من فکر می کنی، خیانت به شوهرته و عین گناهه.
با صدای لرزان و بغض آلودی پرسیدم: یعنی توأم بهم فکر نمی کنی؟
قاطع و بدون کوچک ترین مکثی جواب داد: من به یه زن شوهر دار نگاه هم نمی کنم.
خبر به گوش دل رسید. اولش چشم بست و خواست باور نکند اما همه چیز عیان بود. خود امیرش گفت که دیگر به او نگاه هم نخواهد کرد؛ اما با این حال باز سعی داشت انکار کند ولی با شنیدن حرف بعدی امیر، دنیا پیش چشمانش سیاه شد.
- منم می خوام ازدواج کنم و تو نباید به یه مرد زن دار فکر کنی، چون نه خدا و نه من راضی نیستیم.
با دردی که در سینه ام پیچید، چشم بستم. گویی جنگی در سمت چپ سینه ام به راه افتاده و کشت و کشتار شده بود.
- بهتره به زندگیت بچسبی و با فکرهای الکی خودت رو عذاب ندی. اینم یادت باشه که با فکر کردن به یه مرد دیگه، مرتکب خیانت بزرگی میشی، پس سعی کن فکرت رو از گذشته آزاد کنی و یه زندگی جدید و خوب برای خودت بسازی.
سراسر وجودم پر از کینه شده بود. باورم نمی شد امیرحسین چنین حرف هایی بزند. او داشت مرا دو دستی تقدیم حامد می کرد و دم از شروعی دوباره می زد؟! احمقانه بود، خیلی هم احمقانه بود.
چشم به دانه ای از دانه های تسبیح دوختم، آرام و با صدایی که از قعر چاه بیرون می آمد، پرسیدم: می خوای ازدواج کنی؟
نفس عمیقی کشید و "آره"ی زمزمه کرد. با این تأیید، عصب هایم به هم پیچیدند و گره خوردند. دست به دور گوشی فشردم گویی قصد خرد کردن آن ماس ماسک بد شگون را داشتم.
- حرف هام رو شنیدی آیه؟ سعی کن خوشبخت بشی و برای همسرت یه زن وفادار باشی. به زور و اجباری بودنش فکر نکن، هر چی که بوده گذشته و اون الان شوهرته. خوب فکر کن آیه! به حرف هام فکر کن و بعد تصمیم بگیر که می خوای چی کار کنی؟ می خوای یه زن خیانت کار باشی یا یه زن وفادار و همراه!
جنگ و شورش به راه افتاده بالا گرفته بود، لشکر حرف های امیر قوی تر از آن بودند که قلب ناتوان و زخمی ام بتواند از پسشان بر بیاید. هر کلمه اش همانند گلوله ی آتشی بود که به زیر سرزمین دلم فرود می آمد و همه چیز را می سوزاند.
- می شنوی آیه؟
دهان بستم تا حرفش را بزند. دل در سینه سر پا ایستاده و سراپا گوش شده بود.
- آیه می خوام تا حرفم تموم نشده، چیزی نگی و فقط گوش بدی.
لال شده بودم و فقط پچ پچ نورون های مغزی ام را می شنیدم که آرام و مخفیانه دارند خبری در گوش هم مخابره می کنند، گویی مانده بودند چه طور خبر را به گوش قلب برسانند.
- خودت می دونی که چه قدر دوسـ...
مکثی کرد و با کشیدن نفس عمیقی، حرفش را بدون تکمیل کردن جمله اش، ادامه داد.
- الان تو یه زن شوهر دار هستی...
به میان حرفش دویدم.
- اَ...
- حرفم هنوز تموم نشده.
مصمم تر از قبل لب گشودم.
- امیر، من...
بی رحم و تند گفت: باید فراموشم کنی.
حالا صدای پچ پچ نورون هایم بلندتر شده بودند اما نمی خواستم گوش به حرف هایشان بسپارم.
ناباور لب زدم: فراموش کنم؟!
- آره. باید فراموش کنی، چون تو الان شوهر ...
جیغ زدم.
- این قدر نگو شوهر شوهر! اون شوهر من نیست. منو به زور وادار کردن. می فهمی؟ زورم کردن بله بگم، وگرنه من که تو رو دوست دارم!
- تو اگه منو دوست داشتی، هیچ وقت این کار رو نمی کردی یا لااقل صبر می کردی تا بیام، نه این که زود کم بیاری و بی خبری پاشی بری. تو می فهمی چی کشیدم وقتی گفتن شوهرت دادن؟ هان؟ می فهمی چه حالی شدم؟ میدونی از فکر این که یکی دیگه جای من تو رو لَمـ...
ادامه حرفش را با گفتن "اَه" خورد و سکوت کرد.
اشک هایم بی مهابا می باریدند. صداها بلندتر شده بود و حالا می توانستم بهتر بشنوم. تیتر اول تمام نورون هایم "امیر داره میره." بود اما هنوز این خبر کاملا به گوش دل نرسیده بود و فقط هاج و واج به اطراف و این سر و صداها نگاه می کرد.
نفسش را بیرون فرستاد، با لحن سرد و محکمی گفت: نمی خوام با فکر کردن به من، به شوهرت خیانت کنی.
نگاهم سمت دانه های تسبیحی کشیده شد که بعد از گذشت چند روز هنوز روی زمین پخش بودند و هیچ تلاشی برای جمع کردنشان نکرده بودم.
به لبه ی تخت چنگ انداختم و دندان به هم سابیدم.
- گفتم اون شوهر من نیست. اون عقد از نظر من باطله.
جدی و خشن گفت: تمومش کن آیه! بچه که نیستی این حرف ها رو میزنی. چه به زور و چه هر چیز دیگه، تو الان شوهر داری و این که به من میگی دوستت دارم یا به من فکر می کنی، خیانت به شوهرته و عین گناهه.
با صدای لرزان و بغض آلودی پرسیدم: یعنی توأم بهم فکر نمی کنی؟
قاطع و بدون کوچک ترین مکثی جواب داد: من به یه زن شوهر دار نگاه هم نمی کنم.
خبر به گوش دل رسید. اولش چشم بست و خواست باور نکند اما همه چیز عیان بود. خود امیرش گفت که دیگر به او نگاه هم نخواهد کرد؛ اما با این حال باز سعی داشت انکار کند ولی با شنیدن حرف بعدی امیر، دنیا پیش چشمانش سیاه شد.
- منم می خوام ازدواج کنم و تو نباید به یه مرد زن دار فکر کنی، چون نه خدا و نه من راضی نیستیم.
با دردی که در سینه ام پیچید، چشم بستم. گویی جنگی در سمت چپ سینه ام به راه افتاده و کشت و کشتار شده بود.
- بهتره به زندگیت بچسبی و با فکرهای الکی خودت رو عذاب ندی. اینم یادت باشه که با فکر کردن به یه مرد دیگه، مرتکب خیانت بزرگی میشی، پس سعی کن فکرت رو از گذشته آزاد کنی و یه زندگی جدید و خوب برای خودت بسازی.
سراسر وجودم پر از کینه شده بود. باورم نمی شد امیرحسین چنین حرف هایی بزند. او داشت مرا دو دستی تقدیم حامد می کرد و دم از شروعی دوباره می زد؟! احمقانه بود، خیلی هم احمقانه بود.
چشم به دانه ای از دانه های تسبیح دوختم، آرام و با صدایی که از قعر چاه بیرون می آمد، پرسیدم: می خوای ازدواج کنی؟
نفس عمیقی کشید و "آره"ی زمزمه کرد. با این تأیید، عصب هایم به هم پیچیدند و گره خوردند. دست به دور گوشی فشردم گویی قصد خرد کردن آن ماس ماسک بد شگون را داشتم.
- حرف هام رو شنیدی آیه؟ سعی کن خوشبخت بشی و برای همسرت یه زن وفادار باشی. به زور و اجباری بودنش فکر نکن، هر چی که بوده گذشته و اون الان شوهرته. خوب فکر کن آیه! به حرف هام فکر کن و بعد تصمیم بگیر که می خوای چی کار کنی؟ می خوای یه زن خیانت کار باشی یا یه زن وفادار و همراه!
جنگ و شورش به راه افتاده بالا گرفته بود، لشکر حرف های امیر قوی تر از آن بودند که قلب ناتوان و زخمی ام بتواند از پسشان بر بیاید. هر کلمه اش همانند گلوله ی آتشی بود که به زیر سرزمین دلم فرود می آمد و همه چیز را می سوزاند.
- می شنوی آیه؟
می شنیدم اما تمایلی به فهمیدن نداشتم. دلم می خواست خودم را به نفهمیدن و دیوانگی بزنم اما لعنت بر مغزی که واو به واو همه چیز را برایم ترجمه می کرد.
نویسنده : مریم گل محمدی
ادامه دارد...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید