رمان سوره عشق آیه تو - قسمت 4 - اینفو
طالع بینی

رمان سوره عشق آیه تو - قسمت 4

گوشی از دستم رها شد و روی تخت افتاد. هجوم یک باره ی خاطرات به سرم، باعث شد چشم ببندم و دست روی سر بگیرم. شبیه لشکری بودم که فرمانده اش را کشتند و حالا سپاه دشمن بی‌رحمانه سوی‌شان می تاخت و قصد غارت داشت؛ اما غارت چه؟ غارت روح و روانم! همان روحی که خیال می کردم روح مرد دیگری با او عجین و یکی شده و در دو تن جای گرفته، روانی که همه روز پشت دار قالی رویاها می نشست و خیال ها می بافت.

آه!...
شاید بشود خاطرات با هم بودن را فراموش کرد اما امان، امان از آن دسته خاطراتی که روح و روان پرورششان داده باشد؛ این خاطرات کشنده اند، کشنده تر از سیانور... این دسته همانند فشنگ هایی هستند که درون کُلت جاسازی شان می کنی تا در مقابل غم و غصه ها، سلاحی داشته باشی اما بی خبر از آن که روزی فرا می رسد و تمام این اسلحه روی شقیقه خودت قرار می گیرد.

دراز کشیدم و در خود مچاله شدم، دست هایم را در هم قلاب کردم و زیر چانه گذاشتم و اجازه دادم خاطرات یکی یکی بیایند و پیش چشمم اکران شوند.
اولینش روز آشنایی بود؛ آن روز اندکی ناپرهیزی کرده بودم و علاوه بر اصلاح صورت، رنگی هم به موهایم زده بودم. خوشحال از این حسن انتخاب بودم، چرا که موهای فندقی ام با پوست سفید و چشم های قهوه ایم هارمونی زیبایی داشت.
دم دم های غروب بود که از آرایشگاه راهی خانه شدم. به محض ورودم به کوچه، چشمم به کامیون پر از اثاث خورد. از قبل خبر داشتم که همسایه ای جدید در راه داریم. چند کارگر در حال جا به جایی وسایل بودند و پسری بلند قامت هم که پالتوی مشکی اش تا سر زانوهایش بود، راهنمایی شان می کرد. نمی دانم به خاطر تیپ و ظاهر ساده اش بود یا بینی سرخ شده اش که خنده ام گرفت. لحظه ای سر چرخاند و چشم در چشم شدیم اما او خیلی زود سر به زیر انداخت و رو گرفت. پوزخندی زدم و موهای لخت و تازه رنگ شده ام را زیر شال فرستادم و به راهم ادامه دادم.
آن روز فکرش را هم نمی کردم روزی برسد که بخواهم به خاطر این مرد، پا روی دلبستگی ها و خوشی هایم بگذارم و آنی شوم که او می خواهد.

در عالم پر هیاهو اما پوچم غرق بودم که در اتاق باز شد. دو روزی از آن تماس می گذشت و من هنوز در شوک به سر می بردم و قصد بیرون آمدن هم نداشتم.
چراغ را روشن کرد و جلو آمد. امیرحسین می گفت باید زندگی جدید بسازم و خوشبخت شوم اما راهش را نگفت؛ نگفت چه طور می شود به یک زندگی تحمیلی و رابطه ای خشک و بی روح، جان داد و افسارش را سوی سرزمین خوشبختی کشید؟
در چند قدمی ام ایستاد.
- زنگ زدم شام آوردن. پاشو تا یخ نکرده.
من هم یخ کرده بودم، همانند چای از دهن افتاده ای که باید بریزی اش دور... دقیقا کاری که امیرحسین کرد.
- با توأم! پاشو دیگه.
نگاهم را به چمدانم که دل و روده اش بیرون ریخته بود، دوختم. در حالی که به فکر مرتب کردنش بودم، با صدای گرفته ای لب زدم: میل ندارم.
صدایش را کمی بالا برد.
- یعنی چی میل ندارم؟ از وقتی اومدی، چپیدی تو این اتاق؛ نه می خوری و نه درست می خوابی. یه نگاه به خودت انداختی؟ شدی پوست و استخوون.
اشتباه می کرد؛ من خوب می خوردم، خیلی خوب؛ اما به گمانم معده ام با غصه میانه ی خوبی نداشت و نمی توانست هضمش کند و به جایش مرا آب می کرد.
این بار از کوره در رفت و سمتم خیز برداشت.
- میگم پاشو، کری؟
دستم را کشید و وادارم کرد بلند شوم.
مقابل صورتم غرید: این مسخره بازی ها رو کی می خوای تموم کنی؟ تا کی قراره خون به دل من و خودت کنی؟ ها؟ دیگه کلافه ام کردی، خسته شدم. خونه رو کردی جهنم که چی بشه؟ یکم به کارهات فکر کن و مثل بچه ها رفتار نکن.
نگاه بی رمقم را به چشمان خشمگین اما غم دارش دوختم.
-‌ میگی چی کار کنم؟ دیگه به کدوم سازت برقصم؟ مثل یه زن بیوه باهام رفتار کردی و به زور پای سفره عقد نشوندی، بعدشم اومدی و عین یه هرزه از خیابون آوردی خونه ات که چی؟ بشم هم خوابـ...
کف دست چپش را محکم روی دهانم گذاشت و ساکتم کرد. سر جلو آورد، آن قدر که نفس های تند و عصبی اش پوست صورتم را می سوزاند.
- یه بار دیگه بخوایی این حرف رو بزنی، با دست های خودم خفه ات می کنم. فهمیدی؟
از پس لایه ی اشکی به صورتش خیره ماندم تا دستش را از جلوی دهانم گرفت و به موهایش زنگ زد.
آرام اشک می ریختم که سمتم برگشت.
- گریه نکن این قدر!
اما مگر می شد؟ پشت دست روی دهان گذاشتم و سر به زیر انداختم.
"لعنتی" زیر لب زمزمه کرد و قبل از آن که بفهمم دارد چه می کند، مرا در آغوشش حل کرد و سرم را به سینه فشرد.
چه کسی فکرش را می کرد از درد بی معرفتی امیرحسین در آغوش حامد گریه کنم؟ آغوش مردی که هنوز به عنوان همسرم باورش نداشتم.

حصار دستانش را دورم محکم تر کرد، با صدایی آمیخته به خشم و دلخوری، کنار گوشم نجوا کرد: چرا نمی ذاری با هم درستش کنیم؟
همان طور که سرم روی سینه اش بود، میان گریه و هق هق گفتم: دیگه هیچی درست نمیشه.
گریه ام شدت گرفت، صورت به سینه ی ستبرش فشردم تا صدای گریه ام بلند نشود. نمی دانم چه حکمتی بود که با وجود تمام تنفرم نسبت به حامد، باز در آغوشش احساس امنیت داشتم، حتی با وجود بلایی که آن شب سرم آورد و خودخواهانه جسمم را هم به تسلط خود در آورد. فقط مانده بود قلبم، که آن هم محال می دانستم، چون قاتل زندگی ام هرگز نمی تواند جان زندگی ام شود و راه به قلبم پیدا کند.

هنوز کاملا آرام نشده بودم که بازویم را گرفت و مرا از خود جدا کرد. با اخم هایی در هم نگاهم کرد.
- یه باره دیگه ببینم برای اون روانی داری گریه می کنی، من میدونم تو! حالام راه بیفت ببینم.
قبل آن که بخواهم بپرسم از کجا دلیل گریه ام را فهمیده، دستم را کشید و سمت در رفت. به اجبار من هم پشت سرش راه افتادم. تا پشت میز دستم را رها نکرد. صندلی ای بیرون کشید و مرا کمی به جلو هل داد تا بنشینم. در نگاهش خشونت موج می زد اما رفتارش چیز دیگری می گفت و آرام بود.
سمت کابینت و پلاستیک حاوی ظرف غذاها رفت و در همان حین شروع به غر زدن کرد.
- اگه این قدر به فکر خورد و خوراک خودم بودم، الان وضعم این نبود.
نمی دانم از لحن کلامش بود یا کوبیدن بطری نوشابه روی کابینت، که خنده ام گرفت. با کشیدن لپ هایم به داخل و گزیدن لبم، خنده ام را مهار کردم. شاید بشود گفت این خنده مصداق همانی باشد که غم انگیزتر از گریه است.
ظرف یکبار مصرف غذا را همراه با قاشقی جلویم گذاشت و با تهدید گفت: تا تهش رو می خوری، گفته باشم.
جوابی ندادم، حتی حرکتی هم نکردم. با حرص دست پیش آورد و قاشق را برداشت و محکم به کف دستم کوبید. باز هم خنده ام گرفت اما این بار موفق به پنهان کردنش نشدم و لب هایم طرحی از خنده گرفتند که از چشمان حامد دور نماند.
- چه عجب! نمُردیم و خندیدن سرکار علیه رو هم دیدیم.
جوابش را ندادم و سر به زیر انداختم، او هم رفت و رو به رویم نشست.
خنده های هر چند کوتاه و بی جان اشتهایم را باز کرده بودند، البته بوی خوش جوجه های زعفرانی و برنج ایرانی هم بی تاثیر نبود.
تکه جوجه ای به دهان گذاشتم، آن قدر به مزاجم خوش آمد که باقی جوجه ها را هم بدون دانه ای برنج خوردم.
با دستی که سمتم می آمد، سر بلند کردم. قبل از آن که بخواهم مخالفتی کنم، چند تکه جوجه درون ظرفم گذاشت. متعجب نگاهش کردم اما او اعتنایی نکرد و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و با کمال خونسردی مشغول نوشیدن نوشابه اش شد. بی اختیار نگاهم سمت نوشابه ی خودم کشیده شد. برای من پرتقالی بود و برای او مشکی؛ یعنی ندانسته این کار را کرده بود یا این را هم هنوز به خاطر داشت که من پرتقالی دوست دارم؟
نمی دانم آن لحظه باید قند در دلم آب می شد یا پوزخندی نثارش می کردم؟!
ظرف غذایش را بست و کنار کشید. دست به سینه نشست و خیره ام شد. توان بلند کردن سرم را نداشتم و حسابی هم معذب بودم. حتی دیگر نمی توانستم با اشتها غذایم را بخورم.
- با خودت لباس نیاوردی؟
متعجب سر بالا آوردم.
با چشم اشاره ای به شال و مانتو ام کرد.
- اینا چیه پوشیدی؟ هر کی ندونه فکر می کنه جلوی مرد همسایه نشستی، نه شوهرت!
روی کلمه ی "شوهر" مکث کوتاهی کرد، طوری که انگار می خواست جایگاهش را به من بفهماند.

حرفی نزدم که ادامه داد: از این که بخوایی جلوی من زره بپوشی، هیچ خوشم نمیاد. در ضمن، فکر نمی کنم دیگه چیز پنهونی ازم داشته باشی. درسته؟
از خشم دستانم را مشت کردم. نه به آن محبت و پیش کش کردن غذایش، نه به این که کوفتم کرد‌.
خواستم بلند شوم اما مانعم شد.
- بشین!
کلامش آن قدر جدیت داشت که بتواند مطیعم کند.
سر به زیر نشستم تا حرفش را بزند. سنگینی نگاهش داشت ذوبم می کرد.
- وسایلت رو جمع کن بیار اتاق من.
متعجب نگاهش کردم. وسایلم را ببرم اتاق او؟! برای چه؟ یعنی می خواست اتاق ها را جا به جا کند؟ یا...
- قبلا هم گفتم؛ چه بخوای و چه نخوای، تو الان زن منی و جات هم تو اتاق منه.

با شنیدن این حرف، یخ بستم، هوا در ریه هایم خشکید و نفس کشیدن از یادم رفت.
ناباور و با چشمانی که گردتر از حد معمول شده بودند، خیره ی صورت خونسرد و بی احساسش شدم.
دهان باز کردم تا چیزی بگویم اما فقط لبانم تکان می خوردند و نمی توانستم حرف بزنم. انگار آنتن دهی عقل به زبان دچار اختلال شده بود، صدا قطع و وصل می شد و نمی فهمیدم عقل چه می گوید.
- جوری تعجب کردی انگار چیز عجیبی گفتم! ندیدی زن و شوهر اتاق مشترک داشته باشن؟
دیده بودم و می دانستم رابطه ی زن و شوهر به چه شکل است اما مگر ما مثل باقی زوجین بودیم؟ کجایمان شبیه آن ها بود؟ ازدواج اجباری مان یا دل های سرد و بی حسمان؟
بطری نوشابه و ظرف غذایش را برداشت و بلند شد، سمت سطل زباله رفت. انگار حالا که پشتش به من بود و نمی دیدنش، راحت تر می توانستم حرف بزنم.
با صدای لرزان و دو رگه ای گفتم: من نمیتونم.
در همان حال و با خونسردی جواب داد: میتونی.
طلبکار شدم.
- مثل این که نمیفهمی داری چی ازم می خوای؟
برگشت، با چشمان نافذ و گیرایش به چشمان گریزان و ترسیده ام خیره شد.
- اتفاقا من خوب می دونم دارم چی میگم و چی می خوام، منتهی این تویی که نمی فهمی. این که می خوام زنم پـ...
جیغ زدم: این قدر به من نگو زنم!
دست خودم نبود به این کلمه آلرژی پیدا کرده بودم بس که همه می گفتند و زن بودنم را به سرم می کوبیدند اما من هنوز با این مسئله کنار نیامده بودم و همانند مادری که دختر جوانش را از د ست داده و نمی تواند مرگش را باور کن، نمی توانستم رویاها و دخترانگی های بر باد رفته ام را بپذیرم.
ابرویی بالا انداخت.
- یعنی زنم نیستی؟
کاش می شد آن چشمان خندان را از کاسه بیرون بیاورم! کاش می شد آن قدر قدرت داشتم که میز را روی سرش خرد کنم!
با پوزخند گفت: اگه فکر می کنی زنم نیستی، بگو برات ثابت کنم.
و در ادامه پرسید: چی می خوای؟ شناسنامه بیارم یا بگم چند شب پیش کجا بودی و چی شد؟
از یادآوری آن شب کذایی و خاطرات سیاهش، معده ام در هم پیچید و محتویاتش سمت دهانم هجوم آوردند. دستانم را مشت کردم و دندان به هم سابیدم.
صدایش رگه هایی از عصبانیت گرفت.
- فکر می کنی می ذارم بچپی تو اون اتاق و به عشق قدیمیت فکر کنی؟ نه! این خبرها نیست. الان زن منی و وظیفه داری منو تمکین کنی. اونم از همه لحاظ... می فهمی که؟
با تنفر و جسارتی که نمی دانستم از کجا سر و کله اش پیدا شده بود، از جا برخاستم و به چشمان دریده اش خیره شدم.
- جوری از تکین حرف میزنی که انگار پسر پیغمبری و تا حالا رنگ دختر ندیدی! تو که خونه ات به روی همه باز بود و هر شبت رو با یکی پر می کردی، حالا چی شده که ادعای تمکین داری؟
بی قید شانه بالا انداخت و گفت: اونا خودشون می خواستن که بیان بغل من اما تو فرق می کنی؛ زنمی! باید باشی.
دست در هوا تکان دادم و "برو بابا" نثارش کردم. خواستم عقب گرد کنم که مانعم شد.
- مثل بچه آدم میری و وسایلت رو میبری اتاق من! حالیت شد یا جور دیگه بهت بفهمونم؟
نباید کوتاه می آمدم، نباید اجازه می دادم بیش از این بازیچه ام کند، لااقل در این مورد نباید وا می دادم، نباید!...
- با توأم، شنیدی چی گفتم؟
از میان دندان غریدم: منو بکشی هم حاضر نمیشم کنار خواب تو یکی بشم.
"عه" کشداری گفت و سمتم قدم برداشت. بدون کوچک ترین ترسی سر جایم ایستادم. شاید کتک می زد، سرم فریاد می کشید و یا هر چیز دیگر اما محال بود از موضعم پایین بیایم. همسر و محرم هم که باشد، باز حق ندارد مرا به هم خوابگی اجبار کند که برایم من چرک آلود و حرام بود. هنوز هم بعد از گذشت چندین روز با یادآوری دستانش که جای جای تنم را گشت می زد، دلم در هم می پیچید. هنوز هم از داغی لبانش روی پوستم گزگز می کردند و مرا در جهنم خود می سوزاندند.
دست در جیب شلوار گرمکنش فرو برد و مقابلم ایستاد. وقتی این طور از بالا نگاهم می کرد، احساس ضعف و ناتوانی بر من چیره می شد و حتی جرأت بلند کردن سرم را هم نمی کردم.
با صدای بم و مردانه اش که حالا از عصبانیت دو رگه شده بود، مخاطبم قرار داد.
- سرت رو بیار بالا!
بر خلاف گفته اش، سرم را بیشتر در گریبان فرو بردم.
این بار به جای حرف، دست به کار شد و چانه ام را میان انگشتان کشیده و بزرگش گرفت و سرم را بالا آورد. خواستم عقب بکشم

اما فشار دستانش را روی چانه ام بیشتر کرد. از درد، ناخن هایم را در گوشت کف دستم فرو کردم اما اجازه ندادم او متوجه ضعفم شود.
نگاهش میان صورت سر و بی روحم گذری کرد و در آخر روی چشمانم متوقف شد.
- چرا باید زور بالا سرت باشه تا حرف گوش بدی؟ هوم؟
نگاه از چشمانش گرفتم که با فشار خفیف روی چانه ام، مجبورم کرد باز خیره اش شوم.
- وقتی دارم باهات حرف میزنم، باید نگام کنی‌.
ابرو در هم کشیدم.
- میشه این قدر دستور ندی؟
پوزخندی زد و سر بالا انداخت.
- نه، نمیشه!
دست راستم را روی مچ پهنش گذاشتم و دستش را پس زدم. قدمی عقب رفتم و گفتم: حامد دیگه داری حالم رو بهم بزنی. تو کی این قدر عوضی شدی آخه؟
ریشخندی زد.
- از وقتی بعضیا عوض شدن.
کلافه و درمانده دست در هوا تکان دادم، روی صندلی نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم.
- بسه حامد! تو رو خدا بسه!
قطره اشکی سرخودانه از گونه ام را گرفت و روی شیشه ی میز فرود آمد.
- به خدا دیگه خسته شدم. یه روز خوش تو زندگیم نداشتم. اون از بچگیم و رفتن بابام و اتفاق های بعدش، اینم از الانم که بیست ساله نشده، شدم زن اجباری یکی مثل تو که هیچی ازم نمیدونی.
- من ازت هیچی نمیدونم؟!
لحنش دلخور بود، انگار از این که غریبه شناخته شود، خوشش نمی آمد.
کف دست روی صورتم کشیدم و سر بالا گرفتم.
- آره، تو از همه چیز من خبر داری اما نگفته هام رو نمیخونی، نمی فهمی، نمیدونی چی تو دلم دارم و تو سرم چی ها هست.
ابرو در هم کشید و گفت: لابد فکرهای اون پسره!
سر تکان دادم و نالیدم: نه!
اشک هایم شدت گرفتند، سر روی میز گذاشتم و زیر گریه زدم. بغض داشت خفه ام می کرد و هیچ رقمه نمی توانستم در مقابلش بایستم. حق هم داشتم، این بغض برای امروز و دیروز نبود، سال ها بود که بیخ گلویم رخنه کرده و همانند زالویی خون ام را می مکید، تا جایی که حالا تبدیل به یک غول شکست ناپذیر شده بود و تا مرا به زانو در نمی آورد، رهایم نمی کرد.
صدای نفس کلافه ای که کشید، شنیدم.
- خیل خب، گریه نکن! پاشو برو اتاقت!
اما بغض من تازه راه افتاده بود و حالا حالاها قصد عقب نشینی نداشت.
دست روی شانه ام گذاشت و وادارم کرد بلند شوم. آب بینی ام را بالا کشیدم، اشک هایم را با کف دست پاک کردم اما بی فایده بود و هم چنان می باریدند. دستمالی از جعبه ی روی میز کشید و سمتم گرفت.
- آخر این قدر گریه می کنی تا کور شی.
متعاقب حرفش، دستمال را روی سینه ام کوبید.
- بگیر اینو ببینم. جیگر آدم رو میاری تو دهنش با این کارات، اَه!
از کنارم گذشت و بیرون رفت.
بعد از پاک کردن آب بینی ام، دستمال را درون سطل زباله انداختم و از آشپزخانه خارج شدم و سمت اتاق راه افتادم. حامد در حالی که روی کاناپه ی کرمی رنگ نشسته بود و تلوزیون را روشن می کرد، صدایم زد.
- آیه.
سمتش برگشتم و با صدای گرفته ای جواب دادم: بله؟
بدون کوچک ترین نگاهی، گفت: وسایلت رو جمع کن بیار اتاقم!
آن لحظه نمی دانستم به این سماجتش گریه کنم یا بخندم! جوابی ندادم و دستگیره ی در را فشردم.
- شنیدی؟
لب روی هم فشردم و "بله" کوتاه و آرامی گفتم.

یک ساعتی می گذشت و هنوز خبری از حامد نبود. تمام این مدت خدا خدا می کردم از حرفش برگردد و بیخیال رفتنم به اتاقش شود ولی بی فایده بود.
هم‌زمان با قطع شدن صدای تلوزیون، قلبم به تکاپو افتاد و دستانم شروع به لرزیدن کردند. طوری می لرزیدم که گویی قرار بود عزرائیل برای گرفتن جانم بیاید.
با تقه ای که به در خورد، شانه هایم پریدند و "هین" آرامی کشیدم. منتظر اجازه نماند و دستگیره را فشرد و به داخل آمد. مثل هر بار چراغ ها با دستان او روشن شدند.
خمیازه ای کشید و پرسید: وسایلت رو جمع کردی؟
انگشتانم را بیشتر در هم فشردم، ملتمس به چشمان خواب آلودش خیره شدم.
- حامد، میشه همین جا بمونم؟
چهره در هم کشید.
- یه بار گفتی، گفتم نه!
نگاهش را سمت چمدانم چرخاند و وقتی دید همان طور به هم ریخته و دست نخورده است، شانه ای بالا انداخت و گفت: مهم نیست، بعداً میاری.
بعد ادامه داد: پاشو که خیلی خوابم میاد.
نامش را نالیدم: حامد!
صدایش چند درجه ای بالا رفت.
- نشنیدی؟

از ترس، چشم بستم و بی اختیار بلند شدم و ایستادم. نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت: میرم مسواک بزنم، تا بیام توی اتاق باشی. در ضمن، این لباس های مسخره رو هم در بیار! خوشم نمیاد کسی با لباس بیرون روی تخت بخوابه.
خواستم بگویم "من هم نمی توانم روی تختی بخوابم که رنگ و بوی هزار نفر را به خود دیده." اما او رفته بود.
با بغض، دستانم را مشت کردم و به پا کوبیدم. زیر لب خدا را صدا زدم و کمک خواستم. قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید که سریع پاکش کردم. می دانستم حامد شوخی بردار نیست و اگر بخواهم لجبازی کنم، ممکن است به سرنوشت همان شب دچار شوم؛ هر چند حالا هم احتمالش را می دادم و همین فکر داشت زله ام می کرد.
تصمیم گرفتم کوتاه بیایم و آن یک درصد احتمال خوش بینانه را هم از خود دریغ نکنم. فوقش نیمه شب که او خوابید، به اتاق خودم بر می گشتم.
سمت چمدان رفتم، از میان لباس هایم که همه مانتو و پیراهن بلند بودند، تونیک نخی سفید رنگی با شلوار مشکی راحتی بیرون آوردم. روزی که ساک می بستم، فکر نمی کردم قرار باشد ماندگار باشم و یا بخواهم به اتاق حامد بروم، برای همین هم تمامشان پوشیده بودند.
اشک هایم را پاک کردم و قبل از آن که حامد سر برسد، لباس هایم را تعویض کردم. خودم هم از آن مانتو خسته شده بودم و حالا احساس سبکی می کردم و می توانستم راحت نفس بکشم.
موهایم را باز کردم و با انگشتانم شانه ای میان تارهایش زدم. مشغول بافتنشان شدم اما هنوز به نیمه نرسیده بودند که صدای قدم های حامد آمد. نه می توانستم رهایشان کنم و نه آن قدر فرصت داشتم که بخواهم باز کنم و ساده ببندم. به محض چنگ زدن شالم، در اتاق باز شد. گفته بود دیگر چیز پنهانی ندارم اما با این وجود هنوز از او خجالت می کشیدم. سرم را تا آخرین درجه به زیر انداختم و آستین های بلند تونیک را پایین تر و تا کف دست کشیدم.
چند دقیقه ای همان جا و میان چهار چوب در ایستاد، سپس قدم سمتم گذاشت و نزدیک آمد. سنگینی نگاه و سایه اش داشتند حال بدم را بدتر می کردند.
آرام لب زد: پاشو!
به همان آرامی، من هم از جا بلند شدم. بی حرف، دست روی بازویم گذاشت و مرا پشت به خود چرخاند. از تماس دستش حتی از روی آستین لباس هم پوستم به سوزش افتاد. موهای نیمه بافته ام را از روی شانه ی راستم کشید، بافت هایی که به خاطر استرسم در هم و نامرتب شده بودند، باز کرد. دستی به روی شان کشید و بعد در دست جمعشان کرد و مشغول بافتنشان شد. با هر بار برخورد انگشتانش با پوست گردنم، نفس هایم در هم گره می خوردند و عضلاتم منقبض می شدند، قلبم را در دهان حس می کردم. آن قدر پوست لبم را به دندان کشیده بودم که می سوخت و چیزی تا زخم شدنش نمانده بود.
- از من نترس آیه! من آدم بدی نیستم، شاید داد و بیداد کنم اما اون قدر حیوون نیستم که تا خودت نخوایی بهت دست بزنم.
اگر موهایم در دستش نبود، اگر نفس هایش به پوست گردنم نمی خورد حتماً جوابش را می دادم و آن شب را یادآورش می شدم اما انگار نیاز به گفتن من نبود، چون خودش حرف را پیش کشید.
- اون شب اگه کاری کردم، فقط برای این بود که این زندگی جدید رو باور کنی. میدونم کارم اشتباه بود اما دیدی که، سعی نکردم اذیتت کنم.
خودش هم به جمله ی آخرش شک داشت که آرام و با صدای تحلیل رفته ای اَدایش کرد.
نفس عمیقی کشید و دیگر حرفی نزد اما من هنوز درگیر هُرم نفس هایش و پوست سوزانم بودم.
چند لحظه بعد، دست جلو آورد، متوجه منظورش شدم و کش موی سفید رنگم را از دور مچم باز کردم و به دستش دادم. منتظر بودم کش را به انتهای موهایم ببند و رهایم کند تا بتوانم نفس حبس شده ام را بیرون بفرستم اما با بوسه ی ناگهانی که پشت گردنم نشست، قلبم از ضربان افتاد و به یک باره با قدرتی بیشتر شروع به تپیدن کرد، طوری که صدایش به گوش خودم می رسید و سینه ام تند تند بالا و پایین می شد. لبم را به داخل کشیدم و پلک هایم را روی هم فشردم.

سرش را جلوتر آورد و نفس عمیقی کشید و موهایم را بویید.
- اوم! فکر می کردم بعد این همه مدت حموم نرفتن و چادر چاقچور سر کردن، الان باید بوی گند گرفته و شپشی شده باشن.
بی اختیار اخمی میان ابروهایم نشست و همین بهانه شد تا از او فاصله بگیرم. با یک قدم فاصله، رو به رویش ایستادم. نگاهی به اخم هایم انداخت. به تبع من، او هم چینی به پیشانی داد و یه تای ابرویش را با حالت بامزه ای بالا فرستاد که موجب خنده ام شد. با دیدن لب های کش آمده ام، "آهان"ی کرد و بعد گفت: بدو بریم که بدجور خوابم میاد. صبح زود باید پاشم.
دوباره استرس به جانم افتاد و افکار منفی به سرم هجوم آوردند. جلوتر از من راه افتاد و من همانند جوجه اردک سر خورده ای، پشت سرش رفتم.

وارد اتاق شدیم، بی توجه به من سمت تخت رفت و دراز کشید. نگاهم سمت نیم دیگر و خالی تخت افتاد. یعنی قبل از من، چند نفر این نیمه ی خالی را پر کرده بودند؟ چند نفر شبشان را این جا صبح کرده بودند؟
از تصور آن شب های منفور و نفرت انگیز، دلم در هم پیچید و حس تهوع گرفتم.
- چرا وایستادی؟ بیا بگیر بخواب دیگه! چراغم خاموش کن.
موهایی که پشت گوش بودند، بار دیگر به پشت گوش فرستادم. با قلبی پر تپش، دست دراز کردم و چراغ را خاموش کردم. این طور برای خودم هم بهتر بود، ندیدن باعث می شد کمی آرام بگیرم.
با روشن شدن آباجور توسط حامد، توانستم راه را تا تخت پیدا کنم و سمتش بروم. هر قدمی که جلو می گذاشتم، تپشی به تپش های قلبم افزوده می شد. کنار تخت رسیدم، نیم نگاهی به حامد انداختم که ساعد روی چشمانش گذاشته بود و نگاهم نمی کرد. با مکث روی تخت نشستم و آرام در گوشه ترین قسمت تخت و پشت به حامد دراز کشیدم. با تکان تخت، وحشت زده نیم خیز شدم و سمت حامد برگشتم. با دیدنش که پشت به من چرخیده، نفس آسوده ای کشیدم.
- از من نترس.
صدایش گرفته و لحنش پر درد بود، گویی او هم بغضی میان گلو داشت.
با لب آویزان و چانه ای لرزان دراز کشیدم و در خود جمع شدم.
- صبح به خاله یه زنگ بزن. نگرانته!
قطره اشکی از گوشه ی چشمم سُر خورد و روی بالشت نشست.
- اگه نگرانم بود، این همه مدت خودش زنگ می زد.
نفسش را سنگین بیرون فرستاد.
- من خواستم به تو زنگ نزنه تا مثلا هوایی نشی اما اون هر روز حالت رو ازم می پرسید.
قطره اشکی که پوست صورتم را به بازی گرفته بود، پاک کردم و با صدایی گرفته ای لب زدم: چرا این کارها رو باهام می کنی؟
هر چه منتظر ماندم، جوابی نداد. آرام صدایش زدم.
- حامد.
اما باز جوابی عایدم نشد.
صورت به بالشت فشردم، دست جلوی دهان گذاشتم تا صدای گریه ام بلند نشود.

سریع‌تر از آن چه که فکرش را می کردم، حامد به خواب رفت اما برای من تازه شروع ماجرا بود، شروع زمستان خاطره ها و پاییز اشک هایم!
تمام مدت سعی می کردم صدایم بلند نشود، آن قدر دست روی دهان گرفته بودم که کم مانده بود خفه شوم.

نمیدانم چند ساعت گذشته بود که آرام در جا چرخیدم، آن قدر به پهلوی راست خوابیده بودم که تمام استخوان های لگن و شانه ام خواب رفته بودند. از درد، صورت جمع کردم. دست خواب رفته ام را با دست چپ گرفتم و کمی ماساژ دادم. در همان حین گردن سمت حامد چرخاندم. طاق باز خوابیده بود و نفس های آرام و منظمش نشان از خواب عمیقش را داشت. چند بار سر شانه ام را ماساژ دادم و انگشتانم را باز و بسته کردم تا از آن حالت خواب آلودگی خارج شوند. بدون کوچک ترین سر و صدا کردنی، در جا نیم خیز شدم و نشستم. چشم هایم از شدت گریه ی زیاد، سنگین شده بودند و خوابم می آمد اما نمی توانستم آن جا و کنار حامد بخوابم، یعنی خوابم نمی برد. دست به لبه ی تخت گذاشتم و بلند شدم اما هنوز قدم اول به دوم نرسیده، صدای خش دار حامد به گوشم رسید.
- کجا؟
«هین»ی کشیدم و دست روی دهان گذاشتم. بین ماندن و رفتن گیر افتاده بودم و نمی دانستم چه جوابی بدهم.
- با توأم؟ کجا می رفتی؟
صدای ضعیف اذانی که نمی دانم از کجا می آمد، به فریادم رسید.
تته پته کنان گفتم: میـ... می خواسـ...تم برم وُ... وضو بگیرم، نماز بخونم.
سنگینی نگاهش را احساس می کردم.
- برگرد!
لحنش آرام بود اما رگه هایی از عصبانیت داشت. با مکث سمتش برگشتم. نگاه از چشم ها و ابروهای گره خورده اش گرفتم و به طرح های در هم و پیچیده ی رو تختی خیره شدم.
- برو وضو بگیر بیا همین جا نماز بخون.

متعجب نگاهش کردم.
- اما...
- گفتم همین جا، نشنیدی؟
چرا نمی فهمید نمی توانم در حضور او با خدایم خلوت کنم؟ چرا نمی فهمید آن اتاق برای من منفورترین و نجس ترین جای دنیاست و نمی توانم در آن جا نماز بخوانم؟
ساعدش را روی پیشانی گذاشت و بی توجه به من درمانده، چشم بست. لب روی هم فشردم و از اتاق بیرون آمدم. بعد از وضو گرفتن، به اتاق مجاور رفتم. چادر نماز را همراه با مُهر شکسته ام که شاهکار حامد بود، از اتاق بیرون آمدم. مستاصل پشت در اتاق حامد ایستادم، کسی می گفت همان جا به نماز بایستم اما عقل هشدار می داد که این لج بازی ها را تمام کنم. نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق شدم. بدون کوچک ترین نگاهی، گوشه ای نشستم و سجاده ی کوچک سبز رنگم را پهن کردم و بعد ایستادم. چادر را روی سر انداختم، طبق عادت، یک پر چادر را کوتاه گرفتم و دور سر و گردنم پیچاندم، پر دیگر را که بلندتر بود روی شانه هایم مرتب کردم. این مدل چادر بستن که شبیه چادر زنان جنوبی بود، از شیرین یاد گرفته بودم.
پشتم به حامد بود و نمی دانستم در چه وضعی ست، برایم هم نبود. اقامه گفتم و قامت بستم.
حضور حامد معذبم کرده بود و ذکرهایم را آن قدر آرام می خواندم که هیچ فرقی با لب زدن ساده نداشت.
بعد از اتمام نمازم، روی دو زانو نشستم. تسبیحی نداشتم و با سر انگشتانم مشغول ذکر گفتن شدم.‌ از آن جایی که می ترسیدم حامد عصبی شود یا بهانه دستش بیفتد، سریع تمامش کردم. سجاده و چادرم را تایی زدم و همان جا روی زمین گذاشتم، سمت تخت برگشتم که با چشمان باز حامد مواجه شدم. تار مویی که روی بینی ام افتاده بود و قلقلکم می داد، کنار زدم. قبل از آن که حرفی بزند، سمت تخت رفتم. این بار روی پشت کردن به او را نداشتم، دراز کشیدم و پاهایم را جمع کردم، پلک بستم تا بلکه چشم از من بر دارد و بیخیالم شود.
- آیه.
منتظر ماندم تا حرفش را بزند.
مِن مِنی کرد و گفت: از این به بعد، نمازهات رو این جا بخون.

لحنش نه دستوری بود و نه خواهشمند، یک درخواست بود، یک تقاضا؛ تقاضای که علتش را نمی توانستم بفهمم. با بلند شدن و رفتنش هم، فرصت هر سوالی را گرفت.

دو هفته از آن تماس و یک هفته از عادی شدن روال زندگی ام می گذشت. در این مدت با حامد هیچ بحثی نداشتم، یعنی حرفی نداشتیم که بخواهد موجب بحث شود. شده بودم همانند یک زن خانه دار، غذا می پختم و خانه را گردگیری می کردم و جارو می کشیدم. تنها تفریحم نشستن پای تلوزیون بود که آن هم همه شبکه های ماهواره ای بودند و من هیچ چیز ازشان سر در نمی آوردم و گاهی با صحنه هایی که نشان می دادند، از تماشا کردنشان پشیمان می شدم و خاموش می کردم. بعضی اوقات هم به اتاق حامد می رفتم و کتاب هایش را بر می داشتم و می خواندم. تمام سعی ام بر این بود ذهنم را آن قدر درگیر کنم که کوچک ترین فرصتی به امیرحسین هایش ندهم اما بی فایده بود. چشم هایم می دیدند، گوش هایم می شنیدند و دست ها و پاهایم کار می کردند اما قلبم...
قلبم اما گویی به جای خون، امیرحسین پمپاژ می کرد و به جای جای بدنم می فرستاد و مرا به تسخیر خود در می آورد. هر کاری می کردم، بی فایده بود. من غل و زنجیر شده ی فکرش بودم و هیچ چیز نمی توانست نجاتم دهد، حتی چاشنی های گوناگون غذا هم نمی توانستند تلخی نبودنش را برایم طعم دیگر دهند، هیچ دستمال و جارویی نمی توانست یادش را از پستوهای فکر و قلبم پاک کند و بیرون بکشد. امیرحسین در من ریشه دوانده بود و آن قدر شاخ و برگ داده بود که حتی اگر قطع اش هم می کردم باز می رویید.

با صدای زنگ واحد از فکر بیرون آمدم. این اولین باری بود که زنگ خانه زده می شد، چون هیچ کس غیر حامد رفت و آمد نداشت. زنگ یک بار دیگر به صدا در آمد. شعله ی گاز را کم کردم و از آشپزخانه بیرون آمدم، سمت در رفتم. روی پنجه بلند شدم و از چشمی به بیرون نگاه کردم. با دیدن مرد جوانی که پشت در بود، متعجب شدم و ترس به دلم افتاد. در پوش فلزی چشمی را رها کردم و نیم قدمی عقب رفتم. می ترسیدم در را باز کنم، قصد برگشت به آشپزخانه را کردم اما با بلند شدن دوباره ی صدای زنگ، ایستادم. با فکر این که حتما کار مهمی دارد، سمت اتاق خواب مشترک‌مان رفتم. بعد از برداشتن چادر نمازم، بیرون آمدم و با قدم هایی بلند سمت در رفتم، همان حین هم چادرم را سر کردم. قفل را آرام چرخاندم و لای در را به اندازه ای که زنجیر محافظ اجازه می داد، گشودم.
- بله؟

مردی که پشت در بود، جلو آمد. با دیدنم جا خورد و پرسید: ببخشید، منزل آقای فروزش؟
سر به زیر انداختم.
- بله، بفرمایید؟
به جای جواب، خیره ی من شده بود. از نگاهش هیچ خوشم نیامد و خودم را کمی بیشتر پشت در پنهان کردم.
- بفرمایید! کاری داشتید؟
به خود آمد.
- آقا حامد نیستن؟
- خیر!
چیزی زیر لب زمزمه کرد که نشنیدم. «ببخشید»ی گفتم و خواستم در را ببندم که تند گفت: صبر کنید خانم! میشه بگید چه ساعتی میاد؟
نگاه اجمالی به ساعت دیواری طلایی پشت سرم انداختم.
- نمیدونم، ساعت هشت و نه دیگه میاد.
پوفی کشید.
- خیل خب، پس بی زحمت بهشون بگید سروش اومده بود.
سر تکان دادم و گفتم: باشه، چشم.
او هم سری تکان داد و رفت.

*

دیس شامی و گوجه ها را همراه با پارچ دوغ روی میز گذاشتم. نگاه اجمالی انداختم و وقتی از تکمیل بودن همه چیز اطمینان پیدا کردم، سمت در خروجی آشپزخانه رفتم. حامد با دقت مشغول خواندن کتاب و یادداشت برداری بود، نمی دانستم آن کتاب های خارجکی قطور چه هستند و چه چیز مهمی دارند که هر روز مطالعه شان می کند.
از همان جا صدایش زدم.
- حامد.
بدون بلند کردن سر، «بله» آرامی گفت.
- شام حاضره، نمی خوری؟
سر تکان داد و گفت: چرا، الان میام.
بار دیگر نگاهم را به کتاب ها و کاغذهای روی میز انداختم، به آشپزخانه برگشتم و پشت میز نشستم. گرسنه بودم و بوی خوش غذا معده ام را تحریک می کرد، طوری که طاقت نیاوردم و برای خودم غذا کشیدم. رسم ادب نبود اما آن قدر گرسنه بودم که نمی توانستم بیش از آن تحمل کنم.
اولین لقمه را که به دهان گذاشتم، سر و کله ی حامد پیدا شد. رو به رویم نشست، نگاهی به من و لقمه ی آماده ی بعدی ام انداخت.
- خیلی گشنته؟
با دهان پر سر تکان دادم، لقمه ام را جویده و نجویده قورت دادم و لقمه ی بعدی را به دهان گذاشتم، همین هم باعث خنده اش شد.
- به پا خفه نشی.
لقمه را در دهان چرخاندم و گفتم: از صبح هیچی نخوردم. دیگه دارم غش می کنم.
برای خودش لقمه ای گرفت و پرسید: چرا؟ روزه گرفته بودی؟
لقمه را به کمک دوغ فرو فرستادم.
- نه. تنهایی غذا بهم نمی چسبه، نمی تونم بخورم.
یک تای ابرویش را بالا داد.
- یعنی اگه من شب هم نیام خونه، تو هیچی نمی خوری؟
زبانم چرخید تا بگویم «ربطی به بود و نبود تو ندارد» اما حوصله ی بحث و بگو و مگو نداشتم، حرفم را عوض کردم.
- هیچ وقت تنها نبودم که عادت کنم. همیشه با مامان اینا بودم. مامان هم اگه نبود، آیدا بود.
از یادآوری آن روزها، بغض بر گلویم نشست اما سعی کردم بها ندهم و کنترلش کنم.
«هوم» آرامی کرد و دیگر حرفی نزد.
با یادآوری مردی که آمده بود، گفتم:
- امروز یکی اومده بود دم خونه.
سر بلند کرد و متعجب پرسید:
- کی؟
از نگاه مستقیم به چشم هایش خودداری می کردم و این دست خودم نبود.
- نمی دونم، فقط گفت بهت بگم سروش اومده بود.
بعد از مکث کوتاهی گفت:
- آهان! یکی از هم دانشکده ای هام، نگفت چی کار داشت؟
شانه بالا انداختم.
- نه.
دیگر سوالی نپرسید و هر دو در سکوت غذایمان را خوردیم.
موقع جمع کردن میز، گفت:
- فردا شاید دعوتش کنم. تو که مشکلی نداری؟
در حالی که اضافه ی غذاها را جمع می کردم، شانه ای بالا انداختم.
- خونه ی خودته، من چی کاره ام؟!
کنارم ایستاد و سبد نان را روی کابینت گذاشت، سمتم برگشت.
- خانم خونه ای!
لحظه ای دست هایم از کار افتادند و دلم لرزید اما خیلی زود به خود آمدم. لرزش دلم بیش از آن که برای غنج و ضعف رفتن باشد، برای شکستن بود. با این حرف ها بیشتر قلبم مچاله می شد و به درد می آمد. شاید اگر حامد این حرف ها را به زنی دیگر می گفت، قلب آن زن می لرزید و غرق لذت و شیرینی می شد، همانند من که اگر این حرف را از زبان امیرحسین می شنیدم، بال در می آوردم و بر بام سرزمین خوشبختی اوج می گرفتم؛ اما افسوس که امیرحسین به یک خاطره مبدل شده بود، آن هم خاطره ای که خوب شروع شد اما تلخ تمام شد.

برای میهمانی، حامد گفته بود غذا از بیرون سفارش می دهد و نیاز نیست من کاری انجام دهم. خانه هم نیاز به تمیز کاری آن چنانی نداشت و مرتب بود.
مثل روزهای گذشته به اتاق کار حامد رفتم، مقابل کتابخانه ی بزرگش ایستادم. چشم از قفسه ی کتاب های خارجی گرفتم. قفسه های دیگر پر بودند از کتاب های آموزش اصول تئاتر و نمایش، فن بیان، داستان و نمایش نامه. از دیدن آن همه کتاب که اکثرا قطور بودند، سر گیجه می گرفتم. یکی را از روی جلد رنگارنگش انتخاب کردم و از قفسه بیرون کشیدم، سمت میز تحریر گوشه ی اتاق رفتم.
کتاب های روی میز را مرتب کردم و گوشه ای گذاشتم و پشت میز نشستم. نگاهی به اسم کتاب در دستم انداختم «جین ایر، شارلوت برونته»
امیدوار بودم این کتاب همانند قبلی ها نباشد و برای چند ساعتی مرا به دنیایی دیگر ببرد و سرگرمم کند.
با خواندن چند صفحه ی اول، آن قدر مجذوب قصه شدم که گذر زمان را به کل فراموش کردم. داستان راجع به دختری بود که پدر و مادرش را در کودکی از دست می دهد و نزدیکان و بستگانش او را به پرورشگاه می سپارند. دخترک بعد از سال ها و تلاش به عنوان معلم وارد یک خانه می شود.
با صدای اذان گوشی، به خود آمدم. چشم از کتاب گرفتم، کش و قوسی به بدنم دادم. به تعداد صفحات خوانده شده ام که تقریبا نیمی از کتاب بود، نگاه کردم. لبخندی روی لبم نشست، از این چند ساعت بی حواسی لذت برده و راضی بودم.

***

تونیک صورتی ام که سر آستین هایش گل دار و رنگی بودند، با شلوار جین مشکی پوشیدم. روسری سفیدم را ساده سر کردم و با برداشتن چادر نمازم که تنها چادر رنگی ام در آن خانه بود، از اتاق بیرون رفتم. بی توجه به حامد نشسته در سالن، سمت آشپزخانه حرکت کردم. چادرم را روی میز گذاشتم و کیسه ی میوه ها را برداشتم و درون سینک خالی کردم، آستینم را بالا زدم و مشغول شستنشان شدم.
نمی دانستم سروش که آمد باید چه کار کنم؟ کنارشان بنشینم و به حرف هایشان گوش کنم یا به اتاق بروم و تنهایشان بگذارم؟ از طرفی روی پرسیدن از حامد را نداشتم، یعنی دلم نمی خواست هم کلامش شوم. ترجیح می دادم رابطه مان یک هم خانگی مسالمت آمیز باشد؛ بدون حرف، بدون بحث.
هوا گرم بود و باد کولر به آشپزخانه نمی رسید و احساس خفگی داشتم. با مچ دست، عرق نشسته روی پیشانی ام را پاک کردم اما بی فایده بود. تنم در حال گر گرفتگی بود و نمی توانستم طاقت بیاورم. شیر آب را با حرص بستم و سمت پنجره ی آشپزخانه رفتم. دستگیره ی سفید رنگ را در جهت مخالف چرخاندم اما تکانی نخورد، بار دیگر تلاش کردم ولی انگار لجش گرفته بود و قصد باز شدن نداشت. زور زدن فایده ای نداشت و به ناچار دست به دامان حامد شدم. توی درگاه آشپزخانه ایستادم.
- حامد بیا این پنجره رو باز کن، خفه شدم.
با مکث چشم از تلوزیون گرفت و سمتم برگشت. منتظرش نماندم و به آشپزخانه و سر کار قبلی ام برگشتم.
در حالی که سمت پنجره می رفت، گفت:
- خب، مگه مجبوری چادر چاقچور کنی که بعد خفه بشی؟
با غیظ لب زدم:
- ببخشید که نمی تونم جلوی هر کس و ناکسی خودم رو به نمایش بذارم.
به طبع من، او هم با عصبانیت جواب داد:
- فعلا که کس و ناکسی نیست و فقط منم.
پشتم به او بود و راحت پوزخندم را به لب نشاندم. خبر نداشت خودش نامحرم ترین شخص به من است. محرمیت که فقط به هم بالینی نبود، باید دل ها هم یکی می شدند، چیزی که دل من نمی خواست.
به محض باز شدن پنجره، هوای هر چند آلوده همراه با سر و صدای خیابان در فضای آشپزخانه پیچید. فکر می کردم حامد رفته باشد اما با دستی که از کنارم گذشت و خیاری از سبد میوه های شسته شده برداشت، در جا پریدم و دست خیسم را روی سینه گذاشتم.
حامد متعجب پرسید: چته بابا؟ برای چی این قدر می ترسی آخه؟
دست هایم را لبه ی سینک گرفتم و کنار کشیدم. سر بلند کردم و با ابروهایی در هم غریدم:
- برای این که همه اش عین جن ظاهر میشی.
گازی از خیارش زد و با خونسردی سمت صندلی رفت و نشست.

نگاه خشمگینم را گرفتم و شیر آب را بستم. دستمالی از درون جعبه بیرون کشیدم و بعد از خشک کردن دستانم، به دنبال ظرف میوه ای، شروع به گشتن در کابینت ها کردم. حامد هم که خوب می دانست دنبال چه هستم، پا روی پا انداخته بود و با لذت به گشتن و حرص خوردن من نگاه می کرد. با باز کردن آخرین کابینت، چشمم به ظرف کریستال پایه دار لوزی شکل افتاد که در آخرین طبقه قرار داشت. روی پنجه ی پا بلند شدم اما انگشتانم فقط تا لبه ی طبقه رسید. لب روی هم فشردم و مصمم تر از قبل بدنم را کش دادم اما باز هم بی فایده بود. زیر لب غری زدم و همین که خواستم برگردم و تشری به حامد بزنم، دستش از بالای سرم گذشت و ظرف را چنگ زد. تنش مماس با من بود و فاصله مان به یک وجب هم نمی رسید، همین داشت حالم را بد می کرد، به خصوص که عطری تندتر از قبلی ها استفاده کرده بود. هر چه منتظر ماندم تا عقب بکشد، تکانی نخورد. قلبم باز ناآرام شده بود و همانند دیوانه ها خودش را به در و دیوار می کوبید و دست هایم می لرزیدند. با برخورد باد گرم و سوزان به پوست ملتهب صورتم، آتش درونم دو چندان شد و عنان از کف دادم. خواستم خودم دست به کار شوم و کنار بکشم که دستش دور شکمم پیچید و صدایش از جایی نزدیک گوشم، بلند شد.
- دلم برای وقت هایی که قدت رو با من متر می کردی، تنگ شده. یادته؟
چشم بستم و لبم را از داخل، زیر دندان فرستادم. آن روزها را خوب به یاد داشتم اما نمی خواستم خاطره هایش را از زیر خاک بیرون بکشم، چرا که حامد آن روزها، دشمن خونی زندگی ام شده بود.
فشار آرامی به شکمم داد و با این کار فاصله مان را به صفر رساند.
- هر بار میومدی بغل دستم وایمیستادی، یه جوری می شدم. دلم می خواست محکم بغلت کنم، آخه خیلی کوچولو بودی.
دستش را بیشتر به دورم پیچاند؛
- هنوزم هستی، یه کوچولوی بغلی!
هُرم نفس هایش حتی از روی روسری هم پوست گردن و گوشم را می سوزاند و حالم را منقلب تر می کرد. دل فریاد می زد که عقب بکشم و اجازه ندهم بیش از آن پیشروی کند و خاطره های ممنوعه را به یادم بیاورد اما گویی دخترک سرتق و شیطان آن روزها افسار همه چیز را به دست گرفته بود و دلش می خواست هم بازی کودکی اش کنار گوشش از بهترین و شادترین روزهایشان بگوید اما آیه ی این روزها تمایلی به شنیدن نداشت و پوستش زیر دست او گزگز می کرد و دنبال راه فرار بود.

با به صدا در آمدن زنگ خانه، هر دو تکان خفیفی خوردیم و گویی از آن خلسه بیرون آمدیم و زمان سر جایش برگشت و صدای هوهوی باد و بوق و تردد ماشین ها به گوش رسید.
زنگ بار دیگر به صدا در آمد اما حامد همچنان در آن حالت ایستاده بود و قصد نداشت در را به روی مهمانش باز کند. دست یخ زده ام را روی دستانش گذاشتم و با صدای خفه ای نامش را لب زدم‌.
- حامد.
به خودش آمد و دستانش را با مکث از دورم باز کرد. نفس حبس شده ام تا پشت لبم آمد تا بیرون پرتاب شود اما با عقب رفتن روسری ام و نشستن لبان حامد روی لاله ی گوشم، عقب برگشت و در جایی میان پستوهای سینه ام گم شد.
- کاش همون آیه می موندی!
این را گفت و بی توجه به حال بد من، از آشپزخانه خارج شد.
دست لرزانم را به لبه ی کابینت گرفتم تا مانع سقوطم شود، دست دیگرم را روی قلب شتابانم گذاشتم. قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید و از کنار صورتم تا روی چانه ام راه گرفت.
نمی خواستم حالا که این زندگی تحمیلی را قبول کردم، کسی وارد حد و مرزم شود، می خواستم به دور از هر خاطره ای روزهایم را یکی پس از دیگری سپری کنم اما حامد با پاسپورت خاطراتی که داشت به تمام مرزهای خیالم سفر می کرد و توجه ای به خط قرمزها و ممنوع های من نداشت.
با صدای خوش و بش کردن های حامد و سروش، سعی کردم به خود بیایم و فکرم را از چند دقیقه ی پیش به چیز دیگر معطوف کنم. سمت سینک رفتم و بی توجه به چند میوه ی باقی مانده در حوض کوچک فلزی، شیر آب سرد را باز کردم و مشتم را پر از آب کردم و به صورت ملتهبم پاشیدم‌. با تکرار چند باره ی این کار، حالم کمی جا آمد و ضربان قلبم هم نرمال شد.
صورتم را با دستمال کاغذی خشک کردم، روسری افتاده به روی شانه ام را سر کشیدم و از نو بستم. چایی که از قبل دم کرده بودم، درون فنجان های شیشه ای گرد ریختم و همراه با قندان درون سینی نقره ای رنگ چیدم. چادرم را از روی میز برداشتم و روی سر انداختم، پرهای چادرم را زیر بغل زدم و سینی به دست از آشپزخانه خارج شدم.
- سلام.

نویسنده : مریم گل محمدی

ادامه دارد...

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sore
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه essgu چیست?