رمان سوره عشق آیه تو - قسمت 5
سروش پشت به من نشسته و متوجه حضورم نشده بود که با شنیدن صدایم سر چرخاند. ابتدا نگاهی به سر تا پایم انداخت و بعد از جا بلند شد و جوابم را داد.
- سلام.
نگاهم را پایین گرفتم و آهسته تر از قبل گفتم: بفرمایید.
و سپس با قدم هایی آرام و زیر سنگینی نگاه آن دو، سمتشان رفتم. خواستم سینی را روی میز بگذارم که حامد پیشدستی کرد و نیم خیز شد و سینی را از دستم گرفت.
- دستت درد نکنه.
مستاصل به چشمانش خیره شدم. نمی دانستم بنشینم یا برم و انگار حرف نگاهم را خواند که به مبل کناری اش اشاره زد و آرام لب زد: بشین!
روی مبل نشستم و چادرم را روی پاهایم مرتب کردم، انگشتانم را در هم پیچاندم و نگاهم را به پایه ی میز دوختم.
سروش با تردید پرسید:
- حامد، نمی خوای خانم رو معرفی کنی؟
منتظر بودم تا ببینم حامد مرا چه کسی معرفی می کند، پیش دوستانش هم می تواند زنم زنم کند یا فقط در خفا زنش بودم؟!
از گوشه ی متوجه نگاه و لبخند حامد شدم.
- آیه، همسرمه.
صدای بلند و آمیخته به تعجب سروش، بالا رفت.
- همسرت؟! ولی آخه... آخه...
مکثی کرد تا از آن شوک اولیه بیرون بیاید.
- پس چرا خبر ندادی؟ اصلا کی عقد کردید؟ عروسیتون کی بود؟
در دل پوزخندی زدم. چه خوش خیال بود و نمی دانست دوست عزیز و دیرینه اش، دخترک یتیم را لایق ندید که برایش جشنی بگیرد و لباس سفید بر تنش کند.
حامد بی رو دربایستی جواب داد:
- جشنی در کار نبود، فقط یه عقد کوچیک محضری بود.
نگاه سروش سمت من برگشت و شنیدم که آرام زمزمه کرد: ولی این که خیلی کوچیکه!
دلم گرفت و مغموم با خود گفتم «کاش این را دوستت هم می دونست که من کوچیک تر از آنم که بخواهم تن به یک ازدواج اجباری بدهم!»
نگاه های سروش معذبم می کرد، از طرف دیگر، بغضم داشت پیشروی می کرد و می ترسیدم جلوی چشمان آن دو مرد، خارتر و ذلیل تر از آن شوم.
از جا بلند شدم و بی حرف سمت اتاق قدم گذاشتم. به محض ورودم به اتاق، صدای سروش را شنیدم که گفت: این بچه اصلا به سن تکلیف رسیده که رفتی گرفتیش؟
لبخند تلخی روی لبم جا خوش کرد. در را بی صدا بستم و تکیه زدم، صدای ضعیف حامد به گوشم رسید.
- قضیه اش مفصله.
چه قدر بیزار بودم از این قضیه ی مفصلی که هیچ کس حوصله ی توضیحش به من را نداشت!
چادرم را روی شانه انداختم و بی اختیار سمت کمد کشیده شدم. در کشویی کمد را باز کردم، کمد بزرگی که نیمی از آن را لباس های حامد پر کرده بود و نیم دیگرش را لباس های کم و ساده ی من.
دست روی لباس هایم کشیدم و از میانشان، رخت آویزی را که روسری هایم را از آن آویزان کرده بودم، برداشتم.
*
روز دختر بود و با شیرین قرار گذاشته بودیم امروز را برای خودمان جشن بگیریم و از روزمان لذت ببریم. وقتی داشتم از مادر کسب اجازه می کردم، آیدا اعتراض کرد که او هم دختر است و می خواهد با ما همراه شود. دلم نمی آمد ناراحتش کنم، بنابراین اجازه دادم همراهمان شود.
طبق قرار، ساعت شیش و نیم بود که حاضر و آماده همراه آیدا از خانه بیرون زدیم. تابستان بود و هوا دیر تاریک می شد و این به نفع ما بود و می توانستیم چند ساعتی را خوش بگذرانیم.
دست آیدای ذوق زده را میان دست گرفتم و لبخندی نثار صورت خندانش کردم. به محض بلند کردن سر، امیرحسین را دیدم که از خانه بیرون آمد. آن روزها اوایل ابراز علاقه ها و گفتن حرف های دل بود، روزهایی که دستمان برای همه رو شده بود و همه خبر از دلمان داشتند.
دستان کوچک آیدا را محکم تر گرفتم و سر به زیر انداختم. قلبم در سینه ناآرامی می کرد و چشمانم بهانه ی دیدن داشتند اما جرأت بلند کردن سر نداشتم.
به چند قدمی اش که رسیدیم، آیدا زودتر از ما پیشدستی کرد و با صدای بلندی سلام کرد.
- سلام عمو.
یاد داده بودم بگوید «آقا امیرحسین» اما هر بار بهانه می کرد که «عمو» برایش راحت تر است. نمی دانم، شاید این اصرار من به خاطر این بود که خودم از تنها عمویم رضایتی نداشتم و دلم نمی خواست امیرحسین، عموی آیدا باشد؛ هر چند امیرحسین من خیلی بهتر از جعفر بود.
- سلام عمو جون، خوبی؟
آیدا پرهای روسری گل دارش را در دست گرفت و با سر جوابش را داد. اخم ظریفی کردم و با توبیخ گفتم:
- به جای تکون دادن سر، جوابشون رو بده.
قبل از آن که آیدا بخواهد گفته ی مرا عملی کند، امیرحسین گفت:
- مهم اینه آیدا خانم بلده به بزرگ ترش سلام کنه و سرش رو پایین نمیندازه.
از طعنه ی کلامش، شرمگین شدم و گوشه ی لبم را گزیدم، سرم را پایین تر انداختم و با صدای خفه ای لب زدم:
- سلام.
با خنده جوابم را داد.
- علیک سلام. خوب هستید؟
- ممنونم، شما خوبید؟
محجوبانه لب زد: الحمدالله.
و بلافاصله پرسید: با شیرین کار داشتید؟
آیدا زودتر به حرف آمد.
- بله. می خواییم بریم بیرون، آخه امروز روز دختره.
امیرحسین «به به»ای کرد و بعد به هر دویمان تبریک گفت که تشکر کردیم.
با آمدن شیرین، امیرحسین رفت. قبل از رفتن اصرار داشت ما را تا جایی برساند ولی قبول نکردیم و ترجیح دادیم از همان ابتدا قدم زنان و گشت کنان برویم.
تا ساعت هشت بود که امیرحسین با گوشی شیرین تماس گرفت و گفت با ماشین دنبالمان می آید. شیرین آدرس کافی شاپ را داد و امیرحسین بعد از بیست دقیقه خودش را به ما رساند.
آماده ی برگشتن بودیم اما به رسم ادب، امیرحسین را مهمان یک بستنی میوه ای کردیم. قبل از آوردن سفارشات، امیرحسین پاکت رنگی ای را روی میز و مقابل آیدا قرار داد.
- بفرمایید، اینم یه کادوی کوچیک برای آیدا خانم.
آیدا با اشتیاق پرسید: مال منه؟!
و متعاقب حرفش، پاکت را برداشت. با دیدن عروسک بزرگ، «وای» کرد و خندان گفت: چه خوشگله!
امیرحسین جوابش را با لبخندی مهربان داد. آیدا سرگرم عروسکش شد و من به جای او، لب به تشکر گشودم
- خیلی ممنون، دستتون درد نکنه.
جواب مرا هم با لبخندی داد، سپس دو پاکت کوچک که در یک طرح و رنگ بودند، روی میز گذاشت.
- قابل دار نیست. امیدوارم خوشتون بیاد.
و یکی از پاکت ها را سمت شیرین و دیگری را سمت من کشید. این اولین هدیه ی من از جانب او بود و دل در دل نداشتم تا زودتر بفهمم چه چیزی برایم خریده اما شرم و حیا مانع می شد دست پیش ببرم.
شیرین زودتر از من دست به کار شد و هدیه خودش را بیرون آورد. یک شال ابریشمی زرشکی رنگی که قسمتی از پرهایش حریر بود و روی حریرها هم ترمه های ابریشمی به رنگ زرشکی کار شده بود. در عین سادگی، بسیار زیبا و چشم نواز بود.
به اصرار شیرین، من هم هدیه ام را که شالی با همان طرح بود، نشانش داد. تنها تفاوت شال هایمان رنگشان بود.
- یه بار شنیدم گفتید یاسی دوست دارید، برای همین هم این رنگ رو برداشتم.
گونه های گل انداخته ام با این حرف، رنگی تر شدند و شک نداشتم رنگ صورتم همانند شال شیرین شده. قلبم در حال ذوب شدن بود و ضعف شیرینی داشتم. احساس می کردم چندین شاپرک در دلم در حال پرواز و خنده هستند.
***
تا وقت شام بیرون نرفتم و تمام مدت در اتاق نشسته بودم و با چوب دلتنگی، خاطرات را هم می زدم و توجه ای به خنده های حامد و سروش نداشتم.
صدای باز شدن در، مرا به خود آورد و چشم از صورتک طلایی غمگین گرفتم.
- می خوام شام سفارش بدم، نمیای؟
سمتش برگشتم، لحظه ای نگاهم روی هیکل بی نقص و تیپ همیشه خوشش کشیده شد. تا جایی که یادم بود، همیشه همین قدر شیک بود و موقر، شاید علتش پول تو جیبی های تمام نشدنی اش بود.
با قدمی که جلو آمد، نگاهم را از روی بازوهایش گرفتم و به چشمانش دوختم.
مقابلم ایستاد و با تردید پرسید:
- گریه کردی؟
سخت بود پنهان کاری در مقابل حامدی که هجا به هجای حرکات مرا می فهمید.
گردنم از این بالا گرفتن، خسته شده بود. سر به زیر انداختم و از سمت دیگر تخت پایین آمدم. مقابل آینه ایستادم و روسری کج شده ام را مرتب کردم. سنگینی نگاهش را می فهمیدم اما میل دیدن نداشتم.
قصد خروج کردم که سد راهم شد. آرام بازویم را گرفت و با تکان خفیفی وادارم کرد سر بلند کنم. سروش راست می گفت، پیش حامد شبیه دختر بچه ای بیش نبودم.
نگاهش با دقت روی چشم هایم گشتی زد.
- برای چی گریه کردی؟
- حامد.
با صدای سروش، لحظه ای عقب برگشت و دوباره نگاهش را به من دوخت. خود را از زیر دستش بیرون کشیدم.
- دوستت تنهاست.
و قبل از آن که منتظر حرفی باشم، از کنارش گذشتم.
با باز شدن در، سر سروش سمتم چرخید. در جا نیم خیز شد و با لبخند گفت:
- ببخشید امروز حسابی مزاحمتون شدم.
سر به زیر جوابش را دادم.
- خواهش می کنم، مراحمید. با اجازتون برم میز رو بچینم.
سر تکان داد و با گفتن «خواهش می کنم» به من اذن رفتن داد.
وارد آشپزخانه شدم، با دیدن ظرف پر از میوه ی روز میز، یاد اتفاق چند ساعت پیش افتادم. صدای حامد در سرم اکو شد «کاش همون آیه می موندی!»
و ای کاش او هم همان حامد می ماند! بی شک اگر امیرحسینی نبود، اگر حامد همان حامد و من همان آیه می بودم، می توانستیم زوج خوبی شویم اما افسوس که سرنوشت طوری دیگر زندگی را برایمان رج زده و بافته بود!
بعد از گذاشتن ظرف میوه درون یخچال، مشغول شستن ظرف های کثیف شدم.
چند دقیقه ای می گذشت که حامد تلفن به دست وارد آشپزخانه شد. در درگاه ایستاد.
- می خوام غذا سفارش بدم، چی می خوری؟
شانه بالا انداختم.
- هر چی خودتون بخورید.
- من و سروش، کوبیده می خوریم، تو که کوبیده دوست نداری. برات جوجه سفارش بدم؟
سر چرخاندم و پشت به او شدم. چشم بستم و سعی کردم تمام راه ها را به روی خاطره ی کباب کوبیده ببندم و اجازه ی یادآور شدنش را ندهم.
بعد از تمام شدن تماسش، نزدیکم آمد و پرسید:
- چیزی نمی خوای؟
به میز اشاره کردم؛
- این جا غذا می خورید یا سفره بندازم؟
نگاهی به میز کوچک چهار نفره انداخت؛
- سروش که غریبه نیست، همین جا می خوریم دیگه.
«باشه»ای گفتم و سمت میز رفتم تا مرتبش کنم.
هر سه پشت میز نشستیم، سروش و حامد بی تعارف و با اشتها مشغول غذایشان شدند. یک سیخ از جوجه هایم را درون بشقابی گذاشتم و مقابل آن دو قرار دادم.
- بفرمایید.
حامد با دهان نیمه پری گفت:
-چنمی خواد، خودت بخور.
صادقانه جواب دادم:
- این طور از گلوم پایین نمیره.
سروش با لودگی سیخ جوجه ها را برداشت و همه را روی برنجش خالی کرد. حامد سری با تاسف برایش تکان داد و بعد گوجه ای از غذای خودش برداشت و روی غذای من گذاشت.
- خودت هم بخور.
این توجه حامد دلم را نلرزاند اما نگاه مستقیم سروش شرمگینم کرد و باعث شد سر به زیر بیندازم و بی حرف مشغول غذایم شوم.
بعد از چند دقیقه، حامد خطاب به سروش پرسید:
- برنامه ات چیه؟ می خوای چی کار کنی؟
سروش که در حال بردن قاشق سمت دهانش بود، مکثی کرد؛
- بر می گردم آتلیه.
حامد با خوشحالی سر تکان داد.
- خوب می کنی. خوشحالم که می خوای برگردی به زندگی.
متعجب نگاهی به سروش انداختم، منظور حامد از «به زندگی برگشتی» چه بود؟!
سروش که متوجه نگاهم شده بود، سر بلند کرد و لبخندی تلخ زد و دوباره سر به زیر شد.
حامد طبق معمول زودتر غذایش تمام شد و عقب کشید. لیوان نوشابه اش را سر کشید و رو به من گفت:
- دستت درد نکنه.
آرام جواب دادم:
- من که کاری نکردم. نوش جان!
کمی بعد سروش هم دست از غذا کشید و تشکر کرد. گرسنه بودم اما با این وضع تنها ماندن، غذا از گلویم پایین نمی رفت و معذب بودم. از جا بلند شدم که حامد گفت:
- تو که غذات رو نخوردی؟
ظرف غذایم را برداشتم و لب زدم:
- سیر شدم.
از گوشه ی چشم دیدم که سروش بلند شد و بیرون رفت. به محض خروج سروش، حامد خودش را به من رساند و کنارم ایستاد. ظرف غذا را از دستم گرفت، با دست جوجه ای برداشت و سمت دهان من آورد.
- وقتی هنوز گرسنه ای، نگو سیرم.
مچ پهنش را با دست ظریفم گرفتم و سر عقب کشیدم.
- دلیل نداره بخوام دروغ بگم، واقعا سیر شدم.
اخم کرد و دستش را جلوتر آورد.
- به من نمی تونی دروغ بگی بچه... باز کن دهنت رو ببینم.
لفظ «بچه» به مزاجم خوش نیامد.
- من بـ...
حامد مجال حرف زدن نداد و جوجه را در دهانم فرو کرد. تکه جوجه آن قدر بزرگ بود که به زور در دهانم جا گرفته و جایی برای نفس کشیدن نگذاشته بود. با چشمانی گرد شده به حامد خندان، چشم دوختم.
با انگشت آرام لپ بر آمده ام را فشرد؛
- می خوری یا بخورم؟
متوجه منظورش نشدم که سر جلو آورد، درست لحظه ی آخر سروش وارد آشپزخانه شد اما با دیدن ما فوراً سر به زیر انداخت.
- گوشیم رو جا گذاشتم.
بر خلاف من، حامد با نیش باز به سروش نگاه می کرد. از شدت شرم دلم می خواست جیغ بکشم و چشمان خندان حامد را از کاسه بیرون در آورم.
با رفتن سروش، حامد باز سمت من برگشت، یک تای ابرویش را بالا انداخت.
- هنوز که نخوردی! مثل این که باید خودم دست به کار شم.
از ترس این که مبادا بخواهد کار نیمه تمامش را تمام کند یا باز سر و کله ی سروش پیدا شود، جوجه را به هر زور و زحمتی بود در دهان چرخاندم و جویدم. با این کارم، بلند زیر خنده زد. بی اختیار لبخندی روی لب های من نشست و خندیدم. خیره ی لب های خندانش بودم که سر جلو آورد و قبل از آن که بخواهم عکس العملی نشان دهم، بوسه ای روی لپم نشاند و از همان فاصله لب زد:
- کوچولوی خوردنی!
لرزی به دلم افتاد، همانند آن زمان هایی که لرزم می گرفت و می گفتم «وای، عزرائیل از پشتم رد شد.»
از این لرزها و این عزرائیلی که بار چندم بود از پشتم رد می شد، می ترسیدم و دلم گواه های خوبی نمی داد. می ترسیدم عاقبت این عزرائیل، جان دلم را بگیرد.
***
هوا به شدت گرم بود، به خصوص که تمام لباس هایم بلند و پوشیده بودند. گاهی به سرم می زد روزها که حامد نیست بیرون بروم و برای خودم لباس بخرم اما نه جایی بلد بودم و نه پول کافی داشتم، به حامد هم که محال بود حرفی بزنم و ترجیح می دادم از گرما خفه شوم.
به محض خاموش کردن شعله ی اجاق گاز، از آشپزخانه بیرون آمدم. در حالی که جلوی لباسم را گرفته بودم و خودم را باد می زدم، سمت کنترل کوچک و سفید رنگ کولر رفتم و درجه اش را زیاد کردم. همان طور سر پا مقابل باد کولر ایستادم، با لذت چشم بستم و خودم را به دست نوازشگر خنکای کولر سپردم.
در عالم خودم بودم که صدای حامد را از اتاق شنیدم.
- بس کن مامان! زندگی خودمه، نمی تونم برای زندگیم تصمیم بگیرم؟
مادرش بود؟ یعنی خاله ی من؟!
پوزخندی روی لبم نشست، نزدیک به یک ماه می شد که پسرش ازدواج کرده بود و او زحمت آمدن و یا لااقل یک تماس تبریک را به خود نداده بود.
- این اختلاف هایی که شما میگی، برای من مهم نیستن. من با خودش ازدواج کردم، نه خونه و زندگیش.
شاید حق با خاله بود، خانه ی نمور و کوچک ما کجا، عمارت با شکوه آن ها کجا؟! اما مگر معیار شخصیت آدم ها را با متراژ خانه شان می سنجند؟ یا با صفرهای حساب بانکی شان؟!
- تمومش کن مامان! آیه الان زن منه! منم زنم رو دوست دارم و برامم مهم نیست کی چی میگه. لطفا شما هم سعی نکن من رو متقاعد کنی، چون بی فایده اس.
زنش را دوست داشت؟ چه طور دوست داشت اما کوچک ترین جشنی برایش نگرفته بود و هیچ کس را از ازدواجش مطلع نکرده بود؟
با باز شدن در اتاق، چشمان نم دارم را گشودم و به صورت در هم و گرفته اش دوختم.
پوفی کشید و خودش را روی اولین مبل انداخت.
- خبر ازدواجمون تو همه ی فامیل پخش شده.
بغض آلود نگاهش کردم.
- به تو که چیزی نمیشه، این منم که شدم نقل مجلس، الان همه میگن دختر فلانی خودش رو قالب پسره کرده.
اخم هایش در هم رفت.
- غلط می کنن! اصلا مگه این طوره؟ تو خودت رو قالب من کردی؟
جوابش را با سکوت دادم که گفت: مردم چیزی رو که تو بهش باور داری، باور می کنن. وقتی خودت همچین تصوری داری و این فکر رو می کنی، بقیه هم جرأت می کنن که این حرف رو بزنن. تو الان زن منی، شرعی و قانونی! انتخاب خودمم هستی، اصلا به زور گرفتمت و این به هیچ کس ربطی نداره.
سرم را پایین انداختم و لب به هم فشردم تا مبادا زبان به گلایه باز کنم. پشت به او کردم که صدایم زد.
- بعد شام حاضر شو بریم خرید.
گردن سمتش چرخاندم.
- خرید چی؟
با دستی که روی پشتی مبل گذاشته بود، به لباسم اشاره کرد.
- خفه شدی تو این لباس ها. چند روزه هی می خوام بگم، یادم میره، امشب دیگه میریم. باشه؟
اخم ظریفی کردم.
- نیازی نیست، خودم دارم.
- داری، منتهی به درد خونه نمی خورن. من تو رو می بینم خفه میشم، چه برسه به خودت.
متعاقب حرفش بلند شد و در حالی که سمت آشپزخانه می رفت، پرسید: شام چی داریم؟
لحظه ای نگاهم به قامت بلند و شانه های پهنش افتاد. چرا هنوز نمی توانستم باور کنم که این مرد، همسر من است؟ هنوز فعل های جمعش را نمی توانستم هضم کنم و به خود بقبولانم که من و او، ما شده ایم!
مقابل آینه و در حال بستن روسری ام بودم که حامد به اتاق آمد و سمت کمد لباس ها رفت. با فکر این که بخواهد همان جا و مقابل من لباس هایش را تعویض کند، ضربان قلبم بالا گرفت. گیره ی روسری ام را هول هولکی بستم و با برداشتن چادرم از روی تخت، سمت در پا تند کردم. لحظه ی آخر شنیدم که با طعنه و تمسخر گفت: زن فراری از شوهر ندیده بودیم.
لب گزیدم و از اتاق بیرون آمدم. همان جا پشت در ایستادم و چند بار نفس عمیق کشیدم تا
بر خود مسلط شوم. این ترس های شبانه روزی، داشتند آزارم می دادند. با آن که حامد در
این مدت به من فرصت کنار آمدن با این ماجراها را داده و ثابت کرده بود تا خودم نخواهم
سمتم نمی آید اما باز هم از حضورش وحشت داشتم. شب ها لحظه ای خواب به چشمانم
نمی آمد و با هر تکان تخت از جا می پریدم و تا مرز سکته پیش می رفتم، حتی بارها
حامد اطمینان داده بود که کاری به کارم ندارد اما گویی آن اتاق و در و دیوارهایش، تک
تک وسایلش خاطرات آن شب کذایی را همچون پتکی بر فرق سرم می کوبیدند. روزها
حداالمکان پا به آن جا نمی گذاشتم و بیشتر وقتم در اتاق دیگر سپری می شد ولی شب ها
مجبور به اطاعت از حامد بودم. شاید اگر خبر از گذشته ی حامد نداشتم، اگر نمی دانستم
آن اتاق و تخت شاهد چه معاشقه هایی بودند، راحت تر می توانستم شب هایم را به صبح
برسانم و احساس نجاست نکنم.
کنار در خروجی ایستاده بودم که حامد از اتاق بیرون آمد. نگاهی به سر تا پایش انداختم،
پیراهن شطرنجی قرمز و مشکی همراه با شلوار مشکی پوشیده و موهایش را ساده و رو
به باال شانه زده بود. این مرد جذاب بیست و اندی ساله، هیچ شباهتی به آن پسرک الغر
اندام و فشن گذشته نداشت.
قبل از آن که بخواهد مچ نگاهم را بگیرد، پشت به او کردم. کفش های اسپرت سفیدم را که
مدت ها در جاکفشی جا خوش کرده بود، برداشتم. همان جا نشستم و کفش هایم را به پا
زدم. به محض بلند شدنم، حامد کنارم ایستاد. نگاهی به سر تا پایم انداخت.
- خیلی قدت بلنده که اسپرت هم می پوشی؟
پشت چشمی نازک کردم و طعنه اش را بی جواب گذاشتم. جلوتر از او بیرون رفتم،
همانند زندانی که حکم آزادی اش آمده بود، شوق داشتم. دلم می خواست خنده کنان و مثل
بچه ها، پله ها را با دو پایین بروم و باال و پایین بپرم.
با آمدن آسانسور، هر دو سوار شدیم و حامد دکمه ی پارکینگ را زد. از همان ابتدا متوجه
نگاه خیره ی حامد بودم. نگاهی که وادارم می کرد سر به زیر بایستم و جرأت تکان
خوردنی را پیدا نکنم.
- چی شد چادری شدی؟
با شنیدن به یکباره ی صدایش در جا پریدم.
چشم تنگ کرد و غرید:
- بدم میاد با هر بار شنیدن صدام این طور می ترسی.
جوابی ندادم و او هم حرفی نزد.
با رسیدن آسانسور، جلوتر از من راه افتاد. قدم های بلندش نشان از عصبانیتش داشت.
سکوت و تاریکی پارکینگ برایم رعب بر انگیز بود، از ترس این که مبادا همانند روز
اول در پیچ و خم سالن گمش کنم، به قدم های کوتاه و کوچکم سرعت بخشیدم.
بعد از نشستن و بستن کمربند، ماشین را به حرکت در آورد. به محض خارج شدن از
پارکینگ و محوطه، نیم نگاهی سمتم انداخت.
- نگفتی؟ چی شد چادری شدی؟
در حالی که نگاهم به کوچه و باغچه های کنار پیاده رو بود، گفتم: دلیل خاصی نداشت.
راهنمای ماشین را زد؛
- ولی من فکر می کنم به خاطر اون بوده؛ یعنی اون ازت خواست. هوم؟
سمتش برگشتم و به نیم رخش دقیق شدم. می خواست به کجا برسد؟ چرا بعد از آن همه داد
و فریاد، خودش پا به خط قرمزها گذاشته بود و حرف امیرحسین را پیش می کشید؟
از گوشه ی چشم نگاهم کرد.
- این طور نیست؟
با مکث چشم گرفتم و نگاهم را به خیابان شلوغ دوختم.
- نخواست اما بی تأثیر هم نبود.
با سکوتش خواست تا ادامه دهم.
آهی کشیدم و ادامه دادم:
- آدم وقتی کسی رو می خواد، خواه یا ناخواه شبیه اون میشه.
»هوم«ی کرد؛
- خاله اینا با ازدواجتون موافق بودن؟
سر سمتش چرخاندم.
- چرا این ها رو می پرسی؟ مگه خودت نبودی که می گفتی اسمش رو نیارم؟ پس چرا الان ازش می پرسی؟
شانه بالا انداخت؛
- همین طوری. نمی خوای جواب نده، مهم نیست.
نگاهم را به عاج کوچک سنگی که از آینه ی جلو آویزان بود، دوختم.
- مامان از اول راضی بود، امیرحسین رو از همون اول دوست داشت اما عموم نه. وقتی مامان و بابای امیرحسین اومدن، کلی اخم و تخم کرد که دختر دم بخت نداریم اما بعد یه مدت رفت و آمد، اونم رضایت داد و شدیم شیرینی خورده ی هم.
بر خلاف من که بغض داشتم و اشک هایم تا دم مشکم آمده بودند و هر آن امکان داشت سر ریز شوند، خندید؛
- والا جعفر اگه تو عمرش یه حرف درست زده باشه، همینه. آخه تو یه الف بچه کجات به دم بختی ها می خوره که بخوان شوهرت بدن؟
زبانم نیش دار شد.
- برای همین، یه الف بچه رو به زور گرفتی و اون بلا رو سرش آوردی؟
اخم کم رنگی کرد.
- اولاً بلایی سرت نیاوردم، زنمی و دلم خواست باهات بخوابم.
با این حرفش، سرخ شدم و لب گزیدم. به چهره ی گلگونم پوزخندی زد.
- زن و مرد باید با هم ندار باشن. سوای از زن و شوهری، رفیق باشن، نه از هم بترسن و نه سرخ و سفید بشن.
و بلافاصله ادامه داد:
- داشتم می گفتم، ثانیاً این که تو از هیچی خبر نداری. فکر می کنی من شمرم، یا به قول خودت قاتل زندگیتم اما این طور نیست، ماجرا اون چیزی که تو فکر می کنی نیست. من اگه می خواستم تو رو به زور بگیرم، همون چند سال پیش که خبر از اون پسره نبود، این کار رو می کردم اما نمی خواستم، یعنی این طور نمی خواستم. من، تو رو برای زندگی می خواستم؛ زندگی ای که فقط تو می تونستی جمعش کنی. به خاطر همین دلم نمی خواست به زور بیارمت و مجبور باشی یه عمر تحملم کنی ولی...
نفس عمیقی کشید و آرام لب زد:
- تو از هیچی خبر نداری.
گیج و کنجکاو به صورتش خیره شدم.
تته پته کنان پرسیدم:
- چی... چی میگی؟ یعـ... یعنی چی این حرف ها؟ از چی داری حرف میزنی؟
ماشین را کناری نگه داشت و بی توجه به حال من، سؤویچ را چرخاند.
- پیاده شو.
و متعاقب حرفش، گوشی و کیف پول را از روی داشبورد برداشت و پیاده شد. مستاصل به جای خالی اش خیره مانده بودم. از ابتدای این ماجرا، سوال های زیادی داشتم که بپرسم اما حالا با صحبت های حامد، تعداد سوال هایم به هزار رسیده بودند و دیگر مغزم گنجایش این حجم از پرسش ها را نداشت.
دوشادوش هم وارد پاساژ شدیم. حامد از همان ابتدا با دقت به بوتیک ها و لباس ها نگاه می کرد اما من تمام فکرم درگیر حرف های حامد بود. نمی توانستم علت شروع این بحث از پیش تعیین شده را بفهمم، احساس می کردم حامد می خواست کد یک راز بزرگ را به من بدهد اما کدام راز و چه کدی؟
- اون مانتو چطوره؟
از فکر بیرون آمدم و نگاهم را به حامد دوختم.
- چی؟
به حواس پرتی ام سری تکان داد.
- میگم نظرت راجع به اون مانتو چیه؟
رد نگاهش را گرفتم و به مانتوی بادمجانی رنگ با یقه ای گرد رسیدم که هیچ طرح و مدل خاصی نداشت اما در عین سادگی بسیار زیبا و شیک بود. رنگ و سادگی اش به دلم نشست ولی با این حال گفتم:
- قراره فقط لباس خونگی بخرم، نه مانتو.
«هوم»ی کرد؛
- ولی من دلم می خواد این رو بخرم.
شانه ای بالا انداختم.
- مبارکت باشه.
از کنارش رد شدم اما حین عبور از در بوتیک، دستش دور پهلویم نشست و راهم را سمت بوتیک کج کرد. با اعتراض سر بلند کردم.
- گفتم که نمی خوام. ولم کن!
سرش را کنار گوشم آورد و با لحنی که خنده در آن موج می زد، گفت: اگه قول بدی دختر خوبی باشی و نق نق نکنی، می برمت تا سوار اون آقا گاوه بشی.
خنده ام گرفته بود اما با کشیدن لپ هایم به داخل، خودم را کنترل کردم.
- خوش اومدید.
با صدای فروشنده که دختر جوانی بود، سر چرخاندم. همان موقع حامد تند و فرز بوسه ای روی گوشم کاشت. از شرم این حرکتش، آن هم در چنین جایی که چند دوربین داشت، لب گزیدم.
خدا رو شکر لااقل فروشنده متوجه این حرکت نشد.
- چه طور می تونم کمکتون کنم؟
حامد با نیش باز نگاه از من گلگون شده گرفت و جواب دختر جوان را داد.
- اون مانتوی پشت ویترین رو می خواستیم.
فروشنده نگاه کوتاهی به ویترین انداخت.
- کدوم؟ بادمجونی یا...
حامد سریع جواب داد:
- بادمجونی.
فروشنده نگاهی به سر تا پای من انداخت و با لبخند گفت:
- این کار تک سایزه، به ایشون نمی خوره.
- شما لطفا بیارید، شاید خورد.
آرام، طوری که بشنود غریدم؛
- وقتی میگه نمیشه، یعنی نمیشه دیگه.
فروشنده گفت:
- مشکلی نداره من براتون میارم.
بعد سمت رگالی که گوشه ی بوتیک تعبیه شده بود، رفت.
- همون رنگ باشه؟
حامد گفت: بله.
چند دقیقه ی بعد فروشنده با دو مانتو برگشت و پشت پیشخوان ایستاد. مانتوها را روی میز شیشه ای گذاشت.
- این همون مدلی که خودتون خواستید، این اما کار دیگه و البته پیشنهاد خودم هستش.
به مانتویی که پیشنهاد خودش بود، نگاه کردم. از همان ابتدا رنگ صورتی سیرش بدجور به دلم نشسته بود، دست جلو بردم و مانتو را برداشتم.
- خوشت اومده؟
در حالی که مدل مانتو را وارسی می کردم، سر تکان دادم.
- رنگش خیلی دلبره!
فروشنده با چرب زبانی گفت:
- مدلش هم قشنگه، مطمئنم به تن شما میشینه. کلا این کار برای خانم هایی مثل شماس که نقلی و ناز هستید.
از لفظ «نقلی» که به کار برده بود خوشم نیامد، یعنی جالب بود اما دوست نداشتم کسی مرا تا این حد کوچک و کوتاه بداند ولی حق هم داشت، من کنار حامد خیلی کوچک دیده می شدم.
با راهنمایی فروشنده به اتاق پرو رفتم. خوشبختانه حامد بیخیال آن مانتو شده بود و مجبور نبودم دو بار لباس پرو کنم.
این مانتو همانند اولی ساده بود و فقط برخلاف آن که تک دکمه ای بود، چند دکمه در دو طرف لباس داشت و جا دکمه ای اش حلقه ای بود، طوری که وقتی دکمه ها بسته می شدند، همانند پاپیون می شدند.
مقابل آینه چرخیدم و مانتو را از هر زاویه نگاه کردم. به واقع زیبا بود و شیک، طوری که دلم نمی خواست چشم از آینه بردارم و بی دلیل نیشم تا بناگوش باز بود.
با تقه ای که به در خورد، دل از آینه کندم.
- آیه، پوشیدی؟ باز کن ببینم.
دلم نمی خواست حامد راجع به لباسم نظر دهد اما از آن جایی که او قرار بود برایم خرید کند، مجبور به راه آمدن بودم.
با نارضایتی قفل در چوبی را کشیدم و در با صدای قیژی باز شد و قامت بلند حامد به نمایش گذاشت. نگاهش از صورتم روی مانتو کشیده شد، برق چشمان و لبخند کنج لبش گواه از رضایتش می دادند.
نگاهش را به قهوه ای هایم دوخت و چشمکی زد.
- بهت میاد خانم نقلی من!
خون با شتاب از قلبم بیرون جهید و سمت صورتم دوید. برای آن که متوجه حالم نشود، رو برگرداندم و پشت به او ایستادم. دستان لرزان و نگاه گریزانم را بند یقه ی مانتو کردم.
- فقط یکم یقه اش بازه.
- عیب نداره، تو که روسری بلند می پوشی و معلوم نمیشه.
حق با او بود، تمام روسری هایم قواره بزرگ بودند و بازی یقه ام را نشان نمی دادند، از طرفی می توانستم برای احتیاط بیشتر، تاپی از زیرش بپوشم.
- مورد پسند شد؟
با صدای فروشنده، برگشتم. حامد به جای من گفت: بله.
بعد از حساب کردن پول مانتو از مغازه خارج شدیم.
حامد با مهربانی گفت: مبارکت باشه.
لبخند کوتاهی زدم و تشکر کردم.
سمت پله برقی انتهای سالن اشاره کرد.
- بریم بالا لباس خونگی ها رو ببینیم.
مخالفت کردم.
- نمی خواد، به مامان میگم لباس هام رو برام بفرسته.
اخم هایش در هم رفت.
- نیازی به اون ها نیست.
از حرکت ایستادم.
- اما من لباس هام رو دوست دارم.
دستم را کشید و با حرص غرید:
- گفتم نیازی نیست، یعنی نیست.
به اجبار همراهش شدم.
همانند پدری مهربان دستم را گرفته بود و بین مغازه ها می چرخاند و از بین لباس ها
بهترینشان را نشانم می داد اما من برای هر کدام بهانه ای می تراشیدم تا بلکه بیخیال شود
ولی بی فایده بود، چون در آخر چندین لباس به سلیقه ی خودش خرید و به دستم داد.
هر دو خسته شده بودیم، به پیشنهاد حامد به طبقه ی باالی پاساژ که کافی شاپ بود رفتیم و
هر دو بستنی سفارش دادیم.
حین خوردن بستنی، سر باال آوردم و به حامد که با ولع بستنی اش را می خورد چشم
دوختم. با تردید صدایش زدم
- حامد.
قاشقی از بستنی به دهان گذاشت و سرش را به معنی »چیه؟« تکان داد.
بعد از این پا و آن پا کردنی، دل به دریا زدم و سوالم را پرسیدم.
- چرا با من ازدواج کردی؟ یعنی منظورم این که... خب...
نتوانستم ادامه دهم و ترجیحاً سکوت کردم.
آخرین قاشق بستنی اش را به دهان گذاشت، سر بلند کرد و به پشتی صندلی تکیه داد و
مستقیم به چشم هایم خیره شد.
- دلیل ازدواجمون رو می خوای یا حرف هام رو؟
صادقانه گفتم: هر دو.
با مکث سر تکان داد، به بستنی ام که در حال آب شدن بود اشاره کرد.
بخور تا بهت بگم.
قاشق را میان توپ های رنگی بستنی چرخاندم.
- می خورم، تو بگو.
تکیه از صندلی گرفت و یک دستش را روی میز گذاشت و با دست دیگر قاشقش را
برداشت. متوجه هدفش که شدم، ظرف بستنی را جلو کشیدم.
در حالی که قاشقش را پر می کرد، گفت:
- چه من میومدم جلو، چه نه، جعفر تو رو به اون پسره نمی داد.
متعجب نگاهش کردم.
- یـ.. یعنی چی؟!
- یعنی همین.
قاشقی از بستنی پر کرد و سمت دهان من آورد که سر عقب کشیدم و او بی تفاوت قاشق
را به دهان خود گذاشت.
در حالی که از یخی بستنی صورتش جمع شده بود، پرسید:
- راستی شنیدم آرایشگری بلدی، آره؟
نمی فهمیدم چه میگوید، ذهن من روی حرف قبلی اش قفل کرده بود.
»جعفر تو رو به اون پسره نمی داد.«
جعفر مرا به امیرحسین نمی داد؟ چرا؟ مگر خودش نبود که گفت شیرینی خورده ی هم
شویم تا کار امیرحسین تمام شود؟ پس حامد چه می گفت؟!
- با توأم، کجایی؟
نگاه ناباورم را به صورتش دوختم. التماس به چشمانم ریختم.
- تو رو خدا حامد راستش رو بگو، جعفر می خواست چی کار کنه؟
نفس عمیقی کشید و بازدمش را با صدا بیرون فرستاد. زیر لب چیزی گفت که نشنیدم.
- حامد!
سر سمتم چرخاند و جدی و رگباری گفت:
- همون طور که نمی خوام اسم اون پسره رو بشنوم، نمی خوام اسم اون عموی بی شرفت
رو هم بشنوم، فهمیدی؟ هر ُگهی که می خواست بخوره، تموم شد، پس توأم تمومش کن.
متعاقب حرفش، سؤویچ و کیفش را از روی میز برداشت و بلند شد.
- پاشو بریم.
مسخ و مطیع از جا برخاستم، پاکت های خرید را برداشت و با قدم هایی بلند راه افتاد. با
ذهنی پر آشوب پشت سرش رفتم. قرار بود سوال بپرسم تا حجم پرسش هایم کم شود اما
گویی کالف زندگی ام پیچیده تر از آنی بود که بخواهم با چند پرسش و پاسخ به نتیجه
برسم.
قبل از ترک پاساژ، حامد کارت بانکی اش را دستم داد، سمتی اشاره کرد.
- من این جا وایستادم، برو هر چی می خوای بخر و بیا.
سوالی نگاهش کردم که اخم هایش شدت گرفتند. دستم را گرفت و سمت مغازه ای که پشت
ویترینش لباس خواب های رنگارنگی آویزان بود کشید. با فکر این که بخواهد با من وارد
مغازه شود و برای لباس های زیرم هم نظر بدهد، شرمم شد. تند گفتم:
- خودم میرم.
پاکت های کوچک خریدم را از روی میز برداشتم و بیرون آمدم. با دیدن حامد که کمی
دورتر ایستاده بود، لب گزیدم و پاکت خریدها را ناشیانه زیر چادر زدم. نگاه تیزبینش را
روی پاکت های قلمبه شده ی زیر چادر انداخت و خنده ی شیطانی کرد. نزدیکم آمد و با
همان شیطنت پرسید:
- خوشگل هاش رو خریدی؟
از خجالت »هین«ی کشیدم و سر به زیر انداختم.
خنده ی بلندی کرد و گفت:
- شوخی کردم بابا. بیا بریم.
سمت خروجی راه افتادیم.
حین سوار شدن به ماشین، گفت:
- فردا بازم میاییم تا چیزهای دیگه رو بخریم. امروز واقعا خسته بودم، ببخشید!
من، او را همسر نمی دانستم ولی در عوض، او خودش را مسئول خرید و کم و کسری
هایم می دانست!
بی هیچ حرفی، ماشین را به حرکت در آورد. بعد از مدت زمان کوتاهی، به حرف آمد.
- چشم هات ضعیفه؟
متعجب از سوالش، گفتم: چی؟!
در حالی که نگاهش به خیابان بود، گفت:
- موقع خرید، دیدم چشم هات رو ریز می کنی. دوربینه؟
یعنی تا این حد به جزء جزء حرکاتم دقت می کرد؟!
نگاهم را به کفش های سفیدم دوختم.
- یکم ضعیفه.
- دکتر رفتی؟
مشتم را دور پاکت کوچک که سفت گرفته بودم، محکم تر کردم.
- آره.
سری تکان داد.
- خب، چی گفت؟ چه قدر ضعیفه؟
لبم را روی هم فشردم.
- یک.
متعجب و با صدای نسبتا بلندی گفت:
- یک؟! شماره چشمت یک و عینک نمی زنی؟!
- خریده بودم اما...
راهنما زد؛
اما چی؟
با درد و بغضی که راه گلویم را بسته بود، زمزمه کردم:
- جعفر شکست.
- چی؟ چی میگی؟ بلند بگو.
نفس سنگینم را بیرون فرستادم. سر بالا آوردم.
- سر هیچی با جعفر دعوام شد، زد تو گوشم که عینکم افتاد و شکست.
ناباور داد زد؛
- جعفر روی تو دست بلند می کرد؟!
قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید که پاکش کرد. پوزخندی زدم و تلخ گفتم:
- اگه ناز پرورده اش بودم که واسه زندگیم نقشه نمی کشید.
زیر لب فحشی به جعفر فرستاد. سمت من برگشت و با دیدن اشک هایم، پر حرص گفت:
- گریه نکن، این صد بار.
و بلافاصله ادامه داد:
- هر تقی به توقی میخوره میشینی گریه می کنی که چی بشه؟ خسته نشدی؟ باید کور بشی؟ آره؟
با پشت دست اشک هایم را پاک کردم. آرام طوری که انگار با خودش حرف می زد، زمزمه کرد:
- موندم خاله چه طور تونسته جای اون مرد نازنین رو با این بی شرف پر کنه؟
پس او هم با من هم عقیده بود و جعفر را لایق جایگزینی پدرم نمی دانست!
تا رسیدن به خانه هیچ کدام حرفی نزدیم.
بعد از پیاده شدن، کیف پولش را به دست من داد و خودش پاکت خریدها را برداشت و سمت آسانسور حرکت کردیم.
با سوار شدن به آسانسور، پرسید:
- به خاطر جعفر درست رو ادامه ندادی؟
آب دهانم را قورت دادم و سر تکان دادم.
- به خاطر یه بحث کوچیک، اونم با مامانم، جعفر زد و دستم شکست. بعد اون هم گفت حق ندارم برم مدرسه و باید بمونم خونه و به مامانم کمک کنم. مثلا می خواست بگه مامان رو دوست داره اما دروغ بود. آخه اون موقع یه خواستگار داشتم، داداش یکی از دوست هام بود، برای همون لجش گرفته بود و این رو بهانه کرد، وگرنه خرج مدرسه ام رو خودم با کار کردن تو آرایشگاه می دادم.
شنیدم که زیر لب فحش رکیکی به جعفر داد.
- مامانت هیچ کاری نکرد؟ هیچی بهش نگفت؟ اصلاً خودت چرا به کسی نمی گفتی که اون بی شرف اذیتت می کنه؟
چشمه اشک هایم جوشید.
- به کی می گفتم؟ به داداش نداشتم؟ یا کی؟
سینه سپر کرد.
- به من می گفتی. مگه من جیک و پوکم رو بهت نمی گفتم؟
سر بالا آوردم و از پشت هاله ای اشک به صورت خشمگینش چشم دوختم.
- مگه تو بودی؟ قبل اون فقط سالی یه بار می دیدمت که اونم از ترس حرف فامیل نمی شد پیشت باشم، بعدش هم که تا من گوشی خریدم، تو اومدی تهران و شدی یه حامد دیگه که حتی سالی یه بارم نمی دیدمش.
دهان باز کرد تا حرفی بزند اما انگار چیزی برای گفتن نداشت و سکوت کرد. همان لحظه آسانسور ایستاد، اشک هایم را با پشت دست پاک کردم و جلوتر از او بیرون آمدم. به محض آن که پا به سالن گذاشتم، زنی سیاه پوش از واحد ما بیرون آمد. اول فکر کردم اشتباهی شده اما شماره ی واحد همان بود. تا خواستم حرفی بزنم، زن سمتم برگشت. از دیدن صورتش، بی اختیار جیغی کشیدم و به عقب پریدم. حامد که هنوز درگیر کیسه های خرید بود، از کابین بیرون پرید.
- چی شد؟ چرا جیغ زدی؟
به جای خالی زن اشاره کردم و تته پته کنان گفتم:
- یـ... یه ز...ن او... اون جا... صو... صورتش...
با یادآوری پوست پر چین و چروکش، دلم در هم پیچید و عق زدم و دولا شدم. حامد بازویم را گرفت.
- چی میگی؟ چته تو؟ ببینمت!
همانند کودکی ترسیده، به آغوشش خزیدم. ضربان قلبم به قدری بود که حتم داشتم حامد هم متوجه کوبش های دیوانه وارش می شود.
مرا از خود جدا کرد و سمت واحد رفت، مقابل در چرخی زد.
- این جا که کسی نیست. آ ببین، در هم بسته اس.
و دستگیره ی در را چند بار چرخاند. در بسته بود اما من هنوز به چیزی که دیده بودم باور داشتم.
نویسنده : مریم گل محمدی
ادامه دارد...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید