رمان سوره عشق آیه تو - قسمت 7
این بار به جای زنگ خانه، گوشی حامد به صدا در آمد. من که سر پا و کنار عسلی بودم راحت تر توانستم نام «سروش» را بخوانم.
- سروشه.
این بار فحش رکیکی به زبان آورد، پشت چشمی برایش نازک کردم و سمت کمد لباس ها رفتم.
تونیک شطرنجی که به رنگ نارنجی و زرد و سبز روشن بود، همراه با شلوار مشکی بیرون آوردم و به محض بیرون رفتن حامد، مشغول تعویض لباس هایم شدم.
ابتدا هیچ صدایی به گوشم نرسید اما بعد از چند لحظه، صدای زنی به گوشم رسید.
- کجایی پس؟ چرا در رو باز نمی کنی؟ هلاک شدم تو این گرما.
از لحن طلبکارش و در حین حال طنازی و عشوه ی نهفته اش، اخم هایم در هم رفتند.
لباس های خانگی ام را تا زدم و روی تخت گذاشتم. چادرم را روی روسری نخی و کرم رنگم پوشیدم. بین بیرون رفتن و نرفتن تردید داشتم که صدای دخترک به گوشم رسید.
- یه چیزایی شنیدم حامد خان. راسته؟
حامد با صدای گرفته اش پرسید:
-وچی راسته؟
صدای ضعیفی به گوشم رسید اما متوجه اش نشدم اما هر چه که بود باعث خنده ی بلند دخترک و «سروش» گفتن حامد شد.
- شنیدم رفتی قاطی مرغ ها. اونم بی خبر و یواشکی.
می توانستم اخم های حامد را تصور کنم و به گمانم یکی را نثار سروش کرد که تند گفت:
- باور کن از دهنم پرید.
دلم می خواست آن جا می بودم و عکس العمل حامد را می دیدم اما از طرفی می خواستم ببینم جواب حامد به آن دخترک فضول چیست.
- من که حرفش رو باور نکردم، بهش هم گفتم اگه حامد می خواست زن بگیره، به من حتما می گفت. مگه نه حامد؟
گوش تیز کردم تا جواب حامد را بشنوم اما به جای شنیدن هر جوابی، این نامم بود که بلند از زبان حامد خارج شد. داشت صدایم می زد؟!
شک داشتم که بار دیگر و بلندتر صدایم زد.
- آیه جان!
آن «جان» کنار نامم را بارها از زبانش شنیده بودم اما این یکی فرق داشت، برای من فرق داشت؛ برایم دلچسب بود و موجب لبخند روی لبانم شد. نمی دانم چرا، اما از تصور چهره ی دختر ناشناس، خنکای لذیذی به دلم نشست.
چادرم را مرتب کردم و آرام دستگیره را پایین فرستادم و قدم به بیرون گذاشتم.
سروش به احترامم بلند شد.
- سلام.
جوابش را با آن که چشم دیدنش را نداشتم، مودبانه دادم. رو به دختر جوان کردم که آرایش زننده اش بدجور در ذوق می کوبید.
- سلام.
نگاه مبهوتش به آنی تبدیل به نگاه تیز و برنده شد، سر تا پایم را با تحقیر از نظر گذراند و جوابم را با دهان کجی داد. از آن چند کلام رد و بدل شده ی قبل، انتظار چنین رفتاری را داشتم، بنابراین اهمیتی ندادم.
- بیا این جا.
با این حرف حامد، دختر که هنوز اسمش را نمی دانستم، تند و تیز به حامد نگریست اما نگاه حامد همراه با لبخند به من بود. شاید بشود گفت اولین باری بود که از لبخند همسرم به خودم، رضایت تام داشتم. و عجیب بود این دشمنی در بدو آشنایی!
کنار حامد نشستم، یک دستش را روی دسته ی مبل گذاشت و دست دیگرش را پشت من و روی پشتی مبل گذاشت.
در حالی که نگاهش سمت من بود، گفت:
- سوزان همکار و شریکمه.
همکار؟ شریک؟ منظورش کدام همکاری و شراکت بود؟!
با مکث رو به سوزان کرد و ادامه داد:
- ایشون هم آیه، همسر من.
سوزان که گویی بدجور در حال سوزش بود، لبخند کج و تصنعی تحویلم داد و رو به حامد گفت:
- تبریک میگم اما…
ادامه کلامش را با نگاهی که سمت من آورد، رها کرد و به جایش از من پرسید:
- چند سالته؟
و قبل از پاسخ من، خودش با خنده ی مسخره ای گفت:
- شبیه دختر بچه های دبیرستانی میمونی.
سروش با خنده و در تایید حرف سوزان گفت:
- والا من هنوزم شک دارم به سن تکلیف و بلوغ رسیده باشه.
سروش را نمی دانم اما حتم داشتم سوزان با آن چشم های دریده و تیزش فقط به دنبال تحقیرم بود، با این حال سعی کردم خوددار باشم.
با لبخندی بر لب جواب دادم؛
- نوزده سالمه.
و در ادامه و خطاب به سروش اضافه کردم:
- الحمدالله از لحاظ فهم و شعور هم به بلوغ رسیدم.
حامد بلند زیر خنده زد.
سروش با چهره ای در هم و نالان گفت:
- این زن تو با من بدجور چپه ها.
حامد شانه ای بالا انداخت و «همینی که هست.» لب زد.
سوزان با آن صدای نازک و لوسش «وای» کشداری گفت.
- یعنی ده سال کوچیک تر از حامدی؟!
دلم می خواست جوابش را کوبنده بدهم اما با حرف سروش ترجیح دادم فقط به ریش
نداشته و ضایع شدنش بخندم.
- سوزی چه قدر طول کشید تا این مسئله دو مجهولی رو حل کنی؟ کسی کمکت کرد؟
با خنده به صورت برافروخته ی سوزان خیره شدم. از حق نگذریم، دختر زیبایی بود و
می توانست با آن مشکی های وحشی و براقش دل هر مردی را به لرزه در آورد.
طره ای از موهای عسلی رنگش را پشت گوش فرستاد.
- حاال چرا خبر ندادی؟
باز این سروش بود که زودتر از ما به سخن آمد.
فکر کنم می خواستن با خبر بابا و مامان شدنشون یه جا بگن.
خون در رگ هایم منجمد شد و لحظه ای نفس کشیدن از یادم رفت. حتی تصور این خبر
هم حالم را دگرگون می کرد، نه از آن دگرگونی های شیرین و خواستنی، نه؛ بلکه یک
جور عجیبی حالم را بد کرد و ترس به دلم انداخت. این زندگی آن قدری جهنمی بود که
جایی برای هیچ کودکی نداشته باشد اما اگر...
لعنت به تمام اما اگرها!
نفهمیدم حامد چه جوابی داد و برایم هم مهم نبود و سعی داشتم به لبخند معنادار کنج لبش
توجه نکنم.
با گفتن »با اجازه«ای برخاستم و به آشپزخانه پناه بردم تا مبادا لبخندهای حامد، ذهنم را
سیاه تر و مشوش تر از آنی که هست، کند.
کنار سینک ایستادم و به چند دانه ی برنج در اطراف چشم دوختم. بی اختیار دست روی
شکمم گذاشتم، لحظه ای با تصور آن که بخواهد موجودی در دلم شکل بگیرد، به خود
لرزیدم و با درد نام خدا را بر زبان آوردم.
لعنت به سروش که هر بار با آمدنش، جنگ اعصابی برایم به راه می انداخت!
شیر آب را باز کردم و عالوه بر شستن سینک، چند مشت آب هم به صورتم پاشیدم تا از
شر فکرهای شوم و سیاه بیرون آیم.
تا پایان آن میهمانی سر زده و اجباری، کالمی حرف نزدم.
با رفتن آن دو، بی توجه به بشقاب های کثیف میوه و کارهای دیگر آشپزخانه، به اتاق
رفتم. حوصله نداشتم و از طرفی کمر درد شدیدی گرفته بودم و نیاز به کمی دراز کشیدن
داشتم.
صدای جمع کردن ظرف ها از سالن به گوشم رسید اما هیچ تالشی برای مانع شدن یا صدا
زدن و وعده ی »خودم جمع می کنم.«ها نکردم. چادرم را از پشت در آویزان کردم و
لباس های صبحی ام را تن زدم و روی تخت دراز کشیدم. کمرم به قدری درد داشت که
مشت هایم را زیر کمر گذاشتم و با درد چشم بستم.
چشم هایم گرم خواب می شدند که صدای باز و بسته شدن در آمد. بی حال چشم گشودم و
با حامد و لبخندش مواجه شدم. سمتم قدم برداشت، دست هایم را از زیر کمرم بیرون
کشیدم.
کنارم روی لبه ی تخت نشست. دستم را که حسابی سرخ شده و رد لباسم رویش افتاده بود،
گرفت.
- چرا این شکلی شده؟
نگاهی به انگشتانم انداختم.
- گذاشته بودم زیر کمرم، این طوری شده.
با انگشت شست، پشت دستم را نوازش کرد.
- خسته شدی؟
زیر دلم تیر کشید و ناله ام تا پشت لبانم آمد اما در نطفه خفه اش کردم.
- می خوام بخوابم.
فکر می کردم با آن همه خواب، حاال بیرون رود و بگذارد استراحت کنم اما در کمال
ناباوری، کنارم دراز کشید. به پهلو شد و دست چپش را روی سینه ام و پای چپش را روی
پاهایم انداخت و مرا به حصار خودش در آورد.
تکانی خوردم تا خودم را آزاد کنم که بیشتر از قبل مرا محصور خودش کرد.
- بخواب، خوابم میاد.
صورت سمتش چرخاندم.
- این همه خوابیدی، بازم خوابت میاد؟
خنده ای کرد و گفت:
- این مدلی حالش بیشتره. می دونی از کی این طور نخوابیدم؟
این طور نخوابیده بود؟! یعنی قبال هم تجربه ی چنین خوابی را داشته؟! با که؟ با چند نفر؟
من چندمی بودم؟!
اشک به چشمانم نشست، با دست، دستش را محکم پس زدم.
متعجب چشمانش را باز کرد.
- چت شد تو؟ بگیر بخواب دیگه.
با بغض و نفرت گفتم:
- برو با همون ها که قبال بهت حال همچین خوابی رو دادن، بخواب.
با پا سعی کردم پای سنگینش را کنار بزنم اما زورم نمی رسید، خواستم از دستانم کمک
بگیرم که حامد با یک حرکت خودش را روی بدنم کشید و خیمه زد.
بدون نگاه کردن به چشمانش، مشتی به شانه اش کوبیدم و غریدم:
- برو اون ور، می خوام برم.
تا آن لحظه فکر می کردم قصد شیطنت یا ترساندن مرا دارد اما با گرفتن چانه ام و باال
آوردن صورتم و دیدن چشمان خشمگینش، پی به اشتباهم بردم.
-تو چته آیه؟ هان؟ چته؟
اشک تا پشت پلک هایم آمد، کمر دردناکم تحمل وزنش را نداشت، از طرفی دلم هم در
حال تیر کشیدن بود.
چانه ام را فشاری داد و غرید:
- با توأم! چته؟
خودم هم نمی دانستم چه مرگم شده بود؟ من که می دانستم حامد با دختران زیادی رابطه
داشته اما نمی فهمیدم دلیل این واکنش یکباره ام چیست و چرا؟ شاید دلیلش حرف های
سروش بود...شاید!
صورتم را به طرف مخالف چرخاندم، با دست به شانه هایش فشار آوردم و آرام نالیدم:
- کمرم درد می کنه.
صورتم را با ضرب سمت خودش چرخاند.
- کمرت درد می کنه یا از من می ترسی؟ هان؟
بغض چنگال های بی رحمش را در گلویم فشرد و مستانه خودش را باال کشید. آب گلویم
را به زحمت فرو فرستادم و با همان تُن صدای آرام جواب دادم:
به خدا کمرم درد می کنه.
قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر خورد و جایی میان موهای شقیقه ام دفن شد.
با دیدن چشمان اشک بارم، خودش را کمی باال کشید. نگاهش ما بین دو چشمانم در حال
گذر بود.
- برای چی کمرت درد می کنه؟
قبل از آن که بخواهم جوابی برایش پیدا کنم، زیر دلم تیر کشید و باعث شد لب بگزم و
»آخ« خفه ای بگویم.
نگاهش از صورتم تا پایین و به دستم که روی دلم بود، کشیده شد. نگاهش را دو مرتبه باال
آورد و با شک و تردید پرسید:
- شدی؟!
از صراحت کالم و سوال مستقیمش، خون به صورتم دوید و با شرم چشم بستم و سر
چرخاندم.
- مگه قرص نمی خوری؟
شبی را که با چند بسته قرص به خانه آمد و با تهدید خواست مرتب مصرفشان کنم، هرگز
یادم نمی رفت. درست است که میلی به بارداری نداشتم و حتی تصورش عذابم می داد اما
انتظار این کار را، آن هم بی خبر و با تهدید، نداشتم. بیشتر از همه این عذابم می داد که به
جای من، او شاکی بود. انگار این من بودم مجبورش کردم تا رابطه ای شکل بگیرد که
حاال او بخواهد نگران بعدش باشد.
- نخوردی؟
بدون برگشتن و نگاه کردنش، لب زدم:
- خوردم.
مثل من صدایش را پایین آورد.
- پس برای چی...
میان حرفش پریدم.
- من تا حالا از این قرص ها استفاده نکردم، همه اش یادم می رفت بخورم، بعضی وقت ها حتی صبح ها یادم میفتاد و می خوردم.
با چانه ای لرزان نالیدم:
- نمی دونستم این طور اثر نمی کنن.
اشک هایم آرام و بی صدا، یکی پس از دیگری شروع به چکیدن کردند. گریه ای که نمی دانستم برای حرف های حامد است، یا درد جسم بی جانم؟!
نفسش را بیرون و روی صورت خیس من فوت کرد که باعث قلقلک پوست خیسم شد. خودش را کنار کشید و روی تخت نشست.
- خیل خب دیگه، عیب نداره، گریه نکن حالا.
اما من تازه دردم شروع شده بود و به این زودی ها هم آرام نمی گرفت.
مهربان پرسید:
- الان برای چی گریه می کنی؟ برای قرص ها؟ یا کمرت؟
فکری که مثل خوره به جانم افتاده بود، بر زبان آوردم.
- من نمی خوام حامله شم.
بلند گفت:
- چی؟!
و به یک باره زیر خنده زد. صدای خنده اش، سوهانی بر روحم بود. همانند آن لبخند کنج لب در واکنش حرف سروش!
با عصبانیت و همراه با گریه غریدم:
- معلومه که باید بخندی، تو نخندی کی بخنده؟ به هر چی خواستی رسیدی دیگه، چرا ناراحت باشی؟ اونی که بدبخت شده، منم، نه تو.
خنده اش با حرف های من بیشتر شد، آن قدر خندید که اشک چشمانش سرازیر شد و دست روی دلش گذاشت.
- وای خدا...آخ دلم!
چند سرفه کرد و با ته مانده ی خنده اش، سمت من که غضبناک نگاهش می کردم، برگشت.
- آخه خنگ خدا، این چه فکری که می کنی؟
و با خنده و تمسخر «حامله بشم» گفت و دوباره زیر خنده زد اما این بار زود خودش را کنترل کرد. در حالی که اشک هایش را پاک می کرد، با خنده پرسید:
- تو اصلاً می دونی زن ها چه طور حامله میشن؟ به خدا اگه بدونی!
اعصاب خنده ها و مسخره کردن هایش را نداشتم، از طرفی دل دردم بیشتر شده بود و داشت بی طاقتم می کرد. نیم خیز شدم که دست روی شانه ام گذاشت و اجازه بلند شدن نداد.
- حالا قهر نکن، بخواب.
دستش را پس زدم و با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- بمونم که مسخره بازی های تو رو ببینم؟ برو کنار!
خودش را کنارم و به حالت دمر انداخت.
- جون حامد دیگه نمی خندم، فقط بگو چه طور این فکر به اون کله کوچولوت رسید؟
جوابش را با اخم دادم و رو گرفتم. هورمون های زنانه ام، در دل جنگ به پا کرده بودند و آرام و قرار نداشتند. پاهایم را جمع کردم و به پهلو چرخیدم، حالا که حامد قصد رفتن نداشت، محلش نمی دادم و خودم را به خواب می زدم. دست چپم را روی دلم گذاشتم و با سر انگشتانم مشغول ماساژ دادن شدنم. کاش مادر بود تا برایم چای نبات می آورد و حوله ی داغ روی شکمم می گذاشت!
قطره اشک دانه بسته در گوشه ی چشمم، سر خورد اما هنوز روی بالشت نیفتاده بود که دستی زیر کمرم رفت و مرا هم چون پر کاهی بلند کرد و روی حامد نشاند. گیج و شوکه سر بالا آوردم و به صورت مدفون زیر موهایم چشم دوختم.
با خنده گفت:
- مو نیست که، خرمن لامصب(لامذهب).
لحظه ای کوتاه یاد حرف امیرحسین افتادم.
«دختر باید یه خرمن گیسو داشته باشه.»
چشمه ی اشکم بار دیگر جوشید و حاصلش شد لرزش چانه و فرود آمدن اشک.
حامد اشک هایم را پای دردم گذاشت و سرم را روی سینه اش قرار داد. یک دستش را روی موهایم گذاشت و دست دیگرش را نوازشگر روی کمر پر دردم حرکت داد.
هق هقم بلند شد، آرام کنار گوشم نجوا کرد:
- هیش، سعی کن بخوابی.
نمی دانم چرا و بر حسب چه منطقی، خودم را برایش لوس کردم.
- دلم خیلی درد می کنه.
موهای ریخته روی صورتم را کنار زد.
- می خوای بریم دکتر؟
چانه بالا انداختم و «نمی خوام»ی لب زدم.
- قرص بیارم؟
داغ دلم تازه شد و با گریه نالیدم:
- همه اش تقصیر اون قرص های کوفتی که این قدر درد دارم.
مشتی به سینه اش کوبیدم و غریدم:
- تقصیر تو! همه اش تقصیر تو!
سرم را سینه فشرد و مغموم زمزمه کرد:
- می دونم عزیزم، می دونم.
چشم هایم خسته گریه بودند و نوازش های حامد هم مزید بر علت شده بود که به خلسه بروم و چشمانم گرم خواب شوند.
بین خواب و بیداری، سوالی پرسیدم که مسخره ترین و بی ربط ترین بود.
- چرا بهم نگفتی شرکت داری؟
جوابم را با «بخواب» داد و مثل دفعات قبل، با همین یک کلمه، مرا خواب کرد.
وقتی از خواب بیدار شدم، دردهایم آرام شده بود. در جا غلتی زدم و به جای خالی حامد نگاه کردم. با یادآوری آغوشش و نحوه ی خوابیدنم، خون به صورتم دوید. بعد از گذشت یک ماه، هنوز از هم آغوشی با همسرم خجالت می کشیدم و این مسخره ترین حال ممکن بود.
قبل از آن که اگرها و شایدها به ذهنم هجوم آورند، پتوی مسافرتی که رویم بود، کنار زدم و روی تخت نشستم. تابی به کمرم دادم، چشمم به آینه ی پایین تخت افتادم. موهای پریشان و گره خورده ام دورم ریخته و صورت بی روحم را قاب گرفته بود. تا قبل از این یک ماه، روزی نبود که شانه شان نزنم یا نبوسمشان اما حالا...
حالایی که باید برای همسرم، خود را می آراستم، کدر و بی روح شده بودم و حوصله ی هیچ کاری را نداشتم. گاهی حتی حوصله ی حمام و تعویض لباس هایم را نداشتم.
دستی به موهایم کشیدم و با کش مویی که روی میز گذاشته بودم، بستم و از جا برخاستم. پتو را تا زدم و سمت در حرکت کردم
قبل از آن که دستگیره ی در را پایین بکشم، صدای خنده ی زنی به گوشم رسید. گمان کردم صدای تلوزیون است اما صدا دور بود، شاید جایی نزدیکی های آشپزخانه!
گوش به در چسباندم، چیزی به جز صدای خنده نمی شنیدم، گاه صدای آن زن بود و گاه خنده ی مردانه ی حامد!
ابروهایم در هم گره خوردند و دستانم مشت شدند. با خود فکر کردم حامد چه قدر وقیح است با وجود و حضور من، زنی دیگر را به خانه می آورد و این طور راحت و صمیمی می خندد.
لب روی هم فشردم و دستگیره را محکم گرفتم و در را با شتاب باز کردم، پا به سالن گذاشتم و بدون چشم چرخاندنی، به طرف آشپزخانه راه افتادم.
در بسته ی آشپزخانه را با شتاب باز کردم اما هیچ کس آن جا نبود!
متعجب چرخی دور خودم زدم اما خبری از هیچ کس نبود، حتی دیگر صدای خنده ای هم شنیده نمی شد.
فکر کردم خیالاتی شده ام، دستی به صورت ملتهب از عصبانیتم کشیدم و نفسم را بیرون فرستادم. در حالی که با خود می گفتم «عاقبت دیوانه می شوم» طرف یخچال رفتم، بطری شیشه ای را بیرون آوردم و بی توجه به حساسیت هایم، بطری را سر کشیدم.
- با بطری؟!
با شنیدن صدای حامد، آب به گلویم پرید و به سرفه افتادم.
حامد در حالی که با تأسف برایم سر تکان می داد، نزدیکم شد. بطری را از دستم گرفت و با دست دیگر، ضربه ی آرامی به کمرم زد. دستش را پس زدم و کنجکاو و به دنبال زن ناشناس، به پشتش نگاه کردم اما هیچ کس نبود.
- چیزی شده؟
چشم از درگاه آشپزخانه گرفتم و به چشمان حامد دوختم. یعنی واقعاً خیالاتی شده بودم؟!
- چته تو؟ چرا این جور نگاهم می کنی؟
با تردید پرسیدم:
- کسی تو خونه اس؟
چشم ریز کرد.
- نه! مثلا کی؟ اصلاً تو چت شده؟ این سوال ها چیه می پرسی؟
خواست عقب گرد کند که تند گفتم:
- صدای خنده میومد. خنده ی تو و یه زن!
ابروهایش از تعجب بالا پریدند و چشمانش گرد شدند.
- صدای خنده؟ اونم من و یه زن؟!
به تأیید سر تکان دادم.
چند ثانیه ای خیره ی صورتم ماند و بعد نفس عمیقی کشید، با ملایمت گفت:
- این ها چیه میگی آیه؟ کدوم زن آخه؟ خوبه خودت خونه ای و می بینی کی میاد و میره و این حرف ها رو می زنی. کی زن آوردم که تو ندیدی؟
و با تمسخر گفت:
- لابد جادو بلدم! هان؟
درمانده نالیدم:
- نمی دونم، نمی دونم!
و روی صندلی ای که از قبل بیرون کشیده شده بود، نشستم. سرم را میان دست گرفتم و با صدای تحلیل رفته ای گفتم:
- دارم دیوونه میشم دیگه، نمی دونم چی درسته و چی غلطه. همه اش حس می کنم وقتی من خوابم یا میرم حموم، یکی میاد تو خونه.
کنارم و بالای سرم ایستاد.
- این ها به خاطر این که همه اش تو خونه ای. منم جای تو بودم خیالاتی می شدم.
با ضرب سر بالا آوردم و طلبکار پرسیدم:
- میگی چی کار کنم؟ کجا برم؟ با کدوم دوست نداشته، برم و بیام؟ به کی زنگ بزنم؟ با کی حرف بزنم؟ جز این خونه ی لعنتی تو، کجا رو دارم که برم؟ ها؟ کجا برم؟!
انگشت روی لبش گذاشت و رو به رویم زانو زد.
- چرا سر هیچی عصبی میشی آخه؟ من فقط میگم این ها به خاطر خونه موندنه، همین.
خواستم حرفی بزنم که اجازه نداد.
- هیس، نمی خواد چیزی بگی. پاشو برو یه آبی به سر و صورتت بزن و بیا تا شام بخوریم.
به اجاق گاز خالی اشاره کردم.
- کدوم شام؟
با دست به خود اشاره کرد.
- مگه من مُردم؟
و بعد دستم را کشید و بلندم کرد.
- برو دست و روت رو بشور و بیا. برو عزیزم!
بی حرف و کنجکاوی برای فهمیدن شام، از آشپزخانه بیرون آمدم و به سرویس بهداشتی رفتم.
سورهبعد از شستن دست و صورتم، از سرویس بیرون آمدم. خواستم سمت آشپزخانه بروم از پشت سر صدایم زدم.
- بیا این جا.
عقب برگشتم، پرده را کنار زده و مقابل دری ایستاده بود. متعجب نگاهم را به در و تراس انداختم. چرا تا حالا ندیده بودمش؟!
تعجبم را که دید، پرسید:
- چیه؟
نگاه مات زده ام را به چشمانش دوختم.
- نمی دونستم این جا تراس هم داره.
چشم غره ای رفت.
- بس که خوش حواسی. من موندم می مونی خونه، چی کار می کنی پس؟
جوابش را ندادم. چه می گفتم؟ برایش از مرور خاطرات و نبش قبر رویاهایم می گفتم؟
نگاهی به فضای رو به رو و ساختمان هایی که با فاصله ی زیاد بودند، انداختم. شاید بشود گفت ساختمان ها به هم دید چندانی نداشتند اما با این حال به اتاق رفتم و لباسم را با تونیک بلندی تعویض کردم و روسری ام را پوشیدم و برگشتم.
با دیدنم، لبخندی روی لبانش نقش بست. نگاه از چشمانش گرفتم و به اطراف، چشم چرخاندم. تراس چندان بزرگ نبود اما با این حال یک میز کوچک چوبی دو نفره در آن گذاشته بود. سمت دیگر، منقل کوچکی روی زمین قرار داشت که حدس زدن شام را برایم آسان کرد.
هوا هنوز آن قدرها هم تاریک نشده بود و تکه ای از ابرهای سرخ غروب در آن دور دست ها نمایان بودند.
- بیا این ها رو بپوش.
به صندل هایی که بندهای گل دار صورتی داشتند، نگاه کردم.
- این ها رو از کجا آوردی؟
شانه بالا انداخت.
- از قبل این جا بودن.
حساس شده بودم و دلیلش را هم نمی دانستم!
- از قبل یا هر وقت؛ بالاخره یکی آوردتشون، وگرنه خودشون که نیومدن.
چهره در هم کشید و عصبی گفت:
- منظور؟
شانه بالا انداختم و هیچ نگفتم.
عصبی تر شد.
- چی می خوای بگی آیه؟ می خوای بگی که مال دوست دخترمه؟ هان؟ آره، مال دوست دخترمه. میگی حالا چی کار کنم؟
منظور من هم همین بود اما انتظار داشتم حامد انکار کند یا لااقل این طور به صورتم نکوبد و با صراحت نگوید.
چشمه ی اشکم می رفت تا
بجوشد و سر ریز شود. دل نازک هم شده بودم!
«نچ»ی کرد.
- چیزی رو که می دونی، چرا به رو میاری و کام خودت و منو زهر می کنی؟
با بغض اما حق به جانب گفتم:
- من بلد نیستم خودم رو بزنم به نفهمیدن و بذارم فکر کنن خرم و حالیم نیست.
پوفی کشید و مقابلم ایستاد.
- آخه این حرف ها چیه؟! کی گفت حالیت نیست و چه بدونم، نمی فهمی؟ بابا، من میگم تو می دونی من قبلاً چه کارها می کردم و با کیا بودم ولی دیگه لازم نیست این رو هی به سرم بکوبی و به روم بیاری. همین آیه!
او که خبر نداشت، همین دانستن گذشته اش، مرا چه طور عذاب می دهد و نفسم را در خانه اش بند می آورد.
با اکراه صندل ها را پا زدم و سمت نرده های سفیدی که به شکل نیم دایره بودند، رفتم. دست روی نرده ها گذاشتم و به پایین خم شدم.
تشر زد:
- نکن، میفتی.
تخس جواب دادم:
- بچه نیستم.
کلافه نامم را صدا زد که جواب ندادم.
آرنجم را گرفت و مرا سمت خود چرخاند.
- منم می دونم بچه نیستی اما خطرناکه. ارتفاع این نرده های بیصاب(بی صاحب) کوتاهه... می فهمی؟!
دستم را از حصار انگشتان مردانه اش رها کردم و سمت دیگر رفتم و باز کارم را تکرار کردم.
زیر لب غرید:
- لجباز، لجباز! اصلاً راسته میگن این جور موقع هاشون نباید بری طرفشون.
لبخندی از سر رضایت عصبی کردنش، روی لبم نشست اما کنترلش کردم و لب بستم. عقب برگشتم اما خبری از حامد نبود، شانه بالا انداختم و طرف میز رفتم و نشستم. چند دقیقه ای می گذشت که حامد با سینی ای پر از جوجه و سیخ برگشت.
در حالی که صندل های مشکی اش را می پوشید، گفت:
- می خوام برات یه جوجه کباب کنم که انگشت هاتم باهاش بخوری.
با تمسخر گفتم:
- به پا خودت رو کباب نکنی.
خندید و سینی را روی میز گذاشت و مقابلم نشست. سیخی برداشت و مشغول ردیف کردن جوجه ها شد.
نگاهم به دستانش بود که پرسید:
- چرا ساکتی؟ یه چی بگو.
دست زیر چانه زدم.
- چی بگم؟
- هر چی.
یاد شبی افتادم که جعفر ناپرهیزی کرده و ما را به پارک برده و برایمان جوجه کباب کرده بود. شاید بشود گفت آن شب، تنها خاطره ی خوشم از پدر خوانده ام بود!
سکوتم را که دید، پرسید:
- با خاله حرف نزدی؟
یاد چهره ی مادرم که آن شب زیباتر شده بود، افتادم. چه قدر آن روسری فیروزه با نقش و نگارهایش به صورتش می آمد!
باز حامد بود که سوال پرسید.
- دلت براش تنگ نشده؟
دلتنگش بودم؛ دلتنگ غر زدن ها و پشت چشم نازک کردن هایش، دلتنگ محبت های ریز و درشتش، نگرانی ها و دلواپسی هایش، دلتنگ وقت هایی که دور از چشم جعفر، مادر و دختری می نشستیم و او برایم از عشق بازی هایش با پدرم می گفت و من به سرخ و سفید شدن هایش می خندیدم.
دلتنگ بودم، خیلی هم دلتنگ، آن قدر که دیگر دلم نای تپیدن نداشت!
نفس عمیقی کشیدم و بی ربط به سوالش، گفتم:
- الان حتماً امتحان های آیدا تموم شده.
نگاهش را به چشمانم دوخت و منتظر ماند تا حرف بی ربطم را ادامه دهم.
- هر وقت تو مدرسه جلسه داشتن، من به جای مامان می رفتم. نمی دونم چرا، اما اصرار داشت که من برم، بعدها فهمیدم می خواسته
دوست هاش منو ببینن، آخه من سفید بودم.
متعجب پرسید:
- یعنی چی؟!
با یادآوری صورت گرد و سبزه ی آیدا، لبخندی عمیق روی لبانم نقش بست. نگاهم را از دستانش که حالا بیکار نشسته بودند، به چشمان منتظرش دوختم.
- دوست هاش گفته بودن تو سیاهی، آیدا هم برای این که کم نیاره، گفته بود «عوضش آبجیم سفید» برای همین سر هر چیزی منو به مدرسه می کشوند تا پُزم رو به دوست هاش بده.
هرگز یادم نمی رود روزی که آیدا علت اصرارهایش به رفتن من را گفت. آن روز به قدری خندیده بودم که دل درد گرفته و از شدت خنده اشک می ریختم.
حامد با چهره ی بانمکی گفت:
- چه مارمولکی این بچه! از تو مایه گذاشته؟ عجب!
خندیدم اما طولی نکشید که تمام آن یادآوری ها و خنده هایم دود شد و جایشان را به بغضی سنگین داد.
- دلم براش تنگ شده!
حامد همانند من با صدایی آرام پرسید:
- می خوای بریم پیششون؟
می خواستم اما نمی خواستم، چرا که اگر می رفتم، علاوه بر آیدا، چیزهای دیگری می دیدم. همانند؛ یک واحد نیمه کاره!
- اگه بخوای می تونم مُر...
- نمی خوام.
لحظه ای مات صورت در هم و لحن جدی ام شد اما زود به خود آمد و «باشه»ای لب زد.
کار جوجه ها تمام شده و آماده ی کباب شدن بودند. حامد از جا بلند شد و گفت: دستم رو بشورم، میام.
سری برایش تکان دادم و رفت.
به پشتی صندلی تکیه دادم، پاهایم را بالا آوردم و دست دورشان پیچاندم، چانه روی زانو گذاشتم و خیره ی آسمان شدم. نه ستاره ای بود و نه حتی تکه ابری! آسمان هم دلگیر و کدر بود. همانند من که هم دلگیر بودم و هم دلم گیر بود؛ آن هم گیر مردی که آب پاکی را به دستم ریخته و رفته بود، مردی که گفت دیگر نه به من فکر می کند و نه حق دارم به او فکر کنم، مردی که مرد رویاهایم بود اما حالا شده بود سیب ممنوعه و من حوایی که در هوس چیدنش، به خود می پیچیدم.
در مقابل روزگارم گیر مردی بود که خودش را همسرم می دانست اما دل من...
وای از دل من که هیچ تمایلی به همسری با او نداشت!
همراه با پاکتی پر از خوراکی آمد و همه را روی میز خالی کرد.
- تا تو این ها رو بخوری، منم جوجه ها رو کباب می کنم.
پاهایم را پایین انداختم.
- ساعت هنوز نُه نشده، چه شامی می خوای الان بخوری؟
پاکت چیپسی که برایم باز کرده بود، سمتم کشید و در جوابم گفت:
- من به فکر خودم نیستم، به فکر توأم که ولت کنم تا آخر دنیا میشینی یه جا و زل می زنی به در و دیوار و هیچی نمی خوری.
لحنش در عین سادگی، پر بود از حرص و نگرانی!
نگاهم را بالا و تا چشم هایش کشیدم.
- وقت اومدن، نیومدی دنبالم و خودم تنها اومدم، تو راه آهن کمک نکردی حتی ساکم رو بذارم تو ماشینت! یادمه روز اول هم گفتی ولم می کنی تا هر غلطی خواستم بکنم، الان چی شده که نگرانمی؟
کف هر دو دستش را روی میز گذاشت و کمر سمتم تاباند.
- یادمه همون روز اول، سه بار گفتی «بمیری» اما بعدش با یه حرف کوچیک، نگرانم شدی...چرا؟!
کیش شدم و مات قهوه ای هایی که گویی قصد جانم را کرده بودند!
با لبخند فاتحانه ای، برگی از چیپس را به دهان گذاشت و سمت منقل رفت. آتش زا را روی ذغال ها ریخت و کبریتی از جیب شلوار راحتی اش بیرون آورد. چند باری نسیمی که می وزید، آتش کبریت را خاموش کرد و هر بار حامد مصمم تر به کارش ادامه داد تا جایی که بالاخره موفق شد. سر سمتم چرخاند که تره ای از موهایش به پیشانی ریختند، حامد برای جمع کردنشان، چنگی به موهایش کشید، و انگار با این کار، کسی دل مرا هم گرفت و از جا کَند. طوری که دستم از زیر چانه افتاد و کمر راست کردم.
- سینی رو میدی؟
گیج تر از آن شده بودم تا همان بار اول متوجه حرفش شوم.
- چی؟
پشت چشمی نازک کرد و با حرص گفت:
- کجایی تو؟ میگم سینی رو بده.
«آهان»ی کردم و با دستانی لرزان، سینی را برداشتم و سمتش قدم گذاشتم. بالا سرش ایستادم، سر بلند کرد که همان تره ی لعنتی، کنار صورتش ریخت و باز قلب من...
چه مرگم شده بود؟!
عقب گرد کردم.
- چیپس رو بیار این جا، با هم بخوریم.
با آن که عاشق چیپس بودم -آن هم از نوع فلفلی اش- اما حاضر بودم تمامش را به حامد دهم ولی کنارش ننشینم.
قبل از من، خودش دست به کار شد و هر دو صندلی را برداشت و کنار هم و نزدیک منقل چید. به اجبار پاکت چیپس را برداشتم و سمتش رفتم. دست درون پاکت کرد و چند برگه چیپس بیرون آورد و همه را به دهانش گذاشت. با همان دهان پر به من اشاره کرد تا من هم بخورم. نگاهم را به زیر انداختم و سعی کردم خود دار باشم و جوابی به بی تابی های احمقانه ی دلم ندهم.
چند دقیقه ای گذشت، بوی خوش جوجه ها کل فضا را پر کرد.
نگاهم به ذغال ها بود.
- زشت نیست تو ساختمون این کار رو می کنی؟ بوش همه جا رو برداشته.
در حالی که سیخ ها را می چرخاند، گفت:
- نه. بقیه هم همین کار رو می کنن.
«هوم» خفه ای گفتم و ساکت شدم.
بعد از سکوت کوتاه مدتی، گفت:
- می خوام فردا برم اون آموزشگاه که گفتم. ببینم میشه ثبت نامت کنن یا نه؟
تند سمتش برگشت اما قبل از آن که دهان به مخالفت باز کنم، نگاهم به کش باریک سفید رنگ روی موهایش افتاد و حرفم و حرف زدن از یادم رفت.
- صبح تا شب چپیدی تو این چهار دیواری، نه جایی میری و نه کسی میاد. باید بری بیرون، حرف بزنی، دوست پیدا کنی، وگرنه این طور پیش بری، افسرده میشی و الکی الکی کار دست خودت میدی، و من نمی ذارم این بلا رو سر خودت بیاری. شده با کتک و زور می فرستمت.
نگاه من هم چنان به آن کِش و موهای غلاف شده اش بود. این مدل، که تمام موهایش به عقب رفته اند، چه قدر به صورتش می آمد!
- بیخود نگاهم نکن، چون از تصمیمم بر نمی گردم.
با هر جان کندنی بود، نگاهم را از آن تارهای، خار شده ی چشمم گرفتم و به سرخی ذغال ها دوختم.
- نیازی به ترحم ندارم.
دست از چرخاندن سیخ ها کشید، چند ثانیه ای خیره ی صورت سرد و جدی من شد و سپس رو به آسمان کرد و نالید:
- آخه قربونت برم، زن قحط بود این یکی رو گذاشتی سر راه من؟!
و رو به من ادامه داد:
- آخه دیوانه، کدوم مردی میاد به زنش ترحم کنه که من دومی باشم.
حق به جانب و طلب کار گفتم:
- مگه کسی التماست کرد بیای منو بگیری که حالا بخوای شکایتم رو به خدا کنی؟ بعدش هم، این قدر زنم زنم نکن؛ من زن تو نیستم.
بر خلاف تصورم که فکر می کردم عصبی می شود و پر خاش می کند، بلند زیر خنده زد.
- یادم نبود که زنم نیستی؛ مامان بچه هامی!
و خنده اش اوج گرفت و چشمکی زد.
با چشمانی گرد شده نگاهش کردم اما رفته رفته و با درک منظورش، چشمه ی اشکانم جوشید و پلک هایم لبالب پر شدند و چانه ام شروع به لرزیدن کرد.
با دیدن صورت گرفته و اشک های لب مشکی ام، دست سمتم آورد و مرا طرف خود کشید. سرم را به بازویش تکیه داد و با ته مانده ی خنده اش گفت:
- دیوونه! چرا این قدر زود بغض می کنی تو؟! شوخی کردم بابا!
اما من می ترسیدم تمام این شوخی ها روزی به واقعیت بدل شوند.
با لرزش شانه هایم، مرا بیشتر به خود فشرد و جدی گفت:
- قبول دارم به زور و با بی رحمی عقدت کردم و آوردمت خونه ام اما اون قدر پست فطرت
نیستم که ازت بخوام برام بچه بیاری. برای من شاید دیر شده باشه اما برای تو نه. برای تو هنوز خیلی زوده و من هیچ وقت چنین چیزی رو ازت نمی خوام، چون بچه ای رو که مادرش منو نخواد، نمی خوام.
نفس پُری کشید و ادامه داد؛
- من فقط سعی دارم تو رو از این پیله ای که دور خودت پیچیدی، بیرون بیارم. از من بدت میاد؟ منو نمی خوای؟ دوست نداری باهام حرف بزنی؟ باشه؛ با من حرف نزن، اصلاً ازم متنفر باش اما این طور نباش. وقتی می بینم همه اش تو فکری و ساکت، از خودم بدم میاد، دلم می خواد برم و خودم رو گم و گور کنم و بمیرم اما نبینم تو این طوری.
حرف هایش خوب بود، مرهم بود و پر از اطمینان اما چه می کردم با دلی که روزگار چپ و راستش کرده و چهره ای بی رحم از نزدیک ترین هایش نشان داده و او را به وحشت انداخته بود؟
صورت خیسم را با دستانش قاب گرفت، فهوه ای های تیره شده اش را در صورتم چرخاند و در آخر روی چشمانم توقف کرد. با نگاهی مستقیم و لحنی ملایم گفت:
- اگه به عنوان شوهر و همسر قبولم نداری، عیب نداره ولی لااقل به عنوان یه دوست قبولم کن؛ یه دوست ساده که همه ی تلاشش خوشحالی تو.
نمی دانم تأثیر مظلومیت کلامش بود یا فریاد توبیخ گر وجدانم، که شدت اشک هایم بیشتر شدند.
لبخندی به لب نشاند و با انگشت شست هر دو دستش، اشک هایم را پاک کرد و مهربان گفت:
- دیگه گریه نکن.
و برای عوض کردن حال و هوایمان، خم شد و سیخی از جوجه ها را برداشت. با احتیاط برای نسوختن دستش، جوجه ای بیرون کشید و در حالی که فوتش می کرد، سمت دهانم آورد.
- بیا بخور ببین چه طور شده.
و به شوخی ادامه داد:
- فقط به پا انگشت های منم نخوری.
از شوخی نه چندان بامزه اش، لبخندی روی لبم نشست که با لحنی خاص و تازه برای من، لب زد:
- ای جانم!
کسی از آن دور دست های دلم، از جایی خیلی دور فریاد کشید: «این مرد، اونی نیست که باید ازش متنفر باشی.»
***
بعد از خوردن شام، اجازه ی کار کردن نداد و خودش تک و تنها همه چیز را جمع و به آشپزخانه برد و سپس آمد و کنار من به نرده ها تکیه داد.
نگاه من به خیابان خلوت و تیر برق های روشن بود و نگاه او به من. بعد از آن حرف ها و شوخی های وقت شام خوردن، حالم بهتر شده بود، حتی احساس می کردم درجه ای از درجات تنفر و کینه ام نسبت به او کمتر شده. دیگر نگاه مستقیمش آزارم نمی داد و نمی خواستم از زیرشان فرار کنم.
- همه جا تاریکه، می خوای روسریت رو باز کن.
نگاهم سمت ساختمان های رو به رو کشیده شد، هیچ چراغی روشن نبود!
- اون مجتمع ها تازه ساختن، هنوز کامل نشده و کسی توش نیست.
ظاهر امر که این را نشان می داد اما با این حال مخالفت کردم.
- نمی خواد، راحتم.
- اما موهات ناراحتن.
قبل از آن که واکنشی نشان دهم، روسری ام را از سر کشید. موهای نه چندان مرتبم، وِز شده و روی صورتم ریختند. با دست کنارشان زدم که گفت:
- حیف این موها نیست که بهشون نمیرسی؟
حق با او بود؛ موهایم حیف بود اما موهای تمام زن ها، روزی حیف می شوند! روزی که کسی را برای به آغوش کشیدن ندارند، کسی را برای به آغوش رفتن ندارند، دستی برای نوازش ندارند و لبی برای خنده...
روزی که از تمام رویاهای صورتی شان، یک بغل بقچه خاطره می ماند و دلی که هیچ چیز نمی خواهد؛ نه لاک های رنگی و نه تفریح و دورهمی.
و در این زمان، تنها چیزی که اضافه است و حوصله اش را ندارند، موهایشان است!
حال زن ها با موهایشان رابطه ای مستقیم و تنگاتنگ دارد؛ حالشان که خوب باشد، مقابل آینه می نشینند و با آواز شانه شان می زنند و برای ساختن یک عصر پر تب و عاشقانه آماده می شوند.
وقتی دلگیر و دلشان گیر باشد، شروع به بافتن می کنند و کنار هر رج مو، دنیایی از رویا می بافنند.
اما وقتی دلشان بشکند...
آن زمان است که باید از شر آن تارهای مزاحم خلاص شوند تا با این کار، تمام خاطرات آن عصر عاشقانه ی لعنتی را، تمام آن رویاهای پوچ و بر باد رفته را، دور بریزند...
با ریختن موهایم به دورم، از فکر بیرون آمدم. متعجب سمت حامد برگشتم، دست روی شانه ام گذاشت و به حالت اول برگرداند.
- تکون نخور، می خوام موهات رو شونه کنم.
موهایم را شانه کند؟!
با نشستن بُرس روی موهایم، بُهتم زد. کِی رفته و شانه آورده بود که من متوجه نشده بودم؟!
- یادمه اون موقع ها که تازه به دنیا اومده بودی، کچل بودی. اصلاً مو نداشتی!
کمی سر سمتش چرخاندم.
- کی گفته کچل بودم؟!
خندید و جواب داد:
- خودم! قشنگ یادمه... اومده بودیم خونه تون، وقتی دیدمت به مامانم گفتم این چرا کچله؟ مگه دخترها هم کچل میشن؟
خندید و من با یادآوری عکس های نوزادی ام، خنده ام گرفت.
- حتی یادمه، عمو مهدی گوشم رو کشید و گفت کچل زنته.
و خندان اما با مغموم گفت:
- کاش بود و می دید، زنم، دختر کچل خودشه!
بغض به گلویم چنگ انداخت و کاسه چشمانم را لبریز کرد. چه قدر دلتنگ پدرم بودم! پدری که مطمئناً اگر بود اجازه نمی داد دخترش را -هر چند کچل یا پر مو- به عقد زوری کسی در آورند.
حامد که گویا حالش دست کمی از من نداشت، با صدای گرفته ای گفت:
- بعضی وقت ها خیلی یادم میفته.
و من در تأیید حرفش، با بغض لب زدم:
- منم.
- گاهی وقت ها حتی نمی تونم باور کنم که رفته و دیگه نیست.
قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید.
- منم.
نفس پُری کشید و گفت:
- روحش شاد.
و سپس پرسید:
- موهات رو از کی نزدی؟
سوالش به حال چند لحظه پیشمان هیچ ارتباطی نداشت اما راه خوبی برای فرار از غصه بود.
شانه بالا انداختم.
- نمی دونم، خیلی وقته.
«هوم»ی کرد، یک بار دیگر شانه را در موهایم فرو برد و بعد کنار کشید.
- می دونی یاد چی افتادم؟
موهای ریخته به صورتم را پشت گوش فرستادم و سمتش چرخیدم.
- چی؟
نگاهش را از موهایم به چشمانم سوق داد.
- آهای خوشگل عاشق، آهای عمر دقایق...
با همان نیم مصرع، مرا به سال هایی دور بُرد.
تُره ای از موهایم را به دست گرفت.
- آهای وصله به موهای تو، سنجاق شقایق...
بدون گرفتن نگاهش از موهایم، لبخندی زد و پرسید:
- یادته؟
یادم بود، بهتر از هر خاطره ای! حتی بهتر از خاطره ی اولین دیدارم با امیرحسین!
دستش را میان موهایم فرو کرد و تا پشت گردنم بُرد و مرا به خود چسباند. آن قدر بلند بود که من فقط تا روی سینه اش می رسیدم و به قدری لاغر بودم که بی هیچ زحمتی، در آغوشش جا می گرفتم.
از پشت به آغوشم گرفت و آرام تابم داد و شروع به خواندن و نجوا کرد.
- آهای خوشگل عاشق، آهای عمر دقایق
آهای وصله به موهای تو، سنجاق شقایق
آهای ای گل شببو، آهای گل هیاهو
آهای طعنه زده چشم تو به چشمای آهو
دلم لالهی عاشق، آهای بنفشهی تر
نکن غنچهی نشکفتهی قلبم را، تو پرپر
من که دل به تو دادم، چرا بُردی زِ یادم
بگو با من عاشق، چرا برات زیادم؟
آهای صدای گیتار، آهای قلب رو دیوار
اگه دست توی دستام نذاری، خدانگهدار...
چشم بسته و کنار لبخند، بی صدا اشک می ریختم.
سرش را روی شانه ام گذاشت و کنار گوشم، لب زد:
- بخون.
بی شک حامد، مرد باهوشی بود! خوب می دانست چه طور تو را با یادآوری خاطرات خوشت، به وجد آورد. مثل حالا؛ که از پدرم شروع کرده و به این هم خوانگی بچگی هایمان رسیده بود.
دست هایش را روی شکمم گذاشت، سرش را به سرم تکیه داد و با آن صدای بم و مردانه اش، برایم خواند.
- دلت یاس پر احساسه، آی مریم نازم
تا اون روزی که نبضم بزنه، ترانه سازم
برات ترانه سازم، تو آهنگی و سازم
بیا برات میخوام از این صدا، قفس بسازم
و بی اختیار من هم، هم نوایش شدم.
- آهای خوشگل عاشق، آهای عمر دقایق
آهای وصله به موهای تو، سنجاق شقایق
آهای ای گل شبو، آهای گل هیاهو
آهای طعنه زده به چشمای تو، چشمای آهو
دلم لالهی عاشق، آهای بنفشهی تر
نکن غنچهی نشکفتهی قلبم را، تو پرپر
من که دل به تو دادم، چرا بُردی زِ یادم
بگو با من عاشق، چرا برات زیادم
آهای صدای گیتار، آهای قلب رو دیوار
اگه دست توی دستام نذاری، خدانگهدار...
با تمام شدن شعر، خندید و مرا بیشتر به خود چسباند.
- آخیش! چسبید...مگه نه؟!
رو به آسمان کردم و با لبخندی از عمق دل، جواب دادم:
- آره.
باز هم خندید، گویی خاطره ای دیگر به یادش افتاده بود.
- یادته اون شب، با هم داشتیم این آهنگ رو می خوندیم، مامانی اومد؟!
نویسنده : مریم گل محمدی
ادامه دارد...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید