رمان سوره عشق آیه تو - قسمت 8
از یادآوری آن شب، لبخندم جان گرفت. چهره ی عصبی مادربزرگمان، پیش چشمم آمد.
سر تکان دادم و گفتم:
- بعد که تو رو دعوا کرد و رفتی بخوابی، تا وقتی خوابش ببره، یه ریز غر به جونم زد، که تو دختری، نباید با پسرها بگردی. مردها دلشون مریضه، اون ها چیز دارن.
با این حرف، بلند زیر خنده زد، طوری که حتم داشتم تمام همسایه ها صدای قهقه اش را می شنوند.
سرش را روی شانه ام گذاشت و سعی کرد صدایش را خفه کند، من هم که در آغوشش بودم با هر بار تکان شانه هایش، تکان می خوردم و می خندیدم.
بین خنده ادامه دادم:
- هر چند دقیقه یه بارم نیشگونم می گرفت و می گفت «گوشِت با منه یا نه؟» منم که گیج خواب، فقط می گفتم آره، آره.
خنده مان شدت گرفت، آن قدر که اشک از چشمانمان سرازیر شد. از شدت خنده، تمام عضله های صورتم درد می کردند.
بعد از چند دقیقه، سکوت کردیم. نه من حرفی می زدم و نه حامد و فقط این صدای هوهوی ضعیف نسیم بود که به گوش هایمان می رسید.
دم عمیقی کشیدم و صدایش زدم.
- حامد؟
- هوم؟
دست هایش را از دورم آزاد کردم و سمتش چرخیدم.
- چرا بهم نگفتی که شرکت داری؟
با مکث پرسید:
- ناراحتی ازم؟
سر تکان دادم.
- نه، فقط وقتی گفتی اون خانم، شریکته، جا خوردم.
یک دستش را درون جیب فرو کرد و گفت:
- حق با تو، باید می گفتم اما باور کن از روی قصد نبود. ببخشید!
موهایی که باد روی صورتم می کشاند، پشت گوش زدم.
- نگفتم معذرت خواهی کنی. راستش...
سکوت کردم و نگاه دزدیم.
- راستش چی؟
لبخند احمقانه ای زدم و «هیچی» گفتم.
ابرو در هم کشید.
- اگه می خواستی نگی، چرا گفتی؟ یا یه حرفی رو نزن، یا تا تهش بگو...حالا هم بگو ببینم چیه؟
این پا و آن پایی کردم و با ترس و تردید گفتم:
- من نسبت به سروش، حس خوبی ندارم.
گره ابروهایش بیشتر شد.
- چه طور؟! کاری...
تند گفتم:
- نه، نه به خدا! فقط ازش خوشم نمیاد.
کلافه دستش را از جیب بیرون آورد و صاف ایستاد.
- آیه درست حرف بزنم ببینم چی میگی. کاری کرده؟ حرفی زده؟
در دل «لعنت»ی بر خود و زبانم فرستادم.
- نه! فقط... چه طور بگم؟ کلاً یه جوریه! من از آدم هایی که زود صمیمی میشن، بدم میاد. سروش هم این طوره! زود پسرخاله میشه و هِی می خواد شوخی کنه، یا می خواد دلسوزی الکی کنه. من از این آدم ها بدم میاد.
لبی کج کرد.
- فکر کردم حالا چی می خواد بگه؟! می خواستم برم یقه اش رو بگیرم.
چشم گشاد کردم و ناباور پرسیدم:
- چرا؟!
نگاهش بین چشم های متعجبم رفت و آمدی کرد و سپس سر پیش آورد.
- چشم هات رو این جور
نکن که قورتت میدم.
لحنش آن قدر عجیب بود که ناخودآگاه چشم هایم گردتر شدند و قدمی عقب رفتم.
لبخند شیطانی زد، دست روی شانه هایم گذاشت و مرا به عقب هل داد.
به نرده ها چسبیدم، سرش را جلو و جلوتر آورد، تا جایی که با وحشت کمر به عقب تاباندم. پاهایم چفت نرده ها بود و بالا تنه و موهای بلندم در هوا معلق بودند.
از گوشه ی چشم به خودم و ارتفاع پشت سرم نگاه کردم. با وحشت به لباس حامد چنگ زدم و با ترس و التماس گفتم:
- نکن، میفتم الان!
اما حامد اعتنایی نکرد و هم چنان با آن لبخند مرموذکنج لبش نگاهم می کرد.
لحظه ای چشم هایم از ترس سیاهی رفتند، محکم تر به لباسش چنگ انداختم و جیغ زدم. هر آن منتظر پرت شدن و سقوطم بودم، که حامد دست دور کمرم پیچاند و مرا بالا کشید. از ترس می لرزیدم و مثل کودکی بی پناه، به سینه ی حامد چنگ زده بودم.
خواست جدایم کند اما من محکم تر به او چسبیدم.
با خنده گفت:
- چی شدی تو؟ ببینمت آخه!
با حرص، مشتی به سینه اش کوبیدم و چند بار پشت سر هم «بی شعور» خطابش کردم.
با هر حرص خوردن و لرزیدن من، او می خندید و انگار از دیدن حال من، سر کیف می آمد.
- دختر دیوونه ی من!
سر بالا گرفتم و با صورتی خیس از اشک، توپیدم:
- دیوونه تویی! داشتم می افتادم، روانی!
تکه ی آخر حرفمم را چنان جیغ زدم که سرم را روی سینه فشرد و کنار گوشم گفت:
- هیس بابا! حالا هر کی بشنوه فکر می کنه چه خبره؟
و دستم را کشید و به داخل خانه کشاند. در را پشت سر بست و پرده را کشید.
مقابلم ایستاد، نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداخت و «نچ نچ» کرد.
- دختره ی ترسو!
چشم غره رفتم و دست هایم را مشت کردم. عجیب دلم می خواست چنگ بیندازم و آن چشم های خندان را از حدقه بیرون بکشم!
- وقتی یه دیوونه بخواد پرتت کنه پایین، می فهمی ترسو کیه!
بلند خندید و نزدیکم شد که عقب رفتم.
با خنده، دست در هوا تکان داد.
- هیچی دیگه، هیولا شدم واسه خانم!
و سپس ادامه داد:
- روانی! دیوانه! من چرا باید پرتت کنم پایین؟ چرا الکی حرف در میاری آخه؟
جوابش را با کشیدن نفس بلند و عصبی دادم، پشت به او کردم و پا کوبان سمت اتاق راه افتادم و در همان حین غریدم:
- یه شب خواستیم خوش باشیم که اونم کوفتمون کرد.
با کشیده شدن دستم، به عقب پرت شدم. عصبی بودم و با این حرکت، دیگر خونم به جوش آمد.
با جیغ گفتم:
- وحشی، دستم کَنده شـ...
نگذاشت حرفم تمام شود و با قرار دادن دستش روی دهانم، ساکتم کرد.
در حالی که به زور خنده اش را کنترل می کرد، گفت:
- چته تو؟ چرا هی جیغ می زنی؟ یکی بشنوه فکرهای بد بد می کنه ها!
احساس می کردم هر آن ممکن است دود از سر و گوش هایم بیرون بزند و منفجر شوم.
مچ دستم را با ضرب از دستش بیرون کشیدم و از میان دندان هایم غریدم:
- فقط فکر مریض تو به این چیزها قد میده.
و پا کوبان وارد اتاق شدم و در را پشت سرم بستم و به در تکیه دادم.
از پشت در، با خنده گفت:
- دیگه چی کار کنم؟ به قول مامانی «ما مردها مریضیم!»
خنده اش شدت تر گرفت و با شیطنت ادامه داد:
- تازه چیزم داریم.
با پشت پا به در کوبیدم و با جیغ نامش را صدا زدم که خنده اش بیشتر شد. مانده بودم چرا این بشر از این همه خندیدن خسته نمی شود؟!
از در فاصله گرفتم و سمت کمد رفتم تا لباس هایم را عوض کنم. تونیکم را از تن بیرون کشیدم و تمام حرصی که از حامد داشتم سر آن بی نوا خالی کردم و روی زمین کوبیدم. به دنبال لباس مناسبی، سر درون کمد فرو کردم.
با باز شدن در اتاق، وحشت زده از جا پریدم و بی هوا یکی از لباس های حامد را بیرون کشیدم و مقابلم گرفتم.
جلوی در خشکش زده بود و نگاهش روی بازوها و سر شانه های برهنه ام می چرخید. نمی دانم چرا، اما ترسیده بودم و تصویرهای محوی از آن شب لعنتی در سرم جولان می داد.
با قدمی که به جلو گذاشت، رعشه ای به تنم افتاد و بی اختیار چانه ام شروع به لرزیدن کرد. فکرهای منفی و عذاب آور در سرم می چرخید و به ترسم دامن می زد.
در یک قدمی ام ایستاد، نگاهش را از شانه هایم بالا آورد و تا چشم هایم کشید. لبخند محوی کنج لبش نشست و دست پیش آورد که در خود مچاله شدم و چشم هایم را محکم روی هم فشردم. منتظر هر اتفاق ناگوار و وحشتناک بودم اما با کشیده شدن پارچه ای نرم به روی شانه ام، چشم باز کردم. در کمال تعجب و ناباوری، حامد لباسی از کمد بیرون آورد و بی توجه به من سمت در به راه افتاد. هنوز در شوک بودم و نمی توانستم آن چیزی که می دیدم باور کنم.
قبل از خروج گفت:
- یکم کار دارم و صبح هم باید زود بیدار بشم، برای همین اتاق بغلی می خوابم تا تو بد خواب نشی.
با مکث کوتاهی افزود؛
- میز صبحونه رو هم جمع نمی کنم، بیدار شدی حتماً یه چی بخور که ضعف نکنی.
و با گفتن «شب بخیر» بیرون رفت.
عصر بود که حامد تماس گرفت و گفت سروش هم برای شام به خانه می آید. با این خبر دلم می خواست تمام ناسزاهای دنیا را نثار حامد کنم، چرا که شب گذشته گفته بودم از این مردک خوشم نمی آید، با این حال به خانه دعوتش می کرد؟ آن هم وقتی می دانست حالم خوب نیست!
غر زنان به آشپزخانه رفتم تا برای آقایان شام تدارک ببینم که تلفن بار دیگر به صدا در آمد. پوفی کشیدم و راه رفته را برگشتم. با دیدن شماره ی حامد، دندان به هم سابیدم و با غیظ جواب دادم:
- دیگه چیه؟
صدای شلیک خنده اش به گوش رسید. وای که این مرد چه قدر خوش خنده و خجسته دل بود!
- کچل دیوانه ی من!
هم چون باروت منفجر شدم.
- بار آخرت باشه به من میگی کچلآ! هی من هیچی نمیگم!
میان خنده و نفس زنان پرسید:
- مثلا بخوای بگی، چی میگی؟ لابد بی شعور!
و از قصد و برای مسخره کردن من «بی شعور» را با لحن نازک و لوس ادا کرد.
پایم را به زمین کوبیدم.
- زنگ زدی که خوشمزگی هات رو نشونم بدی؟
تک سرفه ای برای کنترل خنده اش کرد.
- نه بانو! زنگ زدم بگم غذا نمی خواد بپزی، اومدنی خودم میگیرم.
سعی کردم به آن «بانو»اش توجه نکنم و ذهنم را با پرخاش کردن، از آن کلمه پرت و جای دیگر بکشانم.
- کارت تموم شد؟
«نچ نچ»ی کرد.
- زن هم این قدر بد اخلاق با شوهرش؟!
فشار انگشتانم دور گوشی بیشتر کردم.
- به من نگو زنم!
باز شیطان شد.
- می خوای اومدم خونه ثابت کنم؟ چیز میز دارما!
دندان به هم سابیدم و گوشی را با حرص روی کنسول سفید رنگ کوبیدم و با خود گفتم: «حقته، وقتی میدونی بی شعوره و فرصت طلب، غلط می کنی براش از خاطرات میگی!»
و زیر لب «احمق»ی نثار خودم کردم.
*
مقابل تلوزیون نشسته بودم و داشتم کتاب می خواندم که صدای چرخش کلید در قفل را شنیدم. قبل باز شدن در، از جا پریدم و سمت اتاق دویدم. به محض بستن در اتاق، صدای حامد در خانه پیچید.
- آیه.
مادرم همیشه می گفت «پدرت هر موقع به خانه می آمد، اولین چیزی که می گفت، نام من بود، مرا صدا می زد.»
از نظر مادرم این یعنی عشق مرد به همسرش!
و آیا این صدا زدن حامد یعنی؛ عاشق است؟ عاشق من؟!
در را باز کرد و به اتاق آمد. با دیدن من که در حال سر کردن روسری ام بودم، لبخندی زد.
- سلام.
گیره ی روسری ام را زدم و سمتش برگشتم.
- سلام. خسته نباشی.
نزدیک شد و مقابلم ایستاد. نگاهش را به روسری ام دوخت، دست پیش آورد و لبه ی روسری را با دست صاف کرد و سپس نگاهش را به چشم هایم گره زد.
- خوبی؟
مادرم می گفت پدرم همیشه به محض دیدنش، جویای حالش می شد.
از نظر او، این هم نشانه ای از نشانه های عشق بود!
تقلا می کردم تا نگاهم را از قهوه ای هایش بگیرم اما نمی دانم چرا افاقه نمی کرد!
پاکتی که در دست داشت، روی میز آرایش گذاشت. کنجکاو نگاهم را به پاکت دوختم.
- چیه؟
لبخندی کنج لبش جا خوش کرد.
- خودت ببین.
دست پیش بردم و در پاکت را باز کردم، با دیدن بسته های پد بهداشتی، چشم هایم گرد شدند.
- دیدم فقط یکی داری، گفتم بخرم.
دیده بود؟! اما من که آن بسته ی لعنتی را در هزار سوراخ قایم کرده بودم؟
از فکر این که دیگر وسایل و لباس های خصوصی ام را دیده، خون به صورتم دوید و لب گزیدم.
بی توجه به سرخ و سفید شدن های من، دکمه های پیراهنش را باز کرد و سمت کمد رفت.
- خوبه چیز میز نشونت ندادم و این طور لبو میشی.
سر به زیر انداختم و لبم را محکم تر از قبل به دندان کشیدم.
با بدجنسی و شیطنت گفت:
- می خوام لباس عوض کنما! می خوای وایستی تا...
نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و سمت در پا تند کردم.
صدای خنده اش بلند شد، نمی دانم چه شد که خنده اش بر لب های من هم سرایت کرد!
حامد برای خودش و سروش، پیتزا خریده بود اما برای من جوجه! حتی نوشابه هم نخریده بود!
وقتی علتش را پرسیدم، جواب داد: «دل درد داری، فست فود و نوشابه بدترش می کنه.»
اگر مادر بود و این توجه حامد را می دید، او را عاشق ترین مرد می پنداشت!
سر میز شام، حامد گفت:
- امروز اون آموزشگاه رفتم، گفتن زمان ثبت نام تموم شده و دوره بعد از مهر شروع میشه. می خواستم آموزشگاه های دیگه هم سر بزنم که سروش یه پیشنهادی داد.
نگاهی به سروش و سپس به حامد انداختم.
جرعه ای از نوشابه اش را خورد و ادامه داد:
- سروش عکاسه و دنبال یه مدل برای کارهاش می گرده و اگه تو دوست داشته باشی، باهاش کار کنی... نظرت چیه؟ دوست داری؟
از حرص، قاشق را طوری در دست می فشردم که کف دستم به درد آمده بود. دلم می خواست سرش داد بزنم و بگویم «حاشا به غیرتت!»
- آیه؟
کوتاه چشم بستم، قاشق را کنار بشقاب گذاشتم و گفتم:
- ترجیح میدم تو خونه بپوسم.
و قبل از هر حرف و واکنشی از جانب آن دو، بلند شدم و با قدم های بلند و محکم از آشپزخانه بیرون آمدم.
بغض داشتم و دلم در حال انفجار بود. انتظار نداشتم همسرم باشد اما کاش لااقل یک جو غیرت خرجم می کرد! حامد هنوز مرا آن آیه ی چند سال پیش می دید، با آن سر و شکل و عقاید اما من آیه را خاک کرده و آیه ای جدید ساخته بودم، و این آیه هیچ چیزش شبیه مدل های رنگارنگ نبود.
در اتاق را نبسته بودم که حامد وارد شد. همان جا و کنار در، گیرم انداخت و با توپ پر گفت:
- این مسخره بازی ها چیه آیه؟ مگه چی گفتم که غذات رو نخورده پا شدی اومدی؟ هان؟ بده به فکرتم؟ نمی خوام تو خونه بمونی؟ که زندونی باشی؟ ها؟ بده؟! می خوای منم مثل بعضی ها در رو روت قفل کنم؟ کاری کنم برای آب خوردنت هم ازم اجازه بگیری؟ این طور کنم خوشت میاد؟
بی اعتنا به سوال و جواب کردن هایش، از کنارش گذشتم اما با کشیده شدن چادرم، ایستادم و سمتش برگشتم. با دلخوری به چشم های خشمگینش نگاه کردم. چرا درکم نمی کرد؟ چرا می خواست مرا به آن آیه برگرداند؟
چادرم را بار دیگر کشید، طوری که روسری ام هم به عقب رفت و گیره اش باز شد.
بغضم شدت گرفت و اشک به چشمان دوید، همین هم باعث جری شدن حامد شد.
دست در هوا تکان داد.
- نمیشه دو کلوم(کلام) باهاش حرف زد. زودی میزنه زیر گریه! اَه!
حق به جانب شدم.
- وقتی نمی فهمی چی از دهنت در میاد و چی می خوای، چی کار کنم؟ وایستم و بذارم هر چی دلت می خواد بگی؟
چادرم را که هنوز در دستش بود، سمتی پرت کرد و داد زد:
- چی گفتم؟ چی ازت خواستم مگه؟ چرا این قدر احمقی تو؟ چرا هیچی حالیت نمیشه؟
به طبع من هم صدایم را بالا بردم.
- اونی که حالیش نیست، تویی! تویی که از من، از زنت می خوای بره بشه تابلو نقاشی تا هر کس و ناکسی نگاهش کنه.
اشک هایم شدت گرفتند و صدایم گرفته تر شد.
- فکر می کنی با زنم زنم گفتن میشه شوهر شد؟ شوهری فقط به این ها نیست؛ شوهر اونی که برای زنش غیرت خرج کنه، نذاره یکی چپش نگاهش کنه، چه برسه به این که بهش پیشنهاد مدل شدن بده!
سر بالا گرفت و نفس پری کشید و با تاسف سر تکان داد.
با پشت دست، اشک هایم را پاک کردم و گفتم:
- می خوای برم مدل بشم که چی بشه؟ هر نَر...
نگذاشت حرفم تمام شود، دست روی دهانم گذاشت.
- هیچی نگو آیه... هیچی نگو.
اشک هایم تند تند می باریدند و روی دست حامد، جان می سپردند. قهوه ای های سرخش را به نگاه غم زده و دلگیر من دوخت. با هر بار دیدن چشم هایش و یادآوری آشنا بودن و خاطراتش، دلم به درد می آمد.
پلکی زدم و چشم هایم را از اشک خالی کردم. حامد که ثابت کرده بود طاقت دیدن اشک هایم را ندارد، دست دور شانه ام پیچید و سرم را به سینه فشرد.
و عجیب بود که دست های من هم دور کمر پهن و مردانه اش پیچید! به طبع او هم آغوشش را تنگ تر کرد، انگار که قصد حل کردنم را داشت!
کمی که آرام گرفتم، مرا از خودش جدا کرد.
- نگاهم کن.
دلم نگاه کردن نمی خواست؛ دلم آغوش می خواست، آن هم آغوشی با عطر تلخ!
دست خودم نبود! یک ماه، هر روز کنارم بود، شب ها عطرش زیر بینی ام می پیچید و صدای نفس هایش مرا خواب می کرد. پس حق داشتم وابسته شوم، نداشتم؟!
سر به سینه اش سپردم و خواستم حرفی بزنم اما با دیدن سروش، آن هم مقابل در، «هین»ی کشیدم. بازوی حامد را گرفتم و خودم را در آغوشش پنهان کردم.
حامد که متوجه نگاه سروش شد، دست روی سر و موهایم گذاشت و در را با پشت پا به چهار چوب کوبید. از صدای در، ترسیدم و در جا پریدم.
حامد زیر لب فحشی به سروش داد و مرا از آغوشش جدا کرد.
اشک هایم که تازه بند آمده بودند، دوباره باریدند.
با بغض گفتم:
- موهام باز بود.
پوفی کشید و دلجویانه گفت:
- تو که ندیدیش، پس عیب نداره. اون بی شرف باید چشم هاش رو کور می کرد.
چنان با غیظ گفت که ناخودآگاه لبخندی روی لبانم نشست، حتی خودش هم به خنده افتاد.
دست پیش آورد و اشک جا خوش کرده ی کنار لبم را پاک کرد، در حالی که نگاهش به لب هایم بود، گفت:
- اگه بدونی خنده هات چه قدر قشنگن، هیچ وقت گریه نمی کنی.
نگاهش را با مکث بالا کشید و به چشم هایم دوخت.
- من بی غیرت نیستم، چشمی هم که بخواد روی ناموسم بگرده کور می کنم.
نمی دانم تأثیر لحن آرامش بود یا شیرینی نوازش سر انگشتش که لحن و دلم آرام گرفت.
- پس چر
ا میگی برم مدل عکاسی دوستت بشم؟
نگاهش بین لب ها و چشم هایم می چرخید، کسی اخطار می داد و می گفت دور شوم، فریاد می زد آن خلسه ی شیرین اما خطرناک را پس بزنم.
چانه ام را نوازشی کرد و سرم را بالاتر گرفت.
- فکر می کنی اگه سروش همچین حرفی می زد و پیشنهادی می داد، می ذاشتم زنده بمونه؟ نه! گردنش رو می شکستم، چون تو زَ...
به یک باره بی طاقت شد و فاصله ی صورتمان را به صفر رساند.
به جای بوسیدن، فقط لب هایش را به لب های اشکی ام چسباند. نورون های مغزی ام به تقلا افتاده بودند و هشدار پشت هشدار می فرستادند و فرمان فرار صادر می کردند اما قبل از آن که بخواهند کار ساز شوند، حامد عقب کشید، آن هم بدون بوسیدنی!
لبخندی زد، مچ دستم را گرفت و سمت تخت کشید.
هر دو کنار هم نشستیم. دست هایم را گرفت و به چشم های کنجکاو و متعجبم نگاه کرد.
- میدونم نباید این حرف ها رو بزنم اما می خوام بگم تا همه چیز رو بدونی، هر چند خودت کم و بیش با خبری.
نفس کوتاهی کشید و ادامه داد:
- دخترهای زیادی به زندگیم اومدن و رفتن، همه شون هم به خواست و میل خودشون میومدن. هیچ وقت من سراغشون نرفتم یا نقشه ای برای داشتنشون نکشیدم. برای همین هم به هیچ کدوم متعهد نبودم، قولی و قراری ندادم، چون ارزشش رو نداشتن، کسی که خودش رو راحت در اختیار من می ذاشت، قطعاً قبل من با خیلی های دیگه بوده و خواهد بود اما تو...
سکوت کرد. دست هایم را رها کرد و صاف نشست، به موهایش چنگی زد و با صدای گرفته ای زمزمه کرد:
- دلم نمی خواد حتی یه ثانیه تو رو با اون ها مقایسه کنم.
هر دو سکوت کردیم، هیچ کدام به فکر این نبودیم که نفر سومی هم در خانه است و آن بیرون منتظر ما نشسته. حامد غرق افکارش بود و من به آن بوسه ی نیمه کاره فکر می کردم.
- سروش دوست و رفیق زیاد داره، برای همین ازش خواستم پرس و جو کنه و یه آموزشگاه خوب و مورد اعتماد پیدا کنه، فهمیده بود برای تو می خوام، برای این که از خونه بکشمت بیرون، واسه همین هم پیشنهاد کار داد اما نه اونی که تو فکر می کنی.
همان طور که سرش رو به پایین بود، گردن سمتم چرخاند.
- یه مدل برای عکس های مذهبی می خواد.
متعجب پرسیدم:
- مذهبی؟!
دست هایش را پشت سرش گذاشت و به آن ها تکیه داد.
- آره. از این ها که چهره طرف مشخص نیست و با لباس های پوشیده اس... با چادر و لباس بلند و این ها.
قبلاً دیده بودم و حتی چند تایی در گوشی ام داشتم.
- منم دیدم پیشنهاد بدی نیست، هم به روحیه ات می خوره، هم این که عکاسی می تونه بهت کمک کنه تا همه چیز رو قشنگ ببینی، حتی این زندگی اجباری رو!
تکه آخر کلامش به قدری درد داشت که قلبم فشرده شد.
نگاه بُهت زده ام را دید و لبخند محو و تلخی زد. از جا برخاست و در حالی که لباسش را مرتب می کرد، گفت:
- برای من مهم فقط حال تو. اگه فکر می کنی حوصله ی درس خوندن رو نداری، به این پیشنهاد فکر کن. میگم این پیشنهاد، چون هم میدونم کار خوبیه و هم به سروش اعتماد دارم اما باز هر چی که تو بخوای.
سمت در قدم گذاشت، دستگیره را گرفت اما قبل از باز کردن در، سمتم برگشت.
- می دونم ربطی به بحث الانمون نداره اما دوست دارم بدونی دلیل نیومدنم به دنبالت، تغییر دادن و مرتب کردن خونه بود. بیشتر وسایلی که می بینی نو هستن، حتی همین تخت!
نگاهش را به تخت دوخت و ادامه داد:
- دلم نمی خواست پاک ترین دختر زندگیم، روی تختی بخوابه که هر کثافتی رو به خودش دیده.
این را گفت و بی توجه به بُهت و تحیر من از اتاق بیرون رفت.
***
آن شب هم حامد به بهانه ی کار و صبح زود بیدار شدن، به اتاق کارش رفت.
خواب به چشمانم نمی آمد، هم از تاریکی و تنهایی می ترسیدم و هم فکرم درگیر حرف چند ساعت پیش حامد بود. همیشه از خودم سوال می کردم چرا خانه ی حامد، خانه ی یک پسر مجرد هیچ کم و کسری ندارد؟! هر بار هم ذهنم سمت دخترهایی می رفت که به خانه اش رفت و آمد داشتند و گمان می کردم کار آن ها باشد.
دستم را روی روتختی ساتن طوسی که طرح هایی به رنگ صورتی مات داشت، کشیدم. تا قبل از آن حرف، حس تنفر به تخت داشتم و برایم نجس بود و شب ها احساس می کردم روی خار و آتش خوابیده ام اما حالا خبری از آن حس ها نبود و برعکس، دلم یک خواب شیرین می خواست؛ آن هم روی تختی که به اسم من و به خاطر من خریداری شده بود!
لبخندی روی لبانم نشست، غلتی زدم و سعی کردم بی توجه به ترس و تنهایی ام بخوابم اما با صدای شکستن و سپس کوبیده شدن چیزی با وحشت از جا پریدم و سمت در هجوم بردم. چراغ های سالن خاموش بودند و نمی توانستم با آن چشم های ضعیف و هراسان خوب ببینم. سمت نزدیک ترین کلید برق رفتم و روشنش کردم. به محض برگشتنم با حامد نشسته روی زمین مواجه شدم. آن قسمت هنوز تاریک بود اما می دیدم دستی که روی بازوی راستش قرار داشت.
چشم ریز کردم و قدمی جلو رفتم.
- حامد؟
جوابی نداد، حتی تکانی هم نخورد.
جلوتر رفتم و این بار با صدای مرتعشی نامش را خواندم.
- حامد!
آرام سر بلند کرد اما خیلی کوتاه، طوری که فقط می توانستم نیم رخش را ببینم.
دست بردم و چراغ مربوط به آن قسمت را هم زدم. به محض روشن شدن، نگاهم به سرخی راه گرفته روی بازویش افتاد، «هین»ی کشیدم و دست مقابل دهان گذاشتم. تمام بازو و دستش پر بود از خون، حتی پارکت های قهوه ای هم به رنگ خون در آمده بودند!
با وحشت و شتاب سمتش دویدم اما هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که با صدای پر درد و خش داری گفت:
- نیا جلو، زمین پر شیشه اس.
تازه نگاهم به خرده شیشه هایی افتاد که روی زمین ریخته و زیر نور چراغ ها می درخشیدند.
چشم هایم لبالب از اشک شدند و قبل از آن که بخواهم پسشان بزنم، روی گونه راه گرفتند.
نیم قدمی جلو رفتم.
- چی شده؟ دستت... دستت داره خون میاد حامد!
صورتش پر از درد بود اما با این حال، لبخندی به رویم زد.
- چیزی نیست. یه خراش کوچیکه.
اما من بعید می دانستم آن خون های لخته بسته به روی زمین، حاصل یک خراش کوچک باشند.
با احتیاط قدم سمتش گذاشتم.
- میگم نیا، زمین پر شیشه اس.
توجه ای نکردم و جلوتر رفتم، تا جایی که به یک قدمی اش رسیدم. نگاه حیرانم را به اطراف و شیشه ها چرخاندم، آن همه شیشه از کجا آمده بود؟!
خرده شیشه ای که جلوی پایش بود، برداشتم و کناری انداختم. طوری که پایم روی خون ها نرود، مقابلش نشستم. نگاهم را از چشم های متعجبش به بازوی زخمی اش دادم. دست لرزانم را سمتش بردم اما بین راه متوقف کردم. همیشه از خون وحشت داشتم، کافی بود دستم خراشی بردارد تا خانه را روی سرم بگذارم و سر آخر از ضعف پس بیافتم.
چشم بستم و سعی کردم به خودم مسلط باشم، آب دهانم را با سر و صدا قورت دادم و دست پیش بردم. چشم هایم را که گویی از شدت حیرت، چشمه شان خشکیده بود، به قهوه ای هایی که نمی دانم چرا برق می زد، دوختم.
- دستت رو بردار، ببینم.
ابرویی بالا داد و با خنده پرسید:
- که پس بیفتی؟!
بر خلاف او، اخم کردم. دستم را روی دست خونی اش گذاشتم و گفتم:
- فعلا به فکر خودت باش که با این همه خون رفته، بعید می دونم زنده بمونی حتی!
ریشخندی زد و تلخ گفت:
- تو که از خداته.
تند نگاهش کردم.
با همان لحن پرسید:
- یعنی از خدات نیست؟!
به جای جواب، دستش را محکم پس زدم که دادش به هوا رفت.
- آخ...
نمی دانم از داد پر درد او بود یا خون تازه جاری شده که نفس در سینه ام حبس شد و قلبم از تپید باز افتاد.
با چشم هایی گرد و وق زده به زخم عمیقی که به اندازه ی یک بند انگشت بود، خیره شدم.
چند ثانیه بیشتر نگذشت تا از آن بُهت خارج شدم و با صدای نسبتا بلندی پرسیدم:
- با خودت چی کار کردی تو؟!
تا خواست حرفی بزند، همانند ترقه از جا پریدم و بی توجه به شیشه های پخش و پلا شده روی زمین، سمت آشپزخانه دویدم. هراسان و بی اهمیت به خونی شدن دستگیره ها، کشوها را به دنبال جعبه ی کمک های اولیه باز و بسته می کردم و هق می زدم.
به محض پیدا کردن جعبه، برگشتم که با حامد رو به رو شدم، در آستانه ایستاده بود و نگاهم می کرد. هر چه قدر من ترسیده بودم او آرام بود.
جعبه را روی میز گذاشتم و سمتش رفتم، بی توجه به نگاهش، دستش را کشیدم و روی اولین صندلی نشاندم، خودم هم کنار پایش نشستم. جعبه را روی زمین وارونه کردم، خوشبختانه یا بدبختانه حامد لباسی به تن نداشت و لازم نبود مجبور به پاره کردن لباس شوم. از میان چسب و گاز استریل ها، پاکت نیمه پر پنبه را بیرون کشیدم. تکه ای نسبتا بزرگ از پنبه کندم، روی دو زانو ایستادم و اشک های مزاحم را با سر شانه پس زدم تا بتوانم زخمش را خ
وب ببینم. با احتیاط پنبه را دور زخم کشیدم و از خون پاکش کردم اما بی فایده بود، چرا که خون هم چون چشمه ای جوشان مجدد جاری می شد.
این بار پنبه ی بیشتر برداشتم و روی زخم گذاشتم که حامد دست پیش آورد و پنبه را از دستم گرفت و خودش روی زخم گذاشت و فشرد تا خونش بند بیاید.
نگاهم به دستش بود و عجیب احساس درد می کردم!
- خیلی بهت میاد.
گیج از حرفش، چشم به نگاه خندانش دوختم.
- چی؟!
با آن که پیشانی اش از درد چین خورده بود، خندید و جواب داد:
- لباست.
متعجب چشم پایین و روی لباسم کشیدم، با دیدن سر و وضعم، گویی یک سطل آب یخ روی سرم ریختند و منجمد شدم. از آن جایی که خیالم راحت بود حامد به اتاق نخواهد آمد، تاپ و شلوارک پوشیده بودم و وقتی صدای شکستن شنیدم، به قدری ترسیدم که ذهنم به این چیزها قد نداد.
- آیدا حق داشت پُز پوست سفید خواهرش رو به دوست هاش بده.
لب زیرینم را به دندان کشیدم و تا حد امکان سر به زیر انداختم. کاش می شد فرار کنم!
زیر نگاه مستقیمش در حال ذوب شدن بودم؛ آن هم از بالا و زاویه ای که تمام دار و ندارم را برایش به نمایش می گذاشت. نامحسوس دست به پشت تاپ گرفتم و عقب کشیدم تا یقه بازش کمی بالا برود و آبرو داری کند.
در حالی که روی صندلی نشسته بود، گردن سمتم خم کرد.
- خنگ! زنمی! چی رو ازم می خوای پنهون کنی؟!
به جای جواب، بار دیگر لبم را مهمان دندان های بی رحمم کردم.
- نکن.
متوجه منظورش نشدم و هیچ تلاشی هم برای فهمیدنش نکردم.
- میگم نکن... سرت رو بیار بالا.
گوش ندادم.
با نوک پا آرام به زانویم زد و حرفش را تکرار کرد.
- سرت رو بیار بالا میگم.
در حالی که هنوزم لبم زیر تیزی دندان هایم بود، سر بلند کردم اما به جای نگاه کردن به چشم هایش، به جایی نزدیک چانه اش خیره شدم.
- ببین خودت داری اذیت می کنی ها!
و متعاقب حرفش، از روی صندلی خم شد و با بوسه ی ناگهانی اش قفل زندان لب هایم را در هم شکست.
با خنده سر عقب برد.
- حالا جرأت داری باز تکرار کن.
جرأت که سهل است، نفس ها و شمارش ضربان قلبم را گم کرده بودم! احساس می کردم گونه هایم به سرخی خون روی دست حامد شده، گُر گرفته بودم و دلم می خواست تن تب دارم را درون حوض پر آب پرتاب کنم.
- به جای سرخ و سفید شدن، به داد این دستم برس که دیگه هر چی خون داشتم، رفت.
خودم هم نگران خون های از دست رفته اش بودم اما چه می کردم وقتی خودش این طور با دل و جانم بازی می کرد؟
با هزار جان کندن پنبه ای برداشتم و بتادین رویش ریختم، دست هایم به وضوح می لرزیدند و سعی داشتم خود دار باشم. پنبه را روی زخمش گذاشتم، از سوزشش صورت در هم کشید و لب گزید. نمی دانم چرا در آن وضع و آن حال، دلم می خواست بگویم «خوشت میاد منم کار خودت رو تکرار کنم؟!»
عقل به این فکر بی جایم، نهیبی زد و ساکتم کرد.
بر خلاف خون ریزی زیادش، زخم چندان عمیقی نبود و نیاز به بخیه نداشت.
تا تمام شدن کارم، سر سمتم نچرخاند و اجازه داد با خیال راحت زخمش را ضد عفونی و پانسمان کنم.
با زدن گره آخر به پانسمان، از جا بلند شدم و سمت شیر آب رفتم. با انزجار خون های روی دستم را شستم، برایم عجیب بود که چه طور طاقت آورده بودم؟!
حامد که گویی ضعف کرده بود، سر روی میز گذاشته و با دست دیگرش جای زخم را می فشرد.
چرا دلم از دیدن این صحنه به درد می آمد؟ چرا؟!
سمت یخچال رفتم، ظرف عسل و بطری شیشه ای آب را بیرون آوردم. شاید شربت عسل می توانست کمی حالش را به جا آورد.
در حالی که شربت را هم می زدم، سمتش رفتم، کنارش ایستادم و صدایش زدم.
- حامد.
با مکث سر بلند کرد، پیشانی اش از تکیه به شیشه ی میز، قرمز شده و خیس عرق بود.
بی حال پرسید:
- این چیه؟
بغضی که نمی دانستم علتش چیست، پس زدم و جواب دادم:
- شربت عسل.
لیوان را سمتش گرفتم.
- بخور، ضعف کردی.
با تشکر کوتاهی، لیوان را گرفت و جرعه از شربت نوشید. خواست لیوان را روی میز بگذارد که مانع شدم.
- تا آخرش بخور، وگرنه از حال میری.
نیمچه لبخندی زد و سر تکان داد. تاب ماندن و نگاه تیره و پر دردش را نداشتم، برای همین از آشپزخانه بیرون آمدم. نگاهم روی شیشه هایی که هنوز نمی دانستم از کجا سر و کله شان پیدا شده، چرخید و روی خون های کف پارکت ثابت ماند. بی هوا عق زدم و دست روی دهان گذاشتم که دستی دور کمرم قفل شد و مرا به خود چسباند.
- وقتی حالت بد میشه، چرا نگاه می کنی؟ بیا ببینم.
خواست مرا همراه خودش کند که گفتم:
- باید این ها رو جمع کنم.
- لازم نکرده با این حالت. صبح به شریفه میگم بیاد جمع کنه.
از یادآوری چهره ی ضمخت آن زن، حالم بدتر شد و تند گفتم:
- به اون نگو.
در اتاق را باز کرد و مرا به داخل فرستاد.
- چرا؟
صادقانه جواب دادم:
- ازش می ترسم.
خنده ی بی حالی کرد، روی تخت نشست و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
- باشه.
حالش سر جا نبود، وگرنه محال بود به این زودی راضی شود.
دراز کشید و با نگاه بی حالش خواست کنارش بروم. قبل از آن که به حرف نگاهش گوش کنم، به سالن برگشتم و چراغ ها را خاموش کردم و خودم کورمال کورمال به اتاق برگشتم.
طاق باز دراز کشیده بود، آرام کنارش خزیدم که چشم هایش را باز کرد. لبخند بی جانی تحویلم داد، دست سالمش را زیر سرم برد و مرا به خود چسباند، روی موهایم را بوسید.
- ببخشید عزیزم، بد خوابت کردم.
او که نمی دانست بد
خوابی برای من تعبیر دیگری داشت.
بدخوابی یعنی؛ تنها ماندنم در آن اتاق. یعنی؛ خوابی بی آغوش و عطر تن او!
و این واقعیتی بود که با وجود تمام حس های خوب و بدم، نمی توانستم کتمانش کنم.
با حس نوازش شدن از خواب بیدار شدم اما دلم نمی خواست چشم باز کنم.
- آیه، نمی خوای بیدار شی؟
تکان خفیفی به شانه ام دادم و خوابالود نالیدم:
- خوابم میاد.
صدای خنده ی آرامش به گوشم رسید.
- ساعت نُه. پاشو دیگه، می خوام برم سر کار.
بدون باز کردن چشم و با حرص غریدم:
- به من چه؟ برو.
و پشت به او کردم و ملافه را تا روی سرم بالا کشیدم.
تخت تکانی خورد و سپس صدای حامد به گوشم رسید.
- باشه، بخواب. منم میرم شرکت، سر راه به شریفه هم میگم بیاد خونه رو تمیز کنه.
با آمدن نام شریفه، چشم هایم باز شدند، ملافه را کنار زدم و تند گفتم:
- بهش نمیگیا!
از آینه به صورت پف کرده و خوابالودم نگاه کرد.
- علیک سلام، صبح توأم بخیر.
لب به هم فشردم، با کوبیدن مشت هایم روی تخت، بلند شدم و نشستم. تا خواستم اعتراضی کنم، خمیازه به سراغم آمد. همین باعث خنده ی حامد شد. پشت چشمی برایش نازک کردم.
- من از اون زن بدم میاد، نمی خوام بیاد تو خونه. خودم می تونم خونه رو تمیز کنم، بهش نگو بیاد.
در حالی که من حرف می زدم، نزدیکم شد و کنارم ایستاد. دست به موهای گیس شده ی روی شانه ام کشید و آرام و با خنده زمزمه کرد:
- دختر نق نقوی من!
دستم را گرفت و وادارم از روی تخت پایین بیایم، غر زنان بلند شدم و مقابلش ایستادم. نگاهی به سر تا پایم انداخت و با تأسف برایم سر تکان داد.
- دخترم این قدر شلخته آخه؟! نگاهش کن!
سر به زیر انداختم، تاپ روی تنم کج شده و پاچه های شلوارکم یکی بلند و یکی کوتاه بود.
حق به جانب سر بلند کردم و پیامی که قبلاً خوانده بودم برایش بازگو کردم.
- اتفاقاً دختری که صبح این طور از خواب پا میشه، خیلی هم جذابه.
سر به عقب داد و بلند زیر خنده زد، طوری که انگار جوک سال را برایش تعریف کردم.
بعد از تمام شدن خنده اش، در حالی که لبش را به دندان گرفته بود نوک بینی ام را گرفت و تکانی داد.
- تو جذاب منی، کچل!
دستش را پس زدم و با حرص گفتم:
- کچل دخترته.
نفهمیدم چرا و از کجا این حرف به مغزم رسید اما انگار حامد خوشش آمد و چشم هایش برق زد.
صورتش را در نزدیک ترین نقطه به صورتم نگه داشت و در حالی که چشم هایش بین قهوه ای هایم در رفت و آمد بود، گفت:
- من فدای دخترم و مامانش میشم!
بومب!...
چیزی از سمت چپ سینه ام ول شد و جایی میان دلم سُر خورد.
- میرم صبحونه رو آماده کنم، زود بیا.
با بیرون رفتنش، نفس حبس شده ام بیرون پرید و گویی کسی بند دلم را بالا و سر جایش کشاند و بعد با قدرت شروع به تپیدن کرد. دست روی سینه ام گذاشتم و چشم بستم.
«من فدای دخترم و مامانش میشم!»
چرا احساس می کردم در دلم سور و ساط برپاس و دهانم مزه ی شیرینی می دهد؟!
***
مقابل آتلیه سروش ایستاد و گفت پیاده شوم. بر خلاف همه ی اصرارها و اعتراضاتم، مرا به آتلیه آورده بود تا محیط کاری جدیدم را ببینم اما من دلم نمی خواست کنار مردک مرموز و فضول کار کنم ولی خب، گوش حامد به حرف هایم بدهکار نبود.
در آتلیه باز بود، حامد جلوتر از من وارد شد. بر خلاف سری پیش، همه جا مرتب بود؛ روی دیوارهای مشکی، تابلوهایی با سایزهای مختلف و چهره های گوناگون نصب بود، در قسمت بالای سالن هم یک میز نسبتاً بزرگ قرار داشت و کنارش کمد شیشه ای گذاشته بودند. سمت دیگر، دستگاه آب سرد کن و گلدان شیشه ای با درخت بامبو و یک گلدان کوچک تر با گل شمعدانی قرار داشت.
با صدای سروش، چشم از اطراف گرفتم.
- سلام، خوش اومدید.
هر دو جوابش را دادیم. نگاهی بینمان رد و بدل کرد و با تردید پرسید:
- چی شده که این ساعت اومدید این جا؟
حامد روی یکی از مبل های قرمز رنگ نشست و گفت:
- برای بستن قرارداد اومدیم.
چشم غره ای نثارش رفتم اما نیم نگاهی هم سمتم نکرد.
سروش که انتظار این حرف را نداشت، متعجب و خطاب به من پرسید:
- یعنی قبول کردید؟
تا آمدم بگویم «نه»، حامد پیشدستی کرد.
- قبول کرده که این جاییم. حالا می خوای چی کار کنی؟ همین طور وایستی و نگاه کنی؟ اگه این طوره بگو تا بریم، کلی کار دارم.
سروش تکانی به خود داد و تند گفت:
- نه، نه. چرا برید؟ بیایید بریم اتاق من.
خودش جلوتر راه افتاد و حامد هم پشت سرش، پا تند کردم تا به حامد برسم. آرام طوری که سروش نشنود، گفتم:
- من قبول نمی کنم.
با تحکم گفت:
- قبول می کنی.
چادرم را در دست فشردم و «زورگویی» نثارش کردم که موجب خنده اش شد.
بعد از نشستن، سروش برگه ای را سمت حامد گرفت که حامد به من اشاره کرد.
- بده به خودش.
می فهمیدم که قصد حامد کمک به من و شخصیت دادن به من است اما دست خودم نبود، روحیه و حوصله ای نداشتم. با آن که از آن خانه و روزهای تکراری خسته شده بودم ولی باز هم ترجیح دلم ماندن در همان چهاردیواری و تنهایی بود.
به اجبار برگه را گرفتم و طبق دستور حامد، مشغول خواندن متن قرارداد شدم. با دیدن
مبلغ دستمزد، برق از چشم هایم پرید. مبلغ نوشته شده چند برابر حقوقی بود که از کار
کردن در آرایشگاه در می آوردم. نگاه ناباورم را به حامد دوختم.
- مگه قرار نیس
ت فقط چند عکس باشه؟
به جای حامد، سروش جواب داد.
- بله. عکس با پوشش کامل و بدون چهره.
و سپس پرسید:
مشکلی هست؟
با آن که سروش مرا مخاطب قرار داده بود، برگه را سمت حامد گرفتم و گفتم:
- این برای گرفتن چند تا عکس، خیلی زیاده.
حامد نگاهش را از چشم هایم به متن قرارداد دوخت، بعد از خواندن مبلغ، رو به سروش
پرسید:
- قبلی ها چند می گرفتن؟
سروش به پشتی مبل تکیه زد و جواب داد:
- اون ها فرق داشتن، کار پرتره بود و طبق معروفیت و شهرت طرف مقابل مبلغ رو
تعیین می کردیم. بعضی ها هم که تازه کار بودن، چیزی نمی گرفتن و به جاش دیده می
شدن و برای خودشون شهرت جمع می کردن و یا...
میان حرفش پریدم.
- خب، منم تازه کارم.
سمتم برگشت و لبخندی تحویلم داد که باعث اخم و سر به زیری ام شد.
- گفتم که، فرق دارن با هم. اوالً شما برای دیده شدن که نیومدی، به عنوان شغل قراره
بهش نگاه کنید، در ثانی کارش متفاوته. االن ما مدل هایی داریم که برای یه روز و گرفتن
چند عکس، دستمزد میلیونی می گیرن اما از طرف دیگه کسایی هستن مثل شما که
باهاشون ساعتی طی می کنیم. هر ساعت چیزی حدود صد هزار تومن که خب، من توی
این قرارداد جمع حقوق ساعت ها رو نوشتم. طبق این قرارداد، در هفته چهار ساعت شما
کنار ما هستی، به عبارتی میشه شونزده ساعت در ماه. اون مبلغ هم دستمزد کل این
ساعت هاست.
قانع نشده بودم و نمی توانستم قبول کنم، اصالً دلم به این کار رضا نمی داد.
می دانستم حامد مخالفت خواهد کرد و حتی ممکن است عصبی شود اما حرفم را زدم.
- راستش من از این کار خوشم نمیاد. درسته میگید چهره دیده نمیشه اما بازم... این کار
رو دوست ندارم.
حامد خواست حرفی بزند که مجال ندادم.
تو می خوای من خونه نمونم، خیل خب، باشه هر چی تو بگی اما لطفاً
احترام بذار. من از این کار خوشم نمیاد، دلم نمی خواد عکسم چه با چهره و چه ناشناس
پخش بشه. این حق رو ندارم؟
چینی به پیشانی داد و حرفی نزد.
سکوت بینمان را سروش شکست.
- حامد می دونه من تازه این جا رو راه انداختم و هنوز شروع نکردم، االن هم فعالً دنبال
نیروی کمکی هستم. اگه شما و حامد موافق باشید و البته دوست داشته باشید، به عنوان
منشی این جا مشغول بشید.
حامد قاطع گفت:
-نه.
نویسنده : مریم گل محمدی
ادامه دارد...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید