فیروزه قسمت اول - اینفو
طالع بینی

فیروزه قسمت اول


نه من نميخوام ...دوسش ندارم تو رو خدا بابا...بابا با قيافه عصباني كنارم وايساد و بدون توجه به چشماي گريونم داد زد

...دختريه نفهم چرا داري با سرنوشت خودت و ما بازي ميكني ...بايد باهاش ازدواج كني اگه براش يه وارث بياري ميشي سوگلي ارباب ..ميشي مادر ارباب آينده.. آخه من با تو كله شق چكار كنم ... روي زانوهام افتاده بودم و بلند بلند گريه ميكردم نگاهم به چشماي گريون مادرم افتاد ..با التماس بهش نگاه كردم اما مامانم مثل هميشه كه نميتونست در مقابل بابا وايسه سرش رو آورد پايين...واي چقد من بدبخت بودم كاش علي اينجا بود...اگه بود كسي نميتونست بهم زور بگه و منو به كاري وادار كنه ....با صداي داد بابا بهش خيره شدم با تمام سنگدليش گفت : فردا ميرم و اسم تو رو به باجي ميدم ألبته بايد بري دعا كني كه شانس بياري و تو انتخاب بشي ...تو دلم گفتم :خدايا من اين شانسو نيارم...بابا بعد از داد و بيداداش از خونه رفت بيرون ... دلم باز گريه ميخواست و صورتم از سيلي كه بابا بهم زده بود هنوز سرخ بود..مامانم اومد سمتم و منو تو آغوش كشيد هر دو تا تو بغل هم زار زديم و با گريه شروع كردم به شكايت ..مامان من نميخوام ...من نميتونم زن ارباب بشم ...تو رو خدا بابا رو از اين كار پيشمون كن ..مامان من دوست ندارم زن سوم ارباب بشم ...مامان شروع كرد به نوازش كردن موهام و گفت :دخترم فيروزه كاري از من بر نمياد ..خودت كه شاهد بودي ديشب چقد با بابات حرف زدم بابات راضي نميشه ...دختر گلم دلم برات ميسوزه توام مثل من سياه بختي....رأست ميگفت :مامانم هم به زور به عقد بابام در آوردن اونم وقتي كه ١٢سالش بود و مادرم از زندگي شانسي نداشت فقط كتك خورد و تحقير شد ...و سركوفت خورد كه ديگه بعد من بچش نميشه ..آهي كشيدم واقعا چقدر روزگار با آدم ناسازگاره...بلند شدم و شروع كردم به كمك كردن مامان تو كارهاي خونه .. مشغول جارو زدن بودم كه بابا اومد .. مامان كه نشسته بود بلند شد و گفت:چي شدحسن ؟ بابا گوشه اتاق نشست و گفت فعلا هيچي ..اسم فيروزه رو به باجي دادم اما باجي گفت اميدوار نباش همه دخترهاي روستا اسمشون رو نوشتن ..بدون توجه به حرفش رفتم سمت اتاق و زانوهام بغل كردم ...نميدونستم تو اين اوضاع چرا علي بر نميگشت ....اگه اون بود حتما كمكم ميكرد .. علي پسر ،عمو رضا بود عمو رضا و زنش چند سال پيش تو سانحه راندگي مرده بودن و علي پيش ما بود و با ما زندگي ميكرد و مثل يه برادر پشتم بود با اين كه دو سال ازم بزرگتر بود خودش رو مسئول من ميدونست.

علي چند ماهي ميشد رفته بود سربازي ..و نورده سالش بود و من هفده سال داشتم و قيافم از نظر خودم معمولي بود اما علي بهم همش روحيه ميداد .. موهاي بلند مشكي داشتم چشمام هم درشت مشكي بود..درسم خوب بود ولي پارسال كه تا پنجم خوندم ..بابا بهم گفت :ديگه نميخواد درس بخوني و نذاشت برم ديگه مدرسه ...گفت دختري كه چند روز ديگه بايد بره خونه شوهر درس خوندنش براي چيه ...تا الانم كه خوندي از سرت زياده ..از اون به بعد شروع كردم به خياطي به همراه مادرم و گاهي وقتا ميرفتم سره زمين پيش پدرم ..ألبته زمين ها براي پدرم نبود و مال ارباب بود و ما همه كارگراش بوديم ..چند سالي بود ارباب بزرگ مرده بود ..و ازهمون موقع پسرش كارها رو انجام ميداد تا حالا نديده بودمش ولي مردم ازش بد ميگفتن و ألبته مثل سگ هم ازش ميترسيدن ..روزها رو پشت هم ميگذرونديم تا اين كه دو ماه پيش همه چيز بهم خورد ...دو ماهي بود اشرف خاتون مادر ارباب براي پسرش دنبال يه دختر سالم ميگشت .. تنها چيزي كه از ارباب شنيده بودم ميدونستم دوتا زن داره ..اما صاحب بچه نميشد ولي مادر إرباب خاتون براي اينكه يه وارث براي پسرش وجود داشته باشه إعلام كرده بود همه دختراي روستا اسمشون رو به باجي (خدمتكار مخصوص خونه اربابي ) بدن تا از بينشون يكي انتخاب بشه .. بابا هم كه اين خبر رو شنيده بود از خوشحالي پاشو تو يه كفش كرده بود كه بايد الا و بلا اسم منم بايد بده تا اينجوري با ارباب ازدواج كنم و بعد بشم مادر ارباب آينده ...
ديگه اينجوري لازم نبود تو سرما و گرما سر زمين جون بكنيم هر چيم من ميگفتم راضي نيستم به حرفم گوش نميداد ...من منتظر يه شاهزاده با اسب سفيد بودم ولي افسوس كه روزگار اونجوري كه ما ميخوايم پيش نميره..يك ماه از اين موضوع گذشت و من هر روز و هرشب كابوس اين رو داشتم كه انتخاب ميشم ...تا اين كه يك روز تو خونه در حال درست كردن سبد هاي حصيري بوديم در خونه باز شد و بابا با عصبانيت وارد شد و لگدي به سبد هاي حصيري زد مامان گفت :چت شده مرد؟ يكم آروم باش ..بابا داد زد خيالتون راحت شد ..بيچاره شديم ..وقتي دختر اون محمد زپرتي عرضه اش از دختر من بيشتره چطور آروم بشم ..وقتي اون انتخاب شد من چه طور آروم باشم ..

دو روز از انتخاب شيرين گذشت ..شيرين دختر محمد چوپان روستا بود..شيرين دختري قد بلند با چشمايي سبز و پوستي تيره بود بعد از اينكه خبر انتخاب شدن شيرين به عنوان زن ارباب تو روستا پخش شد تو دلم شاد بودم و خيالم راحت شد .. ولي بابا از وقتي اينو شنيده بود مدام به محمد و دخترش تو دلش بد وبيراه ميگفت ..حالا كه خيالم راحت شده بود و ديگه استرسي نداشتم يه روز كه بابام رفته بود سر زمين رو به مامانم كردم و گفت :ميخوام برم جنگل كاج و بلوط جمع كنم ..مامانم اولش راضي نميشد و اخرش كلي سفارش كرد زود برگردم تا بابا نيومده و شر به پا نكرده...سري تكون دادم و با خوشحالي رفتم به سمت جنگل .تندر سگ دست آموزمون هم با خودم بردم و تو راه مشغول شعر خوندن براي خودم شدم از بچگي جنگل رو خيلي دوست داشتم..و عاشق خش خش درخت ها و بوي گياهان بودم ..رفتم زير درخت كاج و مشغول چيدن كاج شدم و كاج ها رو تو كيسه مي انداختم ...مدتي نگذشته بود كه صداي شليك گلوله تو جنگل پخش شد ترسيده بودم و رنگم پريده بود ..با قدم هاي آروم رفتم سمت صدا .. با ديدن صحنه روبرو ماتم برده بود . خداي من يه گرگ بزرگ بود كه داشت دور جسد يك آدم ميچرخييد..واقعا ترسيده بودم و قلبم تند تند ميزد نه ميتونستم فرار كنم نه ميتونستم جلوتر برم ..ياد حرف علي افتادم كه ميگفت :اگر گرگي ديدي فرار نكن و سعي كن از خودت ضعف نشون ندي...تو چشماي گرگ خيره شدم و گرگ هجوم اورد سمتم .. تندر كه سگ قوي بود با گرگ درگير شد و من هم به سرش كاج پرت كردم يكم گذشت و گرگ خسته شد و رفت .. از ترس ميلرزيدم سمت آدم رو زمين رفتم ..به مرد با سر زخمي بود ... اول از همه گوشم رو روي سينش گذاشتم و مطمئن شدم كه زنده هست ..از تو قمقمه يكم آب ريختم رو ي صورتش ..چند لحظه كه گذشت ديدم كه چشماش داره آروم آروم باز ميشه ..ناگهان با ديدن دو تا تيله سبز جا خوردم ...و محو چشماش شدم ..مدتي گذشت گفتم :آقا خوبي ؟ ميتونيد منو ببينيد؟مرد دستي به سرش زد و شروع كرد به ناله كردن..گفتم دست نزنيد زخم شده گرگ به شما حمله كرده ..با حرفام انگار همه چيز يادش اومد و گفت :من در حال شكار يك بچه گرگ بودم و هنوزطرفش نرفته بودم يكي ديگشون از پشت منو غافلگير كرد وقتي به عقب برگشتم سرم محكم به شاخه درخت خورد وبيهوش شدم ..بهش گفتم شما نبايد به بچه گرگ ها نزديك بشين چون مادرشون عصباني ميشه ..قمقمه رو به مرد دادم و شروع كرد به آب خوردن و بعد زير بغلش رو گرفتم و بلندش كردم ..
 واقعا سنگين بود فكرش رو نميكردم همينطور كه داشتيم حركت ميكرديم گفتم همه اينا تقصير ارباب روستاست..اگر به جاي اينكه فكر زن سوم و خوش گذروني باشه به روستا رسيدگي ميكرد و مثل ارباب روستا بالا يه منطقه حفاظت شده براي شكار درست ميكرد الان اين بلا سر شما نميومد ..حالا خوبه شما آسيبي نديدي ...پارسال يكي از أهالي ده همين بلا سرش اومد و مرد و الان زنش داره كار ميكنه و شكم بچه هاشو سير ميكنه ...مرد اخمي كرد و گفت :حالا تو چرا ناراحتي براي تو كه اتفاقي نيوفتاده ...گفتم آره اتفاق از سرم گذشت و داشتم بدبخت ميشدم با چشماي كنجكاو نگام كرد و گفت مگه چي شده ؟ گفتم همين اربابي كه گفتم ميخواست زن سوم بگيره ..باباي منم از هول حليم رفته بود اسمه منو به خونه اربابي داده بود كه خداروشكر يكي ديگه رو انتخاب كردن ..مرد گفت چرا دوست نداشتي انتخاب بشي همه كه از خداشونه زن ارباب بشن و يه عمر تو رفاه باشن.. با ديدن قهوه خونه روستا گفتم :هركس يه نظري داره و خواستم برم از قهوه خونه كمك بيارم ..اما مرد گفت نميخواد و بدون كمك به من رو پاهاش وايساد..باشه اي گفتم و خداحفظي كردم ..گفت راستي أسمت چي بود ؟؟گفتم :فيروزه و با عجله رفتم به سمت خونه ..يك ماهي گذشت و ما مشغول برداشت محصول ها بوديم و من هم همراه مامان بابا ميرفتم سر زمين ها و كار ميكردم موقع ناهار بود و هر سه تامون زير سايه درخت نشسته بوديم ..و داشتيم نون پنير ميخورديم ..كه اسد پسر مشتي احمد همونجور كه به سمتمون ميومد بابا رو صدا ميزد ..تا به ما رسيد شروع كرد به نفس نفس زدن ..بابا گفت :چي شده مگه سر آوردي ؟؟گفت حسن آقا ارباب آدم فرستاده دنبالت..من و مامان با ترس بهم نگاه كرديم و مامان گفت مرد باز چكار كردي آدم فرستادن پيت؟ بابا با اخم گفت نميدونم چكاري باهام دارن ..بابا رو كرد به مامان وگفت :شما مشغول به كار باشين من زود بر ميگردم ..همينطور كه سفره رو جمع ميكردم ..مامان گفت :فيروزه دلم شور ميزنه خدا كنه بابات رأست گفته باشه و كاري نكرده باشه .. چند ساعتي روي زمين كار كرديم و هوا داشت تاريك ميشد و بابا هنوز نيومده بود .. به اجبار رفتيم خونه و منتظر مونديم ..مامان مثل اسفند رو آتيش بود و هي راه ميرفت و چشمش به در بود ..بلاخره بابا برگشت تا ما رو ديد خنده ي بلندي كرد و گفت :بيا زن كه نونمون تو روغنه ديگه ...مامان گفت چي شده حسن ؟ بابا گفت :حالا اول شام رو بيار كه مثل يه گاو گرسنه گشنمه ..بعد براتون تعريف ميكنم ..
 

سر سفره بوديم من و مامان با بي اشتهايي با غذامون بازي ميكرديم اما بابا دولپي داشت ميخورد .. بلاخره سفرمون رو جمع كردم و سريع برگشتم و كنار مامان نشستم ..چشمم به دهن بابا بود كه ميخواد چي بگه ؟؟ بابا نگاهمون كرد و گفت :امروز كه رفتم پيش مباشر ارباب ..بهم گفت كه خود ارباب كارم داره.. رفتم به سمت اتاق ارباب ..اولش يكم ترسيدم اما وقتي وارد اتاق شدم ارباب بهم خيلي احترام گذاشت و از من پذيرايي كرد...در آخر هم از فيروزه پرسيد ..با حرف بابا چشام گرد شد و گفتم از من ؟چرا از من ؟بابا با چشم خندون بهم نگاه كرد و گفت اره دختر بخت بهت رو آورده ..ارباب گفت :كه تو رو براي ازدواج انتخاب كرده ..با حرف بابا چشمام سياهي رفت و فك كردم دنيا رو سرم خراب شده ..سرم به شدت درد ميكرد ..اصلا حالم خوب نبود و داد زدم كه من با ارباب ازدواج نميكنم ..بابا با صداي بلند داد زد و اومد سمتم ..و چند تا سيلي محكم بهم زد...خدايا چرا اينجوري شد مگه قرار نبود شيرين زن يزدان بشه ..رفتم تو اتاق و تا صبح گريه كردم ..فردا ظهر شد مامانم با چشم أشكي با غذا اومد تو اتاق ..دلم نميخواست غذا بخورم دلم ميخواست بميرم ..من دوست داشتم عاشق بشم نه كه به زور با ارباب كه همه ازش وحشت داشتن و دو تا زن داشت ازدواج كنم ..مامانم بغلم كرد و گفت :فردا آدميا ارباب ميان كه ببرنت پيش اشرف خاتون مادر ارباب ..تا اگه به دلش بشينم من زن سوم ارباب بشم .. افتادم تو بغل مامانم و زار زدم گفتم :مامان نذار من زن ارباب بشم ..و مامانم جز گريه كردن كاري از دستش بر نميومد..بلاخره فردا رسيد ..اينقدر نذر كردم كه مادرش راضي نشه ..با خودم عهد كردم وقتي رفتم اونجا يه طوري رفتار كنم كه از من خوشش نياد و منو قبول نكنه ..
طولي نكشيد كه در اتاق باز شد مادرم گفت :فيروزه جان باجي اومده و برات لباس آورده اينا رو بپوش و باهاش برو عمارت ارباب ..اخم كردم و گفتم من اين آشغالا رو نميپوشم ..اگه منو قبول كردن بايد با لباس هاي خودم قبول كنن ..مامان با التماس گفت آرومتر دختر .. الان صدات رو ميشنون تو رو خدا .. بيا بپوش و شر به پا نكن .. داد زدم و گفتم من با همين لباس هاي خودم ميام و گرنه هيچ گورستوني نميرم ..بلاخره در اتاق باز شد باجي با يكي از خدمه ها وارد شد ..باجي كه زني حدودا چهل ساله بود اخم هاش رو تو هم كرد و گفت :دستور اشرف خاتونه ..با پاي خودت مياي يا ميفرستم آدماي ارباب بيان و با زور ببرنت ..چقدر من از اين زن متنفر بودم ..چاره اي نداشتم و از جام بلند شدم و گفتم من اين آشغال ها رو نميپوشم .. همينجوري ميام ..
 به سمت عمارت رفتيم وقتي وارد عمارت شديم دو طرفم دو تا خدمت كار هست و باجي داره با غرور راه ميره ..حالا خوبه خودش ارباب نيست .... ولي معلومه كه تو روستا برو بيايي داره...هر كس از كنارمون رد ميشد بهش احترام ميذاشت و باجي با تكون دادن سر بهشون جواب ميداد وقتي وارد عمارت شديم تو حياط چند نفر رو ميبينم كه مشغول كار هستن ..اما تا باجي رو ميبينن سلام ميدن و خيره به من نگاه ميكنند ..عمارت بزرگ رو روبروم ميبينم و پشت سر باجي به سمت بالا حركت ميكنم ..تا حالا چنين وسايل زيبا و شيكي نديده بودم ..و مثل نديد پديد ها به همه چيز نگاه ميكردم ..از چند در ميگذريم تا اين كه به يه اتاق بزرگ ميرسيم..داخل اتاق يك دست مبل آبي زيبا و يه كمد بزرگ بود باجي بهم گفت :بشين تا خاتون بياد و از اتاق بيرون رفت...مشغول ديدن عتيقه هاي داخل كمد شدم كه ديدم صداي در اتاق اومد برگشتم وديدم زني حدودا پنجاه ساله با عصايي طلايي مياد داخل و پشت سرش هم باجي مياد ...روي اولين مبل ميشينهرو با صداي بلند به باجي ميگه ..اين چه لباساييه اين پوشيده ...مگه لباس نبردي براش ..باجي كه تا حالا مثل شير بود با سوال اشرف خاتون خودش رو به موش مردگي ميزنه ..و ميگه خاتون بخدا لباس ها رو بردم ولي اين دختر نپوشيد و گفت با لباس هاي خودم ميام ..ناگهان خاتون داد بلندي زد و گفت ..براي بي عرضه گي خودت بهونه نيار از اتاقم گمشو بيرون ...و باجي با سرعت از اتاق خارج شد .خاتون نگاهي به من كرد و گفت :ميدوني سزاي نافرماني از من چيه ؟؟با صدايي آروم گفتم ..من قصد نافرماني نداشتم دوست داشتم با لباس هاي خودم بيام ..خاتون عصاشو محكم به زمين زد و گفت :ساكت ..كي بهت اجازه داد كه صحبت كني..از همون اول هم راضي به اومدن تو نبودم ..متاسفانه بابك خان نظر ديگه اي داره ..الانم كه ميبيني اينجايي به خواست پسرمه ..نميدونم ارباب توي دختر گستاخ رو كجا ديده كه خواست عروسيش با شيرين بهم بخوره ...الانم اين جايي چون ميخوام قوانين اين عمارت رو بهت بگم ..تا بعد از اينكه زن ارباب شدي رفتار ناشايست نشون ندي ..اول از همه بايد در خدمت ارباب باشي و به همه دستوراتش عمل كني ..پدر و مادرت رو فراموش كن خوشم نمياد بري پيششون ...دو اينكه اينجا حرف حرف منه و هرچي ميگم بايد بگي چشم ..سوم بايد احترام سرمه و منيژه زن هاي ديگه ارباب رو داشته باشي تو ازشون كوچكتري پس بايد ازشون فرمان ببري ..از همه مهم تر در خدمت ارباب باشي و براش پسر بياري ..
 

حرفاي خاتون كه تموم شد بلند شد كه به سمت در بره .. و گفت به باجي ميگم برات لباس بياره ديگه اين آشغال ها رو تو تنت نبينم در شان خونه ارباب نيست ..با لحني كه آروم باشه گفتم من راضي به اين ازدواج نيستم ..وقتي اينو گفتم خاتون با خشم مياد سمتم و يه سيلي محكم به صورتم ميزنه ...و گفت :خفه شو دختريه گستاخ ..فك كردي نظرت مهمه ..غلط كردي تو لياقت نداري ..لياقتت پاك كردن كفش هاي ارباب هم نيست چه برسه زن ارباب بشي ...و داد زد باجي كدوم گوري هستي ؟باجي با سرعت وارد اتاق شد و گفت :خاتون امري داشتي ..و با نگاهي تند بهم اشاره كرد و گفت اينو ببر پيش شعبون بده فلكش كنن حسابي بعدم از عمارت پرتش كنيد بيرون ..باجي به همراه دو تا خدمه منو ميبره به سمت حياط واصلا به تقلاهاي من گوش نميده ..و منو ميبره پيش مرده گنده و وحشتناكي بع اسم شعبون وقتي بهش ميگه كه خاتون گفته ..فلكم كنه ..با خنده چشمي ميگه ..با ديدن چوب فلك ناگهان دستام شروع به لرزيدن كردن ..خدمه منو به زور زمين گذاشتم و پاهامو بستن .. شروع كردم به گريه كردن ..شعبون كه اشكامو ديد جري تر شد و با لبخندي زشت گفت :نترس دختر جون اولش درد داره بعد پاهات بي حس ميشه ..شعبون شلاق رو بالا برد و منتظر احساس درد شلاق شدم..اما تا منتظر صداي ضربه بودم صداي دادي بلند شد و گفت اين جا چه خبره ؟؟ دارين چه غلطي ميكنين ؟ هنوز جرأت نداشتم چشمام رو باز كنم و صداي شعبون رو شنيدم كه گفت :سلام ارباب دستور خاتونه كه اين دختر رو فلك كنم ...صدا كه متوجه شدم ماله أربابه دوباره داد زد و گفت تو غلط كردي ..مردك احمق گمشو تا ندادم پوستتو بكنن و توش كاه بريزن ..باز صداي نحس باجي بلند شد گفت ارباب دستور خاتون بوده اين دختر به خاتون توهين كرد و دستوراشو انجام نداد.. ارباب داد زد تو ساكت باش خودم با خاتون حرف ميزنم ..دست و پاشو باز كنيد ..چشمامو باز كردم كه ارباب رو ببينم ...اما با ديدن ارباب چشمام درشت شد ..اصلا فكر نميكردم مرد تو جنگل كه نجاتش دادم خود ارباب بوده ..همش فك ميكردم إرباب پيرتر باشه ولي اين مرد نهايت سي و پنج سالش بود ..ناگهان ياد حرفايي افتادم كه تو جنگل بهش زده بودم تمام مدت جلو خود ارباب بدش رو گفته بودم ..و الان با ياد آور ي اون حرفا واقعا ترسيده بودم ...

تو اتاق ارباب رفتم و ارباب در حال سيگار كشيدن بود..همينطور نشسته بودم جلوش و ترس وجودم رو برداشته بود..صداي ارباب بلند شد و گفت شنيدم به خاتون توهين كردي؟ آب دهنمو قورت داد و همينطوركه به هيكل ارباب نگاه ميكردم ..سرم رو آوردم پايين و با صدايي لرزون گفتم :ارباب من اين جسارت رو نكردم فقط نظرمو گفتم ..كه خاتون عصباني شد ..ارباب با اخم بهم نگاه كرد و گفت نظرت ؟كدوم نظرت ؟همين كه از من متنفري ؟يا اين كه خوشحالي كه از بدبختي نجات پيدا كردي ..شايدم از خوشگذروني و بي مسئوليتي من در برابر رعيت گفتي ...با حرفاي ارباب اظطرابم بيشتر شد تا خواستم حرفي بزنم روبروم روي صندلي نشست و پاهاي بلندش رو روي هم انداخت و با چشماي سبزش زل زد به من ..و گفت :نميخواد جواب بدي و نظرت مهم نيست امروز خواستم بياي اينجا تا بدوني قراره زن أرباب بشي..صورتش رو آورد جلو و گفت زن من ميشي ..و مخالفتي نميتوني بكني ..يك دفعه با شهامتي كه نميدونم از كجا اومد گفتم :درسته شما اربابيد ولي به زور نميتونين به كاري كه دوست ندارم وادارم كنيد ..ارباب قهقه اي بلند زد .. و از جاش بلند شد و اومد سمتم ..هرچي نزديكتر ميشد بيشتر تو مبل فرو ميرفتم .. سرش رو آورد نزديك صورتم و با حالتي وحشتناك گفت:كي ميخواد جلو منو بگيره ..تو دختر بچه ..يا اون باباي پيرت كه وقتي بهش گفتم تو رو انتخاب كردم از خوشحالي ميخواست كفشامم ليس بزنه ...و گفت بهتره عاقلانه فكر كني ..نذار براي خودت و خانوادت دردسر ايجاد بشه ..و گرنه پشيمون ميشي .. چيزي كه بابك ملكان بخواد همون ميشه ...از ترس نزديك بود سكته كنم ... ارباب داد زد و باجي رو صدا كرد ..باجي وارد اتاق شد و گفت :ارباب دستورتون چيه؟ ارباب نگاهي به من كرد و به باجي گفت تا خونه همراهيش كن ..و به پدرش بگو تا هفته آينده عروسي برگذار ميشه ..بلند شدم از اتاق رفتم بيرون ..وقتي رسيدم خونه رفتم تو اتاق و باز شروع كردم به گريه كردن ..به كي بگم نميخوام زن ارباب بشم به كي بگم از ارباب ميترسم ..به كي بگم ازش متنفرم ...صداي باجي رو ميشنيديم كه به بابا ميگفت :هفته ديگه عروسي برگذار ميشه ..و بابا خوشحال ميشه و باجي با اخم از بي احترامي من به خاتون ميگه ..و بابا داد ميزنه دختر بي عقل به حسابت ميرسم..
 دو روز گذشت و من منتظر بودم كه معجزه اي بشه و همش منتظر بودم كه علي بياد .شايد اون ميتونست منو نجات بده و بابا رو منصرف كنه..روز بعد در حال خوردن صبحانه بودم كه صداي در حياط اومد رفتم سمت حياط وقتي علي رو ديدم از خوشحالي تو پوست خودم نميگنجيدم ..بابا هم سر زمين ها بود گذاشتم صبحونه شو رو بخوره و بعد موضوع رو براش تعريف كردم علي ناراحت شد و گفت هرطور شده نجات ميدم ،مامان ناراحت بود و ميگفت نبايد علي رو وارد اين موضوع ميكردي ارن طفلك كاري نميتونه بكنه.. اماعلي قول داد راهي براي نجات من پيدا كنه ..و قرار شد به بابا نگيم كه موضوع رو به علي گفتيم ...شب با راحتي سرم رو روي بالش گذاشتم و خوابيدم ..صبح بعد از اينكه بابا رفت سمت زمين من و علي تصميم گرفتيم نقشه اي كه كشيده بوديم رو عملي كنيم و اين نقشه رو به مامان گفتيم ...مامان كه خيلي ترسيده بود..گفت علي جان تو به حرف اين دختر گوش نده اگه ارباب بفهمه برامون دردسر درست ميشه ..علي رو كرد به مامان و گفت نترس زن عمو همه چي درست ميشه ...خودم هم استرس شديدي داشتم نقشه اين بود كه علي من و مادرم رو تبريز پيش تنها فاميلش يعني خالش بفرسته و يه مدت اونجا بمونيم تا آب ها از آسياب بيوفته ..و تنها نگرانيمون بابا بود كه ارباب بعد رفتن ما قراره چه بلايي سرش بياره ..آماده شديم و تنها يك ساك كوچك برداشتم و به سمت جاده رفتيم ..و منتظر شديم اتوبوس اومد سوار شديم و من خوشحال بودم كه از اين ازدواج اجباري دارم فرار ميكنم .. به ايستگاه بازرسي كه رسيديم اتوبوس وايساد قلبم تند تند ميزد ..ناگهان آدم هاي ارباب روديدم كه اومدن تو اتوبوس و نگاهي به صندلي ها كردن و به سمت من و مامانم اومدن و از ماشين پيدامون كردن و من همش گريه ميكردم .. علي هم نتونست هيچ كاري بكنه ..طولي نكشيد مباشر ارباب همراه راننده اومدن و مارو سوار ماشين مردن و برگردوند روستا ..و علي هم برگشت پادگان ..با سوار شدن تو ماشين فهميدم كه ديگه راه فرار ندارم و منتظر بودم منو ببرن تو عمارت ..ولي مباشر ارباب گفت مارو به خونمون ميبره و چند نفرم ميذاره كه تا روز عروسي كشيك بدن تا ما فكر فرار به سرمون نزنه ..

چند روز گذشت لباس اهدايي كه برام فرستاده بودن رو تنم كردم و منتظر بودم كه بيان دنبالم ارباب پيغام داده بود كه بخاطر فرارم از عروسي خبري نيست ..مامانم همش گريه ميكرد كه يه دونه دخترش بدون عروسي ميخواد بره خونه بخت اما براي مني كه به اين ازدواج راضي نبودم عروسي نگرفتن غنيمت بود...بلاخره باجي با ماشين اومد دنبالم چه عروسيه پر سر وصدايي..حتي صداي ني و كل كشيدنم نبود...مامان رو خوب بغل كردم وعطرشو به جون خريدم مطمئن بودم به اين زودي ديگه نميبينمش ..و به زور از بغل مامانم جدا شدم سمت بابا رفتم روشو از من گرفت دستش رو بوسيدم و خداحفظي كردم و سوار ماشين شدم ..با رسيدن به عمارت ارباب احساس كردم همه وجودم پر از ترسه ..در ماشين باز شد باجي اشاره كرد بريم بالا و دوباره رفتيم سمت همون اتاق كه دفعه قبل رفتيم همراه با خاتون دو زن ديگه هم اونجا بودن ..يكي از زن ها كه بهش ٣١-٣٢ميخورد با غرور بهم نگاه كرد و تمام سر و گردنش پر از طلا بود ...و زن دوم ٢٧-٢٨بود و اخم غليظي روي پيشونيش بود..هر دوشون لباس هاي فاخر داشتن و دستشون پر از طلا بود ..خاتون شروع به صحبت كرد..متاسفانه تو امروز زن ارباب ميشي ..پس قوانيني كه اون دفعه بهت گوشزد كردم فراموش نكن ..به زن اولي اشاره كرد و گفت اين منيژه خانم زن اول أربابه دختر ارباب اسد ...و به زن دوم اشاره كرد و گفت اين سرمه همسر دومه أربابه و پدرش يكي از بزرگترين تاجرهاي فرش در تهرانه...از امروز علاوه بر اينكه بايد از ارباب اطاعت كني بايد احترام زن هاي ارباب هم داشته باشي ..به ناچار سلام كردم و هيچ كدوم جواب سلامم رو ندادن ...منيژه با پورخند گفت :خاتون جان شما مطمئني اين دختر ميتونه براي ارباب وارث بياره..معلومه زياد سالم نيست و سوء تغذيه داره ..خاتون سري از روي تاسف تكون داد و گفت :من خودم زياد با اين ازدواج موافق نيستم ..ولي حرف بابك خانه خودت ميدوني نميشه نظرشو تغير داد ..طولي نكشيد كه ارباب با يه مرد ديگه وارد اتاق شد مردي كه فهميدم عاقده بعد از چند دقيقه شروع به خوندن خطبه كرد و اشك هاي من سرازير شد نگاهم به ارباب گره خورد پوزخندي بهم زد و صورتش رو برگردوند ..مهريه من تنها يك سكه بود ..دلم گرفت ارزش من فقط يك سكه بود ..با هركي ديگه ازدواج ميكردم مهريه ام از اين بيشتر ميشد..با بله من شدم همسر سوم ارباب و اين تازه شروع بدبختيام بود.
 چه شبي بود و چه عروسيه ..عروسي كه بدون داشتن لباس عروس توي اتاق نشسته بود و به در ديوار نگاه ميكرد..در فكر خودم بودم كه در اتاق با شدت باز شد ..از ترس از جام پريدم ..ارباب با ديدنم پوزخندي زد و گفت چيه ترسيدي الان زوده كه بترسي...جوابي ندادم و چند قدم رفتم عقب اومد جلو و بازوم رو گرفت ..غريد..الان بهت نشون ميدم دور زدن بابك خان چه عواقبه داره ..تا به خودم اومدم دستاي سنگينش رو صورتم فرود اومد..ومن اولين زني بودم كه روز اول عروسي از شوهرش كتك ميخورد..نميدونم چقدر منو زد كه خودش خسته شد ..تمام صورتم پر از اشك بود به خيال اينكه زجر امشب تموم شده خواستم خودم رو تكون بدم كه گفت :اينا رو زدم كه بدوني فرار كردن از من چه مجازاتي داره...حالا وقتشه از شوهرت تمكين كني.. با حرفش تنم لرزيد و با التماس گفتم نه..تو رو خدا اذيتم نكن..اما صداي ضعيف من با نزديك شدن ارباب تو گلوم خفه شد..
صبح با بدن درد زياد خواب پاشدم ديدم تنهام ..خدمتكار اومدداخل و گفت :ارباب دستور داده بياد كمكم كنه و زخم هامو تميز كنه..بعد از اون يه كاسه كاچي برام آورد چون دستم بخاطر كتك ديشب خيلي درد ميكرد خودش قاشق قاشق گذاشت تو دهنم ..من ديشب زن شده بودم هر چند مثل كتكاش زياد خشونت آميز نبود ..اما مهم اين بود كه من راضي نبودم ..بعد از خوردن كاچي به همراه خدمتكار به حموم رفتم ..لحظه اي با ديدن بدنه كبودم جا خوردم و بعد حموم رفتم تو اتاق و رو تخت به خواب رفتم ...يك هفته گذشت هر روز خدمتكار به اتاق ميومد و منو براي ناهار صدا ميزد اما ميديد كه من نميرم مياورد تو اتاق برام..و فعلا هيچ اعتراضي براي نرفتن من سر ميز غذا نشده بود ..از اونشب شوم ديگه اربابرو نديدم ..و از اين بابت خوشحال بودم ..حوصلم سر رفته بود و به خدمتكار گفتم برام از كتاب خونه كتاب بياره ولي خدمتكار گفت :فقط ارباب از كتاب خونه استفاده ميكنه ..و برام يه روزنامه آورد از هيچي بهتر بود و مشغول خوندن روزنامه شدم..شب شد كه ديدم ارباب وارد اتاق شد سعي كردم توجهي نكنم كه گفت :سلام عروس خانوم ..بازم توجهي نكردم كه با اسير شدن چونم به دستش سرم رو بالا آوردم و بهش خيره شدم با نفرت بهش نگاه كردم..گفت زحمات خوب شده كه ساكتي!!و داد زد خدمتكار شامش رو بياره تو اتاق..دلم نميخواست كنارش بشينم از رو مبلي كه كنارش نشسته بودم رفتم سمت تخت و شروع كردم باز به خوندن روزنامه..ارباب داد زد و گفت خوشم نمياد بهم بي توجهي كني ..دفعه اخرت باشه كه پشتت رو به من ميكني..

ارباب داد زد و گفت خوشم نمياد بهم بي تو جهي كني ..نميدونم چرا با خونسردي كه براي خودم هم عجيبه گفتم :من در مقابل هر كس به اندازه شخصيتش برخورد ميكنم ..تا اين حرفو گفتم ارباب عصباني شد و اومد جلو و يقمو گرفت ...تا به خودم بيام من و پرت كرد عقب و گوشه ميز برخورد كرد به پهلوم..از درد داشتم بيهوش ميشدم كه صداي داد ارباب بلند شد و گفت بگو غلط كردم ..زود باش تا نگي غلط كردم ولت نميكنم و باز شروع كرد به زدن ...از درد زياد حال جواب دادن به ارباب رو نداشتم دستش رو برد بالا چشمام بستم و آروم گفتم نزن غلط كردم...و امروز علاوه بر جسم و روحم غرورمو از دست دادم ...صداي كلافه ارباب بلند شد و داد زد چرا كاري ميكني از كوره در برم ..از درد نميتونستم تكون بخورم وناله ميكردم ارباب با ترحم نگام كرد و مثل پركاه بلندم كرد و گذاشتم رو تخت ..و گفت :كجات درد ميكنه فيروزه..و شروع به وارسي بدنم كرد ..دستش رو كه پهلوم ميزنه از درد جيغ ميكشم ..با ديدن كبودي سياه رو پهلوم شوكه ميشه ارباب انتظار اين كبودي نداشت و داد ميزنه خدمتكار كيسه آب گرم بياره..و روي پهلوم ميذاره ..ديگه چيزي نميفهمم و روي تخت بي هوش ميشم ..صبح كه بيدار شدم ارباب رو روي تخت تو فاصله كمي از خودم ميبينم حس بدي بهم دست ميده اما نميتونم حركت كنم ..سرم رو بازو هاي برهنش بود چشمام رو بستم و تو دلم دعا ميكردم كه زودتر از اتاق بيرون بره كه ديدم دستش رو كشيد به پهلوم ...و صداش بلند شد دختر زبون دراز چرا حرفي ميزني كه باعث بشي از كوره در برم ...بعد از چند دقيقه گفت :ميخوام تو رو ببخشم ..همه چيز رو فراموش ميكنم حرفات ،كارت و حتي فرارت ..تو ديگه حق نداري بهم بي احترامي كني و به حرفام گوش ندي...و گفت :
يكي از خدمتكار ها مياد اينجا كه بري باهاش دوش بگيري اين خدمتكار از اين بعد مخصوص توئه ..اگه چيزي خواستي بهش بگو ..در ضمن از اين به بعد تو اتاقت غذا نميخوري و مياي سر ميز تو پذيرايي پيش بقيه غذا ميخوري...و بعد لباساشو پوشيد و از اتاق خارج شد..خدمتكار اومد و به كمكش رفتم حموم و وقتي خدمتكار اومد تو اتاقم من از ديدن خيلي خوشحال شدم چون مدت ها بود با كسي حرف نزده بودم ..نگاش كردم و گفتم :اسمت چيه ..گفت سولمازهستم خانم ..اسمش رو تو دلم صدا كردم و گفتم أسمت خيلي قشنگه.. و از اون به بعد سولماز شد مونس من ..يك ساعت به ناهار مونده بود و حوصلم سر رفته بود تصميم گرفتم برم تو حياط و يكم هوا بخورم چند روز بود آسمون رو نديده بودم و اين براي مني كه هر روز ميرفتم جنگل عذاب بود...از تو كمد

تو حياط بودم و داشتم از هوا لذت ميبردم .. سر تا سر حياط رو ديد ميزدم چند تا دختر داشتم رب ميپختن ،راننده ارباب سرش تو ماشين بود..و اون مردك نفرت انگيز شعبون هم سرش با اسبش گرم بود...رفتم روي سنگي نشستم و به صداي جيك جيك گشنجشگ ها گوش دادم ..با صداي ماشين سرم رو بلند كردم و يه ماشين قرمز رنگ وارد حياط شد...راننده سريع در رو براي ارباب باز كرد و احترام گذاشت ..غير از ارباب يه مرد ديگه كه چهره خوبي داشت از ماشين پياده شد...حواسم نبود و مدتي چشم دوختم به ارباب و اون مرد،گاهي ارباب با صداي بلند قهقهه ميزد و مرد گاهي دستش رو شونه ارباب بود تا حالا نديده بودم ارباب با كسي انقد صميمي باشه و برام جالب بود .. تو خيال خودم بودم كه ديدم چشماي مرد زوم شد روم .. و چيزي به ارباب گفت و ارباب سريع سرش رو چرخوند طرفم ..چشم گردوندم و به درخت نگاه كردم ..نميدونم چرا از نگاه هاي ارباب ميترسيدم ..صداي قدم هاشو شنيدم و قلبم شروع كرد به تند تند زدن ..سرم رو بالا آوردم و با قيافه درهم ارباب مواجه شدم ..پشت سر ارباب اون مرد وايساده بود و با لبخند بهم نگاه كرد..از جام بلند شدم و سلام كردم ارباب جواب نداد اما همون مرد گفت :سلام خانم..حالتون خوبه ..بابت ازدواجتون تبريك ميگم..آروم تشكر كردم ..كه ارباب رو به مرد كرد و با حالت جدي گفت:رئوف تو برو بالا تو اتاقم تا منم بيام ..با رفتن مرد كه فهميدم اسمش رئوفه ..قدمي برداشتم تا از اين موقعيت در برم ..اما بازوم اسير دست ارباب شد..و ارباب نگاه تندي بهم كرد و گفت :اينجا چكار ميكني؟كي بهت اجازه داد بياي تو حياط؟سعي كردم خونسرد باشم و گفتم :كاري نكردم كه فقط ميخواستم هوا بخورم .. ارباب با لحني خشن گفت :برو تو اتاقت خوشم نمياد بيرون ببينمت..اين خونه هر روز مهمون داره ..گاهي وقتا رعيت ها ميرن و ميان ..خوشم نمياد كسي ببينتت..دفعه آخرت باشه و بعد بازوم رو ول كرد..در جوابش گفتم مگه اسير آوردي؟ارباب در گوشم گفت:خفه شو برو تو اتاقت همه دارن نگاهمون ميكنن..و بعد به سمت خدمتكارايي كه اينور و نگاه ميكردن تشري زد و گفت :بريد سر كارتون ..اون بدبخت ها هم دو تا پا داشتن دوتا پاهام قرض گرفتن و رفتن به كارشون برسن ..ناچارا سرم رو پايين انداختم و به سمت عمارت رفتم ..اينم شانس من حتي اجازه نفس كشيدن تو هواي آزاد رو هم نداشتم ..

نيم ساعتي بود كه به اتاق برگشته بودم ..سولماز اومد تو اتاقم و بهم گفت :كه غذا آماده هست ..ياد حرف ارباب افتادم كه بهم گفته بود كه وعده هاي غذا رو سر ميز بخورم..اصلا دوست نداشتم ..اما ميترسيدم بهونه دستش بدم و باز عقدهاشو خالي كنه..بعد از اين كه از مرتب شدن لباس هام مطمئن شدم به همراه سولماز به سمت مهمان خانه مه محل خوردن غذا رفتم تاوارد شدم خاتون و دو تازن ارباب رو ديدم كه نشسته بودن رو صندلي و همچنين دوست ارباب...رئوف با ديدن دوباره بهم سلام كرد و از جاش بلند شد ..خجالت كشيدم و تعارفش كردم بشينه...و خودم هم نشستم ..ارباب هنوز نيومده بود..و و غذا هاي رنگارنگي رو ميز چيده شده بود ولي كسي تو بشقابش چيزي نكشيده بود..فهميدم كه قانونه تا ارباب نياد كسي چيزي نكشه..بعد از چند لحظه ارباب اومد و سر ميز نشست و همه مشغول ريختن غذا برا خودشون شدن و هر كس براي خودش كشيد اما هنوز من چيزي نكشيده بودم ..چون ديس برنج ازم دور بود و نميدونستم چطور بردارم .. رئوف كه بشقاب خالي من رو ديد متوجه شد ..ديس برنج رو برداشت و بلند شد اومد سمتم و شروع كرد به كشيدن غذا برام ..نخانوم بزرگ ناراحت شد وگفت رئوف جان تو چرا اين كار و ميكني الان ميگم خدمتكار انجام بده .. رئوف گفت :نه خاتون نيازي نيست كاري نكردم ..شروع به خوردن غذا كردم معلوم بود كه ارباب وقتي رئوف برام برنج كشيده بود خوشش نيومده وعصبي شده بود و بي اشتها غذا ميخورد.. بعد از خوردن غذا از جامون بلند شديم و خدمه مشغول جمع كردن ظرف ها شدن...دلم ميخواست برگردم به اتاقم ..اما رئوف تا ديد ميخوام برم تو اتاقم گفت كجا فيروزه خانوم؟بياين يكمي دورهم بشينيم..نميدونستم چكاركنم اما به نظرم زشت بود درخواستش رو اگه قبول نميكردم. خواستم رو مبل بشينم كه ارباب اشاره كرد كه برم پيشش بشينم ..به اجبار رفتم سمت رأست ارباب شنيدم .. رئوف با خنده گفت:منيژه خانم و سرمه جان نبايد حسودي كنيد ..چون فعلا فيروزه خانم زن جديد أربابه و عزيز تره...پيش خودم فكر مردم الانه كه ناراحت بشن اما با صداي بلند خنديدن...از صبحتا متوجه شدم رئوف پسر خاله سرمه هست...و خونشون تهرانه..علت آشنايي سرمه با ارباب هم بخاطر رئوفه..تنها كسي كه تو جمع گوش ميكرد من بودم با صداي ارباب به خودم اومدم كه گفت برام سيب پوست بكن..از لحن دستوريش لجم ميگرفت به ناچار براش سيب پوست كندم و بعدم تيكه تيكه كردم تو ظرف جلو ارباب گذاشتم و ارباب هم لطف كرد و خودش خورد ....بلاخره اين مهموني تموم شد و من رفتم تو اتاقم..
غروب بود و من تو اتاقم بودم سولماز وارد اتاقم شد و گفت :ارباب كارم داره و بايد برم اتاقش..به سمت اتاق ارباب رفتم در زدم و اجازه گرفتم وارد شدم ..اتاق ارباب از همه اتاق ها زيباتر و بزرگتر بود.. يه قسمت مخصوص استراحت بود و تخت داشت ..قسمت بعدي ميز كارش بود و يه دست مبل داشت ..ارباب پشت ميز كارش نشسته بود و عينكي به چشماش زده بودن در حال خوندن چيزي بود ..تا خالا با عينك نديده بودمش و تو دلم اعتراف كردم اين بشر در همه حال خوش قيافه و جذابه..ارباب نگاهي سر سري بهم كرد و گفت :تا كي ميخواي اونجا وايسي ؟بشين ..دور ترين مبل رو براي نشستن انتخاب كردم كه بهم اشاره كرد كه روي صندلي مقابل ميز بشينم ...منتظر بودم حرف بزنه اما بدون توجه به من به نوشته جلو ميزش خيره بود..كم كم داشت حوصلم سر ميرفت..كه با صداي ارباب به خودم اومدم ..ارباب گفت :خوب با رئوف صميمي شدي... چشمام از تعجب گرد شدن ..گفتم :من صميمي شدم ؟ كي؟من تازه امروز ايشون رو ملاقات كردم..ارباب عينكش رو با خشونت در آورد ..گفت:چرا مظلوم بازي در آوردي براش..مگه خودت دست نداشتي كه اون برات غذا كشيد..مگه من نگفتم خوشم نمياد با غريبه ها برخورد داشته باشي...و بعد داد زد گفت:ميخواي بهم بفهموني كه حرفام برات اهميتي نداره...و با كلافگي موهاشو چنگ زد و گفت اين دفعه رو ميبخشمت..اما واي به حالت اگه باز اين رفتارات رو ببينم ..از اين به بعد اگه رئوف اومد حق نداري كلامي باهاش حرف بزني...موقع غذا دورترين صندلي ميشيني..نه اصلا كنار خودم ميشيني..شير فهم شدي؟با تمسخر جواب دادم ..ارباب شما كه به دوستتون اعتماد نداريم براي چي تو خونه و زنديگيتون راهش ميدين ؟؟ارباب با نگاهي خيره پوزخندي زد و گفت به اون اعتماد دارم اما مشكل اينه كه به تو اعتماد ندارم..از حرفش شوكه شدم داشت بهم تهمت ميزد ..سرم رو پايين آوردم و چيزي نگفتم ..وقتي رو مبل كنارم نشست به خودم اومدم ..بهش نگاه كردم ديدم خيلي جدي داره بهم نگاه ميكنه..مشغول بازي بازي با گوشه لباسم شدم ارباب دستم رو گرفت ..دست ارباب داغ داغ بود ..وقتي ديد نگاش نميكنم با دست چونه ام رو آورد بالا .. و دست كشيد رو لبام...سرش رو آورد جلو ودر گوشم گفت :چشمات رو دوست دارم..مخصوصاً وقتي كه مثل يه ماده شير وحشي نگام ميكني...تا به خودم بيام شروع كرد به بوسيدنم ..وقتي واكنشي ازم نديد..خوشم نمياد بي تفاوت باشي حس بدي بهم دست ميده ..انگار دارم بهت دست درازي ميكنم...با صداي لرزون گفتم دقيقا داري همين كارو ميكني..وقتي من راضي نباشم اسمش تجاوزه...
تا اين حرف رو زدم ارباب بازوم رو گرفت و به شدت پرتم كرد رو تخت و صورتم برخورد كرد به بالش برگشتم ارباب رو ديدم كه چشماش به رنگ خون شده وشروع كرد به باز كردن دكمه هاي پيرهنش و داد زد پس كار من تجاوزه .. وقتي با زنم هستم دارم بهش دست درازي ميكنم.. آره ؟؟خب چرا حالا تبديل به واقعيتش نكنم...به معني واقعي از حرفم پشيمون شده بودم و به غلط كردن افتاده بودم ..ارباب ديوونه شده بود بعد از در آوردن پيرهنش به سمت من اومد...خواستم از اون سمت تخت برم كه لباسمو كشيد ..و منو به شدت به سمت خودش برگردوند..در نزديك ترين فاصله از من با چشماي عصباني ادامه داد تو عمرم هيچكس جرأت نكرده به من بي احترامي بكنه ..اما از وقتي تو اومدي با كارات و حرفات اعصابمو خرد كردي و به خودت اجازه دادي هر غلطي بكني...اما بدون اگه شده تو همين خونه چالت ميكنم ..اما نميذارم لحظه اي از من دور بشي از الان تا آخر عمرت تنها مردي كه تو زندگيت ميبيني منم ...از همين دقيقه روي ديگه منو ميبيني ...مثل يه شكار كه تو دستاي شكارچي بودگريه ميكردم اما بدون توجه به گريه هام افتاد به جون لبام مطمئن بودم تنها دليل كارش زهر چشم گرفتن بود و هيچ لذتي نميبرد..طعم خون رو تو دهنم حس كردم وقتي دستش رو برد سمت لباسم با التماس زار زدم نه تو رو خدا غلط كردم ..ارباب ببخش..اما بهم نگاه كرد و گفت ديگه براي پشيموني خيلي ديره چشمامو بستم كه ناگهان صداي در بلند شد ..ارباب به سمت در اتاق چرخيد و داد زد الان نميخوام كسي رو ببينم ...صداي رئوف از پشت در اومد..چرا بابك خان ميخوام ببينمتون اجازه شرف يأبي ميدين.. ارباب كلافه جواب داد پنج دقيقه صبر كن كار دارم ...به سمتم چر خيد و گفت :شانس آوردي ولي مطمئن باش هميشه انقد خوش شانس نيستي ..سريع پاشو خودت رو جمع و جور كن و روي مبل بشين ..از ترس اينكه پشيمون مشه سريع پاشدم موهامو بستم و خودمو مرتب كردم مطمئن بودم كه رنگم مثل گج سفيده...ارباب كه تو اين فاصله لباس هاشو پوشيد رفت در اتاق رو باز كرد و رئوف وارد اتاق شد با ديدن من لحظه اي ايستاده و با موزيگري نگاهي به من و ارباب كرد..و گفت ببخشيد بابك خان نميدونستم وقت استراحته..اومدم سهام ها رو بگيرم كه فردا با خودم ببرم تهران ...ارباب سهام ها رو به رئوف داد و ا اتاق رفت بيرون ..ارباب نگاهي بهم كرد و از ظرف قشنگي كه رو ميز بود برام شكلات آورد جلد شكلات رو باز كرد و شكلات رو گذاشت دهنم و گفت شانس آوردي رئوف اومد و من عصبانيت كم شد و گرنه...بعد هم پاشد رفت سمت ميز كارش و به من گفت برم تو اتاقم..

شب موقع شام از ترس ارباب دورترين صندلي به رئوف نشستم و خودم رو مشغول غذا كردم ..سرمه كه كنار ارباب نشسته بود به ارباب گفت :بابك خان يه خواهش دارم هفته ديگه عروسي دختر خالمه اگه اجازه بدين با رئوف برم تهران ..زود برميگردم..ارباب همينجوري كه مشغول خوردن غذا بود گفت :باشه برو چند روزم پيش خانوادت بمون..برق خوشحالي رو تو چشماي سرمه ديدم ..و تو دلم آه كشيدم مگه من آدم نيستم منم دلم براي مامانم تنگ شده بود ...رئوف و سرمه غروب رفتن به سمت تهران ..چندروز گذشت و ارباب تو اين چند روز كاري باهام نداشت و فقط وقتاي غذا خوردن ميديدمش.. تو اتاقم بودم و مشغول خوندن روزنامه بودم كه در اتاق زده شد سولماز اجازه گرفت بياد داخل و با مهربوني جواب سلامش رو دادم و گفت :خانوم جان خاتون گفتن برين پيششون ...كار مهمي دارن ..همراه سولماز رفتم سمت اتاق خاتون ،باجي رو بعد از چند روز ديدم ...تنها كسي از خدمه كه به من احترام نميذاشت باجي بود هر چند برام مهم نبود ولي دلم ميخواست يه درس حسابي بهش بدم ..وارد اتاق خاتون شدم منيژه كناره خاتون نشسته بود سلام دادم كه سري تكون داد و گفت :بشين و ادامه داد هر سال خانواده سماعي بزرگ جشن ميگيرن و خانواده هاي بزرگ و اصيل زاده رو دعوت ميكنند ..اين جشن تو شهر شيراز برگزار ميشه ..هر ساله سرمه با ارباب به اين جشن ميره..اما چون سرمه نيست و تهرانه من تو رو انتخاب كردم كه به اين جشن بري...تو دلم گفتم :خيلي از ارباب خوشم مياد باهاش مسافرتم برم ...با صدايي آروم گفتم ببخشيد خاتون اگه ميشه منيژه خانم با ارباب تشريف بيارن ايشون سزاوارترن ..خاتون عصايش رو به زمين كوبيد و گفت خودم بهتر ميدونم منيژه تو همه موارد از تو خيلي سرتره ..اما منيژه يك سال رفت و از اين جشن خوشش نيومد براي همين هميشه سرمه ميرفت حالا برو تو اتاقت و خودت رو براي دستورم آماده كن ..از اتاق بيرون رفتم باجي با ديدنم پوزخندي زد چون دلم خيلي پر بود رفتم سمتش روبروش ايستاده و يك سيلي محكم بهش زدم ..باجي كه انتظار نداشت اولش با تعجب و بعد با خشم بهم نگاه كرد..خواست دهنش رو باز كنه ..باعصبانيت گفتم تو الان چه غلطي كردي كي بهت اجازه داد حرف بزني... تو يه نوكر بيشتر نيستي و من زن اربابم ..يك بار ديگه بهم بي محلي يا كم محلي كني با من طرفي فهميدي؟؟باجي با چشمي پرخشم گفت بله ..داد زدم گفتم :بايد تعظيم كني وبگي چشم خانوم ...مطمئن بودم بهش كارد ميزدي خونش در نميومد تعظيم كرد و گفت :چشم خانوم ..پوزخندي بهش زدم و رفتم به سمت اتاقم..
 تو اتاقم بودم و داشتم موهاي بلندم رو شونه ميكردم كه در اتاق باز شد..عقب برگشتم كه ببينم كيه ارباب رو ديدم بلند شدم آروم سلام كردم و دوباره به كارم مشغول شدم ..با كش موهامو بستم كه صداش بلند شد ..و گفت بيا اينجا به ناچار طرفش رفتم كه بشينم ..دست ارباب به سمت صورتم اومد با تصور سيلي چشمام رو بستم كه ديدم صورتم رو ناز كرد و كش موهامو باز كرد ..ارباب با خونسردي كامل پاش رو روي پاي ديگه گذاشت و نگاه به چشمام كرد و گفت :دوست ندارم وقتي پيشتم موهاتو ببندي..و ادامه داد همينطور كه خاتون گفت :فردا قراره من و تو به سمت شيراز بريم ...اونجا خونه يكي از دوستاي چندين و چند سالمه به اسم داريوش سماعي ..كه از خيلي وقت پيش باهاشون ارتباط خانوادگي داريم ..هر سال سرمه باهام همراه بود حالا كه نيست وظيفه ي توئه ..امروز اومدم اينجا چند تا نكته رو بهت گوشزد كنم ..اونجا مثل روستا نيست پي حق نداري لباس محلي بپوشي..من اونجا خيلي آبرو دارم هرچي بهت گفتم تنها كلمه اي كه ميگي چشمه...لازم نيست منو ارباب صدام كني همون بابك خان كافيه..بعد از اين كه حرفاي تموم شد از جاش بلند شد و گفت :راستي اونجا تو هتل سكونت داريم .. سري تكون دادم و ارباب بدون خداحفظي از اتاق خارج شد.. فردا شد و برام يك دست كت و دامن به رنگ آبي تيره آوردن ...رفتم تو حياط همه بهم چشم دوختم از خدمه وخاتون و منيژه تا ارباب..خداحافظي كرديم و سوار ماشين شديم و رفتيم ..فك ميكردم راننده ارباب مياد ولي ارباب خودش رانندگي كرد ...چشمم به جاده بود از وقتي راه افتاده بوديم حرفي نزده بوديم ..ارباب با ژست خالي رانندگي ميكرد ..يك دستش رو فرمون بود و يك دستش روي شيشه ...چند ساعتي تو راه بوديم ارباب مكاني براي استراحت پيدا كرد كه چند تا دكه هم اونجا بود..ماشين رو پارك كرد و بهم گفت تا وقتي من ميرم يه آبي به صورتم بزنم .. تو زيرانداز رو پهن كن و سبد خوراكي ها رو بيار ...اينم شانسه منه اين منه با خدمتكار اشتباه گرفته ..يعد ازچند دقيقه ارباب اومد با يه مشما كه توش كيك بود ..و داد بهم ..وگفت براش لقمه نون پنير بگيرم وقتي خورد براش چايي ريختم و ارباب بعد از مدتي از جاش بلند شد و رفت سمت ماشين ..تنها چيزي كه برداشت مشماكيك بود..و من زير انداز و سبد رو جمع كردم و تو ماشين گذاشتم ..و رفتم تو ماشين ارباب پاشو رو گاز گذشت و راه افتاديم ..بلاخره به شهر شيراز رسيديم سفر طولاني بود ولي رسيديم..

وقتي وارد شيراز شدم استرس گرفته بودم يعني با چه كساني برخورد ميكردم ..من كه هيچ كس رو نميشناختم ..دفعه اولي بود كه شيراز رو ميديدم و از زيباييش لذت ميبردم ..طولي نكشيد ارباب تو يه خيابون وارد شد و گفت :پياده شو..سري تكون دادم و از ماشين پياده شدم..مقابل يه خونه ويلايي بزرگ وايساده بوديم ..ارباب با اخم بهم گفت ديگه بهت سفارش نميكنم ..حواست باشه ..با گفتن بله ارباب سرم رو تكون دادم ..گفت :اينجوري حواست هست مگه نگفتم منو بابك خان صدا كن ..در خونه توسط خدمه باز شد و ما وارد شديم ..تا وارد شديم يك مرد هم سن و سال ارباب اومد جلو و ارباب رو بغل كرد و گفت :سلام بابك جان خوش اومدي دلم برات تنگ شده بود داداش..ارباب با لبخند جواب داد سلام داريوش عزيز ..دل منم برات تنگ شده بود..خوبي؟چه خبر؟ بعد ازسلام پرسي هاي معمولي داريوش تازه متوجه من ميشه ..و با نيمچه تعطيمي گفت :سلام خانوم خوش اومدي...بابك خان معرفي نميكني؟ ارباب دستش رو روي كمرم انداخت و گفت :فيروزه همسرم و ايشون داريوش بهترين دوستم،..من كه تا حالا اين روي ارباب رو نديده بودم هاج واج بهش نگاه كردم ..كه با فشاري كه به كمرم وارد شد سريع سلام كردم ..داريوش با خوشرويي جواب سلامم رو داد و مارو به سمت ديگه خونه راهنمايي كرد ..أفراد ديگه اومدن و با ما خوش و بش كردن..بلاخره نشستيم و خدمه برامون شربت آوردن..هيچ وقت فكر نميكردم اربابي كه تو روستا همه انقد ازش ميترسن تا اين حد بذله گو و شوخ باشه..با ليلا خانم همسر داريوش آشنا شدم..خانمي بيست و هفت ساله و بسيار خوشرو و مهربون ..وقتي ديد من زن اربابم تعجب رو از چشماش ميشد خوند.. وگفت :واي عزيزم فكر نميكردم بابك خان يه زن ديگه بگيره ..حيف تو نبود ..زن سوم بشي ..هرچند بابك خان هم خوش قيافه هست .. در جوابش به يه لبخند اكتفا كردم و چيزي نگفتم...بلاخره موقع شام شد خونه اينا از عمارت هم زيباتر بود..همه سر ميز نشستيم و شروع به خوردن كرديم ..بعد از شام ارباب بلند شيم كه بريم هتل ولي داريوش خان نذاشت و گفت : بابك خان ،اينجا اتاق زياده باور كن اگر بخواي بري هتل نه من نه تو...و ارباب كمي فكر كرد و گفت بسيار خوب ميمونيم.. و داريوش خان به خدمتكار گفت :كه اتاق مارو نشون بده.

به سمت پله ها رفتيم اتاق ما طبقه دوم بود
تا وارد اتاق شدم از بزرگي و زيباييش ماتم برد ..گوشه چپش تخت طلايي بزرگ به همراه يك كمد زيبا بود ..يه دست مبل شيك و چرم هم داشت ..تا اونجايي كه از ليلا شنيده بودم مهموني اصلي فردا شب برگزار ميشد..خدمتكار بعد از گذاشتن چمدون ها از اتاق بيرون رفت ..بعد از رفتن خدمتكار ارباب كتش رو در آورد..به سمت چمدون رفت ..و منم رو تخت نشستم طولي نكشيد ارباب با يه شلوار و بالا تنه برهنه به سمت تخت اومد و گفت :زود باش لباسات رو عوض كن خيلي خسته ام خوابم مياد ..ارباب كه روي تخت خوابيد به سمت چمدون رفتم و لباس هامو عوض كردم و به سمت تخت برگشتم ..ارباب چشماش رو بسته بود و به خواب رفته بود...آروم گوشه ديگه تخت خزيدم و طولي نكشيد خوابم برد ...صبح بعداز خوردن صبحانه ارباب بهم گفت :حاظرشو ميخوايم بريم بيرون و باهم از خونه خارج شديم ..اول از همه ارباب منو برد به بازار بزرگ و گفت :ميخوام براي خاتون يه تيكه طلا سوغات بخرم ..تو دلم گفتم حالا اون پيرزن انگار بچست سوغاتي بخواد..و چقد ارباب به فكر خاتونه..
با ديدن طلا فروشي چشماي ارباب برق زد و به سمت طلا فروشي رفت ...منم كه دفعه أولم بود اين همه طلا ميديدم با هيجان به طلاها نگاه ميكردم...تا اينكه چشمم به گردنبد زيبايي افتاد ..كه شش تا سكه داشت و أطراف سكه ها نگين كاري شده بود...به سمت ارباب چرخيدم و گفتم اين براي خاتون خوب نيست ..ارباب لبخندي از روي رضايت زد و وارد مغازه شد..با خريد گردنبند سرم از قيمتش سوت كشيد..فكر كردم الان از مغازه ميايم بيرون ولي به مغازه دار گفت اون انگشتر پشت ويترين رو بياره...وقتي انگشتر رو ديدم فكر كردم براي يكي از زناش ميخره..اما ارباب دستم رو گرفت و تو انگشتم انداخت..وقتي نگاهم رو ديدو گفت زشته زن ارباب چيزي تو دستش نباشه .. دلم شكست همين يه تيكه هم به خاطر آبروش خريده بود نه بخاطر خودم ..بعد ازپايان خريد به سمت خونه سماعي رفتيم ...وقت غذا شد اصلا ميلي به غذا نداشتم ولي به اجبار چند قاشق خوردم ..
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : firooze
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.20/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.2   از  5 (5 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه hoou چیست?