فیروزه قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

فیروزه قسمت دوم


غروب شد رفتيم با ارباب تو اتاق و ارباب رفت حموم و به قول معروف خودش رو خوشتيپ كرد و كت شلواره قهوهاي كه آورده بود رو پوشيد

 ..تو چمدون من هم يه كت دامن شيك بود ..اما من دلم ميخواست لباس محلي خودم رو بپوشم و يواشكي براي خودم يك دست لباس محلي آبي گذاشته بودم..خيلي قشنگ بود پايين پيرهنش سكه داشت و جيرينگ جيرينگ ميكرد و روي جليقش پولك كاري شده بود...تصميم گرفتم همون لباس خودم رو بپوشم نهايتش ارباب دو تا غر ميزد ..و بعد ديگه كاري نميكرد..ارباب تو اتاق نبود و پيش بقيه آقايون رفته بود و به منم گفته بود وقتي كه آماده شدم پيشش برم ..لباسم رو روي تخت انداختم كه در اتاق زده شد...پرسيدم كيه كه ليلا جواب داد و بعد از خواستن اجازه وارد شد...ليلا يه پيرهن پوشيده بود كه خيلي زيبا بود ولي به شدت تنگ و بدن نما بود...باديدن من گفت:واي فيروزه هنوز آماده نشدي؟ لبخندي زدم و به لباسم اشاره كردم و گفتم الان حاظر ميشم ليلا جون ...ليلا با ديدن لباسم مثل بچه ها دستاش رو بهم كوبيد و گفت:واي دختر عجب لباس آنتيكي..خيلي خوشگله..قابل نداره اي گفتم كه گفت سريع لباست رو بپوش تا من برم وسايل آرايشم رو بيارم ..ميخوام امشب چيزي ازت بيارم ديدني...هر چي مخالفت كردم قبول نكرد ورفت..وقتي لباس رو پوشيدم تو آيينه خودم رو نگاه كردم ..خوب شده بودم..موهامو ساده با گيره بستم ..كه ليلا به اتاق اومد با ديدن لباس تو تنم سوتي كشيد و گفت عجب تيپي..به مسخره باريس خنديدم و گفت:فيروزه حيف اين چشماي درشتت و قشنگت نيست كه هميشه ساده ميگردي ..من اگه يك صدم چشماي تو رو داشتم كه كولاك بود...به قيافه آرايش كرده اش نگاه كردم و گفتم من آرايش نميكم..بابك خان خوشش نمياد..ليلا دستم رو گرفت و رو صندلي نشوند و گفت :بابا فقط چشمات رو يكم سياه ميكنم همون سرمه زدن خودتون..مخالفت من فايده نداشت و ليلا كار خودش رو كرد..تا آخر كارش نذاشت خودم رو ببينم بعد از جلو آينه كنار رفت و گفت..واي چي شدي تو..تا خودم رو توآيينه ديدم دهنم وا موند چشماش از هميشه درشت تر و سياه تر شده بود...واقعا زيبا شده بودم ..لبام هم خوش رنگ تر شده بود ..اما ديگه آرايشي نداشتم..ليلا موهام رو باز كرد و گفت حيف موهاي بلندت نيست كه بستيش..امشب همينجوري بيا ..بلاخره همراه ليلا از اتاق خارج شديم ..دلشوره داشتم كاش به حرفش گوش نميدادم ..

 تا وارد سالم بزرگ شدم كلي آدم ديدم زن و مرد ..پير و جوون..چشم چرخوندم تا ارباب رو پيدا كنم ..كه ديدمش كنار داريوش و دوتا مرد ديگه ايستاده بود و ميخنديد..نميدونم چقدر گذشت كه يهو نگاهش به من افتاد..اما خيلي زود سرش رو سمت ديگه برد چند دقيقه بعد چنين به سمت من برگشت كه من از دور رگ هاي گردنشو ميديدم..ارباب مات بهم خيره شده بود ..نميدونم چرا هول كردم ..گاهي آدم كاري انجام ميده و بعد پشيمون ميشه..كاش همون كت دامن رو ميپوشيدم ..ليلا تا ديد مثل درخت اون وسط ايستادم..دستم رو گرفت و گفت :فيروزه بيا بريم پيش خواهرم..اصلا طرف ارباب رو نگاه نكردم ..به يه دختر تقريبا هم سنم رسيدم ..ليلا گفت :ليدا جان ايشون فيروزه هست..هموني كه برات تعريف كرده بودم...ليدا بهم دست داد و خوش آمد گفت ولي من انقدري كه حواسم پيش ارباب بود نميشنيدم..وقتي ديدم ليلا داره با خواهرش حرف ميزنه به طرف مبلي در گوشه اي رفتم و نشستم..پنج دقيقه نگذشته بود كه سر و كله ارباب پيدا شد..چشماش سرخ شده بود و تيز نگام ميكرد..كنارم نشست و گفت :با اجازه كي اين لباس مسخره رو پوشيدي..كي بهت اجازه داد آرايش كني هان؟ براي چي موهاتو پيشون كردي ..از دادش ترسيدم ولي چون شلوغ بود كسي متوجه نشد...خواستم حرفي بزنم كه بازوم رو گرفت و گفت:ميدوني كه شجاعت بيشتر مواقع حماقت رو همراه مياره..بازوم زير فشار دستش درحال خورد شدن بود..ناله اي كردم كه با رسيدن داريوش بازوم رو ول كرد...داريوش گفت :بابك خان كجا رفتي ؟بيا مگه نگفتم يكي از تاجرين بزرگ وسيله عتيقه امشب مياد..الان اومده..ارباب با بي حوصلگي گفت:داريوش الان نه ..اصلا حوصله چرندياتش رو ندارم..داريوش سري تكون داد و گفت هر جور ميلته..خدمتكار با سيني به طرفمون اومد و ارباب يك ليوان برداشت ..طرفه منم گرفت :كه ارباب گفت :نميخوره ببرش..نميدونستم توشون چيه اما رنگ شربت بود..ارباب يك نفس همه رو سركشيد و سرش رو به عقب تكيه داد وچشماش رو بست...به أطراف نگاه كردم ليلا رو ديدم خواستم سمتش برم تا نيم خيز شدم ارباب كمرمو گرفت و همينطور كه چشماش بسته بود گفت:كدوم گوري ميري؟آروم اسم ليلا رو زمزمه كردم كه گفت :تو هيج جا نميري با اين سر وضع ..امشب نامردم اگه تكليف تو رو مشخص نكنم..

از تهديد ارباب ترسيدم و خودم رو لعنت كردم كه چرا اين حماقت رو انجام دادم ..باز ارباب خدمه رو صدا كرد و از نوشيدني ها كه فهميدم شرابه برداشت ..با دستش مچم رو محكم گرفته بود و من حس ميكردم لحظه به لحظه داره داغتر ميشه .بلاخره نيمه شب شد و اين جشن مزخرف تموم شد واقعا به منيژه حق ميدادم كه دوست نداره شركت كنه...از ترس موقع شام هم چيزي نتونستم بخورم .. خدا خدا ميكردم كه زود خوابش ببره و منو بيخيال بشه ...حس ميكردم ارباب يه جوريه و مثل هميشه نيست ..چشماش خمار خمار بود و با حالتي نگام ميكرد..بلاخره به اتاقمون رفتيم ..ألبته با ارباب ..تا وارد شديم ارباب كليد قفل رو چرخوند من اونجا اشهدمو رو گفتم ...با صدايي خاص گفت:خب پس حرف منو گوش نميدي آره..سرم رو به نشونه نه تكون دادم كه خنديد..يه خنده شل و وارفته..طبق معمول اومد سمتم و يه سيلي بهم زدم شروع به كتك زدن كرد ..روي تخت افتادم از شدت درد اشكام ريخت .. كنارم نشست و گفت:نه امشب نبايد گريه كني..حيف اين چشمات نيست..دهنش بوي بدي ميداد بخاطر الكل..چشمام رو بوسيد گفت :بهت گفته بودم چشمات رو دوس دارم ..واقعا گريه ام گرفت تا حالا ارباب رو اينجوري نديده بودم..با صدايي لرزون گفتم:ارباب حالتون خوب نيست...ارباب بازم خنديد و گفت :نه از هميشه بهترم چند پيك منو مست نميكنه شير كوچولو و حشي...و بعد شروع به بوسيدنم كرد..صبح با تني دردناك از خواب بيدار شدم احساس خفگي ميكردم كه ديدم دستاي ارباب دورم حلقه شده...با ياد آوردي ديشب احساس بدي بهم دست داد و شروع كردم به اشك ريختن ..همون موقع ارباب چشماشو باز كرد تا منو ديد مثل كسي كه چيزي يادش نياد ..سرش رو محكم گرفت ..چقدر سرم درد ميكنه ..چه اتفاقي افتاده...؟جوابش رو ندادم تنها اشك بود كه از چشمام جاري ميشد ..تازه نگاهش به چشمام و كبودي هاي روي بدنم افتاد..با تعجب به وحشي گرياش نگاه ميكرد..بدون توجه بهش از جام بلند شدم و لباس هاي پاره ام رو برداشتم ..خوبي اين اتاق اين بود كه حموم داشت ..وقتي وارد حموم شدم اجازه دادم اشكام تنمو بشوره..تمام روز ارباب كه باهام حرف ميزد تنها جوابش رو ميدادم و ديگه چيزي نميگفتم..بي حوصله بودم و دلم ميخواست جايي برم كه هيچكس نباشه..ارباب با ديدن رفتارم كلافه ميشد ولي چيزي نميگفت...
 قرار بود غروب برگرديم و اين منو خيلي خوشحال ميكرد ..حتي ليلا متوجه شده اتفاقي افتاده چند بار دليل ناراحتي و بي حوصلگيم رو پرسيد..اما تنها به بهونه اينكه دلم تنگ شده جوابش رو ميدادم..غروب موقع رفتن ليلا منو محكم بغل كرد و با محبت گفت : خيلي از ديدنت خوشحال شدم اميدوارم دوستاي خوبي براي هم باشيم ..از مهمون نوازيش تشكر كردم و از آقا داريوش خدافظي كردم ..ارباب بعد از خداحافظي سوار ماشين شد و حركت كرديم و من بي حوصله تنها به جاده چشم دوختم ..و بعد ازچند ساعت با توقف ماشين به خودم اومدم ..ارباب از ماشين پياده شد و بعد از مدتي با آبميوه برگشت ..يكي رو طرفم گرفت كه سرد زمزمه كردم نميخورم ...با كلافگي داد زد :معلومه از صبح چه مرگته؟ خانم براي من پشت چشم نازك ميكنه ..حالا خوبه دختر شاه نيستي...ارباب وقتي ديد حرف زدن با من فايده نداره ماشين رو روشن كرد و حركت كرد..در همون حال كه داشت رانندگي ميكرد گفت :اگه ميبيني بهت چيزي نميگم ..مراعاتت رو ميكنم فكر نكن عاشقتم ...من خيال ميكردم لياقت داري اما الان پشيمونم از انتخاب كردنت..لياقت تو اينه كه تو سختي زندگي كني....حرفاش قلبمو به درد مياورد ..كاش اين كابوس تموم ميشد...چند ساعت بعد به روستا رسيديم با ديدن روستا لبخند كم جوني به لبم نشست ..تا وارد عمارت شديم چند نفري كه تو حياط بودن همراه با مباشر ارباب اومدن براي چاپلوسي..ارباب به يكي از خدمتكارها دستور داد كه ساك لباس ها رو از پشت ماشين برادره و به من گفت:بريم پيش خاتون...با ارباب به سمت اتاق خاتون رفتيم ...خاتون با ديدن ارباب گل از گلش شكفت وقتي خوب پسرشو ديد جواب سلام منو داد..دو هفته اي از برگشتنمون گذشت و تو اون مدت اتفاق خاصي نيوفتاده بود..تنها فرداي برگشتنمون ارباب به اتاقم اومد و گفت :دليل نميبينم ازم ناراحت باشي ..اتفاقي نيوفتاده ..زنمي و وظيفت تمكين از منه ...شايد اونشب حالم زياد خوب نبود اونم بخاطر چند ليوان نوشيدني كه خورده بودم بود پس اين رفتارت رو تموم كن ..علاوه بر اين براي اين كه مثلا لطفي بهم كرده باشه اجازه استفاده از كتاب خونه رو بهم داد و اين تنها خبر خوشي بود كه تو اين مدت شنيده بودم و سرگرم بودم ...يك روز صبح ‏كه از خواب پاشدم به سمت ميز صبحانه رفتم اصلا حالم خوب نبود حس ميكردم ميخوام بالا بيارم..سرم گيج ميرفت و احساس ميكردم فشارم پايين بالا ميشه ...اونجوري كه حساب كردم نزديك عادت ماهينه ام بود و حال بدم رو پاي اون گذاشتم ...سرمه از تهران برگشته بود و اوضاع عمارت مثل قبل شده بود..ارباب معلوم بود سرش شلوغه و هر روز ميرفت

ارباب معلوم بود سرش شلوغه و هر روز ميرفت دنبال كارش و معمولا ناهار نميومد..از وقتي از شيراز اومده بوديم ارباب اجازه داد بود اگر غريبه اي تو حياط نبود برم تو حياط ..به خدمه گفتم :برام صندلي بياره و رفتم نشستم تو حياط ..كمي كه نشستم شادي رو ديدم كه از دور به سمتم ميومد..شادي نوه همسايمون بود هم متعجب شدم هم خوشحال..با ديدنش سلام كردم و پرسيدم اينجا چكار ميكنه...شادي دستام رو گرفت و گفت با پدر بزرگش اومده..پدربزرگش أجاره زمين رو آورده..ياد مامانم افتاد از شادي حال مامانم رو پرسيدم سكوت كرد .شادي ساكت شد...خيلي ترسيدم و گفتم :تو رو خدابگو چي شده حالش خوبه...شادي گفت :نگران نباش فيروزه ،..حال مادرت خوبه فقط از نديدن تو يه چشمش اشكه..يه چشمش خون...و همش با بابات دعوا ميكنه...قطره أشكي از چشمام چكيد...شادي با مهربوني گفت:بهش سر ميزنم نگران نباش..و بعد هم وقتي از نبوودن كسي كنارمون مطمئن شد گفت :علي اومده روستا ...گفتم ..واي علي اومده اينقدر دلم براش تنگ شده كه اصلا نميتونم بگم..شادي گفت :آره علي هم مثل تو وقتي متوجه شد ميام اينجا با خوشحالي ازم خواست اگه ديدمت بهت بگم اگه ميتوني فردا برو ديدنش.گفت :به بهونه أمام زاده برو پيشش..كمي فكر كردم و گفتم :آره خيلي خوبه ..فردا به علي بگو بياد أمام زاده عصر اونجام..عصر كه ارباب برگشت رفتم و ازش خواستم اجازه بده فردا عصر برم أمام زاده..ارباب كمي فكر كرد و گفت :باشه برو اما زود برميگردي تا هوا تاريك نشده ..با خوشحالي ازش تشكر كردم و قول دادم زود بر ميگردم ..كه ارباب با پوزخند گفت :چه عجب تو يك بار از من تشكر كردي ..صبح بعد از خوردن صبحونه ارباب براي يك كار در رابطه با آب روستا به روستاي مجاور رفت..و قرار شد با سولماز برم به أمام زاده..عصر به همراه سولماز رفتيم به سمت امام زاده...هر كس منو ميديد سلام ميكرد و جالب ترش اين بود كه بعضيا كه روزي اصلا من تحوييل نميگرفتن .با ديدنم به به چه چه ميكردن و از ارباب تعريف ميكردن.تو راه به سولمازگفتم :قراره پسرعموم كه مثل داداش نداشتمه ببينم كه سولمازگفت خانوم جان بيابرگرديم يه وقت كسي ميبينه براتون بدميشه ها..اما من كه چيزي حاليمون نبود ..گفتم ميريم نيم ساعته بر ميگرديم..

تا رسيديم متوجه شدم هنوز علي نيومده..پس اول داخل أمام زاده رفتيم و زيارت كرديم ..سولماز شروع به نمار خوندن كرد...مدت كمي كه گذشت ديدم علي اومد ..تا ديدمش به طرفش رفتم و بغلش كردم ..زدم زير گريه و علي با چشماي سرخ شده قربون صدقم ميرفت ...خب كه گريه هامو كردم و به دل سير نگاش كردم ..علي با خنده گفت :چيه زشت شدم ...مشتي به بازوش زدم و گفتم :ساكت شو داداشي من هميشه خوشگله.علي با دادگفت :صدبار گفتم :من داداشت نيستم با تعجب نگاش كردم بعد از مدتي منو ديده و سرم داد ميزنه ..اشكم در اومد علي شروع به معذرت خواهي كرد و گفت:اشتباه كرده ..علي اطرافش رو نگاه كرد و گفت:فيروزه از وقتي شنيدم زن ارباب شدي ديوونه شدم ..فك نميكردم تسليم بشي ..كجا رفت اون فيروزه اي كه نميتونستي بهش زور بگي...آهي كشيدم و گفتم :چه كاري از من برميومد.من خودم راضي نبودم و نيستم...علي كه معلوم بود ميخواد يه چيزي بگه و هي مِن مِن ميكرد..لبهاي خشكش رو با زبون خيس كرد و گفت :فيروزه اگه راضي باشي ميريم يه جايي كه دست هيچكس بهت نرسه ..و بعد ميتوني از ارباب جدا بشي ..فيروزه من همه اين سال ها دوست داشتم و دارم..حتي هنوز كه زن اربابي..با چشم هاي گشاد شده خيره به علي چشم دوختم ..علي كه ديد حرفي نميزنم دستام رو گرفت و گفت :هميشه دلم ميخواست منو به عنوان يه مرد ببيني اما تو منو فقط داداشت ديدي...تازه مغزم راه افتاد دستم رو از دستش بيرون كشيدم و بلند شدم ..گفتم :ديوونه شدي تو بردار مني ..بعدم من شوهر دارم من زن اربابم ..هر چقدر هم ازش متنفر باشم هيچ وقت بهش خيانت نميكنم ..علي با عصبانيت داد زد نه من برادر تو نيستم توام به راحتي ميتوني مدتي بعد طلاقت رو بگيري ..اصلا باورم نميشد علي اين حرفا رو بزنه ..يه حس خيلي بد بهم دست داد..درست مثل خيانت ..من امروز به ارباب تنها به اين خاطر دروغ گفتم كه بيام بردارم رو بعد از مدت ها ببينم ..نه اينكه اين حرفارو بشنوم..تو همين فكر بودم كه باز علي من رو به طرف خودش كشيد و گفت:من تازه عقلم رو به دست آوردم ..اشتباه كردم اين سال ها سكوت كردم اگه ميدونستم اينجوري ميشه به زورم شده بود بآهات ازدواج ميكردم..سيلي كه بهش زدم هردومون رو بهت زده كرد ..علي با چشمان غمگين بم زل زد گفت :باشه بزن اگه اينجوري قبولم ميكني نامردم كتك نخورم..خواستم جوابشو بدم كه سولماز با عجله اومد سمتم و گفت :واي خانوم جان بيچاره شديم بدبخت شديم ..باجي با چندتا از مرداي ارباب به اين سمت دارن ميان.

..هول كردم ..چكار كنم ..هر چند از علي دلخور بودم اما زندگيش برام مهم بود..به علي گفتم :از در پشت امام زاده برو ..تا خواست حركتي كنه باجي با چند نفر ظاهر شد..و گفت:به به زن ارباب يواشكي اومده ديدن اين پسر ..و به مردا گفت اين پسررو بردارين ببرين عمارت..گريه كردم و سعي كردم ندارم اما باجي منو گرفته بود و گفت :يادته اون روز جلو بقيه منو سيلي زدي و تحقير كردي ..حالا بهت نشون ميدم باجي كيه ...تو هرچيم باشي برام همون دختر اكبر رعيتي ..تا وارد عمارت شديم باجي رفت به سمت خاتون و شروع كرد به دروغ گفتن ..خاتون با عصبانيت دستور داد علي رو بندازن تو آغل و منو تو أنبار زنداني كنن..تا خود ارباب بياد و تكليفمون رو مشخص كنه ..اصلا حالم خوب نبود و استرس داشتم..و هي تو أنبار راه ميرفتم كه چطور به ارباب إثبات كنم كه بي گناهم..از استرس حالت تهوع و سرگيجه داشتم..احساس ضعف ميكردم و تنم داغ بود..با خودم ميگفتم واي خدا اگه ارباب بياد و باجي چند تا دروغ ديگه بگه چكار كنم...ديگه تحمل نكردم وبالا آوردم ..شروع كردم به عق زدن ديگه ناي هق زدنم نداشتم و دل روده ام بهم ميخورد..و زير دلم درد ميكرد ..با صداي ماشين ارباب ترسم صد برابر شد واي خدا ..چكاركنم؟همه لباسام كثيف بود ار بس بالا آورده بودم حتي نميتونستم روپاهام وايسم و برم سمت در ببينم چي ميگن ..به آت و آشغال هاي انباري تكيه دادم ..حالم باز بهم خورد و دوباره عق زدم .چشمام تاريكي ميرفت..در همين حين در به شدت باز شد و ارباب رو توي چهار چوبش ديدم ...خيلي عصباني بود اما لحظه اي از ديدن حالم جا خورد ..و تنها چيزي كه تو لحظه آخر ديدم ارباب بود كه به سمتم ميومد..و بيحال شدم..

اين قسمت داستان به زبان روايه(سوم شخص) نه زبان فيروزه
ارباب كه خسته از مذاكرات سر آب با روستا مجاور به عمارت اومد تا رسيد خاتون و باجي رو ديد كه منتظرش بودن با تعجب به طرفشون رفت كه خاتون شروع كرد به حرف زدن ..پسرم كجا بودي تا حالا بيا كه بدبخت شديم ...ارباب با تعجب گفت :مگه چي شده خاتون ..خاتون گفت :پسرم فيروزه با سولماز وقتي رفتن امام زاده باجي بهم گفت :به اين دختره مشكوكه و اگه اجازه بدم بره دنبالش ..منم راضي شدم اما ..ارباب كلافه شده بود گفت :اما چي؟بگيد چي شده ..اتفاقي براي فيروزه افتاده ؟حالش خوبه ؟ خاتون با ناراحتي گفت :اي كاش ميمرد دختر بي ابرو باجي اون روبا يه پسر ديده كه به بهونه امام زاده باهاش قرار گذاشته ...ارباب چيزايي كه شنيده بود رو باورنميكرد كمي گذشت وداد بلندي كشيد وگفت :كجاست ؟؟حتي خاتون از پسرش ترسيده بود فقط تونستن بهش بگن تو انباره وارباب به سمت أنبار يورش برد ..وقتي در انبار رو باز كرد با ديدن جسم بي جون فيروزه جا خورد و تا طرفش رفت فيروزه بيهوش شد..بلندش كرد و به همراه خاتون و باجي بردنش بهداري ..وپزشك فيروزه رو معاينه كرد ..هرچند ارباب بخاطر حرفايي كه شنيده بود عصباني بود اما نميتونست انكار كنه كه براي اين دختر زبون دراز نگرانه ...با اومدن دكتر ارباب به سمتش رفت ..دكتركه مرد مسني بود و چند سال تو روستا خدمت ميكرد گفت :ارباب من نميدونم چه بلايي سر اين دختر اومده اما ميدونم استرس و فشار زيادي رو تحمل كرده ..و واقعا معجزه هست كه با اون حال و استرس بچه شو از دست نداده با شنيدم حرفاي دكتر ارباب و خاتون مات موندن ..خاتون گفت :بچه ؟ دكتر گفت بله بچه ..اين دختر حاملست..فك ميكردم ميدونيد..و همه با تعجب به دكتر نگاه كردن ..(بقيه داستان از زبان فيروزه) ناي ناله كرديم نداشتم وقتي چشمامو باز كردم خودم رو تواتاق بهداري ديدم ..لحظه اي به مغزم فشار آوردم تا همه چيز يادم بياد...امام زاده ...قرار با علي...درخواستش ..باجي ...
ارباب...خواستم از جام بلند شم كه دراتاق باز شد و خاتون وارد اتاق شد ..از ديدن خاتون خيلي ترسيدم ...روي تخت نشستم كه طرفم اومد و گفت از جات پا نشو دختر و بعد با دستش فشاري به شونم آورد وباز دراز كشيدم..خيلي تعجب كرده بودم من الان منتظر كتك و فحش بودم اما..خاتون كه تعجبم رو ديد گفت از امروز مسئوليت تو خيلي بيشتره ..تو الان بارداري و بايد مواظب اون بچه باشي ..بچه اي كه قراره ارباب آينده اين روستا باشه..دهنم ازتعجب باز موند..يعني من باردار بودم ..اصلاباورم نميشد..خاتون بعد از حرفاش از اتاق بيرون رفت

..وقتي خاتون از اتاق رفت من هنوز تو شوك بودم ..نميدونستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت...اما وجود اين بچه تو اين زمان حتما حكمتي داشته..تو فكربودم كه در اتاق باز شد و من با تعجب ارباب رو ديدم كه سيني به دست وارد شد..با ديدن ارباب ترسيدم ..يادم اومد ارباب چقد عصباني بود كه وارد أنبار شد...ارباب بدون هيچ واكنشي طرفم اومد و سيني رو كنار تختم گذاشت ..به سمتم برگشت و گفت:وقتي شنيدم تو رو تو امام زاده با يه مرد ديدن دلم ميخواست استخونات رو بشكنم...اما باديدن پسر عموت وشناختنش يكم آروم شدم...الانم ميبيني بهت هيچي نميگم فقط بخاطر اين بچه هست ..يعني بچه من كه از خونه منه...اما بدون يه توضيح خوب ازت ميخوام و مطمئن باش ..به خاطر دورغت تنبيهت ميكنم .. با اين كه ارباب بهم اطمينان داد كه كاري باهام نداره ولي بازم ازش ميترسيدم...ارباب سيني رو روي پاش گذشت..تازه محتوي سيني رو ديدم يه ظرف پر از جگر كباب شده با سبزي تازه...با ديدن غذا احساس گرسنگي كردم...ارباب لأي يه تيكه نون جيگر گذاشت با سبزي ولقمه روسمتم گرفت...و گفت بگير بخور مقويه..برات خوبه..بايد خيلي مواظب باشي دكتر از وضعيتت راضي نبود..دستم رو دراز كردم ولقمه رو گرفتم..و به همين ترتيب تا آخر جيگر ها رو خوردم با ديدن ظرف خالي تعجب كردم چون هيچ وقت غذام انقد نبود..و بعد خجالت كشيدم ..ارباب حتي يه لقمه هم از اونا رو نخورده بود و همه رو من خوردم..ارباب خدمتكار رو صدا كرد و بهش گفت سيني رو ببره...و بعد از اين كه خدمتكار رفت دوباره به سمتم اومد و كنارم نشست خواستم بلند شم بشينم نداشت ...با يه دستش دستم رو گرفت و با دست ديگه شكمم رو نوازش كرد و شكمم از خجالت منقبض شد .. ارباب با لبخند انگار داشت با خودش حرف ميزد و گفت :چند ساله منتظره اين لحظه ام..باورم نميشه داره آرزوم برآورده ميشه ...يه بچه از خون خودم...بعد نگاهي به چشمام كرد و گفت: دلم ميخواد پسر باشه..يه پسر كه قوي بارش بيارم..يه پسر كه با شنيدن اسمش همه روستا بهش احترام بذارن ..

همين جور كه ارباب داشت از آرزوهاش براي بچه تو شكمم ميگفت :با صداي آروم اسم علي رو زمزمه كردم ..و آروم گفتم :چه بلايي سر علي مياد..ارباب يكباره نگاهش سخت شد و گفت :هنوز زندانيه بايد ميدادم قلم پاشو بشكنن ..نه ضعيفي گفتم و با التماس به ارباب نگاه كردم ..تو رو خدا بذاريد بره ..من فقط ميخواستم برادرمو ببينم ..من و علي مثل يه خواهر و برادريم ..خواهش ميكنم ببخشيدش ..ارباب نگاهي بهم كرد و گفت هر چي بگي بازم مقصري...ميدوني خوشم نمياد جلو هيچ مردي ظاهر بشي ..ميترسيدم علي رو اذيتت كنن پس شروع كردم به گريه كردن و اشكام جاري شد..گفتم ببخشيد بخدا ديگه اين كار رو نميكنم لطفا آزادش كنين ..ارباب لحظه اي به چشماي اشكيم خيره شد ..كلافه بود و ازحركاتش مشخص بود ..بعد از چند دقيقه گفت :خيلي خب ..همين يكدفعه ميذارم بره اما واي به حالش اگه باز دور و بر تو ببينمش ..و بعدم گفت ديگه گريه نكن كه حوصله ندارم ...از خوشحالي سريع اشكامو پاك كردم و چشمي گفتم:ارباب لبخند كم جوني زد و گفت :من خيلي خسته ام ميخوام بخوابم و توام بايد پيشم بموني و رو تخت بهداري همونجا كنارم خوابيد...فردا صبح شد برگشتيم عمارت ..غروب در اتاق زده شد و سولماز وارد شد ..سولماز بهم گفت :كه ارباب دستور داده علي رو آزاد كنن ..و اونم اولش اصرار داشته شما رو ببينه كه ارباب گفته:اگه الان اينجا رو ترك نكنه هر اتفاقي بيوفته مسئولش خودشه ..سولماز بهم اطمينان داد كه علي به سلامتي رفته و نگران نباشم ..خيالم راحت شد..كه سولماز با ناراحتي گفت:باجي وقتي نقشش براي شما نگرفت همه حرصشو سر من خالي كرد و گفته ديگه پيش شما نيام و وطيفه ام تغيير كرده و بايد تو آشپزخونه كار كنم ..براش خيلي ناراحت شدم و گفتم :نترس مطمئن باش من نميذارم اين كار رو بكنه ..از جام بلند شدم تقريبا يك روز بود كه رو تخت بودم و اين برام سخت بود..سولماز با ديدن من كه بلند شدم گفت:واي خانوم جان خدا مرگم بده از جاتون بلند نشيد ..لبخندي بهش زدم و گفتم :من خوبم دلم ميخواد كمي هوا بخورم..واقعا هم حالم خوب بود و هيچ مشكلي نداشتم..از سولماز پرسيدم ميدوني الان باجي كجاست..؟سولماز گفت فك كنم تو حياط باشه چون ديدم به چند تا از خدمه دستور داد كه أنبار رو تميز كنن..به سمت حياط رفتم هر كدوم از خدمه كه منو ميديد با لبخندسلام ميكرد..داخل حياط دنبال باجي ميگفتم كه صداي نحسش از داخل انبار اومد ..باز داشت سر يه بدبختي داد ميزد

وارد انبار شدم خدمتكار با ديدنم سلام كرد كه باجي به سمتم برگشت ..و سلام آرومي كرد ودوباره مشغول دستور دادن به خدمتكار شد ..به خدمتكار گفتم بره بيرون ..ميخوام با باجي تنها حرف بزنم ..وقتي تنها شديم بهش گفتم ميدونم منتظر بودي كه بلايي سرم بياد..ولي نقشت نگرفت الانم ميخواي حرصتو سر سولماز خالي كني ..باجي جواب داد من مسئول خدمه هستم و وظيفشون رو مشخص ميكنم ..سولماز خيلي وقته داره داخل عمارت كار ميكنه والآن بايد بره آشپزخونه خدمت كنه ..به باجي گفتم :بهتره سولماز رو بيخيال بشي و يك نفر ديگه رو براي آشپزخونه انتخاب كني .. و گرنه برات خيلي بد ميشه ..باجي با تمسخر گفت:خانوم جان شما هنوز قوانين اينجا رو خوب نميدونيد ..اينجا هر كي وظيفه مشخص خودش رو داره و الان من سرپرست تمام خدمه هستم و حتي ارباب هم خودش رو درگير اينجوري مسائل پيش پا افتاده نميكنه..ابرو هامو بالا دادم و گفتم اگه حرفمو قبول نكني مطمئن باش تو دردسر بدي ميوفتي..وقتي نگاه سؤاليش رو ديدم دستم رو روي شكمم گذاشتم ..و گفتم :خودت ميدوني اين بچه چقدر براي ارباب و خاتون مهمه ..فكر كن به گوششون برسه تو منو هول دادي و من افتادم بعد چي ميشه ؟؟باجي با شنيدن حرفام رنگش سرخ شد و گفتم :اگه دست از سر سولماز برداري اتفاقي نميوفته..وقتي جواب نداد گفتمً:چي شد داد بزنم يا نه؟؟باجي نفسش رو بيرون داد و از ترس گفت :باشه قبوله ..و بعد ازكنارم گذاشت رفت .چند روز گذشت دوباره حالت تهوع سراغم اومد هر چي ميخوردم بالا مياوردم ..و اين منو كلافه ميكرد ..ارباب به آشپزخونه دستور داده بود تنها غذا هاي مقوي برام درست كنن..اخلاق ارباب با من بهتر شده بود و گاهي بهم سر ميزد و از آينده بچه ميگفت ..سعي ميكرد باهام مهربون تر باشه ..هرچند گاهي دلم ميگرفت كه تمام توجهاتش به خاطر بچه هست ..اما به قول معروف كاچي به از هيچي ..منيژه و سرمه اصلا به روي خودشون نياورده بودن و اگه گاهي منو ميديدم با خشم بهم نگاه ميكردن ..تنها بكبار در حضور ارباب تبريك گفته بودن و اونم به خود ارباب..ماه پنجم رو ميگذروندم وچاقتر شده بودم گاهي دستم رو روي شكمم ميذاشتم و با بچه صحبت ميكردم ..گاهي باهاش در و دل ميكردم و دوست داشتم پسر باشه نه بخاطر حرفاي ارباب چون حس ميكردم وقتي پسر باشه هوام رو در همه حال ميشه پشت و پناهم

ماه پنجم بارداري بودم يك روز كه خيلي دلم گرفته بود بعد از اين كه در زدم و وارد شدم ارباب رو مشغول خوندن روزنامه ديدم سلامي دادم و ارباب با ديدن من از جاش بلند شدو گفت:چرا انقد راه ميري اگه كاري داشتي به يكي از خدمتكارا ميگفتي ..همينطور كه دستم روي كمرم گذاشته بودم جواب دادم من خوبم ارباب..راستش يه درخواستي ازتون داشتم ..ارباب به سمتم اومد ومنو رو تختش نشوند وگفت :اگه راحت نيستي پاتو دراز كن ..به حرفش گوش كردم و پاهامو دراز كردم ..گفت :خوب حال بگو درخواستت چيه ؟به چشماي سبزش خيره شدم و گفتم :من الان چند ماهه كه به اين عمارت اومدم و تو اين مدت مادرمو نديدم ..اجازه بديد برم پيشش..ارباب با شنيدن حرفم اخمي كرد و گفت نه اصلا نميشه ..
اونم با اين حالت ..با شنيدن مخالفتش نااميد شدم .فكر نميكردم اجازه نده و مخالفت كنه ..چند بار ديگه هم اصرار والتماس كردم ..ارباب كه عصباني شده بود با داد گفت:وقتي گفتم نه يعني نه ..خوشم نمياد ديگه چيزي در اين مورد بشنوم فيروزه متوجهي.. آهي كشيدم و از جام بلند شدم كه ارباب با خلق بدي گفت :كجا ميري ؟با صدايي گرفته گفتم برميگردم اتاقم ..ارباب چيزي نگفت و با اخم نگام كرد..دو روز ديگه هم گذشت بعد از ناهار تو اتاقم نشسته بودم كه سولماز اومد تو اتاق گفت :خانم جان مژه بده ..با تعجب گفتم مگه چي شده؟؟خنديد و گفت :مادرتون اومده ..از شنيدن اين حرف از جام پريدم كه سولماز گفت :خانوم جان آرومتر..اما من چيزي نميشنيدم ..گفتم كجاست ؟تو رو خدا رأست ميگي؟ سولماز گفت :خودم تو حياط بودم كه شنيدم ارباب به راننده دستور داد بره مادرتون و بياردش..فكر كنم تا حالا رسيده باشن ..گفتم :پس بريم با سرعت از كنار سولماز رد شدم كه گفت:خانوم جان شما نريد با اين حالتون پله ها براتون خطرناكن ..به حرفش توجه نكردم و از پله ها تند تند پايين رفتم ..كه صداي عصبي ارباب رو شنيدم .فيروزه چه خبرته ؟آرومتر..ترسيدم ارباب دوباره عصباني بشه پس منتظر شدم مامان از ماشين پياده شد اشكام با ديدنش جاري شد شكسته تر شده بود ..تا بهم رسيد تو بغلش رفتم و عطر تنش رو بلعيدم ..هر دو گريه ميكرديم بعد خوب كه دلم خالي شد نگاهي به ارباب كردم و با تمام وجود ازش تشكر كردم ..ارباب سري تكون داد و گفت:من كار دارم ميرم بيرون توام زياد رو پاهات واينسا برين تو اتاق.با ماتم به سمت اتاق رفتيم و به سولماز گفتم :براي مامانم چيزي بياره تا بخوره
 
كنار مادرم نشسته بود و دستاي چروكش تو دستام گرفته بود به صورت مهربونش زل زدم مامان كه اشكاش رو پاك كرد گفت :دختر گلم ..فيروزه من ...چطور اين چند ماه طاقت آوردم ...دستاش رو بوسيدم كه ادامه داد ..عزيز دلم داري مادر ميشي ...خنديدم و باز منو بغل كرد و بوسيد ..نميدونم چقدر كنار هم بوديم و حرف زديم ..انگار اندازه چند سال با مامان حرف داشتم مامان گفت :بابات از وقتي رفتي بهونه گير شده مثل بچه ها سر هر موضوعي دعوا راه ميندازه..به من نميگم اما من مطمئنم پشيمون شده از كارش ..از حرفاي مامان آهي كشيدم دلم براي بابا تنگ شده بود...رو به مامان كردم و گفتم ؛ چرا بابا نيومد ..مامان گفت :سر زمين بود دخترم..و ادامه داد از وقتي رفتي من خيلي تنها شدم حتي اون علي بي معرفت هم بهمون ديگه سر نميزنه با شنيدن اسم علي گوشام تيز شد و گفتم :مگه ديگه مرخصي نيومده ..مامان آهي كشيد و گفت :نه دخترم دلم ميخواست بياد تا اونم سر و سامون بدم ..از خدا پنهون نيست مثل پسر نداشتم دوسش دارم ...از شنيدم حرفاي مامان پوزخند زدم ..تو دلم گفتم :منم مثل داداش دوسش داشتم ولي اون..
واقعا فكر كردن بهش برام سخت بود..خيلي سخته كسي رو كه يه عمر بهش به چشم يه برادر نگاه ميكني.. با حرفاش اينجوري خودش رو از چشم بندازه ..وقت رفتن بود مامان رو بغل كردم و گريه كردم ..وقتي مامان رفت انگار قلبم هم باهاش رفت بعد از رفتن مامان سولماز پيشم اومد ..وقتي حالمو ديد گفت خانوم جان ناراحت نباشين ..من خودم از ارباب شنيدم كه به راننده ميگفت:هر چند وقت يكبار بره دنبال مادرتون و بياردش اينجا..از شنيدن حرفش موج خوشحالي تو وجودم ايجاد شد ..واقعا از ارباب متشكر بودم كه خواستم رو قبول كرده..سولماز گفت :خانوم جان من برم ديگه ..بايد براي ارباب كيسه آب گرم ببرم ..با شنيدن حرفش با تعجب گفتم:مگه چي شده ..گفت ارباب گردنشون از صبح گرفته...يكهو به ذهنم رسيد كه براي تشكر خودم ببرم ..پس با سولماز به سمت آشپزخونه رفتم و كيسه آب گرم با يه حوله گرفتم..و طرف اتاق ارباب رفتم بعد از در زدن وارد اتاق ارباب شدم ..ارباب رو تختش دراز كشيده بود و با ديدن من گفت :اينجا چكار ميكني،؟؟به سمتش رفتم و گفتم :براتون كيسه آب گرم آوردم..ارباب گفت :بذارش رو گردنم روي شكم خوابيده بود..نميدونستم كاري كه ميخواستم انجام بدم درست بود يا نه ولي دلم رو به دريا زدم..و گفتم :ارباب ميخواين براتون رگ هاي گردنتون رو ماساژ بدم..ارباب با تعجب گفت :تو مگه بلدي؟ گفتم بله گاهي پدرم گردنش گرفته بود و از سر زمين برميگشت اينكارو براش ميكردم..ارباب با لحني نا مطمئن گفت باشه فقط مواظب باش
 
به سمت تخت رفتم و دستم رو بردم سمت گردن ارباب و شروع كردم به ماساژ دادن مهره گردن ارباب..شونه هاشو گرفتم..ألبته ارباب در مقابل در مقابل بابام خيلي قوي بود و دستاي ضعيفم زياد قدرت نداشت..ارباب معلوم بود كه راحته ...با چشماي بسته گفت : آفرين خوبه..اما از اين به بعد براي كسي به غير از من اينكارو بكني ..حتي پدرت..از حسادت بچگانش خنده ام گرفته بود اما چشمي دادم كه ادامه داد چي شد مهربون شدي؟ گفتم :من خيلي ازتون ممنونم كه اجازه دادين مادرم رو ببينم ..ارباب گفت؛' اگه ميدونستم ديدن مادرت انقد اخلاقت رو خوب ميكنه ..زودتر اجازه ميدادم..از حرفش حرص خوردم حالا انگار اخلاق من بد بود..به اين مرد خوبي نيومده...بعد از اين كه خوب گردن ارباب رو ماساژ دادم كيسه آب گرم رو توي حوله پيچيدم و رو مهره ي گردن ارباب گذاشتم ..و گفتم بذاريد كمي بمونه تا خوب عرق كنيد ..روزها از پي هم ميگذشت و من هر روز به اين بچه كه تو وجودم بود بيشتر عادت ميكردم..در تنهاييم باهاش حرف ميزدم ..و از صميم قلب دوسش داشتم..به خاطر دستور ارباب مامانم هرچند وقت يكبار پيشم ميومد و من از اين قضيه خيلي خوشحال بودم هرچند كه دلم براي بابا هم تنگ شده بود..گاهي منيژه زن ارباب ميومد پيشم و با كنايه بهم ميگفت:خوب ارباب رو با يه بچه بنده خودت كردي..خيلي زرنگي..ولي من هيچ وقت جوابشو نميدادم..باجي هم هر وقت ميديدم طوري نگام ميكرد كه يعني زهرشو به زودي ميريزه..چند روز بود رئوف از تهران اومده بود و دفعه اولي كه منو ديد به من خيلي تبريك گفت:و همش سربه سر ارباب ميذاشت ..اخلاق ارباب خيلي بهتر شده بود حتي با خدمه..گاهي بعضي از خدمه با ديدن من لبخندي ميزدن..و ميگفتن اين بچه براي اونا هم پر بركت و خوش يمنه..ماه آخر بودم و خيلي سنگين شده بودم ..دست و پاهام درد ميكرد و ورم كرده بود..و گاهي از درد اشك ميريختم..ارباب هر شب بهم سر ميزد و گاهي با دست خودش پاهاي دردناكم رو ماساژ ميدادم با پسرش حرف ميزد ميگفت دلش ميخواد اسم پسرش رو جاويد بذاره..جاويد ملكان..يه مرد قدرتمند باشه و براي روستا هميشه جاويد بمونه..منم از اسم جاويد خوشم ميومد واعتراضي نداشتم هرچند اگه اعتراضي هم داشتم به جايي راه نداشت..غروب يكي از روزها بود و من تو اتاق رو تخت دراز كشيده بودم و سولماز طبق معمول كه هميشه پيشم بود تا هم تنها نباشم و هم حوصلم سر نره ..برام از خواهر كوچيكش تعريف ميكرد 

سولماز تو اتاقم بود و داشت برام ميوه پوست ميكند..از صبح درد داشتم اما بهش توجه نكرده بودم و با خودم ميگفتم مثل هميشه هست اين درد و خوب ميشه ..اما حدود نيم ساعت بود دردم بيشتر شده بود و براي اينكه ناله نكنم لبمو گاز ميگرفتم ..اما با درد وحشتناكي كه زير دلم پيچيد جيغي كشيدم كه سولماز از جاش پريد و گفت :واي خانوم جان چي شد؟ حالتون خوبه ؟صورتم عرق كرده بود و گفتم حالم بده..سولماز گفت الان ميرم به ارباب ميگم ..طولي نكشيد كه اتاقم پر آدم شد ..خاتون و سرمه و منيژه..رئوف و ارباب ..ارباب فرستاد كه برن دنبال دكتر..از بس درد داشتم سعي ميكردم جيغ نكشم و خجالت ميكشيدم.ارباب كنارم نشسته بود و دستم رو گرفته بود ..و از درد دستش رو فشار ميدادم ..ارباب با چشمايي نگران بهم خيره شده بود..خاتون به همه گفت :اتاق رو خلوت كنن و فقط خودش موند وارباب..خاتون سعي ميكرد منو آروم كنه و ميگفت :نترس چيزي نيست دختر جون ..الان دكتر مياد..در همين حال باجي اومد و گفت :ارباب كسي رو كه فرستاده بودي اومده و ميگه دكتر نيست ..ارباب با شنيدن اين حرف داد زد چي؟كجاست ؟ باجي گفت دكتر براي معاينه يكي از مريضاش به روستاي كناري رفته با شنيدن اين حرف ترسيدم الان چه بلايي سرم مياد ؟با چشماي اشكي به ارباب زل زدم كه گفت يكي رو بفرستيد كه سريع بره دنبالش..خاتون به ارباب گفت :پسرم ممكنه تا برسه دير بشه ..تو روستا يه قابله داريم ميفرستم دنبالش..ارباب كلافه راه ميرفت و نفسش رو بيرون ميداد..رفتن دنبالش و زن قابله اومد صداي جيغ و ناله هام تو كل عمارت پخش ميشد حتي خاتون كه هميشه بي تفاوت بود ترسيده بود و دعا ميكرد..قابله دستور دادخدمه آب جوش آوردن ..چنددقيقه گذاشت كه صداي جيغم و صداي گريه بچه در هم پيچيد .وتقريبا بيحال شدم..بلاخره ارباب و خاتون اومدن تو اتاق و قابله گفت :مشتلق بدين ارباب ..خاتون به سمت قابله اومد و گفت :بچه چيه ؟ قابله با لبخند گفت :يه دختر كوچولوي خوشگل و ناز ..با شنيدن اين حرف خاتون صورتش درهم رفت و آهي كشيد اما براي ارباب مهم نبود..از جيبش پول در آورد و دور سر دخترش چرخوند و به قابله داد..و خوشحال بود..تقريبا بيهوش بودم وقتي چشمام رو باز كردم فقط قابله بالا سرم بود و بچه رو داد تو بغلم كه بهش شير بدم ..چقدر حس خوبي ..بعد از اون همه درد جان فرسا يه تيكه از وجودت رو بهت بدن ..باورم نميشد الان صاحب يه دختر كوچولو شده باشم دختر ناز كه بوي بهشت ميداد.
 با كمك قابله در حال شير دادن بودم و به صورت سرخش خيره شده بودم كه با چه اشتياقي شير ميخورد..با هر مكش انگار تو وجودم عشق منتشر ميشد..اما كمي ميترسيدم از برخورد ارباب ..هنوز خوب نديده بودمش و ميترسيدم چون بچه دختر شده دوسش نداشته باشه ..هنوز حرف خاتون يادم نميره كه تقريبا بي هوش بودم كه گفت :عرضه ندارم براي ارباب پسر بيارم تا وارثش بشه ..دلم خيلي شكست اما مهم اين بود كه دخترم تمام زندگيم شده بود..تو اتاق بودم و داشتم به فرشته كوچولو شير ميدادم كه در باز شد..با ديدن ارباب از وضعيتم خجالت كشيدم ..يكهو ترسي به دلم اومد نكنه دخترم رو دوست نداشته باشه ..اما ارباب بدون توجه به صورت سرخ من به سمتم اومد و كنارم روي تخت نشست ..و به شير خوردن دخترمون خيره شد..ارباب با دستش ..دستاي كوچولو دخترم رو گرفت و شروع به نوازش كرد و گفت :چه دستاي نرم و كوچولويي..چقد تند تند شير ميخوره ..به صورت دخترم لبخند زدم چشماش بسته بود ..چشمايي كه بر خلاف چشماي پدرش مشكي بود و به من رفته بود..ارباب گفت :ميخوام اسمش رو بذارم آفتاب چون با اومدنش خونه رو روشن و پر نور كرده ..چند بار اسم آفتاب رو زمزمه كردم اسم خوبي بودو از اين اسم خوشم اومد..آفتاب كه شيرش رو خورد خواستم رو تخت بذارمش كه ارباب بغلش كرد و صورتش رو بوسيد با اين حركت ارباب ،آفتاب شروع به گريه كرد ..ارباب تكونش ميداد و ميگفت :جانم دخترم ..گريه نكن بابا پيشته..از ديدن ارباب تو اون وضع خنده ام گرفته بود ..اصلا بهش نميخورد با اون جذبه اش بچه بغلش باشه و باهاش حرف بزنه ..ارباب بعد از به دنيا اومدن آفتاب دستور داد چندين رأس گوسفند قربوني كنن و بين مردم روستا تقسيم كنن..و به همه إعلام كرد اين ماه كسي نميخواد أجاره زمينش رو بده ..من خيلي خوشحال بودم كه دخترم با ورودش تو اين دنيا موجب شادي مردم شده..وقتي مامانم به ديدنم اومد با ديدن آفتاب اشكاش ريخت و گفت :خداي من چقد شبيه بچگي هاي خودتو..راست ميگفت :دخترم خيلي شبيه من بود..كلي قربون صدقه اش رفت و گفت :بابات خيلي دلش ميخواست بياد ديدنت ..اما نميدونم چرا لحظه آخر پشيمون شد..به مامانم گفتم بذار آفتاب بزرگتر بشه از ارباب اجازه ميگيرم ميام به ديدنش خيلي دلم براش تنگ شده...

خاتون با اين كه روز اول از اينكه بچه پسر نشده بود ناراحت بود ولي هر روز به ديدن آفتاب ميومد و مدتي بغلش ميكرد..منيژه طبق معمول حتي بچه رو بغلش نكرد و يه تبريك خشك به ارباب گفت ولي برعكس سرمه كلي با آفتاب دوست شده بود و هر روز به ديدنش ميومد..دلم براش ميسوخت چون از اين نعمت الهي محروم بود..با وجود آفتاب زندگيم رنگ روي ديگه اي گرفته بود و برام خوشي رو به همراه داشت ديگه مثل اوايل از ارباب متنفر نبودم و ارباب هم هر شب پيش من و دخترمون شب رو صبح ميكرد..يك روز تو اتاقم نشسته بودم و داشتم براي آفتاب شعر ميخوندم كه در اتاق باز شد و منيژه وارد شد..با ديدنش سلام كردم كه بدون توجه به سلامم با تمسخر گفت :اين بچه هيچ شباهتي به ارباب نداره..من نميدونم ارباب براي چي بايد بخاطر اين بچه كه نه شبيهشه و نه پسره خوشحال باشه..شايد بتوني سرمه و خاتون و ارباب رو گول بزني اما منو نميتوني ..از حرفش خيلي ناراحت شدم كه دوباره ادامه داد..معلوم نيست تو و اون مادر گدات..چه جادو و جنبلي كردين كه همه رو شيفته خودت كردي ..از تو و بچت متنفرم ..دعا ميكنم هر دوتون بميريد..با دهن باز به نفرينش گوش ميكردم..كه صداي خشمگين ارباب اومد ..چه غلطي كردي؟ هر دومون به سمت در برگشتيم ..باورم نميشد ارباب اين موقعه روز خونه باشه..منيژه كه بدتر از من ترسيده بود شروع به من من كرد كه ارباب نزديكش شد تا به خودش بياد ارباب بهش يه سيلي محكم زد و گفت :دفعه آخرت باشه اين حرفا رو در مورد دخترم ميزني..حاليته؟ منيژه با چشماي أشكي سري تكون داد كه ارباب با داد گفت :از جلو چشمم گمشو ..منيژه به سرعت به سمت در رفت اما لحظه آخر به نگاه پر كينه بهم كرد..بعد از اين كه من و ارباب تنها شديم ارباب با صداي بلند غريد و گفت چطور خفه خون گرفته بودي چرا جواب چرت و پرتاشو ندادي..وقتي عصبانيت ارباب رو ديدم تصميم گرفتم جواب ندم چون بيشتر عصباني ميشد..ارباب كه ديد حرفي نميزنم طرف تخت آفتاب رفت و آفتاب رو بغل كرد..با لحني مهربون گفت :دختر خوشگل من چطوره ؟از رفتار متناقض ارباب خيلي تعجب كردم . الان كه عصبي بود چي شد مهربون شد..

انقد همه چي خوب بود همش دلم شور ميزد كه يه اتفاق بد بيوفته ..اخه كمي عجيب بود ..همه چيز آروم بود..آفتاب بود..ارباب بود..اربابي كه جديدا خيلي تغير كرده بود از غرورش كم شده بود..هر چند هنوزم كمي ازش ميترسيدم..اما ارباب با روز اولي كه اينجا اومده بودم كلي فرق كرده بود..حتي يك بار نا محسوس اظهار تاسف كرد براي بلاهايي كه سرم آورده بود براي اون توهين ها و تحقير ها..براي كتكاش ..با اين كارش دلم رو زلال كرد ..درسته نيومد و نگفت معذرت ميخوام ..اما به شيوه خودش با همون غرور بهم فهموند از كاراي گذشتش پشيمونه و اين براي من خيلي ارزش داشت ..سرمه خيلي باهام مهربون شده بود دخترم رو خيلي دوست داشت..گاهي ميديدم وقتي آفتاب بدقلقي ميكنه كلي باهاش حرف ميزد و بازي ميكرد..الان كه دخترم بزرگ شده بود دلم ميخواست برم خونمون ..بابا رو خيلي وقت بود نديده بودم ..مامان هر چند وقت ميومد..تصميم گرفتم از ارباب اجازه بگيرم ..پس آفتاب رو دادم دست سولماز و رفتم به سمت اتاق ارباب ..بعد از اين كه اجازه گرفتم :وارد شدم...ارباب طبق معمول پست ميز بزرگش نشسته بود و عينك به چشم با دقت چيزي رو مطالعه ميكرد ..با ديدن من لبخندي زد و گفت :سلام بشين ..سلامي دادم و نشستم ..ارباب از پشت ميز بلند شد و روي مبل كنار من نشست..شروع به حرف زدن كردم ..ارباب با لطف شما من مادرم رو هميشه ميبينم..اما خيلي وقته پدرم رو نديدم ..اگر اجازه بديد با آفتاب يه سر تا خونمون برم ..ارباب تو فكر رفت..دستش رو گرفتم و گفتم باور كنيد زود ميام خواهش ميكنم ..ارباب دستم رو گرفت و گفت باشه فقط همين يك بار..دوست ندارم تو روستا هي راه بيوفتي براي آفتابم خوب نيست ..خوشحال شدم ..ارباب نزديكم اومد و با لحن خاصي گفت:وقتي خوشحالي چشمات براق ميشه ...سياه و براق.ارباب منو بوسيد خيلي وقت بود كه مثل قبل ها ديگه بي تفاوت نبودم ..ارباب كه همراهيم رو ديد حريص تر شد..نميدونم چقد گذشت كه سرش عقب رفت..به صورتم نگاه كرد وگفت:تا حالا بهت گفتم :خيلي خوشحالم آفتاب رنگ چشماش به تو رفته..سرم روبه نشونه نه تكون دادم كه گفت:چشماي آفتاب رو خيلي دوست دارم ..چون شبيه چشماي توئه..
 ارباب اجازه داد كه برم خونمون و قرار شد سولماز هم باهام بياد ..بعد از اين كه تن دخترم لباس كردم با سولماز سمت ماشين رفتيم ..ارباب دستور داده يود راننده اش ما رو ببره و همونجا منتظر باشه تا دوباره ما رو برگردونه..خاتون وقتي شنيد كه قراره با آفتاب برم بيرون عمارت با ناراحتي گفت: نميدونم ارباب چرا اين اجازه رو بهت داده بايد خيلي مواظبش باشي وگرنه من ميدونم با تو ..چشمي گفتم ..خاتون فكر ميكرد بچه ام رو بيشتر از من دوست داره ...در صورتي كه من تمام دنيام آفتاب بود و بس ..وقتي به خونمون رسيدم خيلي هيجان داشتم ..قلبم تندتند ميزد از ماشين پياده شديم ..سولماز گفت :خانوم جان اگه ميخواين بديد آفتاب رو من نگه ندارم ..سري به علامت نه تكون دادم و به سمت خونه رفتم ..صداي راننده بلند شد كه گفت :خانوم جان من همينجا منتظر شما ميمونم.. به سمت در رفتم در زدم و منتظر شدم ..مطمئن بودم كه الان بابا در رو باز ميكنه ..چون مامان به خاطر زانوهام زياد راه نميرفت ..طولي نكشيد كه در خونه باز شد .. با ديدن علي تعجب كردم..هر دو بهم نگاه كرديم ..با ديدنش ياد خاطره بار آخر افتادم ..علي با چشم هاي گشاد شده من و آفتاب رو كه تو بغلم بود نگاه ميكرد ..با صداي داد بابا به خودمون اومديم ..علي كيه جلو در ؟علي گفت :سلام فيروزه باورم نميشه اين خودت باشي ..هيچي نگفتم كه بابا دم در پيداش شد..بابا هم با ديدن من خيلي متعجب شده بود..با چشمايي اشك آلود گفتم سلام بابا ..بابا نزديك شد و تن من ودخترم رو در آغوش كشيد تا به خودم بيام ديدم بابا اشك ميريزه..و منم گريه ميكردم و آفتابم پا به پا من اشك ميريخت .وارد خونه شدم و نشستم با لبخند به بابا آفتاب نگاه ميكردم ..بابا آفتاب رو بغل كرده بود و براش شكلك در مياورد تا دخترم بخنده..بابا نگاه مهربوني بهم كرد و گفت :چقد شبيه بچگي هاي وخودته بابا جان..سري تكون دادم كه آهي كشيد وگفت :منو ببخش دخترم..من با خودخواهي خودم زندگيتو خراب كردم ..با اطمينان بهش گفتم :نه بابا من الان زندگي خيلي خوبي دارم و راضيم..بابا با خوشحالي خنديد و گفت :خداروشكر دخترم..مامان خونه نبود از مامان پرسيدم كه بابا گفت: رفته خونه يكي از همسايه ها الانه كه پيداش بشه..چند دقيقه اي گذشت و علي با سيني به دست اومد برامون چايي آورده بود ..و به من و سولماز تعارف كرد.
مدتي بودكه نشسته بوديم كه علي گفت :چه عجب بلاخره اومدي ..اون شوهرگردن كلفتت بهت اجازه داد؟ ازحرف علي ناراحت شدم هر چي باشه ارباب پدردخترم بود ومن دوسش داشتم راضي نبودم اصلا بهش بي احترامي بشه .گفتم :من مدتي هست مامانوميبينم منتظربودم تاآفتاب كمي بزرگ بشه تا بتونم بيارش..و با حالت سؤالي پرسيدم تو اينجا چكار ميكني ؟علي پوزخندي زد وگفت :دخترعموحواس پرت شدي ..خدمتم تموم شدنه به اون موقع هاكه لحظه شماري ميكردي كه برگردم نه به الان كه يادتم نيست ..جوابي بهش ندادم ..علي كه جوابي نديد به سمت بابارفت و گفت عمو جان بدين بغل من اين دختر كوچولو رو .بابا بالبخنددخترم روتو بغل علي گذاشت وگفت :نگاه كن علي چقد شبيه بچگي هاي فيروزه هست .علي يه نگاه خاصي بهم كردكه من متوجه شدم وگفت : بله خيلي شبيه فيروزه هست .چند دقيقه بعدمامان اومدازديدنم تعجب كرد واز خوشحالي زياداشك ريخت .انقدر گرم صحبت شديم كه يادم رفت كه قول داده بودم زودبرگردم هوا تاريك شده بود كه در خونه رو به شدت زدن .علي رفت در رو باز كنه تا در رو باز كرد سرمه و مباشر ارباب رو ديد ..خيلي تعجب كردم كه سرمه گفت هيچ معلومه كجايي ؟ از صبح آفتاب رو برداشتي و بر نگشتي.ارباب خيلي عصبانيه من رو فرستاده تا آفتاب رو برگردونم .بعد بدون توجه به من آفتاب رو بغل كرد و از خونه بيرون رفت ..تا به خودم اومدم دنبالش دويدم و گفتم دخترم رو كجا ميبري ؟كه مباشر گفت :شما با راننده بياين..اصلا نذاشتن آفتاب رو بغل كنن و رفتن..تا به عمارت رسيديم سريع از ماشين پياده شدم و دويدم به سمت عمارت ..آفتابم رو كجا بردن به اتاقم رفتم ولي اونجا نبود..به اتاق ارباب رفتم ارباب با چهره اي ناراحت داشت سيگار ميكشيد ..با تني لرزان جلورفتم و گفتم :آفتاب كجاست؟ جوابي نداد ولي با اخم بهم زل زده بود ..اشكام ميريخت دوباره گفتم :دخترم كجاست ؟با شنيدن اين حرف پوزخندي زد و گفت دخترت..اشتباه متوجه شدي اون دختر منه..خودت ميدوني كه چقد آفتاب برام ارزشمنده ..مگه بهت نگفتم بودم زودبرگرد..ميدوني من چقد نگران آفتاب شدم ..اشكام دست خودم نبود جلو پاش زانو زدم و گفتم حواسم پرت شد ..غلط كردم آفتاب كجاست ؟ارباب سرش رو آورد نزديك گوشم با نفس گرمش گفت آتيش ميزنم كسي رو كه منواز دخترم دور كنه ..دستش رو گرفتم وگفتم باشه هر چي تو بگي حالا بگو آفتاب كجاست ..بچم گشنشه..ارباب صدا زد و سرمه و آفتاب وارد اتاق شدن از جام پريدم خواستم سمتشون برم كه آفتاب رو بغل كنم ارباب بازوم رو گرفت و گفت :من چند ساعت از دخترم دور بودم بايد درد منو بكشي و بفهمي تو اين چند ساعت چي كشيدم ..
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : firooze
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه ketdz چیست?