فیروزه قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

فیروزه قسمت سوم

ارباب رو كرد به سرمه و گفت :از اين به بعد تا وقتي من مشخص كنم سرمه وظيفه نگهداري از آفتاب رو داره

..بعد طرفه سرمه برگشت و داد زد فهميدي چي گفتم :سرمه ...سرمه كه معلوم بود از اين تصميم راضيه چشمي گفت ..ارباب نگاهي به من كرد و بعد گفت فقط موقع شير خوردن ميبريش پيش فيروزه ..با شنيدن حرفاي ارباب باورم نميشد ارباب انقد سنگدل باشه ..اون ميخواست منو با دوري از دخترم تنبيه كنه ..هر چي التماس كردم و به دست و پاي ارباب افتادم از تصميمش منصرف نشد..به دخترم با اشك شير دادم و بعد به زور سرمه آفتاب رو ازم جدا كرد و برد...لحظه شماري ميكردم تا موقع شير دادن به آفتاب برسه ..هيچ وقت فكر نميكردم روزي حاظر باشم بخاطر كسي التماس كنم ..اما من الان راضي بودم تمام غرورمو خورد كنم تا آفتاب كنارم باشه ..نصفه شب بود و خوابم نميبرد تو اين مدت هميشه آفتاب كنارم بود. ميترسيدم سرمه از پس مواظبت از آفتاب برنياد..موقع شير خوردن آفتاب بود سرمه آفتاب رو آورد. بغلش كردم ..دخترم هم مثل من دلتنگ بود صورتش رو پر از بؤسه كردم و با اشك شروع به شير دادنش كردم ..در همين حال سرش رو نوازش ميكردم و ميگفتم :دختر خوشگل من ..جانم آروم تر بخور ماماني..فدات بشم من ...خوب كه سير شد خوابش برد.. سرمه اومد و دستاش رو باز كرد كه بگيرتش گفتم تو رو خدا مواظبش باش ..شبا حواست باشه بهش ..سرمه با لبخند گفت :مطمئن باش مواظبشم..نترس ارباب عصبانيه..وقتي كمي آروم شد همه چيز مثل قبل ميشه ..باوركن وقتي چند ساعت گذشت و شما نيومدي ..ارباب مثل اسپند روي آتيش بود..همش كلافه بود و نگران بود كه شما چرا دير كرديد..تا حالا ارباب انقد كسي رو دوست نداشته و نگرانش نبوده و براش مهم نبوده..سرمه اينا رو گفت و از اتاق رفت ..تا صبح گريه كردم صبح با چشماي پف كرده با اينكه ميلي نداشتم به سمت سالن غذا خوري رفتم ..بعد مدتي ارباب و خاتون هم اومدن ..خاتون با ديدنم با تشر گفت :به تو هم ميگن مادر ..فقط فكر خودتي .چند ساعت بچه بي زبون رو برداشتي و معلوم نيست كدوم گوري رفتي..جواب ندادم .ارباب گفت :بسه خاتون خودت رو ناراحت نكن..سرمه نبود دلواپس آفتاب بودم ..طولي نكشيد سرمه اومده بغلش آفتاب بودامادر حال گريه..دخترم ازبس گريه كرده بود چشماش سرخ شده بود..باديدن گريه آفتاب قلبمو چنگ زدن..سرمه گفت هرچي تكونش ميدم ساكت نميشه..به سمتش رفتم و بغلش كردم بچم انگار متوجه حضور من شد و تو بغلم آروم گرفت..
 
 آفتاب وقتي اومد تو بغلم ديگه گريه نكرد ..ارباب با اخم داشت بهم نگاه ميكرد ..به سمتش رفتم و گفتم :ارباب من اشتباه كردم منو ببخش هر تنبيهي ديگه اي بگيد قبول ميكنم اما اينجوري آفتاب اذيت ميشه ..از بين ميره ..اون به بغل من عادت كرده ..بوي تنه منو ميشناسه و فقط تو بغل من آروم ميشه ..ارباب گفت فقط بخاطر آفتاب ميبخشمت..اما از امروز ديگه حق نداري بري بيرون ..تا مدتي هم حق ديدن مادرت رو نداري...با اينكه طاقت نداشتم مامانمو نبينم قبول كردم ..روزها ميگذشت كه آفتاب تقريبا يك ساله شديك سال بود كه باخنده هاش ميخنديدم و با گريه هاش گريه ميكردم ..هر روز از قبل بهش بيشتر وابسته تر ميشدم ..وابسته دستاي نرم و كوچيكش..صورت خوشكلش..وابسته گريه هاش روزي كه اولين دندون رو درآورد و قبلش مريض شد مردم و زنده شدم ..تا وقتي كه دكتر گفت :مشكلي نيست و طبيعيه ..ارباب هم آفتاب رو خيلي دوست داشت جونش براي آفتاب در ميومد..اولين كلمه اي كه آفتاب بعد از أصوات نامفهوم گفت :بابا بود ..هر روز باهاش كار ميكردم تا بگه بابا..روزي كه بغل ارباب بود و گفت :بابا قيافه ارباب ديدني بود ..از خوشحالي ذوق مرگ شده بود ..چقدر خنديد تا حالا نديده بودم كه ارباب انقد بخنده. براي ديدن آفتاب روزي چند بار به اتاقم ميومد همش با آفتاب بازي ميكرد ..يك بار براي سفر كاري به شهر رفت و دو روزه برگشت ..وقتي اومد تا چند ساعت رو با آفتاب گذروند..دخترم روعلاوه بر شير كم كم غذا هم ميدادم برنج رو له ميكردم و بهش ميدادم ..آفتاب هم با دندوناي خرگوشيش ميخورد و ميخنديد دوباره ارباب اجازه داده بود كه مادرم رو ببينم ألبته طبق معمول اون ميومد و هر چند وقت يكبار اگه خودم ميرفتم اجازه بردن آفتاب رو نداشتم ..منم كه دوري از آفتاب برام سخت بود زياد به رفتن تمايل نداشتم ..مامان هر موقعه ميومد از علي گلايه و شكايت ميكردميگفت معلوم نيست علي چشه تا حالا كلي دختر بهش نشون دادم ...يكي از يكي قشنگتر وخانوم تر اما علي قبول نميكنه ..و از ازدواج كردن طفره ميره ..
مامان ميخنديد و ميگفت : هميشه علي ميگه من وقتي آفتاب بزرگ شد با اون ازدواج ميكنم ..مامان ميگفت و ميخنديد..اما من تو دلم گريه ميكردم و استرس داشتم 
رفتار منيژه باهام خوب نبود و بدتر شده بود ..و هروقت آفتاب رو تو بغل ارباب ميديد ..كه ارباب انقد دوسش داره منو با اخم نگاه ميكرد ..اما سرمه خيلي مهربون بود و برام مثل خواهر شده بود.ديگه مثل اوايل باهام سرد برخورد نميكرد..اين منو خوشحال ميكرد گاهي باهاش درد و دل ميكردم وگاهي هم سرمه باهام حرف ميزد ..از رئوف ميگفت كه خواستگار پر و پا قرص خواهرش هست اسم خواهرش ساره بود..ميگفت ساره تحصيل كرده هست ..ميگفت رئوف رو دوست داره ولي معلوم نيست چرا در خواستش رو قبول نميكنه. من كه باورم نمكردم رئوف كه انقدسرخوشه به طور جدي دنبال ساره باشه ..هوا به شدت گرم شده بود ..آفتاب گاهي از گرما شاكي بود و گريه ميكرد..صبح ارباب بعد از اين كه صبحونه رو خورد با ما خداحافظي كرد و آفتاب رو بوسيد ..به زمين هاي اطراف رفت تا ازشون سركشي داشته باشه ..سرمه رفته بود تهران ..بلاخره رئوف بله رو از ساره گرفته بود وسرمه رفته بود براي مراسمشون تهران .ارباب هم خيلي دلش ميخواست كه تو مراسم شركت كنه اما كار زياد داشت ..سرمه يكبار ازش خواسته بود كه اجازه بده كه من و آفتاب هم بريم كه أرباب با بد خلقي اجازه نداده بود و گفته بود بدون آفتاب يه روزم طاقت نميارم..تو اتاق نشسته بودم و داشتم با آفتاب بازي ميكردم كه سولماز اومد داخل و گفت :خاتون خواسته آفتاب رو برم پيشش..آفتاب رو آماده كردم يه لباس خنك نتش كردم و به سمت اتاق خاتون رفتيم ..خاتون با ديدن آفتاب بهش لبخند زد و حالش رو پرسيد آفتاب هم با لحن و أدبيات خودش جواب ميداد ..خاتون آفتاب رو روي پاهاش نشوند بود و آفتاب با عصاي خاتون بازي ميكرد..كمي كه گذشت خاتون رو به من كرد و گفت ..دختر تو نميخواي براي ارباب يه وارث بياري..با شنيدن اين حرف خجالت كشيدم ..اخه يكي نيست بگه اين چه سؤاليه ميپرسي ..وقتي جوابي نشنيد گفت :چي شد تصميم نداري باز صاحب بچه بشي..آفتابم انقد بزرگ شده كه دوباره بتوني باردار بشي..خاتون وقتي صورت سرخ من رو ديد گفت به فكر باش..نفسي كشيدم ..همش تقصير ارباب بود مدتي بودهر شب به جاي اينكه اتاق خودش باشه پيش من بود ..اگه روم ميشد به خاتون ميگفتم شما هم نگي ارباب به فكرش هست .. مدتي بود ارباب بازخودخواه شده بود و بدون توجه به من فقط فكر خواسته هاي خودش بود..ألبته هيچ وقت اذيتم نميكرد اما من از بقيه خجالت ميكشيدم مخصوصا از منيژه.كه يه جوري بهم طعنه ميزد كه ميخوام با آوردم يه بچه ديگه جا پامو سفت تر كنم ..
 

بعد از اينكه از پيش خاتون اومديم شير آفتاب رو دادم و خودم براي ناهار رفتم ..ارباب هنوز نيومده بود ناهار خوردم و به اتاق برگشتم ..بعد از ناهار تو اتاقم بودم كه در زدن ..وقتي گفتم كيه ؟با تعجب يه دختر غريبه رو ديدم ..با ديدنم گفت دختره يكي از كشاورزاست و ارباب ازش خواسته بياد دنبال من و آفتاب ..خيلي تعجب كردم اما دختر گفت ارباب كار مهمي داره ..پس حاظر شدم ..سر ظهر بود و كسي تو عمارت چرخ نميزد همه استراحت ميكردن حتي سولماز و باجي...آفتاب خواب بود ..بغلش كردم و به سمت جايي كه دختر بهم گفت رفتم ..دختر هم باهام ميومد ..يعني ارباب باهام چكار داشت..تا به محلي كه دختر گفت :رسيدم متوجه شدم ..كنار رودخانه كوچكي متوقف شد كه آبشار كوچيك هم ازش جاري ميشد ..چشم گردوندم و گفتم :ارباب كجاست ..يكهو صدايي اومد كه با تعجب برگشتم ..خداي من باورم نميشد..اون اينجا چكار ميكرد..صدا بلند شد...خوش اومدي منتظر ارباب بودي..فك نميكردم انقد دوسش داشته باشي ..با بهت بهش خيره شدم و تنها كلمه اي كه از دهنم در اومد اين بود ..علي!! علي ابروهاش رو بالا انداخت و گفت :چيه از ديدنم تعجب كردي..حقم داري.. اخم هام رو تو هم كردم و گفتم چرا اينكارو ميكني چي بهت ميرسه ..علي بهم نزديك شد و گفت فيروزه چرا نميفهمي دوست دارم ..ميتوني درك كني چقد برام سخته كه تو با اون ارباب بي صفت موندي و ازش بچه دار شدي..حرص خوردم و داد زدم خفه شو..بعد خواستم برگردم تا به خودم اومدم آفتاب رو از بغلم گرفت و گفت :تا وقتي حرفام تموم نشده حق نداري جايي بري فهميدي..آفتاب كه از اين تكون بيدار شده بود زد زير گريه و ماما ماما ميكرد ..به علي با خشم نگاه كردم و گفتم :بچه رو بده من هلاك شد..علي آفتاب رو تكون داد و گفت هيس عزيزم به زودي تو و مامانت هميشه پيش من ميمونيم..مطمئن شدم علي به سرش زده ..به سمتش رفتم گفتم ..آفتاب رو بده به من ببين ترسيده ..علي عقب عقب رفت و گفت :جلو نيا وگرنه بچه رو ميندازم تو آب..دلم از گريه اش خون شد ..أشكام ميريخت و داد زدم بگو چي ميخواي؟علي گفت بايد از ارباب جدا بشي و زن بشي ..ميدارم دخترت هم با خودت بياري ..اونم چون شكل خودته و به باباي كثافتش نرفته ..يكباره با شنيدن حرفاش ديوونه شدم و به سمتش حمله كردم و داد زدم كثافت تويي كه چشمت دنبال زن مردمه ..اگه بابا ميفهميد كه انقدر نمك نشناس ميشي كه به دختر و نوه اش چشم داري اجازه نميداد پات رو تو خونمون بذاري...

علي با يه دستش منو گرفته بود و با دست ديگه اش آفتاب رو وگفت :هيچي برام مهم نيست فقط تو برام مهمي..با زبون خوش اگر زنم شدي كه هيچ وگرنه ..داد زدم ازت متنفرم علي ..وچنگي به صورتش زدم ..علي با عصبانيت كنار رفت و آفتاب رو سمت آب گرفت ؛گفت باشه پس اول بايدآفتاب بميره بعد من و تو..اگه مال من نشي نميذارم باز پيش اون مردك عوضي برگردي ..با بهت به علي چشم دوخته بودم علي يه ديوانه به تمام معنا بود ..به علي چشم دوخته بودم كه ناگهان همه چيز در يه آن اتفاق افتاد..آفتاب همينطور كه گريه ميكرد با دستش به علي چنگ ميزد..علي هم كه تنها با يك دست داشت آفتاب رو يهو از دستش ول شد و تو آب افتاد...
سه روز بعد..
نميدونم الان روزه يا شبه ..صبح يا ظهره ..دركي از اطرافم ندارم تنها فكرم پيش دخترمه..چشماي دخترم..هنوز باورم نميشه ديگه آفتابم نيست تا با خنده هاش منو شاد كنه ..دخترم نيست تا منو مامان صدا بزنه و من فداش بشم..آفتابم خيلي زود غروب كرد ..انگار اصلا نبود..انگار هديه اي بود كه خدا بهم داد و خيلي زود ازم گرفت ..سه روز ميگذره سه روز از اون زماني كه دخترم تو اون رودخونه لعنتي افتاد ميگذره..سه روز از زماني كه فرياد زدم جيغ كشيدم ..سه روز از زماني كه ميخواستم بپرم تو آب رودخونه ولي اون علي بيشرف منو گرفت تا نرم دنبال دخترم ..سه روز از اينكه چشماي براق دخترم ديگه نور نداشت ..سرد بود و خاموش..هنوز صداي ديوانه وار فرياد ارباب تو گوشمه..هنوز صداي زجه هاي خاتون و نفرينش تو گوشمه ..هنوز صداي داد علي كه زير دست و پاي ارباب كتك ميخورد رو يادمه ..هنوز صداي مردم تو گوشمه كه هركس يه چيزي ميگفت ..هنوز يادمه حتي ارباب نگاهم نكرد و منو به دستور خاتون تو اين اتاق انداختن .. سه روز ميگذره و من حتي اجازه نداشتم سر خاك دخترم برم ..آفتاب من از تاريكي ميترسيد الان زير خروارها خاكه..تن كوچيكش تو گوره و من ميخوام كنارش دفن بشم ..چقدر دعا كردم منو كنار دخترم دفن كنن ..چقدر داد زدم و التماس كردم منم بكشنن و كنار جيگر گوشم دفن كنن..اما هيچكس نشنيد التماس هامو ..گريه هامو..سه روزه تو بيداري آفتابم رو ميبينه ..آخ دخترم الان موقع شيرش بود...چقدر دلم ميخواست منم مثل علي زير مشت و لگد ارباب باشم دلم ميخواست جون بدم ..از ته دل آرزو داشتم منم ارباب بزنه ..انقدر بزنه تا بميرم ..اما ارباب نيومد حتي نيومد تو صورتم تف بندازه كه آفتابم بخاطر من مرده بخاطر حماقت من..

بلاخره در اتاق باز شد ارباب بود كه اومد خوشحال شدم ..مطمئنن ميخواست منو بكشه ومن با كمال ميل راضي بودم كه بميرم ..چشمام دو پياله خون شده بود ..سروضعم آشفته و صورتم از چنگ زخمي ..مثل مرده متحرك بودم ..صداي ارباب مثل ناقوس مرگ بلند شد ..سرد و يخ زده ..داد زد ميدوني الان چي دلم ميخواد..دلم ميخواد انقد بزنمت تا خون بالا بياري...دلم ميخواد آتيشت بزنم..دلم ميخواد با دستاي خودم خفت كنم ..خفه ات كنم كه به خاطر تو هرزه ديگه دخترم آفتاب نيست ..بخاطر تو كثافت كه رفته بودي عشقت رو ببيني..دخترم ديگه نيست اما حيف..حيف كه قسم خوردم ..قسم خوردم به جون دخترم آفتاب ...اره روزي كه به دنيا اومد با ديدنش به جونش قسم خوردم كه ديگه دستم روت بلند نشه ..چون شده بودي مادر دخترم ..مادر بچه ام بچه اي كه از خونم بود..ارباب ميگفت و من گريه ميكردم..ارباب ميگفت و من زجه ميزدم ..به پاش افتادم و زار زدم كه منم كنار دخترم چال كنه ..زار زدم راضيم بميرم ..ارباب يقه ام رو گرفت و از زمين بلندم كرد و گفت ؛نه حيفه تو هرزه انقد آسون بميري.. تو بايد زنده بموني اره زنده بموني كه تا آخر عمرت يادت نره قاتل آفتابي..زنده بموني و زجر بكشي ..اما ديگه جات اينجا نيست ..ديگه حق نداري اينجا بموني ..از اين جا گورت رو گم ميكني..برام مهم نيست چه بلايي سرت مياد نميخوام تا آخر عمرم ببينمت..اگه يك بار ديگه پات به اين روستا برسه ديگه قسمم رو فراموش ميكنم و زنده زنده تيكه پارت ميكنم و چالت ميكنم ..هرچي ارباب گفت :از خودم دفاع نكردم چون خودم رو مقصر مرگ آفتاب ميدونستم ..ديگه فرقي نميكرد آفتاب من بر نميگشت و براي هميشه غروب كرده بود ..ارباب داد زد و به يكي از خدمه گفت تا يك ساعت ديگه گورشو از اينجا گم كرده باشه ..و از اتاق بيرون رفت ..چند لحظه بعد منيژه اومد تو اتاق و با حالت تمسخر بهم نگاه كرد و گفت : تو بي لياقت ترين و هرزه ترين مادر دنيايي ..بخاطر هرزگيت آفتاب مرد و تف كرد طرفم ..قدرت جواب دادن بهش رو نداشتم و زار ميزدم ..منيژه رفت بيرون ..سولماز از وقتي كه متوجه شده بود كه بايد برم گفت اونم باهام مياد هرچي مخالفت كردم قبول نكرد ..دلم ميخواست خودم رو بكشم بهش فكرم كرده بودم ولي ترس از خدا مانعم ميشد..
 سولماز سعي داشت بهم روحيه بده ميگفت از اينجا كه بريم با هم ميريم خونشون كه تو روستاي بغليه ..گفت :از بس كه تعريف منو براي مادرش كرده ..دلش ميخواد منو ببينه ..اون ميگفت و من چشمم به لباس هاي آفتاب بود ..چند تكه از لباس هاي آفتاب رو با خودم برداشتم ..با بو كردنشون بوي آفتاب دوباره به مشامم ميرسيد و اشكام جاري ميشد ..دلم الان آغوش مادرم رو ميخواست اما ارباب بهم وقت براي ديدنشون نداده بود و گفته بود اگه هر چه زودتر روستا رو ترك نكنم پدر و مادرم هم از روستا بيرون ميكنه ..دلم نميخواست سولماز به خاطر من بيكار بشه ..وقتي اين حرف رو بهش زدم گفت :مدتي ميشه كه يكي از همسايه هاشون يه كار بهتر با حقوق بيشتر بهش معرفي كرده و تا الانم به خاطر من تو عمارت مونده ..سولماز بهم گفت كه بهم مديونه ..و از وقتي كه اومده عمارت من هميشه هواشو داشتم و در حقش خوبي كردم ..سولماز گفت :تنهام نميذاره ..وقتي از عمارت بيرون زديم همه خدمه منو خيلي بد نگاه ميكردن ..داشتم به همراه سولماز به سمت در حياط ميرفتم ..كه خاتون رو ديدم ..خاتون كه چشماش خيس اشك بود و نگاهش از هميشه متنفرتر..با ديدن من غريد وگفت :اگه من جاي ارباب بودم ميدادم بكشنت..آره برو به هرزگيت برس ..قلبم از حرفاش درد گرفت..خاتون اومد جلو و يه سيلي بهم زد و گفت :حيف كلمه مادر كه به تو بگن ..اشكام ريخت خاتون چه ميدونست ..چقدر برام سخته جاي خالي آفتاب رو ببينم ..هيچكس حال منو درك نكرد.. سولماز تمام راه رو بهم اميد ميداد كه همه چيز درست ميشه ..بلاخره ارباب متوجه ميشه كه تقصيري نداشتي..اما من مثل مرده متحرك كه از خودش اختياري نداره چيزي نميشنيدم و دنبال سولماز راه ميرفتم ..من از امروز زندگي نميكردم بلكه فقط نفس ميكشيدم ..بعد از اين كه با ماشين به روستاي مجاور رفتيم ..وارد روستا سولماز شديم ..يه مصافتي رو پيدا رفتيم تا به خونه سولماز رسيديم ..وقتي در رو زديم دوتا دختر و دو تا پسر بچه كوچك تو حياط بودن و داشتن بازي ميكردن ..با ديدن سولماز طرفش پريدن و آبجي صداش ميزدن ..سولماز همشون رو ميبوسيد و ميگفت دلش براي همشون تنگ شده..با ديدن اين صحنه فك كردم چقد سولماز خوشبخته

سولماز يه مادر عليل داشت پدرش مرده بود و سولماز خرج خونه رو در مي آورد..خونشون از خونه ما هم كوچيك تر بود و معلوم بود وضع مالي خوبي ندارن ..يه گوشه نشستم و بازي بچه ها رو تماشا كردم بازم ياد آفتاب قلبمو چنگ زد و اشك ريختم تنها آرزويي كه داشتم مرگ بود..با دستي كه روي سرم قرار گرفت ..سرم رو بالا آوردم ..مادر سولماز بود مريم خانوم ..با لحن مهربوني گفت : دخترم ميدونم داغ اولاد سخته .. خدا بهت صبر بده ..سولماز برام گفت : چقدر تا حالا مصيبت كشيدي ..اما همه ي اتفاقات حكمت خدا بوده ..با شنيدن اين حرف گريه ام بيشتر شد و زار ميزدم ..مريم خانوم با سخاوت آغوشش رو بهم بخشيد و نوازشم كرد ..بعد از مدت ها تو آغوش يكي زار زدم و گريه كردم ..از خدا گله كردم ..گله كردم كه چرا ..چرا آفتاب من ..دو روز گذشت و كار من فقط بوييدن لباس هاي آفتاب و گريه كردن بود ..خيلي ناراحت بودم ..سولماز هم به خاطر من سركار نميرفت ..هر وقت ميگفتم برو ميگفت هنوز مقداري پس انداز داره ..احساس سربار بودن ميكردم ..از مريم خانوم شنيدم كه گفت : همسايشون تو تهران سرايدار يه آدم پولداره ..و گفت :همون همسايشون اعظم خانم گفته كه يكي از فاميل هاي كسي كه براش خدمت ميكنه دنبال چند تا خدمتكارن و اعظم سولماز رو معرفي كرده ..مريم خانوم بيچاره ازم خواهش كرد كه سولماز رو راضي كنم كه بره تهران گفت ؛كه سولماز به خاطر خواهر و برادرش و منه عليل نميره تهران چون دوره ..گفت اونجا بهش حقوق خوبي ميدن تو روستا كار مناسبي نيست براي يه دختر جوون..به مريم خانوم قول دادم كه با سولماز حرف بزنم و راضيش كنم كه بره ..منم بايد فكري براي زندگيم ميكردم نبايد سربار كسي ميبودم .. اين دو روزي كه اومده بودم اصلا اشتها نداشتم ..نميتونستم چيزي بخورم ..سولماز به زور وادارم ميكرد كه چند لقمه بخورم ..و ميگفت خانوم جان تو رو خدا بخور خيلي ضعيف شدي ..راست ميگفت بخاطر اين مدت سر گيجه داشتم و همش احساس ضعف ميكردم.. امروز دوباره سولماز چند لقمه به زور به خوردم داد كه همون لحظه حالت تهوع گرفتم و همه رو بالا آوردم .. سرم گيج رفت و چشمام سياهي رفت ..با سوزشي در دستم چشمامو باز ميكنم.چشمم به يه خانوم ميوفته كه داره آمپول رو از دستم در مياره. با ديدن من كه بيدار شدم لبخندي ميزنه و ميگه بهوش اومدي ..در همين موقع سولماز خودش رو سريع بالا سرم ميرسونه و ميگه واي خانوم جان شما كه منو نصفه جون كرديد الان بهتريد..آروم زمزمه كردم خوبم ...
دكتر از سولماز چند تا سوال از حالم پرسيد كه سولماز با نگراني گفت چه اتفاقي افتاده ..دكتر گفت اينطور كه شما گفتيد و ايشونم كه ازدواج كردن احتمال زياد ميدم كه حامله باشن ..با شنيدن اين حرف احساس كردم نفسم در نمياد..سولماز با تعجب به دهان دكتر زل زده بود..دكتر بهم گفت آخرين باري كه عادت ماهيانه شدي و آخرين رابطت كي بوده ..وقتي تاريخشون رو گفتم ..خانوم دكتر گفت اينطور كه مشخصه با اين حاله شما و زمان عادت ماهيانتون مطمئنن شما بارداريد ..بايد خيلي مواظب خودتون باشيد غذا هاي مقوي بخوريد چون بدنتون خيلي ضعيفه ..اصلا حرفاي دكتر رو نميشنيدم و به تنها چيزي كه فكر نميكردم حاملگي بود تو اين بدبختي ..طولي نميكشه كه دكتر از خونه بيرون رفت و سولماز با شادي پيشم اومد ..صورتم رو بوسيد و گفت خانوم جان ديدي گفتم خدا كمكت ميكنه ..وقتي ارباب اين موضوع رو بفهمه حتما ازتون ميگذره و دوباره براش عزيز ميشيد .. ارباب عاشق بچه هست ..بهتره حالتون كه خوب شد بريم و اين خبر رو بهش بديم ..دست سولماز رو گرفتم و گفتم :نه ..اين بچه خودمه ..نميخوام دوباره از دستش بدم ..ديگه دوست ندارم به اون روستا و اون عمارت برگردم ..سولماز ديگه چيزي نگفت ..دو روز از وقتي كه فهميدم باردارم ميگذره ..حال روحيم خيلي بهتره و همچنان با بچه تو شكمم حرف ميزنم ..براش از خواهرش آفتاب ميگم و ازش ميخوام پيشم بمونه براي هميشه و تركم نكنه ..تو اين دو روز خيلي فك كردم به آينده خودم به آينده اين بچه ..گاهي تصميم ميگرفتم برگردم پيش ارباب ..اما يهو ته دلم خالي ميشد كه از كجا معلوم بذاره بچه ام زنده بمونه ..اگه بگه اين بچه مال من نيست ..الان ارباب از من متنفره ..ممكن اين نفرت دامن اين طفل معصوم رو هم بگيره ..بلاخره تصميم نهايي رو گرفتم .. وقتي تصميم رو به سولمازگفتم ..اولش خيلي تعجب كرد و بعد هم مخالفت كرد ..اما من براش توضيح دادم بهش گفتم من كاري بلد نيستم .بهش گفتم از اين به بعد نه تنها خودم بلكه بايد مراقب اين بچه هم باشم ..ازش خواستم تا به اعظم خانوم اطلاع بده كه منم به عنوان خدمتكار معرفي كنه ..سولماز اولش گفت :خانوم جان نميشه شما زن اربابي ..به حرفش خنديدم گفتم ديگه نيستم ..يادت رفت ارباب منو از خونه انداخت بيرون ..انقد ازم متنفره كه فكر نكرد من كجا رو دارم كه برم ..بهش گفتم اگه سركار نرم نميتونم زندگي كنم ..سولماز گفت پيش مادرم تو روستا بمؤنيد من خرجتون رو ميدم ..گفتم من نميخوام كسي خرجمو بده اينقدر حرف زدم تا مادرش هم با حرفام موافقت كرد...
 

چند روز گذشت بلاخره اعظم خانوم پيغام فرستاد بود كه با اون خانواده حرف زده و گفته من و سولماز پيششون ميريم ..حتي قرار شد يه جاي خوابم بهمون بدن ..خيلي خوشحال بودم ..خدا خيلي بزرگ بود..تا چند روز پيش هيچ انگيزه اي براي زندگي نداشتم و ميخواستم بميرم ..اما الان همه هدفم بچه ي تو شكمم بود ..نميخواستم اينو از دست بدم ..به خاطرش زندگي ميكردم ..كار ميكردم ..راه ميرفتم ..غذا ميخوردم و ميخوابيدم همه اينكارا به عشق اون بود ..هديه اي بود از طرف خدا براي روزهاي بي كسي من ..براي تنهايي من ..بعد از خداحافظي با خانواده سولماز باهم پياده تا لب جاده رفتيم و بعد سوار اتوبوس شديم ..حالم توي اتوبوس بد ميشد ..بوي بدي داشت اما بايد تحمل ميكردم ..با اصرار از سولماز خواستم منو فيروزه صدا بزنه و ديگه بهم نگه خانوم جان ..چون من ديگه خانوم جان نبودم و با هم دوست بوديم ..حتي بالاتر از دوست سولماز مثل خواهرم بود..بلاخره به تهران رسيديم تهراني كه من تا حالا نيومده بودم اما رئوف برام از تهران تعريف كرده بود..با آدرسي كه داشتيم يه ماشين گرفتيم تا مارو ببره به اونجا ..تمام مدت به بيرون زل زده بودم ..راننده معلوم بود از طرز لباس پوشيدنمون تعجب كرده ..هر دومون لباس محلي پوشيده بوديم ..بلاخره با توقف ماشين راننده گفت آدرستون اينجاست آبجي..پولش رو داديم و از ماشين پياده شديم ..رسيديم به يه خونه بزرگ كه در بزرگي داشت ..و واقعا زيبا بود ..بعد از اين كه در زديم در رو باز كردن و خودمون رو معرفي كرديم ..گفتن بايد بريم پيش خانوم ..خانوم خونه اسمش زيبا بود..از سالن بزرگ رد شديم ..سالني كه پراز وسايل زياد و عتيقه بود..معلوم بود وضع ماليشون خيلي خوبه ...وارد اتاقي شديم ..زن جووني نشسته بود ..بلوز دامن زيبايي تنش بود و موهاش رنگ قشنگي داشت ..سلامي داديم كه جواب داد و گفت :بشينيد..بعد شروع كرد به حرف زدن ..همينطور كه ميدونيد شما براي كمك اومديد غير از شما دو تا خدمه ديگه هم داره اين خونه ألبته يكيش مرده و يكيش خانومه ..زن و شوهرن..
فاطمه خانوم سنش زياده و نميتونه همه كارها رو خوب انجام بده و وظيفه شما تو اين خونه همه چيزه..آشپزي ..خريد ..نظافت ..دوست دارم خوب وظايفتون رو انجام بديد ..ته حياط يه اتاقي هست كه كمي وسايل كهنه توشه..بريد تميز كنيد و اونجا ساكن بشين و از فردا كارتون رو شروع كنيد ..ضامن شما هم أعظمه پس اميدوارم مشكلي پيش نياد.
تا شب مشغول تميز كردن اتاق بوديم .پر از گرد و خاك بود وتار عنكبوت بسته بود .وسايل اتاق يك فرش بود با يه كمد كهنه ..و چند تا هم تشك و بالش ..از بس كار كردم خسته شدم روي زمين نشستم ..سولماز گفت : ببخشيد خانوم جان خيلي خسته شديد بايد بيشتر مواظب بچه تون وخودتون باشيد..اخم كردم و بهش گفتم : سولماز تو باز منو خانوم صدا زدي..سولماز خنديد و گفت :اي واي يادم ميره اخه عادت كردم ..باشه ببخشيد فيروزه خانوم ..لبخندي بهش زدم و گفتم من كه كاري نكردم بيشتر كارها رو خودت كردي.. سولماز گفت هردومون كار كرديم ..حالا بهتره بريم بخوابيم تا صبح زود بلند بشيم ..صبح با صداي سولماز از خواب پاشدم ..از اتاقمون به سمت خونه رفتيم ..فاطمه خانم كه زني تقريبا پنجاه ساله بود در حال دم كردن چايي بود ..با ديدن ما سلام داد كه بهش سلام وصبح بخير گفتيم ..فاطمه خانوم گفت : دخترا زود بياين صبحونه تون رو بخوريد كه بايد تا آخر شب كلي كار كنيد ..مشغول خوردن صبحانه شديم رو كردم به فاطمه خانوم و گفتم : براي زيبا خانوم صبحونه نميبريم..فاطمه خانوم گفت :مادر جان زيبا خانوم ديرتر ميخوره اما بايد براي آقا ببريم الانم داره تو اتاقش آماده ميشه . من كه صبحونم تموم شده بود فاطمه خانوم رو به من كرد و گفت :دخترم ميتوني اين سيني صبحانه رو ببري تو اتاقشون اخه پله ها زياده منو اذيت ميكنه ..چشمي گفتم و از جام بلند شدم كه سولماز گفت : نه من ميبرم..متوجه نگرانيش شدم اما من تازه اوايل بارداريم بود و مشكلي نداشتم پس سيني رو برداشتم و به سمت پله ها رفتم ..حدس ميزدم اتاقشون بايد اتاق ديروزي باشه كه توش رفتيم ..با دستم تقه اي به در زدم كه صداي مردونه اي گفت :بيا داخل..تا وارد شدم آقايي رو ديدم كه در حال پوشيدن كتش بود ..يه مرد قد بلند..بسيار قد بلند.. و چشم مشكي..سلامي دادم كه جواب داد سيني روروي ميزگذاشتم و گفتم :بفرمائيد صبحونه فاطمه خانوم فرستاده..با اجازه اي گفتم و خواستم از اتاق بيام بيرون كه گفت صبر كن ..به سمتش چرخيدم كه گفت :شما بايد خدمه جديد باشيد. بله آرومي گفتم ..نگام كرد و گفت :از كجا اومديد جواب دادم ما تو روستاي اعظم خانوم زندگي ميكنيم ..دنبال كار بوديم كه اينجا رو معرفي كرد بهمون ..مرد گفت :خانوادت كجان ؟ازدواج كرديد ؟ در جواب سوالش مجبور شدم كمي دروغ بگم..گفتم :من كسي رو ندارم دختر و شوهرم مردن ..مرد كه معلوم بود دلش برام سوخته با گفتن متاسفم به سمت سيني صبحانه رفت و من از اتاق خارج شدم..
 از اتاق خارج شدم و پيش فاطمه خانوم رفتم كه در حال تميز كردن برنجبراي ناهار بود ..فاطمه خانوم با ديدنم گفت :چي شد صبحونه آقاي دكتر رو دادي بهشون ..با شنيدن اين حرف گفتم :بله ولي مگه آقا.. دكتره.. فاطمه خانوم خنديد و گفت :آره مادر دكتره..يه دكتر خوب مدركش رو خارج از كشور گرفته ..من كه از اين چيزا سر در نميارم اما خيلي معروف و سر شناسه . آهاني گفتم كه فاطمه خانوم گفت :سولماز داره حياط رو ميشوره توام ناهار رو درست كن ..چشمي گفتم و مشغول شدم ..موقع ناهار با كمك سولماز ميز رو چيديم كه زيبا خانوم گفت منتظر محمد ميمونم ..و من تازه اسم دكتر رو متوجه شدم دكتر محمد ميرزايي.. چند روزي بود كه تو اين خونه و تو اين شهر مشغول كار شده بوديم ..خدا رو شكر خانواده خوبي بودن و زياد اذيت نميكردن .. گاهي دوباره حالم بد ميشد و گاهي هم از بوي غذاها سرم گيج ميرفت و چشام سياهي ميرفت .. فاطمه خانوم مشكوك شده بود و من نميدونستم جوابش رو چي بدم ..راستش بيشتر از همه ميترسيدم با فهميدن اين موضوع من رو از خونه بيرون كنن..بعضي شبا تا صبح خواب آفتاب رو ميديدم و براش زجه ميزدم ..گاهي هم دلم براي ارباب تنگ ميشد .. باورم نميشد كه روزي برسه دلم براي ارباب تنگ بشه ..صبح مشغول آويزون كردن لباس هاي خيسي بودم كه شسته بودم با شنيدن صداي سلام كسي از ترس از جام پريدم ..به سمت عقب برگشتم ويه مرد جوون رو ديدم كه داره با لبخند بهم نگاه ميكنه ..دستم روي قلبم بود و تند تند ميزد ..مرد گفت :ترسيدي.؟مشكوك گفتم :شما ؟ در همين حين صداي فاطمه خانوم بلند شد كه گفت آقا امير شمائيد ..مرد كه فهميدم اسمش أميره رو كرد به فاطمه خانوم وسلام داد و به من گفت :خوب اسم من رو فهميدي امير هستم ..حالا تو كي هستي؟؟ از صميمي حرف زدنش خوشم نيومد و با قيافه درهم گفتم :من چند روزه استخدام شدم و اينجا كار ميكنم .. امير گفت : خوب مثل اينكه نميخواي أسمت رو بگي نه ..جوابي ندادم و گفتم : ببخشيد من كار دارم و به سمت خونه رفتم ..اما صداي خنده اش رو از پشت سر شنيدم .زهرا خانوم برام گفت امير برادر دكتره و گاهي مياد اينجا..و بعدم بهم گفت :زياد بهش نزديك نشم آدم زياد جالبي نيست ..براي من كه زياد مهم نبود..فقط اميدوار بودم حضورش برام دردسر درست نكنه ..و بتونم راحت و بي دردسر كارم رو انجام بدم..

شب شد و موقع شام ميز رو چيدم دكتر هم رسيده بود ..در حال گذاشتن ظرف برنج روي ميز بودم كه امير همينطور به سمت ميز ميومد گفت :به به چه بوي خوبي و بهم لبخند زد ..دكتر گفت تو هميشه با شنيدن بوي غذا كنترل خودت رو از دست ميدي ..به حرفاشون گوش نكردم و به سمت آشپزخونه رفتم ..اصلا حس خوبي به اين مرد نداشتم ..خيلي صميمي برخورد ميكرد ..يك ماه از وقتي كه به اين خونه اومده بودم گذشته بود شكمم فقط يه ذره جلو اومده بود اما حالم گاهي واقعا خراب ميشد و ضعف داشتم ..يك روز در حال درست كردن غذا بودم..كه از بوش حالم بهم خورد و بالا آوردم ..فاطمه خانوم شونه هامو ماساژ داد و گفت :دخترم من انقد تجربه دارم كه بفهمم بارداري..يكهو ترسيدم و نگاش كردم ..دستش رو گرفتم و گفتم نه تو رو خدا به خانوم نگيد ..بيچاره ميشم حتما منو بيرون ميكنه ..من جايي رو ندارم .. فاطمه خانوم با مهربوني گفت :زيبا خانوم يكم رفتارش سرد و خشكه ولي هيچوقت اينكارو نميكنه اون عاشق بچه هست ..بعدم آهي كشيد و گفت الان پنج ساله ازدواج كرده يكبار سقط كرده و ديگه بچه دار نشده ..و در حسرت بچه مونده ..فاطمه خانوم بهم نگاه كرد وقول داد كه حرفي به زيبا خانوم نزنه ولي گفت اگه ازش سؤالي بپرسن نميتونه دروغ بگه و مجبوره كه واقعيت رو بگه ..فقط دعا ميكردم اون جور كه فاطمه خانوم ميگفت ..منو بيرونن نكنن ..چون دير يا زود همه چيز رو بلاخره ميفهميدن ..فاطمه خانوم سرقولش موند و به كسي چيزي نگفت ..منم خوشحال بودم و خوب كار ميكردم ..هر ماه وقتي حقوقمو دريافت ميكردم فقط كمي ازش بر ميداشتم..و يقيشون رو جايي مخفي ميكردم ..دلم ميخواست وقتي بچم به دنيا اومد مواظبش باشم..ندارم هيچ كمبودي رو تحمل كنه ..ديگه نميذاشتم اين بچه آسيب ببينه..روز به روز شكمم گنده تر ميشد و دلواپسي من و سولماز بيشتر ميشد ..مجبور بودم لباس هاي گشاد بپوشم تا كسي چيزي نفهمه..چند روز بود خيلي كمرم درد ميكرد و همش بخاطر شستن فرش بود..ألبته سولماز هم خيلي بهم كمك كرده بود..تا اين كه در حال گذاشتن ظرف ميوه روي ميز بودم ..كه ناگهان درد شديدي زير دلم پيچيد .. جيغي كشيدم و ظرف از دستم افتاد شكست ..همه موضوع رو فهميدن اشكام گوله گوله ميريخت اصلا باورم نميشد دكتر منو اخراج كنه ..چكار بايد ميكردم ..كجا بايد ميرفتم..
 سولماز دستام رو گرفته بود و سعي داشت با حرفاش آرومم كنه ..فيروزه جان گريه نكن ..فاطمه خانوم با زيبا خانوم حرف زده و راضيش كرده كه با شوهرش حرف بزنه و از شوهرش بخواد تا بموني .. گريه ام بيشتر شد گفتم نميذاره ..الأن كجا برم ؟؟هنوز وقتي ياد حرف آقاي دكتر ميوفتم غصه ام بيشتر ميشه ..دكتر گفت :شما تا الأن به من دروغ گفتيد..من ديگه نميتونم به شما اعتماد كنم ..وقتي راحت ميتونيد مسئله به اين مهمي رو مخفي كنيد چه جوري بهتون اعتماد كنم و باورتون داشته باشم ..صداقت براي من مهمه كه شما نداشتيد.. اگه از روز اول وضعيتتون رو ميگفتيد مطمئن باش كمكتون ميكردم اما الان ..متاسفم اما شما بايد هرچه زودتر از اين جا بريد..سولماز هم داشت وسايلش رو جمع ميكرد تا با من بياد و ميگفت :اگه تو رو بيرونن كنن منم اينجا نميمونم.. مدتي گذشت و در اتاق باز شد زيبا خانوم وارد اتاق شد..خجالت ميكشيدم به صورتش نگاه كنم دلم نميخواست فكر كنه نمك خوردم و نمك دون شكستم..زيبا خانوم جلو اومد و كنارم نشست.. چشمش به شكمم برد آهي كشيد وگفت ..محمد رو راضي كردم بموني..خيلي خوشحال شدم شروع كردم به تشكر كردن ..كه گفت :تو خيلي خوشبختي كه داري صاحب بچه ميشي ..آرزويي كه من دارم ..باورت ميشه هميشه منتظرم كه زندگيم خراب بشه ..درسته محمد دوسم داره اما ميترسم بخاطر خانواده اش بخواد دوباره ازدواج كنه ..اونا دلشون نوه ميخواد..چقدر دلم براش سوخت از خدا خواستم كه به اونم يه بچه بده ..از روزي كه متوجه شدن من حامله ام ..زيبا خانوم با مهربوني ازم ميخواست ..كاراي زياد سخت انجام ندم و منو شرمنده خودش ميكرد ..اون روزبردار دكتر امير اومد ..من در حال آب دادن به گل هاي حياط بودم كه كنارم ايستاد و گفت :شنيدم داري صاحب بچه ميشي..پدر اون بچه كجاست ..آروم گفتم مرده..امير پوزخندي زد و گفت :اره معلومه از دروغ گوييت..شايدم اصلا پدري نداره ها..از توهينش عصبي شدم و با پرخاش گفتم ..به شما ربطي نداره ..خواستم برگردم كه بازوم رو گرفت و كشيد ..اولش تعجب كردم و بعد خشم كل وجودم رو گرفت و تقلا كردم دستمو ول كنه..صورتش رو نزديك صورتم آورد و گفت :من شما زن ها رو ميشناسم..من مثل برادرم و زن برادرم خامت نميشم ..مطمئن باش مواظبتم..

امير بازومو گرفته بود و ول نميكرد ..دستم رو با شدت كشيدم و گفتم ..يكبار ديگه بهم دست بزني ...با اين حرفم شروع كرد به خنديدن و گفت مثلا ميخواي چكار كني ؟؟ميخواي منو مثلا بكشي؟؟اعصابم به شدت خرد شده بود اصلا از اين مردك بيشعور خوشم نميومد رفتم داخل خونه و به سمت آشپزخونه رفتم ..فاطمه خانوم تا منو ديد گفت چي شده ؟چرا صورتت انقد سرخه..حالت خوبه دخترم ...لبخند كم جوني زدم و گفتم بخاطر گرميه هوا فك كنم ..فاطمه خانوم با مهربوني گفت خوب نره بيرون دخترم ميگفتي سولماز باغچه رو آب بده ..برات اصلا خوب نيست تو بار شيشه داري بايد خيلي مواظب خودت باشي ..چشمي گفتم و مشغول پوست كندن سيب زميني ها شدم..تو اون مدت اتفاق خاصي رخ نداد به ماه هاي آخر بارداريم نزديك ميشدم و گاهي ميترسيدم عاقبت خودم و اين بچه چي ميشه ..ميترسيدم اگه سر زا بميرم عاقبت اين بچه چي ميشه ..حتي از سولماز خواسته بودم اگه بلايي سرم اومد مواظب بچه ام باشه ..شبا لباس هاي آفتاب رو بغل ميكردم و گريه ميكردم دلم ميخواست كسي پيشم بود تا بهش تكيه ميكردم ..گاهي دلم آغوشي ميخواست تا بتونه آرومم كنه ..گاهي به ياد ارباب ميوفتادم ...اينكه موقع بارداري سر آفتاب چقد بهم ميرسيد و هوامو داشت ..دلم نميخواست بهش فكر كنم با خودم ميگفتم اون منو از خونش بيرون كرد پس بايد ازش متنفر باشم ..اما نميدونم چرا نبودم و دلم براش لك ميزد ..دلم براش تنگ شده بود دلم براي چشماي سبز خوش رنگش تنگ شده بود ..يعني اونم به من فكر ميكرد ..ماه اخر بارداريم بود به قول سولماز مثل يه توپ گرد شده بودم و قل ميخوردم وقتي از جلوي دكتر رد ميشدم و نگاهش رو روي شكمم ميديدم خيلي خجالت ميكشيدم وقتي نگاه حسرت زده زيبا خانوم رو روي خودم ميديم دلم براش ميسوخت و براش دعا ميكردم باردار بشه ..وقتي دلم ترشي ميخواست و فاطمه خانوم برام مياورد حسابي شرمنده اش ميشدم و وقتي نگاه پر اخم امير رو به خودم ميديدم تنم ميلرزيد ..اما وقتي تكون هاي بچه رو توي شكمم حس ميكردم يه شوقي تو وجودم ايجاد ميشد ..من اين روزها رو قبلا هم تجربه كرده بودم اما الان برام جذاب تر بود ..وقتي ميكردم به زودي به دنيا مياد و بغلش ميكنم قندتو دلم آب ميشد ...
 خيلي كم كار ميكردم و هر وقت ميرفتم كاري انجام بدم سولماز و فاطمه خانوم نميذاشتن..من پول ميگرفتم و نميخواستم پولم حروم باشه اما اونا ميگفتن خود زيبا خانوم راضيه و ميگفتن :بعد از اين كه بچه به دنيا اومد ميتوني جبران كني .يك هفته گذشت بلاخره زمانش رسيد ..ظهر بود و از ديشب درد داشتم اما ديگه نميتونستم طاقت بيارم ..به سولماز گفتم :كه سريع رفت با زيبا خانوم و فاطمه خانوم برگشت ..با كمكشون سوار ماشين شدم و قبلش پولي كه جمع كرده بودم را دام به سولماز و گفتم اگه هزينه اي شد پرداخت كنه ..تو ماشين دكتر از خجالت دستم رو گاز ميگرفتم تا دادم هوا نره ..سولماز باهام بود و با نگراني نگام ميكرد ..اشكام رو كه ميريخت پاك كردم و آروم جوري كه دكتر نشنوه به سولماز گفتم :سولماز بهم قول دادي مواظب بچه ام باشي ..سولماز با چشماي خيس گفت :تو سالم ميموني ..الان ميرسيم و بچه خوشگلت به دنيا مياد..سولماز همش باهام حرف ميزد تا حواسم رو پرت كنه اما دردام خيلي زياد بود ..زير لب ميگفتم :خدايا كمك كن بچه ام سالم به دنيا بياد ..چشام رو كه باز كرد تو يه مكان نا آشنا بودم ..هنوز شكمم كمي درد ميكرد .طولي نكشيد كه در اتاق باز شد و يه خانوم وارد اتاق شد ..با ديدن من گفت :سلام عزيزم بيدار شدي؟؟ پرسيدم بچه ام كجاست كه گفت الان ميارمش .. بعدم بهم لبخندي زد و گفت :صاحب يك پسر كوچولو خوشگل و سفيد شدي...با شنيدن اين حرف از خوشحالي اشك ريختم ..همون لحظه سولماز هم اومد تو اتاق و بعد پسرم رو آوردن..پسر من ..خداي من باورم نميشد چشماش سبز بود. سبز تيله اي مثل ارباب..گريه ميكرد ..با هر قطره اشكش دل من هم خون ميشد ...وقتي تو بغلم گرفتم موجي از آرامش سرازير شد پسرم منو نگاه ميكرد و من تو دلم قربون صدقه اش ميرفتم.. وقتي با سولماز به خونه دكتر برگشتيم زيبا خانوم با ديدن پسرم گريه كرد و بغلش كرد و گفت واي چقد خوشگله ..چشماش چقد خوش رنگه..فقط بهش لبخند زدم ..كه صداي گريه پسرم بلند شد ..زيبا خانوم هول كرد و با ترس بچمو تو بغلم گذاشت و گفت :واي داره گريه ميكنه..از اين كارش خنده ام گرفت..پسرمو بغل كردم وبعد تو اتاق بهش شير دادم ..وقتي زيبا خانوم اسمش رو پرسيد ناخودآگاه زمزمه كردم جاويد..ياد ارباب افتادم كه دلش ميخواست اسم پسرش رو جاويد بذاره..سولماز با تعجب نگام ميكرد ميدونستم با خودش فكر ميكنه چرا اين اسم رو گذاشتم ..اسمي كه ارباب ميخواست روي بچه اولمون بذاره اما دختر شد..

زيبا خانوم بهم براي جاويد لباس داد با حسرت گفت اينا رو براي بچه اش گرفته بود اما هيچ وقت خدا بهش بچه اي نداده ..دفعه اولي كه زيبا خانوم جاويد رو تو بغل دكتر گذاشت ..حسرت رو تو چشماي دكتر ديدم ..دستاي كوچيك پسرم رو چند بار بوسيد و گفت :خيلي پسره زيبايي ..و من پيش خودم زمزمه كردم شبيه پدرش شده ..
(ادامه داستان از زبان ارباب )
خوب گوش كن به من ربطي نداره أجاره زمين رو ميخواي از كجا بياري اگه اجارتو ندي زمينتو ازت ميگيرم ..مرد كشاورز با التماس بهم گفت :ارباب تو رو خدا رحم كن ...اين فصل محصولم اصلا خوب نبود ..من قول ميدم ماه بعد جبران كنم ..ارباب به پات ميوفتم ..بدون توجه به حرفاش سوار ماشين ميشم و به راننده ميگم برگرد خونه ..هوا تاريك شده ..مثل تمام اين چند وقت خودم رو بيرون از خونه مشغول ميكنم ..خسته وارد عمارت ميشم و خاتون رو ميبينم ..سلام ميگم و خاتون مثل هميشه ازم گله ميكنه ..كه چرا تا دير وقت خودم رو خسته ميكنم ..منم جواب ميدم خسته نيستم .. خاتون به خدمه دستور ميده كه ميز شام رو بچينن..كه ميگم گرسنه نيستم و به سمت اتاقم ميرم ..اما قبل از اين كه وارد اتاق بشم راهم رو كج ميكنم و وارد اتاق ديگه اي ميشم ..اتاقي كه روزي دخترم توش بود ..اتاق فيروزه ..سرم به شدت درد ميكنه كت و پيرهنم رو در ميارم و رو تختش دراز ميكشم ..شايد حماقت باشه اما بعد از اون همه بلاهايي كه صاحب اين اتاق سرم آورده هنوز دلم براش تنگه و بهش فكر ميكنم ..گاهي به يادش ميوفتم و اين قلب زبون نفهم هواش رو ميكنه .. هواي چشماي مشكيش ..يعني الان كجاست ؟چكار ميكنه ..اخ كه يادم مياد به خاطر ديدن اون پسره آشغال باعث مرگ آفتاب شد هنوز كه هنوزه خونم جوش مياد..اما گاهي هم نگرانش ميشم ..تختش بعد از چند ماه هنوز بوي عطر تنش رو ميده ..حس ميكنم چشمام ميسوزه كي گفته مرد نبايد گريه كنه ..چقدر خودمو محكم نشون بدم چقد تظاهر كنم كه قوي ام ..منم آدمم..دلم دخترم رو ميخواد تا بابا صدام بزنه ..وقتي به خودم ميام اشكام جاري ميشه ..و من ارباب كسي كه همه جذبش رو قبول دارن .. ازش حساب ميبرن و گاهي ميترسن ..گريه ميكنم..صبح كه از خواب پا ميشم خودم رو تو اتاقي ميبينم كه هم از صاحبش متنفرم هم دلم براش تنگ شده باورم نميشه شي رو همونجا خوابيده باشم بعد از پوشيدن لباس هام از اتاق خارج شدم ..

داستان به زبان ارباب)
وقتي از اتاق فيروزه خارج شدم به سمت سالن صبحونه رفتم ..سرمه و منيژه منتظرم بودن باديدن سلام و صبح بخير گفتن :كه با بي حوصلگي جوابشونو دادم ..خاتون سر ميز نبود ..وقتي سراغ خاتون رو گرفتم گفتن از ديشب سر درد داره و الان خواب هستن ..نگران خاتون شدم كه سرمه بهم اطمينان داد كه تنها يك سردرد ساده هست و حالش خوبه ..با بي ميلي شروع كردم به خوردن صبحانه كه منيژه شروع به حرف زدن كرد .. ببخشيد ارباب الان كه نزديك عيده ميشه تعطيلات رو تو خونه تهران بگذرونيم ..با بي حوصلگي بهش نگاه كردم و گفتم ..من حوصله مسافرت ندارم كلي كار سرم ريخته هيج جا نميريم ..از وقتي كه اون حرف رو به آفتابم و فيروزه زده بود ازش بدم ميومد ..منيژه دوباره شروع كرد به حرف زدن و گفت ارباب شما چند ماهه به خاطر اون دختره هرزه خودتون رو داريد اذيت ميكنيد ..آفتاب ديگه مرده نبايد انقد خودتون رو عذاب بديد و اذيت كنيد ..وقتي حرفاش رو شنيدم حرفاش مشت محكمي به ميز زدم كه هر دوتاشون از ترس پريدن و داد زدم يك بار ديگه تو اين خونه كسي حرفي از اون ماجرا بزنه من ميدونم با اون فرد ..گفتم نميريم تهران يعني هيج جا نميريم فهميدي؟؟منيژه از ترس بله اي گفت :از جام بلند شدم و به سمت اتاق خاتون رفتم بايد بهش سر ميزدم ..خاتون روي تخت دراز كشيده بود اما بيدار بود ..كنار خاتون نشستم و گفتمً:خاتون حالت خوبه ؟؟ الان آدم ميفرستم دكتر رو خبر كنن ..كه خاتون دستش رو گذاشت تو دستم و گفت :نميخواد پسرم يه سردرد ساده هست..من خوبم ..و گفت :همه ي نگرانيم براي توئه چند ماهه داري خودتو نابود ميكني ..فكر ميكني نميبينم كه اتاقت همش بوي سيگار ميده ..همش كلافه اي ..دلم ميسوزه برات مادر ..من مادرم اما نميتونم براي آرامشت كاري كنم ..اگه يه بچه از خودت داشتي الان همه چي فرق ميكرد..تو دلم به آرزوهاي مادرم پوزخند زدم ..بچه ..آفتابم ديگه نيست كه با شيطونياش كل عمارت رو بهم بزنه ..سعي كردم خيالش رو راحت كنم و گفتم ..من خوبم خاتون ..تنها نگرانيم براي شماست ..مواظب سلامتيتون بايد بيشتر باشيد..و از اتاق بيرون اومدم ..بعد از اين كه از اتاق خاتون خارج شدم مباشر رو ديدم كه به سرعت اومد سمتم .تا بهم رسيد گفتم :چه خبرته چي شده ؟برگه اي دستش بود و گفت ارباب اين همين الان از زندان رسيده ..رئيس زندان براتون فرستاده و گفته :زنداني خودش رو كشته ..برگه از دستم افتاد ..هاج واج ايستاده بودم ..حس ميكردم دهنم خوش شده و نوشته هاي برگه بهم دهن كجي ميكردن 

نامه رو باز كردم و شروع كردم به خوندن ..الان كه اين نامه به دستتون ميرسه من مردم ..مسخره به نظر ميرسه كه هميشه آرزو داشتم يه زندگي عالي داشته باشم ..يه زن خوب و چند تا بچه..يه خونه شلوغ كه وقتي خسته از سركار برميگشتم آرامش توش باشه ..از بچگي فيروزه برام يه جوري خاص بود ..يه آدم خاص بود ..كم كم كه بزرگ شديم مسئوليتم بهش بيشتر شد ..دلم ميخواستش.. فيروزه آدم فوق العاده اي بود و مطمئن بودم هر كسي باهاش زندگي كنه خوشبخته خوشبخت ميشه ..چقدر برام لذت بخش بود كه فيروزه هم منو دوست داشت ..وقتي براي سربازي به شهر ديگه اي افتادم خيلي گريه كرد ..اما هميشه وقتي منو داداشي صدا ميزد دلخور ميشدم من كور بودم و نميفهميدم از نظر فيروزه من براش مثل داداششم..وقتي شنيدم با تو ازدواج كرده اونم با اجبار شب تا صبح گريه كردم ..مثل يه بچه ..دعوا كردم و منو بازداشتگاه فرستادن ..اونا چه ميفهميدن وقتي تو سربازي هستي و بهت خبر ميرسه كه عشقت ازدواج كرده چه حالي ميشي.. تصميم گرفتم برگردم و فيروزه رو جايي ببرم كه هيچكس اذيتش نكنه ..اون روز كه تو امام زاده مارو گرفتن فكر كردم همه چيز تموم شده اما وقتي فهميدم به خاطر فيروزه منو آزاد كردي باز اميدوار شدم براي فيروزه مهمم..اما الان ميفهمم اون منو نميخواست هيچوقت ..گاهي ديدن خوشبختي آدم ها تلخ ميشه ..وقتي از خدمت برگشتم ..وقتي فهميدم فيروزه دختر داره بهت حسوديم شد .. جرا همه چيز هاي خوب براي تو بود ..چون تو اربابي ..آفتاب زيبا و شيرين بود تصميم گرفتم .. فيروزه رو تا اخر عمر رها كنم وازدواج نكنم اما يك روز از طرف كسي بهم پيغامي رسيد ..پيغامي كه اگه فيروزه رو ميخوام بايد كاري كنم ..پيغامي كه فيروزه توخونه ارباب داره اذيت ميشه دلم سوخت ..تصميم گرفتم هر طور شده يك بار ديگه شانسمو امتحان كنم ..اره وقتي فيروزه كنار رودخونه پيشم اومد ..وقتي از تو طرفداري كرد و تو رو پدر بچش ميدونست ..ديوونه شدم ..وقتي آفتاب تو بغلم بود فقط ميخواستم فيروزه رو يترسونم اما نميدونم چي شد كه آفتاب تو آب افتاد ..تنها زماني به خودم اومدم كه فيروزه هم ميخواست تو آب بپره و جلوش رو گرفتم ..خيلي سخته عشقت بهت بگه ازت متنفرم و حالش ازت بهم ميخوره ..و آرزوي مرگت رو بكنه ..اما فيروزه همه رو بهم گفت ..

تو نامه نوشته بود وقتي از دستت كتك ميخوردم برام مهم نبود چون باورم نميشد آفتاب بميره .. آفتابي كه جزوي از فيروزه من بود يه تيكه از وجودش،.ازم شكايت كه كردي خوشحال شدم چون بار گناهام كم ميشد و عذاب وجدانم از بين ميرفت ..اما بعد از چند ماه كه فهميدم به خاطر حماقت من فيروزه رو بيرون كردي ..ديوونه شدم ..يه ديوونه به تمام معنا ..الان ميخوام ديگه خودم رو راحت كنم چون تو اين دنيا ديگه كسي نيست كه بهش دلخوش باشم ..اما بدون فيروزه بي گناه بود ..كسي كه برام پيغام فرستاده بود هيچ وقت خودش رو معرفي نكرد اما من قبل از هركاري بايد ميدونستم كي پشت اين قضيه كي هست ..و پيداش كردم ..كسي كه مثل من گناهكاره زنه اولت منيژه هست ..فيروزه بي گناهه..مدركش هم همون دختري كه برام پيغام آورد و فيروزه رو پيشم آورد ..
آدرسشو برات ميفرستم ..ميتوني با ديدنش مطمئن بشي و ازش بپرسي همه چيز رو ..اگه فيروزه رو ديدي از طرف من بگو منو حلال كنه..منه احمق خيلي بهش بدي كردم ..خدافظ..
(بقيه داستان از زبان فيروزه )
داشتم براي پسرم لالايي ميخوندم ..چشماي سبز خوشگلش بسته شده بود ..از وقتي جاويد به دنيا اومده بود زيبا خانوم دستور داد از اون اتاق ته حياط بيايم تو خود خونه و به من و سولماز يه اتاق داد وگفت اونجا خيلي سرده و ممكنه جاويد مريض بشه ..زيبا خانوم جاويد رو خيلي دوست داشت و وقتي من به كارم ميرسيدم بغلش ميكرد و باهاش حرف ميزد ..حتي آقاي دكتر موقعي كه خسته از سركار ميومد قبل از اين كه ناهار بخوره ..ميگفت جاويد رو ببرم پيشش..خيلي خوشحال بودم كه پسرم اين همه محبوبه و همه دوسش دارن ..يك روز جاويد خواب بود رفتم تو حياط تا لباس ها رو بشورم وقتي شستن لباس ها تموم شد غروب بود و هوا داشت تاريك ميشد برگشتم به اتاق جاويد رو تخت خواب بود كنارش چند تا بالش گذاشته بودم تا قل نخوره ..لبخندي زدم و پيشونيش رو بوسيدم كه متوجه شدم تب داره ..تا دستم رو روي صورتش گذاشتم خيلي نگرانش شدم ..صورت و دستاش داغ بودن .. نفهميدم چطوري بغلش كردم پسرم حتي ناي گريه كردن هم نداشت به سمت اتاق دكتر رفتم و در زدم ..تا در رو باز كرد سريع گفتم ..آقاي دكتر جاويد تب داره تو رو خدا ببينيد ..چكاركنم ..انقد هول بودم كه متوجه نبودم دارم گريه ميكنم ..جاويد عزيزم خوابيده بود ..بعد از اين كه دكتر معاينش كرد ..بهم گفت اول از همه بايد لباس هاي خنك تنش كني و بعدم يه پارچه رو خيس كن و روي دست و پاش قرار بده
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : firooze
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه lckwo چیست?