فیروزه قسمت چهارم - اینفو
طالع بینی

فیروزه قسمت چهارم


دكتر بهم گفت بايد به جاويد شير بدم تا آب بدنش خشك نشه خود دكتر بيرون رفت و براي جاويد دارو خريد خيلي ازش ممنون بودم

..موهاي كم پشت پسرم رو نوازش كردم و صورتش رو بوسيدم .. هنوزچشمام از اشك خيس بود ..در اتاق باز شد و زيبا خانوم وارد شد ..آروم بهم گفت خوابيده .. ؟ سري تكون دادم و گفت خداروشكر شكر خوب شد ولي اگه محمد نبود من از ترس سكته ميكردم .. خيلي ازش تشكر كردم كه گفت وظيفه محمد اون دكتره ديگه ..بعد آروم جاويد رو بوسيد و گفت فداش بشم من ..چقدر اين بچه خوردنيه و خوشگله كلك توام عجب شوهر قشنگي داشتي ها ..با ياد ارباب لبخند تلخي زدم ..يعني الان چكار ميكرد اگه ميدونست يه بچه داره چه واكنشي نشون ميداد..
خیالم که از جاوید راحت شد رفتم تو آشپزخونه تا غذا درست کنم مشغول درست کردن غذا بودم که حس کردم کسی وارد آشپزخونه شد تا به عقب برگشتم امیر رو دیدم سلامی گفتم و بعد ادامه دادم چیزی لازم دارید... امیر خیره نگام میکرد و گفت نچ.. اومدم تورو ببینم دلم برات تنگ شده بود ..راستی پسره خوشگلت کجاست؟ آهی کشیدم و گفتم مریض بود خوابیده... امیر گفت: برای همینه عصبانی و گرفته ای.. اصلا حوصله اش رو نداشتم گفتم آقا امیر اگه چیزی لازم دارید بگید وگرنه لطف کنید برید بیرون تا به کارم برسم..امیر نزدیک شد که عقب رفتم ولی دست بردار نبود .. پشتم که به دیوار خورد امیر در نزدیکترین فاصله از من ایستاد و گفت:من ازت خوشم میاد فیروزه تا حالا دخترای زیادی اطرافم بودن حتی از تو خوشگلتر اما چشمای تو یه جوره خاصیه تا حالا کسی بهت گفته چقد چشمات خوشگله..یاد ارباب افتادم که همیشه از برق چشمام تعریف میکرد به خودم اومدم و گفتم برو عقب وگرنه جیغ میکشم ..امیر گفت: اگه درخواست....منو قبول کنی هر‌چی بخوای بهت میدم.. پسرتم در رفاه بزرگ میشه...با شنیدن پیشنهاد بی شرمانش سیلی سختی بهش زدم...مچ دستم رو گرفت..و با خشم و باعصبانيت گفت: چطور جرات کردی دختره ی احمق.. تو فقط یه خدمتکاری منو میزنی..بیچارت میکنم...از درد مچم چشمام رو بسته بودم ناگهان صدای داد دکتر اومد..امیر داری چه غلطی میکنی؟دکتر دم آشپزخونه ایستاده بود..امیر ازم جدا شد و گفت:تقسیر این خدمتکار پر روئه..خیلی بهش رو دادی اصلا آدم درستی نیست..خیلی ترسیدم که دکتر حرفاشو باور کنه..اما دکتر گفت امیر بیا اتاقم کارت دارم...


تو بغل سولماز گريه ميكردم و زار ميزدم ..اخه سولماز من چرا انقد بدبختم..نبايد يه آب خوش از گلوي من پايين بره ..چرا هر كس به خودش اجازه ميده بدون توجه به من منو خرد كنه..چرا خوشي به من نيومده ..سولماز موهامو نوازش ميكرد و ميگفت غصه نخور خواهري ..همه چيز درست ميشه كي گفته تو بدبختي..پسري به اين نازي داري ..بعد هم با شوخي گفت ..اصلا تقصير خودته كه انقد خوشگلي ... در همون حين كسي در اتاق رو زد ..با شنيدن صداي دكتر سر و وضعم رو مرتب كردم ..دكتر كه اومد داخل سولماز با اجازه اي گفت و رفت بيرون از اتاق ..دكتر روي صندلي نشست و گفت :من برادر خودم رو خوب ميشناسم و ميدونم تقصير اون بوده و تو مقصر نيستي .. نفسم رو بيرون دادم كه ادامه داد ...امير يه درخواستي داره ازتون ..اون حاظره كه باهات ازدواج كنه ..ميخواد كه تو زنش بشي ..توام كه همسرت مرده اگه راضي باشي ..با شنيدن حرفاي دكتر نذاشتم ادامه بده و گفتم نه من نميخوام ازدواج كنم ..اگه بودن من باعث ناراحتي شماست من از اينجا ميرم ..دكتر اخم كرد و گفت :خودت ميدوني من و زيبا چقد جاويد رو دوست داريم ..اگه ميبيني اين حرف رو ميزنم چون ميخوام جاويد بدون پدر بزرگ نشه و سر پناه داشته باشين ..تو دلم گفتم جاويد پدر داره..دكتر گفت :خوب فكرات رو بكن من ازت جواب ميگيرم ..اما بدون اميريك بار ازدواج كرده اما زنش بهش نارو زده و با برداشتن پولهاش با دوست امير فرار كرده ..از شنيدن اين خبر خيلي متعجب شدم ..آخه يه زن ميتونه چقدر كثيف باشه ..دكتر ادامه ميده كه امير الان تو يه كارخونه معاونه.. اونجا سهم داره و يه خونه هم داره ..وضعش خيلي خوبه ..درسته قبلا كمي شيطنت داشته اما به من قول داده اگه جوابت مثبت بود همه رو كنار بذاره..دكتر حرفاش رو زد و گفت :فكراتو بكن و رفت ..هر چي ميگذشت بيشتر از دروغي كه گفته بودم پيشمون ميشدم ..من شوهر داشتم و برام خواستگار ميومد..دو روز گذشت تو اين دو روز سعي كردم زياد جلو دكتر آفتابي نشم ..در حال فكر كردن بودم كه كجا برم ..چون بعد از جواب منفي من مطمئنن نه اونا ميخواستن كه من اينجا بمونم و نه امير ميذاشت كه من راحت باشم ..تنها نگراني من تو زندگي پسرم جاويد بود و فكر آيندش..


جاويد تو بغلم بود و داشتم تو حياط قدم ميزدم .. امشب مهتاب كامل بود نزديك عيد بود و سال جديد ميومد ..بازم بهار ميشد..با شنيدن صداي در و بعدم موتور ماشين متوجه ورود دكتر شدم ..با ديدنش سلام و خسته نباشيدي گفتم كه جواب داد..و بعد جاويد رو بغل كرد و شروع كرد به حرف زدن باهاش ..سلام گل پسر ..حالت خوبه ..جاويد هم كه به آغوش دكتر عادت كرده بود دقيق نگاهش ميكرد ..دكتر از تو جيبش يه جق جقه در آورد وگفت :ببين برات چي خريدم پسر خوب .. بعدم شروع كرد به تكون دادن جق جقه..جاويد ذوق كرده بود و همه حواسش به جق جقه بود رو به دكتر كردم و گفتم :چرا زحمت ميكشيد ..دكترم گفت: زحمتي نيست من جاويد رو خيلي دوست دارم ..دكتر ازم پرسيد :فيروزه خانوم فكراتون رو كردين ؟كه گفتم ببخشيد اما من نميتونم پيشنهادتون رو قبول كنم ..تا چند روز ديگه از اين جا ميرم ..دكتر با ناراحتي گفت :شما اختيار داريد براي آينده تون تصميم بگيريد..اما لطفا حرف رفتن رو نزنيد ..زيبا با وجود جاويد حالش خيلي خوبه .. مدت ها بود انقدر شاد نبود ..الان ديگه مثل قبل كسل و ناراحت نيست همه اينا رو مديون آقا جاويد گل شما هستم ..نگران أميرهم نباشيد خودم باهاش حرف ميزنم ..و رفت به سمت خونه .. خوشحال بودم از اين كه لازم نبود برم از اين خونه . يه هفته از جواب رد من گذشت و هنوز خبري از امير نبود ..ازش ميترسيدم كه بخواد تلافي كنه اما وقتي ازش خبري نشد خيالم يكم راحت شد ..زيبا خانوم هر وقت بيرون ميرفت منو شرمنده ميكرد و براي جاويد لباس يا أسباب بازي ميگرفت ..واقعا راست ميگفتن خدا گر ز حكمت ببندد دري ..ز رحمت گشايد در ديگري..
دو سال بعد (داستان به زبان ارباب )
گل رو روي قبر ميذارم و به سنگ قبر خيره ميشم ..از صاحب اين قبر خيلي خجالت ميكشم ..من باعث شدم واقعا شرمنده ام .. نميدونم منو حلال ميكنه يا نه ؟اخ فيروزه كجايي؟ دو ساله دارم تو آتيش عذاب وجدان ميسوزم..هر كجا رو ميگردم پيدات نميكنم ..حتي تا خونه سولمازشون هم رفتم اما مادر عليلش گفت:سولماز با يه دختر پيشم اومد اينجا و بعد چند روز با هم رفتن جايي و من ازشون خبر ندارم ..نگران بودم ميترسيدم اتفاق بدي براي فيروزه افتاده باشه ..از سر قبر مادر فيروزه بلند شدم ..بيچاره تا آخرين روز عمرش ..منتظر دخترش بود ..دختري كه با قضاوت من ديگه نبود..

شیش ماهه از مرگ مادر فیروزه میگذره و من نمیدونم فیروزه اگه بفهمه چه حالی پیدا میکنه...از جام بلند شدم و به سمت قبر دختر کوچولوم رفتم..آفتاب عزیزم..دو ساله مرده اما انگار همین دیروز بود که منو صدا میزد..دستی روی قبرش کشیدم و گفتم:دخترم دیگه نمیدونم چه کار باید کنم یعنی مادرت کجاست؟سالمه؟چی کار میکنه؟ممکنه منو فراموش کرده باشه..البته حق داره حتی اگه منو فراموش کنه..هنوز یاده دو سال پیش میافتم که منیژه چه بلایی سرم آورد..وقتی اون دختر شهادت داد که با دستور منیژه،فیروزه رو پیش علی برده دلم میخواست منیژه رو بکشم اگه اصرار خاتون نبود زنده نمیذاشتمش اما فقط طلاقش دادم همین..تو این دو سال یه شب راحت نخوابیدم از فکر و خیال..همش عذاب وجدان..الان فیروزه جاش امنه یا نه..از قبرستون خارج شدم و به عمارت رفتم تو راه اکبر رو دیدم بابای فیروزه دیگه اون اکبر سابق نیست ازش تنها یه پیرمرد نحیف مونده اکبر سرش پایین بود و تو فکر بود اصلا منو ندید..از کنارم رد شد و رفت سره قبر زنش ...
(داستان از زبان فیروزه)
خسته از خرید سبزی به خونه برگشتم..با کلید در رو باز کردم و وارد حیاط شدم..وارد خونه شدم و به سمت آشپزخونه رفتم...فاطمه خانوم و سولماز مشغول آشپزی بودند سلام گفتم و سبزیها رو روی میز گذاشتم..سولماز خسته نباشیدی گفت که شروع کردم به نالیدن:هوا گرم شده..واقعا خستم..بعد با تعجب گفتم جاوید کجاست سرو صداش نمیاد..فاطمه خانوم گفت:آره مادر امروز همه جا آرومه جاوید هم اتاق زیبا خانومه...از دست این بچه...هر وقت چشم من رو دور میبینه مزاحم زیبا خانوم میشه...به سمت اتاق زیبا خانوم رفتم و در زدم که گفت بیا داخل..تا وارد شدم جاوید رو دیدم که رو کمر زیبا خانومه و داشت ادای اسب سواری رو در میاورد...چشمام گشاد شد و سری رفتم سمتش و بلندش کردم و با اخم گفتم:جاوید داری چی کار میکنی پسر...زیبا خانوم گفت اشکال نداره دعواش نکن داشتیم بازی میکردیم..جاوید هوس اسب سواری کرده بود و محمدم نبود..به زیبا خانوم گفتم خیلی شرمندم و گفتم نباید این کار رو کنید...جاوید سنگینه و کمرتون درد میاد..زیبا خانوم با خنده میگه آخه این بچه کجاش سنگینه..

جاويد مامان مامان كرد و به زيبا خانوم اشاره كرد و گفت اسب ..از دست اين بچه .. خيلي خجالت كشيدم ..تمام روز خراب كاري هاي جاويد رو روبراه ميكردم ..داشتم بهش غذا ميدادم كه با دستش تمام ظرف رو ريخت ..جاويد خيلي شيطوني ميكرد هر چي بزرگتر ميشد كنترل كردنش سخت تر ميشد..غروب بود جاويد داشت با دكتر ماشين بازي ميكرد رفتم فرش رو تو حياط شستم و به اتاق برگشتم .تو اتاق مشغول جمع كردن لباس هاي جاويد بودم كه در اتاق زده شد ..دكتر بود كه جاويد تو بغلش خواب رفته بود ..دكتر جاويد رو روي تخت گذاشت و گفت :خيلي خسته شد..با خجالت ازش تشكر كردم و گفتم ممنونم كه وقتتون رو براي جاويد ميذارين..كه دكتر گفت :از وقتي جاويد به دنيا اومده و وارد اين خونه شده اين خونه تازه روح گرفته ..بعد با حسرت به جاويد نگاه كرد و گفت :من خيلي خوشبختم كه جاويد رو دارم .. چقدر براي دكتر و زيبا خانوم ناراحت بودم كسايي كه به بچه من كه هيچ نسبتي نداشت باهاشون انقد لطف داشتن ..واقعا مستحق پدر و مادر شدن بودن ..چند روزي بود كه ديگه به جاويد شير نميدادم و خيلي بدقلقي ميكرد ..همش گريه ميكرد و نميدونستم بايد چكار كنم ..همش باهاش بازي ميكردم و از كتاب هايي كه تو كتاب خونه بود كتاب برميداشتم و بهش عكساشون رو نشون ميدادم ..تا اين كه يك روز در حال جارو زدن بودم كه در زدن و سولماز رفت در رو باز كرد ..طولي نكشيد كه برگشت اما تنها نبود امير هم باهاش بود ..اميري كه بعد از جواب رد من پيش خانواده اش به شهر شيراز رفته بود ..اخه دكتر أصالتا شيرازي بود ..با تعجب بهش نگاه كردم و اون هم به من نگاه كرد ..كه صداي مامان گفتن جاويد اومد ..امير سريع نگاهش رو به جاويد داد و گفت :اين جاويده..چقدر بزرگ شده و به طرفش رفت و بغلش كرد ..جاويد هم وقتي چهره غريبه ميديد ميزد زير گريه و منو صدا ميزد ..آروم رفتم جلو و آروم به امير سلام كردم و جاويد رو از بغلش گرفتم كه گفت چه خبر ؟؟ دو ساله نديدمت اصلا عوض نشدي ..تازه زيباتر هم شدي ..هم از حرفش خجالت كشيدم و هم ناراحت شدم .. دوست نداشتم مردي كه باهام هيچ نسبتي نداره از ظاهرم تعريف كنه ..زيبا خانوم كه سولماز اونو خبر كرده بود از اتاق اومد و شروع به احوال پرسي با امير كرد..

با جاويد به سمت آشپزخونه رفتم موهاي سياهش رو نوازش كردم و براش قصه تعريف كردم جاويد هم با اون چشماي سبزش منو نگاه ميكرد و تو دلم قربون صدقه اش ميرفتم ..هرچي بزرگتر ميشد و هر روز كه ميگذشت پسرم بيشتر شبيه ارباب ميشد .. حتي سولماز هم يك بار بهم گفت : خيلي شبيه ارباب شده و گاهي با ديدن جاويد ياد ارباب ميوفتم ..چقدر دلم براي ارباب تنگ شده ..اربابي كه فك نكرد كه من هم مادرم ..و دوست نداشتم اين اتفاق براي آفتاب بيوفته ..يكم كه گذشت جاويد خوابش برد ..صورتش رو بوسيدم و محكم بغلش كردم حتي فكر به اين كه يك روز كنارم نباشه من رو به مرز جنون ميكشيد ..ياد مادرم افتادم دلم براش خيلي تنگ شده بود ..الان چكار ميكنه ..بابا چكار ميكنه ..حتما از اون روستا رفتن چون حرفايي كه پشت سرم مردم روستا زدن حتما براشون بايد خيلي دردناك بوده ..دوباره با ياد آوردي خاطرت گذشته علي رو لعنت ميكنم ..اگه اون اينكار رو نميكردم آفتاب كوچولوم دخترم همه وجودم الان زنده بود و همبازي جاويد بود حتما زندگي خوبي داشتم ...اصلا از اومدن امير راضي نبودم دلم نميخواست دوباره مسئله اي پيش بياد ..چند روزگذشت سولماز ميخواست بره روستا چند روزي پيش مادر و خواهر و برادرش ..خيلي ناراحت بودم دلم براش تنگ ميشد طاقت دوري ازش رو نداشتم واقعا در حقم خواهري كرده بود ..و هميشه پشتم بود اگه اون نبود الان من چه وضعيتي داشتم . غروب شد و سولماز آماده رفتن شد كلي تو بغل هم اشك ريختم و سولماز جاويد رو بوسيد ..سولماز مثل يه خواهر برام عزيز بود بعد از رفتن سولماز خيلي دلم گرفته بود با فاطمه خانوم در حال درست كردن شام بوديم كه زيبا خانوم با لب پر خنده وارد آشپزخونه شد..با شادي گفت دو روز ديگه تولد محمد ميخوام براش يه جشن بزرگ بگيرم ..مهمون هم زياد دعوت داريم اگه از پس كارها بر نمياين بگم كمك بياد براتون ..فاطمه خانوم با لبخند تبريك گفت و خيال زيبا خانوم رو راحت كرد كه كار زيادي نداريم .. خونه كه تميزه ..فقط ميمونه غذا.. دو روز مشغول نظافت خونه شدم چون سولماز نبود و دست تنها بودم خيلي خسته ميشدم..جاويد هي از أونور ميگفت باهاش بازي كنم اما وقت نداشتم ..صبح روز مهموني همه كارها رو آماده كرده بودم و شيريني هم حاظر بود با كمك فاطمه خانوم غذا هم درست كرده بوديم ..

نزديك اومدن مهمونا بود كه به اتاق رفتم و سر وضعم رو مرتب كردم جاويد رو حموم بردم كه تمام مدت گريه كرد ..لباس تميزي تن جاويد كردم كه هي غر ميزد نميخوام ..موهاي پسرم رو شونه زدم و صورتش رو بوسيدم ..بعد هم دوتايي از اتاق بيرون رفتيم ..حدودا بيست نفري اومده بودن از همكار ها و همسايه هاي دكتر ..خواهر زيبا خانم هم اومده بود ..امير مشغول حرف زدن با دكتر بود ..و دكتر هم هر كس ميومد به پيشوازش ميرفت .. جاويد با ديدن دو تا بچه به سمتشون رفت تا باهاشون بازي كنه و من با خيال راحت رفتم تو آشپزخونه..فاطمه خانوم ليوان هاي شريت رو ريخته بود و من تو سيني گذاشتم و بيرون رفتم جلوي همه تعارف كردم و به همه نوشيدني دادم .. به امير و دكتر رسيدم و به دكتر تبريك گفتم كه دكتر با خنده گفت :همش تقصير زيباست ..آخه مگه بچه ام من كه برام تولد گرفته ..امير همان طور كه با نگاه خاصش به من نگاه ميكرد و منو زير نظر داشت ..گفت :خوب داداش دوست داره مگه بده كاش كسي هم پيدا بشه ما رو انقد تحويل بگيره .. از كنارشون گذاشتم ..بعد از تمام شدن شربت ها دوباره ظرف ميوه رو برداشتم ..فاطمه خانوم با شرمندگي گفت :منو ببخش دخترم نميتونم و گرنه كمكت ميكردم ..شانس تو امروز سولماز هم نيست ..با اين كه خيلي خسته بودم ولي بهش اطمينان دادم حالم خيلي خوبه ..و از آشپزخونه رفتم بيرون ..در حال پذيرايي بودم كه امير منو صدا زد و گفت :براي دوستش كه تازه اومده شربت بيارم ..ليوان شربت رو برداشتم و به سمت امير رفتم ..با يه مرد مشغول حرف زدن بود كه پشتش به من بود ..تا بهشون رسيدم شربت رو تعارف كردم ..كه چشمم به نگاه آشنايي خورد..و هر دو بهت زده همديگر رو نگاه كرديم ..باورم نميشد اينجا ببينمش..اون كه زودتر از من به خودش اومد گفت فيروزه اين جا چكار ميكني ..امير مشكوك نگاه كرد و گفت :رئوف مگه تو فيروزه رو ميشناسي .. رئوف كلافه گفت :اره رأستش از تو روستايي كه زندگي ميكنه ..ميشناسمش.. در همين حين صداي گريه جاويد اومد كه من رو مامان صدا زد ..تا به عقب برگشتم با جاويد و لباس خاكيش متوجه شدم خيلي ترسيدم ..جاويد با گريه كف دستش رو نشونم داد كه كمي پوستش كنده شده بود و زخم شده بود..صورتش رو بوسيدم و گفتم چيزي نيست پسرم ..الان خوب ميشه

بعد از مراسم شام كم كم مهمون ها خدا حافظي كردن و رفتن ..جاويدم كه ديگه زخم دستش يادش نبود ..دوباره شروع به شيطوني كرد و تو بغل دكتر شيرين زبوني ميكرد..در حال جمع كردم ظروف كثيف بودم كه نگاهم به رئوف افتاد كه به ديوار تكيه داده بود و با چشم هاي ريز شده به جاويد نگاه ميكرد ..كه تو بغل دكتر بود ..ترس برم داشت نكنه بفهمه جاويد بچه أربابه .. هر كس بود به شباهت زياد جاويد و ارباب پي ميبرد ..خواستم جاويد رو ببرم تو اتاق كه زياد جلو چشم رئوف نباشه ..تا حالا كه رئوف حرفي نزده مطمئنن از اين بع بعد هم نميزنه ..رفتم سمت دكتر گفتم : ببخشيد موقع خوابه جاويده بايد ببرم بخوابونمش .. اما جاويد از بغل دكتر بيرون نميومد و گريه ميكرد به زور بغلش كردم و به سمت اتاق رفتم اما با صدايي سرجام متوقف شدم ..به پشت سر برگشتم و رئوف رو ديدم ..رئوف گفت: هيچ وقت فكر نميكردم بعد سه سال تو رو اين جا ببينم ..اينجا چكار ميكني ؟سرم پايين بود جوابي ندادم كه ادامه داد ..باورم نميشه اين پسر بچه ..پسر ارباب باشه ..تند جواب دادم ..نه نيست .. رئوف پوزخندي زد و گفت هر كس ديگه اي هم باشه متوجه شباهاتش با ارباب ميشه من احمق نيستم ..اما تو چطور تونستي اين قضيه رو از ارباب مخفي كني ..اشكام شروع كرد به ريختن جاويد كه تو بغلم بود با ديدن گريه ام زد زير گريه ..صحنه بدي بود هر دومون گريه ميكرديم ..رئوف با كلافگي چنگي به موهاش زد و گفت بسه انقد گريه نكن ..پسرت رو ساكت كن گناه داره ..راست ميگفت نبايد از خودم ضعف نشون ميدادم ..اشكام رو پاك كردم كه رئوف گفت :برو پسرت رو بخوابون و بعد بيا تو حياط كارت دارم ..جاويد رو بردم تو اتاق ..استرس داشتم ..دلم ميخواست فرار كنم ...من ديگه نبايد بر ميگشتم عمارت ..اگه جاويد مثل آفتاب بلايي سرش ميومد ...

بعد از اینکه خیالم از جاوید راحت شد که خوابیده با ترس و نگرانی به سمت حیاط پیش رئوف رفتم...باید بهش التماس میکردم که به ارباب چیزی نگه...یا اینکه از اینجا‌ باید فرار میکردم...رئوف روی صندلی نشسته بود و سیگار میکشید با دیدن سیگارش یاده ارباب افتادم که هر وقت عصبی میشد پشت هم سیگار میکشید...وقتی نزدیک رئوف شدم سیگار رو روی زمین انداخت و با کفشش خاموش کرد...نگاهی بهم کرد و گفت که روی صندلی روبروش بشینم...وقتی نشستم گفت:اسم پسر ارباب چیه؟؟ حرصم گرفته بود که با سوالش میخواست بهم بفهمونه که میدونه جاوید پسر اربابه..آروم گفتم جاوید..رئوف چشمانش را جمع کرد و گفت:دقیقا اسمی که بابک دوست داره رو روش گذاشتی..با یه تصمیم ناگهانی روی زمین مقابلش نشستم و با گریه گفتم به پات میاقتم رئوف ...تور خدا به ارباب چیزی نگو در حقم برادری کن...رئوف نگاهی بهم کرد و گفت:در حقه تو برادری کنم و در حقه بهترین دوستم نامردی ..با خشم داد زدم و گفتم دوستت منو از خونم بیرون کرد.منو قاتل آفتاب خطاب كرد ...بدون اینکه واقعیت رو بفهمه..دوستت اصلا فکر نکرد زن جوونش تو این دنيا چكار ميكنه كجاست ؟؟ ..کجارو داره که بره..الان که جاوید هست عزیز شدم..خودم آدم نبودم.. رئوف گفت چی داری برای خودت میگی ..تو از حال و روز ارباب مگه خبر داري؟ تو اصلا میدونی تو این دوسال ارباب چی‌کشیده؟هااان؟؟ و داد زد میدونی چقد عذاب کشیده؟؟ از دادش ترسیدم و گفتم به من چه..همون طور که اون از حاله من نمیدونه... رئوف اومد و جلوم ایستاد و با خشم نگاهی بهم کرد و گفت باید با من برگردی روستا..باید بریم پیش ارباب... ارباب بايد بدونه پسري به اسم جاويد داره ..با شنیدن حرفش انگار دنیا رو سرم آوار شد.. با گریه گفتم نه من به هیچ وجه به اون روستا برنمیگردم..من پسرم را به هیچ کس نمیدم..برگردم که ارباب راحت جاوید رو ازم بگیره و باز منو از عمارت بیرون کنه... رئوف گفت:نترس فیروزه ارباب دیگه اون آدم سه سال پیش نیست...اون دیگه مردی نیست که بخواد تورو بیرون کنه..

رئوف نگاهي بهم كرد و گفت :تو هيچي نميدوني فيروزه ..ارباب همه چيز رو فهميده ..اون پسري كه با تو گرفتنش ..پسر عموت علي ..ارباب ازش شكايت كرد و انداختش زندان ..پسره تو زندان خود كشي كرد اما قبل خودكشي يه نامه براي ارباب نوشته بود..تو نامه نوشته بود كه تو بيگناهي و مرگ آفتاب تقصير خودش و منيژه هست ...با شنيدن خودكشي علي آهي كشيدم ..علي هم زندگي خودش رو نابود كرد و هم من ...هيچوقت فكر نميكردم همه اين ها زير سر منيژه باشه ..رئوف ادامه داد .: ارباب بعد از فهميدن اين موضوع با خفت منيژه رو طلاق داد و از روستا بيرون كرد.. همه مردم روستا منيژه رو لعنت ميفرستن و ميدونن تو بيگناهي و از رفتاري كه با تو و خانوادت داشتن پشيمونن..ارباب خيلي دنبالت گشت اما نميدونست كجايي..بايد برگردي فيروزه وگرنه به زور ميبرمت ..حتي با شنيدن اين حرفها از درد من كم نشد ..چيزي رو برام عوض نميكرد ..ارباب من رو قاتل آفتاب معرفي كرد ..آفتابي كه همه كسم بود و به جونم بسته بود ..خاتون منو بي لياقت ترين مادر دنيا معرفي كرد ..رئوف پشت هم حرف ميزد و بعد از ابن كه حرفاش تموم شد با دكتر و امير خداحافظي كرد و بهم گفت :ميرم خودم رو آماده كنم همين روزا ميام دنبال تو وجاويد كه باهام برگرديم روستا..بعدم منو تهديد كرد كه اگه بخوام از اينجا فرار كنم خيلي سريع ميفهمه چون برام مراقب گذاشته ..بهم گفت اگه ارباب بدونه تا حالا جاويد رو ازش مخفي كردي خيلي عصباني ميشه ..اما اگه خودت با پاي خودت برگردي مطمئن باش خيلي بهتره ..نميدونستم بايد چكار كنم ..گيج شده بودم و ترسيده بودم ..اگه حرفاي رئوف همش دروغ بود و ارباب هنوز منو نبخشيده باشه چي ...و اگه جاويد رو ازم بگيره و منو بيرون كنه ..من بدون جاويد ميميرم ..اگه فرار كنم رئوف ميفهمه و به ارباب خبر ميده و وضع از اين بدتر ميشه..دلم ميخواست سولماز زود برگرده خيلي بهش نياز داشتم بايد باهاش حرف ميزدم ..تمام شب رو گريه كردم ..ميترسيدم به اون روستا برگردم به اون عمارت ..از وقتي متوجه شدم منيژه چه بلايي سرم آورده ترس بدنم رو برداشت ..اگه باز بر ميگشتم و كسي به جاويدم صدمه ميزد چي..

صبح با قيافه اي كسل از خواب بيدار شدم با قيافه اي كسل از بيخوابي و گريه هاي شبانه مشغول درست كردن صبحانه شدم ..دكتر وارد آشپزخونه شد و سلام كرد و از حال جاويد پرسيد گفتم :خوبه و خوابه ..دكتر مشغول خوردن صبحونه شد و به خاطر قيافه گرفته ام حالم رو پرسيد ..به دروغ گفتم كه خوبم يكم به خاطر مهموني ديشب خسته شدم..و دكتر بيچاره هم به خاطر زحمت هام ازم تشكر كرد ..بعد از رفتن دكتر وسايل صبحونه رو جمع كردم و به فكر آماده كردن ناهار افتادم ..ظهر شد در رو زدن..رفتم كه در رو باز كن ..با ديدن سولماز از خوشحالي جيغي كشيدم و افتادم تو بغلش از خوشحالي رو پام بند نبودم ..سوبماد تو بغلم كلي إظهار دلتنگي كرد و كلي ام جاويد رو بوسيد ..وقتي سولماز تو اتاق رفت تا وسايلش رو رو بذاره رفتم تو اتاق ..سولماز مشغول گذاشتن لباسش بود ..كه گفتم :سولماز وقتي تو نبودي يه اتفاقي افتاد ..سولماز گفت :چي شده ؟؟حتما جاويد شيطنت كرده آره ؟؟با قيافه اي درهم نگاه بهش كردم و گفتم رئوف رو ديدم ..سولماز دست از كار كشيد و با چشمايي گشاد شده نگام كرد و گفت واي ..كجا تو خيابون ..اونم تو رو ديد ..به فكر خوش خيالش پوزخندي زدم ..گفتم :سولماز تو همين خونه ديدمش ..اونم منو ديد ..تو نبودي زيبا خانوم براي دكتر مهموني بزرگي گرفت به خاطر تولدش اونم اومد ..دوست امير بود ..سولماز با شنيدن حرفام وا رفت ..و زل زد به من ..با ديدن حالش گفتم :منم ديشب همين حال شدم بدتر از همه اين بود كه جاويد رو ديد و از شانسم با نگاه اول متوجه شد پسره أربابه ..سولماز گفت :خوب معلومه كه جاويد رو بايد بشناسه جاويد خيلي شبيه أربابه ...بعد هم با حالت ناراحت و آشفته گفت :خوب چي شد حالا ..به ارباب ميگه ..؟ تمام حرفاي ديشب رئوف رو براش تعريف كردم ..سولماز بعد از تموم شدن حرفام گفت :فيروزه نميتوني از اين جا فرار كني ؟؟ بلاخره كه جي؟؟من ميگم با رئوف برو ..سرم رو به علامت نه تكون دادم و گفتم من نميرم ..سولماز گفت پس ميخواي چكاركني ،،
چاره اي نداري ،،مگه نميگي گفته اگه خودت نري ارباب رو خبر ميكنه ..حتي اگه الان ارباب بدونه بيگناهي با فهميدن اين كه جاويد رو دو ساله بهش نگفتي تنبيه بدي ميشي ..اما اگه خودت بري شايد بشه كاري كرد.و ارباب شايد ببخشدت...

دو روز گذشت: تا اينكه يك روز غروب فاطمه خانوم گفت برم براي آشپزخونه خريد كنم ..رفتم كه براي آشپزخونه خريد كنم داشتم بر ميگشتم كه ماشيني جلو پام پيچيد رئوف بود با ديدنش سلام دادم كه گفت من فردا دارم ميرم روستا ..صبح ميام دنبال تو و جاويد آماده باشيدكه فردا حركته ..تمام خواهشم رو جمع كردم و گفتم شما كه ميخواي منو به اجبار ببرين حداقل چند روز به من فرصت بديد ..رئوف گفت :تا ديروز سرمه تهران بوده و من بهش گفتم پيداتون كردم ..الان حتما ارباب ميدونه پس نميشه زياد منتظرش بذاريم ..باترس گفتم :از جاويد هم حرف زديد؟؟رئوف نگاهي بهم كرد و نفسش رو داد بيرون و گفت نه نگفتم ..اما وقتي رسيديم خودت حتما بايد بهش بگي ..رئوف اينا رو گفت و رفت ..تو راه برگشت همش تو فكر اين بودم به دكتر و زيبا خانوم چي بگم ..يعني بگم اين دو سال شوهرم زنده بود و من با كمال پرويي دروغ گفتم .. يعني منو ميبخشن؟؟چطور دل بكنم از اينجا ..از فاطمه خانوم و زيبا خانوم چطور جدا بشم .. سولماز چي ؟انقد فكر كردم حس كردم مغزم در حال فروپاشيه ..تصميمم رو گرفتم به سولماز گفتم كه ميخوام برم يعني چاره ي ديگه نداشتم ...سولماز خيلي برام خوشحال شد ..اما گفت وقتي تو بري من خيلي تنها ميشم ..اين خونه بدون جاويد سوته و كور ميشه ..نميدونستم وضعيتم تو روستا چي ميشه وگرنه بهش پيشنهاد ميدادم با من به روستا بياد ..قرار بود شب به دكتر و زيبا خانوم موضوع رو بگم ..استرس داشتم.. موقع شام شد شام رو كه خورديم ..ميز رو جمع كرديم و سولماز به بهونه بازي جاويد رو با خودش برد تو اتاق تا من حرفم رو بتونم بزنم ..دكتر و زيبا خانوم نشسته بودن ..سرم رو پايين آوردم و شروع كردم به تعريف كردن ..از خودم گفتم :كه به زور راضي به ازدواج با ارباب شدم ..از پدر و مادر گفتم كه رعيت إرباب هستن ..از علي گفتم كه بعد از اون همه خوبي كه خانوادم در حقش كردن نمك خروجي كرد و اين بلا رو سرم آورد ..از كتك ها و تحقير هاي ارباب گفتم .. از دخترم آفتاب كه چراغ خونم شده بود و از دستش دادم ..از منيژه گفتم كه خوشبختي ام رو خراب كرد اينقدر گفتم و گفتم تا حرفام تموم شد تنها صدايي كه تو سالن بود صداي گريه هاي من بود ..
منتظر بودم كه دكتر و زيبا خانوم منو موأخذه و دعوا كنن براي دروغام ..سرم رو بالا آوردم و در كمال تعجب ديدم زيبا خانم هم پا به پاي من اشك ريخته و صورتش خيس خيس بود ..دكتر كلافه بود و با ترحم بهم نگاه ميكرد .مدتي گذشت دكتر سكوتش رو شكست و گفت : من براتون خيلي متاسفم هر چند ناراحت شدم كه اين چند سال ما رو مورد اعتماد ندونستيد تا واقعيت رو بهمون بگيد اما بهتون حق ميدم ..شما براي آينده جاويد نگران بوديد..اگه بخواين كمكتون ميكنم كه از اين شهر بريد تا دست ارباب بهتون نرسه ..هر كاري باشه براي شما و جاويد ميكنم ..در حالي كه اشكام رو پاك ميكردم گفتم نميشه ..اگه تا الان خيالم راحت بود چون ارباب نميدونست كه پسري به اسم جاويد داره ..اما اگه ما نريم رئوف به ارباب واقعيت رو ميگم و خيلي بد ميشه ..ارباب مطمئنن بي خيال ما نميشه و شده تا آخر عمرش دنبال ما ميگرده ..شما نميشناسينش ..دكتر چيزي نگفت ديگه ..كل شب با گريه خوابيدم واقعا دلم براي اينجا و آدم هاش تنگ ميشد ..صبح روز بعد بعد از جمع كردن لباس هاي خودم و جاويد ..با فاطمه خانوم و سولماز و زيبا خانوم خداحافظي كردم ..تو بغل هر سه تاشون كلي گريه كردم ..زيبا خانوم صورت جاويد رو كه خواب بود بوسيد و با گريه گفت :دلم براش خيلي تنگ ميشه ..خيلي براي زيبا خانوم ناراحت بودم ..با وجود جاويد حالش خيلي خوب شده بود ..گفتم ببخشيد ميدونم به جاويد عادت كرديد اما مجبورم برم ..زيبا خانوم نگاهي بهم كرد و گفت :چند وقتيه كه من و محمد تصميم گرفتيم سرپرستي يه بچه رو قبول كنيم و بزرگش كنيم ..از اين خبر خيلي خوشحال شدم و گفتم واقعا عاليه ايشالا با ورود اون بچه به زندگيتون همه چيز عالي ميشه ...فاطمه خانوم بيچاره هم خيلي گريه كرد و گفت مادر هيچوقت فراموشت نميكنم .ودر آخر خواهرم ..سولماز قرار شد حتما باز همديگه رو ببينيم ..وقتي ساكن رو دستم گرفتم متوجه شدم دكتر جاويد رو كه خواب بود بغلش كرده و داره به سمت حياط ميره ..وقتي بهش رسيدم صورت جاويد رو بوسيد و گفت :خيلي مواظبش باشم ..از دكتر خيلي تشكر كردم و بهشون تبريك گفتم به خاطر تصميمشون كه گفت همه اينا به خاطر جاويده ..

دکتر بهم گفت:قبل از اینکه جاوید بیاد هیچ وقت دلش نمیخواست بچه ی یکی دیگرو بزرگ کنه اما با ورود جاوید به زندگیشون فهمید مهم نیست که حتما بچه از خون خودش باشه مهم اینه که بچه تو زندگیه آدم باشه و شادی ببخشه و بعد هم یک پاکت پول بهم داد که با دیدن رقمش نمیخواستم قبول کنم که گفت بخشی از این پول که حقوقته و بخشی هدیه من به جاوید...با اصرار زیاد دکتر قبول کردم همون لحظه رئوف هم رسید نزدیک اومد و ساکمون رو تو ماشین گذاشت و بعد هم جاوید غرق خواب را از بغل دکتر گرفت و تو ماشین گذاشت با گریه از همه خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم غم سنگینی وجودم رو گرفته بود جدا شدن از این خونه و آدماش قلبم رو درد میاورد...رئوف حرکت کرد و من تو دلم دعا کردم که این سفر بخیر بگذره...تمام طول راه دلشوره داشتم...رئوف حرفی نمیزد و جاوید هم خواب بود...بعد از چند ساعت که برای من چند قرن طول کشید به روستا رسیدیم تا وارد روستا شدیم تمام اتفاقات بد جلوی چشمم اومد آخرین بار وقتی اینجا بودم که آفتاب عزیرم‌...جگر گوشم مرد..درسته دلم برای مادر و پدرم تنگ شده اما غیر از وجود اونا از این روستا متنفرم...دلم میخواست به رئوف بگم اول منو ببر خونه خودمون تا مادرم رو ببینم اما میدونستم که رئوف قبول نمیکنه...بالاخره عمارت ارباب رو دیدم و بعد رئوف با بوقی که زد و دری که باز شد ماشین رو داخل حیاط برد و من افراد آشنایی رو دیدم که با تعجب مارو نگاه میکردن و در گوش هم پج پچ ميكردن ...از ماشين پياده شدم از پله های عمارت بالا رفتم و وارد عمارت شدم...با ناراحتی چشم به اتاقی دوختم که مدتی توش زندگی میکردم...اتاقی که دخترم توش بزرگ شد...خندید و گریه کرد هنوز همون شکلی بود حتی لباسای آفتاب تو کمد چیده شده بود و دست نخورده بود .. به جاوید نگاه کردم که چه مظلومانه رو تخت خوابیده...از وقتی وارد خونه ارباب شدیم مشخص شد که ارباب خونه نیست رئوف مارو به این اتاق آورد و‌ خودش رفت پیش خاتون...از بس ترس داشتم سرم دردگرفته بود ..

از بس ترس داشتم سرم درد گرفته بود تك تك گوشه هاي اين اتاق من و ياد آفتابم مينداخت.. آهي كشيدم نميدونم چقدر تو اون حالت گذشته بود كه در اتاق به شدت باز شد به عقب برگشتم و با تعجب ارباب رو ديدم ..اربابي كه با چشمي گشاد شده منو نگاه ميكرد..هر دو بهم زل زده بوديم .. ارباب زودتر به خودش اومد و چندبار اسمم رو صدا كرد ..منتظر داد و كتك از ارباب بودم اما ارباب به سمتم اومد و تا من به خودم بيام بين بازوهاش اسير شدم ..سرم رو سينه ارباب بود و ارباب منو محكم به خودش چسبونده بود ..و گفت :فيروزه من ..اصلا باورم نميشه الان اينجا پيش مني ..الان دارم ميبينمت..خيلي خوشحالم .. پوزخندي زدم..لحنم نا خودآگاه تلخ شد و گفتم : ارباب يادتون رفته من قاتل آفتابم ..چرا به خاطر ديدن يه قاتل بايد خوشحال باشين..ارباب صورتم رو بين دو تا دستاش گرفت و گفت :منو ببخش فيروزه ..من اشتباه كردم ..اون موقع دركي نداشتم ديوونه شده بودم ..بعد هم با لب هاش به پيشونيم مهر زد ..انكار نميكنم دلم واقعا براش تنگ شده بود ..از اين بؤسه واقعا لذت بردم ..من يه زن بودم ..يه زن كه چند سال از داشتن يه تكيه گاه محروم بود ..كسي كه منو دوست داشته باشه ..
مثل كسي كه يه بغض چند ساله داشته باشه اشكام به سرعت جاري شدن ..گريه كردم و زار زدم ..منم به خاطر آفتاب ..به خاطر دختر قشنگم نابود شدم ..اما كسي منو نديد ..رنج منو نديد همه منو مقصر ميدونستن..گله كردم و ارباب منو به آغوش كشيد..با صداي مامان گفتن كسي برگشتم به عقب ..جاويد بود كه بيدار شده بود اصلا يادم نبود كه جاويدم تو اتاقه..به ارباب نگاه كردم كه با بهت به جاويد خيره شده بود ..خودم رو از بين دستاي ارباب بيرون كشيدم و به سمت جاويد رفتم ..جاويد با ديدنم دستاش رو باز كرد و مامان گفت :كه بغلش كنم و منم پسرم رو بغل كردم و گفتم :خوبي پسرم ..به سمت ارباب برگشتم با قيافه متعجب و يخ زده گفت اين پسر...چقد شبيه منه ...همون لحظه در اتاق باز شد و خاتون با چهره عصبي وارد شد و بعد از اون رئوف ..خاتون با داد در حالي كه عصايش رو به زمين ميكوبيد گفت :تو چطور جرأت كردي دو سال وجود نوه ام رو از ما مخفي كني ..

خاتون فرياد زد تو طور جرأت كردي دو سال وجود نوه ام رو از ما مخفي كني ...رئوف در بين حرفاي خاتون گفت :صبر كنيد خاتون من داشتم براتون توضيح ميدادم ..اما خاتون بدون توجه به حرفاي رئوف ..شروع كرد به داد زدن و گفت به چه حقي ما رو تو اين دو سال بي خبر گذاشتي هان ...اگه رئوف پيدات نميكرد تا كي ميخواستي دروغ بگي و مارو فريب بدي ..تا كي ميخواستي نوه ام رو از من مخفي كني ..جاويد كه از داد هاي خاتون و هم چنين ديدن اين همه آدم غريبه ترسيده بود ..شروع كرد به گريه كردن و محكم به من چسبيده بود ..تنها صدايي كه تو اتاق ميومد صداي گريه هاي پسرم بود و صداي نفس هاي بلند خاتون ..با صداي ارباب حواسم به سمتش جلب شد ..پسره من ؟ اين پسره منه ؟...به سمت جاويد اومد و دستش رو به سمت جاويد دراز كرد جاويد با ديدن ارباب كه داشت نزديكمون ميشد سرش رو برگردوند .و به شونه من تكيه داد.. ارباب كه با روي گرداندن جاويد بيشتر آشفته و كلافه شد..به چشمام خيره شد و گفت :چطور تونستي اين كار رو در حقم بكني ..چطور تونستي انقد ظالم باشي ..من دوسال با عذاب وجدان تو وحال بد به خاطر نبود دخترم آفتاب گذروندم .. اما تو اين دو سال رو با پسرم خوشحال و شاد زندگي كردي و اصلا به من فكر نكردي..نميدونستم چي بگم ..انگار زبونم قفل شده بود ..بايد از خودم دفاع ميكردم ..اما تنها كاري كه تونستم انجام بدم تكون دادن سرم به نشانه نه بود ..هر كاري كردم كه بگم نه من شاد نبودم ..خوشحال نبودم..تمام اين دوسال ترس باهام بود كه جاويد رو ازم بگيريد اما نتونستم هيچ حرفي بزنم ..انگار لال شده بودم ..وقتي ارباب جوابي از من نشنيد با چهره اي عصباني جاويد رو از بغلم گرفت تا به خودم بيام به سمت در رفت و از اتاق خارج شد ..
(داستان از زبان ارباب )
نميدونم چندمين بار بود كه صورت پسرم رو بوسيدم و حتي اسمش رو نميدونستم ..پسرم گريه ميكرد و من قربون صدقه اش ميرفتم ..هنوز تو شوك بودم ..چقد شبيه من بود حتي حالت چشماش ..پسرم هي مادرش رو صدا ميكرد و من تو دلم رنج ميكشيدم ..پسرم ميخواست از بغلم بره بيرون ..اما من محكم گرفته بودمش ..چقدر برام سخت بود كه پسرم منو نميشناخت..ديگه نتونستم طاقت بيارم كه گريه كنم و به خدمتكار گفتم فيروزه رو اينجا بياره .

به پسرم گفتم گریه نکن پسرم الان مامانت میاد عزیزم..طولی نکشید که فیروزه با عجله اومد تو اتاقم و پسرم با دیدنش دستاش رو طرفش دراز کرد و با گریه صداش زد...با ناراحتی پسرم رو تو بقل فیروزه گذاشتم و فیروزه اونرو محکم به خودش فشرد و قربون صدقش رفت...کم کم گریه اش بند اومد...پوزخندی زدم چقدر من بدبخت بودم که پسرم آغوشم را دوست نداشت و تو آغوشم عذاب میکشید...فیروزه بعد از ساکت شدن پسرم با چشمایی خیس بهم خیره شد و گفت من نمیخواستم وجود جاوید رو مخفی کنم...با شنیدن اسم جاوید ته دلم خوشحال شد..اسم پسرم جاوید بود...فیروزه ادامه داد من حالم خراب بود...منو از خونه بیرون کردید هیچ جا رو نداشتم که برم...اگر سولماز نبود من نمیدونستم کجا باید برم...بعد از اون همه مشکلات و تلخی متوجه شدم که باردارم...اول این بچه رو نمیخواستم اما این بچه برام معجزه بود...یه معجزه که زندگیم رو تغییر میداد...با سولماز برای کار به تهران رفتم...تنها کاری که بلد بودم خدمتکاری بود...شدم خدمتکار خونه یه دکتر تو تهران...هر روز که میگذشت بیشتر برای آینده جاوید نگران میشدم وقتی به دنیا اومد نگرانیم از خوشحالیم بیشتر بود فیروزه تعریف میکرد و من زنج میبردم...دلم نمیخواست بشنوم زن من...زن ارباب...مجبور شده برای گذراندن زندگیش به عنوان یه خدمتکار کار کنه این اتفاقا همه تقصیر من بود(داستان از زبان فیروزه)موقع ناهار تو اتاق بودم که خدمتکار برامون تو سینی غذا آورد...اصلا میل به خوردن غذا نداشتم اما به جاوید ناهارش رو دادم...در همین موقع ارباب وارد شد...وقتی دید جاوید داره با سرو صدا غذا میخوره لبخند زیبایی زد و‌کنار ما روی تخت نشست...جاوید با دیدن ارباب بهم نزدیک شد و از ارباب فاصله گرفت منتظر بودم ارباب ناراحت بشه اما ارباب شروع کرد به حرف زدن با جاوید...سلام پسر خوب...جاوید فقط نگاه میکرد که ارباب یه ماشین اسباب بازی رو از جیبش دراورد و به جاوید نشون داد جاوید طبق معمول دستش رو دراز کرد که بگیرش ارباب ماشین رو بهش داد بعد با یه نگاه ولحنی جدی گفت:چون خودم مقصر بودم این سالها زندگی سختی داشته باشید ازت میگذرم که وجود پسرم رو از من پنهان کردی اما برای اینکه جاوید به من عادت کنه باید همیشه پیشم باشه...از حرفش وحشت کردم نکنه بخواد جاوید رو از من دور کنه...ارباب ادامه داد به خدمتکار میگم وسایلتون رو به اتاق من بیاره از این به بعد با جاوید باید به اتاق من بیایید..

- [ ] بعد از اين كه به اتاق ارباب اومديم جاويد هي بهونه گيري ميكرد ..دلش براي دكتر و زيبا خانوم و آدماي اون خونه تنگ شده بود..بغلش كردم و به حياط بردمش كلي تو حياط بازي كرد ..خدمه با ديدنش لبخند ميزدن ..جاويد هي ميگفت باهاش بازي كنم ..شب بود و بعد از شام تو اتاق نشسته بوديم و ارباب هم پشت ميز كارش چيزي رو مطالعه ميكرد ..جاويد از صبح هي ميگفت كه براش اسب بشم ..و من همش حواسش رو پرت ميكردم ..باز يادش اومد شروع كرد به اسب ،اسب گفتن ،.بغلش كردم و با ماشيني كه أرباب داده بود شروع كردم به بازي كردن ...اما جاويد بلند زد زير گريه ..ارباب گفت :چي شده ؟چي ميخواد . نميدونيستم بگم يا نه ..اما گفتم صاحب خونه اونجا گاهي جاويد رو روي شونه اش ميگذشت و باهاش بازي ميكرد الان جاويد دلش براش تنگ شده ..ارباب از جاش بلند شد و گفت :مگه من مردم پسرم دلش براي كس ديگه اي تنگ بشه ..و به سمتم اومد و گفت :جاويد رو بده بذارم رو شونه ام ..گفتم اخه بغلتون گريه ميكنه ...ارباب بدون توجه به من جاويد رو گرفت كه باز گريه اش بلند شد خواستم..برم بگيرمش كه جاويد رو روي شونه اش گذشت ..و شروع كرد باهاش حرف زدن و تكون خوردن ..جاويد بعد از چند ثانيه گريه اش بند اومد و محكم گردن باباش رو گرفت ..دو روز از برگشتن ما به روستا ميگذشت دلم براي مادر و پدرم تنگ شده بود ..صبح به ارباب گفتم ميخوام برم خونه به ديدن پدر و مادرم ..حس كردم ارباب ناراحت شد اما گفت :صبر كن فردا خودم ميبرمت ..اما من تا فردا طاقت نمياوودم انقد اصرار كردم كه ارباب گفت :باشه با راننده برو..خوشحال شدم و تشكر كردم بعد از رفتم ارباب سرمه به اتاق اومد و مثل اين دو روز جاويد رو بغل كرد و قربون صدقه اش رفت ..سرمه مهربون بود و جاويد هم مثل آفتاب خيلي دوست داشت..خاتون هم تو اين دو روز چند بار ازم خواسته بود كه جاويد رو پيشش ببرم اخه جاويد بدون من هيج جا نميرفت و گريه ميكرد ..رفتار خاتون باهام بهتر شده بود ..آماده رفتن به سمت خونه شدم و به جاويد لباس نو پوشوندم و گفتم :پسرم الان ميريم پيش مادربزرگ و پدر بزرگت ...سوار ماشين شديم وبا راننده به سمت خونه رفتيم ..

خيلي خوشحال بودم كه بلاخره مادر و پدرم رو ميبينم ..وقتي رسيدم سر كوچه كلي خاطره برام زنده شد ..رسيديم به خونه از ماشين پياده شدم به سمت در خونه رفتم و در زدم لحظه شماري ميكردم براي ديدن مادرم ..بابا در رو باز كرد با ديدنم تعجب كرد بعدم اشكاش جاري شد و محكم بغلم كرد ..گفت فيروزه خودتي ..كجا بودي اين چند سال ... وقتي جاويد رو ديد خيلي خوشحال شد و كلي بوسش كرد و گفت هر روز خودم رو لعنت ميكردم به خاطر اين كه مجبورت كردم با ارباب ازدواج كردي .. هر روز خودم رو لعنت كردم براي علي براي اينكه بزرگش كردم ..و اينجوري بدبختمون كرد ..به سزاي عملش رسيد ..ولي الان با بودن جاويد خوشحالم كه زندگيت خوبه ..تا سراغ مامان رو گرفتم بابا دوباره شروع به گريه كرد ..اصلا حس خوبي نداشتم ..با خنده گفتم حتما مامان خونه سكينه خانم رفته ..الهي قربونش برم دلم يه ذره شده براش ..بابا گفت نه دخترم .. مادرت ..با نگراني گفتم :چي شده ..مامان كجاست ..بابا حرف بزن .. بابا گفت مادرت خيلي چشم به راهت بود اما عمرش كفاف نداد..با شنيدن اين حرف اينقدر شوك زده شدم كه ماتم برد ..هرچي بابا صدام زد هيچي نشنيدم ..حتي جاويد صدام ميزد نميفهميدم ..شروع كردم به جيغ زدن يكهو بدنم سست شد و حس كردم چشمام سياهي رفت و ديگه هيچي نفهميدم .. (داستان از زبان ارباب )
وقتي مباشر برام پيام آورد كه راننده گفته فيروزه حالش بد شده با عجله به سمت درمانگاه رفتم ..تا وارد درمانگاه شدم صداي جيغ هاي پسرم رو ميشنيدم كه تو بغل اكبر پدر فيروزه ميكشيد..اكبر با ديدنم اومد جلو و با گريه گفت :ارباب دخترم داره از دست ميره ..با عجله وارد درمانگاه شدم فيروزه رو ديدم كه روي تخت خوابيده و چشماش بسه هست و سرم بهش وصله ..به دكتر گفتم چي شده حالش چطوره ..دكتر گفت مثل اينكه از شنيدن خبر ناگهاني مرگ مادرشون اين اتفاق براشون افتاده ..خيلي نگران بودم به سمت حياط رفتم و جاويد رو كه تو بغل اكبر گريه ميكرد گرفتم ..پسرم آروم نميشد دلش آغوش مادرش رو ميخواست .. شروع كردم به تكون دادنش و ناز كردنش كه ساكت بشه ..هيس پسره قشنگم ..گريه نكن عزيزم..الان مامانت مياد ..

داستان از زبان فيروزه
چشمام رو كه باز كردم نميدونستم چي شده و كجام ..سرم هنوز سنگين بود و احساس ضعف ميكردم ..گيج بودم ..يك هو ديدم ارباب با جاويد ظاهر شدن .جاويد تو بغل ارباب گريه ميكرد و مامان مامان ميكرد .ارباب با ديدن حالم با نگراني پرسيد حالت چطوره فيروزه ؟كه گفتم من چرا اينجام ؟..ارباب نگاهي بهم كرد و گفت :چيزي يادت نمياد ..كمي فكر كردم اما سرم درد گرفت ..جاويد رو كه گريه ميكرد گفتم بذاره كنارم ..تا جاويد رو كنارم گذاشت پسرم خودش رو تو بغلم آورد هيچي يادم نميومد كه در اتاق باز شد و بابا اومد داخل اتاق تا منو ديد با گريه گفت : اخ دخترم ..فيروزه من ..دختر بيچاره ام كه مادرت رو نديدي ..بيچاره مادرت چقد منتظرت شد اما نيومدي ..از بس چشم به راهت بود دق كرد ..يكهو همو چيز يادم اومد بابا و مرگ مامان ..اشك تو چشمام جمع شد كه ارباب دستم رو گرفت ..با شدت دستم رو از دستش در آوردم و خواستم بلند بشم و داد زدم ..همش تقصير توئه لعنتي .. زنديگيمو نابود كردي ..جي از جونم ميخواي ..اون از جوونيم..اون از آفتاب و بعد هم مادر بيچاره ام ..ارباب به جاي اينكه عصباني بشه منو محكم تو بغلش گرفت تا از تخت پايين نيام ..با مشت هاي كم جونم شروع كردم به زدنش و زير لب هي ميگفتم :همش تقصير توئه ..ولم كن .. نميدونم چقدر تو بغلش گريه كردم و داد زدم براي مادر بيچاره و مظلومم..هيچ خيري از زندگي نديد .. غصه من و چشم به راهي اونو كشت ..شايدم حرفاي مردم پشت سر من بعد از مرگ آفتاب ..وقتي ياد قيافه مظلوم مادرم مي افتادم قلبم آتيش ميگرفت ..يك هفته گذشت ..يك هفته از شنيدن أون خبر بد ..يه هفته از زماني كه فهميدم يتيم شدم چقدر من بدبختم ..چقدر تو زندگيم زجر بكشم..تا كجا طاقت بيارم ..يك هفته گذشت حتي حوصله جاويد رو هم نداشتم ..بيچاره پسرم كه همچين مادر بدبختي داره ..يه هفته بود كه غذاي زيادي نميخوردم و به اجبار ارباب چند لقمه ميخوردم ..يه ساعتي بود كه سرمه دنبال جاويد اومده بود و با خودش بردش تو اتاقش..سرمه بهم گفت بس كن تو مادر خوبي نيستي پسرت داره رنج ميكشه و من حرفاش راقبول داشتم..هوا تاريك شده بود و در باز شد و ارباب وارداتاق شد به سمت تختم اومد و كنارم نشست ..

.هوا تاريك شده بود و در باز شد و ارباب وارداتاق شد به سمت تختم اومد و كنارم نشست ..اشكام رو صورتم خشك شده بود ..دلم ميخواست بميرم ..ارباب دستش يه بشقاب غذا بود و بشقاب غذا رو نزديك آورد و يه قاشق برنج رو پر كرد و به سمت دهنم آورد ..سرم رو برگردوندم كه گفت ميدوني الان چي يادم افتاد..ياد اون روزي كه فهميدم تو بيمارستان آفتاب رو حامله اي ..با دست خودم بهت غذا دادم م برات لقمه نون و جيگر گرفتم ..يادته ول كن نبودي ..همشو خوردي .. پوزخندي زدم كه سرم رو به سمت خودش چرخوند و بالحني جدي زل زد به چشمام و گفت ؛باشه غذا نخور ..تا بميري ..اما هيچ به پسرمون جاويد فكر كردي ..آره ..درسته تو مادرت رو از دست دادي اما مهم اينكه تو بچگيات داشتيش ..بهت محبت ميكرد ..دوست داشت ..كنارت بوده ..اما با رفتن تو جاويد نابود ميشه ..شايد فك كني من هستم . خاتون هست ..سرمه هست ..اما ما جاي تو رو براش نميتونيم هيچ وقت بگيريم ..سرمه جاي مادرش رو پر نميكنه ..دلت ميخواد جاويد حال الان تو رو درك كنه ..سري به نشانه نه تكون دادم ..كه ارباب دستش رو روي صورتم كشيد و گفت :من نميگم به خاطر من بخور اما به خاطر جاويد سرپا شو ..ارباب باز قاشق پر از غذا رو طرف دهنم گرفت كه ناخودآگاه دهنم رو باز كردم ..كه ارباب لبخند مهربوني بهم زد و گفت :آفرين دختر خوب..قاشق قاشق غذا ميخوردم و اشكام ميريخت ..نميدونم چقد گريه كردم يا چند قاشق غذا خوردم ..وقتي ارباب بشقاب رو روي ميز گذاشت ..نگاهي بهش كردم ..ارباب اومد سمتم و دستم رو كشيد و منو به طرف خودش كشيد و افتادم تو بغلش..ارباب محكم منو بغل كرده بود و بهم ميگفت فيروزه منو ببخش..تمام اين اتفاقات تقصير منه ..اما بهت قول ميدم ديگه عذاب و رنج نكشي ..ديگه نميذارم كسي يا چيزي اذيتت كنه ..منو ببخش فيروزه ..چسبيده بودم به بغل ارباب و كلي تو بغل ارباب گريه كردم ..ارباب با دستش موهام رو نوازش ميكرد و دم گوشم حرف ميزد ..احساس كردم خيلي دوسش دارم و اين ارباب هيچ شباهتي به ارباب قبل نداره .وقتي از بغل ارباب بيرون اومدم ازش خواستم منو ببره سر خاك مادرم ..ارباب قول داد كه فردا صبح با هم به سمت قبرستون ميريم..

صبح شد ديدم جاويد نيست بغلم ..خيلي نگران شدم رفتم به سمت ميز صبحونه جاويد رو تو بغل ارباب ديدم ..نشستم و بعد از مدت ها رو ميز پذيرايي صبحونه خوردم ..ارباب بهم گفت حاظر شو كه بريم سر مزار مادرت ..جاويد رو به سرمه سپردم و با ارباب به سمت گورستان روستا رفتيم تا به قبر مادرم رسيدم نميدونم چطوري حس كردم و پاهام سست شد نميخواستم جلوتر برم اصلا تواناييش رو نداشتم ..ارباب كه متوجه شد با دستش كمرم رو گرفت و من رو به خودش تكيه داد ..منو با خودش نزديك قبر برد و كمك كرد كه بشينم ..اين قبر قبر مادر من بود ..مادر مظلومم . اين قبر قبر زني بود كه جز سر كوفت به خاطر پسر دار نشدن تو جووني نشنيد ..از منم كه دخترش بودم و بايد عصاي دستش ميشدم هم هيچ خيري نديد و غصه من كشتش..تا نشستم خودم رو انداختم رو قبر و شروع به گريه كردم ..بعد از يك ساعت كه خوب سبك شدم و آرومتر شدم با ارباب به خونه برگشتم.. جاويد با ديدنم خودش رو تو بغلم انداخت .اخ چقدر من مادر بدي بودم كه اين مدت از پسرم غافل شدم..بعد دو روز اتفاق خوبي افتاد كه منو خيلي خوشحال كرد و از اين حال در آورد ..اونم اومدن سولماز بود ..گفت كه ارباب به رئوف گفته و خواسته من بيام ..خيلي خوشحال بودم و خيلي از ارباب ممنون بودم ..جاويد هم مثل من با ديدن سولماز ذوق زده شده بود و تمام روز تو بغلش موند....شب منتظر بودم ارباب برگرده ..ازش ممنون بودم ميخواستم ازش تشكر كنم به خاطر سولماز .. چون سولماز انگار جزوي از خانوادم بود مثل خواهرم بود ..سولماز برام تعريف كرد ارباب مقدار زيادي بهش پول داده به خاطر تشكر كه تو اين مدت مواظب من و جاويد بوده ..از زيبا خانوم و دكتر پرسيدم .. بهم گفت يه خبر خوب دارم ..گفتم چي بگو سولماز ...سولماز گفت :وقتي شما از اونجا رفتين اونجا خيلي فضاش بدون جاويد و شيطونياش سرد شد ..زيبا خانوم و آقاي دكتر يه دختر بچه خوشگل رو به سرپرستي قبول كردن و اسمش رو آفتاب گذاشتن.. نميدوني كه چقد زندگيتون روشن شده ..باورم نميشد .. خيلي گريه كردم ..واقعا اين زن و شوهر فرشته بودن ..براشون از ته دل خوشحال بودم و هر روز دعاشون ميكردم 
شب منتظر ارباب بودم کلی به خودم رسیده بودم شب خیلی عاشقانه ای با هم گذروندیم .
صبح ارباب بهم گفت دوستم داره هنوز تو فکر ارباب بودم که جاوید صدام زد مامان و گفتم جان دلم و تپش رو آورد گفت بازی...و تو حیاط بردمش جعفر پسر ۱۵ ساله ی مباشروصدا زدم که با    جاوید بازی کنه خودمم رفتم تا برای ارباب نهار درست کنم منتظر ارباب بودم که یکی از خدمه گفت ارباب واسه ناهار نمیاد.غروب ارباب اومد
بعد غذا بهش گفتم راستش شما اصلا به فکر سرمه نیستید.خب اون بیچاره هم ناراحت میشه ارباب گفت باشه تو غصه نخور اون خودش زبون داره

دو ماه گذشت و خیلی روزای خوبی داشتیم... خاتون کم کم منو به خاطر قضیه دوری از جاوید بخشیده بود...ارباب به کل تغییر کرده بود و منم خیلی دوسش داشتم و دیگه نمیتونستم بدون اون زندگی کنم...جاوید با ارباب خیلی صمیمی شده بود و هر روز منتظر دیدن ارباب بود...روی شونه هاش مینشست و بازی میکرد...تا حالا خیلی باهاش تکرار کرده بودم ارباب رو بابا صدا بزنه اما هنوز موفق نشده بودم...یک روز صبح که ارباب میخواست به زمین های کشاورزی سر بزنه صورت جاوید رو بوسید و خداحافظی کرد اما جاوید با گریه دستاش رو باز کرده بود و بغل میخواست.. ارباب با مهربانی بغلش کرد و گفت پسرم من باید برم بیرون ظهر میام بازی کنیم...اما جاوید دستش رو‌ دور گردن ارباب کرده بود و از بغلش تکون نمیخورد هر چی سعی کردم جداش کنم نشد که ارباب گفت با خودم میبرمش و زود میام...دلم شور میزد اما با اصرار جاوید مجبور شدم آمادش کنم با نگرانی بهش نگاه کردم که تو بغل ارباب بود و ارباب بهم گفت مواظبشم و رفتن..دلم خیلی شور میزد..بعد از رفتنشون سولماز پیشم‌ اومد وقتی حال آشفته ام رو دید گفت نترس زود میان..سولماز برای اینکه حواسم رو پرت کنه گفت راستی اصلا متوجه شدی از وقتی برگشتی باجی نیست..با شنیدن حرفش گفتم آره راست میگی اصلا یاد باجی نبودم چی شده؟ کجاست؟سولماز گفت قربون حکمت خدا برم از بس همه خدمه هارو اذیت کرد این بلا سرش اومد با تعجب گفتم مگه چی شده؟ سولماز گفت هیچی مثل اینکه یکبار در حال تنبیه یکی از خدمه ها بوده و داشته فلکش میکرده همونجا حواسش نبوده و یه مار نیشش میزنه و دیر دکتر براش میارن و تموم میکنه با شنیدن این خبر تو دلم گفتم بالاخره هرکس ظلم کنه جوابش رو میگیره...چقدر باجی خدمتکارارو اذیت میکرد...غروب که جاوید رو سالم و سلامت تو بغل ارباب دیدم که خواب رفته خیالم راحت شد از بقل ارباب گرفتمش که ارباب گفت لباسهاش پر از خاک شده به اتاق بردمش و لباسهاش رو عوض کردم صورتش رو بوسیدم لپاش داغ شده بود انقد تو آفتاب مونده بود...
شب بعد از شام سولماز جاويد رو برده بود حمام تو اتاق مشغول شونه كردن موهاي بلندم بودم كه با نزديك شدن كسي متوجه ارباب شدم ..سرش رو كنار گوشم آورد و با نفس هاي داغش گفت :دفعه اول كه تو رو تو جنگل ديدم و من رو نجات دادي از جسارتت خيلي خوشم اومد ..وقتي بدون ترس من رو از دست گرگ نجات دادي فكرم مشغولت شد ..اما با گفتن اون حرفا در موردم خيلي از دستت عصباني شدم ..به حرفاي ارباب خنديدم كه با يه حركت منو بغل كرد كه تو نفر اولي بودي كه جلوي روم جرأت كردي اون حرفارو بهم بزني ..وقتي خوشحالي رو از انتخاب نشدنت گفتي تو دلم خوشحال شدم تصميم گرفتم يه گوشمالي خوب بهت بدم براي همين قراره عروسي با اون دختره رو بهم زدم و به خاتون گفتم تو بايد زنم بشي ..بهش نگاه كردم ارباب ياد گذشته ها كرده بود ..دوباره ادامه داد وقتي شنيدم فرار كردي دلم ميخواست پيدات كنم و نابودت كنم ..من هيچ وقت دوست نداشتم به زور كسي رو وادار به كاري بكنم ..شب اولي كه زنم شدي از خودم بدم اومد ..خواستم از دلت در بيارم كه تو باز با حرفات منو عصباني كردي ..فيروزه ميخوام بدوني شايد روز اول به خاطر بچه باهات ازدواج كردم اما هر چي بيشتر ميگذشت بيشتر بهت وابسته ميشدم ..وابسته اون چشماي سياهت..الان كه اينارو دارم ميخوام بدوني برام خيلي عزيزي ..و جاويد رو بعد تو از همه بيشتر دوست دارم و ازت ممنونم چون فقط به خاطر توئه كه دارمش..با شنيدن حرفاي ارباب خوشحال شدم و گفتم .منم دوستت دارم ارباب ..خنديد و گفت براي يكبار هم شده دلم ميخواد اسمم رو صدا بزني ..سرم رو جلو بردم و بوسيدمش براي بار اول پيش قدم شديم به ارباب ثابت كردم كه دوسش دارم بعد از مدتي سرم رو عقب آوردم و گفتم خيلي دوست دارم بابك جان ..تو وجاويد عزيز ترين آدم هاي زندگيم هستين بابك ...
پايان

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : firooze
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.14/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.1   از  5 (7 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه ingf چیست?