غم بی پایان - اینفو
طالع بینی

غم بی پایان

سال هفتادوسه مادرم شانزده سالش بود و بچه ی اول خانواده پدرمم نوزده سالش بود ک باهم ازدواج میکنن.پدرم ساکن قم و مادرم ساکن شهر ری.


مامانم بعد ازدواجش میاد قم و اوایل زندگیش بابام باهاش خیلی خوب بوده و حرف مامانمو گوش میکرده اما چندماه بعد معتاد میشه و سرکار نمیره و همه ی طلاهای مامانم رو میفروشه و خرج روزانه اش میکنه و این وسط خانواده ی بابام خیلی مامانمو اذیت میکنن مخصوصا مادربزرگم که همیشه به بابام میگفته زنتو بزن نزار روش به روت باز بشه کاری کن که ازت بترسه بابام هم حرف مادرشو گوش میداده ومادرمو کتک میزده.مامانم سه ماهه حامله بوده که از بابام مواد میگیرن و میندازنش زندان.
داداشم ب بدنیا میاد ومامانم اسمشو میزاره یاسر.
داداشم چهار ماهه بوده که بابام آزاد میشه و از اون روز به بعد بدبختی های ما شروع میشه.
بابام دیگه علنا جلوی مامانم تریاک میکشیده و مامانمو کتک میزده سرگرمی هاش میشه دوست دختر بازی و رفیق بازی و شکنجه کردن داداشم.از همون نوزادی داداشمو کتک میزده و با سیخ بدنشو میسوزونده.
داداشم نه ماهه بوده که مامانم دوباره حامله میشه ک عمه ام هم همزمان باهاش حامله بوده مامانم با حاملگی و یه بچه ی نه ماهه تمام کارهای مادربزرگم رو انجام میداده.آخرهای بارداریش بوده که پسر عمه م بدنیا میاد و مادربزرگم همش خونه ی دخترش بوده تا ک یه روز میاد خونه و میبینه داداشم رو فرش جیش کرده قاشق رو داغ میکنه میزاره رو آلت داداشم و میسوزونتش و به مامانم میگه باید همه فرش هارو بشوری و خودش دوباره میره خونه ی دخترش.
مامانم از صبح تا بعد ازظهر همه ی فرش هارو میشوره و دردش ک شروع میشه اولش خودشو میزنه به بیخیالی ک هیچی نیس اما کم کم دردش زیاد میشه و هیچکس هم تو خونه نبوده جیغ میزنه ولی همسایه نمیشنون ک عموم هم یکی ازهمسایه هابوده.
وقتی کسی ب دادش نمیرسه بلند میشه وکناردیوار روی زمین خیس من بدنیا میام و میفتم روزمین و سرم میخوره به دیوار (مامانم وقتی کیسه آبش پاره میشه شلوارشو در میاره و دامن تنش بوده)
مامانم منو میگیره میبینه سیاه شدم و نفس نمیکشم همون لحظه زن عموم میاد و از پام میگیره و به پشتم میزنه و دستشو میکنه تو دهنم به هر سختی بوده من نفس میکشم و نافمو با یه چاقو میبره اما جفتم بیرون نمیاد و مامانم هرچی زور میزنه هرکاری میکنه جفتم بیرون نمیاد و مامانم بیهوش میشه.میرن قابله میارن و قابله هم هر کاری میکنه جفتم بیرون نمیاد انقدر شکم مامانمو فشار میدن و حوله داغ میزارن و آب گرم میگیرن تا جفت تیکه تیکه میشه و میاد بیرون.


وقتی ب دنیا میام بابام و مامان بزرگم که میفهمن بچه ب دنیا اومده میان بالا سر مامانم و بابابزرگم باهاشون دعوا میکنه که چرا زن حامله رو تو خونه تنها گذاشتید چرا بهش فرش دادید بشوره اگه دختر مردم میمرد من جواب باباشو چی میدادم.
مادربزرگم میگه به جهنم ک میمرد چرا دادمیزنی جلو دروهمسایه ابروی مارو میبری؟
اینا رو میگه و ب حالت قهر بابامو هم برمیداره میبره خونه ی عمه ام(همونی ک بچه شو تازه ب دنیا آورده بوده و بچه اش چهار روز ازمن بزرگتر بوده).
بابابزرگم ک میبینه مامانم با یه بچه ی تازه ب دنیا اومده و یه بچه ی کوچیک تنها مونده زنگ میزنه به خانواده ی مامانم و میگه بچه ی دخترتون ب دنیا اومده زود بیایین اینجا وازش مراقبت کنین اینجا کسی نیست بهش برسه وتنهاست.
مادربزرگم با عحله میاد و ده روز پیش مامانم میمونه و همه کارهای مامانمو انجام میده حتی تمام خرج و خوراکش رو از جیب خودش میداده تا اینکه بعد ده روز بابام و مادرش میان و مادربزرگم(مادرمادرم)با بابام دعوا میکنه ومیگه خجالت نکشیدی زن تنهاوزائو رو تنها گداشتی افتادی دنبال مادرت ب تو هم میگن مرد؟
واینگونه میشه ک دو تا مادربزرگ ها دعوا میکنن و مادربزرگم با چشم گرون برمیگرده خونه ی خودش.
روزهاگذشت ومن بزرگ شدم ولی کلا زندگی ما با کتک و شکنجه و گشنگی میگذشت بابام میرفت خونه ی مادرش شکمشو سیر میکرد و ما تو خونه حتی یه تیکه نون هم گیرمون نمیومد گاهی وقتا هم که بابام میرفت سر کار همه شو خرج زنهای بدکاره و مواد میکرد زمستون ک میشد مارو لخت میکرد و تا صبح میگفت تو حیاط بمونید و مامانم یواشکی برای ما لباس میاورد و وقتی بابام میخوابید مارو میبرد تو خونه میخوابوند داداشم از بس کتک خورده بود شب ادراری داشت و هر صبح بابام میومد بالا سر ما و اگ میدید جیش کردیم اول انقدر مارو میزد از دماغ و دهنمون خون میومد و بعد داداشمو میبرد تو حیاط و شیر آب یخ رو روش میگرفت و گاهی تو حوض حیاط خفه اش میکرد دست و پاش که شل میشد سرشو از آب میاورد بیرون میذاشت یکم نفس بکشه و دوباره سرشو میکرد تو آب و مامانمو تهدید میکرد که اگه بیای جلو بیشتر میزنمش یا میکشمش.یه روز مامانمو فرستاد نونوایی ویکم بعد امد بالا سرمون داداشم بخاطر شب ادراری جیش کرده بود تمام بدنمون رو با سیخ زخمی کرد من زیاد نسوخته بودم اما داداشم حتی به جای سالم هم رو بدنش نذاشته بود.یادمه ما وقتی مریض میشدیم وسط زمستان مارو تو حیاط میخوابوند ومیگفت شما سرفه میکنید و صداتون نمیزاره من بخوابم تا ک اون اتفاق بد واسم افتاد......


پنج سالم شده بود و داداشمم هفت سالش.
تو این سن بودم ک دو تا اتفاق خیلی بد ووحشتناک تو زندگیمون برامون رقم خورد.
اولیش دوست شدن بابام با عروس عمه بزرگم بود.
بابام مدام با اون رابطه داشت و اگه مامانم چیزی میگفت یا گله میکرد بابام از حرصش و واسه ترسوندن چشم مامانم من و داداشمو در حد مرگ کتک میزد و ما رو تو یه اتاق زندانی میکرد و نمیزاشت مامانم بهمون غذا بده یا مارو از اتاق بیاره بیرون.مامانمو تهدید میکرد ومیگفت اگه بخاطر دوستی من و عروس خواهرم ب کسی چیزی بگی یا اگه بخوای طلاق بگیری جنازه بچه هاتو میندازم تو گونی و میارم پشت در خونه ی بابات میزارم.
مامانمم مجبور میشد ساکت بمونه و بخاطر ما حرفی نزنه.چون واقعاااا بابام دیوونه بود و باشکنجه هایی ک ب ما میداد مطمئنا هرکاری ازش برمیومد.بخاطر همین نمیتونست دردشو جایی بگه.
اتفاق دوم هم این بود ک یه روز مامانم و بابام میخواستن برن بیرون.بابام موتور داشت و بخاطر اینکه گواهینامه و مدارک موتور نداشت همیشه وقتی میخواست باموتور بره جایی مادرمو هم پشتش سوار میکرد ک پلیس ها نگیرنش یا بهش مشکوک نشن یااگرم گرفتنش بخاطرمامانم ولش کنن.اونروزی هم داشت میرفت بیرون اونموقع نمیدونم کجا میخواستن برن ولی بعدهامامانم گفت میرفتیم وبابات ازدوستش مواد میگرفت میومدیم خونه.اونروزی بمن گفتن توخونه تنها نمون برو خونه ی مادربزرگت.
آخه داداشمم خونه نبود میرفت امام زاده ها قبرها رو میشست و یکم پول بهش میدادن و یا کارتون و پلاستیک جمع میکرد ومیفروخت صبح ها هم میرفت مدرسه ک کلاس اول بود.مامانم به من گفت برو خونه ی مادربزرگت بمون.
رفتم دیدم کسی جز عموم خونه نیست برگشتم خونه گفتم نیستن بابام داد زد وگفت خب اونا نباشن محمود عموت که خونه هست برو خونه شون بشین تو کوچه هم نیا(توکوچه یه دیوونه بود ک بچه ها رو میزد واسه همون نزاشتن تو کوچه بمونم و بهم گفتن برو خونه ی مامان بزرگت)رفتم که ای کاش نمیرفتم.
رفتم اونجا و یه گوشه نشسته بودم که عموم هم اومد بغلم نشست و بهم گفت خوابت میاد؟بیا بخوابیم.
گفتم خوابم نمیاد داد زد زود باش میگم بخواب.
از ترس اینکه منو نزنه دراز کشیدم اومد منو گرفت و سریع به پشت کرد و شلوارمو در اورد یادم نیست اون لحظه چیا میگفت فقط دردی که میکشیدم رو یادمه و حرف اخرش که از یه دست و یه پام گرفت و بلندم کرد سرم ب طرف پایین افتاده بود نفسم درنمیومد بهم گفت اگه به کسی بگی اینجوری بلندت میکنم با میخ میزنمت به دیوار که بمیری.فقط اینارو یادمه ک الانم بااشک دارم مینویسم.
نفسمم در نمیومد و همش پنج سالم بود و طاقت این همه دردو نداشتم.....
 

کارش که تموم شد از یه دست و یه پام گرفت وبهم گفت حق نداری به کسی بگی اگه بفهمم به کسی گفتی اینجوری بامیخ میزنمت به دیوار به بمیری و منم از ترس اینکه منو نکشه یا ب دیوار میخکوبم نکنه با گریه سرمو تکون میدادم وحرفاشو تایید میکردم ک نه ب هیشکی نمیگم.
اون رفت بیرون و منم نشستم و از درد های های گریه کردم.
چندساعت بعدش مامانم اومد دنبالم و گفت چیشده چرا گریه میکنی؟
گفتم هیچی تو خونه تنها بودم ترسیدم رفتیم خونه مون که روبه روی خونه ی مادربزرگم بود.
من چون هنوز خیلی کوچیک بودم وقتی میخواستم دستشویی یا حموم برم مامانم منو میبرد.اونشب میخواستم برم دستشویی مامانم اومد و بالا سرم وایستاد ک کارمو بکنم و نترسم.از درد نتونستم دستشویی کنم و گریه کردم. مامانم صدامو شنید و گفت چیشده چرا اینجوری میکنی؟
همونطور ک داشتم گریه میکردم گفتم پشتم درد میکنه نمیتونم دستشویی کنم.
مامانم فهمید و سریع پشتمو نگاه کرد وباوحشت گفت کی این کارو باهات کرده؟
با ترس گفتم عمو محمود.
مامانم زد توسر خودش و بغلم کرد و برد داخل.ازحرص تاصبح نخوابید زیر لب حرف میزد و ناراحت بود گفت بزار صبح بشه میرم آبروشو میبرم.تا صبح صبر کرد و صبح ک شد دست منو گرفت رفتیم خونه ی مادربزرگم.مامانم تو حیاط داد میزد وباگریه عمومو صدا میکرد و میگفت این چه کاریه با بچه ام کردی حیوون.خجالت نکشیدی برو بمیر آشغال عوضی اون یه بچه ست بچه ی برادرت.
عموم و مادربزرگم اومدن بیرون ومامانمو فحش دادن و گفتن خودت خجالت بکش زنیکه چرا داری تهمت میزنی دخترت صبح تا شب تو کوچه و خیابون وله خدا میدونه کی اینکارو باهاش کرده انداختی گردن پسر من.
مادربزرگم از پشت دیوار شلنگ رو برداشت و مامانم رو با شلنگ زدن و از حیاط انداختن بیرون.
دلم ب حال مادرم میسوخت دردخودم فراموشم شده بود.
مامانم بخاطر اینکه بابام منو نزنه به کسی چیزی نگفت وبمن گفت این حرفو پیش هیشکی نگی.
توخونه نشسته بودیم سرموگداشته بودم رو پاهاش گریه میکرد وزیر لب یه چیزهایی با ناله زمزمه میکرد وموهامو نوازش میکرد‌.
باید این درد رو ب هیچکس نمیگفتیم وگرنه بابام زنده زنده آتیشم میزد.
داداشم از بیرون اومد طبق معمول رفته بود قبرها رو بشوره بلکه یه چندرغاز پول دربیاره.حالت نرمال نداشت وحرکات عجیب غریب ازخودش درمیاورد مامانم ترسید وگفت چی شده ولی داداشم همونطور حرکاتش غیرقابل باور بود‌مامانم چادرشو برداشت و بردش دکتر بهش گفته بود پسرشما عصبی شده محیط خونه رو پرازآرامش کنین تااین حمله های عصبی بهش دست نده.هیچکس از درونمون باخبر نبود ک داداشم بخاطر کتک هایی ک میخورد تو این سن باید قرص اعصاب بخوره

داداش یکی یدونه ام تو سن هفت سالگی باید قرص اعصاب میخورد و بابام همچنان کتکش میزد درحالی ک دکتر گفته بود محیط خونه تون باید آروم باشه ولی توخونه مون همیشه جنگ ودعوابودما هیچوقت دکتر نرفته بودیم و هر وقت مریض میشدیم خودمون کم‌کم خوب میشدیم و گاهی بابام ب زور تریاک به خوردمون میداد من همش حسودیم میشد که چرا داداشم دکتر رفته و قرص اعصاب میخوره و من نمیتونم بخورم تا آروم بشم بخاطر همین یه روز قرص های داداشمو برداشتم و با یه لیوان آب یه بسته شو خوردم بچه بودم وفکر میکردم هرچقد زیادتر بخورم همونقدر حالم خوب تر میشه .قرص هارو ک خوردم حالم بد شد مامانم وقتی فهمید هر کاری کرد من بالا بیارم نتونست بیحال بودم چشام تار میدید ک همونلحظه از بدشانسی بابام اومد خونه.
گفت چی شده مامانم گفت رها قرص خورده زود باش موتور وبیار ببریمش دکتر.
بابام عصبانی شد و شروع کرد به کتک زدن من.بیحال بودم ولی درد بدنمو حس میکردم و هیچ عکس العملی نمیتونستم نشون بدم.
بابام منو بلند کرد.
منو میکوبید ب زمین و دیوار دیگه بدنم کاملا بی حس شده بود و از بس عرق کرده بودم از موهام آب میچکید.
بابام وقتی از کتک زدن و کوبیدن من ب اینطرف واونطرف خسته شد به مامانم گفت زود برو ماست و ترشی بیار بهش بده اگه خوب شد که شد نشد بزار بمیره.
مامانم باگریه دویید سمت آشپزخونه وترشی وماست آورد وب زور دهنمو باز کرد و بهم خوروند بعدش دیگه چیزی نفهمیدم و ازهوش رفتم.وقتی بیدار شدم دیدم مامانم و داداشم یه گوشه نشستن
و زل زدن بهم.
داداشم ک دید چشمامو باز کردم با بغض و اشک بهم نگاه کرد وگفت آبجی ب هوش اومدی؟
مامانم انقد گریه کرده بود و صورتشو خراش انداخته بود نای بلند شدن نداشت.بابام دروقفل کرده بود و ما سه نفر توی اتاق زندانی بودیم.مامانم اومد سمتم و منو تو بغلش گرفت ازخوشحالی اشک توچشاش جمع شده بود نمیدونست گریه کنه یابخنده.
خلاصه اون روز هم هرطوری بود گذشت وروز های بعد از اون روزها هم با شکنجه میگذشت تا اینکه عروس عمه ام باشوهرش دنبال خونه میگشتن تا برن اجاره کنن.بابام بخاطر اینکه عروس عمه ام بهش نزدیک بشه گفت بیا وسایلاتو بزار تو یکی از اتاق های ما تاوقتی ک خونه پیدا کنی تو خونه ی مابمونین.اومد یکی از اتاق های مارو گرفت خونه ما دو تا اتاق تو در تو داشت که هر دوتا اتاق در به طرف حیاط داشتن وسط اتاق ها در نداشت و مامانم یخچال رو گذاسته بود وسط وکنارش صندوق ها و رختخواب هارو چیده بود که به اونطرف دید نداشته باشه یه روز بابام مامانمو فرستاد نونوایی و بمنم گفت اصلااا نیاحیاط وگرنه میسوزنمت ورفت طرف اتاق عروس عمه ام......
 

یه روز بابام مامانمو فرستاد نونوایی و خودش رفت از اتاق بیرون و بمن گفت نیایی تو حیاط وگرنه میسوزونمت.
منم یه پاک کن خرسی داشتم ک داداشم بهم داده بود به پشت دراز کشیده بودم و با اون بازی میکردم که پاک کن از دستم افتاد بالا سرم برگشتم پاک کن رو بردارم که از زیر یخچال(یخچالمون قدیمی بود ک باچوب زیرش پایه گذاشته بودیم تا ثابت بمونه)دیدم عروس عمه ام و بابام لخت توی اتاق روی هم خوابیدن و تکون میخورن.
تازه داشت شش سالم میشد ونمیدونستم رابطه چیه ومثل بچه های امروز ماهواره واینانداشتیم ک چشم وگوشم بازباشه.فکر میکردم بابام داره اونو میزنه اخه عروس عمه ام داشت ناله میکرد.
پاک کنمو برداشتم ورفتم پله میترسیدم برم حیاط اخه بابام گفته بود بیرون نیای.یکم بعد بابام از اتاق اومد بیرون وتادیدمش دوییدم اتاق.همونلحظه مامانمم از نونوایی اومد داشت نون هارو میزاشت تو جانونی و بابامم فعلا تو حیاط بود ک من همه چیو ب مامانم گفتم مامانم تااونلحظه خبرنداشت ک بابام باهاش رابطه داره بهش شک کرده بود ولی اصلا فکرشم نمیکرد ک کسی باعروس خواهرش رابطه برقرار کنه.
واسه همون فردای اونروز ب اون یکی عمه ام همه چیو گفت و قسمش داد که به کسی چیزی نگه وگرنه بابام منو میکشه.عمه ام تا غروب صبر کرد وقتی بابام اومد خونه عمه ام شروع کرد با بابام دعوا کردن و اخرش به بابام گفت خاک تو سرت ک ب عروس خواهرتم رحم نمیکنی برو بمیر تو یه حیوونی آشغالی.هرچی ازدهنش دراومد ب بابام گفت و از خونه رفت بیرون بابامم رفت دنبالش وازش پرسیده بود کی اینارو بهت گفته هرکی گفته دروغ میگه.
عمه ام هم بهش گفته بود که دخترت باچشاش خودش شمارو دیده.از اون بچه هم خجالت نکشیدی حیوون.
چند دقیقه بعد بابام اومد خونه سراغ من ازترس پشت مامانم قایم شده بودم اومد بازومو گرفت مامانم هرکاری کرد نتونست منو از دستش بگیره از موهام بلندم میکرد و محکم میزد به زمین مشت و لگد بود که ب کمرم و سرم و دلم میخورد کل بدنم رو زمین کشیده شده زخم شده بود و از دهن و دماغم خون میومد مادربزرگم ک صدامونو شنید سریع اومد و با داد و بیدادعروس عمه ام و بابام رو نفرین میکرد منو از دستش گرفت و برد خونه اش دیدم بابام داره از پشت سرمون میاد ب حیاط نرسیده بودیم ک دست منو کشید و کشون کشون بردم خونه و دوباره باسیلی چندتا ب صورتم زد صدام در نمیومد فقط اشکام میریختن عروس عمه ام از اتاق اومدبیرون اونم دیگه نتونست کتک زدن های منو ببینه وتحمل کنه منو از دست بابام ب زورگرفت وبرد دست و صورتمو شست و خون هارو پاک کرد.
بابام عصبانی بود دوباره اومد سراغم و منو پرت کرد تو زیر زمین خونه..

 ک یه خرابه و پر از خرت و پرت و آشغال و آجر بود تا شب اونجا موندم شب عروس عمه ام منو اورد بیرون و برد خونه اش مامانم جرات نداشت بیاد سمتم نه بخاطر ترس از کتک خوردن فقط بخاطر اینکه بابام تهدیدش میکرد که وقتی من بچه هامو میزنم تو حق نداری سمتم بیای وگرنه همون لحظه خفه شون میکنم و میکشمشون.
چند روز گذشت و این حرف مثل راز بین خودمون موند و هیچکس باخبر نشد چون بابام تهدیدمون کرده بود وازش میترسیدیم.
بابام منو سرسفره راه نمیاد و همش باید تو حیاط میبودم که چشمش بهم نیفته و وقتی منو میدید میومد کتکم میزد و بهم فحش میداد تا اینکه مامانم با کلی التماس بابامو راضی کرد بریم تهران خونه ی پدرش.بابام ما رو برد و چون طاقت دوری معشوقه شو نداشت خودش برگشت خونه.
مامانم همه چیو با گریه به مادربزرگم گفت بهش گفت خواهش میکنم هر کاری ازدستت میاد انجام بده تا رها و یاسر اینجا بمونند وگرنه پدرشون بالاخره میکشتشون منم هیچ کاری ازدستم برنمیاد ونمیتونم جلوشو بگیرم.
ده روز بعد بابام اومد دنبالمون.خانواده ی مامانم هرکاری کردن بابام نزاشت داداشم اونجابمونه فقط اجازه داد من بمونم و خودشون برگشتن.
هیچوقت یادم نمیره وقتی میخواستن برن داداشم اومد منو بغل کرد ما خیلی بهم وابسته بودیم و مرحم زخم های همدیگه بودیم بهم گفت معلوم نیست تو کی برگردی و معلوم نیس من و مامان زنده میمونیم یا نه.اونا رفتن و من تنها شدم.خوشحال بودم ک ازدست کتک های پدرم راحت شدم ولی دلم برای داداش و مامانم میسوخت وبارفتنشون بغضم ترکید
من و داداشم اولین نوه های پدربزرگ ومادربزرگم بودیم ولی من رو خیلی بیشتر از داداشم دوست داشتن سالی یک یا دو بار میرفتیم اونجا پدربزرگم همیشه منو بغل میکرد برام شعر میخوند و اگه داداش و دایی و خاله ام منو اذیت میکردن جلوی من با اونا دعوامیکرد که من دلم خنک بشه.
تو اون سه ماهی که خونه شون بودم برای خوشحالی من هر کاری میکردن برعکس خانواده ی پدریم خانواده ی مادریم ادم های خوبی بودن و همه ی مردهاشون به زن هاشون احترام میذاشتن و عاشق بچه هاشون بودن بابابزرگمم ادم سر شناس و آبرو دار وخیلی زحمت کشی بود من همیشه آرزوی چنین پدری رو داشتم که مثل کوه پشت بچه هاش بود پدربزرگم هر روز بهم پول میداد که خوراکی بخرم برام جوجه میخرید وقتی از سرکار برمیگشت کلی برام خوراکی میخرید برام شعر میخوند کاری ک هیجوقت ازپدرم ندیدیم.زندگی اونجا مثل بهشت بود اما من همش بهونه گیری میکردم و دلم برا مامان وداداشم تنگ شده بود بعد سه ماه اومدن دنبالم و منو باز به اون جهنم بردن و.....
 

وقتی برگشتم داداشم گفت تو این چند ماه ک نبودی یه روز خوش هم از گلومون پایین نرفت من ومامان همش شکنجه شدیم وکتک خوردیم خوشبحالت که اینجا نبودی و سختی نکشیدی.
مامانمم گفت داداشت هر وقت کتک میخورد عکستو بغل میکرد و گریه میکرد.
رفت و امد بابام با عروس عمه ام ادامه داشت ومادرم بخاطر ترس از کتک خوردن ما صداشو در نمیاوزد.
ولی سرنوشت یه شکنجه ی جدید دیگه ای برای من انتخاب کرده بود این بار شکنجه من جور دیگه ای بود.
بابام یه دوست پیر داشت که میومد خونه ی ما و با بابام تریاک میکشید پیر مرد بود که بهش حاجی میگفتن وموقع تریاک کشیدن وقتی ک مادرم خونه نبود یا میرفت نونوایی یا خونه ی مردم واسه کار بابام منو صدا زد و گفت بشین کنار حاجی.
نشستم کنارش وحاجی منو بغل کرد و دستشو انداخت تو شلوارم.
خواستم بلند بشم بابام دعوام کرد و گفت خاک تو سر بی لیاقتت که لیاقت محبت هم نداری حاجی دوستت داره میخواد بغلت کنه و من هیچوقت نفهمیدم که آیا بابام در ازای دریافت مواد میذاشت حاجی به من دست بزنه و باهام اینکارو کنه یا واقعا نمیفهمید ک پیرمرد داره بهم دست درازی میکنه.اونموقع واقعا نمیدونستم تا اینکه یه شب ک مامانم خسته وکوفته از کارکردن توخونه ی مردم اومد و یکم شام خوردیم وخوابیدیم.مامانم انقد کار میکرد ک شب ازخستگی همونطور میفتاد وخوابش میبرد و تاصبح بیدارنمیشد.
اونشب هم خیلی خسته بود خوابیده بودیم تو خواب دیدم یکی داره شلوارمو در میاره و یه چیزی به من مالیده میشه چشمامو باز کردم و بابامو کنارم دیدم بابام ک دید بیدار شدم سریع گفت هیسسسس صدات در نیاد پاشو برو دستشویی خودتو بشور و من نفهمیدم چیکار کرده اصلا خوبه یا بد این کارش وچرامن باید خودمو بشورم ازترسم بلند شدم بابام اومد توحیاط و یه سیلی بهم زد که حق ندارم به کسی چیزی بگم وگرنه هم منو هم داداشمو وقتی ک مامانم بره سرکار تو حوض آب خفه میکنه بعد بهم گفت برو گمشو بخواب ک بدبختی های من از اون شب شروع شد...
تقریباچند شب در میون همین بساط رو داشتیم گاهی بابام خودشو بهم میمالوند و من کاری جز گریه ازم برنمیومد و بخاطر کتک هایی که بخاطر عروس عمه ام خورده بودم جرات نداشتم به مامانم بگم میترسیدم که دوباره منو همونجوری کتک بزنه.شاید بگین کدوم پدری جرات میکنه یا ازدلش میاد همچین کاری کنه.ولی پدرمن انقد مواد میکشید ک اصلا حالش دست خودش نبود کلا ازخودبیخود ودیوونه‌ میشد وعقلشو ازدست میداد(هرچند این موارد الان توجامعه مون کم نیست کافیه فقط روزنامه ی حوادث رو بخونین)....
تااینکه....
 

هفت سالم شد و کلاس اول رو خوندم اما بخاطر فشارها واسترس های روانی ک داشتم نتونستم قبول بشم و سال بعد دوباره ثبت نام کردم.
شوهرعمه ام واسه بابام کار پیداکرد وبابام واسه کار رفت یه دهات دورتر از خونه ی ما.(کارش بنایی و اوستایی بود واسه همون دیوارکشی یه باغی رو شروع کرده بود و یه خونه ی کوچیک وکهنه اجاره کرده بود وبامامانم رفتن ک اونجا کارکنن وچون رفت وآمد سخت بود مجبور شد ک خونه بگیره).
من بخاطر مدرسه رفتنم نتونستم باهاشون برم وخونه ی مادربزرگم میموندم.
مادربزرگم همش بهم سرکوفت میزد که تو یه نون خور اضافی هستی اومدی افتادی رو سرم.همش مینشست و قالی میبافت و کارهای خونه رو‌میسپرد بمن.منم همه شو انجام میدادم لباس هامو هم خودم میشستم.
آخر هفته ها ‌ک میشد به مادربزرگم التماس میکردم که نزاره بابام منو باخودش ببره اما مادزبزرگم ازخداش بود ک من توخونه شون نمونم و نون خورشون نباشم.بابام منو باخودش میبرد پیششون ولی ازاون روز ب بعد فقط یک بار دوباره اونکارو باهام کرد و دیگه باهام کاری نداشت.هروقت شیشه میکشید حالش دست خودش نبود ولی وقتی ک فقط تریاک مصرف میکرد هیچوقت بهم دست نمیزد.
حالم از زندگی که داشتم بهم میخورد دیگه هشت سالم شده بود وکم و بیش میدونستم که کاری ک بابام باهام میکرد کارخوبی نبوده.
زندگی ما همینطوری میگذشت و من همچنان خونه ی مادربزرگم بودم تا این که وقتی ده سالم شد مامانم حامله شد و برامون یه خواهر آورد که اسمشو گذاشتیم راحله‌.
بابام کارش ک تواون دهات تموم شد برگشتن و منم بردن پیش خودشون.
بابام دیگه بهم دست نمیزد به قدری ازش متنفر بودیم که همش با داداشم میگفتیم وقتی بزرگ بشیم دوتایی میکشیمش. خواهرم تو تهرانن خونه پدربزرگم(پدر مامانم)بدنیا اومد و ما حدود یک ماه اونجا موندیم.بابام اطراف جمکران همراه دوستش خونه گرفت ک اونا طبقه ی بالابودن وما و پایین بودیم.
خواهرکوچولوم ک یکم بزرگ شدبرگشتیم خونه مون و داداشم شروع کرد به فال فروشی و گاهی هم بادکنک میفروخت‌.
سختی های داداشم تمومی نداشت چون وقتی میگرفتنش حسابی کتکش میزدن و تو سیاه چال مینداختنش و وقتی میومد خونه بابام با کمر بند و مشت و لگد به جونش میوفتاد که چرا دیر اومدی خونه
و بعدش پول های داداشمو ازش میگرفت و میگفت چرا امروز کم کار کردی.
ولی برعکس ما بابام خواهرمو خیلی دوست داشت خواهرم راحله هرچی گریه میکرد بابام نمیزدش و خیلی دوستش داشت گاهی بهش حسودیم میشد ولی سریع به این نتیجه میرسیدم که من محبت این دیو سه سر زندگیم رو نمیخوام فقط بهم دست نزنه همین بهترین محبتشه.....
 

بابام خیلی منو نمیزد اما داداشم هر شب وقتی از جمکران میومد زیرمشت ولگد بابام بود.
تریاک رو ول کرده بود و وقتی کراک میکشید کتکمون میزد و کبودی هاش روی بدنمون میموند.
عموی بزرگم و زنعموم به بابام گفتن تو وحشی هستی اخر یه جا آه زن و بچه ت تو رو میگیره و چون تو خونه ی اونا ب صورت اجاره زندگی میکردیم بابام از اونا با حرفی ک بهش زدن قهر کرد و مارو برد خونه ی مادرش ک یه زیر زمین بود و پراز سوسک ک بدبختی های جدید ما از اونجا شروع شد.
هروقت هم بخاطر معتاد بودنش میگرفتنش ومیرفت زندان اونموقع مااسایش داشتیم یه نفس راحت میکشیدیم.
اززندان ک ازاد شد شروع کرد ب فروش مواد.
اونروزها کراک رو ول کرده بود چون بدنش دونه های سفید زده بود مثل پیسی شده بود و این دفعه ب شیشه روی آورده بود مصرف میکرد.
چند ماه بعد ک مامورا گرفتنش و بردنش زندان اراک راحت شدیم از دستش.زندگی بدون اون آسونتر شده بود.
یاسر با عموی کوچیکم میرفتن بنایی و عموم نصف پولشو میخورد و نصفشو میفرستاد برای بابام و یکمی هم کف دست مامانم میزاشت.
مامانم تصمیم گرفت خودشم بره سر کار و چندتا خونه پیدا کرد که برای نظافت میرفت و کلی ازش کار میکشیدن و پول کمی بهش میدادند اما یه زن عرب بود که خیلی پولدار بود گاهی به مامانم پول عربی میداد و گاهی بجای پول میوه و برنج و روغن وگوشت هم بهش میداد تا بیاره خونه.انقدر مهربون بود ک بیشتر بخاطر ثوابش اینکارو میکرد چون ازوضعیت زندگیمون باخبربود.
مادربزرگی که از گشنگی میمردیم یه تیکه نون بهمون نمیداد وقتی میدید عربه بهمون کمک میکرد حالا همه ی وعده هایی غذاییشون خونه ی ما بودن و از کنار ما میخوردند ولی از ما کرایه خونه ی اون زیرزمین رو هم میگرفت حتی پول برق و آب رو هم نصف بیشترشو از مامیگرفت.
بابام مدام زنگ میزد و ب مامانم میگفت نرو خونه ی مردم کار نکن.
ولی مامانم میگفت نرم سر کا مس کی کرایه خونه ی مادرتو بده یاسر هم ک کوچیکه پولشو عموش میخوره و بهش کم میده اگه من نرم سرکار شکم این سه تا بچه رو کی پر میکنه اما گوش بابام بدهکار نبود و مامانمم تصمیم خودشو گرفته بود که کار ‌کنه.
یه عمه ی مجرد داشتم ک دوست پسر بازی میکرد من مبخواستم ازش یاد مبگیرم همش از دوست پسراش برای ما تعریف میکرد از رابطه زن و مرد و از حرفای دوست پسراش.
منم دلم میخواست دوست پسر داشته باشم وبهم محبت بشه.
بعد یک سال بابام از زندان آزاد شد یکهفته ی اول رفتارش خوب بود اما بعد یک هفته شروع کرد به شیشه کشیدن وقتی میکشید توهم خیانت میگرفت و شروع میکرد به کتک زدن مامانم که بگو رفتی خونه ی اون عربه کار کردی شوهرش باهات چیکار کرد.‌

وقتی شیشه میکشید توهم خیانت میگرفت و شروع میکرد به کتک زدن مامانم که بگو رفتی خونه ی اون عربه کار کردی شوهرش با تو چیکار کرد زود باش بگو و مامانمو ب بادکتک میگرفت.
روزها تا شب میخوابید و شبا تا صبح مامانمو مینشوند و میگفت اعتراف کن بگو که با شوهرش چندبار خوابیدی و به من میگفت بگو تو چندتا دوست پسر داری.
اون موقع سیزده سالم بود اما هنوز کلاس‌چهارم بودم و بابام دیگه نزاشت درس بخونم.
راحله سه سالش بود که مامانم دوباره حامله شد و از یکم پس اندازی که تو اون یک سال داشت رو بابام ازش گرفت وبرای خودش موتور خرید و بقیه شم واسه خودش پول مواد کرد.کم کم همه مواد غذایی که تو خونه داشتیم تموم شد بابام کار نمیکرد و پول داداشمم میگرفت مواد میکشید مامانم حاملگی خیلی سختی رو گذروند چون از طرفی بخاطر حاملگی حالش بد بود و از طرفی بابام هر روز و هر شب شکنجه ش میکرد و غذایی هم نبود که بخوره مامانم تو شش ماه حاملگیش اونقدر لاغر و رنگ پریده شد که کسی نمیشناختش بعد از شش ماه شکنجه یه روز بابام با موتور تصادف کرد و کتف و لگن و سه تا از دنده هاش شکست
چند روز بیمارستان بود و بعد با آمبولانس اوردنش خونه.
چون ما زیرزمین بودیم بابامو بردن خونه ی مادربزرگم.
مادرش یک روز بابامو تو خونه اش نگه داشت و فرداش گفت ما میریم خونه ی دخترمون و در خونه رو قفل میکنم ببریدش پایین و ما چند نفری از گوشه ی تشک گرفتیم و بردیمش پایین اول ها مامانم بااون وضع حاملگیش زیرش تشت میزاشت که دستشویی کنه و بدنشو با دستمال خیس میکرد میمالید که تمیز بشه و یکم که بهتر شد مامانم بلندش میکرد و میبرد دستشویی و حمومش میکرد اما همین که یکم حالش بهتر شد دوباره شروع کرد به کشیدن شیشه واذیت کردن ما.
همسایه مون دو تا پسر داشت که با پسر بزرگش عمه ام دوست شده بود یه روز پسر کوچیکش به من شماره داد و من از گوشی مادربزرگم بهش پیام دادم گفت که خیلی بزرگ شدی و من دوستت دارم وازاین حرف ها.
خلاصه من باهاش دوست شدم و شبها میرفتم خونه ی مادربزرگم میخوابیدم که بتونم بهش پیام بدم ماه رمضان بود یه شب بهم گفت قبل اینکه سحر بشه بیا بالای پشت بوم که ببینمت‌.
رفتم و داشتم باهاش حرف میزدم که دیدم در پشت بوم تکون میخوره و یکی سعی داره بازش کنه خیلی ترسیدم و سریع رفتم قایم شدم پسر همسایه مون هم فوری رفت تا کسی نبیندش.
میترسیدم برم پایین ولی دلمو زدم به دریا و رفتم اول رو پله ها گوش وایستادم بابام داشت با مامور حرف میزد و مشخصات منو میداد و میگفت از خونه فرار کرده.
سریع برگشتم پشت بوم از ترس نمیدونستم چیکار کنم رفتم با سنگ زدم به شیشه ی خونه ی همسایه
 
 پسرش اومد بهش گفتم خانواده ام فکر میکنن فرار کردم یه چادر برام بیار کمکم کن از پشت بوم برم پایین میخوام فرار کنم وگرنه بابام منو میکشه.
گفت دیوونه نشو برو خونه بگو بالای پشت بوم نشسته بودی هرچی التماسش کردم قبول نکرد بهم گفت قبل اینکه صبح بشه برو خودتو بهشون نشون بده اگه صبح بشه فکرای بدی درباره ات میکنن ولی من خیلی ترسیده بودم و نرفتم و اونم گفت واسه من دردسر درست نکن و رفت خونه شون‌.
تا صبح نشستم همونجا پسر همسایه که دیده بود من نرفتم به مامانش گفته بود برو به همسایه بگو دخترشون رو پشت بومه.
چند دقیقه بعد دیدم بابام اومده رو پشت بوم و دنبال من میگرده سریع رفتم قایم شدم منو ندید و میخواست برگرده خونه که دلو به دریا زدم و خودمو بهش نشون دادم گفت کدوم گوری بودی گفتم اینجا قایم شده بودم باور نکرد گفت میکشمت بدو برو پایین خودش هم با عصا داشت دنبالم میومد.
تا رفتم پایین دیدم همه گریه میکنن میگفتن کجابودی چیکار کردی بابات الان میکشتت.
بابام اومد یه چاقو گرفت جلوی صورتمو و گفت میکشمت همه ریخته بودن جلوش تا منو با چاقو نزنه دادمیزد و میگفت میکشمت چند دقیقه داد و بیداد کرد خواست پیکنیک رو بندازه بهم که مادربزرگو و مامان و عمه هام جلوشو گرفتن گفت برو پایین رفتم پایین اومد پیکنیک رو روشن کرد سیخو گذاشت روش گفت بگو کجا بودی وگرنه با سیخ میسوزونمت هرچی میگفتم بخدا بالای پشت بوم بودم باور نمیکرد میگفت من پشت بوم رو دیدم نبودی تواز خونه همسایه اومدی تا صبح با پسرای نره خر اون چیکار میکردی.
چند ساعتی همش میگفت اعتراف کن و وقتی دید همش میگم رو پشت بوم بودم بلند شد چندتا مشت زد به کمرم که نفسم بند اومد هرچی تلاش میکردم نفس بکشم نمیشد مامانم آب میداد تو دهنم و میپاشید رو صورتم تا نفس بکشم.
بعد چند دقیقه که نفسم اومد مامانم با هزار خواهش و التماس منو برد خونه ب مادربزرگم اونجا خوابیدم تا چهار بعداز ظهر وقتی بیدار شدم به عمه ام گفتم چیشد که فهمیدین نیستم.
گفت مادربزرگ بیدار میشه و میاد بالا سر ما که برای سحری بیدارمون کنه میبینه من نیستم مامانمو صدا میزنه و میگه رها پایینه مامانم میگه نه میان پشت بوم رو نگاه میکنن و میبینن نیستم داشتن باهم حرف میزدن که بابام میشنوه.
بکم غذا خوردم مامانم اومد گفت بابات میگه بیا پایین باید بریم پزشکی قانونی.....
 

 و برگه ی سلامت گرفتم و وقتی نشونش دادیم باورش نشد و گفت با دکتر دست به یکی کردین بعدش باعصبانیت به مامانم گفت خودت برو نگاهش کن.
اونروز مامانم با گریه به من گفت اشکال نداره بزار نگات کنم چشماتو ببند من که بزرگت کردم پس خجالت نداره دخترم.
هردوتامون گریه میکردیم.نشستم ومامانم منو نگاه کرد ازخجالت داشتم آب میشدم و تمام تن و بدنم میلرزید.
مامانم بلند شد و رفت بیرون.
سرمو انداخته بودم پایین ویه گوشه نشسته بودم و فقط گریه میکردم.
صدای بابام اومد که میگفت چی شد چطوری بود داشت یا نه؟
مامانم با گریه گفت اره داره.
بابام گفت از کجا فهمیدی چجوری بود.
اینبار صدای مادربزرگم اومد ک میگفت خجالت بکش داری همینطور راحتِ راحت از سر و دامن دخترت حرف میزنی حالا اون یه غلطی کرده تو کوتاه بیا.
بابام گفت به کسی ربطی نداره دخترمه صاحب اختیارشم.باید بفهمم سالمه یانه.
یادشبهایی افتادم ک خودشو بهم میمالید وباگریه تودلم میگفتم پس چرااونشب ها رگ غیرتت گل نمیکرد چراپس اون شب ها نمیگفتی ناموسمه.
دیگه هیچ صدایی از خونه نمیومد شب شده بود بدون خوردن شام خوابیدم نصف شب بود ک حس کردم یکی داره شلوارمو در میاره.
چشمامو باز کردم دیدم تو تاریکی بابام نشسته زیر پام و داره با چراغ قوه ی گوشیش منو نگاه میکنه.
دوباره یاد خاطرات بد بچگیم‌ افتادم وهم ازترس هم اینکه مطمئن بشه سالمم هیچ عکس العملی نتونستم نشون بدم فقط اشک میریختم بابام نشسته بود و با من ور میرفت صدای گریه هامو نتونستم مخفی کنم بابام ک انگار فهمید بیدارم رفت از اتاق بیرون.
فردای اونروز رفتم پیش عمه ام و با گریه بهش گفتم ک دیشب بابام داشت توتاریکی باچراغ گوشی نگام میکرد.
عمه ام گفت از داداشم متنفرم خیلی ادم کثافتیه مامانم اومد پیشم بهش ماجرارو گفتم مامانم فقط گریه میکرد و میگفت چیکار کنم اگه بهش بگم چرا دیشب اینکارو کردی میزنه زیرش و تازه تورو هم کتک میزنه ک چراخبردادی.
اونشب تو حیاط خوابیده بودیم و بابام با دوستش تو زیرزمین مواد میکشیدن که ساعت سه صبح درد مامانم شروع شد و دوست بابام رفت ماشین پیدا کنه بابام مامانمو با عصا میزد و میگفت الهی بمیری من نه خودتو میخوام نه بچه تو ک نزاشتی امشب خوش باشم.
دوست بابام اومدو مامانمو بردن بیمارستان منم باهاش رفتم تاهمراهش باشم.
همه ی زنها لباس های قشنگ و نو پوشیده بودن و به تن بچه هاشون هم قشنگ ترین لباس وسیسمونی رومیپوشوندن خانواده هاشون شیرینی و غذا و گل براشون میاوردن بهشون ک نگاه میکردم قلبم ب درد میومد...مامانم ازدرد ناله میکرد وصداش میومد توراهرو......
 

خواهر کوچیکم بدنیا اومد همه ی زنها لباس های قشنگ و نو به تن بچه هاشون میپوشوندن و خانواده هاشون شیرینی و غذا و گل براشون میاوردن اما خواهر من لباس نداشت و تو یه تیکه پارچه پیچونده بودیمش.
بابام پول بیمارستان نداشت بده و گفته بودبمن چه من یه قرونم ندارم.
عمه ام یکم پول قرض کرد یکمم خودش گذاشت روش و پول بیمارستان رو داد و با اینکه عموی بزرگم ماشین داشت مامانم کلی راه رو پیاده تا خونه اومد ک نه غذایی بود بخوره و نه حتی چایی.
مامانم اوایل یکمی شیر داشت اما کم کم بخاطر اینکه چیزی نبود بخوره شیرش کلا خشک شد و بابام میگفت بخاطر تو شیر مامانت خشک شده.
زندگی برای ما خیلی سخت و سختر میشد بابام همه جا پشت من و مامانم حرف میزد میگفت زنم رفته به بهانه ی کار تن فروشی کرده و دخترمم سه شبانه روز گم بوده بعد چند روز از خونه ی مجردا پیداش کردم کارش شده بود اذیت کردن ما و مواد کشیدن با پول کار و زحمت داداشم.
نمیتونستیم برا خواهرم شیر بخریم گاهی وقتا چایی و قند ک بیشتروقت اوناهم نبودن.
بعد چند ماه بابام دوباره افتاد زندان و ما رفتیم شهر ری نزدیک خونه ی پدر مامانم خونه گرفتیم وضعمون بهتر شده بود داداشم کار میکرد و فامیلای مامانمم کمکمون میکردن تا که بابام دوباره آزاد شد و مارو برد طرف های اراک خونه ی دکتر برای سرایداری.
من میرفتم کمک خانم دکتر و ماهی صد تومن بهم میداد و در ازای کرایه خونه و پول برق و آب بابام باید کار های باغ رو انجام میداد.
چهارده ساله شده بودم بابام ماه به ماه پول کارگری منو میگرفت و خرج موادش میکرد خودشم سر کار نمیرفت داداشم از خونه فرار میکرد و میرفت قم هرچند ماه یکبار بابام بخاطر اینکه ازش پول بگیره و کارهای باغ رو رودوش داداشم بندازه میرفت دنبالش میگشت و پیداش میکردحتی وقتایی ک داداشم دستشویی میرفت بابام پشت درش میموند که فرار نکنه و آخر داداشم یجوری از خونه فرار میکرد و میرفت وقتایی که خونه بود میگفت گاهی وقتا وعده ای یه دونه نون لواش میخورم و گاهی همونم گیرم نمیاد و گشنگی میکشم و شبا تو خرابه ها یه تیکه موکت پیدا میکنم رو خودم میندازم و تا صبح از سرما میلرزم اخه زمستون بود و داداشم کفش نداشت و دمپایی پاش بود و کاپشن درست حسابی هم نداشت اما میگفت هر چی باشه از این خونه ی جهنم بهتره.
صاحبخونه ازخونه اش ماروانداخت بیرون چون بابام کارهای باغ روانجام نمیدادبرگشتیم شهرخودمون ویه خونه ی کوچیک کنارخونه ی مامان بزرگم اجاره کردیم.
بعد چند ماه یه خواستگار برام پیداشدهمون شب اول بابام بله رو گفت وهرچقدراعتراض کردم گفت یادت نیست باپسرمردم چه غلطایی کردی.
 
.کاری حز گریه ازدستم برنمیومد.
از فردا شبش بابام پول مواد نداشت و رفته بود دزدی که مامورا میگیرنش و وقتی آوردنش خونه و کل خونه رو گشتن کلی وسایل موتور که دزدی کرده بود و وسایل های کارش و فرش و اینا همه رو با بابام‌بردن من انقدر خوشحال بودم که خدا میدونه.
چند روز بعد خواستگارا اومون و من هر کاری کردم نتونستم حرفمو به کرسی بنشونم و همون شب عقد شش ماهه کردیم فرداش اومدن دنبال من که منو ببرن خرید مادربزرگم مامانمو نزاشت باهام بیاد و عمه هام با من اومدن و خودشون با سلیقه ی خودشون یه حلقه خریدن و با زور جنگ و دعوا واصرار عمه هام خانواده ی نامزدم واسم یه مانتو شلوار خریدن و بعدش هرچی عمه هام‌گفتن بریم غذا بخوریم قبول نکردن اخرش با کلی دعوا مارو بردن فلافلی و نفری یه فلافل برامون خریدن و برگشتیم خونه.
پسره اسمش غلام بود و خیلی خیلی چیپ بود شلوارشو تا بالای نافش میکشید بالا و از قیافه و اخلاقش که اصلا نگم بلد نبود اصلا حرف بزنه اومدم خونه کلی گریه کردم و به مامانم گفتم تورو خدا بهشون بگو دیگه نیان من نمیخوام مامانم گفت مگه بده از این خونه نجات پیدا میکنی.
فرداش دوباره اومدن که منوببرن حرم با مامانم و خواهرهام رفتیم که مادرش به من گفت پسر بزرگم خیلی مذهبیه موهاتو بکن تو چادرت.گفتم من دوست ندارم موهامو جمع کنم اومد بزور چادرمو کشید جلو.
یکم گشتیم خانواده اش رفتن وپسره با ما اومد بگردیم‌به من‌گفت چرا جوراب نپوشیدی گفتم با صندل کسی جوراب نمیپوشه.
گفت فکرمبکنی پاهات خیلی خوشگله که جورابم نمیپوشی؟ناخنات بلنده اگه نزنیش میکشمشون.ما رو رسوند و خودش رفت اومدیم خونه انقدر گریه کردم گفتم‌مامان تورو خدا بهشون زنگ بزن بگو من نمیخوام انقدر گفتم و گریه کردم که مامانم زنگ زد وهمه چیو بهشون گفت.
فرداش همه شون جمع شدن اومدن وگفتن اگه غلام حرفی زده از رو بی تجربگیه ببخش و بیا برو برات خرید کنه و من هرچی‌گفتم‌ نمیخوام‌منو به زور باهاش فرستادن اول منو برد لوازم آرایش فروشی فقط یه پنکک برام خرید و یه ساپورت و یه کیف بعدم منو برد رستوران اونجا همه طرف من نگاه میکردن و سرشونو به نشانه تاسف تکون میدادن یعنی در این حد چیپ بود.به زور دو لقمه قورت دادم با بغض و گفتم میخوام برم دستشویی گفت صبر کن غذای منو هم گرفت خورد و گفت بریم رفتیم تو دستشویی حرم و تا میتونستم گریه کردم و اومدیم خونه و اونم‌ رفت به مامانم گفتم اگه باهاش ازدواج کنم خودمو میکشم.مامانم باهام دعوا کردرفتم سمت اشپزخونه وچاقو رو برداشتم....
 

مامانم گفت دردت چیه چرا اینو نمیخوای کی میاد با این‌ بابای معتادت بگیرتت.گفتم مگه من ترشیدم من الان وقت ازدواجم نیس همش پانزده سالمه.خیلی عصبانی و ناراحت بودم رفتم تو آشپزخونه چاقو رو برداشتم که مامانم سریع ازم گرفت و گفت زنگ میزنم‌ میگم‌ نمیخواییش بیان تفاهمی ب هم بزنن.مامانم زنگ زد و اونا لشکرکشی کردن کلی اومدن و رفتن و ریش سفید اوردن که چرا نمیخوای چرا از اول قبول کردی و ازاین حرف ها که مادربزرگم گفت از قیافه اش خوشش نمیاد نمیتونه تحملش کنه. مامانش گفت خودت مگه چی هستی ک پسرموپسندنمیکین؟خلاصه با کلی دردسر همه خریداشون رو بهشون دادم و رفتن.
دیگه خیالم راحت بود وازدستش خلاص شدم.
چند ماه بعدش بابام از زندان آزاد شد و کلی باهام جنگ و دعوا کرد که چرا رو حرف من حرف زدی و ردشون کردی چندباری هم بخاطرش کتک خوردم و آخرش بابام گفت بهشون زنگ میزنم میگم بیان مادربزرگم ب دروغ گفت دیگه واسه پسرش زن گرفته نمیخواد زنگ بزنی.
شش ماه گذشت یکی از عموهام که ازدواج کرده بودو تهران زندگی میکرد با یه پسری همکار بود مادربزرگم چند روز رفت خونه ب عموم و با مادر‌پسره آشنا شد و مادر پسره از عمه م خواستگاری کرد اما عمه ام بخاطر خاطرخواهی ک داشت جواب رد داد و مادربزرگم منو بهشون معرفی کرد چندهفته بعد مادرش اومد خواستگاریم اما وقتی وضعیت ماو خونه مون رو دید هیچ حرفی نزد یکم نشست و رفت.چند وقتی خبری ازشون نبود داشتم نفس راحت میکشیدم که عموم اومد قم. زن عموم بهم‌گفت دوست محمد رو قبول کن اسمش حسامه پسره خوبیه و از گوشی عموم عکسشو بهم نشون داد چهره ش بنظرم خیلی بهتر از اون خواستگار قبلی بود یواشکی شماره شو از گوشی عموم برداشتم وباگوشی کهنه ی نوکیا ساده ک یکی از دوستام بهم داده بود سیو کردم.
اونروزها شانزده سالم بود یه روز مامانم رفته بود بیرون ومن داشتم تو آشپزخونه غذا درست میکردم عمو محمود(همونی ک بهم تجاوز کرده بود) اومد خونه ی ما و رفت دستشویی داشت مواد میکشید بوی بدی پیچیده بود تو حیاط ولی نمیدونستم چی میکشه چند دقیقه بعد اومد تو آشپزخونه ودرو بست اومد پیشم دستشو انداخت دور کمرم و گفت چی درست میکنی؟
سریع زیر اجاقو خاموش کردم و خواستم برم که دستمو گرفت و گفت دوستم عکس تورو به من نشون داده وگفته با تو دوسته اگه میخوای دوست پسر بازی کنی بجای اینکه با غریبه ها باشی بیا با خودم باش گفتم عمو این حرفا چیه میزنی دستمو ول کن بزار برم به زور شلوارموکشیدپایین دستشوب همه جای بدنم میکشیدوخودشو میمالید بمن ووقتی ارضا شددویید رفت بیرون.باهمون وضع باگریه دوییدم سمت خونه ی مامان بزرگم وهمه چیو بهش گفتم....
 

آبجی هام تو اتاق بازی میکردن وچون آشپزخونه مون در داشت نتونستن ببینن ک چخبره.
عموم رفت و منم با گریه رفتم خونه ی مادربزرگم و همه چیزو بهشون گفتم مادربزرگم گفت به کسی چیزی نگی حتی به مامانت که اگه به گوش بابات برسه خونریزی میشه ساکت بمون و صداشو در نیار من خودم با محمود دعوا میکنم منم از ترسم چیزی نگفتم.آرامش نداشتم شبا از ترس خواهرامو دو طرفم میخوابوندم و شلوار لی میپوشیدم و با کمر بند کمرمو سفت میبستم.
باخودم گفتم من ک باید بالاخره با یکی ازدواج کنم پس ب حسام پیام بدم تا منوازاین جهنم نجات بده.
دلو زدم به دریا و به حسام پیام دادم اولش نگفتم کی ام بعد چند روز خودمو معرفی کردم.
بهم‌ گفت یه عکس برام بفرست من خودم گوشیم ساده بود به دوستم گفتم از واتساپ عکسمو براش فرستاد و اونم چندتا عکس از خودش فرستاد
اصلا دوستش نداشتم اما به چشم یه فرشته ی نجات بهش نگاه میکردم فکر میکردم ازدواج میکنم و میرم تهران وازاین مصیبت ها راحت میشم.
چندماه تلفنی با هم در تماس بودیم که بالاخره مادرشو راضی کرد و اومدن خواستگاری بابام اول قبول کرد اما وقتی فهمید اون یکی خواستگارم از حسام پولدارتره گفت نه باید بااون ازدواج کنی.
مادربزرگم گفت رها حسام رو میخواد که بابام با من لج کرد و گفت اونقدرا بزرگ شدی که شوهر انتخاب میکنی پس باید حمید رو قبول کنی هر کس میومد با بابام حرف بزنه بابام با دعوا و فحش از خونه بیرونش میکرد و بعدم منو میزد ومیگفت برام دردسری.
خانواده ی حسام دوباره برای جواب اومدن و ب زور بابامو راضی کردن و ما عقد کردیم و قرار شد هفته ی بعدش بیان برام جشن بگیرن از خوشحالی رو ابرها بودم کم کم به حسام علاقه پیدا کرده بودم و خیلی دوستش داشتم یه جشن کوچیک خودمونی گرفتیم و مشکلات جدیدی از زندگی من شروع شد.
حسام برام خرج نمیکرد نمیدونم نداشت یا نمیخواست خرج کنه همه بهم سر کوفت میزدن که از شوهرت پول بگیر چرا برات گوشی نمیخره چرا برات لباس نمیخره ووو....ولی من هیچ کدوم از اینا برام مهم نبود مهم این بود که من دوستش داشتم فکر میکردم همین که با عشق ازدواج کردم کافیه بیست روز بعد عقدمون تولدم بود و من هفده ساله شدم از قبل هم بهش گفته بودم که تولدمه اما نیومد قم و حتی تبریک هم نگفت خیلی ناراحت شدم اخر شب بود ک زنگ زد و گفت تولدت مبارک فقط همین...من خیلی بیتشر از این ازش انتظار داشتم چون هنوز یک ماه هم نمیشد که ما عقد کرده بودیم.
بابام کم کم شروع کرد به پول گرفتن از حسام و خانوادش و هر وقت بی پول میشد زنگ میزد به حسام یا میرفت پیش باباش...
 

بابام کم کم شروع کرد به پول گرفتن از حسام و خانوادش و هر وقت بی پول میشد زنگ میزد به حسام یا میرفت پیش باباش و ازش پول میگرفت آبرو برامون نذاشته بود شایدم بخاطر همین حسام برام طلا نمیخرید یا پول نمیدادکه به بابام ندم.چند باری حسام به بابام‌ پول داد و وقتی دید بابام ول کن نیست دیگه بهش پول نداد و هر بار میگفت ندارم.بابام با حسام لج کرد و دیگه خونه راهش نمیداد و بمن میگفت طلاقتو میگیرم.لج و لجبازی بابام شروع شده بود وازطرف دیگه هم انقد ازاین واون پول قرض کرده بود ک بدهی بالا آورد و هرچقدر به حسام گفت پول بده بدهی هامو بدم حسام نداد و افتاد زندان.
از زندان زنگ میزدو پیغام میفرستاد که من باهاش حرف نزنم و خونه راهش ندیم و صبر کنیم تا اون بیاد و طلاق منو بگیره.
شش ماه بعد عقدمون حسام‌ گفت میخوام برم المان تو هم باهام‌بیا گفتم برام عروسی بگیر که باهات بیام گفت الان پول ندارم و نمیتونم برات عروسی بگیرم بیا بریم وقتی اقامت گرفتیم برمیگردیم و عروسی میگیریم
وقتی ب مامانم گفتم مخالفت کرد و گفت هیچوقت قبل ازعروسی نرو بگو عروسی بگیرن بعد.
حسام دست از سرم بر نمیداشت هروقت زنگ میزد التماسم میکرد وقتی دید حرف من نه هست گفت پس من تنهایی میرم و وقتی اقامت گرفتم میام دنبالت منم قبول کردم اما گفت مادرم گفته یا زنتم میبری یا خودتم نمیری که بعدها فهمیدم مادرش گفته بوده به مجردا سخت اقامت میدن زنتو راضی کن اگه راضی نشد طلاقش بده و با یکی دیگه برو.
خیلی تحت فشار بودم از طرفی حسام و از طرفی خانواده ی پدریم که نمیزاشتن حسام بیاد خونه مون و وقتی میدیدن دارم باهاش حرف میزنم گوشی رو از دستم میکشیدن و قطع میکردن بلاخره دلمو زدم به دریا و به حسام گفتم باهات میام و قرار شد چند روز دیگه بیاد دنبالم و منو باخودش ببره.تصمیم داشتم خواهر کوچیکم ریحانه رو با خودم ببرم تازه سه سالش شده بود و چون شیر و غذای مقوی نخورده بود به شدت ضعیف بود ریحانه هم مثل من با بدبختی بزرگ شده بود دلم نمیخواست بیشتر از این سختی بکشه ازطرف دیگه هم بشدت به خانواده ام وابسته بودم مخصوصا ریحانه و تحمل دوریشونو نداشتم چند دست لباس برای ریحانه و چنددست لباس واسه خودم برداشتم و تو کوله پشتی انداختم ولی حسام کلی باهام حرف زد و گفت تو معلوم نیست کی برگردی مامانت گناه داره نمیتونه هم غم دوری تورو بکشه یا غم ریحانه رو تازه ریحانه خیلی کوچیکه و دلش برای مامانت تنگ میشه و ما میخوایم قاچاقی بریم راه خطرناکیه معلوم نیس خودمون سالم برسیم یا نه با حرفاش منو قانع کرد و من لباس های خواهرمو گذاشتم سرجاش که ای کاش راضی نمیشدم.
 
با گوشی که تازه یک ماه میشد حسام برام‌ خریده بود کلی از خواهرهام و مامانم بدون اینکه بفهمن فیلم‌ گرفتم تا وقتی ک دلم براشون تنگ میشه نگاهشون کنم.
یه نامه برای داداشم نوشتم و تمام بدبختی ها وبلاهایی که سرم اومده بود رو تو اون نامه بهش گفتم و نوشتم دیگه نمیتونم بابا وخانواده اش رو تحمل کنم منو ببخش داداش من میرم خارج از دست این قوم ظالم فرار میکنم.
داداشم یک ماه بود رفته بود سر کار و من تواینمدت ندیده بودمش.
بلاخره حسام اومد و من بدون اینکه بتونم خانواده مو بغل کنم و یه دل سیر ببوسمشون راهی شدم.آخه نمیخواستم مامانم بفهمه یا شک کنه.
از خونه ک دور شدیم یک دل سیر اشک ریختم.حسام چیزی نمیگفت و من آروم گریه میکردم.
رفتیم خونه ی خواهر بزرگ حسام.
تو راه همش مامانم زنگ میزد جوابشو دادم گفت کجایین دیر شده بیایین دیگه میخوام غذا بکشم بخوریم بچه ها گشنه شدن گفتم شما بخورین ما نمیاییم.
گفت نخیرم زود پاشو بیا دیر وقته خداروشکر مادربزرگت نیومده اینجا اگه یه وقت بیاد ببینه نیستی و بفهمه حسام اومده قشقرق به پا میکنه.
گفتم مامان ما داریم‌ میریم مشهد چند روز نمیاییم وگوشیو قطع کردم.
مامانم هی زنگ میزد وهردوتامون گوشی هامونو خاموش کردیم.
همون شب داداشم از سرکار برمیگرده و میبینه من نیستم و مادربزرگم اینا همشون میفهمن من رفتم و همش به مادر حسام زنگ میزنن و حسام رو نفرین میکرنن و فحش میدادن.
رسیدیم خونه ی خواهر حسام و گوشی حسامو روشن کردم دیدم کلی پیام و زنگ از طرف خاله ام و مامانم اومده به داداشم پیام دادم و گفتم زیر میز تلوزیون رو نگاه کن برات نامه نوشتم همون لحظه خاله ام پیام داد گفت کجایی چرا اینکارو کردی برگرد ابروی مامانتو نبر گوشی رو خاموش کردم اما دلم طاقت نیاورد و چندساعت بعد دوباره روشنش کردم دیدم خاله ام پیام داده نوشته رها یاسر نامه تو خونده و شروع کرده به گریه و دادو بیداد و با مشت زده تو شیشه و دستش زخمی شده و مامانت حالش بد شده یاسر و مامانت رفتن بیمارستان و خواهرهات خونه تنها هستن برگرد خونه مواظب راحله و ریحانه باش.قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون به حسام‌ گفتم سریع منو برگردون و پیام خاله مو بهش نشون دادم گفت صبر کن اول زنگ بزن ببین راسته یا نه.روم نشد زنگ بزنم و ب داداشم پیام دادم ونوشتم یاسر خوبی مامان خوبه؟
چند دقیقه بعد پیام داد آبجی مامان گفت میخواین برین مشهد اما من میدونم میری خارج ما حالمون خوبه و هرچی خاله گفته همه شون ب دروغ گفته که تو برگردی ابجی برنگرد حداقل تو از این جهنم خودتو خلاص کن.......
 

از بابت حال مامانم خیالم راحت شد و گوشیو خاموش کردم.
چند روز خونه ی خواهر یاسر موندیم شب اخر حسام گفت بیا باهم بخوابیم بعد بریم(عمه ی من پرده اش ازنوع حلقوی بود و از دکتر مدرک سلامت گرفته بود اما موقع رابطه خون نداشت)من به حسام بارها گفته بودم بریم دکتر ولی میگفت نه بهش گفته بودم‌که احتمال خیلی زیادی هست که منم مثله عمه ام باشم چون از همون بچگی همه چیزمون شبیه هم بود و من میترسیدم اما حسام زیر بار نمیرفت و میگفت تو اونجوری نمیشی.وقتی باهم رابطه برقرار کردیم از درد داشتم‌ میمردم ولی خون نیومد و حسام با صورتی قرمر گفت چرا خون نیومد گفتم بهت گفته بودم که منو ببر دکتر حسام باهام‌قهر کرد و روشو برگردوند گفتم حسام یا همین الان منو میبری دکتر یا برم‌ میگردونی خونه مون.انقدر بهش گفتم‌ پاشو منو ببر دکتر یا ببر خونه مون اما باهام حرف نمیزد وجوابمو نمیداد اخر به گریه افتادم‌و‌گفتم پس خودم‌میرم که اومد پیشم و باهام آشتی کرد و گفت من به مامانم میگم خون دیدم.
فردای اون روز مامانش اومد و یه گوشه کشوندش و بهش گفت انجام دادی؟
حسام گفت اره.
مامانش گفت دستمال کو گرفتی دستمال رو؟حسام‌ گفت دستمال پیشم‌ نبود و منم به این چیزا اهمیت نمیدم تو هم بیخیال شو رها هم رفت خودشو تو حموم شست.
رفتیم محضر ودفترچه ی ازدواج درست کردیم چون من زیر سن قانونی بودم و حسام میترسید که مارو از هم جدا کنند(تو المان ازدواج زیر هجده سال غیر قانونی حساب میشد)
یکهفته خونه ی خواهر حسام موندیم و شب راه افتادیم تا قاچاقی بریم یه جا قرار گذاشته بودیم ووقتی رسیدیم قاچاق برها چندتا ماشین بودن و کلی خانواده و مجرد ومرد وزن ....داخلش بودن ک میخواستن قاچاقی برن.
رفتیم سمت ماکو که و مارو بردن تو یه خونه ای و گفتن شب حرکت میکنیم به سمت ترکیه.تاشب موندیم و شب سی نفر رو پشت وانت نشوندن نیم ساعت تو راه بودیم بعدش مارو بردن تو یه خرابه ای گفتن تا اخر شب بشینید اخر شب میاییم دنبالتون.همه همونجا تو تاریکی نشسته بودیم ک دوازده شب اومدن و مجردا و خانواده هارو جدا کردن که بعدا فهمیدیم مجردا رو از یه راه دیگه میبردن تاتحویل مامورا بدن ومامورا رو باانجام کارهای بازداشت ودستگیریشون سرگرم کنن تا قاچاقچی ها بتونن خانواده هارو رد کنند.
ما تا ساعت شش صبح راه رفتیم و از سه تا رود خونه رد شدیم تمام لباس هامون خیس بود و از سرما یخ زده بودیم و بهمون اجازه نمیدادن آتیش روشن کنیم.صبح رسیدیم به یه جاده ای و همرو سوار مینی بوس کردن و ما رو بردن تو یه کمپ.....
 
 
. سه ماه تو یه کمپ بودیم و هر روز باهم دعوا داشتیم سرسیگار کشیدن حسام و مشروب خوردنش و خیلی چیزای دیگه اصلا باهم جور در نمیومدیم و هروقت من حرف میزدم ازحرص سرشو میزد به دیوار و من میترسیدم و ساکت میشدم. بعدش مارو فرستادن هایم.
اونجا بهمون یه اتاق دوازده متری دادن که مجهز بود و همه چی داشت حسام اصلا تو تمیزکردن خونه بهم کمک نکرد و همه کارا رو خودم تنها انجام میدادم و هر وقت اعتراض میکردم میگفت این کارهای زناست نه مردا.هرشب کارم‌ گریه بود حسام اصلا بهم محبت نمیکرد و حتی بلد نبود عشق بازی کنه و یه راست کارشو میکرد و میگرفت میخوابید.وقتی مریض میشدم اصلا براش مهم نبود وقتایی که پریود میشدم درد کمر و دلم غیر قابل تحمل بود یادمامانم افتادم ک وقت پریودی همیشه برام چایی نبات یا چایی گیاهی درست میکرد.از درد گریه میکردم حسام‌ بهم میگفت برو بیرون گریه کن میخوام بخوابم.کلا باهم جنگ ودعوا داشتیم و آبمون تو یه جوب نمیرفت.
تو هایم فارسی زبان‌ زیاد بود کم کم باهاشون آشنا شدم و توکلاس های زبانی که برگزار میکردن شرکت کردم وزبان و نقاشی و ورزش یادمیگرفتم و بیخیال حسام و جنگ و دعوا هامون شده بودم حسام هم دیگه کاری باهام نداشت صبح تا شب بیرون بود باهام حرف نمیزد و حتی هیچ رابطه ای نداشتیم.یکم بهش شک کرده بودم اما وقتی دیدم رمز گوشیشو بهم نمیگه و وقتی میرم‌ پیشش سریع صفحه گوشیشو خاموش میکنه شکم بیشتر شد
خیلی دنبال رمز گوشیش بودم تا اینکه یه شب خودمو الکی زدم به خواب وقتی گوشیشو باز کرد زیر چشمی نگاه کردم رمزشو یاد گرفتم و خوابیدم.نصف شب بود که از خواب بیدار شدم و گوشیشو باز کردم و پیام هاشو با نوه ی دایی مامانش دیدم.
اوناقبل من با هم یکسال دوست بودن و نامزد کرده بودن ولی ازهم جدا شده بودن.
چون رمز گوشیشو بهم نمیداد پیام هاشو پاک نکرده بود از پیام هاش اسکرین گرفتم و به گوشی خودم فرستادم تو گالریش هم چندتا عکس از اون دختره بود.
بیدارش کردم وباحرص گفتم اینا چیه؟گوشیشو پرت کردم جلوش با ترس بلند شد گفت چی شده‌؟
تا صبح نشستیم و اون معذرت خواهی و التماس میکرد و من فقط گریه میکردم صبح به بهانه ی بانک رفت بیرون.نشستم باخودم‌ فکر کردم اگه ولش کنم تنها و بیکس تو مملکت غریب چیکار کنم به کی پناه ببرم پس وقتی اومد میبخشمش.وقتی اومد خونه گوشیشو گرفتم دیدم یک ساعت با اون دختره حرف زده.دوباره باهاش دعوا کردم و رفتم خونه ی یکی از دوستام و به خواهرش پیام دادم وپیام هاو عکسای اون دختره رو براش فرستادم....
 

 و‌گفتم ببین داداشت چیکارا میکنه من میخوام ازش جدا بشم بعد نشینین بگین عروسمون تا رفت خارج داداشمونو ول کرد.چندباری حسام اومد دم خونه دوستم و گفت بیا بیرون باهم حرف بزنیم ولی من قبول نکردم دوستمم مهمون داشت فامیلاشون با یه دختری که باهاش آشنا شده بودن خونشون بود و اونام نصیحتم میکردن و میگفت مرده دیگه همشون همینجوری ان ببخشش اینبارو.حسام با هزار خواهش منو کشوند بیرون و کلی التماس کرد و قسم خورد که اگه کوچیکترین اشتباهی اینبار ازش ببینم خودش ولم میکنه میره.چند روز بعد عروسی خواهر کوچیکه حسام بود دیدم دختره پیام داده سلام الان عروسی خواهرتم و حسامم گفته بود خوبه خوش بگذره بهتون دوباره یه دعوا راه افتاد و حسام میگفت چیز خاصی نگفتم که فامیلمه پیام داده جوابشو دادم.
خودم به دختره پیام دادم و کلی فحشش دادم و گفتم از جون یه مرد متاهل چی میخوای ولمون کن بزار زندگیمو بکنم یا اینکه تکلیف منو روشن کنید من از بینتون برم کنار.دختره پیام داد که بخدا من نمیدونستم حسام زن داره به من گفت چندماه بعد نامزدی همش باهام مشکل داشتید و دعوا میکردید و پیام هایه حسام رو برام فرستاد که نوشته بود بخدا من زن ندارم جدا شدم و تنها اومدم المان من گول ظاهر اونو خوردم یه فرصت دوباره بهم بده برگردم ایران باهات ازدواج میکنم و میارمت اینجا.کلی قربون صدقه اش رفته بود و حرفایه عاشقانه زده بود حرفایی که وقتی پامونو از مرز گذاشتیم اینور دیگه هیچوقت به من نگفت و حسرتشو به دلم گذاشت که یبار عزیزم یا گلم صدام کنه.وقتی بهش گفتم گفت نه اون دروغ میگه و از من کینه به دل گرفتی اونروزی هم کهورفتم بیرون باهاش حرف زدم بهش گفتم که دروغ گفتم و زن دارم ولی یکم باهاش مشکل دارم و بهت پیام دادم تا حال و هوام یکم عوض بشه.من ساده بازم حرفاشو باور کردم شایدم باور نکردم و از روی بی کسی مجبور بودم که قبول کنم حرفاشو.ماه ها همینطوری میگذشتن و من بعضی وقتا با خانوادم در تماس بود تا اینکه دختر عموم پیام داد و گفت مامانم خودکشی کرده و قرص خورده اما بابام نبردتش دکتر و مجبورش کرده بالا بیاره یه شب مامانم رفت خونه ی عموم و دختر عموم از مامانم عکس گرفت برام فرستاد زیر چشماش کبود شده بودو صورتش ورم داشت بابام بخاطر اینکه مامانم دوباره خودکشی نکنه رفت شهر ری کنار پدره مامانم خونه گرفت و من بیشتر میتونستم باهاش حرف بزنم چون مامانم گوشی نداشت و از گوشی خاله هام زنگ میزد.روزهام با جنگ و دعوا با حسام میگذشت و شبها با غم خانوادم و تنهایی و بی کسی خودم تاصبح گریه میکردم.....
 
 گریه ی قبل خواب مثل غذا خوردن برام واجب شده بود و هر شب کارم این بود سرمو بکنم زیر پتو و گریه کنم حسام حتی یکبار نیومد بگه چته اخه چرا داری گریه میکنی.
تا اینکه بدترین اتفاق زندگیم رو شنیدم.
داداشم یکی یدونم معتاد شده بودو قرص ترامادول میخوردو سیگار میکشید.انقدر ناراحت بودم که دست چپم درد شدیدی گرفته بود و کارم شده بود گریه.داداشم همش نوزده سالش بود و داشت زندگیشو تباه میکرد از طرفی بهش حق میدادم میگفتم شاید منم جاش بودم همینکارو میکردم و از طرفی میگفتم کاش واسه فراموش کردن درداش راه دیگه ای رو انتخاب میکرد.
یه روز رفته بودم خرید و یه لباس و شلوار خیلی خیلی ارزون که تخیف هم خورده بود خریدم حسام شروع کرد به بدوبیراه گفتن که سرتا پات دو قرون نمی ارزه همش میری واسه خودت خرید میکنی داری عقده هاتو خالی میکنی خونه ی بابات لباس نداشتی بپوشی من تورو خارج دیده کردم عقده ای بدبخت.همه کس و کارت معتاده تو کل خانوادت یه داداشت پاک بود اونم معتاد شده.همه حرفاش ب کنار وقتی اسم داداشمو آورد انگار داشتن قلبمو آتیش میزدن بهش گفتم خانواده ی خودت مگه چی هستن؟خودتون میلیاردر بودین؟تو که انقدر ادعات میشه واسه من چیکار کردی نه عروسی گرفتی نه لباس خریدی نه طلا خریدی توی پولدار منو با لباسای خونه ی بابام آوردی خارج بدبخت تویی که پولی که دولت داره بهم میده رو چشم نداری ببینی خرج میکنم خوبه پول کارت نیس وگرنه حتی یه لقمه نونم بهم نمیدادی و از خونه زدم بیرون.
(دفعه اولی که قهر کردم رفتم خونه ی دوستم رو یادتونه؟این سری هم رفتم اونجا.دوستم اسمش سارا بود و یه پسر کوچیک داشت و شوهرش تازه چندماهی میشد که فوت کرده بود اون هم بعد چندماه اومده بود تو هایم و کنار اتاق ما بهش اتاق داده بودند.بعدها اون شد بهترین دوستم)
از خونه زدم بیرون و رفتم خونه ی سارا حسام با شوهر یکی از دوستامون اومد دنبالم و گفت بیا باهم حرف بزنیم.دوست حسام کلی مارو نصیحت کرد وگفت باهم بسازید اینجا کسی رو جز هم ندارید گفتم ‌من هیچ کاری بهش ندارم چرا پای خانواده من رومیاره وسط دوباره یکم بحث کردیم و ب حالت قهررفتم خونه وخوابیدم.
مادر حسام مدام زنگ میزد و میگفت من نوه میخوام بچه بیار.
میگفتم‌ من نامزدم‌ هروقت عروسی برام‌ گرفتین بعدش بچه میارم ولی میگفتن تو یه بچه بیار ما هرجور شده عروسیتو میگیریم مادرش همش میگفت من حتی اگه شده دارو ندارمم بفروشم عروسیتو میگیرم ولی باید برام نوه بیاری.میدونستم دروغ میگه و هربار میگفتم من هنوز خیلی کوچیکم و اینجا تنهام بچه نمیخوام ولی انقدر در گوش حسام خوند و خوند که.....
 
حسام موقع رابطه هرچی میگفتم جلوگیری کن نمیکرد.
حامله ک شدم اول سعی کردم بندازمش ولی بعدش‌ گفتم اگه سقط کنم بدنم آسیب میبینه و شاید بعدها دیگه نتونم بچه دار بشم.اول های بارداریم خون ریزی داشتم و دکتر بهم استراحت کامل داده بود حسام خیلی مراقبم بود و حتی وقتی میخواستم دستشویی برم نمیذاشت و میگفت چه خبره هی تند تند بلند میشی ولی این مراقبت ها فقط بخاطر این بود که بچه اش آسیب نبینه و خود من اصلا براش مهم نبودم بعد چند ماه که خطر سقط رفع شد بهمون خونه دادن ولی خونه سه ماه بعد خالی میشد کم‌کم‌ شروع کردیم به خرید وسایل خونه بعد سه ماه کلیدو بهمون دادن رفتیم تمیز کردیم و فرش پهن کردیم و کابینت و لامپ وصل کردیم.سارا دوستم تازه خونه گرفته بود و اسباب کشی کرد به خونه اش و چون تنها بود شب رفتیم خونه اش خوابیدم تا به خونه اش عادت کنه و ترسش بریزه که اخر شب با درد شدیدی بیدار شدم. حسام تو سالن خوابیده بود رفتم بالا سرش و گفتم درد دارم گفت حتما امروز بیرون یخ کردی برو چندتا پتو بپیچ دورت بخواب دوباره رفتم دراز کشیدم دردم بیشتر شد رفتم پیش حسام گفتم نمیتونم تحمل کنم گفت برو بابا اه نصف شبی نمیزاری بخوابم ناراحت برگشتم سمت اتاق که احساس کردم خیس شدم رفتم دستشویی دیدم خونریزی دارم رفتم یواش یواش بالا سر حسام گفتم پاشو خونریزی دارم با ترس بلند شد نشستم رو مبل احساس میکردم همینجوری داره ازم اب میره (شانس اوردم مبل دوستم چرم بود)حسام‌ گفت برو سارا رو بیدار کن گفتم من نمیتونم توبرو گفت من روم نمیشه دستمو‌گرفت یواش یواش رفتم اتاق و سارا رو بیدار کردم اومد زنگ زد به امبولانس حسام همش میگفت چیکار کنیم الان وقتش نیست که.
بردنم بیمارستان و نوار قلب گرفتن و گفتن کیسه آبت پاره شده و بچه کجه امکان طبیعی بدنیا اومدنش نیست وباید عمل بشی وبردنم اتاق عمل ترس و وحشت افتاده بود به جونم سه تا مرد و دو تا زن بالا سرم بودن و دستامو سوراخ سوراخ میکردن با امپول و سرم.
فقط گریه میکردم و چند دقیقه بعد بیهوشم کردن.
وقتی ب هوش اومدم درد داشتم با گریه فقط مامانموصدامیزدم.
بردنم تو یه اتاق و حسام و سارا اومدن بالا سرم.
دخترمو تو یه دستگاه بزرگ انداخته بودن گفتن بچه ات خیلی ضعیفه و نمیتونه شیر بخوره و بدنشو گرم نگه داره ضربان قلبشم منظم نیس ما میبریمش یه کلینیک مخصوص کودکان وقتی از اینجا مرخص شدی بیا اونجا و بدون اینکه بچه مو ببینم بردنش.
پنج روز بستری بودم و حسام کلا دو بار اومد وهمش خونه رو بهونه میکرد ومیرفت خونه...
 
 چون اتاقمون توی هایم رو گرفته بودن و گفته بودن باید از اینجا برید خونه تون.
سارا همش پیشم بود هر روز بهم سزمیزد تا اینکه مرخصم کردن و تاکسی گرفتم و رفتم پیش دخترم انقدر کوچیک بود اندازه ی کف دست بود کل دست پاش رو سوراخ سوراخ کرده بودن و جاش کبود شده بود واز دماغش لوله رد کرده بودن و از اونجا با سرنگ شیر رد میکردن و بدنش پر از سیم بود‌‌
کلینیکی که دخترم توش بستری بود خیلی دور بود ودوستم نمیتونست بیاد شب اول از تنهایی تا صبح نخوابیدم و رفتم پیش دخترم که تو بخش مراقبت های ویژه بود و برای اینکه برم پیشش باید از دو تا در رد میشدم و لباس و کلاه یکبار مصرف میپوشیدم و دستامو با الکل تمیز میکردم.
دو روز بود پیش دخترم بودم ودوستام هرروز بهم سرمیزدن وبرام عذا میاوردن.
پس فرداش به حسام زنگ زدم گفتم برام غذا بیار کلی باهام جر و بحث کرد که هرچی اونجا بهت میدن رو بخور و منو تا اونجا نکشون.ازحرص گوشی رو قطع کردم و خودش دوباره زنگ زد و گفت یک ساعت دیگه میام برات غذا میارم (اینم بگم کلینیک وسط جنگل بود و داخل ساختمان اصلا آنتن نبود وقتی میخواستم به کسی زنگ بزنم باید میومدم تو خیابون)چند ساعت بعد حسام اومد در اتاق رو باز کرد و از جلوی در غذا رو پرت کرد رو تختم و با چشم غره رفت بیرون و دوباره بعد چند دقیقه برگشت و گفت از قطار جا موندم و الان باید یکساعت صبر کنم قطار بعدی بیاد و بدون اینکه یه کلمه حرف بزنه یه گوشه نشست با گوشیش ور رفت هرچی منتظر بودم بره پیش دخترم نرفت و بعد یکساعت یکم پول رو میز گذاشت و گفت دیگه منو نکشون هروقت گشنت شد یکم اونطرف تر اتوبوس هست سوار شو چند ایستگاه جلوتر رستورانه برو اونجا غذا بخور و رفت.
یاد اون روزی افتادم که تو بیمارستان بودم پرستار اومد گفت از کلینیک زنگ زدن گفتن چرا این بچه همراه نداره این بچه ظعیفه و باید خانوادش بیان بغلش کنن نازش کنن و باهاش ارتباط پوست به پوست برقرار کنند چرا هیچکس به دیدن این بچه نمیاد والانم به قول خودش این همه راه رو اومده بود ولی نرفت دخترمو ببینه.اون غذایی که خوردم مثله خار از گلوم پایین میرفت انگار هر لقمش گلومو پاره میکرد میرفت پایین.چند روز اونجا بودم مثل دیونه ها با خودم حرف میزدم و گریه میکردم دیگه طاقت نیاوردم و رفتم گفتم میخوام برم خونه منو مرخص کنید گفتن دخترت خیلی ضعیفه باید اینجا بمونه هنوز بلد نیس شیر بخوره گفتم پس دخترم بمونه من میرم خونه گفتن تو هنوز بخیه هات خوب نشده و راهت هم دوره.روزی شش بار به بچه شیر میدیم حداقل سه بارش باید پیشش باشی قبول کردم و ب خواست خودم مرخص شدم.
 
رفتم خونه برعکس تصورم حسام هیچ کاری نکرده بود خونه همونطور مونده بود.از عصبانیت داشتم منفجر میشدم ولی حوصله ی بحث و دعوای دوباره رو نداشتم.با اون وضعیت غذا درست کردم و ظرف شستم وخونه رومرتب کردم.
هر روز شش صبح بیدار میشدم وراه میفتادم و ساعت هشت میرسیدم کلینیک و شبها ساعت هفت شب میومدم خونه چون پاییز بود هوا زود تاریک میشد اسم دخترمو خودم گذاشتم بهار.
چند روز بعد مرخص شد و اوردیمش خونه حسام کلاس میرفت و من صبح تا شب خودمو تو اتاق زندانی میکردم و فقط برای غذا خوردن میومدم بیرون افسردگی شدید گرفته بودم.
حسام کوچکترین توجهی بهم نمیکرد.وقتی میخواستیم باهم بیرون بریم بهم میگفت شبیه پیرزنها شدی خجالت میکشم باهات بیرون برم.
حرفاش برام مهم نبود بزرگ کردن یه بچه ی هفت ماهه انقدر برام سخت بود که دیگه توجهی به کنایه های حسام نداشتم.
اصلا باهام دکتر نمیومد و همه کارهای دخترمو از خرید لباس و دکتر بردن ونگهداری و غذا دادن همه و همه رو خودم به تنهایی انجام میدادم.
بعد چهار ماه به کمک دوستام از افسردگی در اومدم.شنیده بودم ک داداشم قرص ترامادول رو گذاشته بود کنار و ب شربت مورفین روی اورده بود.تصمیم گرفتیم بریم ایران.
دخترم ده ماهه بود که ما تابستون میخواستیم بریم ایران.مادر حسام زنگ زد گفت اگه میخوایین عروسی بگیرین باخودتون پول بیارین ما پول نداریم براتون عروسی بگیریم.باخانواده ی پدریم اصلا در تماس نبودم چون داداشم چندباری با بابام دعوا کرده بود و بهش گفته بود ک بی غیرت چرا به رها تجاوز کردی بابام منکر شده بود و عمه ها و عموهام بهم زنگ زدن و فحشم دادن ودیگه باهاشون درارتباط نبودم.
دورادور شنیده بودم ک مادربزرگم سرطان روده گرفته و یک سال‌شیمی درمانی شده و خیلی عذاب میکشیده به شدت لاغر شده بوده و چندماه قبل شکمش بالا اومده و فوت کرده بود.
خلاصه برگشتیم ایران حسام همش منو خونه ی مادرش نگه میداشت بیست روز ایران بودیم فقط چهار روزش رو گذاشت برم خونه ی مامانم.
بهونه اش هم بابام بود که میترسید بلایی سر دخترم بیاره.خانواده ی حسام نه برام پاگشاگرفتن ونه بهم کادو دادن.اونروز حسام صبح زود رفت بیرون و ساعت ها با گوشی حرف زد باهاش دعوا کردم هرکاری کردم نگفت با کی حرف میزنه.
باحرص گفتم برگردیم ازت جدا میشم حسام جلوی خانوادش بهم گفت برگشتن ب آلمان رو با خودت به گور میبری برو گورتو گم کن خونه ی مامانت یه چیزی هست چهارساله تو دلم مونده میرم به مامانت میگم.میندازمت جلوی مامانت میگم بیا دسته گلتو تحویل بگیر.گفتم چیو میگی؟گفت چراموقع رابطه ازت خون نیومد؟
 

باحرص گفتم برگردیم ازت جدا میشم حسام جلوی خانوادش بهم گفت این ارزو رو با خودت به گور ببر که برگردی المان برو گورتو گم کن خونه مامانت یه چیزی هست چندساله تو دلم مونده میرم به مامانت میگم.میندازمت جلوی مامانت میگم بیا دسته گلتو تحویل بگیر با گریه دخترمو بغل کردم رفتم تو اتاق داشتم وسایلمو جمع میکردم‌که اومد گفت بیا باهات حرف بزنم گفتم من باهات حرفی ندارم هرچی گفت بیا بشین گفتم نمیخوام جوری جلوی خانوادت میگی دختر دسته گلتو تحویل بگیر انگار جنده م.گفت بیا بهت بگم چیرو میگم رفتم‌ نشستم‌گفت چرا وقتی باهات خوابیدم ازت خون نیومد؟من چندساله این تو دلمه ودلیل تمام بدرفتاریام اینه.
گفتم حسام چرا اینکارو با من میکنی؟چرا هی غرور منو میشکنی من بهت گفتم منو ببر دکتر هم قبل رابطه مون هم بعدش.چرا منو نبردی دکتر؟نبردی که بعدها سر دعوا بهم تهمت بزنی و سرکوفت بزنی که دختر نبودی؟
گفت من فقط واسم سوال شده بود ودیگه هیچوقت ب هیچ کس نمیگم.برای هزارمین بار حسام‌ قلب منو شکست و من برای هزارمین بار ازش متنفر شدم.
پدر حسام پول من حسابی بهش مزه داده بود و چندین بار زنگ زد و درخواست پول زیاد ازم کرد به بهانه های مختلف اما من نه داشتم بدم و نه حتی اگه داشتم میدادم.به هرحال منو دخترمم آینده ای داریم و باید به فکر اینده مون باشیم.حسام از طرفی میگه زندگی ما فقط بندِ بهاره اگه‌نبود خیلی وقت پیش از هم‌ جدا شده بودیم‌ و از طرفی مدام میگه یه بچه ی دیگه بیاریم ولی من دیگه نمیخوام نه حوصلشو دارم و نه تنهایی از پسش بر میام.در حال حاظر به زندگی بدون عشق و محبت و با دعوا های هر روز وبی احترامی هایی که حسام‌ بهم میکنه عادت کردم و تنها دغدغه ی زندگیم اعتیاد برادرم و مریضی مادرمه و خواسته های خواهر هام.
راحله یازده ساله شده و ریحانه هفت سالشه دخترم دو سال وسه ماهش شده.
من یه مادر ببست ویک ساله هستم با هزار درد و غم گاهی دلم میخواد مثل بقیه بگم یادش بخیر گذشته ها.هرچند هیچ جای زندگیم قشنگ نبوده که یادش بخیر بگم.مرور خاطراتم فقط تجاوز های پی در پی و کتک های تا سر حد مرگ رو یادم میاره.من دختری ام که از بدو تولد بدون محبت بزرگ شد نه محبت پدری داشتم و نه محبت همسر فقط زخمایی که به دلم زدن ازشون برام به یادگار مونده.بهترین دوستم و غم خوارم سارا هست و من تمام این چندسالی که باهاش اشنا شدم رو مدیون محبت هاشم مدیون گوش هایی که بی منت ساعت ها به درد و دلام گوش میده و مادرانه جای جایه زندگیم بهه مشورت میده و...
 
 
. هنوز آلمان زندگی میکنم و وضع خانواده ام الان خدارو شکر خوبه چون بابام نزدیک یکساله زندانه ودعا میکنیم که ازاد نشه و هر روز زنگ میزنه به مامانم و داداشمم و عالم و ادم که برام پول بفرستین.
داداشم هنوز هم درگیر اعتیاده و ما به هر دری میزنیم که به زندگی امیدوارش کنیم ولی نمیشه دلم میخواد بیارمشون پیش خودم اما نمیدونم چجوری اینکارو بکنم چون هنوز خرجمو دولت میده ودارم اینجا درس میخونم.خواهر هام کلاس اول و چهارم هستن و تا جایی که بتونم سعی میکنم نیاز هاشونو برطرف کنم.
مامانم درگیر دیابت و قند بالاعه ک هرروز دارم غصه شو میخورم و میخوام همیشه سالم وسلامت باشه چون توزندگیش خیلی سختی کشیده.
من‌وحسام روزی چندبار دعوا داریم و سر هر چیزی ساعت ها جرو بحث میکنیم و اخرش به هیچ جا نمیرسیم دلم یکم ارامش و محبت میخواد اما انگارهنوزخیلی راه دیگه باید برم ونمیتونم حسام رو تو زندگی ب خودم مهربان تروعاشق ترکنم.
بار دومی که اومدم ایران شش ماه پیش بود ک فقط غم واندوه و غصه ی داداش ومامانم برام موند.
حسام هنوزم همش با گوشی حرف میزنه.
هرچند ک من یه زنی ام که حسرت عروسی و لباس عروس و خیلی چیزای دیگه ب دلم موند ولی باز حسام بهم میگه خیلی پرتوقع هستی وبعدازازدواج بامن توقعت ازم بالارفته خونه ی پدرت ازگشنگی میمردی ولی اومدی خارج آدم شدی.
بااینکه شغلش بناییه ولی کار نمیکنه و از روزی که اومدیم اینجا دولت بهمون خونه و پول داده.
ما فقط درس میخونیم و زبانشونو یاد میگیریم و دولت بهمون هر ماه پول میده و وقتی که زبان یاد گرفتیم سه سال یه کاری که خودمون انتخاب میکنیم رو آموزشی کار میکنیم و درسشو میخونیم وقتی جا افتادیم دیگه از دولت پول نمیگیریم بجاش تا شصت وپنج سالگی باید مالیات و بیمه بدیم.
عمویی ک بهم تجاوز کرد معتاد شده و زنش ازش طلاق گرفت وخودش آواره ی خیابون هاشد ک الان نزدیک دوساله زندانه.من هیچوقت نمیبخشمش نه اونو نه بابامو هیچکدومشون رو نمیبخشم مامانم بهم میگه ببخششون وفراموش کن ولی تمام کارهایی ک باهام کردن جلوی چشمامه.الانم فقط بخاطر دخترم دارم زندگی میکنم تویه شهرغریب ودورازوطن ک حتی شوهرمم پشتم نیست ومطمئنم داره بهم خیانت میکنه.
برای حال دلم دعاکنین وبیشترازهرچیزی مواظب دختربچه هاتوی زندگیتون باشین.
انسانهازود پشیمان میشوند گاه ازگفته هاگاه ازنگفته ها اما سراغ ندارم کسی را ک ازمهربانی پشیمان شده باشد خوشا ب حال آنانکه خوب میدانند مهربانی منطقی ترین گفتگوی زندگیست.
دوستدار شما رهای زخم خورده اززندگی ک نمیدونه ب کدوم دردش فکرکنه😔❤
 
تیم تولید محتوا
برچسب ها : ghame bi payan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.14/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.1   از  5 (7 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه wfwtoo چیست?