داستان زندگی قسمت اول - اینفو
طالع بینی

داستان زندگی قسمت اول

داستان برمیگرده به سال هشتاد و دو و هشتاد و سه....


داستان برمیگرده به سال هشتاد و دو و هشتاد و سه....
وقتی من فقط هشت یا نه سالم بوده ...اسمم فاطمه اس و یه داداش از خودم بزرگتر دارم به اسم فرهاد ک شش سال اختلاف سنی داریم، وضعیت مالی خونواده ام بدک نبود . توی یه خونه حدودا هشتاد متری زندگی میکردیم ...
مامانم اون سالها تازه دوره ارایشگری رو تموم کرده بود و حالا داشت یه سالن ارایشگاه راه مینداخت....
بابامم حکم بازنشستگی اجباریش تازه اومده بود. میگم بازنشستگی اجباری چون بابا در زمانی که توی سپاه بودن جنگ میشه و میرن جبهه و با اینکه سن خیلی کمی داشتن مجروح میشن...از اونجایی ک ترکش مستقیما توی صورتشون اصابت کرده بود حالا مجبور بودن تمام دندونهای فک پایین رو بکشن و بجاش مصنوعی بزارن، اونموقع کاشتن دندون خیلی رواج نداشت یا اگرم داشت ما پولمون به کاشت نمیرسید اونم همه دندونهای فک پایین! همین مساله باعث شده بود برای بابا حکم بازنشستگی اجباری صادر بشه ... بعد از صدور حکم بابا تصمیم گرفته بود یه مغازه بزنه و توی اون کارای تاسیسات و تعمیر لوازم خونگی انجام بده .چون توی اینکار یه سررشته قوی داشت و بقول خودش از بیکاری بهتر بود...
بابا مغازه رو باز کرد و مامان هم همینطور و از اونجایی که دوتاییشون تلاش میکردن توی محل بهترین باشن کارشون حسابی گرفته بود و سرشون بینهایت شلوغ بود و در نتیجه مدت خیلی زیادی از روز من و داداشم توی خونه تنها بودیم...اونقدر تنهایی کشیده بودیم که یادم میاد یه شب مامانم بمناسبت تولد من کیک خرید و بابابام اوردن خونه و من انقدر خوشحال بودم که یه شب فقط در حد یه ساعت بیشتر با مامانم و بابام میمونم...
رفتار بابام نسبت به من و داداشم کاملا با تبعیض بود !!!
همیشه داداشم رو اونقدر میبرد بالا که نمیشد دیدش و در عوض من رو ب مخ میکوبوند زمین و خودش داداشم قهقه میخندیدن و در نهایت منم با گریه میرفتم توی اتاق و توی تنهایی تا صبح گریه میکردم !
رفتار مغرضانه بابا اونقدر روی داداشم تاثیر گذاشته بود که داداشم غیر خودش هیچکسو نمیدید و با من به بدترین شکل ممکن رفتار میکرد و حتی گاهی کتکم میزد و بابا به این مساله کاملا بی تفاوت بود...
ولی مامان گاهی که از بابا بخاطر اخلاق نظامیش میترسید از من پشتیبانی میکرد و نمیذاشت گریه کنم و یا داداشم دست روم بلند کنه...


روزهامون اینطوری می گذشتن و هرروز داداش من از نبود پدر و مادرم سوء استفاده میکرد تا وظایفی که بابا بر عهده ش گذاشته رو بندازه گردن من و خودش راحت تلویزیون ببینه یا آتاری بازی کنه....
یه شب که با مامان و بابا دورهم نشسته بودیم بابا یهو گفت : میخوام ماهواره بخرم . اونموقع شاید توی یک کوچه یا محله کلا سه یا چهار نفر ماهواره داشتن. و بابا گویا دیده بود درآمدش بهتر شده تصمیم به خرید ماهواره گرفته بود!
مامان : حسین جان من اصلا از ماهواره خوشم نمیاد . منو تو دوتاییمون داریم کار می کنیم خداهم برکتش رو میده ،ماهواره بی برکتی میاره ، من اصلا راضی به خریدش نیستم...پول ماهواره رو پس انداز کن و توی یه فرصت مناسب یه وسیله بازی برای بچه ها بخر...
بابا : خانم ! من که نمی خوام خدایی نکرده فیلم مستهجن ببینم که ... من دوست دارم فیلمای قدیمی رو ببینم برای زمانی که دورهم نشستیم .
مامان : فیلم اگر میخوای ببینی برو سی دیشو از کلوپ بخر بیا خونه ببین،ماشالا ببین چه دستگاه سی دی خوشگل و با کیفیتی برای خودت خریدی!
بابا که دید گویا این بحث فایده نداره سکوت کرد ولی مشخص بود که یه کرم ریزی افتاده به جون بابا که ماهواره بخره !!!
ما تا اونموقع مناظر بودیم بابا مامان رو راضی کنه برای خرید ماهواره ولی وقتی دیدیم بابا سکوت کرده خودمون دست به کار شدیم ووقتی بابا اصرار بیش از حدمون رو دید یه چشمک ریزی بهمون زد و گفت : وقتی مامان میگه نه یعنی نه! و با اون چشمک بهمون فهموند که ساکت باشیم تا خودش یکاری بکنه...
بحث بی نتیجه خرید ماهواره چندین بار توی خونمون تکرار شد و هردفعه مامان سرسخت تر از قبل نظر منفی خودش رو اعلام میکرد

بعداز چند روز که این بحث تو خونمون تکرار می شد بلخره مامان یکم از سرسختیش کم کردو بابا هم که موقعیت رومناسب دید سریع اقدام به خرید کرد..
اما نمیدونست داره وسیله نابودی دخترش رو میاره توی خونه!!!
همونطوری که مامان پیش بینی کرده بود از وقتی ماهواره پاگذاشته بود توی خونمون خیر و برکت از خونمون رفت ( نمیدونم چقدر به این موضوعات اعتقاددارید اما من خیلی خیلی معتقدم )
بعد از اینکه نصاب ماهواره رو نصب کرد بابا به منو داداشم گفت برید توی اتاق !! ما واقعا تعجب کرده بودیم و دلیلش رو نمیدونستیم. داداشم یواشکی نگاه کردو گف بابا داره روی بعضی کانالا رمز میذاره! ( یه لبخند مرموز هم گوشه لبش بود )
از فردا بازهم زندگی روتین ادامه داشت و مامان و بابا میرفتن مغازه شون و بازهم همون دعواهای منو داداشم و همون قضایا...
اما اینبار انگار فرهاد تغییر کرده بود !!!
خیلی کانالای ماهواره رو بالا و پایین میکرد و انگار دنبال چیزی می گشت ...
اونموقع من دقیق نه ساله بودم و فرهاد پانزده ساله و اوج سن بلوغ!!!
شاید یکماهی از خرید ماهواره میگذشت که یروز با دیدن یه صحنه روی تلویزیون حسابی شوکه شدم...
یه صحنه از فیلم پورن بود...
اونموقع ها من اصلا نمیدونستم رابطه جنسی چیه و تنها چیزی که اون لحظه بنظرم زشت اومد این بود که یه زن لخت مادرزاد جلوی دوربین بود...
دنبال کنترل گشتم تا کانال رو عوض کنم که اونو توی دست فرهاد پیدا کردم...
سرمو بلند کردم و دیدم یه لبخندی گوشه لبشه که ابدا معنیشو نمیفهمیدم...
- حال کردی چی پیدا کردم؟؟ بابا رو این کانالا رمز گذاشته بود ! حاج فرهاد و دست کم گرفته باباجونت ...
+ فرهاد کانالشو عوض کن زشته!!
- دیوونه این چ حرفیه میزنی ... این روابط بین همه خواهر و برادراست ببین !!!
بعد همینطور که کانال رو بالا و پایین میکرد چشمش افتاد به یه فیلم که دوتابازیگر زن و مرد داشت...
_ ببین ایناهم خواهر و برادرن .. همه برادرا برای خواهرشون چنین کاری میکنن ...
و بعد بلند خندید.. بعدشم اومد دستشو انداخت دور گردنم و با مهربونی ای که هیچوقت ازش سراغ نداشتم گفت :
- خواهر ساده دل من !! توهیچی نمیدونی + پس چرا مامان تاحالا واسه اینکارا راهنماییم نکرده و بهم چیزی نگفته؟؟
- خب معلومه چونکه اینجور چیزا رو نباید به کسی بگی... ببین زن و شوهرا هم از اینکارا میکنن ولی اونام به کسی نمیگن. توام نباید بگی خب؟؟
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم ... اونم برای اولین بار پیشونیمو بوسید و از پیشم بلند شد و رفت جلوی تلویزیون دراز کشید و ادامه فیلم و تماشا میکرد ومنم نمیدونستم این شروع بدبختیم بود...
 
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم ...
اونم برای اولین بار پیشونیمو بوسید و از پیشم بلند شد و رفت جلوی تلویزیون دراز کشید و ادامه فیلم و تماشا میکرد .
نمیدونم چقدر گذشت که از جاش بلند شد دوباره شده بود همون فرهاد بداخلاق اول که با یه من عسلم نمیشد خوردش... این تغییر رفتار ناگهانیش خیلی برام عجیب و البته دردناک بود!
فیلم دیدن های فرهاد ادامه داشت و ازاونجایی که من زهر دستشو چندین بار چشیده بودم نمیتونستم به مامان و بابا چیزی بگم مبادا کتکم بزنه یایجور تلافی کنه .
کم و بیش هم میفهمیدم که با دخترها در ارتباطه مخصوصا منشی مغازه عموم ( عموم لوازم خونگی داره و اون زمان برای رسیدگی به کارهاش مجبور بود از مغازه بره بیرون به همین خاطر منشی برای مغازه استخدام کرده بود . از طرفی چون مغازش نزدیک خونه ما بود رفت و آمد داداشم تاحدی به اونجا زیاد بود )
گاهی زنگ میزد و تلفنی باهاش حرف میزد . تنهایی ما دوتا توی خونه عوارض خیلی بدی داشت مخصوصا که اتاق خوابمون مشترک بود .
نمیدونم از ورود ماهواره به خونمون چقدر گذشته بود . یکماه یا دوماه یا شایدم بیشتر ...
توی تمام این مدت فرهاد خیلی تلاش کرد که این رابطه رو بین خواهر و برادرها طبیعی جلوه بده برای من
خب منم یه دختر بچه نه ساله بودم و تمام چیزی که از بیرون خونه دیده بودم فضای مدرسه و ارایشگاه مامان بود...
یه روز که طبق معمول همیشه ما توی خونه تنها بودیم و فرهادم فیلم میدید یهو رفت توی جلد مهربونش چیزی که تااونموقع ها خیلی کم ازش میدیدم...
اومد پیشم نشست و گفت : بیا هرکاری که اونا میکنن ماهم انجام بدیم !ببین اوناهم خواهر و برادرن پس اشکالی نداره اگرماهم مثل اونا باشیم!!!
من حس خاصی به اون دوتا بازیگر پورن نداشتم ولی خب دلمم نمیخواست اخلاق خوبشو از دست بدم..برای همینم قبول کردم!!!
میشه گفت خیلی از کارهای اونها در توان ما نبود انجام دادنش اما بعضی کارها رو انجام دادیم ...
به مرحله دخول ک رسید فرهاد خیلی بی مهابا انجام داد و تنها چیزی که اونموقع حس کردم درد وحشتناک از این حرکت بود !!!
از درد گریم گرفته بود ... با همون دادی ک زدم فرهاد بلند شد و وقتی اون حجم خون رو روی من دید حسابی رنگش پرید !
من گریه میکردم و فرهادهم ازترس رفت برام آب قند آورد !
وقتی خوردم یکم حالم جااومد اما هنوز درد داشتم . لباسام رو تنم کردم و سرش دادکشیدم ... گفت نگران نباش چون دفعه اوله اینجوری شد . از دفعه بعد توهم میشی مثل این زنه ک توی تلویزیونه !!!
ولی درد من خیلی شدید تر از اینها بود...
 
 
گفت نگران نباش چون دفعه اوله اینجوری شد ...از دفعه بعد توهم میشی مثل این زنه ک توی تلویزیونه !!!
ولی درد من خیلی شدید تر از اینها بود که بخوام این چیزا رو باور کنم ... رفتم توی اتاق و روی تخت مچاله شدم...
اومد توی اتاق و برای بار هزارم ازم خواست به کسی نگم . همونطوری دراز کشیده بودم ک دردم یکم آروم تر شد و نفهمیدم کی خوابم برد ...
با تکونهای مامان از خواب بیدار شدم!
بلند شدم توی تختم نشستم
من هاج و واج مونده بودم فکرکردم چیزی فهمیده بعد یهو مامان منو بوسید و گفت : بزرگ شدنت مبارک دخترم!!!
بازهم من با دهان باز نگاش کردم ...
منظورشو نمیفهمیدم . مامان گفت پریود شدی ، خانوم شدی!
یه نگاه به شلوارم کردم . گویا هنوز خونریزیم قطع نشده بود و من نفهمیده بودم و مامان ک رد خون رو دیده بود فکر کرده بود پریود شدم و حتی به بلوغ زودرس فکرهم نکرده بود !!!
من دیگه حرفی نزدم و فقط سرمو پایین انداختم ...
مامان دستمالی برام آورد تا استفاده کنم و بهم طرز استفادشو یادداد
چندین بارخواستم بهش بگم که این مربوط به پریودی نیست و مربوط به کار بعدازظهره !!!
اما وقتی به چهره عبوس و دست سنگین فرهاد و تهدیداش فکرکردم منصرف شدم ...
مامان خیلی خوشحال بود ، بقول خودش فکر میکرد من بزرگ و خانوم شدم!هه!
بابامو فرستاد تاشیرینی بخره و فرهادم انگار از این وضعیت بدش نیومده بود ...
اونشب کذایی گذشت ...
چندین بار فرهاد خواست به همین صورت بهم نزدیک بشه که خب ترس از دفعه قبل نمیذاشت ک این اجازه رو بهش بدم، خیلی فیلم بهم نشون داد و همش میگفت اگر قرار باشه همه اینطوری درد داشته باشن هردفعه این زنهای توی تلویزیون اینقدرراحت اینکاررو نمیکردن !
من تاحدودی قانع شده بودم که اولا این روابط بین همه خواهرو برادراس و دوما این دفعه به سختی دفعه قبل نیست ...
ولی همچنان مقاومت میکردم
فرهاد که میدید من به هیچ صراطی مستقیم نیستم به زور و اجباار و تهدید متوسل شد !!!ووقتی ک دید کارساز نیست یک عصر تابستونی بزور با من وارد رابطه شد و ازاین طریق حرفشو بهم ثابت کرد...
بعد از اون دیگه جرات مقاومت نداشتم چون زورش از من بیشتر بود و من توان مقابله نداشتم ... ضمن اینکه خب همیشه تهدیدم میکرد و در مواقع نیاز بشدت اخلاقش خوب بود ...
دروغ چرا اما باهمه بداخلاقیاش دوسش داشتم ، بلاخره برادرم بود دیگه ...
از خاطرات تجاوز هاش هرچی بگم کمه!
یادمه یکبار توی ماه مبارک من و اون هر دو روزه بودیم و تنها ،از طرفیم چون مامانم سرکار بود همه کارای خونه به من نگاه میکرد تقریبا ...
 
( بماند که اگر انجام نمیدادم یا بی حوصله انجامشون می دادم کتک مفصلی از بابا در انتظارم بود ( از خاطرات کوتاهی توی کار خونه هم یه پارت میزارم )) طبق معمول بابا به فرهاد سپرده بود نون بخره ...
فرهاد از نظر ایمان به بابام خیلی شبیه بود و من به مامانم ...
بابام یه خونواده نسبتا بی بند و بار و مامانم یه خونواده کاملا مذهبی ( البته شادی و خوشیشون سرجاش بود )
فرهاد فقط برای اینکه مامان بهش گیر نده ادای روزه دارها رو درمیاورد . اون روزهم همینطور فقط ادا درمیاورد ، بعد از رفتن مامان و بابا فرهاد دوباره فیلش یاد هندستون کرد ... از جایی که من حس خوبی به این روابط نداشتم مخالفت کردم و اونم گف اگه کاری که میگم انجام بدی خودم نون میخرم توی کارای خونه هم کمکت میکنم ...
منم قبول کردم و...
( میدونم خیلی امکانش زیاده که مورد قضاوت قرار بگیرم . اما شما الان اگر به یک دختر بچه ده ساله بگید بکارت چیه با رسم شکل براتون توضیح میده ولی من شانزده سالم بود که اولین بار این کلمه به گوشم خورد !! )
بعد از اون موضوع بازهم فرهاد رفت توی جلد بداخلاقیش و دیگه کمکم نکرد ....
ما پنجشبه ها همیشه میرفتیم خونه مامانجونم ( مامان مامانم ) . من به شوق پنجشنبه ها روزای هفته رو سر میکردم . چون مامانجونو خیلی دوست داشتم . یه روز پنجشنبه بود مامان و بابا نبودن به من گفته بودن خونه رو جارو بزنم . خب منم فقط ده سالم بود و واقعا مثل الان خونه داری بلد نبودم . اون سن دقیقا سنی بود که من باید درگیر عروسکام میبودم و مسئولیت خونه داری مسئولیت سنگینی بود برام . منم سعی کردم که هرجایی که میبینم آشغال روی زمینه جارو بکشم .
مامان چند تا گلدون حسن یوسف پشت پنجره خونه گذاشته بود که دیگه کم کم داشتن خشک میشدن.
بعد از اینکه جارو کشیدم و تموم شد باز اومد و یکی از برگای خشکیده رو انداخت روی فرش و منم اونقدر بزرگ نشده بودم ک بدونم خب الان اینو از اینجا بردارم .
عصرش که مامانم اومد خونه تا حاضر بشیم بریم خونه مامانجونم وقتی اون برگ رو دید کلی دعوام کرد و یکی زد توی گوشم و بعدشم گفت حق نداری امشب بیای خونه مامانجون . باید تافردا عصر ک برگردیم توی خونه تنها بمونی .
و بعد خودش لباس پوشید و از خونه رفت بیرون . از فکر اینکه یه شب کامل توی خونه تنها باشم خیلی ترسیده بودم و گریه میکردم . یهو یه فکری ب ذهنم رسید . سریع لباس پوشیدم
 
 و بدو میخواستم برم مغازه بابام و همینطور توی راه گریه میکردم . چون نمیخواستم کسی ببینه ک گریه میکنم مجبور شدم از یه راه دیگه برم ک خاکی بود و چون گریه میکردم جلوی پامو نمیدیدم و با صورت خوردم زمین و دهنم پر خون شد ! اما باز بلند شدم و تا مغازه بابا دویدم ...
التماسشون کردم منو با خودشون ببرن ... ابدا قبول نمیکردن !!!تو مغازه نشستم روی زمین گریه کردن ک بالاخره راضی شدن منو ببرن ولی باهام حرف نمیزدن اصلا !
فرهاد که این رفتارها رو با من میدید بیشتر میدون و میگرف دستش چون این رفتارا همیشه واسه من بود نه برای اون ...
این مووضوع تجاوز تا حدودا دوسال ادامه داشت ...
از تنهایی باهاش می ترسیدم اما از دست سنگینش بیشتر میترسیدم .
بعضی شبا تا صبح کابوس میدیدم
حدودا دوازده سالم بود که مامانم فکر کرد که دیگه وقتشه یه چیزایی رو برام توضیح بده . چه خیال باطلی داشت مامانم!
یه شب داداشمو فرستادن خونه مامانجونم . ( اینو یادم رفت بگم : مامانجونم چندسالی میشد که بخاطر تجویز اشتباه یه دکتر یه آمپول با دوز بالا بهشون تزریق شده بود و به همین خاطر فلج شده بودن . بابام از جایی که مادرخانمش رو خیلی دوست داشت پیشنهاد داد که یه خونه نزدیک خودمون براش بگیریم تاهواشو داشته باشه این شد که مامانجونم شد همسایه دیوار به دیوار ما و گاهی من یا داداشم برای تنوع هم ک شده میرفتیم پیشش و شب اونجا می موندیم )
وقتی فرهاد رفت اونجا مامان و بابا شروع کردن به صحبت کردن . صحبتهاشون توی ذهنم نمونده خیلی و فقط مضمونش توی ذهنمه . اینکه میگفتن نباید بزارم که هیچ مردی به بدنم دست بزنه هیچکس نباید تن منو ببینه و نباید مثلا جلوی بابام تاپ بپوشم یا شلوارکی که پاچه هاش خیلی کوتاه باشه و توجیهشونم این بود که من دیگه خانوم و بزرگ شدم و یه خانوم همیشه لباسای پوشیده میپوشه تا وقارش حفظ بشه ! و من در جواب همه این توضیحاتشون فقط پرسیدم : حتی داداشمم نباید دستش بهم بخوره ؟
مامان و بابا نگاه معناداری بهم کردن و شک توی چشماشون موج میزد اما مامانم سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت : حتی داداشت ... وقتی میگی هیچکس یعنی هیچکس !!!
توضیحات مامانم خیلی کامل بود و توجیه شده بودم . اما ایکاش قبل اینکه کار از کار بگذره مامانم احساس میکرد در مقابل دخترش یه مسئولیتی هم داره !!
 

چه خیال باطلی بود که فکر میکرد من با این حرفا آیندم تضمین شده !!غافل از اینکه یه گرگ صفت توی خونه خودشون پاکی من رو به تاراج برده بود..
بعد از اون صحبتا فهمیدم داداشم بهم دروغ گفته و این روابط واقعا بین هیچ خواهر و برادری نیست !
ازش متنفر شده بودم !!!
چند روزی که گذشت بازهم توی خونه تنها بودیم و فرهاد خواست بیاد سمتم که پسش زدم و با نفرت بهش گفتم تو دروغگویی ! چرا بهم دروغ گفتی ؟ ( هنوز به عمق فاجعه یعنی بکارت پی نبرده بودم اما همین که فهمیده بودم فرهاد دروغ گفته بود کافی بود تا روحم از هم بپاشه ) فرهاد سیلی محکمی توی صورت زد که هنوزم وقتی ازش حرف میزنم دردش تا عمق وجودم میره !
بعدشم انگشت اشاره شو آورد جلو و تهدید وار گفت : من هیچ دروغی بهت نگفتم . از الان تا ابد یادت بمونه فرهاد دروغگو نیست ...
گفتم : ولی مامان بابا گفتن تو نباید دستت بهم بخوره . نباید بدن لختمو ببینی ...
+ مامان بابا غلط کردن با تو دهنتو ببند !
- الان میرم مغازه مامان بهش میگم که تو زدی توی گوشم میگم که تو بهشون گفتی غلط کردن ...
داشتم لباس میپوشیدم ک برم از خونه بیرون که از پشت یقه مانتومو گرفت تا مرز خفه شدن پیش رفتم مرگو به چشمم دیدم
+ یک کلمه از دهن سگت دربیاد زندت نمیذارم فاطمه . فهمیدی ؟؟
به نشونه مثبت سرموتکون دادم و ولم کردو نشستم به تنهایی و بی کسی خودم غصه خوردم...
مامان که از اون سوال من شک کرده بود سعی میکرد شبا زودتر بیاد خونه و حتی الامکان مشتری که وقت زیادی ازش بگیره برای عصرها قبول نمیکرد .
توی همین حین بود که کم کم زمزمه سربازی فرهاد میومد !
بابا فرهاد رو خیلی دوسش داشت و از طرفی هم چون جانبازی داشت میتونست راحت فرهاد رو معاف کنه ... اونموقع سن من خیلی کم بود اماهم من هم مامانم بهش اصرار کردیم معافش نکنه و درجواب تمام اصرارهامون بابا فقط یه جمله میگفت : اگر بره سربازی و بیفته لب مرز یه بلایی سرش بیاد کی جواب میده ؟ (انگار فقط فرهاد بود که باید میرفت سربازی )
علیرغم اصرارهای منو مامانم بابا فرهاد رو معافش کرد ( ای خدا ! بابا جان کاش اونقدر که فرهاد رو دوست داشتی منم دوست داشتی!! )
بابا توی این مدت تونسته بود یه ماشن پیکان و یه تیکه زمین صد متری بخره ووقتی فرهاد معاف شد بابا مغازه خودش رو واگذار کرد و خونه رو عوض کرد و یه خونه با سه تا اتاق گرفت و توجیهشم این بود که مابزرگ شدیم و باید جدا بخوابیم ! زهی خیال باطل !!
توی خونه مستقر شدیم...
 
و بابا تصمیم گرفت دوباره یه مغازه تاسیسات توی محل جدید بزنه تا فرهادم یچیزی یاد بگیره ...
به مامان هم گفته بود دیگه نمیخواد بری مغازه بمون خونه و مواظب بچه ها باش . دلیلشم این بود که توی این مدت مامان بخاطر کار زیاد مشکوک به دیسک گردن شده بود ...
بابا و فرهاد هر روز میرفتن مغازه و منو فرهاد دیگه توی خونه تنها نبودیم و از این بابت یه نفس راحت می کشیدم . اما فرهاد آدمی نبود که دل به کار بده . همش دوست داشت با دوستاش بره بیرون . یادمه یکی از دوستاش که بعدها فهمیدم از من خوشش اومده اسمش امین بود و تقریبا هم سن فرهاد بود . بعدها فرهاد به بابام گفته بود که امین میخواد بیاد خواستگاری فاطمه ! و بابام گفت خجالت بکش بی غیرت ! دوستت میاد خونمون به ناموست چشم داره اونوقت تو اینقدرراحت ازش حرف میزنی ؟
ولی فرهاد مگه ناموس حالیش بود ؟؟
بابا میدید فرهاد دل به کار نمیده با مامانم صحبت کرد مامانمم گفت شاید اصن به تاسیسات علاقه ای نداره خب !
توکه میتونی بفرستش بره توی سپاه ! بابا استقبال کرد از اینکار ( بابا چون قبلا خودش توی سپاه بود میتونست من یا فرهاد رو بجای خودش بفرسته )
خیلی دوندگی کرد بابا . رفتن تهران ( مامشهدیم )
اما توی تست پزشکی فرهاد رد شده بود ... نمیدونم بابا میگه قرص استفاده کرده بود . بعد اون یکی از دوستای فرهاد پدرش شرکت تعاونی مصرف فرهنگیان داشت و ازش خواسته بود که به فرهاد بگه بعنوان حسابدار توی شرکتش استخدام بشه . ( فرهاد دیپلم حسابداری بود و تنها کاری بود که تونسته بود تااخر انجامش بده ) فرهاد استخدام شد و از طرفی هم پدر دوستش یه غرفه فروش کامپیوتر راه انداخت ک مدیریتشو داد به فرهاد چون فرهاد هوش سرشاری توی زمینه کامپیوتر داشت . این غرفه قرار بود بصورت تستی باشه اگه ازش استقبال شد ادامه داشته باشه . توی این غرفه یک خانومی که فرهنگی بوده ازشون کامپیوتر میخره و از صاحب شرکت میپرسه کسی هست که بتونه به خواهرم آموزش بده که با کامپیوتر کار کنه ؟
اون آقا هم فرهاد رو معرفی کرده بود و اینطوری شد که فرهاد رفت تا به خواهر اون خانوم آموزش بده . ( اسم اون کسی که میخواسته آموزش ببینه رو میزاریم سمیرا بصورت مستعار )
توی این رفت و آمدهای خیلی محدود فرهاد عاشق سمیرا میشه . از طرفی هم با دوستش محمد که توی شرکت پدرش کارمیکرده بحثش میشه و ازهم جدا میشن و از شرکت میاد بیرون .
بابا که وضعیتو میبینه با خودش میگه اینجوری نمیشه یه فکر اساسی باید بکنیم.
با مشورت مامان بابا مغازه خودشو جمع میکنه
و زمین و ماشین رو هم میفروشه و یه مغازه و دربندی خیلی آنچنانی و عالی باز میکنه که کار اون مغازه مواد غذایی و سوپرمارکت تو بهترین نقطه شهر بود. فرهاد همچنان با سمیرا در ارتباط بود و بااینکه خودش تایید کرده بود ک اگر بابا براش یه سوپرمارکت باز کنه دیگه میچسبه به کار ، ولی بازهم هرز می پرید ....
تااینکه بابا باهاش حرف زد و گفت من دیگه نمیتونم بیام مغازه . دیگه زمانیه ک باید بشینم توی خونه و استراحت کنم . مغازه تااون موقع درآمد سرشاری داشت . اما از وقتی بابا دیگه نرفت مغازه حدودا یکماه گذشته بود که منو مامان رفتیم نمایشگاه گل و گیاه و سرراه رفتیم مغازه یه سر بزنیم و از صحنه ای که دیدم خشکمون زد !!
یادمه اولین بار ک فتیم مغازه بابا گفت کیفاتونو بدین به من بعدبیاین تومغازه آخه به اندازه کیفامون جا نداشت انقدر که لوازم داشت مغازه ب اون بزرگی !
اما چیزی که میدیدیم خیلی فراتر از تصور بود . مغازه خالی از موادخوراکی شده بود . شاید از هر قلم کالا فقط دو یا سه تا مونده بود . داخل نرفتیم و باحال خراب برگشتیم خونه !
بعدها فهمیدیم شبایی که دیر میومد خونه تومغازه زن میبرده و آبرو برای بابا نموند .
توهمین هین فرهاد سمیرا رو علنی کرد برامون و گفت برام برید خواستگاری ...
فرهاد فقط بیست سالش بود و سمیرا شش سال از فرهاد بزرگتر بود و فرهاد ب دروغ بهش گفته بود ک هم سنن!!! و ما ازقضیه دروغ فرهاد اطلاعی نداشتیم ...
اما از اصل بااین ازدواج مشکل داشتیم
چون باهمدیگه دوست بودن ما قبول نداشتیم...
اما فرهاد به این راحتیا دست بردار نبود ...
مامان و بابا خیلی تلاش کردن که قانعش کنن اما انگار قسمت چیز دیگه ای بود چون فرهاد هیچ جوره قانع نمیشد .
مامان برای فرهاد شرط گذاشت گفت قبل اینکه برم خواستگاری میخوام براش برم تحقیق و اگر حتی یک نکته منفی چه از خودش و چه از خونوادش بشنوم بهیچ وجه ادامه نمیدم ...
فرهادم که انگار از سمیرا خیلی مطمئن بود شرط مامان و قبول کرد . مامان ، بابا و دو تا از داییا رو بسیج کرد برای تحقیق . تحقیقشون حدودا یک هفته طول کشید توی این یک هفته رفت و آمد هرکسی از اونجا برمیگشت مامان انتظار داشت که ازش بدی خونواده سمیرا رو بشنوه ولی هرکی میومد فقط تعریف و تمجید بود که میاورد برامون ...
مامان شک کرد و گفت خودم باید برم . روز آخر خودش رفت ... ولی اونهم اونقدر تعریف و تمجید شنیده بود که وقتی برگشت مشتاق شد زود تر بره
 
 انگار از سمیرا خیلی مطمئن بود شرط مامان و قبول کرد ...
مامان ، بابا و دو تا از داییا رو بسیج کرد برای تحقیق . تحقیقشون حدودا یک هفته طول کشید توی این یک هفته رفت و آمد هرکسی از اونجا برمیگشت مامان انتظار داشت که ازش بدی خونواده سمیرا رو بشنوه ولی هرکی میومد فقط تعریف و تمجید بود که میاورد برامون ...
مامان شک کرد و گفت خودم باید برم . روز آخر خودش رفت ...
ولی اونهم اونقدر تعریف و تمجید شنیده بود که وقتی برگشت مشتاق شد زود تر بره خواستگاری !قرار خواستگاری برای هفته بعد گذاشته شد . شبی که مامان میخواست بره خواستگاری باز منو فرهاد خونه تنها بودیم و باز بخاطر اینکه نمیخواستم دیگه به خواسته هاش تن بدم ازش کتک خوردم متاسفانه !
عقد فرهاد انجام شد ...
سمیرا یه دخترگندمی با قد نسبتا متوسط و چشم و ابروی مشکی و فوق العاده خوشگل شد عروس خونوادمون!!!
فرهاد که دیگه خرش از پل گذشته بود هرروز بدتر از دیروز بود اخلاقش ...
موقعی که فرهاد سمیرا رو عقد کرد من تازه داشتم میرفتم کلاس اول دبیرستان .
دبیرستان من یه جایی بود که تمامی افراد میشد گفت توی خونواده بازی زندگی میکردن چه از لحاظ فرهنگ و چه از لحاظ دین ...
توی دبیرستان با یکی به اسم مهشید دوست شدم . دختر خوب و خونگرمی بود که همون اوایل دوستیمون کلی خودشو توی دلم جا کرده بود و یه جورایی فرشته نجاتم بود .
آخه من تااون موقع بخاطر مسائلی که توی خونمون بوجود میومد بشدت گوشه گیر شده بودم و مهشید وادارم میکرد که توی اجتماع باشم و این تحول خیلی برام جذاب بود.. . از طرفی مامانم که میفهمید من با دوست جدیدم حسابی خوشم و حالم خوبه کنجکاو شد بشناسدش، برای همین بهم گفت یکروز با مهشید و مامانش قرار بزارم بریم پارک ...
منو مهشیدم که دنبال یه فرصت میگشتیم تا بیشترباهم باشیم این فرصتو غنیمت شمردیم و برای فرداش قرار گذاشتیم . مامانامون خیلی از هم خوششون اومده بود و اوناهم تصمیم گرفته بودن باهم باشن و برای منو مهشید عالی بود ...
کم کم رابطه هامون پیشرفت کردو فهمیدیم که باباهامون تو جبهه هم سنگر بودن . مهشید یه برادر داشت که دوسال از خودش کوچیکتر بود که مث داداش کوچیکم دوسش داشتم ...
غیرتی که فرهاد روی من نداشت محمدحسین داشت ...
مثلا یادم میاد یه شب که سمیرا خونمون بود مامان میخواست شام بیاره یادش اومد نوشابه نخریده به فرهاد گفت و فرهادم خیلی راحت ساعت یازده شب به من گفت برو بخر و وقتی مخالفت کردم باز دعوامون شد ... ولی یادم میاد یروز داشتم میرفتم خونه مهشید مامانمم اونجا بود ...
 

مامان مهشید بهم زنگ زد که بین راه یمقدار چیپس و پفک برای دورهمیمون بخرم ،همون موقع صدای محمد حسین اومد که گفت مامان خجالت نمیکشی به یه دختر میگی بره توی مغازه ؟؟ و این غیرت برای من خیلی خیلی شیرین بود ،البته محمد حسین فقط برای من حکم برادری که نداشتم رو داشت ...
سال دوم دبیرستان بودم که یکروز مشاور مدرسه اومد توی کلاسمون و از دبیر پرورشی مون خواست که تایم کلاسشو بده به مشاور و دبیرمون هم قبول کرد .
مشاور شروع کرد به صحبت کردن : ببینید بچه ها میدونم که همتون کم و بیش ممکنه خواستگار داشته باشید و میدونید که بعضی از بچه ها توی این سن حتی ازدواج کردن ! از جایی که سنتون داره به سن ازدواج نزدیک میشه لازم میدونم یسری اطلاعات راجع به بدنتون بهتون بدم . شروع کرد تعریف کردن ...
گفت و گفت و گفت تا رسید به موضوع بکارت !!!( بهتره بیشترازاین بازش نکنم چون احتمالا فالوور مرد هست توی پیج ) گفت بکارت فقط توسط همسرتون باید از بین بره و بارسم شکل نشون داد که دقیقا کجا قرار داره و علائم ازدواج و ازبین رفتن بکارت رو گفت !!!
با علائمی که گفت پرت شدم به اون زمان و انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم !!!
طاقت موندن نداشتم و به بهونه دل درد و تهوع از کلاس زدم بیرون !
تازه فهمیده بودم چه بلایی سرم اومده !!!
چون مشاور گفته بود معیار سنجش پاکی یه دختر همینه و من از دید خودم یه آدم ناپاک بودم ...
اون لحظه خودم رو مقصر میدونستم و بعدش مامانم ...
هزار تا فکر به ذهنم رسیده بود...
از هجوم افکار مختلف به ذهنم سردرد گرفتم میدونستم رنگم پریده ،دوستم نرگس که دیده بود برنگشتم نگرانم شده بود ،اومد پیشم و وقتی رنگ صورتمو دید ترسید !
کمکم کرد تا دفتر مدرسه رفتم و از اونجایی که با عوامل مدرسه خیلی در ارتباط بودم ( که اینم از الطاف حضور مهشید توی زندگیم بود که اجتماعی شده بودم ) تمام عوامل مدرسه بعنوان یه دختر خیلی موجه روی من حساب میکردن و ... نرگس از دفتر خواهش کرد که اگه امکانش هست منو بفرستن خونه اونام بدون تماس گرفتن باخونوادم تاکسی برام گرفتن ک برم خونه ...
رفتم خونه و به بهونه افت فشار رفتم توی اتاق و خوابیدم ،انگار کرخت بودم ،بی حس بی حس ،فقط توی ذهنم فرهاد و جلوی چشمم تصور میکردم که ازش میپرسیدم چرا باهام اینکار و کردی و اونم جوابی نداشت که بده!
به هر بدبختی بود خوابم برد...
عصر که بیدار شدم مهشید که فهمیده بود زود اومدم خونه زنگ زد خونمون تا حالمو بپرسه ،باهاش که حرف زدم یه بغض سنگینی توی گلوم بود...
از مامانم خواهش کردم که بریم خونه مهشید و رفتیم
 
 توی اتاق ...
مهشید خیلی سعی کرد حالمو خوب کنه برام لاک اورد ،گوی چرخشی که برای تولدش براش خریده بودم اورد و من همچنان بی تفاوت فقط گاهی اشک توی چشام جمع میشد ( دقیقا مثل حال الانم ) مهشید متوجه حالم شده بود و بدون هیچ حرفی منوتو آغوش کشید ... بدون اینکه بپرسه چی انقدر منو بهم ریخته ،حدودا یکساعت توی بغل مهشید بدون هیچ حرفی گریه کردم ...گریه که چه عرض کنم زار زدم !
چند روزی بابت این موضوع حالم بد بود اما سعی میکردم بروز ندم چون حس میکردم مامان اگه بدونه خیلی دعوام میکنه
زود خودمو جمع و جور کردم ،تصمیم گرفتم هیچوقت ازدواج نکنم ... همیشه به مامان گفته بودم من دلم میخواد با یه آدم نظامی ازدواج کنم خودمم خیلی دوست داشتم پلیس بشم و این دقیقا همون زمانی بود که دوتاخواستگار نظامی همزمان باهم داشتم و رد کردم !!!
مامان خیلی تعحب کرده بود اما من بهونه درس خوندن میاوردم ...
بابا و مامان همیشه دوست داشتن فرهاد درس بخونه ،بابا خیلی روی درس فرهاد سرمایه گذاری کرد اما فرهاد درس نمی خوند تصمیم گرفته بودم به جبران فرهاد من خیلی خوب درس بخونم تا ازاین طریق هم یادم بره چه بلایی سرم اومده ، هم اینکه شاید ازاین طریق یه جایی توی دل مامان و بابا بازکنم ...
معدل اون سال بخاطر حال بدم به فنا رفت ... کلاس سوم دبیرستانو شروع کردم باانگیزه بیشتر ولی همیشه یه غم بزرگ توی دلم بود ... من غیر مهشید دوستای صمیمی دیگه ای هم داشتم مث نرگس یا نسیبه ولی باهیچکدومشون مثل مهشید صمیمی نبودم ...اون سال هم گذشت و معدلم خوب شد . اما تیرماه همون سال بود که فهمیدم کیست تخمدان که همیشه اذیتم میکرده اینبار بزرگ شده و باید جراحی بشه !
بیست و چهارم تیر ماه سال نود و دو بود که عمل کردم...
فرهاد و سمیرا هنوزم عقد بودن ،یادمه شب قبل جراحی من ، فرهاد سمیرا رو آورد خونمون تا دورهم باشیم ،فرهاد میگفت : برو که دیگه برنمیگردی !قراره جراحی بشی میفهمی ؟؟ خیلیا از بیهوشی بیرون نمیان !
البته اینا رو به شوخی میگفت ولی برای من که ترس عجیبی از اتاق عمل و لباس سبز پرستار و تکنسین اتاق عمل داشتم دیوونه کننده بود ...
یهو پریدم تو اتاقم و شروع کردم به گریه کردن ... فرهاد وقتی فهمید اومد بغلم کرد گفت ببخشید شوخی کردم ..
فرداش رفتم بیمارستان رضوی مشهد که اونموقع تازه تاسیس بود و جزو یکی از مجهزترین بیمارستانای شهر بود و هست ...بابا تو این زمینه برام کم نذاشت و گفت باید بهترین بیمارستان جراحی بشی ،جراحی انجام شد و بعد سه روز برگشتم خونه ...
 
 چون افت فشار داشتم مدت بستریم طولانی تر شده بود . دوسه هفته توی خونه کلا نمیتونستم بیام بیرون و شروع کرده بودم درس خوندن برای کنکور من خیلی بابایی بودم و تنها چیزی که توی زمان درس خوندن تشویقم میکرد لبخند مهربون بابا بود که توی ذهنم بود !اما چون مدت زیادی از بیهوشی نمیگذشت انگار هیچی یاد نمیگرفتم و سردردای وحشتناکی به جونم افتاده بود...
بالاخره بهتر شدم و تااون موقع هم باز فصل مدرسه ها بود،پیش دانشگاهی بودم و باید حسابی تلاش میکردم ،اما وقتی می دیدم که دوستام همشون کلی توی تابستون درس خوندن ولی من نتونستم درس بخونم امیدمو از دست میدادم ... از طرفیم با وجود تلاش زیادی که میکردم نمیتونستم یاد بگیرم و دکتر میگفت همش واسه بیهوشیه که داشتی آخه من حدودا پنج ساعت بیهوش بودم ...
همون سال هم عروسی فرهاد و راه انداختیم و رفتن سر خونه و زندگیشون .
توی تمام این مدت مهشید خیلی سعی میکرد پیشم باشه ولی بازم چیزی از قضیه نمیدوست ...
خیلی تلاش میکرد از توی حرفام بفهمه چون بقول خودش همیشه یه غم بزرگ توی نگاهم بود ...حتی وقتی توی شهربازی مشغول تفریح بودیم !
همون سال بود که نسیبه ازدواج کرده بود ،از عاشقانه هاش میگفت ،منم دلم میخواست اما نمیتونستم !
عشق برای من ممنوعه بود !!!
اون سال من کنکور شرکت کردم ،روزانه داشنگاه مشهد حسابداری قبول شده بودم ...
وقتی که رفته بودم برای ثبت نام کنکور بابا گفت درصد جانبازی منو لحاظ کن اما دلم نمیخواست به خاطر بابا قبول شم وقتی نتایج اومد و بابا دید که همش با تلاش خودم قبول شدم اونم شهر خودم خیلی ذوق کرد ...بینهایت ذوق کرد...
یادم با ذوق زیادی که هیچوقت تا اونموقع ازش ندیده بودم بغلم کردو بوسم کرد،منو مهشید یه دانشگاه قبول شدیم و به آرزومون رسیدیم ،آخه همیشه ماتم داشتیم اگه باهم نباشیم چکار کنیم . بابا با عمو فرشید ( بابای مهشید ) هماهنگ کردن و توی روز دختر یه جشن بزرگ برامون گرفتن هم بمناسبت روز دختر هم قبولیمون توی دانشگاه . انگار اوناهم میدونستن که ما از باهم بودن خیلی خوشحالیم .
ثبت نام کردیم و....
 

سعی میکردیم کلاسها رو یا باهم برداریم یا یجور برداریم که فاصله خالی وقتمونو با هم بریم پارک یا باهم ناهار بخوریم .
اما خب دروس اصلی که فقط با یک استاد ارائه میشد چاره ای جز جدایی برامون نذاشته بود .
مهشید منو به یک دنیای دیگه برده بود ...
این تغییرات برای من خیلی لذتبختش بود و حواسمو تا حدی زیادی از مشکلاتم پرت میکرد .
اما قسمت انگار یبار دیگه میخواست حقیقتو سیلی کنه و بزنه توی صورتم تا یادم نره که کجام و چی هستم و از نظر جامعه الان چی شناخته میشم !چیزی که از گفتنشم شرم داشتم ...
کلا بعد مهشید دیگه دوست صمیمی برای من تعریف نشده بود اما خب با بچه های کلاس هم یه دوستی مختصری داشتم ...
یه گروه حدودا ده نفره شده بودیم و پایه خوشی های هم دیگه بودیم ،غیر از یک نفر بقیه مجرد بودیم ...
گاهی که با مهشید نبودم با اونا میرفتیم برای ناهار و کلی خوش میگذشت و میخندیدیم .
اون ترم طبق چارت ما اصول حسابداری یک داشتیم ...
استاد اصول حسابداری یک یه آقای جوون بود که البته خیلی هم مذهبی بود...
از حلقه ای که توی دستش نداشت و خیلی از رفتارای دیگش حدس میزدیم مجرد باشه!
میگم خیلی از رفتارای دیگش مثلا تو کلاس داشت درس میداد یهو رو به من میگفت متوجه درس شدین ؟؟
و این حرکت خیلی غافلگیرانه و اینکه مثلا توی راه کلاس اگه یکی از بچه های کلاسو میدید سراغ منو میگرفت تقریبا همه فهمیده بودن که مجرده و البته توی نخ من!
خودمم میدونستم ولی سعی میکردم خودمو بزنم به اون راه !چون میدونستم نمیشه ...
بچها برام دست میگرفتن که فلانیو ببین ! خره داره اینکارا رو میکنه که تو هم ببینیش ...
حس خاصی نداشتم جز اینکه نباید علاقه ای باشه چون ممنوعه س !!!
بچها هرچی میگفتن به بهانه شوخی مسخره زیر سیبیلی رد میکردمو سعی میکردم تمرکز کنم ... ناگفته نماند دوست داشتم از لحاظ درسی واقعا بالا باشم تا تو چشمش باشم ولی خب با خودم میگفتم تهش که چی ؟؟ میدونی که نمیشه ! داری دنبال خودت راهش میندازی که چی؟
اون ترم همینطوری ادامه داشت ...
امتحانات میانترم بود که خب منم طبق معمول همیشه جزو آخرین نفرات بودم که برگه مو تحویل استاد میدادم .
اونروز غیر من سه نفر دیگه هم توی کلاس مونده بودن ...
برگه رو که دادم نذاشت از کلاس بیام بیرون،تایم آخر کلاس بود و دانشگاه تقریبا خلوت و وحشتناک بود . بهم گفت وایسم کارم داره،یه برگه هم مثل برگه امتحان داد دستم که به بهونه اون بشینم یجا تا بچها شک نکنن!

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dastane zendegi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه feexbx چیست?