داستان زندگی قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

داستان زندگی قسمت دوم

بهم گفت وایستم کارم داره ...


بهم گفت وایستم کارم داره ...
یه برگه هم مثل برگه امتحان داد دستم که به بهونه اون بشینم یجا تا بچها شک نکنن .
همش تو دلم خدا خدا میکردم اون موضوعی که فکر میکنم و بیان نکنه چون واقعا جرات نه گفتن نداشتم ... خودمو بابرگه امتحانی سرگرم نشون دادم تا بچه ها امتحانشون تموم بشه ،اضطرابو توی رفتارش میدیدم و سعی داشتم بی تفاوت باشم ،اما انگار اضطرابشو به منم منتقل کرده بود ....
بالاخره بعد از حدودا یک ربع بچه ها کارشون تموم شد و من همچنان خودمو سرگرم نشون دادم تا بتونم بفهمم ماجرا چیه !
بعد رفتن بچه ها منم رفتم پیش استاد و گفتم ببخشید ؟ امری داشتین استاد ؟
از روی صندلی که نشسته بود بلند شد ایستاد ...دستاشو بهم میمالید...انگار سردش بود :
ببینین مدتیه میخوام یه چیزی بهتون بگم ،اما برای گفتنش خیلی دو دلم ،نمیدونم چرا
همین یه جمله ای که گفت کلی طول کشید بس که من من کرد ..
گفتم خب بفرمایید من سرو پا گوشم
آرامش قبلمو باز بدست آورده بودم
گفت
میدونم همونطوری که همه بچهها متوجه شدن شماهم احتمالا متوجه شدین ،من مدتیه رفتارهای شما رو زیر نظر دارم متانت و رفتارهای خاصتون منو جذب کرد ...
باعث شد حتی توی کلاس هم از اینکه تحت نظرتونم استرس داشته باشم ،همه تلاشمو کردم تا اگه کسی درسو متوجه نمیشه اون شما نباشین
رسما داشت پرت و پلا میگفت ..
در ادامه هم گفت : میخواستم اگر اجازه بدین به خونوادم معرفیتون کنم تا خونوادم برای امر خیر پا پیش بذارن ،البته اگه شما راضی باشین ؟!
بعدشم انگار کوه کنده باشه و خسته باشه تقریبا خودشو پرت کرد روی صندلی و چندتا نفس عمیق پشت هم کشید .،،
سعی کرد یقه پیراهنشو باز تر کنه انگار گرمش شده بود ...
خدا خدا میکردم اگرم حسی داره هیچوقت نگه بهم اما گفت !
منم هاج و واج نگاهش میکردم ...
اون از مشکل من خبر نداشت وگرنه نه خودش پا پیش میذاشت و نه حتی خونوادش راضی میشدن دختری که از دید جامعه یه هرزه تلقی میشه رو برای تک پسرشون بگیرن .
نمیدونم که چقدر گذشته بود ،انگار دوباره اعتماد بنفسشو بدست آورد و به حالت پرسشگرانه ای بهم زل زد ... نمیدونستم باید چی بگم ،تنها چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید این بود که بهش بگم اجازه بدین فکر کنم .
+ باشه هرچقدر دوست دارید فکر کنید ،فقط ازتون خواهش میکنم ، التماستون میکنم این موضوع فقط و فقط بین خودمون بمونه
- حتما بین خودمون میمونه خیالتون راحت ...
یه بااجازه مختصر گفتم و اومدم بیرون از کلاس
حال عجیبی داشتم ...
میدونستم من حتی اجازه اینکه بهش فکر کنم رو ندارم ...

 ،اما از اینکه اینقدر موقر صحبت کرد یه جوری انگار منو توی رو در واسی قرار داده بود و فکرمو درگیر میکرد
تا خونه با اتوبوس قرار بود برگردم ،فکرم خیلی درگیر اون روز و اتفاقاش بود ،گاهی از حسرت یه نفس عمیق آه مانند میکشیدم و با خودم میگفتم چی میشد منم مثل خیلی دخترای دیگه حق انتخاب داشتم ؟ چی میشد اگه منم از اینکه انتخاب بشم ترس نداشتم و اون حس خوشایند رو که همه دوستام ازش دم میزدن منم تجربه میکردم ...
دلم گریه میخواست .،.
وقتی رسیدم خونه یکراست رفتم توی اتاقمو به بهونه خستگی امتحان حتی شام هم نخوردم و گفتم میخوام بخوابم !
اما فکرم خیلی خیلی درگیر بود
بالاخره بعداز چند ساعت کلنجار رفتن و اهنگ گوش دادن خوابم برد ...
صبح با یک سنگینی خاصی از خواب بیدار شدم .
تصمیم گرفته بودم موضوع رو به احدی نگم ،به مامان گفتم میرم حرم ... آخه پنجشنبه بود و کلاس نداشتم ،رفتم حرم ...خیلی گریه کردم ...
من اون موقع ها خیلی سودای کربلا توی سر داشتم . وقتی برگشتم خونه چشمام از زور گریه ورم داشت و مامانم فکر میکرد بخاطر همو موضوع همیشگی کربلاست ...
تا چند روز بی اشتها شدم ،هیچی نمی خوردم ،تو تصوراتم خودمو یه دختر عادی تصور میکردم که داره روی پیشنهاد ازدواج استادش فکر میکنه داره برای آیندش تصمیم میگیره !!!
امتحانات میانترم تموم شده بود و فرجه امتحانای پایان ترم بود ...
سعی میکردم با درس خوندن و کتابخونه رفتن ذهنمو پرکنم تا شاید کمتر بهش فکر کنم ،دیگه استاد رو ندیدم تا روز امتحان اصول حسابداری!
صبح روز امتحان از استرس شدید تصمیم گرفتم برم کتابخونه تا شاید با ذهن متمرکز تری درس بخونم . همینطور هم شد .،،
اونقدر ذهنم درگیر درس شد که نفهمیدم کی ساعت گذشت ....
یهو به خودم اومدم دیدم ساعت چهار شده . سریع وسایلمو جمع کردم و دودیدم سمت ایستگاه اتوبوس ...
ساعت پنج امتحان شروع میشد و قاعدتا یک ربع قبل امتحان باید سرجلسه می بودیم ،پنج دقیقه مونده بود به پنج که رسیدم دانشگاه ... به حالت دو داشتم میرفتم سرجلسه که استاد رو دیدم ...
استرسم چندین برابر شد...
آب دهنمو قورت دادم و سلام زوری کردم با صدایی که از ته چاه میومد بیرون
اونم با خنده جوابمو داد،انگار از اینکه منو توی اون حالت دیده بود خندش گرفته بود .
با یه صدای لرزون گفتم ببخشید من برم سر جلسه!
+ بمونید کارتون دارم باهم میریم سرجلسه
خشکم زد به معنای واقعی!
قدم زنان تا آمفی تئاتر دانشگاه رفتیم
فاصله آمفی تئاتر با ساختمون اصلی دانشگاه تقریبا زیاد بود

 میخواستم بدونم به پیشنهادم فکر کردید؟
- پیشنهادتون ؟ چی بود؟؟
رسما داشتم چرت میگفتم و فهمید ...
+منظورم پیشنهاد ازدواجمه - آها ! خب چی بگم ؟؟ شما منو نمیشناسید منم همینطور ،چطور از من انتظار دارید توی این شرایط بهتون جواب بدم ؟
+ خب حرفی نیست، میتونیم همو بشناسیم ، البته در حضور خانواده ها ...
هیچ دلم نمی خواست پای خونواده ها بیاد وسط چون این یک مساله کاملا بی سر و ته بود که پایانش از جهت من معلوم بود .
_- بهتون اطلاع میدم ...بریم سر جلسه که حسابی دیر شد .
سر جلسه امتحان چون ناهار نخورده بودم حسابی ضعف کردم و رنگم پرید و سرم گیج میرفت... مجبور شدم برای چند دقیقه سرمو بذارم روی میز تا حالم جا بیاد ،وقتی منو دید اومد بالای سرم تا ببینه چم شده . منم از خجالت بقیه بچها سرمو انداختم پایین و فقط به گفتن یه جمله " خوبم " اکتفا کردم .
وقتی خیالش راحت شد رفت کنار ،توی دلم گفتم همینکه تو پیشم نباشی تا بهم استرس بدی خوبم !!!
اونروز وقتی امتحان تموم شد بدو رفتم جای سلف دانشگاه تا یچیزی بخورم تا حالم جا بیاد ، چند روزی از این موضوع گذشت که یکروز دیدم توی تلگرام یه پیام از طرف دوستم سعیده دارم . نوشته بود : شمارتو بهش دادم !
براش نوشتم به کی ؟؟؟
هنوز نخونده بود که یه شماره ناشناس تماس گرفت روی گوشیم ...جواب دادم و فهمیدم استاد خان هستن !!! گفت شماره منو از دوستم گرفته ! توی دلم چند تا آب نکشیده نثار سعیده کردم ،خب لال بمیری بگو ندارم شماره رو !
گفت : میخوام ببینمتون ...
برای دیدنش دو دل بودم . در نهایت توی کافی شاپ قرار گذاشتیم ،با خودم گفتم میرم بهش میگم نمی خوام و تموم . خب چه بهونه ای بیارم براش؟ هیچی کم نداره !!
اصلا بهش میگم که قصد ازدواج ندارم !
باز بعد توی دلم جواب خودمو میدادم : خب اونم میگه اگه قصد ازدواج نداشتی بیجا کردی توی دانشگاه وقتی بهت گفتم گفتی میخوام فکرکنم !!
ترجیح دادم خودمو بسپرم دست سرنوشت ! هرچی اون بخواد همون بشه ...
ترجیح دادم یکم دیر تر برم . زشته من زودتر از اون برسم

وقتی سرمیز نشستم دیدم یه گل رز برام آورده و داد دستم . ( حالا شما فکر کنین قیافه اون شدیدا مذهبی منم چادری سفت و سخت و بدون آرایش !! چقدر این صحنه خنده داره )
شروع کرد به صحبت کردن :
نمیدونم چرا نمیخوای موضوع منو به خونوادت بگی ! ببین نمیگم حسابی میشناسمت ! اما یک ترم کامل حواسم بهت بود ! اینو گفتم بدونی سرسری و روی هوا انتخابت نکردم . از طرفی هم انتخاب یه دانشجو توسط استادش میدونی که صورت خوشی نداره ! اما من این ناخوش بودن ظاهرو به جون خریدم تا یروزی شرمنده دلم نباشم حتی اگه جوابت منفی باشه .
- راستش نمیدونم چی بگم ..
اصلا نمیدونم موضوع رو چجوری با خونوادم درمیون بذارم . + خب اگه مشکلت اینه عیبی نداره ،شماره خونتونو بده تا مامانم تماس بگیره باهاتون.
- خب نه ! خونوادمو میشناسم ،اگه بعد بفهمن استاد دانشگاهی هستید که من توش درس می خونم میفهمن من شماره رو بهتون دادم و این اصلا وجهه مناسبی نداره . از طرفیم اگه بخوام بگم میشناسمتون و به خونوادم معرفیتون کنم دروغ گفتم چون واقعا شناختی ازتون ندارم . وقتی من شمارو به خونوادم معرفی کنم یعنی با پیشنهاد ازدواجتون موافقم و این درست نیست ...
+ خب پس بیا یکم راجع به ملاک هامون صحبت کنیم . راجع به خودمون صحبت کنیم تا یکم همو بشناسیم . - خب شما شروع کنید !
+ اسمم محسنه ! بیست و نه سالمه و تک فرزند خونواده ام ...
بعد من مامانم یه مریضی خیلی سخت گرفت . یجور سرطان ،پدرم ترجیح داد دیگه بچه ای نداشته باشن تا مادرم آسیبی نبینه . - چقدر سخت . الان حالشون خوبه ؟
+ آره خیلی سخت بود ولی الان خداروشکر بزور دارو خوبن ...
داشتم میگفتم . ارشد حسابداری دارم ،میدونی که مذهبیم ، دلم نمی خواد که توی مراسمی شرکت کنم که رقص و بزن و بکوب دارن ، بالطبع دلمم نمیخواد حتی توی مراسم عروسی خودمم بزن و بکوب باشه ...
میدونی که غیرت مرد ایرانی توی کل جهان زبانزده ...
درسته که من بهت اعتماد دارم و مطمئن هم هستم که هر چی بیشتر بشناسمت اعتمادم نسبت بهت بیشتر میشه . ولی دلم نمیخواد تنهایی جایی بری ! هرجایی خواستی بری خودم میبرمت خودمم میام دنبالت تا برگردی خونه ! دلیلشم فقط اینه که من بعنوان مرد و سایه بالای سرت بدونم و در جریان باشم چکار میکنی !
یک نفس حرف میزد و خودش رو توصیف میکرد ! و هر لحظه من فکم بیشتر زمین رو جارو میکرد ...
فکر میکردم خیلی روشنفکر باشه ! اما این حرفاش کاملا نظرمو برگردوند !
- خب ببینید من توی خونواده ای بزرگ شدم که اعتقاداتشون سرجاش ! ولی ما توی عروسیامون بزن و بکوب داریم ، من از طرف خونوادم همیشه آزاد بودم
 
 اما هیچوقت از ازادیم سوء استفاده نکردم ...
همیشه هرجایی خواستم برم رفتم و فقط با یه تلفن به خونوادم خبر میدادم ،همیشه چادری بودم و خواهم بود ،ولی این شرایطی که شما دارین فکر نکنم بتونم باهاش کنار بیام .
خودش بهونه رو دستم داده بود برای رد پیشنهادش . البته من چیزایی که درباره خودم گفته بودم همش درست و حقیقت بود ...
محسن سکوت کرده بود ...
از سکوتش استفاده کردم و ادامه دادم :
ببینید ازدواج یعنی دو نفر وقتی باهم تفاهم دارن به هم برسن ،نه اینکه یکنفر به خاطر اون یکی از همه چیزش بگذره اعتقادات و رفتارشو عوض کنه که مورد پسند طرف مقابلش قرار بگیره ...
همونطور که من از شما انتظار ندارم بخاطر من عوض بشید شماهم نمیتونید از من چنین چیزی بخواید درسته؟
سرشو به نشونه مثبت تکون داد ...
پس موافق بود با حرفای من ...
گفتم جناب بهتره بیشتر راجع به شرایط فکرکنید . فکر نکنم با این شرایط شماهم موافق ازدواج باشید . ماحتی توی کوچکترین مسائل هم تفاهم نداریم
تمام مدت سکوت کرده بود ... بعد هم با حالتی که متوجه غم توی صدام نشه گفتم حالام اگ اجازه بدید برم خونه باید برای امتحان فردا آماده بشم .
پیشنهاد داد تا یه مسیری منو برسونه اما قبول نکردم ،میخواستم تنها باشم ...
درسته که همه چیز برای رد کردن این پیشنهاد ازدواج مهیا بود ،اما این موضوع که من حق انتخاب ندارم و حتما در رفتار طرفم باید دنبالیه موضوع باشم برای رد پیشنهاد ازدواجش خیلی عذابم میداد ...
وقتی رسیدم خونه غروب بود ،حالم از همیشه خرابتر بود . اومدم توی اتاقمم . میدونستم مامانم متوجه تغییر رفتارهام توی این چند وقت گذشته شده . اما ترجیح میدادم بروی خودم نیارم .
کامپیوتر رو روشن کردم و آهنگ ملایم بی کلامی گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم ...
پنجره اتاقم مشرف به حیاط بود ،هوا سرد شده بود و بوی خاک بارون خورده از هر وقتی بیشتر مستم میکرد ... به تصویر پاییزی توی حیاط خیره شدم ،نمیدونم چقدر گذشت که مامان برای شام صدام کرد وگفتم نمیخورم !
بهم گیر نداد ...
نمیدونم شایدم براش مهم نبود ...
من همیشه یکی از علایقم کامپیوتر بوده و هست . رفتم پای کامپیوتر تا یکم باهاش سرگرم بشم بلکه افکارم یکم از این تشویش بیرون بیاد . حدودا یک ساعتی گذشت که مامان اومد توی اتاقم ... از جایی که همیشه سابقه افت فشار داشتم مامان یه لیوان چایی نبات برام آورده بود : از عصر که اومدی چپیدی تو اتاق . گفتم یه چیزی بخوری فشارت نیفته یوقت .
نگاه سردی بهش کردم و یه تشکر خشک و خالی و بعدم یکم از لیوان رو سرکشیدم
 
 
حدودا یک ساعتی گذشت که مامان اومد توی اتاقم . از جایی که همیشه سابقه افت فشار داشتم مامان یه لیوان چایی نبات برام آورده بود : از عصر که اومدی چپیدی تو اتاق ! گفتم یه چیزی بخوری فشارت نیفته یوقت .
نگاه سردی بهش کردم و یه تشکر خشک و خالی و بعدم یکم از لیوان رو سرکشیدم . تازه فهمیدم چقدر نیاز داشتم ، من اونموقع حس یه آدمی رو داشتم که ذهنش از سروصدا پره . دلش میخواد اطرافش کاملا خالی از آدم باشه ... اما نمیشد ! دلم تنهایی میخواست ،سکوت و گریه اما بغض توی گلوم نمیترکید ...
مامان شروع کرد به صحبت کردن :
فاطمه چته؟؟ چرا این مدلی شدی؟ چرا دیگه نمیای توی هال پیشمون بشینی؟ دیگه با بابا شوخی نمیکنی ! حتی دلت نمیخواد با مهشید حرف بزنی . خونشونم که به هر بهونه ای نمیای، اونروز که خونه مهشید بودم مهشید کلی گریه کرد ...
میگفت نمیدونم چرا فاطمه دیگه منو محرم رازش نمیدونه دیگه باهام دردودل نمیکنه . چت شده؟
تمام مدتی که مامان یک نفس حرف میزد سرم پایین بود . میدونستم تا پیش کسی دردودل نکنم بغضم نمیترکه ...
این دفعه نوبت من بود که حرف بزنم ، مطمئن بودم بابا خوابیده برای همین راحت با مامان صحبت کردم ...
تمام قضایا رو مو به مو براش تعریف کردم و بهش نشونه دادم ، تمام مدتی که حرف میزدم اشکام بی اختیار میریختن روی صورتم ، بعدشم سرمو گذاشتم روی پای مامان و از ته دلم زار زدم ...
همه بدبختیامو ریختم توی چشام و هق زدم ...
حتی الانم که یادم میاد اشکام بی اختیار سرازیر میشن
اونشب توی بغل مامان خیلی گریه کردم اونقدری که دیگه حتی نای اشک ریختن نداشتم . به اندازه تمام این چندسالی که فهمیده بودم چه بلایی سرم اومده و لب نزده بودم گریه کردم . مامان کمکم کرد روی تخت دراز بکشم و رفت برام آب قند آورد . آب قند و که خوردم وارد یه خلسه ای شدم که نمیدونم رهایی از چی بود اما هرچی بود خیلی خوب بود . گویا خوابم برده بود و هیچی نفهمیدم تا صبح . وقتی بیدار شدم مامان پیشم خوابیده بود . با تکون خوردن من اونم بیدار شد . نگران نگاهی بهم کرد . من فکر میکردم به خاطر اشتباه و گناه ناکرده خیلی مجازات بشم . مامان نگاه سردی بهم کرد و رفت بیرون از اتاق . هنوز فکرم درگیر مسائل دیروز مشکل لاینحل بود. ( منم در جریانم که میشد ترمیم کرد ،میشد از هزار حقه استفاده کرد ،اما من دلم نمیخواست به کسی دروغ بگم ) چندوقتی به همین منوال گذشت . حالم بهتر شده بود ، مثل همیشه سعی میکردم فعالیتمو بیشتر کنم تا ذهنم خیلی درگیر نباشه ... توی دانشگاه تصمیم داشتیم یه کلاس مهارتهای کامپیوتر تشکیل بدیم که خب دانشگاه مخالفت میکرد...
 

ترم دو دانشگاه بودم که فرهاد بهمون خبر داد سمیرا بارداره ...
از ته دلم خوشحال شدم ،داشتم بال درمیاوردم ، سمیرا بهترین فرشته ای بود که خدا می تونست سر راه خونواده من بذاره ...
من درس می خوندم و هرروز تلاشمو بیشتر میکردم تا بیشتر و بیشتر توی چشم بابا باشم ،هرچقدر من برای توی چشم بابا بودن تلاش میکردم فرهاد بیشتر بابا رو اذیت میکرد ...
همیشه از بابا طلبکار بود ...
همیشه خدا بهونه میاورد که فلانی فلان کارو کرده و من نمیخوام دیگه بیشتر از این باهاش کار کنم . سر هیچ کاری دووم نمیاورد و این بابا رو فوق العاده اذیت میکرد ...
از طرفی سمیراهم تا قبل بارداری توی ترانزیت فرودگاه مشغول به کار شده بود و بخاطر بارداری خونه نشین نشده بود . سمیرا چهار ماهه باردار بود که برای تعیین جنسیت رفت سونوگرافی !
شب که برگشتن قیافه شون خبرای خوب نمیداد . فرهاد خیلی دختر دوست داشت ...
حتی اسمشم انتخاب کرده بود ،نادیا ...
اومدن خونه و سمیرا رفت توی اتاق و شروع کرد به گریه کردن !!!
منم رفتم پیشش براش شربت بردم تا یکم اروم بشه ولی گریش بند نمیومد ...
ماهم دیگه داشتیم سکته میکردیم ،اومدم بیرون گفتم فرهاد چی شده حرف بزنین جون به لب شدیم . فرهاد با هق هق گفت : دکتر گفت جهش ژنتیکی اتفاق افتاده بچه دختر ولی ناقصه !
اگر به دنیا بیاد از لحاظ ذهنی عقب می مونه . دستور سقط داد !
گفتم یعنی چی ؟؟ مگه میشه به همین راحتی سقط کنین ؟
+ تو میگی چیکار کنیم ؟ دست نگه داریم تا یه بچه با مشکل ذهنی بدنیا بیاد ؟
بابا گفت : اون بچه مشکل ذهنی که هیچی حتی اگر خدایی نکرده تا آخر عمرش فلج هم باشه من خودم نوکرشم تو نمیخواد کاری بکنی من خودم بزرگگش میکنم فقط دیگه حرف سقط نزنین .
- آخه مگه دکتر قحطه ؟ سمیرا فردا از دکتر خودم برات وقت میگیرم باید بریم پیشش . بعد تصمیم بگیر .
مامان : آره سمیرا فاطمه راست میگه دکتر فاطمه خیلی تجربش بالاس ،چند وقتیه فاطمه تحت نظرشه حالش خیلی خوبه ( یادم رفت بگم بعد از جراحی کیست من مجددا برگشت کرد . دکترمو عوض کردم و کاملا خوب شدم . همچنان تحت نظرشم )
برای فردا سمیرا مرخصی گرفت ...
حال مساعدی نداشت ،منم به منشی دکترم زنگ زدم و ازش وقت گرفتم .
یه لحظه ذهنم خیلی درگیر شد .،.
مامانو کشیدم توی آشپز خونه : مامان ! میدونی که سمیرا رو خیلی دوسش دارم ...
 نکنه خدا داره انتقام کار فرهاد و اینجوری ازش میگیره !
مامان : شایدم . ولی این عادلانه نیست ...
- مامان دلم نمیخواد اون طفل بی گناه بخاطر من پرپر بشه ...
اومدم بیرون ...
نذر کردم ، نشستم پای سجاده دعا کردم ،گریه کردم ...
خدایا انتقام منو از اون بچه نگیر ...
عصر رفتیم دکتر ...
از مامان خواستم داخل نیاد و من خودم با سمیرا رفتم داخل .
دکتر وقتی حرفای سمیرا رو شنید و مجوز سقط رو دید خنده ملیحی کرد و شروع کرد به توضیح دادن :
ببینین ! نمیدونم اخبار گوش میدین یانه ! اما اگه گوش داده باشین اخبار گفت دختر زایی زیاد شده . الان به ازای هر پسر حدودا چهار دختر توی ایران زندگی میکنن !
بعضی دکتر ها هستن که وظیفه انسانی شون رو میذارن زیر پا و به طرف همین حرفایی که به من گفتین رو تحویل میدن تا طرف دخترشو سقط کنه !!!نگران نباش من توی سونو هیچی نمیبینم ...اما اگر هنوزم نگرانی و دلت میخواد خیالت راحت بشه آزمایش آمینوسنتز برات مینویسم انجام بده . ( آمینو سنتز توی بارداری های مشکوک مثل بارداری سمیرا انجام میشه ...
نحوه انجامش هم اینه که با یه سرنگ مخصوص از مایع دور جنین نمونه میگیرن و روش آزمایش انجام میدن )
یکماه تا جواب آزمایش وقت بود ...
فرهاد و سمیرا رفته بودن خونه خودشون اخه خونشون به محل کار سمیرا خیلی نزدیکتر بود .
یه روز مثل همیشه فرهاد اومده بود توی خونه و تا میتونست سروصدا و دعوا راه انداخته بود و رفته بود ...
خوشبختانه فرهاد تواین مدت با مامان و بابا اگه قطع رابطه میکرد با من رابطشو حفظ میکرد ...
مامان مثل همیشه نگران بود ، بعد چند روز توی دانشگاه بودم که مامان زنگ زد که برو خونه فرهاد و ازش یه سری بزن ...
بهش زنگ زدم و بعد از اینکه مطمئن شدم خونه س تصمیم گرفتم برم خونش ...
نزدیکای شب بود که رسیدم خونش ،تنها بود ...
سمیرا شیفت عصر بود و هنوز نمیومد ازش خواستم سجاده و جا نماز بده بهم تا نماز بخونم . نمازمو که خوندم اومد کنارم نشست ...
خیلی مهربون شده بود ...
شروع کرد به حرف زدن !
از خودش و این چند وقت کارایی که کرده بود گفت . کم کم دیدم دستش داره میره جاهای نامربوط !!!
بلند شدم و بهش گفتم : فقط اومده بودم بهت سر بزنم ، نیومده بودم تا بازم بهم تجاوز کنی !!!
لباسامو پوشیدم و وقتی میخواستم برم بیرون گفت : فکر نمیکردم اگه بخوام با یه هرزه رابطه داشته باشم باید نازشم بکشم ...
 
به همین راحتی بهم میگفت هرزه !
دیگه زبونم بند اومده بود ...
نمیتونستم حرفی بزنم ،اومدم بیرون درو بستم و رفتم خونه و بازهم گریه ...
افسرده شده بودم ...
بعد از یکماه جواب ازمایش سمیرا اومد و خداروشکر مشکلی نبود
ترم سه دانشگاه بودم ، توی چارت اون ترم کامپیوتر داشتم ، با استاد که یه آقا بود صحبت کردم برای تشکیل کلاسای کامپیوتر ،بهم گفت نگران نباشین من پیگیر کارا میشم تا بیرون از دانشگاه کلاسا برگذار بشه شما فقط بچه ها رو هماهنگ کنید و همین شروع یه رابطه تازه بود ... اون سال ما توی کلاسمون یه خانومی داشتیم بهش میگفتیم مامان الهه ،کلاسا رو هماهنگ کردیم و برگزارشون کردیم ... من حتی به دخترداییمم گفتم و اونم با چند تا از دوستای دانشگاهش هماهنگ کردن و کلاس واقعا شلوغ شد ...
توی این جریانات کلاس و اینا با این استاد مجبور بودم در ارتباط باشم ... یه همکلاس داشتیم به اسم نیما که برای هماهنگی کلاسا همیشه بمن پیام میداد و منم بهش اطلاع میدادم اما اصلا هیچ کنجکاوی درموردش نمیکردم...
ترم تموم شده بود و تابستون بود ،یه روز مامان الهه بهم پیام داد و گفت کارم داره .( به این خاطر میگفتیم مامان الهه چون که سنش بالا بودو دوتا بچه داشت و بعد از مدتها اومده بود برای ادامه تحصیل ) توی پارک باهاش قرار گذاشتم و رفتیم . + ببین فاطمه میدونم با فلانی در ارتباطی !از ارتباطتون تاحد زیادی خبر دارم !!!
قیافه من شبیه علامت سوال بود ؟!
ادامه داد...
+ نیما بعد از چند وقت که به خاطر کار درسی بهش پیام داده بودم بهم گفت خواهراش ازدواج کردن و هیچ همدمی نداره ، گفت دلش میخواد جای خواهر بزرگش باشم. از روزی هم که تو باهاش در ارتباط بودی همه چیو برای من گفت ....
من بازم قیافم شبیه علامت سوال بود !!!
- اما من که رابطه ای به اون شکل که توی ذهن شماس باهاش نداشتم ! فقط برای هماهنگی کلاسا بود ،الانم هراز گاهی بهم پیام احوالپرسی میده ...
نمیدونم چرا مامان الهه جا خورد ولی خودشو جمع و جور کرد و توپو انداخت توی زمین من
+ فقط هر از گاهی ؟؟
من یکم فکرکردم ،دقت که کردم دیدم چندوقت اخیر هرروز به یه بهانه ای به من پیام میداد ..
- چطور مگه ؟ اخیرا خیلی بیشتر شده ولی قبلا درحدی بود که فقط بهش خبر بدم که کلاس چیشد یا خبر بدم که تشکیل میشه یا نه ولی بیشتر نه !
+ من فکر میکنم خیلی تو کفته
- اصلا مگه مجرده ؟ اسمش که توی لیست چیز دیگه بود اما الان شما میگین نیما ؟؟
 آره مجرده توی خونه نیما صداش میکنن دو‌ سه سالی ام از تو بزرگتره!
- عجب ! من تاحالا راجع بهش کنجکاو نشده بودم !
+ اما اون راجع به تو خیلی کنجکاوی میکنه !
- خب چرا ؟
+ دلیلشو نمیدونم ،اما بالاخره میفهمیم،احتمالا دوستت داره
هم عجیب بود برام ...
هم اینکه بازم از یه چیز دیگه که بخواد ارامشمو ازم بگیره میترسیدم ، اما نمیدونستم نیما همون فردیه که اومده تا همه زندگیمو ازم بگیره و بره !!!
چند وقتی گذشت ...
نیما دیگه هرروز پیام میداد ....
منم به یه بهانه ای می پیچوندمش یا اینکه خیلی کوتاه جوابشو میدادم ، بعد از چندوقت مامان الهه گفت : فاطمه این ادم خیلی تو نخ توعه!!!
- یعنی چی ؟
+ پیش من اعتراف کرد ...
گفت میخوام برم خواستگاری !ولی محل نمیده بهم . فاطمه یکم دریاب ... پسر بدی نیست ...
- خب چی بگم ؟ الان من چه کاری ازم برمیاد ؟
+ بزار بیاد خواستگاری ...
- اون که به من مستقیم نگفته ،من برم بهش بگم بیا خواستگاری ؟؟
+نه اون خواست که من بهت بگم و اگه موافق بودی بهم تلفن خونتونو بدی تا باهاتون هماهنگ کنن برای خواستگاری !
ای خدا.... بازم ؟؟
- نه !من اصلا قصد ازدواج ندارم + حرف مفت نزن فاطمه ، توی سن تو مگه میشه ادم قصد ازدواج نداشته باشه ؟ چرا داری میپیچونی ؟
هیچ جوابی نداشتم بهش بدم ...
- بزارین به مامانم بگم خبر میدم + باشه منتظرم
ای خدا ... چرا بدبختیای من تمومی نداره ؟ به مامان گفتم ...
مامان گفت بزار بیان !
- ولی مامان شما که میدونی مشکل من چیه !!!چرا اینجوری میگی خب ؟
+ بسپرش به خدا ... تو که کار بدی نکردی ،دست تو ک نبوده ..

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dastane zendegi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه cxzinh چیست?