عشق یا هوس قسمت اول - اینفو
طالع بینی

عشق یا هوس قسمت اول

من مهلام دختر کوچیک خانواده.دوتا خواهر و یه برادر دارم از وقتی که چشم باز کرده بودم


 بابام معتاد بود و مامانمم با قالی بافتن خرج زندگی رو میداد.اعتیاد پدرم خیلی سنگین نبود ولی همونم روی اخلاقش تاثیر گذاشته بود بی مسولیت بود و وقتی پای بساطش مینشست فارغ از غم دوعالم بود.اما بازم ادم بدی نبود یه وقتا یه حرکتی میکرد و یه مدت میرفت مشغول یکاری میشد ولی هیچ وقت دل ب کار نمیداد.زندگی ماهم سخت میگذشت.مامانم با سه تا دختر ک خیلی هم فاصله سنی نداشتیم مجبور بود خرج رخت و لباس مارو بده خوراکمونم گه گاه بابام کار ک میکرد درمیومد ولی بازم بیشترش از همون قالی بافی مامانم بود.داداشم ده سال از من بزرگتر بود خواهر بزرگم پنج سال و وسطی هم دو سال..
یادمه همیشه یه مانتویی رو مامانم اول واسه ابجی بزرگم میخرید یه مدت ک تنش میکرد بعد ابجی وسطی میپوشید بعد میرسید ب من ....همیشه لباسای ابجیا تن من بود...مامانم خیلی دوس داشت ابجی بزرگم خوب بپوشه چون سن ازدواجش بود دلش نمیخواست از همسن و سالاش کم بیاره...من از همون بچگیم تو خانواده مظلوم بودم سرم تو لاک خودم بود تنها جایی که خیلی بهم خوش میگذشت خونه ی خاله م بود مامانم دوتا خواهر داشت یکیشون دقیقا بچه هاش مثل ما بودن ینی سه تا دختر و یه پسر. دختر خاله ی کوچیکم اسمش اتنا بود همبازی بچگیام وکل روزای کودکیم بود ک کل روز رو با هم میگذروندیم.داداش من برخلاف بابام پسر محبوب و با وقاری بود خیلی خوش برخورد و کاری ک دو سالی بود همه تلاشش میکرد تا اوضاع زندگیمون سر سامون بده.من اون موقه نه سالم بود داداشم چند سال کار کرد شاگردی و دست فروشی و....خیلی زحمت میکشید تاما سختی نکشیم.مامانم با خاله م حرف زد ک دختر بزرگشو خواستگاری کنه همشون میدونستن داداشم چقد کاری و خوش اخلاقه خالم قبول کرد و دختر خالم شد زن داداشم....من و اتنا خیلی خوشحال بودیم از همون بچگی کلی ذوق داشتیم از ازدواجشون..چند سالی گذشت و خواهرامم عروس شدن ...شرایط مالی خانوادمون جوری نبود ک بتونیم جهیزیه خوب بدیم ولی داداشم با این که خودش عروسی ساده ای گرفت تو خرید جهیزیه ی خواهرامم کمک کرد.
حالا دیگ بعد خواهرام دست و بالمون باز تر شده بود بابام یه باغ کوچیک ک ارثش بود فروخت گذاشت بانک یه سود کمی هرماه برمیداشتیم و زندگیمون میگذشت.داداشمم کارش خوب بود تو بازار برای خودش مغازه اجاره کرده بود قسطی ماشین خریده بود ب ما هم همچنان کمک میکرد و مخارج درس منم میداد.منم فقط درس میخوندم..رابطه م همچنان با دختر خاله ام خوب وصمیمی بود و.....

همیشه باهم بودیم خیلی وقتا زندگی اتنا رو موقعیت خانوادگیشو میدیدم و ب حالش غبطه میخوردم هم وضع مالیشون خوب بود هم باباش مهربون بود و همیشه خونه شون پراز رفت و امد ومهمون بود چون باباش خیلی دست و دل باز بود و خوش برخورد.
اما خونه ی ما هیشکی جرات نمیکرد بیاد بابام یه ادم بی اعصاب بود ک مدام تو خونه مشغول مواد کشیدن بود حتی وقتی خواهرامم با شوهرشون میومدن بهمون سر بزنن انقد اخم میکرد و بهشون کم محلی میکرد ک پا میشدن و با دلخوری میرفتن.فقط ب داداشم محل میزاشت چون کمک خرجمون بود.
مامانم مثل قدیما دیگ صبوری نمیکرد و بیشتر وقتها دعواشون میشدو ب کتک کاری هم میرسید.
این میان من یه دختر جوان ودم بخت بودم ک از دعوای پدرومادرم افسرده میشدم.
یه روز که خیلی دلم از دعوای مامان بابام گرفته بود زنگ زدم ب اتنا وگفتم میخوام چند روز بیام پیشت.
خاله ام ک از وضع زندگیمون باخبر بود گفت اخر هفته میریم باغمون توهم بیا بزار حالت عوض بشه و وقتی با مامانم حرف زد و مامانم موافقت کرد قرار شد باهاشون برم باغشون که نزدیک شهرمون بود.بابام کاری ب کارم نداشت فقط داداشم بود ک ازش حساب میبردم اونم باتوجه ب شناختی ک از خانواده ی خاله م داشت اجازه داد ک باهاشون برم.
اونروز باخانواده ی خاله ام ب راه افتادم و توی راه از تلفنهای شوهر خاله ام فهمیدم ک خانواده عموی اتنا هم قراره بیان.
آتنا تو ماشین هی غر میزد ک چرا اونا هم میان حداقل میگفتین اون قد درازه رو نیارن باباشم میخندید میگف یه روز همون قد درازه شوهرت شد چی خودتو میکشی حتما و بعد غش غش میخندید.
اتنا هم بیشتر حرصش درمیومد.
محسن پسرعموی آتنا بود ک من تا حالا ندیده بودمش.
رسیدیم باغشون و یکم بعد خانواده ی عموی آتنا هم اومدن.
محسن هم همراهشون بود قدش بلند بود ولی نه اونقدر ک اتنا بهش میگف دراز.
چهره ی خوبی داشت موهاش خوش حالت و صورتش کشیده بود.من اون موقع تازه هجده سالم بود واسه کنکور درس میخوندم.از همون اول ک رسیدیم اتنا منو برد اونور باغ از جمع جدا شدیم.مدام از اونور صدای خنده میومد ب اتنا گفتم چقد میخندن چه خبره؟گفت حتما باز اون قد درازه دلقک شده ک همه ریسه میرن فک کرده خیلی با نمکه.
گفتم پسر بدی ب نظر نمیاد چقد بد میگی ازش میگفت نمیدونم ب نظرم نچسبه برعکس نظر من خاطر خواه زیاد داره.
موقع ناهار شده بود رفتیم پیش جمع.محسن واقعا شوخ طبع بود و انقد با مزه حرف میزد همه خنده شمون میگرفت کلا خوش اخلاق بود.
اتنا اصلا بهش محل نمیزاشت.آخر شب حس کردم نگاه محسن بهم سنگینی میکنه.قرارشد شب رو توخونه باغشون بمونیم.

اتنا خیلی با محسن کل کل میکرد شده بودن سوژه خنده همه.خلاصه اونشب تموم شد و روزبعدش برگشتیم.
موقع خدافظی محسن خیلی نگاهش سنگین بود جوری ک ناخوداگاه دلم میلرزید.وقتی ک برگشتم مامان و بابام دعوا کرده بودن تا ب مامانم گفتم چیشده دوباره جنگشون شروع شد دیگ کلافه شده بودم رفتم تو اتاق نشستم و ب روزی ک گذشت فکر میکردم و حالم خوب میشد وقتی یاد شوخی کردنا و بازی دسته جمعی و نگاه های اخر محسن میفتادم دلم تنگ میشد پشیمون بودم ک چرا بیشتر باهاش حرف نزدم.نمیتونستم از خودم پنهونش کنم ولی از محسن خوشم اومده بود
یه هفته گذشت من دیگ ب روال زندگیمون عادت کرده بودم.تو اون یه هفته برای خودمم عجیب بود داشتم مدام ب محسن فک میکردم.اونروز گوشیم زنگ خورد داداشم چون میدونست من کلاس یا کتابخونه میرم واسم یه گوشی معمولی ک فقط میشد باهاش پیام داد و زنگ زد خریده بود.شماره ناشناس بود جواب ندادم دوسه بار زنگ زد در اخر پیام داد سلام من محسنم پسرعموی اتنا منو ک یادت نرفته.میشه جواب بدی؟
پیامشو پونصد بار خوندم نمیدونستم چم شده بود خوشحالیم برای چی بود پیام دادم بله شناختم بفرمایید امرتون؟همون لحظه زنگ زد وقتی جواب دادم گفت پشت تلفن صدات چقدر دلنشین تره.
دهنم خشک شده بود گفتم شماره منو از کجا اوردی؟گفت بابدبختی اگ بدونی خودمو کشتم تا شمارتو گیر اوردم.
گفت میخوام حرفی ک یه هفته س خوابو ازم گرفته رو بگم و خودمو راحت کنم.صبر نکرد من حرفی بزنم گف مهلا من ازت خوشم میاد.بدجور ب دلم نشستی اونروز تو باغ عموم خیلی سخت بود نگات نکنم وقتی رفتیم خونه مدام بهت فک میکردم میشه بزاری یه چند وقت بگذره باهم باشیم بیشتر همو بشناسیم وباهم آشنا بشیم.گفتم اشتباه فکر کردی من ازاوناش نیستم تو فکر کردی من دوست پسر بازی میکنم؟
خلاصه از اون روز ب بعد انقد پیام داد و زنگ زد که دیگ تسلیم شدم حداقل وسط جنگ و دعوای مامان و بابام محسن میتونست یه بهونه باشه واسه ارامشم.
دیگه کم کم رابطه مون شروع شده بود روزا میرفتم کتابخونه تو مسیرش یه جا با محسن هماهنگ میکردم ک همدیکه رو ببینیم شبا هم تا صبح ب هم پیام میدادیم و از هر دری حرف میزدیم انقد ابراز علاقه میکرد ک من درمقابلش کم میاوردم.
یه روز بهم گفت نمیخوام دیگه اینجوری ادامه بدم من کامل شناختمت هم دلم میگه هم عقلم ک تو باید مال من بشی.
من همه چیزوبهش گفته بودم راجع ب بابام وضع مالیمون شرایطم اوضاع خونه و....محسن میگفت ماهم بعد ازدواجمون مثل خواهرات خیلی جلوی بابات افتابی نمیشیم میگفت اون بنده خدا دست خودش نیست چیزی ک میکشه رو اعصابش تاثیر میزاره.....

میگف من با خودت قراره ازدواج کنم فقط توبرام مهمی.
حرفاش خیلی ب دلم مینشست خواهرام هیچ کدوم بدون عشق وخیلی سنتی رفته بودن خونه ی بخت.
ولی من عاشق شده بودم و محسن آدم معمولی نبود هم وضع مالیش بهتر از ما بود هم تحصیل کرده بودو با مدرکی ک داشت کار میکرد خانواده شم خیلی بهتر از ما بودن و پدرش یه ادم دست ب خیر بودک کل فامیلشون بهش احترام میزاشتن.
بهش گفتم خانواده ات راضی هستن ک پسر یکی یدونه و ثروتمند وخوشگلشون با دختر فقیر ازدواج کنه گفت اره بابام پشتمه مطمئن باش.
قرار بود با خانوادش حرف بزنه ک راصیشون کنه منم منتظر خبرش بودم یه روز بعد کلاسم قرار گذاشتیم اومد پیشم برخلاف همیشه اونروز اصلا حالش خوب نبودانگار از خواب پاشده بود با همون حال اشفته نشست کنارم.گفتم چیشده؟گف مهلا مامانم نمیزاره اسمتو بیارم چندروزه دارم میجنگم باهاشون انگار طلسم شدن اصلا حرف منو نمیفهمن.
میگف مشکلشون باباته و اعتیادش.
حالم بد شد میدونستم من شانش ندارم ک با عشقم ازدواج کنم میدونستم بابام میشه سنگ جلوی پامه.
اونروز محسن گفت وگفت بعدم بی حوصله پاشد رفت گفت شب بیدار باش اس میدم.
حالم خیلی بد شده بود دلم نمیخواست خونه برم.دیدن بابام حالمو بدتر میکرد.اخه من چه گناهی داشتم ک هیچ کس اول خود منو نمیدید.
اخر شب شد بهش پیام دادم بیداری؟بعد چند دقیقه گفت بیدارم ولی نمیدونم چی باید بگم.
گفتم راحت باش هرچی ک تو دلته بگو.اونشب تا صبح حرف زدیم دلم نمیخواست خانوادم تحقیر بشن گفتم محسن حرف اخرتو بزن.
گفت مهلا من میدونم تو یه دختر عاقلی هستی منطقی باش من اگ با خانوادم بجنگم و بتونم راضیشون کنم بازم زندگی سخت میشه برامون بلاخره دوتا خانواده نمیشه هیچ وقت باهم رفت و امد نکنن دوست ندارم تو خانوادم کسی با تو بد رفتاری کنه تو توی ازدواجت با من شاید خوشحال باشی اما اون خوشی دوام نداره چون اطرافیانمون نمیزارن خوش باشیم.
حرفاش گنگ بود
گفتم فوقش با همه قطع رابطه میکنیم.قبول نکرد.
آخه حسن به خانوادش وابسته بود و خیلی ادم اجتماعی بود و بین همه محبوبیت داشت واقعا نمیتونس بعد ازدواجش منزوی بشه واز همشون فاصله بگیره.
ب هر حال اون برای من هیچ وقت نجنگید
کم کم با موافقت همدیگه رابطه رو کم کردیم جوری که فقط روزی یه بار حال همو میپرسیدیم.من داشتم از دلتنگیش خفه میشدم محسنم ازمن بدتر بود ولی بروز نمیداد.
چندماه گذشت داشتم دیوونه میشدم شب وروز اشک میریختم بابامو نفرین میکردم ک باعث شده بود این سرنوشت برام رقم بخوره.
ب گوشیم پیامک اومد محسن بود
نوشته بود میخوان براش برن خواستگاری اونم خواستگاری اتنا....
 
. تا گفت اتنا خشکم زد هیچ عکس العملی نداشتم دستام یخ زده بود.
ب پشت دراز کشیدم نفسام نمیومد داشتم خفه میشدن یاد بچگیام افتادم من با اتنا بزرگ شده بودم از همون موقع هم همه ی چیزایی که دوست داشتم روهمه شو اتنا داشت لباس خوب عروسکای خوشگل کامپیوتر بابای خوش اخلاق و مهربون خانواده ی پولدار وخوش اخلاق.حالا هم عشقم مال اون میشد.
گریه کردم ولی آروم نمیشدم‌.اشک هام بند نمیومد.
مامانم اومد تو اتاق.ب زور خودمو جمع جور کردم.
اومد بالا سرم گفت چیشده؟
گفتم هیچی فقط دلم گرفته گفت پاشو بریم خونه ی خاله ات شب برای ِآتنا خواستگار میاد زنگ زدن گفتن شماهم بیایین اتنا میگف مهلا رو هم بیار میخوام پیشم باشه پاشو برو اونجا دلتم باز میشه من نمیتونم بیام.
گفتم منم نمیرم ب من چه خواستگاری خانوادگیه من برم اونجا چیکار؟
مامانم دیگ اصرار نکرد.
تا صبح فقط گریه کردم حتی محسن هم دیگه هیچ خبری ازم نگرفت.
خواستگاریش انحام شده بود چون دختر عموش بودو حرف خاصی نداشتن با یه جلسه تموم شده بود.
خیلی تعجب کردم چطور اتنا بهش جواب مثبت داد اون ک از محسن متنفر بود وبهش میگف قد دراز و دلقک حالا چطور انقد راحت بهش جواب داده بود.
انقد مراسم عقدو ازدواجشون سریع تموم شد ک من حس میکردم یکی داره تند تند سرمحسن رو گرم میکنه که دیگه هیچوقت یاد من نیفته.
نمیدونم چجوری حسم رو بگم روزای خیلی بدی بود.مراسم جشن عقدشون بود و من نمیتونستم نرم.هیچ کس از رابطه مون خبر نداشت نمیتونستم بااون حال بدم برم صورتم لاغر شده بود چشام گود افتاده بود تابلو بود یه مرگم شده.بعد چندروز ک خاله ام و اتنا انقد اصرار کردن رفتم ارایشگاه و واسه شب جشنشون حاضر شدم.
از در تالار ک اومدن و محسن رو کنار اتنادیدم بدترین قاب زندگیم بود ک داشتم تماشا میکردم همه دست میزدن ولی انگار صدای دستها تو سرم میخورد.حالم خیلی بد بود.محسن یه پسر برازنده بود ک اونشب حسابی تو چشم میومد همه میگفتن داماد سرتر از عروسه.
بعداینکه سیر تماشاش کردن چشمم رفت سمت اتنا
محسن و اتنا جشن عقد و عروسیشون رو یکی کردن و رفتن خونه ی بخت.
اوضاع مالیشون خوب بود و راحت جهیزیه رو تو یه ماه جور کرده بودن.
من فقط تو اون مدت همه چیز رو تماشا میکردم و هیچ کس نفهمید چی ب من گذشت.
تازه بعد عروسی بدبختیام شروع شد اتنا مدام زنگ میزد بیا خونه ام.
چقدر دلش خوش بود نمیدونست اونجا مثل قبر برام تنگ و تاریکه نمیتونستم دیگ رابطه ام رو باهاش ادامه بدم.
ب بهونه ی کنکورم گفتم دارم درس میخونم و نمیتونم بیام.ولی همچنان اصرار داشت ک برم پیشش دلش برام تنگ شده بود...
 

ب بهونه ی کنکورم گفتم دارم درس میخونم و نمیتونم بیام.واقعا هم زمان کنکورم نزدیک بودو من از بس تو حال و هوای عشق و عاشقی بودم از بقیه ی دوستام عقب افتاده بودم.دیگه همه چی رو سپردم ب خدا فکر کردن و تماشا کردن زندگی اونا فقط زندگی خودم رو خراب میکرد.
روزای اخر نزدیک کنکورم حسابی خوندم و رتبه ام بد نشد.تو شهر خودم دانشگاه قبول شدم رشته ی حسابداری.
داداشم خوشحال بود ولی بیشتر از اینا ازم توقع داشت حقم داشت خیلی برام خرج کرده بود مثل پدر نگران اینده ام بود.دلش میخواست به یه جایی برسم.بابام ک اصلا نمیدونست من و بقیه ی بچه هاش چجوری قد کشیدیم.
دوسالی میشد ک میرفتم دانشگاه تو اون مدت هیچ اتفاقی نیفتاد نه با کسی اشنا شدم نه مثل سابق با اتنا رفت و امد داشتم اون زندگیشو میکرد و منم تو حال خودم بودم.با دوستای دانشگاه خوش بودم میرفتیم بیرون وکافه وبازار ولی مثل بقیه هیچ پسری رو برای دوستی و این چیزا نمیزاشتم نزدیکم بشه.
یکی از دوستام ک همکلاسیم بود اصرار کرد تا من با داداشش یه بار حرف بزنم میگف تو باید زنداداش خودم بشی مدام پیش دخترا زنداداش صدام میکرد منم حسابی میزدمش و همه بهمون میخندیدن.شوخی شوخی جدیش کرد و از مامانم اجازه گرفتن بیان خواستگاری.
زهرا همون دوستم خیلی باهام جور بود همه چیز رو راجع ب محسن بهش گفته بودم شرایط بابامم رو هم میدونست.دختر خوبی بود پدرش شهید شده بود و مادرش زن اروم و مهربونی بود.اسم داداشش محمد بود ی پسر محجوب و با ادب ک نمازش ترک نمیشد و بسیج فعال محلشون بود.وقتی میخواستن بیان خواستگاری رفتم پیش داداشم گفتم میخوام تو کمکم کنی همیشه جای پدر بودی واسم اینبارم تو انتخابم کمکم کن.گف من جلو بابا نمیتونم خیلی حرف بزنم بلاخره هرچی باشه بابامونه اگ جلو مردم بهش احترام نزاریم هیشکی ادم حسابش نمیکنه خودمون باید بهش عزت بدیم.گفتم باشه درسته من نمیگم بابا حرف نزنه میگم حواست باشه حرفی نزنه ک دلخور شن.
اخه بابام خیلی از ادمای مثبت و بسیجی خوشش نمیومد ماهم هیچ وقت موافق حرفاش نبودیم.
میترسیدم یه چیزی بگه ب خانواده ی محمد بر بخوره.
با اینک حسی بهش نداشتم ولی احترام خاصی براش داشتم همین ک پدرش شهید بودو زهرا هم دوست صمیمیم بوددلم نمیخواست بهشون بی احترامی بشه.
اونشب محمد با خانوادش اومد ب جای پدرش عموش رو اورده بود.زهرام همش بهم چشمک میزدو میخندید.
چهره ی محمد خیلی دلنشین بود.انقدر مظلوم بود ک حتی دقیق بهم نگاهم نکرد مادرش گف تا شما برین حرفاتون بزنین ماهم با پدر و مادر مهلا خانوم اشنا بشیم. رفتیم تو بالکن خونه نشستیم هوا خیلی خوب بود ماه تو اسمون کامل بود..

رفتیم تو بالکن خونه نشستیم هوا خیلی خوب بود ماه تو اسمون کامل بود...محمد هی ب ماه نگاه مینداخت هی ب من و حرف میزد معلوم بود ب دلش نشستم حرف خاصی نداشتم بزنم همه چیز رو زهرا بهم گفته بود از داداشش.
فقط اونشب میخواستم خوب ببینمش ک دیدم و نظرم راجع بهش مثبت بود.داداشمم راضی بود و خدارو شکر بابام و عموی محمدم حرفاشون رو زده بودن و دلخوری نداشتن قرار عقد گذاشتیم و مهریم شد چهارده تا سکه ک خودم خواستم.
بعد عقد یه مراسم ساده گرفتیم.
چندماه توعقد موندبم وتو اون مدت با وام و قرض و اینا هم من هم محمد جهیزیه خریدیم و یه عروسی ساده گرفتیم منم با حمایت داداشم تونستم یه جهیزیه ی خوب ببرم.خونه ام با مادرشوهرم یه جا بود.
ما طبقه ی بالا بودیم و اونا طبقه ی پایین.
چون تو خونه مرد نداشتن امکانش نبود بخواییم کاملا مستقل خونه بگیریم محمد میگفت نمیتونم دور از مامانم و زهراباشم
منم چون میدونستم ادمای خوبی هستن ودوسشون داشتم قبول کردم باهم زندگی کنیم.بالاخره هرچی ک بود مادروخواهرش تنها بودن وتنها حامیشون محمد بود.
بلاخره عروسی گرفتیم و رفتم خونه ی خودم .اتنا اخر مجلس بهم گف خیلی خوشگل شدی بهم دیگ میاین انشالله خوش بخت بشی ...هنوز هم دیدنش حالمو بد میکرد ولی دیگ باید همه ی اون حسهای منفی رو از خودم دور میکردم.
بغلش کردم گفتم مرسی اونم انگار تعجب کرده بود از محبتم اخه من تو اون سه سال اصلا باهاش مثل بچگیامون نبودم و همش ازش دوری میکردم.
چون حتی تحملشم نداشتم از خودش و محسن تعریف کنه و از زندگیش خبر دار باشم.
ولی شب عروسیم همه ی این حال بد رو دور ریختم ب خودم نهیب زدم ک تو دیگ زندگی خودت رو داری و اتنا هم همینطور میتونیم باهم مثل بچگیا دوست خوب باشیم.
عروسی ک کردیم‌ شب زفاف محمد اصلا بهم نزدیک نشد.باخودم گفتم شاید از خستگیه مراسم عروسیه.باخودم گفتم تا فردا شب صبرمیکنم ببینم چی میشه.
هرروز یکی پاگشامون میکرد ولی فکرم بخاطر رفتار محمد درگیر بود هنوز بعد از چندین هفته دختر بودم و رفتار محمد باهام غیرقابل هضم بود.
زندگی عادیم شروع شده بود.دوباره صبرکردم وچیزی نگفتم وکسی از این ماجرا خبری نداشت.
چندین ماه از زندگی مشترکمون گذشته بود ومحمد همچنان سرد بود.
یه روز اتنا زنگ زدن وگفت مهمون منین برای پاگشا.
دعوتشو قبول کردم میخواستم کینه هارو دور بریزم و قرار شد بامحمد بریم و رفتیم.
من از اول چادری بودم اما بعد ازدواجم محمد ازم میخواست هیچ وقت چادرم رو درنیارم حتی تو مهمونی خانوادگی.رفتیم خونه ی اتنا.....
 

با چادر نشسته بودم اتنا گف مهلا راحت باش گفتم نه با چادر راحتترم بعدم ب محمد اشاره کردم ک یعنی دوس نداره.
محسن رفتارش خیلی معمولی بود انگار واقعا هیچ چیزی بینمون نبوده همینم منو آروم میکرد مطمئن بودم ک هیچی تو سرش نیست و همه چیزو فراموش کرده.اخلاق محسن و محمد زمین تا اسمون فرق داشت.محسن یه ادم شوخ طبع وپر انرژی بودو خیلی هم پر حرف ک زیاد به ظاهرش میرسید.ولی محمد یه ادم ساده و کم حرف و جدی بودک بزور میخندید.
منو اتنا اونشب خیلی حرف زدیم میگفت واقعا دلم میخواد باهم مثل قدیم باشیم گلایه کرد ک چرا ازش دور شدم میگفت شوهرت خیلی خوبه با ایمانه خانواده دوسته معلومه تورو هم خیلی میخواد.
ازش پرسیدم تو چی با محسن خوشبختی؟
گفت اره محسن خیلی خوبه روزی صدبار زنگ میزنه و حالمو میپرسه ادم خون گرمیه مطمئنم با شوهرت رفیق میشن.
همینطور هم شد بعد اینکه از خونه شون اومدیم بیرون محمد همش تعریفشو میکردو میگفت بچه ی باحالیه ازش خوشم اومد.منم چون هیچ حسی اونشب تو رفتار محسن ندیدم دیگه اطمینان داشتم همه چیزو فراموش کرده
زندگی مشترک منو محمد شروع شده بود مرد خوبی بود محبتش روخیلی ب زبون نمیاورد ولی هربار هم ک محبت میکرد ب دلم مینشست.منم دیگه دوسش داشتم و باهاش زندگی خوبی داشتم.هر دفعه از سرکار میومد میرفت پایین ب مادرش و زهرا سر میزد بعد نیم ساعت میومد بالا پیشم.کم کم مادرش ازم خواست ک کلا باهم باشیم یعنی سفره مون یکی بشه و فقط واسه خواب بریم بالا.
اینجوری خوب بود هممون دور هم بودیم وباکمک هم شام وناهار درست میکردیم یه بار من و یه بار زهرا با کمک هم کارارو میکردیم.ولی ب خاطر اینکه زهرا تو سن ازدواج بود محمد روش حساس بودو به من میگفت پیش اون خیلی باهام گرم نگیر زهرا ممکنه تحریک بشه نمیخوام ب گناه بیفته.محمد دقیقا همون رفتاری که با زهرا داشت با منم داشت.فقط وقتی بالا میرفتیم من میشدم زنش درحالی ک اصلا باهام رابطه برقرار نمیکرد.
در کل محمد خیلی میلی به رابطه هم نداشت ودرحد یه نامزدبازی معمولی.... و من بعد یک سال عقد و دوماه عروسی هنوز دختر بودم.یه جورایی میترسید رابطه ی عمیق داشته باشیم میگفت من ب همین هم راضی هستم اینجوری اول زندگی بچه دار هم نمیشیم و یه جورایی اینو جلوگیری طبیعی میدونست.میگفتم رابطه بیشتر برای مردها جذاب تر از زن هست اما محمد انگار متفاوت بود از بقیه ی مردا.
بعد دوماه از عروسیم اتنا بهم زنگ زد گف مهمون نمیخوای؟خیلی بی معرفتی رفتی واصلا خبری نگرفتی.
گفتم این چه حرفیه فرداشب محمد زودتر میاد شام بیایین خونه مون.

..رفتم ب مادر شوهرم گفتم فردا شب مهمون دارم بعدم ب محمد زنگ زدم گفت هرچی لازمه بگو بخرم.شام درست کردم و محسن و اتنا اومدن خونه مون.اینبار محمد هم با محسن گرم تر بودو حسابی باهم جور شده بودن منو اتنا هم تو اشپزخونه مشغول ظرف شستن بودیم مثل همه ی دخترا ک بعد عروسی همه از شب زفافشون میپرسن اتنا ازم پرسید بهش گفتم هنوز تجربه ش نکردم چشماش گرد شد گفت جدی میگی؟گفتم اره محمد خیلی گرم نیس میلی ب رابطه نداره.گفت باورم نمیشه مگه میشه مرد دلش نخواد.ته دلم خالی شد گفتم نکنه عیب و ایرادی داره یا شایدم منو دوست نداره.همینجور ک تو فکر بودم اتنا از خودش بهم گفت.میگفت ما ک هرشب بعد عروسی رابطه داشتیم انقد براش جذاب بود ک ول نمیکرد همه همینجورن چطور تو ازش نخواستی.گفتم من غرورم نمیزاره بهش بگم بیا فلان کن خودش باید بخواد.
اونشب با حرفای اتنا حالم خیلی بد شد
هم فکرم درگیر شده بود از اینکه چرا محمد دلش نمیخواد مثل همه ی مردا تجربه کنه هم اینکه حرفای اتنا همش تو سرم بود اینک بعد عروسی هرشب با هم بودن و محسن و....
تصور رابطه شون قلبمو تو دهنم میاورد نمیتونستم قبول کنم اونا باهم زن و شوهرن.
یه حال بدی داشتم.
رفتم و ب محمد توپیدم وگفتم چرا تو واقعا دوس نداری رابطه رو؟.گفت نمیخوام تو اذیت شی.هروقت وقتش بشه و لازم باشه ماهم مثل بقیه ی زن وشوهرا میشیم.
خیلی ازدستش ناراحت شدم.یه روز ک رفتم ب مامانم سر بزنم بهش این موضوع رو گفتم مامانمم تعجب کرد ولی بعدش گفت عیبی نداره بعضی از مردا خیلی گرم نیستن بعدشم تو از خدات باشه تو راحتی و درد نمیکشی خیلیا شب زفافشون اذیت شدن.الان ک دیگه مثل قدیم نیست مادر شوهر دنبال این چیزا باشه تو هم فعلا صبر کن.بهم گفت هرکسی هم ازت پرسید با خنده بگو اره بابا ماهم مثل همه اینکاروکردیم اونکارو کردیم اینجوری بگو تا خدای نکرده پشت سرتون حرف درنیاد.
شش ماه از عروسیم میگذشت رابطه مون همچنان با محسن و اتنا برقرار بود ماهی دوسه بار خونه ی هم بودیم اخلاق محمدو محسن باهم مچ شده بود و حسابی رفیق شده بودن.اتنا خیلی پیگیر روابط خصوصی منو محمد بود ولی من الکی بهش گفته بودم شب زفاف رو تجربه کردیم و تموم شده نمیخواستم جایی بگه یا کسی بفهمه.یه چند وقت بود که با چندتا از بچه های فامیل یه گروه زده بودن تو فضای مجازی.اونموقع ها تازه گوشی اندروید داشتیم و این گروه ها برای همه جذاب بود تو گروه محسن و اتنا هم بودن.
محمدم دعوت کرده بودن ولی اون اصلا چت نمیکرد فقط میرفت یه چرخ میزد و یه احوال پرسی میکرد.....
 

محمد اصلا چت نمیکرد فقط میومد احوال پرسی میکرد با بچه ها.من تو گروه با اتنا و چندتا از دخترای فامیل هرروز خوش وبش میکردیم.محسن هم کلی جوک و کلیپ خنده دار میفرستاد تو گروه. خلاصه فعال گروه بود.
بیشتر جوکها مورد دار بود و ادم خجالت میکشید وقتی محمد اون جوکهارو خوند خوشش نیومد و لفت داد ب منم گفت بیام بیرون.
وقتی منو محمد گروه رو ترک کردیم اتنا انلاین نبود.محسن واسه اولین بار اومد پی وی من پرسید چیشده چرا رفتین؟خوندم ولی جواب ندادم.بعدش از محمد پرسیده بود اونم گفته بود جوکها خیلی داغونه تو گروه خانوم و اقا هستن خوب نیست ما نمیاییم.اونم بهش قول داده بودک رعایت کنن و دوباره ما رو اد کرد توگروه.
بعدم تمام جوکها و استیکر های مورد دار رو پاک کرد وبه همه گفت دیگه توگروه ازاین جوکها نفرستن.
اونروز توخونه تنها بودم دیدم محسن توپی وی چندتا پیام داده.
ترسیدم شوکه بودم وگفتم یعنی چی نوشته.
بازش کردم اول ازم پرسیده بود انقدر برات غریبم ک حتی جواب یه سوال معمولی رو هم نمیدی؟بعدم نوشته بود تو فکر کردی من نمیفهمم پشت اون چشمهای غمگین چی میگذره؟تو هنوز منو دوس داری مهلا میدونم محمد اون کسی ک تو میخوای نیست توداری وانمود میکنی که خوشبختی.
تمام پیاماشو خوندم همون لحظه انلاین شد گفت مهلا نمیدونم باید بگم یا نه ولی من هنوزم دیوونتم این چند سال دوری یه ذره از احساسم بهت کم نکرده.تمام سعیمو کردم با محمد جور شم ک تورو بتونم ببینم دیگ طاقت ندارم میخوام حداقل همینجوی مجازی باهام حرف بزنی.نمیخوام ب زندگیامون لطمه بزنم.خودتم میدونی همچین ادمی نیستم ولی ب خودت دروغ نگو میشه باهم حرف بزنیم بدون اینک کسی بفهمه یا بخواییم کاری کنیم؟
همینجوری داشت پیامارو مینوشت و میفرستاد.
نوشتم بسه دیگ ننویس تو چی فکر کردی راجع بهم چرا فک میکنی من هنوز دوست دارم؟
توتلاش نکردی جلوی چهار نفر وایسی بخاطر عشقت وراحت رفتی زن گرفتی اونم کسی که همبازی بچگیم بود. میخواستی همش جلو چشمم باشی؟اصلا نفهمیدی من چی کشیدم حالا بعد ازدواج میخوای مثل زنای هرزه بشم؟سر سفره ی شوهرم بشینم و با تو دلبری کنم؟تو فکر کردی من میتونم تو روی اتنا نگاه کنم و پشت سرش با شوهرش عشق بازی کنم؟
اصلا چیکار کردی با وجدانت تو این سه سال؟
گفت من نمیخوام به زندگیت لطمه بزنم تو زندگی خودتو داری منم همینطور فقط اینجا باهام حرف بزن دلم میخواد مثل قبل حداقل باهات یه دوست باشم یه کسی که حواسش بهت هست دوست ندارم ازت دور باشم.عشق واقعی مال اونایی که هیچ وقت بهم نمیرسن مثل ما.بیا اینجا باهم حرف بزنیم بدون اینکه خیانت 
کنیم.
دیگه ب حرفاش گوش نکردم بلاکش کردم و از گروه لفت دادم محمد ک بعدش پرسید گفتم خیلی شلوغ پلوغ شده دوست ندارم بیام تو گروه.چیزی نگف.
اتنا خیلی پیگیرم شده بود میومد پی وی میگفت چه مرگته بیا بچه ها سراغتو میگیرن گفتم این گروه منو از کار وزندگی انداخته فعلا نمیام تا بعد ببینم چی میشه.
نگران بودم نگران همه چیز تازه فهمیده بودم محسن تمام این مدت داشته با منظور ب محمد نزدیک میشده و پشت همه ی ملاحظه کردناش نقشه داشته.فکر میکردم واقعا اتنا رو دوست داره ولی انگار اشتباه فکر کرده بودم.
یه مدت خودمو ب اون راه زدم و بی دلیل از آتنا دوری میکردم جوری ک اومد پیشم گفت نکنه حرفی شنیدی چیزی شده دلخوری؟
گفتم نه.
واقعا نمیدونستم چی بگم بهش.محمدم مدام میگفت محسن زنگ زده گفته شب بیایین خونه مون یا ما میایم.
میگفتم بگو نیستیم وجایی دعوتیم. گفت چیشده؟
گفتم حوصله ی اتنا رو ندارم اونم.گفت هر مشکلی باهاش داری کینه نکن اون تنها دوستته باهاش حرف بزن بزار مشکلت حل شه..خلاصه بعد یه ماه حریف محمد و اتنا نشدم دوباره رفت وامدا شروع شد.
اینبار دیگه میدونستم محسن چی تو سرشه..برام جالب بود پیش محمد اصلا هیچی بروز نمیداد جوری رفتار میکرد انگار نه انگار حسی بهم داره نه نگاهی نه رفتار هیزی.هیچی نبود واقعا تعجب اور بود برام.با خودم فکر کردم لابد پشیمون شده و حرفامو درک کرده میدونه که اشتباه کرده ک اون حرفارو زده.
یه مدتی ب همین روال گذشت رابطمون همچنان برقرار بودو رفت و امد میکردیم ولی من محسنو بلاک کرده بودم ولی تو گروه بودم.باهم بیرون میرفتیم و من هنوزم هیچ رفتار نامربوطی از محسن نمیدیدم.کم کم واسه زهرا خواهرشوهرم یکی از بچه های دوره دانشگاهمون خواستگار اومد.محمد حکم پدر رو براش داشت خیلی تلاش کرد تا جهیزیه خوب بخرن اخلاقش یکمی بد شده بود باهام انگار سخت بود براش یکمی بهم توجه کنه...همون رابطه ی کمی هم ک داشتیم(سکس نبود)سرد بودو خیلی زود تموم میشد دیگ از این ک بخواد زفاف کنه نا امید شده بودم.خیلی سعی میکردم تحریکش کنم لباسای عجیب غریب مخصوص شب میپوشیدم ک براش جذاب باشم ولی فایده نداشت و اون همچنان تلاشی نمیکرد کاری بکنه ک زندگیمون از اون یک نواختی بیرون بیاد...محمد واقعا باهام سرد بودو همش درگیر ازدواج و عروسی زهرا بودو خودشو موظف میدونست همه کار بکنه ک همه چیز ابرو مندانه باشه.
بعدعروسی دیگه واقعا از رفتارمحمد گوشه گیرومنزوی شده بودم.یه روز باآتنا درد ودل میکردم وقتی بخودم اومدم ک دیدم همه چیو بهش گفتم و....
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : eshgh ya havas
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه sbpwrl چیست?