عشق یا هوس قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

عشق یا هوس قسمت دوم

آتنا یه شب ازم پرسید چیشده؟باهاش دردو دل کردم گفتم محمد خیلی سرد و بداخلاق شده گفتم همش درگیر کارای عروسی زهراست گفتم بهم توجه نمیکنه.


اینارو تو چت براش مینوشتم اونم دلداریم میداد.
نمیدونم چیشد تو دلم نتونستم نگه دارم ب اتنا گفتم توروخدا بین خودمون باشه ولی ما هنوز رابطه عمیق نداریم.اتنا واقعا ناراحتم بود میگف برو مشاوره این موضوع خیلی مهمه.از کنارش ساده رد نشو یکم باهم چت کردیم و بعدم خدافظی کرد خوابیدیم.
همش فکرم درگیر بود اونشب نتونستم بخوابم محمدم خواب بود دوباره گوشیمو برداشتم رفتم کانالا و پیامای گروه رو میخوندم.
یهو اتنا پیام داد نخوابیدی؟گفتم عه توهم بیداری؟گفت اره بیدارم گفتم چرا بیداری؟ گفت برنامه داشتیم محسن رفته حموم.
حالم بد میشد با این حرفاش گفتم خب خوبه پس شب بخیر گفت کجا گفتم بخوابم دیگه.
گفت مهلا ناراحت میشی من اینو میگم؟ گفتم نه فقط خسته م یکم.
گفت من اگه جای تو بودم تا حالا دق کرده بودم تمام مهر و محبت زن و شوهر ب رابطشونه ک.عشقشون رو دوبرابر میکنه.
اگه کمرنگ باشه مطمئن باش یه مشکلی هست اخه محمد هم از اونایی نیست که یکی دیگه رو داشته باشه پس چشه؟
خلاصه همینجوری یکم چت کردیم و راجع بهش حرف زدیم.
دیگه خیلی مثل قبل خونه مون نمیومدن..فقط با اتنا چت میکردم و شبها معمولا بیدار بودم وفقط بااتنا درد دل میکردم..اون همش ازم میپرسید تو چیکار میکنی چجوری شروع میکنین؟اول رابطه باید اینجوری باشی.اونجوری باشی. منم مثل یه خواهر بهش اعتماد داشتم وفکر میکردم با این چتها و حرف زدنها میشه یه راهی پیدا کرد.هر سوالی ازم میپرسید من جواب میدادم اینکه من چیکار میکنم و چجوری شوهرمو تحریک میکنم و چقد طول میکشه و محمد چجوریه و خیلی چیزا.
اونشب خیلی اتنا سوالاش عجیب و غریب بود جوری که من هربار میخواستم جوابش رو بدم مجبور میشدم خیلی چیزا رو سانسور کنم تهش بهش گفتم نمیشه بگم ولش کن نپرس اونم اصرار میکرد ک بگو من میخوام راه چاره پیدا کنم ....خلاصه اونشب هم کلی چت کردم با اتنا و روز بعدش قرار بود با مامانم برم خونه خالم ی مهمونی دور همی داشتن با بقیه خاله ها و دخترخاله ها.
اتنا اونروز خونه ی خاله ام بود تا دیدمش رفتم پیشش یکم باهم حرف زدیم..
گفتم من امروز هنوز خوابم میاد گفت چطور ؟
گفتم ندیدی دیشب تا ساعت چند چت میکردیم و زدم زیر خنده.
یهو گفت نه بابا دوازده که تو انلاین نشدی منم خوابیدم دیگه ینی تو تاساعت دوازده دیره برات بخوابی؟
خشکم زده بود چی داشت میگفت ما تا دو و سه شب چت کرده بودیم.گلوم خشک شد آب گلومو ب زور قورت دادم و دوییدم بیرون......

داشتم خفه میشدم.
اونروز مثل دیوونه ها اصلا حواسم پیش جمع نبود نمیخواستم باور کنم ک محسن چت مارو خونده باشه یا بخواد از همه جای زندگیم با خبر باشه.فکرشم روانیم میکرد ک دوساعت داشتم ب جای اتنا سوالای اونو جواب میدادم.
ولی ب خاطر اینک اتنا زندگیش خراب نشه هیچی نگفتم.اما اینجوری نمیشد باید یه جوری جوابشو میدادم ک دیگ دور منو خط بکشه.
رفتم خونه درو بستم ک صدام نره پایین زنگ زدم ب محسن صبر نکردم حرفی بزنه بهش گفتم خیلی بیشعوری تو انقد وقیح شدی که تو زندگی خصوصی من سرک میکشی چطور انقد عوض شدی محسن من واقعا متاسفم برات ک تا این حد بی شرمی میکنی.خجالت بکش واقعا.
گفت بخدا اتفاقی چت اتنا رو خوندم و وقتی مشکلتو فهمیدم طاغت نیاوردم خواستم کمکت کنم.
گفتم خیلی بیشعوریدو بعدم قطع کردم وشروع کردم ب هق هق گریه.
یه مدتی گذشت محمد دیگ ب خانواده دامادشون خبر داده بود ک برای عروسی اماده ان.زهرا ک عروسی کرد ورفت انگار یه باری از دوش محمد برداشته شد اما همچنان اخلاقش سردووبی میل بود نه لباس شیک و جوون پسند میپوشید نه عطر و ادکلنی میزد محمد واقعا جوونی نمیکرد نه ب خودش فک میکرد نه ب من.
مادر شوهرم میگفت دیگ وقتشه شمام یه بچه بیارین این خونه بعد زهرا خیلی سوت و کور شده.روم نمیشد بهش بگم من هنوز دخترم اونوقت شما ب فکر بچه این.واقعا کی فکرشو میکرد دوسال بود من زن محمد بودم ولی اون روز ب روز سرد تر میشد واقعا دیگ شک داشتم ک مرد باشه همش حس میکردم یه مشکلی داره.
یه شب بهش گفتم پاشو بریم پیش یه دکتر مشکلتو بگو تو که ب من نمیگی دردت چیه؟لا اقل به دکتربگو.پرسید راجع ب چی حرف میزنی؟گفتم ینی تو نمیدونی؟راجع ب رابطمون بریم ب دکتر بگو ک مشکل داری و نمیتونی سکس کنی.
یهو زد تو گوشم جا خوردم گفت ب تو مربوط نیست من سالمم و این فکرای مریض تویه ک رو شوهرت عیب میزاری.
دیگ لال شدم هیچی نگفتم از اون روز واقعا انگیزه ای نداشتم برای زندگیم.از خدا دور شده بودم عمدا نمازامو نمیخوندم انگار با محمد لج داشتم وقتی میدیدم چقدر ب نمازش اهمیت میده و از طرفی اینجوری با من سرده از هرچی ادم مومن با خدا بود دلزده شده بودم.دیگ مث قبل مطیعش نبودم چادرم رو هم ازلجم یواش یواش گذاشتم کنار..مادرشوهرمم میدید عوض شدم ولی دخالتی نمیکرد یمدتی همینجور گذشت اتنا هم خونه مون رفت و امد میکرد دیگ برام مهم مهم نبود محسن بیادو بره... کم کم کاری ک کرده بود رو فراموش کردم بهش حق دادم..یه جورایی هم داشتم خودمو گول میزدم و .....


وقتی میدیدم محسن و اتنا چقد باهم بگو بخند دارن و محسن آتنا رو عزیزم نفسم صداش میکرد قلبم میشکست..ولی محمد فقط بلد بود بهم بگه خانوم.
خانوم شام بیار خانوم بیا بشین و خانوم اینکارو کن خانوم اونکارو کن وخیلی چیزای دیگه هم بود که ب چشمم میومد و مدام محسن و محمد رو باهم مقایسه میکردم.مثل شوخی کردنش با اتنا یا لباس پوشیدنش اینکه سخت گیری نمیکردو اتنا خیلی راحت بود تو انتخاب لباس و ارایش.همه تلاشمو میکردم که خودم کنترل کنم تا دلم نلرزه اما خیلی وقتا ناخوداگاه چشمم میرفت سمت محسن و نگاهش میکردم اونم متوجه میشدولی هیچی بروز نمیداد.
خلاصه این رفت و امدها داشت کار دست دلم میدادو عشقی که پنهونش کرده بودم سرو کلش پیدا شده بود...یه مدت بود که مجبور بودیم بریم پایین پیش مادرشوهرم بخوابیم چون بعد اینک زهرا عروس شد تنهاییش بیشتر شده بودو ما بیشتر شبها پایین پیش مادر شوهرم میخوابیدیم و این بیشتر منو از محمد دور کرده بود.
یه روز تو خونه تنها بودم همش محسن میومد تو ذهنم یاد گذشته ها افتاده بودم روزایی ک باهم قرار میزاشتیم پشت کتابخونه یه پارکی بود همش باهم اونجا قدم میزدیم..تا صبح با گوشی دکمه ای تق تق بهش اس میدادم و کلی بهم ابراز احساس میکرد یاد حرف زدنش شوخی کردناش میفتادم اینکه همه جا همه منتطر بودن محسن بیاد.
جای خالیشو هیشکی پر نمیکرد.تو جمع خوب بلد بود مجلس گرم کنه و حال همه رو خوب کنه..مهره مار داشت انگار همه دوسش داشتن.
اینا همش تو سرم میچرخید و خاطره هامون رو مرور میکردم.ب خودم اومدم دیدم یه ساعته تو اشپزخونه نشستم دارم بهش فکر میکنم.تو دلم یه حال عجیبی داشتم انگار عشق قدیمیم زنده شده بود و خیلی بیشتر از قبل داشت منو دیوونه میکرد.گوشیمو برداشتم محسن خیلی وقت بودکه بلاک بود هزار بار با خودم کلنجار رفتم و ب خیلی چیزا فکر کردم.ب محمد فکر کردم به رابطه مون ب اینکه هیچ وقت نمیخواست با من عاشقانه رفتار کنه و ازم دوری میکرد ب محسن فکر میکردم چقد خوب بلد بود مثل یه مرد باشه و زنش کنارش خوشبخت بود.با خودم میگفتم محسن حرف بدی نزده میشه باهم باشیم و مثل قبل باهم درد و دل کنیم بدون اینکه بینمون رابطه ای باشه.همش ب خودم میگفتم چیزی نمیشه اون اتنا رو دوست داره زندگیمون سرجاش میمونه قرار نیست ماهمدیگه رو ببینیم یا بخواییم کاری بکنیم.
خودمو گول میزدم و فکر میکردم فقط رابطه و هم خواب شدن خیانت ب شوهرمه.من واقعا از نظر روحی کمبود عاطفی داشتم دلم میخواست این کمبود رو جبران کنم.
گوشیمو برداشتم و محسن روازبلاکی درش آوردم و نوشتم محسنم.
چشم دوختم ب صفحه ی گوشیم.
چنددقیقه گذشت و.....

چشم دوخته بودم ب گوشیم..دو تا تیک خورد قلبم وایستاد.
نوشت مهلا خودتی؟
یه تیکه کلام داشتیم چهار سال قبلش ک باهم بودیم همیشه اول سلام دادن میگفتیم همونو براش نوشتم.داشت از خوشحالی بال درمیاورد همش میگفت باورم نمیشه خودتی میخوام زنگ بزنم صداتو بشنوم.زنگ زدو پای تلفن کلی گریه کردم بهش گفتم حالم خوب نیست با حرفات حالمو خوب کن مثل قدیما ک نمیزاشتی غم داشته باشم.
اونروز همه چی خوب بود هم چت کردیم هم کلی پای تلفن حرف زدیم باهم.
بعدش تماسها و پیامهارو پاک کردم قرار شد هر روز تا وقتی که محسن سر کاره و محمدم نیس باهم درتماس باشیم ودیگه هیچ کاری نکنیم...چون ممکن بود سوتی بدیم و اتنا یا محمد بفهمن.
ته دلم دلشوره داشتم ولی همش خودمو اروم میکردم..میگفتم محسن ادم غریبه نیست من بهش اعتماد دارم وقتی میگه فقط پیام ینی همین.
کافیه حواسمو جمع کنم و وابسته اش نشم .تو ذهنم فکر میکردم ک یه حد و مرزی بینمون باشه که منم عذاب وجدان نگیرم مثلا هیچ وقت نمیرفتم ببینمش اولش محسن قبول نمیکرد ولی من قانعش کردم و گفتم اینجوری ممکنه کاری که نباید بشه و من دوست ندارم خیانت کنم.محسن باهام رک بود و به شوخی میگفت اگ خوب فکر کنی الانم داریم خیانت میکنیمااا ولی من نمیخواستم قبول کنم و حرفشو جدی نمیگرفتم.
روز بعدش با محسن حرف زدیم راجع ب اینک بیشتر از یه حدی جلو نریم واسه دوتامون درست نبود گفت تو سخت نگیر من بلدم همه چی رو کنترل کنم..تا یه مدتی همیشه کارمون این بود که صبح ب صبح زنگ بزنیم و در طول روز چت کنیم باهم.
هروقت جایی میرفتم یا کسی پیشم بود بهش میگفتم و کلا چت کردن رو کنار میزاشتیم...تو رفت و امد هم کاملا عادی بودیم مثل همیشه...ولی روز بعدش محسن بهم میگف که چقد فلان لباس بهت میومد دیشب ک دیدمت دلم خیلی تنگ شده بود.
انقد احساساتشو ابراز میکرد ک واقعا کم میاوردم یه وقتا دلم پر میزد برم پیشش ولی نمیتونستم قرار نبود رابطه مون دیدن و قرار توش باشه.
همینجوری رابطه مون میگذشت..یه روز مامانم زنگ زد بهم گفت برم خونه ی خاله ان همه دور هم جمع شدن منم ناهار محمد و حاضر کردم و ب مادرشوهرمم گفتم غذا زیاده خودش بره بالا با محمد بخورن.
با مترو رفتم خونه ی خاله م از ایستگاه مترو تا خونه شون یکم باید پیاده میرفتی تابرسی..داشتم میرفتم که یهو دیدم محسن تو ماشینه و سر خیابون خاله ام اینا داره بوق میزنه.محسن بود سلام کردم. گفت وای خدا چ شانسی امروز از صبح ب یادتم چه خوب شد دیدمت اتنا روهمین الان رسوندم.گفتم منم دارم میرم اونجا همه جمع شدیم دور هم.
گفت بشین برسونمت و....
گفتم همین یه ذره راهو؟.نه تو برو من خودم میرم.
گفت مگه دیوونم واسه من یه ثانیه هم خیلیه بشین میبرمت دیگه.
نشستم دور زد و رفت کنار نگه داشت کوچه خلوت بود از پشت فرمون کامل برگشته بود سمتم دقیق نگام میکرد ....گفتم چرا نمیری پس گفت بزار نگات کنم دلم تنگ شده حس میکنم چهار ساله واقعا ندیدمت.هربار ک خواستم نگات کنم یا محمد بوده یا اتنا الان خودم وخودتیم.
حرف زدنش واون همه محبت تو نگاهش منو یاد دوران عاشقیمون مینداخت.بهش گفتم بسه محسن بیشتر از این دیوونم نکن برو.
سرمو انداختم پایین هیچی نگفت فقط ماشینو روشن کرد بدون اینکه چیزی بگه دستمو محکم گرفت تو دستش و اون خیابون رو با ارامش کامل رفت چندتا خونه مونده ب درخونه ی خالم نگه داشت.
گفتم زشته محسن همسایه ها اینجا میشناسنت بزار برم در و باز کردم دستمو ول نمیکرد کاراش دیگ حالمو خراب کرده بود خم شد دستمو بوسید و بعد گف برو تا دیوونه تر نشدم.یه جوری از هم دل کندیم ک دردشو تاعمق وجودم حس کردم.
رفتم خونه ی خالم تا چشمم ب اتنا افتاد قلبم تیر کشید یه حس گنگی داشتم هم حسادتم میشد ب اینکه همیشه کنار محسنه.هم ب اینکه مردی مثل اون شوهرشه کسی که عشقم بود.از طرفی هم عذاب وجدان داشتم..اون نمیدونست چه حسی بین ما دوتاست گرمی دستشو هنوزم تو دستم حس میکردم.نمیدونست تا چند دقیقه ی قبل چجوری محسن عاشقانه دستمو بوسیده بود.
انقد درگیر شده بودم ک اونروز اصلا هیچی نفهمیدم همش تو فکرای خودم بودم.
رابطه ام با محسن ب همون روال میگذشت ماهیچ وقت حرفی از اینکه همیدیگرو ببینیم نمیزدیم همین که تو جمع چهارنفره میتونستیم باهم حرف بزنیم و بیرون بریم خیلی حالمونو بهتر میکرد و دلتنگیامون کمتر میشد...اما من تو زندگی خودم دیگه از محمد نا امید شده بودم محبتش خیلی کمتر از قبل شده بود هنوزم تمایلی نداشت ب رابطه.
منم سرم با محسن گرم بود و دیگه خیلی به این مشکل بینمون فکر نمیکردم...محسن میدونست رابطه ام با محمد سرد و بی روح میگذره چندبار ازم پرسیده بود چرا تلاشی نمیکنی؟میگفتم تا خودش نخواد نمیشه .میدونستم محسن خبر داره ک من هنوز دخترم ولی حرفی نمیزد مستقیم و رودرو بهم چیزی نمیگفت یه مدتی گذشت.
یه روز محسن بهم گفت میخوام ببینمت اونم تنها.
گفت کاری ندارم باهات تو دیگه تو این مدت بهم اعتماد کردی الانم اعتماد کن من هیچ وقت نمیزارم اتفاقی بینمون بیفته...من هنوزم اتنا رو دوس دارم زندگیمون سرجاشه تو هم همینطور.تو روخدا اذیتم نکن بیا یه بار ببینمت .بهش گفتم میترسم کسی مارو باهم ببینه میگف شهر به این بزرگی میریم
 جای خلوت.
گفتم نه جای خلوت نمیخوام باشیم.میدونست دلیل مخالفتم چیه قسم میخورد کاری بهم نداره
خلاصه سه روز پشت سر هم همش اصرار میکرد یه جا همیدیگرو ببینیم.
هربار بهونه جدید میاوردم.دیگ نمیدونم چی شد ک قبول کردم ببینمش.
خیلی وقت بود که دیگ نمازمو نمیخوندم چادرمو هم مثل قبل دوست نداشتم وسرنمیکردم همیشه تنها ک بیرون میرفتم چادرمو چند قدم دورتر از خونه ام درمیاوردم اخلاقم عوض شده بود دیگ مثل روزای اول رابطه ام با محسن خودمو سرزنش نمیکردم.
ب خودم تلقین میکردم که ما همدیگرو دوست داریم و محسن هیچ وقت قصد بدی نداشته.
میگفتم این رابطه خیانت نیست من هیچ وقت با محسن همخواب نشدم پس این اسمش خیانت نیست.ما فقط داریم باهم درد دل میکنیم اون سنگ صبورمه. عشقمه.فقط همین.
با همین حرفا خودمو اروم میکردم و اینکه محسن هیچ وقت حرفی از رابطه نمیزد اعتماد منو جلب کرده بود.اونروز هم قرار بود ببینمش خیلی با خودم کلنجار رفتم ولی با همین فکرا خودمو اروم کردم و رفتم ک بببنمش.
قراربود تو یه پارک دورتر از خونه مون محسن بیاد دنبالم با ماشینش.
خیلی زودتر از من رسیده بود معطلش نشدم.نشستم تو ماشین یه سلام گرم باهام کرد.گفت کجا دوست داری بریم گفتم هیج جا دلشوره میگیرم تو همین ماشین راحتترم میترسم مارو باهم ببینن.گفت اون که احتمالش خیلی کمه کسی مارو ببینه ولی باشه اگ اینجوری ارومی همینجوری میچرخیم خوبه؟دستمو گرفته بود با انگشتام بازی میکرد حرف میزدیم از همه چی.از اینکه دور شدیم از هم و قسمت نشد ازدواج کنیم من بهش گفتم میتونستی با خانوادت یه مدت بجنگی اونا قانع میشدن ولی تلاش نکردی واسم.گفت نمیدونم الان بعد چهار سال حس میکنم اشتباه کردم از دستت دادم.حرفامون پراز بغض بود محسن هم خیلی بهم ریخته بود نمیدونستم از حرف من دلخور شده یا چیز دیگ ای ذهنشو درگیر کرده بود.دستمو گذاشتم رو صورتش نگام کرد گفتم من ازت ناراحت نیستم شاید واقعا قسمت نبود من زنت بشم الانم اینجام که حالمون خوب باشه ب خاطر من بخندخیلی حرفمو با احساس گفتم محسنم سریع خودشو جمع جور کرد شروع کرد ب حرف زدن شوخی کردن اهنگ گذاشته بودو انقد مسخره بازی دراورد که اصلا نفهمیدم کی از شهر خارج شدیم.داشت میرف یه جاهای خلوت.دیدم اطرافمون داره هی خلوت میشه.اهنگو کمش کردم بهش گفتم کجا داری میری.

گفت اروم باش نترس اومدم جای خلوت ک بتونیم حرف بزنیم.گفتم الانم داشتیم حرف میزدیم.
گفت نه من همش حواسم ب رانندگی بود حداقل اینجا چند دقیقه پارک میکنم حرف میزنیم اروم بی سر صدا.
چیزی نگفتم یکم دور و برو نگاه کردم خیلی جاش پرت بود نه ادمی نه ماشینی.چراغ ماشینشم خاموش کرد هیچ نوری نبود جز نور ماه ک یکم اسمونو روشن کرده بود.بهم گف چرا ترسیدی ب من اعتماد نداری گفتم نه.
خندید گفت فدای صداقتت بشم نفس من...بهش گفتم بریم جان مهلا من میترسم.
گفت چرا الکی میترسی من هستم کاریتم ندارم داریم حرف میزنیم دیگ هوم.؟
بعد کامل برگشت سمتم صندلیمو خوابوند و نگام میکرد.میگفت چقد سخته نتونی عشقتو یه دل سیر ببینی.داشت حرفای عاشقانه میزد ..از این همه ارامشش حرص میخوردم...ولی جالب بود برام هیچ کار دیگ ای نمیکرد.
سعی کردم خونسرد باشم باهاش حرف زدم منم مثل اون از دلتنگیام گفتم از حسرتام از اینک چقد تو عروسیشون بهم سخت گذشت انقد برام ناراحت بود ک سرشو کرد زیر بازوش چند لحظه هیچی نگفت...گفتم چیشد محسنم ناراحتت کردم ؟
یهو نفهمیدم چیشد کامل اومد سمتم بغلم کرده بود و با تمام وجودش داشت ازم لب میگرفت.
انقد هردومون احساساتی بودیم که من هیچ مقاومتی نمیتونستم بکنم دکمه ی مانتومو باز کرده بودو ب بدنم دست میزد میدونستم داره زیاده روی میکنه بزور سرمو چرخوندم و در گوشش گفتم تمومش کن داری خرابش میکنی تو قول دادی بهم.
گفت نمیتونم مهلا دارم میمیرم.تو عشقمی چرا اخه نباید ببوسمت چرا نمیتونم بغلت کنم ...انقد حالش بد شده بود که نمیتونستم ارومش کنم.
با مهربونی گفتم محسن دارم اذیت میشم تو میدونی من از همون روز اول از همین میترسیدم نزار پشیمون شم از اینکه امشب اومدم بیرون تو گفتی هیچ کاری نمیکنی.
ولی حرفام هیچ تاثیری نداشت محسن دیگ کنترل نداشت لباسمو کامل باز کرده بودو شلوار خودشم داده بود پایین...از اینکه تو اون وضعیت بودیم دیگ داشتم دیوونه میشدم بهش گفتم راحتم بزار من میخوام برم خونه زود باش برو محسن وگرنه خودم تنها برمیگردم دیگه اشکم دراومده بود...زیر هیکلش له شده بودم و توانشو نداشتم تکون بخورم.بهم گفت تو هنوز رابطه نداشتی.
گفتم محسن خفه شو تو حق نداری کاری کنی وگرنه من خودمو میکشم.
گفت اروم باش بزار تمومش کنم تو این کارو داری با عشقت میکنی انقد خودتو اذیت نکن بزار هردومون لذت ببریم.خودمو محکم رو صندلی فشار میدادم میگفتم من گوه خوردم برو کنار بلند شو برگردیم من میخوام برم خونم گریه هام بلندتر شد.گفت کاری نکن مثل تجاوزباشه.اون اصرارمیکردومن مقاومت گریه ک یهو صدای موتور شنیدیم.
 

 
گفت انقد خودتو اذیت نکن بزار هردومون لذت ببریم...خودمو محکم رو صندلی فشار میدادم میگفتم من گوه خوردم برو کنار بلند شو برگردیم من میخوام برم خونه ام گریه م گرفته بود واقعا هرچی میگفتم اون حرف خودشو میزد ...داشت تلاششو میکرد راضیم کنه میگفت نمیخوام مثل تجاوز باشه..
یهو صدای موتور شنیدیم ....
محسن بهم گف هیس هیچی نگو بعد یواش رفن پشت فرمون نشست منم صندلیمو صاف کردم خودم جمع کردم ...صدای چندتا موتور بود که داشتن نزدیک میشدن نور موتورا نمیزاشت ببینیم کی هستن من همش صلوات میفرستادم که واینستن و برن به محسن گفتم روشن کن بریم ...یهو موتوریا وایسادن هرکدومشون دونفر سوار بودن صورتشونو با شال پوشونده بودن و قیافشونم معلوم نبود...اومدن سمت ماشین ما مثل برق گرفته ها خشک بودیم و نگاشون میکردیم...یکیشون بدون اینکه چیزی بگه با یه چیزی زد شیشه جلوی ماشینو خورد کرد همه شیشه ها ریخت تو سر ووصورتمون ....
دو نفر دیگ هم از چپ و راست اینه هارو داغون کردن و داد میزدن بیایین پایین...نمیدونم محسن چجوری فقط ماشینو روشن کردو گاز میداد ...یکیشون کامل خورد ب ماشین موتورشم افتاد رو زمین داشتن میومدن دنبالمون من هیچ صدایی نداشتم انگار نفسم شمرده شمرده شده بودو محسنم فقط داشت با سرعت ازشون دور میشد....وقتی رسیدیم یه جای شلوغ کنار یه سوپری نگه داشت اب خرید و ریخت رو صورتم انگار از شوک اومدم بیرون چندبار جیغ کشیدم همه داشتن نگامون میکردن دوتا از مغازه دارهای همونجا اومدن گفتن چیشده تصادف کردین؟ محسن نمیدونم چی گفت بهشون و راه افتاد..
تو راه من فقط گریه میکردم تمام تنم پراز شیشه شده بود و اگه یکم جا ب جا میشدم سوراخ سوراخ میشدم...محسن هیچی نمیگفت فقط منو رسوند خونه...
بزور کلیدو از کیفم دراوردم و بی سر صدا رفتم بالا که مادرشوهرم نبینه منو...یه راست رفتم حموم و بی اختیار گریه میکردم ...بدنم خیلی جاهاش میسوخت شیشه ها زخمیم کرده بودن...داشتم ب اتفاقی ک افتاده بود فکر میکردم ...اگ اون اراذل نمیومدن محسن حتما کار خودشو میکرد و من میشدم یه زن زنا کار ک ب جای شوهر یه مرد نامحرم کارشو ساخته بود ولی الان حداقل ابروم هنوز سرجاش بود ومیتونستم از همون لحظه برگردم ب زندگیم ....ولی اونشب ماشین محسن داغون شده بودو حال روحیمون هم داغون تر....تودلم ناراحتش شدم میدونستم نمیتونه همون شب ماشینو درست کنه و باید بره خونه و کلی ب اتنا جواب بده ....ولی وقتی یاد کاری ک میخواست بکنه میفتادم دلم خنک میشد ....
اونشب تصمیمم گرفتم اون رابطه رو تمومش کنم و تلاشمو بکنم تا محمد هرجور شده گرم بشه باهام.
شب بود ک محمد اومد....
 دید حالم خوب نیست بهش گفتم سردرد دارم زود رفتم بخوابم اونم پیگیرم نشد..تا صبح همش داشتم فکر میکردم چشمام از گریه هایی ک کرده بودم میسوخت ولی خوابم نمیبرد.
نمیدونستم محسن حال وروزش چطور بود..از وقتی ک اومدم خونه گوشیمو خاموش کرده بودم اصلا دلم نمیخواست روشنش کنم.همش تا صبح فکر میکردم اگ اون ادما ک معلوم نبود کی بودن محسنو میگرفتن و از ماشین پیاده مون میکردن چی میشد اونوقت چندنفری بهم تجاوز میکردن یا میکشتنمون یا یه بلایی سرمون میومد بعد خانواده ها میفهمیدن منو محسن باهم بودیم و غیبمون زده دیگ ابروم میرفت.انقد فکرم پراکنده بودک دیدم صبح شده.
بعد اون جریان دیگه با محسن حرف نزدم نه پیام نه تماس نه هیچ چیز دیگه ای.حتی حاضر نبودم ازم عذر خواهی کنه.
فقط میخواستم یه راه پیدا کنم رابطه ام با محمد از اون خواهر برادری بیرون بیاد و واقعا مثل بقیه ی زن و شوهرا عاشق هم باشیم‌.
چندروز بود که هرشب ب خودم میرسیدم و میرفتم سراغ محمد.با دلبری عشوه گری حسشو تحریک میکردم ولی وسط اونهمه حس و حال خوب یهو میگفت خسته ام بزار باشه واسه یه شب دیگ و همه چیز ول میکرد.
خیلی به غرورم بر میخورد و این موضوع باعث میشد من خودمم تحریک بشم و ناکام بمونم و بیشتر فکرم سمت محسن میرفت.بدون اینک بخوام همش عطشی ک برام داشت یادم میومد اینکه چقدر اونشب لعنتی تو ماشین با عشق ازم خواهش میکرد و تمام سعیشو میکرد ارومم کنه.من اونهمه احساس رو تا ب حال تجربه نکرده بودم.اما محمد که شوهرم بود زیبایی منو نمیدید و هیچ رغبتی هم نشون نمیداد.
تصمیم گرفتم برم پیش مشاور.
یه جا رفتم تو سه جلسه فقط با خودم صحبت کرد.
به مشاور توصیح دادم که همسرم مخالفه رابطه ست واصلا سمتم نمیاد.
تواون سه جلسه مشاور هرکاری که گفت رو انجام دادم.با پیشنهادی که داد من مجبور شدم محمد رو تو عمل انجام شده بزارم جوری که انگار قرار نبوده رابطه عمیق بشه و ناخواسته شده.
گفتنش واقعا سخته برام منی که نیاز داشتم این اتفاق مهم تو شب عروسیم با کلی عشق و علاقه و ناز و عشوه انجام بشه حالا بعد دوسال خودم دست ب کار شده بودم و بزور داشتم این کار و میکردم.
اونشب ب هر بدبختی ک بود کاری ک میخواستمو کردم و محمد خیلی ناراحت شد.
با دیدن خون حالش بد شده بودو دوست نداشت سمتم بیاد واقعا عین انسان های اولیه اصلا رفتارش تو این مساله عادی نبود.
بعد اون اتفاق صبحش یکم صبحانه مقوی خوردم و محمد ک بیدار شد بهم گف جلوگیری کنم گفت من فعلا بچه نمیخوام.حتی حالمم نپرسید ورفت سرکارش.
 

تا ظهر که واسه ناهار بیاد خونه خیلی تلاش کردم روحیه مو شاد کنم و وانمود کنم چیزی نشده..ولی نمیتونستم حس میکردم انگیزه ای ندارم برای ادامه زندگیم...تا یه ماه اصلا بینمون هیچ رابطه ای نبودو هرشب پایین پیش مادر شوهرم میخوابیدیم...مادرشوهرم بهم گفت من پایین تنها راحتم شما اینجا معذب میشین گفتم نه ما راحتیم تعجب میکرد از حرفم میدونستم منظورش چیه....ولی روم نمیشد بگم محمد چقدر سرده و براش مثل خواهرشم...ولی خودمو ب اون راه زدم گفتم راستش برا محمد فرقی نمیکنه ینی اصلا میلی نداره خلوت کنیم منظورمو فهمید گفت چرا گفتم نمیدونم ب من چیزی نمیگه بعدشم اصلا دلش نمیخواد فعلا بچه دار شیم.
مادرشوهرم شبش ب محمد گفت الان وقتشه بچه دار بشین چرا نمیخوای؟
محمد گفت هنوز زوده وقت زیاد داریم ...مادرشوهرم کلی حرف زد ولی محمد حرف خودشو میزد...منم هیچ اصراری نمیکردم ولی میدونستم با اومدن یه بچه حتما زندگیمون تغییر میکرد...
روزها میگذشت و من دیگ رسما با اتنا هم حرف نمیزدم از خواهرام و مامانم میشنیدم که سراغ منو میگیره و دلیل سرد شدنمو میپرسه همشون میگفتن چت شده اتنا ک دوستته مشکلی داری بگو بهش...دلم براش میسوخت نمیخواستم باز برگردیم ب رفت و امد قبلمون ولی چجوری بهش میفهموندم ...محمد هم پیگیر بودو همش دنبال بهونه بود رفت و امدا رو شروع کنن ولی من خودم ب هر دری میزدم که از محسن فاصله بگیرم.
واقعا حال روحیم خوب نبود انقدرا محکم نبودم من هنوز هم محسنو دوسش داشتم و تو اون مدتی که ندیده بودمش دلم براش تنگ شده بود خیلی سخت بود برام ک مقاومت کنم و هربار ک ببینمش هیچ حرفی هم باهاش نزنم ک دیگه بدتر بود ...
انگار قرار نبود این عذاب بزرگ تموم شه...
با خودم فکر کردم اگه من یا اتنا بچه دار شیم حتما دیگ این حس و حال عشق و عاشقی از سرمون میفته محسن بیشتر از قبل دلگرم زندگیش میشه منم با بچه سرم گرم میشه.با اتنا حرف زدم باهم رفتیم دکتر زنان اون میگفت چهار ساله که خونه ی خودشه و خیلی بچه دوست داره ولی محسن مخالف بوده بهش گفتم به شوهرت چیزی نگو برو دکتر کم کم محسن هم راضیش کن...با چندجلسه دارو اتنا حامله شد و یه دختر ب دنیا اوردن اسمشو گذاشتن بهار....
محسن دیگ خیلی وقت بود سراغم نیومده بود من همچنان میلی به رفت وامد نشون نداده بودم و خیلی کم همدیگرو میدیدیم ....
بعد اینک اونا بچه دار شدن انقد پیش محمد گریه کردم ک راضی شد برای بچه دار شدنمون.
ولی شش ماه بدون جلوگیری هیچ خبری نشد تا ک من رفتم
 دکتر گفت یکم تنبلی تخمدان داری ولی شوهرتم باید ازمایش بده
محمد با کلی ناز و ادا ازمایش داد ک فهمیدیم مشکل داره و باید درمان بشه.خیلی ناراحت شدم دکترش گف بیضه هاش باید عمل بشه.بعد عمل امکان بارداریت پنجاه درصده.و با روش های کاشت و لقاح خارج رحم میشه بچه دار شین.
الان پنج ساله از عروسیم میگذره و دوساله جدی پیگیر بچه دار شدنم محمد همچنان سرده و دلیلش هم طبعشه که کلا میلی نداره و گاهی وقتا با تغذیه ک بهش گرمیجات میدم یه مقدار بهتر میشه
تا الان دوبار ای یو ای کردم و جواب نداده.برای ای وی اف میترسم برم چون باید تخمک کشی بشه و شنیدم خیلی درد داره و هزینش هم زیاده.
محسن و اتنا هم زندگیشون خوبه بهار دخترشون الان دو سالو رد کرده و خیلی با نمکه.خدارو شکر محسن دیگ سراغم نیومده.
ولی خیلی میترسم از اینکه نتونم سردی محمدو تحمل کنم زندگیمون واقعا بدون بچه ب بن بست میرسه و از نظر من تنها راه نجاتمون ازاین یکنواختی فقط حضور بچه هست همه ی راهها رو رفتم تا حالمون خوب باشه ولی محمد اصلا همراهم نیست.هنوز هم نمیدونم واقعا منو دوست داره یا نه ولی من دیگه بهش خیانت نکردم و دارم فقط برای نگه داشتن زندگیم میجنگم.
ولی خیلی سخته کنترل رابطه ام با محسن و اتنا.
عزیزم ممنونم که داستانم تو پیجتون گذاشتین.
من همه ی کامنتهارو میخونم.خیلیا براشون سواله که محمد دقیقا چه مشکلی داشته
محمد از نظر روحی مشکل داره و جسمی هیچ فرقی با مردای عادی نداره.در طول یک ماه شاید یه بار بیادسمتم اون دوسال هم ک هیچ کاری نمیکرد درواقع ماهی یکی دوبار میومد سمتم ولی هیچ اشتیاقی به نزدیکی کامل نداشت یه جوری خودشو اروم میکرد و میرفت ب منم میگف که همینجوری خوشم و مشکلی ندارم.
الانم ک عمل کرده میل جنسیش بهتر شده ولی باز هم من باید برم سمتش و تحریکش کنم وگرنه خودش به فکرش نیست.اون سه جلسه ای که رفتم پیش مشاور خیلی کمک کرد بهم اما مشاور خیلی تلاش کرد ک ب هر بهونه شده محمد هم بره پیشش ولی قبول نکرد واسه همینم من هنوز نتونستم بفهمم دلیل بی میلیش به دخول چی بود.
هنوزم از اتنا ومحسن فراریم و دلم نمیخوادصمیمیتی باشه.حتی اگ محسن هم پای زندگیش محکم باشه باز من از دل خودم میترسم و دوست ندارم یاد و خاطره قدیم زنده بشه..مخصوصا برای منی که لب پرتگاه وایسادم.
برام دعا کنید مادر بشم
انگار اخرین راه نجاتمه.
ممنون که داستانمو خوندین
.
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : eshgh ya havas
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه elbooz چیست?