سارا قسمت اول - اینفو
طالع بینی

سارا قسمت اول

همه چیزازمردادماه سال ۱۳۹۰ شروع شد.روزی که با شوق شروع شدن کلاس رانندگیم از خواب بیدارشدم.همیشه دوست داشتم بعدازفارق التحصیلیم برم گواهینامه بگیرم

وازینکه تونسته بودم درسموتموم کنم وبه مرحله ی بعدی برسم خیلی خوشحال بودم.هوای شیراز بیش ازاندازه گرم بود و سرخیابون منتظر ایستادن تاکسی بودم..دوستم پشت سرهم زنگ میزد و پیام میداد و میگفت کلاس شروع شده چرا نمیای.داشتم ازگرما و ازاسترس کلافه میشدم که یه پژوی مشکی جلوی من زد روی ترمز..هم میترسیدم سواربشم وهم کلاسم دیرشده بود.اما دلو زدم به دریا و سوار شدم.راننده یه پسر تقریبا بیست یا بیست ویک ساله بود که هرزگاهی ازتو آینه برق چشماشو حس میکردم..تامسیری که رسیدم هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد.موقعی که خواستم پیاده بشم کرایه رو گرفتم سمتش اما درکمال تعجب کرایه رو قبول نکرد..باصدای آروم ولحن مودبی گفت میشه شمارمو داشته باشین؟بدون هیچ تاملی گفتم نخیر.امادستشو دیدم که با یه تیکه کاغذ بسمتم دراز شده و صورتشم غرق در خجالت شده.مجبورشدم شماره رو بگیرم و با عجله برم سمت کلاس.قصدم زنگ زدن نبود و اصلا حواسم هم نبودکه شمارشو انداختم توکیفم..کلاس تموم شد و موقع برگشت رفتیم سرخیابون که تاکسی بگیریم یادشمارش افتادم.قضیه رو باخنده برای دوستم تعریف کردم و اونم با شیطنت گفت پس زنگ بزن بگو بیاد دنبالمون!من هیچ حسی به اون پسرنداشتم و نمیخواستم اینکارو بکنم،اما ازسر کنجکاوی و شور جوونی زنگ زدم و اونم خیلی سریع منو شناخت و اومد دنبالمون..این قضیه چندبار تکرار شد تا اینکه رابطه من و دانیال جدی شد..یه رابطه از سر شیطنت داشت جاشو به علاقه ووابستگی میداد..دیدارهای پیاپی و دلتنگی و حرفهای عاشقانمون سربه فلک کشیده بود.دانیال تموم زمانش رو به من اختصاص میداد و هیچوقت تنهام نمیزاشت.هرزگاهی درمورد درس خوندن و کارکردنش حرف میزدیم.اوایل میگفت دانشجویه و درکناردرس خوندن کارهم میکنه ومن وقتی اینو شنیدم حسابی قندتودلم آب شد.اما کم کم متوجه شدم درسش رو نصفه ونیمه رها کرده و فقط کارمیکنه..امادیگه خیلی دیرشده بود.چون من یه دل نه،صد دل شیفته اش شده بودم و نمیتونستم ترکش کنم..به نظرمیرسید خانوادش هم از رابطمون خبردارن و دانیال همیشه عادی رفتارمیکرد.یروز که یه خانوم باشماره ناشناس بهم زنگ زد وخودشوخواهر دانیال معرفی کرد،متوجه شدم واقعا ازوجود من تو زندگی پسرشون خبردارن..اونروزخواهرش ازم‌پرسید دانیال کجاست؟تااومدم جواب بدم،مادرش گوشی رو گرفت و پرسید دانیال کجاست؟ هول کرده بودم وگفتم بمن گفته میره پیش دوستش آرش!

 
!اینو که گفتم حسابی عصبانی شد وگوشی روقطع کرد.این ارتباط باعث آشنایی من با خانواده دانیال شد..هرزگاهی خواهرش بهم پیام میداد و حرف میزدیم و من متوجه میشدم ازطرف مادرش اومده ومیخواد درمورد ارتباطمون کنجکاوی کنه..
تقریبا ما هروز همدیگه رو میدیدیم ..من تصمیم داشتم درسمو ادامه بدم و تورشته حقوق مشغول بکاربشم.خونوادم حمایتم میکردن و از زندگیم هیچی کم نداشتم.تااینکه شرایط کاری خوبی تویکی ازشهرهای اطراف شیراز پیداکردم و میتونستم بعدازگذروندن ۶ ماه کارآموزی تو دادگاه شیراز مشغول بکاربشم.پدرومادرم حسابی خوشحال بودن وتموم مشغله فکریشون پیشرفت من بود.من هم خوشحال شدم و بلافاصله با دانیال درمیون گذاشتم..اما نه تنها خوشحال نشد بلکه حسابی نگران شده بود و میترسید منو ازدست بده.میگفت نمیتونه دوریمو تحمل کنه و نمیخواد ازش دوربشم..بخاطراون توتصمیمم عجله نکردم وبه خونوادم گفتم هنوز آماده رفتن نیستم..چندروزبعدش دانیال بهم زنگ زد و گفت آماده شو بریم بوشهر..ازشیراز تا بوشهر چندساعتی راه بود.گفتم نمیشه خیلی دوره!گفت شب برمیگردیم بیا بریم ازین حال و هوا دور بشیم.منم ک ازخداخواسته اماده شدم و بادانیال راهی بوشهر شدیم.کلی توبازار و خیابونها گشت زدیم وخوراکی خوردیم و برگشتیم.توراه دانیال گفت سارا؟بامن ازدواج میکنی؟اگه بیام خواستگاریت خانوادت قبولم میکنن؟نمیدونستم بهش چی بگم..تودلم حس عجیب وغریبی بود.بااینکه بروی خودم نیوردم و با گفتم نمیدونم مسئله رو جمع کردم اما حسابی ازین حرفش خوشم اومده بود.دانیال دوسال ازمن کوچیکتر بود اما هیچوقت باهیچکاری اذیتم نمیکرد.بیشتر شیفته متانت و خونسردیش بودم..خواهرش بهم زنگ‌میزد و از بحث هایی که توخونشون بود میگفت.میگفت دانیال آسایش روازمون گرفته و فشارشدیدی روی پدرومادرم گذاشته که بیاد خواستگاریت..تموم وسایل خونه رو شکسته و باهممون قهرکرده.خیلی نگرانش بودم دلم میخواست بتونم آرومش کنم اما نمیتونسم بگم ازمشکلاتت خبردارم چون ممکن بود باخواهرش هم درگیربشه..چندروز بعدازین ماجرا دانیال بهم‌زنگ زد و سراسیمه گفت آماده شو،مامانم داره میادخونتون..تعجب کرده بودم اما میدونستم برای چی میاد..میدونستم مادرش مخالف ازدواجمونه و فکرمیکردم برای بهم زدن رابطمون میاد..قضیه روبرای مادرم تعریف کردم و شرایط دانیال روگفتم.اما مامانم بلافاصله گفت شرایط خوبی برای زندگی نداره و موافق این ازدواج نیست.اما اونقدراصرار کردم که حاظرشدیه زمان بهم بده وحداعقل باهاش آشنابشه..تقریبا ساعت ۴یا۵ عصربود که مادردانیال اومد خونمون.اولش با چهره درهم و اخمو وارد شد و بعدازچنددقیقه کلا تغییر رفتارداد..
 
 
یه خانوم مهربون و سرزنده شد و باملایمت شرایط دانیال رو تعریف کرد.میگفت پدرش بازنشسته فرهنگی هست و میتونه بهش کمک کنه که حداعقل یه زندگی معمولی داشته باشن..میگفت موافقه ازدواجمونه و دانیال رو حمایت میکنه که به عشقش برسه.نفهمیدم چیشد ک یدفعه تغییر رفتارداد و موافقت کرد.اما حدس میزدم بادیدن خونه وخانواده من نظرش عوض شد..مادردانیال رفت و خونواده من اعلام کردن صددرصد مخالف این وصلت هستن.باهام حرف میزدن و میخواستن برم دنبال اهداف و کارکردنم.راهنماییم میکردن و اززندگی مشترک وسختی هاش میگفتن.اما بادیدن اصرار و مصمم بودن من،انتخاب رو به خودم واگذار کردن.بابام میگفت نمیخوام مانع علاقت بشم که یه عمرتو دلت بمونه و هروقت یادت بیفته بگی بخاطر پدرم ازش جداشدم..همیشه ازین حس وحال خوب خونوادم و حمایت های جذابشون ذوق میکردم واین بارهم حسابی خوشحال شدم و به دانیال خبردادم.بلافاصله مراسم خواستگاری و بله برون انجام شد و بدون هیچ مشکلی همچی به خوبی و خوشی تموم شد.نه دانیال و نه خونوادش هیچ مخالفتی با خونواده من نداشتن و حتی برای مهریه همچی رو قبول کردن و به سرعت من ودانیال نامزدشدیم.سه ماه ازنامزدیمون گذشته بود که خونوادم خیلی جدی بهم اعلام کردن باید نامزدی رو بهم بزنیم چون به این نتیجه رسیدن که شرایطمون برای ازدواج مناسب هم نیست.اصرارهای من و دانیال فایده نداشت و همچی بهم خورد.ازدلتنگی ها و گریه هام چیزی نگم که سربه فلک میزاره.ازونطرف بی خوابی های دانیال و سرراه سبز شدنش هم که به شدت دلم براش ضعف میرفت..هرجامیرفتم میدیدمش.پشت پنجره میرفتم میدیدم توماشین نشسته..تصمیم گرفتم برم سرکار و تومهدکودک به عنوان مربی مشغول بکارشدم.اما هربار تاسر برمیگردوندم دانیال خسته و کلافه رو میدیدم و دلم میخواست محکم بغلش کنم..امادانیال اینقدر پافشاری کرد و رفت واومد که خونوادم قبول کردن بهش فرصت بدن..ازترس اینکه بازازهم جدانشیم خیلی سریع عقدکردیم اما چندروز بعدازعقدمون دایی جوانم بخاطر سرطانی که چندسال درگیرش بود فوت شد و اوضاع و احوال خونوادم رو بدجوری خراب کرده بود.
هیچکس حوصله نداشت درمورد عروسی و جشن ومهمونی حرف بزنه و همه عذادار ودرگیر مراسمات بودن.من ودانیال تصمیم گرفتیم بدون جشن عروسی بریم سرخونه وزندگیمون.ازدانیال خواستم ماشینش روبفروشه تابتونیم خونه بگیریم اما قبول نکرد.چون دارو ندارش همین ماشین بود و بااین کارمیکرد.خونوادشم هیچ پشتیبانه مالی و غیرمالی ازمون نکردن و انگارنه انگارکه عروس گرفته باشن خیلی بیخیال رفتارمیکردن.وقتی باپدرم حرف زدم و ازش خواستم بجای جهیزیه پولش روبهمون بده،موافقت کرد..
 
ٖ
 
با پول جهیزیه تونستم یه خونه اجاره کنم و با باقیمونده اش وسایل ضروری ومهم زندگی روخریدم.خانواده من که عذادار بودن واماده جشن عروسی نبودن،خونواده دانیال هم خرج ومخارج جشن عروسی رو نداشتن.بخاطرهمین تصمیم گرفتیم بریم ماه عسل و برگردیم توخونه خودمون. رفتیم ماه عسل وروزهایی که ماه عسل بودیم فقط مشغول گشت زدن تو شهر و تفریح بودیم.شب ها هم‌برمیگشتیم و خسته میخوابیدیم..دانیال بهم نزدیک نمیشد وحس میکردم میخواد توخونه ی خودمون اینکارو بکنه‌.منم که حسابی خجالت میکشیدم و یجورایی خوشحالم بودم که فعلا نمیخواد بهم نزدیک بشه.دانیال توتموم مدتی که منو میشناخت هیچوقت بهم دست درازی نکرد..بعدازماه عسل برگشتیم خونه خودمون.شب اول گذشت و هیچ اتفاقی بینمون نیفتاد‌.صبح با شوق وذوق ازخواب بیدارشدم.با دستپختی که همیشه زبون زد فامیل بود غذای موردعلاقه دانیال رو درست کردم.باهم غذا خوردیم و دانیال رفت سرکار..برای برگشتنش همش ذوق زده بودم و از فکرکردن به اینکه شاید امشب واقعا مال دانیال بشم قند تودلم آب میشد.دانیال مثل همیشه ازکار برگشت و کمی حرف زدیم وشام خوردیم وآماده خوابیدن شدیم.امشب دانیال بهم نزدیک شد..قلبم‌به شدت میزد و از استرس پاهام میلرزید.دانیال هم مضطرب بود و نمیدونست میخواد چیکارکنه.اینقدرجو بینمون سنگین و کسل کننده بودکه نمیتونستم درد رو تحمل کنم و مانع نزدیک شدن دانیال شدم.شب بعدی هم این اتفاق تکرار شد..شب های بعد وبعدیش هم‌همینطور.روزهاوشب ها میگذشت و هنوزم هیچ رابطه ای بین ماشکل نگرفته بود.تموم این شب ها شد هفت ماه..هفت ماه در سکوت شبانه وبدون هیچ ضربه ای به بکارتم گذشت.دانیال عصبی بود و من کلافه..رابطمون سرد شده بود.فقط درحد نیازکنارهم بودیم.
هرباردانیال سعی کرده بود بکارتموبگیره اما نمیتونست.نه اون میتونست و نه من تحمل دردداشتم.بااینکه دختردرس خونده و دنیادیده ای بودم اما نیاز به راهنمایی داشتم..خانوادم فکرمیکردن همه چی رو میفهمم و خانواده دانیال هم یقینا همین فکررو کرده بودن که هیچ سراغی ازمون نمیگرفتن..تااینکه یروز مادرشوهرم قضیه رو فهمید ومطمعنم دانیال چیزی بهش گفته بود.حسابی عصبانی بود و تا تونست منو تحقیرکرد.میگفت تومشکل داری‌..وقتی بچه بودی کمرتو عمل کردی و حتما بخاطرهمینه نمیتونی رابطه برقرارکنی.یجورایی شرمنده بودم.ازخودم خجالت میکشیدم. اینقدرتوگوشم گفتن که مقصرم که خودمم باورکرده بودم.مجبوربودم برم سرکار تابتونم کرایه خونه و اقساطمونو پرداخت کنم.بازهم به مهدکودک رفتن ادامه دادم.ازصبح میرفتم سرکارو عصر خسته و نگران برمیگشتم خونه.
 
 
توخونه هم که هیچ شوق و انرژی ای بینمون نبود.میترسیدم زندگیمو ازدست بدم.تصمیم گرفتم برم پیش دکتر وازشون کمک بخوام..هروز دکترای مختلفی میرفتم و هرکدومشون راهکارهای مختلف بهم پیشنهادمیدادن.اما موقع نزدیکی که میشد بازهم بدنم قفل میکرد و ترس زیادی از درد داشتم و مانع انجام کارمیشدم.خیلی ناراحت بودم.تموم بار و غصه زندگی روی دوش من بود‌‌.ازطرفی نگران رابطمون بودم و ازطرفی فکرمایحتاج خونه وزندگی امونمو بریده بود.من یه وخترنازپرورده و سختی نکشیده چطور میتونستم سختی هارو درک کنم..اینقدردرگیرش شده بودم که به کل رفاه و آرامش روفراموش کرده بودم.ازطرفی دخترمغروری بودم که نمیخواستم کسی ازمشکلاتمون خبرداشته باشه و همچی رو ازخونوادم پنهون میکردم.بلعکس من دانیال تموم ریز و درشت زندگی ومشکلاتمون رو کف دست مامانش میزاشت و بهش اجازه هرنوع توهین ودخالتی رومیداد..نیازداشتم دانیال حمایتم کنه و باآرامشی که داشت منو آروم کنه‌اما دانیال هم بی تفاوت منو رها میکرد به امون خدا و میرفت.یشب بازهم بهم نزدیک شد اما اینبار درگیری وبحث بزرگی‌بینمون پیش اومد.عصبانی شد وزنگ زد به مامانش و اونم خیلی زود خودشو رسوند..انگارکه منتظرهمچین فرصتی باشه گفت مادیگه نمیتونیم تحمل کنیم و باید به خونوادت خبربدیم که تومشکل داری.حرفهای من هیچ تاثیری روی اون خونواده نداشت ومجبورم کردن ساعت یازده شب همراهشون برم خونه پدرم.‌.اونشب مامانم حسابی ترسیده بودوهول کرده بودومنم داشتم ازخجالت آب میشدم.باورش نمیشد من دچارهمچین مشکلاتی شدم و تاالان هیچی بهشون نگفتم.خیلی ازدستم ناراحت شد اما براش توضیح دادم که فکرمیکردم یه مشکل طبیعیه و حل‌میشه و نمیخواستم شمارو درگیرمسائل کنم.فردای اون روز بامامانم رفتیم پیش پزشک متخصص و اون بهم گفت تودرگیربیماری( واژینیسم) شدی یعنی ترس شدید ازنزدیکی و اونجابود که زندگی برام تیره ترازقبل شد.دکترمیگفت چون ازروز اول نتونستی و شوهرت هم کمکت نکرده دیگه امکان نداره بتونی اینکاروانجام بدی و تنهاراه برداشتن بکارتت اینه که عمل کنی..قرارشد عمل کنم و اینکارروهم انجام دادم.بلافاصله بستری شدم و عمل کردم و بعداز چندساعت برگشتم خونه پدرم.چندروزی اونجا استراحت کردم و رفتم خونه خودم..دکتر گفته بودتا یک هفته نزدیکی نداشته باش اما بعدازون میتونی اینکارو بکنی..هرچند دانیال اصلا سمتم نمیومد اما بعدازیک‌هفته من بهش اصرار کردم که اینکارو به اتمام برسونه.حالاکه دیگه مانعی نیست و من عمل کردم!دانیال بهم نزدیک شد.اما بازهم انرژی لازم برای اینکاررو نداشت‌.من هنوزم میترسیدم‌اما سعی کردم تحمل کنم.
 
 
بخاطر زندگیم بخاطر شوهرم که میدیدم داره جلوی چشمام آب میشه..دانیال میگفت تونمیتونی..میگفت نمیشه ولم کن خسته شدم،ومثل همیشه فرار کرد و خودشو زد به خواب.هرچقدراز شکستن وخورد شدنم بگم کافی نیست..به خودم لعنت میفرستادم که نتونستم زن خوبی برای شوهرم باشم..مادردانیال پیشنهادداد برای چندروزی بریم شمال..قبول کردیم و با خانواده دانیال و دامادشون راهی شمال شدیم..اون مسافرت باعث شد تموم روزرو درکنار دانیال باشم.چون دیگه نه سرکارمیرفتم نه دانیال میرفت بیرون ازخونه.بنظرم رفتارش عجیب بود.مدام گوشی تو دستش بود.توماشین همش گوشیش زنگ میخورد و جواب نمیداد یا میرفت تنهایی یه گوشه حرف میزد..اینقدرمشکوک رفتارمیکرد که بهش شک کردم.بیشتر به گوشیش دقت میکردم.به لبخندهای گاه و بیگاهش که به گوشی مینداخت..منتظربودم گوشیش رو بردارم تا ببینم چی اون تو داره میگذره..وقتی گوشیشو گذاشت و با دامادشون رفت سمت جنگل نگاهم افتاد به صفحه گوشی که یه شماره روش بود و داشت زنگ‌میخورد.بلافاصله شماره رو نوشتم رو کاغذ وگذاشتم توی کیفم.باید میفهمیدم کی به شوهرم زنگ‌میزنه..موقع برگشتن از جنگل دانیال کیفم رو برد تو ماشین و مثل اینکه متوجه نوشتن شماره شده بوده و شماره رو از توکیفم برداشت.بعدش هرچی دنبالش گشتم نبود که نبود.این قضیه گوشی بدجوری حساسم کرده بود و همه متوجه این شده بودن.مدام بهش میگفتم چرا گوشیتو نمیزاری زمین؟واونم بی تفاوت رفتارمیکرد..یروز که گوشیش زنگ‌خورد من بلافاصله جواب دادم و متوجه شدم یه زن پشت خطه..باورم‌نمیشد دانیال داره بهم خیانت میکنه.کسی که برای بدست اوردن من کلی تلاش کرد،اونی که اینقدراصرار کرد وآخرش بامن ازدواج کرد.چرا حالا بایدبهم خیانت کنه؟اشک توچشمام جمع شده بود اما نمیتونستم‌به کسی چیزی بگم.حتی به دانیال..همچی رو ریختم تودلم و خودمو میخوردم..بازهم خودمو مقصر میدونستم.تقصیرمن بود.من باعث شدم شوهرم بره سمت یکی دیگه.پس بگو دلیل سردیش چی بوده،حتما جای دیگه خودشو تخلیه میکنه..ازون مسافرت لعنتی برگشتیم شیراز و من تموم مدت تو خودم بودم و ازعصبانیت با سردرد دست وپنجه نرم میکردم..برگشتیم خونه خودمون و من به دانیال گفتم که متوجه خیانتش شدم.اولش انکارمیکرد اما بحثمون شدید شدو بالا گرفت..به گوش خونوادهامون رسید و اوضاع بدجوری بهم ریخت..بازهم نمیخواستم ازش جدابشم..میخواستم هرکاری بکنم که ببخشمش.سعی میکردم بهش حق بدم.اما حق بااون نبود.نباید اینقدرزود بهم خیانت میکرد.من به دانیال نیازداشتم.کاش باهام حرف میزد.کاش اینقدرتوخودش نبود وازمشکلاتمون فرارنمیکرد..
 
 
بازهم تصمیم گرفتم برم دنبال مشکلم وخودم حلش کنم.وارد گروه تلگرامی مربوط به بیماریم شدم و هروز تمرین هاشوانجام‌میدادم.وقتی خسته و کوفته ازسرکاربرمیگشتم خونه بااینک دوست داشتم استراحت کنم اما اینکارو نمیکردم و برای زندگیم تلاش میکردم..باتموم ترس و دردی داشتم تمرین هارو انجام میدادم.
باهمه ی سختی هاش اون دوره رو تموم کردم و وقتی به تمرین آخر رسیدم متوجه شدم دیگه مشکلی با نزدیکی ندارم.خانوم های زیادی تو گروه بودن که همین مشکل روداشتن و من ازینک تنها نیستم خوشحال میشدم..بعداز تمرین آخرم یه شام خوشمزه درست کردم.به خودم رسیدم و یه لباس خوشگل پوشیدم.آرایش جلفی کردم و منتظراومدن دانیال شدم..انتظارداشتم با دیدنم خوشحال بشه و بغلم کنه.اما اصلا براش فرقی نداشتم.حس میکردم هرکاری میکنم نمیتونم خودمو تودلش جاکنم.اما بازهم بیخیال نشدم.بعداز شام بهش گفتم دیگه هیچ ترسی از نزدیکی ندارم و میخوام امشب باهم باشیم.اولش قبول نمیکرد.بازم‌میگفت تونمیتونی.میخای عصبیم کنی.اما اینقدراصرار کردم که قبول کرد و بهم نزدیک و نزدیک ترشد‌..اونشب بعداز دوسال باهمه ی وجودم تو بغل شوهرم موندم.بدون هیچ ترس و اضطرابی..هردومون ازین وضعیت خوشحال و راضی بودیم و فکرمیکردم دیگه هیچ مشکلی تو زندگیمون نداریم..شب های بعدی اما دانیال بازهم سرد بود.بازهم بهم توجه نمیکرد.توتمام مدتی که سرکار بودم حتی یبارم بهم زنگ نمیزد.توخونه باهام گرم‌نمیگرفت و اصلا پابه پای من و زندگیمون تلاشی نمیکرد.
میدونستم بخاطردخترای زیادی که توزندگیشه ازمن زده شده.دیگه واقعا میفهمیدم خیانت کارخودشو کرده و داره زندگیمونو نابودمیکنه.شکننده شده بودم..تموم اوقات استراحتم گریه میکردم.درد میکشیدم.قلبم به درد میومد اما نمیتونستم هیچ کاری بکنم.نمیزاشتم خونوادم متوجه بشن چون اونها نمیتونستن سختی کشیدن منو تحمل کنن و حتما ازم میخواستن جدابشم..ازطلاق میترسیدم،ازجدایی وحشت داشتم..بامادر دانیال حرف میزدم،میگفتم دانیال بهم خیانت میکنه،ازش کمک میخواستم،اما اون بدون هیچ تاملی میگفت تومشکل داری و پسرم حق داره نیازشو خودش برطرف کنه!چجوری میتونستم بگم من دیگه مشکلی ندارم؟چجوری میتونستم بهشون ثابت کنم که من مریض نیستم.حجب وحیایی که داشتم مانعم‌میشد از رابطمون حرف بزنم..فقط اشک میریختم و غصه میخوردم.غصه خوردن ها وتلاش های بی وقفه ی من برای نگه داشتن زندگیم هیچ فایده ای نداشت.دانیال هروز سردتروسردترمیشد.کارکردن من وحقوق ناچیزم هم نمیتونست جواب زندگیمونو بده.چشم بازکردم دیدم کرایه خونمون عقب افتاده..
 
 
صاحب خونه جوابمون کرده وباید خونه روخالی کنیم.دانیال ازصبح که ازخونه میزد بیرون شب برای خواب برمیگشت.نمیدونستم کجامیره.باهام حرف نمیزد..هیچی نمیگفت.مطمعن بودم سرکارهم نمیره.هیچوقت هیچ پولی بهم نداد،اصلا وضعیتمون براش مهم نبود.حس میکردم اصلا کارهم نمیکنه..تامیومدم باهاش حرف بزنم میگفت رو اعصابم نرو.میگفت بهم گیرنده و مسئله رو تموم میکرد.با فشارهایی که صاحبخونه بهمون وارد کرد مجبورشدیم خونه روتحویل بدیم و یه خونه توکوچه و محله ی مادرشوهرم اجاره کنیم..ازوقتی به اون خونه رفتیم اوضاع زندگیمون بدتروبدترشد.اوایل برای شام میرفتیم خونه مادرشوهرم اما کم کم متوجه شدم افسار ونظم زندگیم ازدستم خارج شده،بخاطرهمین باتموم خستگی هام خودم غذادرست میکردم ومنتظر اومدن دانیال میشدم..هرزگاهی میومد خونه اما بیشتراوقات خونه مادرش میموند.درحالی که من توخونه از خستگی و ناراحتی زجه میزدم ازپنجره بیرونو نگاه میکردم وماشین دانیال رو میدیدم که جلوی خونه پدرش پارک شده.خیلی دلم میگرفت خیلی بهم برمیخورد اما همین که برای خواب میومد خونه بازهم راضی بودم..حس میکردم هنوزم براش مهمم..دوستم داره ونمیتونه ترکم کنه..مجبورشدم ازمهدکودک بیام بیرون و به عنوان فروشندگی مشغول بکارشدم.ازصبح که میرفتم سرکار ساعت نه شب برمیگشتم خونه.تموم مدت روی پا می ایستادم و باتموم وجودم کارمیکردم.اگه کارنمیکردم نه چیزی براق خوردن داشتیم نه هیچ کرایه خونه ای رو میتونستیم پرداخت کنیم.گاهی اوقات از فرط خستگی نشسته خوابم میبرد یا وقتی برمیگشتم خونه گرسنه و تنها اشک میریختم..دلم میخواست دانیال کنارم میبود.بهم انگیزه میاد‌.دوست داشتم باهم حرف بزنیم ومشکلاتمونو حل کنیم اما هیچ فایده ای نداشت.درروز شاید فقط نیم ساعت همدیگه رو میدیدیم اونم شب ها وموقع خواب که برمیگشت خونه.تموم مدت خونه ی مادرش میموند و اصلا بودونبود من رو حس نمیکرد.گاهی اوقات سرکار بخودم میومدم و میدیدم دانیال حتی یه زنگ هم بهم نزده..باتموم بدی هاش دلم براش تنگ میشد.اون شوهرم بود،گوشی رو برمیداشتم و بهش زنگ میزدم اما بلافاصله میگفت چیه چیکارداری؟یجوری باهام حرف میزد که پشیمون میشدم و ساعت ها اشک میریختم.تموم مشتری هادلشون برام میسوخت و تحسینم میکردن که اینقدر قوی و مصمم برای زندگیم تلاش میکردم..هرچی بیشتر میگذشت دانیال دیرتر برمیگشت خونه.وقتی اعتراض میکردم بهش برمیخورد و میزاشت کف دست مامانش،اونم سریعا بهم حمله میکرد ومیگفت بتوربطی نداره،دوست داره بیادخونه پدرش!خیلی تنهابودم وهروزتنهاترهم میشدم.حس میکردم این یه زندگی اجباریه و بزور دارم تحملش میکنم..
 
 
یشب برای دانیال تولدگرفتن و خواهرش زنگ زد بهم گفت توام بیا اما من نرفتم.اونقدر دلم شکسته بود و تو سرم افکارمنفی میپیچید که همش بغض داشتم.آخرشب دانیال با یه بشقاب کیک اومد خونه.اما من بهش محل نزاشتم وباهمون بغض سنگینم خوابیدم..هرچی فکرمیکردم به این نتیجه میرسیدم که باید زمان بیشتری توخونه باشم..یروز متوجه شدم دانیال لباس هاشو گذاشته تو ماشینش.اونروز خیلی ناراحت شدم.اونجامطمعن شدم هنوزم داره بهم خیانت میکنه و یقینا رابطه های متعددی داره.باصاحبکارم حرف زدم و ازش خواستم یه شیفت کارکنم..اونروز ساعت۳برگشتم خونه.دیدم دانیال خونه مادرشه.منم رفتم اونجا.تادیدمش چشمام چهارتاشد‌.حسابی خوشتیپ شده بود و به خودش رسیده بود.گفت دارم میرم سرکاراما من باور نکردم..بااین لباس هاهیچوقت نمیرفت سرکار..رفتم تواتاقی که وسایلش اونجا بود..تو نایلونی که اماده کرده بود باخودش ببره رو نگاه کردم و بادیدن اسپری تاخیری قلبم به درداومد.اونجاواقعا قلبم شکست..نتونستم تحمل کنم ودانیال رو صدا کردم تواتاق..وقتی اومد اسپری رونشونش دادم وگفتم اینجوری میری سرکار؟این چیه؟؟بحثمون بالا گرفت و خونوادش هم متوجه شدن.اما دریغ از یک ذره عدالت!هیچکدومشون دانیال رو مقصر ندونستن و فقط انگ مریضی ومشکل داری رو بمن چسبوندن..ازون روز ببعد دانیال خیلی وقیح شده بود..دیگه فهمیده بود دستش رو شده و خیلی راحت جلوی من با دوست دختراش حرف میزد.ازشون تعریف میکرد و از زیبایی هاشون میگفت..خیلی خورد میشدم،حرص میخوردم،داد میزدم،گریه میکردم اما اصلا فایده نداشت.دانیال بدجوری خودشو رها کرده بود و بی حیا شده بود.شب ها ساعت ۳و۴ برمیگشت خونه و من تموم اون مدت تنهایی تو اتاق میچرخیدم و باخودم حرف میزدم..یشب خیلی دیرترازشب های قبل برگشت خونه.دقیقا ساعت پنج صبح بود که کلید انداخت توی در و وارد خونه شد.ازدستش عصبانی بودم،نمیتونستم تااین حد بی بندوباریشوتحمل کنم.رفتم سمتش و تاتونستم داد زدم وباهاش بحث کردم.گفتم تاالان کجا بودی؟چرااینقدردیر اومدی؟خجالت نمیکشی؟توزن نداری؟خونه و زندگی نداری؟؟چرااینقدر عوضی شدی چرا منو نمیبینی؟بحث سنگینی کردیم و دانیال رو ازخونه پرت کردم بیرون و درو قفل کردم.بهش گفتم برو همونجایی که بودی واونم باحالت قهر رفت..اونشب خیلی راحت خوابیدم.صبح ازخواب بیدارشدم و برای خودم یه صبحونه عالی و یه چای خوش عطر پراز برگ گل درست کردم.صبحونه رو کامل خوردم واون روز سرکارنرفتم.زنگ زدم به قفل ساز و قفل خونه رو عوض کردم.من اونشب تصمیم گرفتم به این خفت پایان بدم.من تشنه ی زندگی بودم.
 
 
تشنه ی آرامش بودم و فهمیده بودم بادانیال هیچوقت بهشون نمیرسم. من دختر پرشورو سرزنده ی تحصیل کرده ای بودم که ازنظر خونه داری و دستپخت زبون زدهمه بودم.چه از نظر خونواده وچه فرهنگی خیلی بادانیال تفاوت داشتم.هیچکس فکرشو نمیکرد پنج سال برای زندگیم بجنگم..درست توتمام این سال ها منو یه آدم مشکل دار معرفی کردن وجلوی همه خوردم کردن..درحالی که خودم بدنبال مشکلی که نداشتم رفتم و برای حل کردنش حاظر شدم عمل کنم اما شوهرم کسی که هفتاد درصد مشکل ازخودش بود خیلی راحت و بیخیال با غریبه ها عشق بازی میکرد..تصمیمم روگرفته بودم.من چرا باید این بلاهارو تحمل کنم؟حقم این همه له شدن و یه تنه ایستادن نیست..باخودم گفتم زندگیم از الان شروع میشه و اون آدم بی لیاقت رو اززندگیم حذف میکنم..میخواستم فقط زندگی کنم همین!بعداز سه روز با دانیال تماس گرفتم.بلافاصله گوشی رو جواب داد و بهش گفتم میخوام ازت جدابشم.فقط بهم وکالت طلاق رو بده ومنم مهریمو میبخشم و بعدش برو به سلامت.دانیال نمیتونست باورکنه زنی که اینقدرپیگیرش بود واقعا میخواد ازش جدابشه.اینوازسکوت طولانی که پشت گوشی کرده بود فهمیدم.اون واقعا شوکه شده بودو بعداز چنددقیقه گفت میام خونه حرف میزنیم.وقتی اومد وکلید انداخت فهمید قفل عوض شده‌ خیلی عصبانی شد.اما مصمم بهش گفتم میخوام‌جدابشم و دیگه نمیتونم ادامه بدم.اولش سعی کرد با دروغ و دلیل و مدرک ثابت کنه اونشب پیش دوستاش بوده،اما بهش اجازه حرف زدن ندادم و بهش گفتم ازین ببعدباخیال راحت به دوست دخترات برس‌..داد میزد و بحث میکرد اما فایده ای نداشت..بازهم ازخونخ بیرونش کردم و زنگ زدم به پدرم.تموم ماجرارو براش تعریف کردم واونم حمایتم کرد.درعرض چند روزجهیزیمو بار زدم و برگشتم خونه پدرم.‌جایی که بارفتن من آرامشم ازشون گرفته شده بود.جایی که هرچقدرتلاش کردن مانع اشتباهاتم بشن،نشد..خونوادم با کمال میل منو درآغوش پر ازعشقشون جای دادن..همسایه ها بهم‌زنگ‌زدن وگفتن با رفتن من،دانیال دست تو دست یه دختر دیگه میره خونه پدرش.هرچندمیدونستم چقدر وقیحه اما نتونستم باورکنم که خونوادش اجازه بدن توخونشون قرار بزاره.بخاطرهمین یروز رفتم خونه همسایشون وپنهونی از پشت پنجره همچی رو باچشمای خودم دیدم..خونوادش هم از خودش پست تر بودن که اجازه میدادن کسی که هنوزاز زنش جدا نشده اینقدرراحت با ینفر دیگه رابطه داشته باشه.ازینکه این صحنه رودیدم خیلی خوشحال شدم چون باعث شد هیچوقت احساس گناه نکنم وخودمومقصرندونم..دانیال که صددل عاشق دوست دختر جدیدش بود قبول کردبهم وکالت بده ومنم مهریموبخشیدم و ازش جداشدم..
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sara
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه bcrrn چیست?