سارا قسمت دوم
بعدازون تادوروز ازاتاق بیرون نرفتم وتاتونستم گریه کردم و خومو تخلیه کردم
.برای دانیال گریه نکردم بلکه برای زحمات و شب بیداری ها و خستگی های خودم گریه کردم..برای یه تنه جنگیدن و درآخر به مقصدنرسیدنم اشک ریختم.اما باهمون گریه ها دانیال وخاطراتش رو خاک کردم و زندگی جدیدمو شروع کردم..دانیال بعدازدوماه تازه متوجه شده بودی چقدرحقم بدی کردهازصبح تا خودشب بهم پیام میدادو میخواست ببخشمش ،دوباره شده بودهمون دانیال عاشق پیشه،اما من دیگه قصد ادامه زندگی بااون رو نداشتم بخاطر همین خطموعوض کردم تا همین راه ارتباطی هم بسته بشه..خانوادم حسابی دورمومیگرفتن و کمکم میکردن فراموش کنم.بهم پیشنهاددادم جهیزیمو بزارم تو سایت و بفروشمشون.میگفتن بموقش بازهم برات میخریم،منم موافقت کردم و همشونو آگهی کردم تو سایت دیوار.همه ی اتفاقات قشنگ زندگیم ازون آگهی شروع شد.بعدازچندروز یه آقایی تماس گرفت و گفت تلوزیون رومیخواد.باهم به تفاهم رسیدیم و قرار شد بیاد تلوزیون رو ببره.به مامانم سفارش کرده بودم هرموقع اومد اون بره و تحویل بده.یروز مامانم توحمام بودو منم مشغول سبزی پاک کردن بودم که زنگ در رو زدن..ایفون روکه برداشتم فهمیدم برای تلویزیون اومده.یه چادر کج و کوله سرم کردم و باهمون قیافه بهم ریختم رفتم دم در..یه آقای جوان و قدبلندبود یاصورت سفید وموهای بود.اصلا فکرنمیکردم اونی که پشت تلفن باهاش حرف زدم همین باشه.بخاطر قیافه بهن ریختم خیلی خجالت کشیدم چون پشت تلفن سعی کرده بودم خیلی باکلاس رفتارکنم.خلاصه باخجالت راهنماییش کردم توخونه و تلوزیون رو بهش نشون دادم و اونم تلوزیون رو برداشت و تشکرکرد ورفت.
دو روز بعد داشتم چایی میخورم ک گوشیم زنگ خورد.دیدم همون آقاست نمیدونم چرا ولی با یه خجالت بیشتری باهاش حرف زدم.گفت کنترل تلوزیونو فراموش کردید بهم بدین!منم گفتم واقعا نمیدونم کجا گذاشتم حتما پیدامیکنم و تماس میگیرم.فرداش تماس گرفتنو گفتم بخدا پیداش نکردم پیدا کردم تماس میگیرم. اون اقاهه آدرس یه مجتمع تجاری ک بالاش شهر بازی بود دادنو گفتن محل کارم اونجاست پیدا کردید مسیرتون گرفت بیارید منم چشمی گفتمو قطع کردم در حال غر زدن بودم ک پدر منو درآورد برا یدونه کنترل اینقدر زنگ زد مامانم گفت کنترل چی؟ براش توضیح دادم گفت کنترلو جدا گذاشتم ک گم نشه بعدیادم رفته بهت بگم.اورد بهم داد وگفت زودتربده بهش.بنده خدا گناه داره بالاخره پولشو داده!منم گفتم باشه مسیرمون افتاد میبرم میدم.که مامانم پیشنهادداد اینسری ک هستی خواهر زادمو بردیم شهربازی میریم کنترلم میرسونیم به صاحبش..
شب موقع درس خوندن گوشی رو گذاشتم رو حالت پرواز و بعدازدرس خوندنم خوابیدم. صبح که بیدار شدم رفتم صبحونمو خوردم با مامان ناهارو درست کردم.طرفای ساعت یک رفتم تو اتاقم ک درس بخونم گوشیمو روشن کردم دیدم اون اقاهه پیام گذاشته سلام خوبی؟!اصلا حوصله و تحمل اینجور رابطه ها رو نداشتم تصمیم گرفته بودم فقط درس بخونم واون چند سالو جبران کنم.تو فامیل وغریبه پیشنهاد زیاد داشتم ولی چشم بسته رد میکردم.اینقدرکه اذیت شده بودم حتی میترسیدم بهش فکرکنم.جواب دادم و بدون سلام گفتم شماکه کنترلتو گرفتی!سریع جواب داد خواستم حالتونو بپرسم.گفتم:بیخود!جواب داد:وا چقدر ناراحتی چی شده از چیزی ناراحتی؟ تا این پیامو داد بلاکش کردم.با خودم گفتم اون ک عاشقم بود اونجوری روزگارمو سیاه کرد..دیگه خدامیدونه این یکی چی میخواد بشه.اون روزها حسابی عصبی و کلافه بودم و هرکاری میکردم نمیتونستم جلوی رفتار و پرخاشگری هامو بگیرم.حس میکردم به زمات بیشتری برای ترمیم روحم نیاز دارم.
اونروز گذشت و شب مسیج داد.گفت من اصلا قصد مزاحمت ندارم.کنترلم خودم گرفته بودم،میخاستم به بهونه کنترل تو رو ببینم..جایی ک کار میکنم در روز بیشتر از صدتا دختر و زن میبینم و ندید بدیدم نیستم.فقط میخام یبار باهات حرف بزنم.
جوابشو ندادم و خوابیدم.اون هر روز بهم پیام میداد. با اینکه هیچ جوابی نمیدادم.
اونشب به خودم اومدم دیدم دو ساعته باهاش حرف زدم.من دختر مغروری بودم و سعی میکردم از زندگی قبلیم جلوی خونوادم حرف نزنم و بروز ندم که چقدرداغونم وخودمو قوی نگه میداشتم.ولی شب ها وتوخلوتم همش با گریه میخوابیدم. صحبت کردن بااون پسر هم نا خودآگاه بودو از سر نیاز به صحبت کردن دو ساعت طول کشید..دیگه فهمیده بودم اسمش علی هست وکم کم رابطمون شکل گرفت.از همون شب ب خودم گفتم چرا اینقدر باید خودم و احساسمو سر کوب کنم؟ یه عمر باهاش حرف میزنم اما قرار نیست ک وابسته شم یا ازدواج کنم که بازم بدبخت بشم.نیازدارم یکی توزندگیم باشه وکی ازین بهتر؟خیلی اصرار داشت برم ببینمش ولی من ترجیح میدادم فقط بهش پیام بدم تا اینکه بعد از یک ماه یه روز تو کافه قرار گذاشتیم. علی فرزند آخر خونوادش بودو مادر نداشت و یه پدر خیلی پیر داشت که شهرستان بود. خواهر زاده و برادر زاده هاش ازش خیلی بزرگتر بودن.واونم سی سالش بودو سه سال از من کوچیکتر بود.اون روز تو کافه با هم کلی صحبت کردیم و کنارش عجیب اروم بودم.یه آرامشی که بعد از سالها نصیبم شده بود. منی ک سعی میکردم خودمو از اون رابطه ها دور نگه دارم درکنار علی خیلی اروم تر میشدم.حرف زدنش شوخی هاو خنده هاش اصلا انگار منو به یه دنیای دیگ میبرد.وقتی پیشش بودم اصلا ب هیچی فکر نمیکردم روحیه اش اینجوری بود ک نمیزاشت ناراحت بشم.
پر از انرژی مثبت بود.
.پر از امید پر از انگیزه و من واقعا به همچین آدمی کنار خودم نیاز داشتم. اون موقع ب اینکه چی درسته چی غلطه فکر نمیکردم. فقط به آرامشی ک بعد از سالها نصیبم شده بود فکر میکردم .رابطه منو علی روز ب روز داشت محکمتر میشد.اونم خیلی به من علاقه داشت این وابستگی روقشنگ متوجه میشدم.کم و بیش از زندگیم بهش گفته بودم بجز اون قسمتی که تورابطه با شوهرم مشکل داشتیم.علی با اینکه خواهرو برادراش شیراز بودن ولی خونه داشت وخودش تنها زندگی میکرد.
یه روز داشتیم تو پارک قدم میزدیم که دستمو گرفت و سریع بوسیدم.اون بوسه شیرینترین بوسه زندگیم بود. یه لحظه داغ شدم وناخواسته هولش دادم عقب.گفت تو چرا ازمن میترسی؟ ازینکه من بهت نزدیک میشم خیلی ترس و استرس داری؟یهو یه دلشوره عجیبی افتادتو وجودم..خدایا نکنه مشکل دارمونمیدونم ؟چراباشوهرم که رابطه داشتم همش با ترس و استرس بود؟چرا هیچ لذتی نبودوبا هزارتا کابوس ودرد تموم میشد؟؟دست خودم نبود وقتی یه جنس مخالف بهم نزدیک میشد این حال بهم دست میداد.اینقدربهم تلقین کرده بودن که مشکل داری که واقعا داشت باورممیشد.
میترسیدم بازم اون مشکلات برام پیش بیاد و عشق وآرامش علی رو ازدست بدم.نزدیک ساعت نه بود که اومد دنبالم که برسونتم باشگاه.هروقت بیرون کار داشتم خودش میومد منو میبرد. بعدش گفت زیاد نمون زودتر میام دنبالت! ساعت ده بود اومد دنبالم کلی وسایلم خریده بود.گفت واسم ناهار درست میکنی؟گفتم اینا بهونست ک منو ببری خونت؟ خیلی ناراحت شد گفت مگه میخوام بدزدمت یا کاری کنم ک دنبال بهونه باشم؟از حرفم خیلی ناراحت شدم ولی زده بودم دیگ..علی خیلی با احتیاط با من حرف میزد تا اونجایی ک میتونست احترام نگه می داشت و رعایت میکرد اگ مشکلی پیش میومد با صحبت کردن حلش میکرد اونروز همون موقع نزدیکای خونه منو پیاده کردو رفت.دیگ اصرار نکرد برم خونش.منم خودمو میخورم ک نکنه میخواد تنهام بزاره چون خیلی دوسش داشتم و نمیتونستم فراموشش کنم!نیم ساعت بعد پیام داد خوبی؟فوری تماس گرفتم گفتم ببخشید ناراحتت کردم نشد ک بیام.گفت از حرفت ناراحت شدم ولی از نیومدنت نه!تو هر وقت دوست داشتی بیا.داشت ناهاردرست میکرد و منم قطع کردم که مزاحمش نشم.علی اونقدر خوب بودو بهم اهمیت میداد و منوتو اولویت اول زندگیش قرارمیداد که گاهی بهم محبت میکرد یا داشت نظرمو در مورد چیزی میپرسید نا خودآگاه اشک تو چشمام جمع میشد.اونو مقایسه میکردم با تحقیرایی ک تو زندگی با دانیال میشدم.دانیال رو با علی مقایسه میکردم و اصلا قابل مقایسه نبودن.
خونشو بلد بودم یه روز صبح صبحانه گرفتم با نون تازه و رفتم خونش.چقدرهیجان زده شده بودو خوشحال!باورش نمیشدمن رفتم خونش.صبحانه رو با هم خوردیم ناهارم برای اولین بار برای علی ماکارونی درست کردم.حینی ک غذا درست میکردم منو بغل میکردو میبوسید اون بوسه ها شیرین ترین بوسه های زندگیم بودو جلوشو نمیگرفتم. ولی بیشترازحدش جلو نمیرفت چون استرس منو دیده بود.خودمم خیلی میترسیدم که اگه بیشتر پیش بره چی میشه؟و یموقع میفهمه من مشکل دارم و رابطمون خراب میشه.اونروز بعد از اینکه ناهارو درست کردم نشستم کنارش.گفت خونه ام چطوره؟گفتم یه کم بزرگه و قدیمی.اگه یه خونه جمع و جورداشته باشی بهتره.گفت خونه رو عوض میکنم ومیام تو محله شما. چون هم به کارم نزدیکتره هم به تو! اونروز به هردومون خیلی خوش گذشت.کنارش واقعا عشق بودو آرامش..
گذشت تا دو هفته بعد.علی بهم زنگ زد و گفت یه خونه پیداکردم تو هم بیا ببین!تو باید بپسندی..رفتم دیدم و با اینکه یه کم قیمتش بالا بود ولی بخاطر من اونو گرفت.خیلی بهم احترام میزاشت اگه از چیزی ناراحت بودم تا خندمو نمیدید بیخیالمنمیشد.خلاصه که شده بود همه زندگیم..آدمی به محبت زنده بود،اونم از هیچ محبتی دریغ نمیکرد. حتی یه کار ساده هم میخاست بکنه نظرمو میخاست حس زن بودنو مهم بودنو اولین بار اون بهم داد.چون علی رو دوست داشتم از اینکه بغلم کنه و ببوستم واقعا لذت می بردم و مشکلی نداشتم.آپارتمان جدیدشو که گرفته بود با کلی ذوق و عشق با هم چیدیم.ظهر که شد علی رفت ناهارو گرفت وبا هم خوردیم. من خسته شده بودم ودراز کشیدم، اونم اومد کنارم. همینطور ک با هم صحبت میکردیم دستشو دور کمرم حلقه کرده بود یه لحظه دیدم بوسه اش ادامه دار شد اینقدر دوسشش داشتم ک باهاش همراه شدم.اصلا اون لحظه رو یادم نمیاد انگار تو یه دنیای دیگ رفته بودمو و اصلا اختیار خودمو نداشتم واقعا یه لحظه ب خودم اومدم دیدم اون اتفاقی که نباید افتاده و منم هیچ ترس و دلهره ای ندارم. اصلا باورم نمیشد بدون ترس و دلهره یه رابطه کامل داشتم. علی که کارش تموم شده بود منو تو بغلش گرفتو گفت اصلا ب زنی ک شش سال شوهر داشته نمیخوردی،مطمینی شوهر داشتی؟ من در مورد جزییات رابطم اینکه مشکل داشتیم چیزی بهش نگفته بودم ی لحظه دلم گرفت و زدم زیر گریه.علی هول شده بودو تند تند معذرت خواهی میکردو بوسم میکرد.شرمنده بودکه تا این حد پیش رفته ولی من گریه ام بخاطر اون نبود. بخاطر شش سال تحقیر بود.
دو ماه تموم علی در مورد ازدواج حرف میزد و من حتی جرات نمیکردم تو خونه مطرحش کنم.چون بخاطرازدواج قبلیم هممون اذیت شدیم وقصد داشتم درس بخونم وحسابی از ازدواج میترسیدم.از یه طرف علی خیلی با همسر سابقم فرق میکرد،اون عاقلترو فهمیده تر بود.چون خودش تو زندگی همیشه مستقل بوده وبارزندگی رو دوش خودش بوده.واقعا مرد بود و من اینو خوب میفهمیدم.بعد از اون همه سختی اینجورمردهاروخوب میشناختم وخوب متوجه میشدم.
تقریبا هر روز علی رو میدیدم،گاهی میگفتم خدا خیلی بزرگه. اگه علی نیومده بود تو زندگیم من تحمل اونهمه غم وغصه رونداشتم.نیازداشتم ینفرکنارم باشه و حتی شده برای ساعاتی اون همه سختی و تلاش بی نتیجم برای یه زندگی روی آب رو فراموش کنم.
یه روز صبح علی اومد دنبالم ورفتیم برای خونش خرید کردیم.رفتیم فروشگاه و بعدم تره بارو با دست های پر رفتیم خونش..خریدهارو جا دادم وزرشک پلو و مرغ هم درست کردم.علی هم رفت لباسهاشو مرتب کنه و اتاقشو جمع وجورکنه. بعدازچنددقیقه اومد گفت عجب بویی میاد!چقدر گرسنمه..گفتم لباسارو ک مرتب کردی سفره رو میچینم اون روز ناهار خوردیم و من باید میرفتم خونه.علی خیلی آروم بود و حس میکردم ناراحته.
خلاصه اونروزشماره مامانمو دادم به علی.وقتی اومدم خونه با مامانمم در میون گذاشتم.یه توضیح هم براش دادم.مامانمم خیلی استقبال نکرد.گفتم هرچی شما بگیدهمون میشه.اگه صلاح دیدید بدرد زندگی میخوره حرف من حرف شماست!
و خوشحالی مامانم رو ازچهرش متوجه شدم.با اینکه عاشق علی بودم ولی هیچ حرفی درمورددوست داشتنم نزدم.علی فردای اونروز به مامانم پیام داده بود و پیام هاشونو برای منم میفرستاد.حسابی دلشوره داشتم.به مامانم نگاه میکردم که خیلی خونسرد داشت باگوشیش کار میکردوحتی به منم نمیگفت داره بهعلی پیام میده.مامانم جواب داده بود فعلا ازدواج ب صلاح دخترم نیست و خیلی زوده برای ازدواجش. چون چیزی از جداییش نگذشته.خلاصه اونقدرعلی پیام دادو اصرارکردکه مامانم راضی شد یبار ببینتشو باهاش رو در رو صحبت کنه.منم هیچ دخالتی نمیکردم وفقط میگفتم علی بادانیال خیلی فرق میکنه،مسئولیت پذیره و واقعا هم مرد زندگیه.چند روز بعدش با علی و مامانم رفتیم کافه و صحبت کردیم.علی گفت من کاری به ازدواج قبلیش ندارم و همین که تو یه خانواده خوب بزرگ شده وازشناختی که بهش دارم مطمعن شدم میتونه همراه خوبی برای زندگیم باشه،کافیه!خلاصه وقتی صحبتاشون تموم شد و اومدیم خونه،فهمیدم مامانم ازعلی خوشش اومده و قرار شد با بابام صحبت کنه.راضی کردن بابامم به سختی تموم شد،ولی شد! منم اینسری اصلا نظرنمیدادم و علی هم ازم خواسته بود چیزی نگم و بزارم خودشون تصمیم بگیرن.فقط زمانی که ازم پرسیدن دوستش داری وعلی رو میخوای،با هیجان گفتم با کمال میل!!مامانم که هنوزم میترسید ازنظرجنسی مشکل داشته باشم میگفت باید بری پیش پزشک و مشکلتو حل کنی،منم قضیه رابطم با علی رو براش گفتم و بهش اطمینان دادم که دخترش هیچ مشکلی نداشته و نداره.
هردومون دوست نداشتیم جشن عروسی بگیریم واهل تجملات نبودیم بخاطرهمین من وعلی با یه مراسم وعقد خانوادگی ویه مسافرت زندگیمونو شروع کردیم. هر روزکه میگذره تازه می فهمم چقد تو اون زندگیم اذیت شدم و تحمل کردم،یقینا علی پاداش تموم سختی ها و گریه هام بود.الان اینقدربا علی آرامش دارم که حتی تصورشم برای خودم مثل یه رویامیمونه.علی فوق العاده آدم اروم و منطقی هستش و اصلا اهل تنش و بحث و فرارکردن نیست.هنوز نتونسته خونه بخره اما بهترین خونه رو برای من اجاره کرده.همه تلاششو تو زندگیمون میکنه ومنم تا اونجایی که میتونم همراهیش میکنم وخونه پرازعشقمون رو براش آروم نگه میدارم.بعضی از روزهاازسر کارزنگ میزنه وقربون صدقم میره و میگه میخاستم فقط صداتو بشنوم..وقتی قطع میکنه کلی گریه میکنم و یادبی رحمی های دانیال میفتم.از این همه آسیبی که ب روحم زد گریه ام میگیره..درسته با علی آروم وخوشبختم اما هنوزم آثاراون ازدواج ناموفق روی من و روح وجسمم حس میشه..بخاطرتموم فشارهایی که تحمل کردم،میگرن و معده دردعصبی گرفتم.زندگی من از وقتی علی رو دیدم شروع شد اصلا تازه فهمیدم زندگی مشترک یعنی چی؟عشق چی هست وحالا حاضرم جونمم براش بدم..دانیال چندین بار سعی کرد باهام حرف بزنه ومنو برگردونه اما من هیچوقت حاظر نشدم خودمو برای یباردیگه بی ارزش کنم و حتی تموم پیامهاشو نخونده پاک میکردم..دانیال خیلی بهم بد کرد و بعداز رفتنم حسابی بهم ریخت و تنها شد و رو به مواد اورد.اما من اسمشوگذاشتم تقدیر و با گذشته سیاهم خداحافظی کردم.شاید اگه این اتفاق نمیفتاد من هیچوقت علی رو پیدا نمیکردم و یجورایی خوشبختی الانمو مدیون بی رحمی های دانیالم😍
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید
جنده بیشرف