رمان خیالت رفتنی نیست - قسمت 11
می دانستم هر وقت اعصابش به هم ریخته است، ساعت ها در خیابان قدم می زند. الان هم که خودش اعتراف کرد.
سعی می کرد لحنش سرحال باشد اما کلافگی و سرگردانی درون چشمانش مانع می شد.
- خب لیلی خانوم رسیدیم.
بی حرف پیاده شدم و هم گام با یک دیگر وارد رستوران شدیم.
رو به روی یک دیگر نشسته بودیم. دستم را زیر چانه ام روی میز گذاشتم و به او خیره شدم.
- چرا این جوری نگاه می کنی؟ چیزی می خوای بگی؟
- حامد من خسته شدم.
خودش را کمی از صندلی جلو کشید و دستانش را درهم حلقه کرد.
- واسه چی خسته شدی؟
انگار که سر حرف هایم باز شده، گفتم: امروز همسایه مون اومده بود خونه مون. اگه بدونی چیا می گفت.
حرف های شیرین خانم را برایش گفتم که اخم هایش درهم رفت.
با آمدن گارسون که غذا را مقابلمان قرار داد، سکوت کردیم. بعد از رفتن او ادامه دادم: خب راستم میگه دیگه. ما فقط یه صیغه ی محرمیت خوندیم. شناسنامه هامون هم سفیده. اون تیکه کاغذ نباشه یعنی همون جور که بابام میگه، ما نسبتی با هم نداریم و فقط تو پسر دایی ام میشی. همین.
با جدیت به چشمانم نگاه کرد.
- یه سؤال می پرسم، راستش رو بگو.
منتظر نگاهش کردم.
- لیلی تو به من اعتماد داری یا نه؟
- معلومه که دارم. من حتی از چشم هامم بیشتر بهت اعتماد دارم ولی توام یه کم منو درک کن.
- درکت می کنم عزیزم. می دونم شنیدن این حرفا سخته. تو به من اعتماد کن منم قول میدم تا حداقل یکی دو ماه دیگه عروسی مون رو بگیریم.
کلافه گفتم: حامد؟ بعد از یکی دو ماه؟ من منظورم اینه که هر چی زودتر.
سعی داشت که صدایش بالا نرود.
- میگی من چی کار کنم؟ چی کار تونستم بکنم و انجام ندادم؟ تو چرا منو درک نمی کنی؟ اوضاع کارم به هم ریخته. امروز با رئیسم دعوام شد؛ اخراج شدم لیلی. می فهمی؟ بعد تو جای این که از من بپرسی که چمه و چه مرگم شده، نشستی این جا و حرفای اون همسایه تون رو تکرار می کنی؟
به اخم های غلیظش و نگاه دلخورش نگاه کردم.
خودم هم نمی دانستم باید چه بگویم. چگونه دلخوری اش را برطرف کنم؟
به او حق می دادم. من هم بدون اینکه دلیل حالش را بپرسم، این حرف ها را به او گفته بودم.
در دل خودم را به خاطر این بی فکری ام سرزنش کردم.
دستم را روی دستش گذاشتم که با همان اخم و لحنی سرد گفت: غذات رو بخور تا زودتر بریم.
- حامد...
اجازه ی ادامه ی حرفم را نداد.
- چیزی نمی خوام بشنوم.
دهانم برای زدن حرفی باز و بسته شد اما ندانستم چه بگویم.
با اخم های درهمش که قصد باز شدن نداشتند، جلوی در خانه مان نگه داشت.
به سمتش برگشتم.
- حامد؟
به رو به رویش خیره بود و عکس العملی هم نشان نداد. تا کنون با من این گونه رفتار نکرده بود و طاقت دلخوری اش را نداشتم.
- حامد جان؟ باور کن منظوری نداشتم. حامد؟ تو که می دونی تحمل ناراحت تو رو ندارم. چرا بهم نگاه نمی کنی؟ جون لیلی یه چیزی بگو.
می دانستم روی قسم جان من حساس است. به سمتم برگشت. به چشمان خسته و بی حوصله اش نگاه کردم.
- ببخشید دیگه. باشه؟
بدون این که واکنشی نشان دهد، گفت: برو تو. من باید برم.
نه! به این راحتی آشتی نمی کرد.
کمی خودم را به او نزدیک کردم و بوسه ی کوتاه و سریعی روی گونه اش نشاندم و بی توجه به نگاه شوکه اش، پیاده شدم.
چند روزی گذشته بود و حامد هنوز از دستم دلخور بود اما این طور نبود که به من زنگ نزند و حواسش به من و کارهایم نباشد.
هر روز زنگ می زد و از اوضاع درسم می پرسید. دانشگاه دیگر نمی رفتیم چون در زمان فرجه ی امتحانات بودیم. پیام های استاد نادری هم سر جایش بود.
یک بار از خودش پرسیدم که دلیل این کارش را بدانم که با پررویی گفت که دلش می خواهد!
از دستش عاصی شده بودم. آن روز که با حامد بیرون بودیم و دعوایمان شد، می خواستم این موضوع را به او بگویم که آن حرف ها پیش آمد و نتوانستم بگویم.
با وجود دلگیر بودنش اما وقتی می خواستم بیرون بروم می گفت لباس گرم تنت کن. زود برگرد، مراقب خودت باش.
و من در جواب تمام این حرف هایش می گفتم من هم دوستت دارم ای آرام دل من.
ای که بدون آن چشمان دلربایت و آن صدای دلنشینت نمی توانم زندگی کنم، دوست ترت می دارم.
جزوه ام را بی حوصله ورق زدم. دلم حرف زدن با حامد را می خواست. اصلا صدایش مانند دوپینگ بود! شنیدن صدایش انرژی ام را چند برابر می کرد.
خمیازه ای کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم. بی حوصله جزوه ی درس دیگری را باز کردم.
با شنیدن صدای زنگ گوشی ام جزوه را بستم و آن را از روی میزم برداشتم؛ با دیدن اسم حامد لبخندی لب هایم را مزین کرد.
- جانم؟
- لیلی؟ کجایی؟
از صدای مضطربش نگران شدم.
- خونه. چه طور؟ چیزی شده؟
- از هانیه خبر داری؟
با نگرانی پرسیدم: نه. برای چی؟ چی شده؟ چرا حرف نمی زنی حامد؟
- از صبح رفته بیرون. هنوزم برنگشته؛ یه نامه هم گذاشته.
متعجب و نگران گفتم: نامه؟ چه نامه ای؟ کجا رفته؟
کلافه صدایش بالا رفت.
- نمی دونم، نمی دونم. واقعا راست میگی ازش خبر نداری؟
از شدت استرس داشت اشکم در می آمد.
- نه به جون خودت. من الان میام اون جا.
- تو بیای که چی بشه؟
از جا بلند شدم و همان طور که در کمدم مانتوام را در می آوردم، گفتم: من که از نگرانی پس می افتم. الان راه می افتم میام اون جا.
اجازه ی حرف زدن به او را ندادم و گوشی را قطع کردم.
به سرعت لباس هایم را پوشیدم. از اتاق خارج شدم و در حالی که چادر را هول هولکی روی سرم می انداختم رو به مادر توضیح مختصری دادم و سوار آژانسی که جلوی در منتظرم بود، شدم.
با استرس پاهایم را تکان می دادم و پوست لبم را می کندم.
قلبم احساس می کردم در دهانم است. در دل فحش و ناسزا نثار هانیه به خاطر این بی فکری اش می کردم.
چرا این مسیر آن قدر دور شده بود؟ چرا نمی رسیدیم؟
- آقا لطفا سریع تر حرکت کنید.
راننده که پسر جوانی بود، نیم نگاهی از آینه به من انداخت و سرعتش را بیشتر کرد.
به محض رسیدن جلوی در خانه ی دایی، سریع پیاده شدم و زنگ را فشردم.
تا در باز شد، به طرف خانه دویدم. در حالی که نفس نفس می زدم رو به زندایی که با چشمان سرخ شده به استقبالم آمده بود، گفتم: چی شده؟
همین یک کلمه کافی که اشک هایش سرازیر شود.
- بچه ام رفته.
سرگردان به بقیه که چهره شان ناراحت و کلافه بود، نگاه کردم.
- کجا رفته؟ یکی به من بگه. دارم از ترس پس می افتم.
حامد به سمتم آمد و گفت: بیا تو. خودم بهت میگم.
پشت سرش از پله ها بالا رفته. در اتاق هانیه را باز کرد و خودش هم جلوتر وارد شد.
نگاهی به دور تا دور اتاقش کرد و آهی کشید.
- صبح که بیدار شدم، اومدم تو اتاقش که بیدارش کنم ولی نبود.
کاغذی را که روی میزش بود را به دستم داد.
- این نامه رو هم گذاشته؛ وسایل و لباساش هم رو هم جمع کرده و نمی دونم با اون پسره کجا رفته. من فقط این دوتا رو پیداشون کنم، یه بلایی سرشون بیارم.
با چشمان اشکی به صورت بی حالش نگاه کردم.
به آرامی چشم هایش را گشود و نگاه گنگی به اطرافش انداخت و با دیدن من با صدای بی حال و گرفته اش گفت: چی شده؟
- حالت بد شده بود. آوردمت این جا.
در جایش جا به جا شد و صورتش از درد درهم رفت.
- حامد؟
- بله؟
- چرا به من این موضوع رو نگفتی؟
- چی رو باید می گفتم؟ چرا باید نگرانت می کردم؟
قطره اشکی از چشمم چکید و روی گونه ام لغزید.
با آن آرامش همیشگی اش گفت: الان این گریه واسه چیه؟ می بینی که خوبم.
باز هم یاد حرف های دکتر افتادم.
- دکترت همه چی رو بهم گفت. گفت که اگه...
ادامه دادن حرفم خیلی سخت بود؛ خیلی.
چگونه باید حتی حرف نبودنش را می زدم؟
لبخند آرامش بخشی زد و روی تختش نشست و دستی به پهلویش گرفت.
- تو نگران من نباش. شنیدی میگن بادمجون بم آفت نداره؟ من هیچیم نمیشه.
با لحن تحلیل رفته ام گفتم: حامد!
- ساعت چنده؟
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم.
- هشت. چند ساعتی میشه که بی هوش شدی.
- تو چرا این جا موندی؟ برو خونه. مامان بابات نگرانت میشن. برو پیش نفس.
منتظر جواب من نشد و ادامه داد: اون روز که اومدین خونه مون دیدم نفس داره با ایلیا بازی میکنه؛ حواسم به مهمونا پرت شد که صدای جیغش رو شنیدم. خاطره ها مثل یه فیلم جلوی چشمم اومد.
بیست سال پیش، لیلی پنج ساله با همون عروسکش که خیلی دوسش داشت، تو حوض خونه ی مامان جون اینا افتاده بود. مادر لیلی گریه می کرد، همه ترسیده بودند. من به لیلی قول داده بودم که همیشه مراقبشم، هیچ کی حق اذیت کردنش رو نداشت و نداره. تو حوض پریدم و لیلی کوچولو رو بیرون آوردم.
اون روز انگار این صحنه ها تکرار شده بود. نفس تو آب افتاده بود. حالا دیگه لیلی خودش مادر شده بود. نگران نفسش بود. من قول داده بودم که نذارم لیلی ناراحت شه. طاقت اشک هاش رو هیچ وقت نداشتم. اشک هاش رو که می دیدم، قلبم به درد می اومد.
انگار دوباره همه چی تکرار شده بود ولی نه لیلی پنج سالش بود و نه حامد دوازده سالش.
لحنش چه قدر غمگین بود. صدایش چه حسرتی داشت!
با تعریف های او این خاطرات جلوی چشمانم زنده شد. دقیقا این صحنه ها بیست سال پیش هم تکرار شده بود.
از اشک های من کلافه شده بود. خودش گفته بود که اشک هایم قلبش را به درد می آورد.
- حالا هم برو خونه و پیش نفس. ممکنه بهونه ات رو بگیره. برو نگران منم نباش. یکی دو روز دیگه هم بیا که حرف های امروز که ناقص موند رو ادامه بدیم. من نفس رو خیلی دوست دارم. هر کاری هم شده می کنم که حضانتش رو به خودت بدن.
آن قدر نگران او شده بودم که به کل یادم رفته بود برای چه پیش او رفته بودم.
بی توجه به حرفش پرسیدم: دیگه کی از بیماری ات خبر داره؟
- خانواده ام که تازه فهمیدند و شهاب. مجید، همین،دکتر رو میگم که باهات حرف زد، اون موقع که من ایران نبودم باهاش آشنا شدم و همخونه بودیم. اون اولین نفر فهمید.
- از کی این جوری شدی؟
- یه سالی میشه. البته اون اوایل به اندازه ی الان وضعیتم حاد نبود.
قبل از این که دوباره بغضم بشکند، بحث را عوض کرد.
- خب توام دیگه برو.
مردد گفتم: تو رو با این حال ول کنم؟
لبخند بی حالی زد.
- هنوزم لجبازی ات سر جاشه. دارم میگم من خوبم؛ برو پیش بچه ات.
دهان باز کردم که اعتراض کنم ولی اجازه نداد.
- ببین لیلی تو خودت هم الان شرایط روحی خوبی نداری. این قضیه ی طلاق و حضانت نفس، حرفای اون روز که خودم هم نمی دونم چیا بهت گفتند و کلی اتفاق دیگه که باعث شده اوضاع روحیت به هم بریزه. یه مدت دیگه هم معلوم نیست چی پیش بیاد و کلی اتفاق انتظارت رو می کشه. می دونم چه قدر اعصابت داغونه ولی یه کم صبور باش. قوی و محکم.
هم به خاطر خودت، هم به خاطر بچه ات. چه حضانتش رو به تو بدن و چه به پدرش، در کل آسیب زیادی می بینه. پس تو باید محکم پشتش وایستی. در مقابل این مشکلات مقاوم باشی و کمر خم نکنی.
هم این که اینا رو به نفس هم یاد بدی. با گریه هیچی درست نمیشه. به خدا توکل کن و همه چی رو به خودش بسپار؛ منم هر کاری از دستم بر بیاد، انجام میدم.
الانم برو خونه؛ مامان و بابات نگران میشن، بچه ات هم بهونه ات رو می گیره.
باز هم با آن صدای آرامش بخشش و آن حرف هایش، آرامش را به قلبم تزریق کرد.
هنوز هم با آن نگاه همیشه آرام و مهربانش و حرف های زیبایش، می توانست آرامش را به من هدیه دهد.
خواستم حرفی بزنم که همان دوستش، مجید، وارد اتاق شد و به سمت حامد آمد.
- بهتری؟
سری تکان داد و به من اشاره ای کرد.
- ایشون رو راهنمایی می کنی بیرون و براش یه آژانس می گیری. خب؟
لبخندی زد و گفت: چشم داداش.
سریع گفتم: نه ممنون مزاحم شما نمیشم.
-خواهش می کنم. مراحمین. بفرمایید.
از حامد خداحافظی کردم و همراه با مجید از اتاقش خارج شدیم.
هم قدم با یک دیگر از راهروی طولانی و باریک در حال عبور بودیم.
- حامد تا کی باید بمونه؟
- تا فردا چون این جا موندنش هم فایده ای نداره. خودش هم طاقت نمیاره همش اینجا باشه. امشب هم برای این که نکنه حالش بد شه گفتم بمونه وگرنه نیازی نبود.
ناگهان فکری از سرم عبور کرد. سؤالی برایم پیش آمد که آیا من می توانم کلیه ام را به حامد اهدا کنم یا نه؟
وارد حیاط که شدیم، مجید به سمت یکی از تاکسی ها که جلوی در پارک شده بودند، رفت که صدایش کردم.
- آقای دکتر؟
به سمتم برگشت.
- بله؟
- گروه خونی حامد چیه؟ فکر کنم O بود. درسته؟
سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد.
- بله درسته و این گروه خونی کمیابه.
سکوت کرده و غرق در فکر بودم که پرسید: چه طور؟
- گروه خونی منم همینه. یعنی من می تونم...
اجازه ی تمام شدن حرفم را نداد و با اخمی گفت: می دونید که حامد نمی ذاره.
از کجا می دانست؟ یعنی حامد از من برایش گفته بود؟ مرا می شناخت؟
نگاهی به اخم های غلیظ پیشانی اش کردم.
- شما منو می شناسید؟
سری تکان داد و نفسی کشید.
- بله. می شناسم و اینم می دونم که حامد محاله که اجازه بده حتی اگه به قیمت از دست دادن جونش باشه.
دهان باز کردم که حرفی بزنم که به تاکسی ای اشاره کرد و گفت: بفرمایید سوار شین.
- آقای دکتر...
با تحکم گفت: خواهش می کنم این بحث رو تموم کنید.
در مقابل لحن پر تحکمش ناچار شدم که سکوت کنم. خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم.
سرم را به شیشه چسباندم و به سیاهی شب خیره بودم. من که می توانستم برای حامد این کار را انجام بدهم پس چرا همین کمک را هم از او دریغ کنم اما مجید هم راست می گفت؛ مطمئن بودم که حامد سرسختانه مخالفت خواهد کرد.
جلوی در خانه که رسیدم، پول آژانس را حساب کرده و پیاده شدم. کلید را از کیفم درآوردم و در را باز کردم.
بی حال و حوصله و همین طور نگران بودم. امیدوار بودم که حالش خوب شود.
بابا با دیدنم اخمی کرد و گفت: کجا بودی؟
آن قدر بی حال بودم که مادر به طرفم آمد و دست یخ زده ام را در دست گرفت.
- خوبی لیلی جان؟ چرا این قدر رنگت پریده؟ کجا بودی؟
توان حرف زدن و یادآوری اتفاقات امروز را نداشتم.
- بعدا بهتون میگم. الان واقعا حالم خوب نیست. نفس خوابه؟
نگاه مادر هم چنان نگران بود. حال این نگرانی های همیشگی و مادرانه اش را درک می کردم. خودم مادر بودم. طاقت این که خار به پای فرزندم برود را نداشتم؛ همیشه و همیشه نگران او بودم. البته نفس فعلا کوچک بود و با بزرگ تر شدنش دغدغه های فکری ام هم بیشتر می شود.
اکنون نگرانی های مادر را درک می کنم.
هیچ کس تا مادر نشود درک نمی کند.
یاد این سخن از سیمین بهبهانی افتادم.
«در عالم کودکی به مادرم قول دادم که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم ، مادرم مرا بوسید و گفت : نمی توانی عزیزم !
گفتم می توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.
مادر گفت یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی..
نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ،ولی خوب که فکر می کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم.
معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم...
بزرگتر که شدم عاشق شدم ، خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم کدامیک را بیشتر دوست داری باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد...
سالها گذشت و یکی آمد... یکی که تمام جان من بود...
همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت دیدی نتوانستی...
من هرچه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا بیشتر می خواستم.او با آمدنش سلطان قلب من شده بود.
من نمی خواستم و نمی توانستم به قول دوران کودکیم عمل کنم...
آخر من خودم مادر شده بودم...»
به سمت اتاق رفتم که مادر گفت: بیا شامت رو بخور.
- اشتها ندارم.
وارد اتاق شدم و با خستگی و بی حالی لباس هایم را عوض کردم.
نگاهی به صورت غرق در خواب نفس کردم و به سمتش رفتم. پتو را روی او مرتب کرده و بوسه ای به پیشانی اش زدم.
ذهنم ناآرام بود و دلم آشوب. تنها چیزی که الان می توانست مرا از این حال و روز خارج کند، گفتگو و راز و نیاز با خدا بود.
از اتاقم خارج شده و به سرویس بهداشتی رفتم. وضو گرفته و دوباره به اتاق برگشتم.
چادر سفیدم را سر کرده و سجاده ام را پهن نمودم.
در حال دادن سلام نماز بودم که صدای گرفته ی نفس آمد.
- مامان.
سلام را دادم و سجده ی دیگری به جای آوردم.
به طرف نفس برگشتم و دستانم را برای به آغوش کشیدنش باز کردم.
قدم هایش را به سمتم تند کرد و خودش را در آغوشم انداخت.
محکم او را به خود فشردم و بوسه ای روی موهای فرش نشاندم.
- بهتری خوشگل مامان؟
سرفه ای کرد و سری تکان داد.
- کجا بودی؟ مگه نگفتی زود بر می گردی؟
- ببخشید عزیزم.
کمی در آغوشم جا به جا شد.
- مامان؟
- جان دلم؟
- دیگه نمیریم خونه ی عمو حامد؟
متعجب پرسیدم: برای چی؟
با آن لحن کودکانه اش گفت: عمو حامد خیلی مهربونه، اون روزم منو از تو آب بیرون آورد. خیلی دوسش دارم.
هر که او را می شناخت و با او آشنا می شد، امکان نداشت که حامد را دوست نداشته باشد. حالا هم نفس که دفعه ی اول از حامد خجالت می کشید، الان می گفت که دوستش دارد.
دستم را نوازش گر در موهایش به حرکت درآوردم.
- عمو حامد مریض شده. براش دعا کن. باشه خوشگلم؟
- چرا؟ خوب میشه؟
بغض باز هم مهمان گلویم شد.
- براش دعا کنی خوب میشه. خدا به دعاهای بچهها گوش میده. پس تو دلت براش دعا کن. باشه مامان؟
- باشه.
- قربون دل مهربونت برم.
تسبیح آبی رنگم که سوغاتی مادر از سفر پارسالش از کربلا بود را میان انگشتانم گرفتم. زیرلب دعا و ذکر می گفتم.
آن قدر غرق راز و نیاز بودم که متوجه ی گذر زمان نشده بودم.
نگاهی به چهره ی معصوم نفس که در آغوشم به خواب رفته بود، کردم.
از جا بلند شد و کش و قوسی به بدن خشک شده ام دادم. نفس را روی تخت گذاشته، خودم هم کنارش دراز کشیدم و با فکر کردن به حامد که الان در بیمارستان تنهاست، به خواب رفتم.
* * * * *
زانوهایم خم شد و روی تخت نشستم. تای کاغذ را باز کردم و با چشمان تار شده از اشک نامه را خواندم.
- می دونم وقتی این نامه رو می خونید و وقتی می بینید که من نیستم همه تون عصبانی میشین و دنبال من می گردین ولی این رو بدونید که نمی تونید پیدام کنید. می خوام یه جای دور برم که دیگه کسی باهامون مخالفت نکنه.
از نظر شما پیمان هر چی که هست برام مهم نیست و برای من اون بهترینه.
من دوسش دارم. اون قدری که حاضرم باهاش همه جا برم.
امیدوارم که منو ببخشید و درکم کنید.
دوستون دارم.
خداحافظ برای همیشه
کاغذ را در دستانم مچاله کردم و رو به حامد با کلافگی و حرص طول و عرض اتاق را طی می کرد و دستانش را داخل موهای پر پشتش فرو می کرد.
اشک هایم گونه هایم را خیس کرده بود. نکند بلایی سرش بیاید؟ چرا این کار را کرده بود؟
نگران این عزیزتر از خواهر کله شقم بودم؛ این اواخر طوری رفتار می کرد که خیال همه از او راحت شده بود.
اگر اتفاقی برایش می افتاد چه؟
صدای هق هق ام که بلند شد، حامد نفسش را با کلافگی بیرون فرستاد.
- بسه لیلی. نیومدی این جا که بشینی گریه کنی. یه کم فکر کن ببین ممکنه کجا رفته باشه. اون که با تو خیلی صمیمی بود پس چرا این رو بهت نگفته؟
اشک هایم را با گوشه ی شالم پاک کردم.
با دلخوری گفتم: یعنی تو فکر می کنی من دروغ میگم؟
با کلافگی کنارم نشست.
- بسه لیلی. لطفا شروع نکن. به اندازه ی کافی اعصابم به هم ریخته هست تو دیگه بدترش نکن.
حامد راست می گفت باید فکر می کردم که کجا رفته؟ واقعا کجا رفته بود؟
گوشی ام را از کیفم خارج کرده و شماره ی هانیه را گرفتم. پیغام ضبط شده که خاموش بودن گوشی اش را اعلام می کرد، اعصابم را به هم می ریخت. فحشی نثار هانیه کردم که این قدر بی منطق و بی فکر است.
اشک هایم را پاک کردم. من برای کمک و دلداری به آن ها آمده بودم. نیامده بودم که گریه کنم و حامد را سرگردان و کلافه تر کنم.
دست حامد را در دست گرفتم و سعی داشتم احساسم را این گونه به او منتقل کنم.
- حامد جان، عزیزم، نگران نباش. انشالله خودش برمی گرده.
با حرص زمزمه کرد: فقط این دوتا برگردن، خودم کشتمشون.
هضم این ماجرا برای همه مان سخت بود و هنوز در باورم نمی گنجید که هانیه این کار را کرده باشد.
- آروم باش قربونت برم. این قدر حرص نخور.
در باز و زندایی با چشمان سرخ شده از گریه اش وارد اتاق شد. سحر هم پشت سرش آمد.
زندایی در حالی که باز هم بغضش شکسته بود و اشک هایش روان، گفت: لیلی جان تو واقعا خبر نداری؟ آخه اون که همه چی رو بهت می گفت.
قبل از آن که من حرفی بزنم، سحر پشت چشمی نازک کرد.
- مامان جون داره دروغ میگه. مگه میشه هانیه به این نگفته باشه؟
از حرفش شوکه شدم. بهت زده نگاهش کردم. چرا فکر می کرد من دروغ می گویم؟
حامد هم اخم هایش درهم بود. با جدیت گفت: مراقب حرف زدنت باش.
سحر با پررویی جواب داد: چی گفتم مگه؟ هانیه همه چی رو به لیلی می گفت. اصلا از کجا معلوم که خودش به این کار تشویقش نکرده؟
هر چه حرف می زد بیشتر مرا در شوک فرو می برد. چه کارهایی کرده بودم و خودم خبر نداشتم!
حامد رو به محمد که تازه به جمعمان پیوسته بود، با حرص گفت: یه چیزی به این زنت بگو ها. دیگه داره از حد و حدودش خارج میشه.
محمد اخمی کرد و گفت: درست حرف بزن حامد.
فریاد حامد در اتاق پیچید.
- من یا این زنت؟ نمی شنوی چی داره به زن من میگه؟
بی حس به مشاجره ی بینشان نگاه می کردم. دوست نداشتم بین دو برادر خراب شود. حساب سحر از این دو برادر جدا بود.
صدای گرفته از گریه ام را بلند کردم.
- بس کنید دیگه.
با صدای فریاد من، همهمه ی بینشان خوابید و به من نگاه کردند.
- جای این که این قدر با هم بحث کنید، برید دنبال هانیه بگردید. اون الان معلوم نیست تو چه حال و وضعیه و اون وقت شما دارید جر و بحث می کنید؟ اگه اون پسره بلایی سرش بیاره چی؟
رو به سحر با بغض ادامه دادم: یه نگاه به من بنداز. فکر کن اگه من از هدف هانیه خبر داشتم این حال و روزم بود؟ من نه دروغ میگم و نه چیزی رو پنهان می کنم.
همه سکوت کرده بودند و فقط صدای من این سکوت را شکسته بود.
حامد با اخم های درهمش نگاهش را بین سحر و محمد چرخاند.
- من نمی تونم این جا بشینم و فقط فکر کنم که کجا رفته. شده همه جا رو بگردم ولی پیداش می کنم.
با پوزخندی رو به محمد ادامه داد: هانیه خواهر توام هست. یه کاری کنی، بد نیست.
با تنه ای به شانه اش از کنارش گذشت.
زندایی که در سکوت و نگرانی به بحث های ما نگاه می کرد، رو به من گفت: لیلی جان، توام باهاش برو. اون الان حالش اصلاً خوب نیست.
سری تکان دادم و چادرم را که از سرم افتاده بود را سر کردم و با سرعت از اتاق خارج شده و به دنبال حامد که داشت از خانه بیرون می رفت، رفتم.
با دیدن من پرسید: تو کجا؟
- منم نگرانم خب. بعدش هم چه جوری با این حالت بذارم تنها بری؟
دوباره به راهش ادامه داد.
- خیلی خب. زودتر بیا.
***
حامد بی هدف در خیابان های پر ترافیک و شلوغ حرکت می کرد.
به دوستان مشترکمان که دو، سه نفر بودند هم زنگ زدم ولی آن ها هم خبری از او نداشتند. هر چه هم به هانیه زنگ می زدم، خاموش بود.
سرگردان و نگران به طرف حامد که او هم حالت های مرا داشت، خیره شدم.
- حامد؟
بی حوصله زمزمه کرد: جان؟
سکوت کردم. برای گفتن حرفم تردید داشتم. او هم که تردید مرا دید گفت: چی می خواستی بگی؟
- نگران نشی ها ولی...
مکثی کردم که گفت: بگو دیگه. چی می خواستی بگی؟
- می خواستم بگم یه سر به بیمارستان ها یا کلانتری ها بزنیم.
نیشخندی زد.
- گم که نشده بگیم ممکنه اتفاقی براش افتاده. با خواست خودش با اون پسره رفته. به فرض که کلانتری هم رفتیم نمیگن واسه چی رفته؟ چی بهشون بگیم؟
از این که کاری از دستم بر نمی آمد، ناراحت بودم.
با ناراحتی زمزمه کردم: به ایناش فکر نکرده بودم.
ماشین را گوشه ای از خیابان پارک کرد و سرش را روی فرمان گذاشت.
حالش را درک می کردم. می دانستم چه قدر هانیه را دوست دارد. اما طاقت نداشتم او را این گونه ببینم.
دستم را جلو بردم و داخل موهایش فرو کردم.
- حامد جان، عزیزدلم، این قدر حرص نخور. مطمئن باش که برمی گرده. من هانیه رو می شناسم؛ می دونم چه قدر بهتون وابسته ست و طاقت دوری و ناراحتی شما رو نداره.
سرش را بلند کرد و زمزمه کرد: نمی دونم، نمی دونم. دارم دیوونه میشم لیلی. تو نمی فهمی من چه حالی دارم. می دونی برای یه برادر چه قدر سخته که این اتفاق بیفته و بدونه که خواهرش با یه پسر فرار کرده؟ می دونی اگه من اون پسر رو گیر بیارم با همین دستامکشتمش؟
سعی کردم به آرامش دعوتش کنم.
دستم را روی دستش گذاشتم.
- چی کار کنم لیلی؟ کجا رو بگردم؟ چه جوری پیداش کنم؟
لحنش آن قدر ناامید و درمانده بود که بغض در گلویم نشست.
واقعا کجا را باید دنبالش می گشتیم؟ از کی سراغش را می گرفتیم؟ آخ هانیه! از دست تو چه کنیم؟!
نگاهی به چشمان خسته اش کردم.
- چند ساعته بیهوده داریم می گردیم؛ تو خیابون که واینستاده.
- میگی چی کار کنم؟ مگه کاری هم به جز این از دستم بر میاد؟
- تو خیلی خسته شدی. بیا این طرف من می شینم، بریم خونه.
نیشخند تلخی زد.
- به نظرت من برم خونه آروم می گیرم؟
- با گشتن الکی تو خیابون ها هم هیچی درست نمیشه.
پوف کلافه ای کشید و ماشین را روشن کرد.
- کجا میری؟
آهی کشید و گفت: خونه.
من هم آهی کشیدم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم.
هر روز به او زنگ می زدم و با او حرف می زدم ولی طوری نشان می داد که گویی آن پسر را فراموش کرده. از آن روز که خودش گفته بود فکرهایی در سرش است، نگرانش بودم؛ به حامد هم گفتم که مراقبش باشد.
می دانستم که حواسش به او هست ولی نمی دانم چه طور این قدر ناگهانی رفته بود. مطمئناً از قبل برنامه اش را با هم چیده بودند وگرنه این قدر ناگهانی که نمی شود.
با توقف ماشین در حیاط بزرگشان به خودم آمدم. هر دو پیاده شدیم. حامد گوشی اش را از جیبش درآورد و گفت: تو برو تو؛ منم یه زنگ می زنم، میام.
سری تکان دادم.
- باشه. زودتر بیا هوا سرده.
منتظر جوابش نشدم و وارد خانه شدم. زندایی با دیدن من از جا بلند شد و خودش را به من رساند.
- چی شد لیلی؟
با ناراحتی سرم را پایین انداختم و جوابی ندادم یعنی چیزی نداشتم که بگویم.
نگاه زندایی ناامید شد. هر دو به سمت بقیه رفتیم. مامان و بابا هم آمده بودند.
روی مبل کناری شان نشستم و گفتم: شما کی اومدید؟
مادر با ناراحتی آهی کشید.
- دو ساعتی میشه. گفتم ببینم چی شده؛ تو خونه طاقت نیاوردم.
آهی کشیدم و چیزی نگفتم.
لحظاتی بعد حامد هم وارد خانه شد. سلام و احوالپرسی کوتاهی با مامان و بابا کرد و کنار من نشست.
حامد سرش را نزدیک گوشم آورد.
- مامان بابات رفتند، توام باهاشون برو.
معترض گفتم: آخه...
- آخه نداره دیگه. موندن تو که این جا فایده ای نداره. پس برو خونه و به کارات برس.
با لب های آویزان گفتم: من که تحمل نمیارم. این جا باشم خیالم راحت تره.
بی توجه به بقیه که مشغول حرف زدن بودند، دستش را دور شانه هایم حلقه کرد.
- عزیز من مگه با بودن تو، این جا، چیزی درست میشه؟ بعدشم مگه تو از هفته ی دیگه امتحانات شروع نمیشه؟ پس بشین سر درست. هر خبری هم از هانیه شد بهت میگم. منم که بیکار نمی شینم؛ همه جا رو دنبالش می گردم. الانم با یکی از دوستام که باباش پلیسه حرف زدم؛ گفت که پیگیری میکنه. پس توام نگران هیچی نباش.
دستم را روی دستش گذاشتم.
- باشه. هر چی تو بگی.
لبخندی بی حال و محو بر لبانش نشست.
- آفرین خانوم خوشگلم.
روی تخت در تاریکی مطلق اتاق خیره به سقف بودم. خواب از چشمانم فراری شده بود. نگران هانیه بودم و دلشوره ای در دلم افتاده بود و اصلا حس خوبی نداشتم.
گوشی ام را برداشتم و روی شماره ی حامد مکث کردم. حال او هم دست کمی از من نداشت و می دانستم که حال و روز خوبی ندارد.
وارد صفحه ی چت با استاد نادری شدم. از این پیام های عاشقانه ی گاه و بی گاهش عاصی شده بودم. هر وقت هم که می خواستم به حامد بگویم، اتفاقی می افتاد که مانع می شد.
مثل همان روز که با هم بیرون رفته بودیم و دعوایمان شد و این مسئله به فراموشی سپرده شد.
یا امروز می خواستم با او قرار بگذارم هم برای این که آشتی کنیم و هم این ماجرا را برایش بازگو کنم که باز هم موقعیت پیش آمده مانع شد.
آهی کشیدم و از جا بلند شدم. خوابم که نمی برد پس تصمیم گرفتم که کمی درس بخوانم اگر این فکر و خیال ها می گذاشتند.
چند روزی هم می شد که از مهدیس بی خبر بودم.
گوشی ام را دوباره برداشتم و نگاهی به ساعت که عدد یک را نشان می داد، کردم. می دانستم که او همیشه تا دیر وقت بیدار می ماند پس شماره اش را گرفتم.
- سلام.
- سلام مهدیس خانوم بی معرفت. کجایی تو؟
صدایش ناراحت و کلافه بود.
- ببخشید یه کم اوضاع به هم ریخته.
با نگرانی پرسیدم: چیزی شده؟
آهی کشید.
- نه.
یک چیزی شده بود و به من نمی گفت.
- جون لیلی بگو چی شده؟
بی حوصله زمزمه کرد: الان حالم خوب نیست. فردا میام پیشت.
- باشه. منتظرم.
«خداحافظ» آرامی زمزمه کرد و بدون این که منتظر جواب من بماند، قطع کرد.
تا کنون او را آن قدر صدایش را آشفته و غمگین نشنیده بودم و همین مرا نگران می کرد.
و چه قدر تازگی ها این دلشوره و نگرانی هایم زیاد شده بود.
پوف کلافه ای کشیدم و جزوه را بستم. چیزی در این مغز مشغول و آشفته ام مگر می رفت؟!
صبح با صدای زنگ حیاط چشمانم را باز کردم. خواب آلود غلتی زدم و پتو را بیشتر
روی خودم کشیدم که باز هم زنگ به صدا درآمد.
ظاهرا مادر خانه نبود که در را باز نمی کرد. خمیازه ای کشیدم و موهای به هم
ریخته ام را کنار زدم.
چادری سر کردم و برای باز کردن در به حیاط رفتم.
در را که باز کردم، مهدیس را دیدم.
- سالم. خوش اومدی.
سالم. چرا این در رو باز نمی کنی؟ یخ زدم.
- خواب بودم. بیا تو.
در را پشت سرمان بستم و وارد خانه شدیم. به آشپزخانه رفتم و چای همیشه
آماده ی مادر را درون دو فنجان ریختم و همراه با تکه ای کیک که مادر پخته بود،
درون سینی گذاشتم و به پذیرایی برگشتم.
- بیا بشین. زحمت نکش.
کنارش نشستم و گفتم: خب؟
با بی خیالی و در حالی که نگاهش را از من می دزدید گفت: چی خب؟
اخمی کردم.
- مهدیس با زبون خوش بگو ببینم چت شده.
دستانش را درهم قفل کرد و گفت: خیلی خب میگم.
مکثی کرد و ادامه داد: تو این چند روز کلی اتفاق افتاده.
منتظر نگاهش کردم.
- کیوان اومد خواستگاری و نامزد کردیم.
مبهوت و متعجب به او خیره شدم.
- واقعا؟! کی؟ چرا این قدر ناگهانی؟
دو سه روز پیش اومد خواستگاری ام. منم خب دوسش دارم دیگه. خانواده هامون
هم موافق بودند و به خاطر همین هم قرار شد برای آشنایی بیشتر نامزد باشیم و
تا چند ماه دیگه عروسی کنیم.
با ذوق گفتم: وای چه خوب! مبارک باشه. ولی چرا هیچی به من نگفتی؟
دستش را دور گردنم انداخت.
- ببخشید دیگه یهویی شد. تو چه خبرا؟
شانه ای باال انداختم.
- هیچی.
اصال دلم نمی خواست درباره ی ماجرای استاد نادری به او چیزی بگویم چراکه
احساس می کردم حرف هایم را باور نمی کند و دیدگاه اش نسبت به من عوض
می شود.
باز هم حس می کردم چیزی شده است که به من نمی گوید.
- مطمئنی فقط همینه؟
اشک در چشمانش جمع شد و با بغض گفت: مامانم!
با نگرانی پرسیدم: مامانت چی؟
بغضش علیرغم مقاومتی که برای نشکستن آن داشت، سر باز کرد.
- مامانم خیلی حالش بده لیلی. دارم دیوونه میشم. دکترا میگن باید حتما عمل شه وگرنه...
گریه و هق هق بلندش اجازه ی ادامه حرف هایش را نداد. خودش را در آغوشم انداخت.
شانه هایم را مهمان اشک هایش کردم. به لباسم چنگ می زد و نفس هایش از شدت هق هق بالا نمی آمد. بدنش از گریه به رعشه افتاده بود.
- لیلی من باید چی کار کنم؟ اگه بلایی سر مامانم بیاد چی؟ میگن اوضاع قلبش خیلی بده. میگن اگه عمل نشه، می میره. می فهمی لیلی؟ مامانم. بلایی سر مامانم بیاد من دیوونه میشم. من چی کار کنم لیلی؟ تو یه چیزی بگو.
دستم نوازش گر روی موهایی که به تازگی بلوندشان کرده بود، به حرکت در آمد.
- مهدیس جان، آروم باش.
شانه هایش از هق هق می لرزید.
- چه جوری آروم باشم آخه؟ تو بگو چه جوری؟
- توکل کن به خدا. خودش همه چی رو درست میکنه. خب چرا عملش نمی کنند؟
از آغوشم بیرون آمد و با گوشه ی شال کرم رنگش که روی شانه اش افتاده بود، اشک هایش را پاک کرد و با صدایی که از گریه گرفته بود گفت: هر دکتری انجامش نمیده. میگن ریسکش خیلی بالاست. یه دکتر هم که پیدا شده انجام بده ولی هزینه ی عملش خیلی زیاد میشه. نمی دونم باید چی کار کنم.
متأسف و متأثر سرم را تکان دادم و با ناراحتی به او نگاه کردم.
- کسی رو ندارین ازش قرض بگیرین؟
سری به طرفین تکان داد.
- نه. اون موقع که مامان و بابام ازدواج کردند، خانواده هاشون مخالفت کردند و اینا هم چون خیلی هم دیگه رو دوست داشتن، توجهی به این مخالفت ها نمی کنند. خانواده هاشون هم طردشون می کنند.
آهی کشیدم و با ناراحتی نگاهش کردم.
- انشاالله درست میشه. به خدا توکل کن.
آهی کشید و باز هم اشک هایش جاری شد.
بعد از رفتن مهدیس، شماره ی حامد را گرفتم.
- جانم؟ سلام.
به اتاقم برگشتم و در حال مرتب کردن جزوه هایم شدم.
- سلام عزیزم. خوبی؟ خبری نشد؟
صدایش هنوز هم ناراحت و کلافه بود.
- نه.
با کلافگی روی تخت نشستم.
- می خوای بیام اونجا؟
- نه عزیزم. بیای چی کار؟ بشین درست رو بخون.
- اون قدر مغزم مشغوله که هیچی تو مغزم نمیره.
آهی کشید و سکوت کرد.
- کجایی؟
- هیچی تو خیابون. تا الان کلانتری بودم برای این که مشخصات هانیه رو به همون بابای دوستم که بهت گفتم، بدم.
- خب چی گفت؟
- گفت پیگیری می کنند.
آهی کشیدم و سعی کردم به او امیدواری بدهم.
- نگران نباش پیدا میشه. الانم دیگه برو خونه خسته ای.
- حوصله ی خونه رو ندارم.
با کنجکاوی پرسیدم: چرا چیزی شده؟
زمزمه کرد: مهم نیست.
- یعنی چی مهم نیست؟ اصلاً پاشو بیا اینجا؛ هم استراحت می کنی هم میگی ببینم چی شده.
مردد گفت: آخه...
- آخه نداره دیگه. منتظرم.
اجازه ی اعتراض را نداده و تماس را قطع کردم.
طولی نکشید که زنگ به صدا در آمد. مادر داشت برای باز کردن در از جا بلند می شد که خودم سریع از جا پریدم و گفتم: حامده. من میرم باز می کنم.
مادر سری تکان داد و سر جایش نشست. خودم را به حیاط رساندم و در را باز کردم.
- سلام. خوش اومدی.
با دیدن من اخم هایش درهم شد. بدون این که جوابم را بدهد، در را پشت سرش بست و با همان اخم های گره خورده ی پیشانی اش گفت: این چه سر و وضعیه؟
نگاهی به تیشرت و موهای پریشانم انداختم و بازوهای برهنه ام را از سرما در آغوش گرفتم.
- خب می دونستم تویی.
اخم هایش قصد باز شدن نداشتند انگار!
- اگه من نبودم چی؟
سرم را پایین انداختم.
- خب ببخشید.
- دیگه تکرار نشه.
- چشم. حالا بیا تو یخ زدم.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد...
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد...
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید