رمان خیالت رفتنی نیست - قسمت 16
به ناچار سری تکان دادم که همان طور که گوشی اش را از جیب کت اسپورت کرمی اش خارج می کرد، گفت: شماره ات؟
شماره ام را به او گفتم و از دانشگاه بیرون زدم. اشک هایم را پاک کردم و سر خیابان سوار تاکسی شدم.
گوشی ام را از کیفم بیرون آوردم. چندین تماس از دست رفته از حامد داشتم. اگر موضوع را می فهمید، چه کار می کردم؟ از تصور این که حامد هم حرف مرا باور نکند، از ترس به خود لرزیدم.
اگر حامد را از دست می دادم چه می کردم؟ اگر این اتفاق بیفتد بی شک در این زندگی دوام نخواهم آورد. آخر چگونه بدون دلیل زندگانی ام می توانم زندگی کنم؟
با روشن شدن صفحه ی گوشی به خودم آمدم و با دیدن اسم «جان دل» لبخند تلخی بر لب نشاندم و برای این که گرفتگی صدایم از بین رود، سرفه ای کردم و تماس را برقرار کردم.
- جانم؟
- کجایی لیلی؟ چرا جواب نمی دادی؟
سرم را به شیشه چسباندم.
- ببخشید گوشیم سایلنت بود. دارم میرم خونه. چطور؟
- گفتم اگه می خوای که بریم خرید و دنبال کارا.
چه قدر برای این لحظه ذوق و شوق داشتم ولی الان در شرایطی نبودم که پیشنهادش را قبول کنم.
طوری که ناراحت نشود گفتم: حامد جان، عزیزم، میشه یه روز دیگه بریم؟ من الان خیلی خسته و بی حالم.
صدایش نگران شد و این مرد مهربانم محال بود که حالم را نفهمد. محال بود این عزیزتر از جان از دردم باخبر نشود.
- چیزی شده؟ خوبی؟
خواستم لحنم سرحال باشد اما صدای گرفته از گریه ام چنین اجازه ای را به من نداد.
- نه عزیزم. خوبم. فقط یه کم بی حوصله ام
.
- باشه خانومم هر جور تو بخوای. دارن صدام می کنند کاری با من نداری؟
- نه برو به کارت برس خداحافظ.
خوشبختانه حامد خوب مرا درک می کرد و زمانی که می فهمید دوست ندارم حرف بزنم، پاپیچم نمی شد و اجازه می داد که خودم به حرف بیایم.
حس خوبی بود وقتی دلگیر می شدم، وقتی از این دنیا خسته می شدم، سر بر شانه ی او می گذاشتم و حرف می زدم. آن قدر می گفتم و درد و دل می کردم که خالی می شدم اما این دردی بود که هیچ گونه درمانی نداشت.
نه می توانستم به او موضوع را بگویم و نه به کس دیگر. به هر که می گفتم مرا سرزنش می کرد آن هم به جرم گناه نکرده.
آن شب تا صبح از استرس و نگرانی برای اتفاق هایی که ممکن بود بیفتد، خواب به چشمانم نیامد.
ترس و دلهره لحظه ای رهایم نمی کرد و دلشوره ی بسیار بدی در دلم افتاده بود.
بیکار و بی حوصله در اتاقم نشسته بودم و برای آن که کمی از فکر و خیال دور بمانم خودم را با بازی های گوشی ام مشغول کرده بودم ولی باز هم نمی شد به دیروز فکر نکنم.
نام حامد که روی صفحه افتاد لبخندی بر لبم آمد. چه قدر خوب که هیچ گاه در میان روزمرگی ها و دغدغه هایش مرا فراموش نمی کرد.
- جونم؟
- سلام عزیزم. کجایی؟
- خونه. چطور؟
- دارم میام در خونه تون. حاضر شو تا چند دقیقه ی دیگه می رسم.
همان طور که از جا بلند می شدم، جواب دادم: باشه عزیزم. منتظرم.
لباس هایم را پوشیدم و در آینه به خود خیره شدم. چشم هایم از بی خوابی دیشب متورم و سرخ شده بود.
آهی کشیدم و سعی کردم که زمان در کنار حامد بودن خودم را عادی و سرحال نشان دهم که پی به حال آشفته ام نبرد.
امیدوار بودم که این موضوع را بتوانم خودم به تنهایی و بدون ایجاد مشکلی حل کنم.
با تک زنگ حامد، چادرم را سر کردم و کیفم را برداشتم و بعد از اس ام اسی به مادر که به خرید رفته بود، برای این که نگران نشود، از خانه بیرون زدم.
- سلام.
لبخندی بر لب آورد و نگاهی به چشمان بی حال و پف کرده ام کرد.
- سلام خانومم. خوبی؟
لبخندی بر لب آوردم.
- وقتی پیش توام، عالیم.
لبخندش عمق گرفت و ماشین را به حرکت درآورد.
در سکوت از پنجره خیره به خیابان های شلوغ و پر ترافیک و رفت و آمد مردم بودم. فکر و خیالم لحظه ای از اتفاق دیروز تهی نمی شد. هر بار که به دیروز فکر می کردم، حالم بد می شد.
- لیلی؟
با صدای حامد به سمتش برگشتم و آرام گفتم: جانم؟
- چته؟
- من؟ من که چیزیم نیست.
اخمی میان پیشانی اش نشست.
- اگه دلت نمی خواد چیزی رو بهم بگی، بگو نمی خوام بگم. خودت می دونی که از دروغ و پنهان کاری چه قدر بیزارم.
چیزی در دلم فرو ریخت. اگر حامد قضیه را می فهمید، چه می کرد؟ مطمئنا بعد از اتفاقی که بین من و استاد نادری افتاد، دیگر حتی نگاهم هم نمی کرد.
سعی کردم بحث را به جایی دیگر بکشانم.
- کجا میری؟
بدون این که نگاهم کند، جواب داد: یه جای خوب.
بقیه ی مسیر در سکوتی سنگین طی شد. با توقف در پارکینگ خانه ای به خودم آمدم و پرسشی به او نگاه کردم.
- این جا کجاست؟
در حالی که کمربند ایمنی اش را باز می کرد، جواب داد: دوست نداری خونه مون رو ببینی؟
لحظه ای با چشمان گرد شده نگاهش کردم ولی بعد مشتاقانه سری تکان دادم.
- چرا. دوست دارم.
از ذوق کردن من لبخندی بر لب آورد و زودتر از من پیاده شد.
پشت سرش از پله ها بالا رفتم. ظاهرا خانه مان طبقه ی اول بود.
چه حس خوبی داشت این کلمه «خانه مان»
این حس مالکیت که به صورت جمع بیان می شد، زیادی شیرین بود.
در را باز کرد و گفت: به خونه ی خودت خوش اومدی لیلی من.
لبخندی زدم و همان طور که کفش هایم را درمی آوردم، گفتم: خونه مون. خونه ی من و تو.
با ذوق وصف ناپذیری ادامه دادم: وای حامد نمی دونی چه قدر خوشحالم. اگه بدونی چه قدر منتظر این لحظه بودم.
به سمتم آمد و دستش را دور شانه ام انداخت. دستم را دور کمرش حلقه کردم و عطرش را به مشام کشیدم.
- منم خوشحالم عزیزدلم. تا چند روز دیگه اینجا زندگی مون رو شروع می کنیم.
بوسه ای روی پیشانی ام کاشت. از آرامش زیادی که گرفتم، لبخندم عمق گرفت.
فکرم به آینده کشیده شد. حامد شب ها از سرکار برگردد، با لبخند به استقبالش روم و روی گونه اش بوسه بکارم و بگویم: خسته نباشی آرامِ دل.
دلم می خواهد خانم خانه ات شوم. بشوم مادر بچه های تو و پدر بچه ای که تو باشی، چه بشود!
دوست دارم در کنار هم باشیم. در کنار هم پیر شویم. در کنار هم گیسوانمان رو به سپیدی رود. در کنارت عصرها قدم بزنیم. به بچه هایمان نگاه کنم و از این که شبیه تو هستند، در دل احساس شور و شعف کنم.
دلم می خواهد در کنار خودت موهایم سفید شود.
می دانم زندگی با تو سراسر خوشبختی است. مگر می شود با تو احساس خوشبختی نکرد؟!
همراه با حامد خانه را یعنی خانه مان را دیدم. وقتی به اتاقی که به زودی اتاق مشترکمان می شد، نگاه کردم، قلبم از شدت ذوق و شوق به تلاطم افتاد.
نگاهم را از پنجره ی سراسری که توسط پرده ای فیروزه ای رنگ که با رنگ رو تختی مان ست بود، گرفتم و به قاب عکس خودم و حامد که در روز نامزدی مان گرفته بودند، افتاد و لبخندی بر لبم نشست و در دل قربان صدقه ی قد و بالای حامد در عکس شدم.
- لازم نیست این جوری به عکسم نگاه کنی، خودم کنارت وایستادم.
نگاهم را به چهره ی مهربانش دادم.
دلم باز هم بی قراری می کرد. باز هم دلم آغوشش را تمنا می کرد.
- حامد؟
طره ای از موهایم که در صورتم آمده بود، را کنار زد و با لحن مهربانش پاسخ داد: جان دلم؟
- خیلی اینجا رو دوست دارم. از همه بیشتر، خودتو دوست دارم.
گویی او هم دلش مانند من بی قرار بود که تاب نیاورد و مرا به آغوش پر مهرش کشاند.
کاش زمان در همین لحظه متوقف می شد تا من و حامد برای همیشه در این حالت بمانیم و آرامش بگیرم.
از آغوشش بیرون آمدم. هنوز هم بعد از این مدت از او خجالت می کشیدم.
سرم را پایین انداختم که با دستش سرم را بالا آورد.
- خب خانوم خجالتی من، نمی خوای بقیه جاها رو ببینی؟
از اتاق بیرون آمدیم. همان طور که به پذیرایی کوچک نگاه می کردم، پرسیدم: چیدمان اینجا کار خودته؟
- نه. بیشتر زحمتش رو مامانم و مامانت کشیدند؛ خودم خیلی این مدت درگیر بودم خیلی نتونستم کاری انجام بدم.
نگاهی به وسایل خانه که بعضی از آن ها از جهیزیه ی من و بعضی از آن ها هم حامد تهیه کرده بود، کردم و سلیقه ی مادر و زندایی را تحسین کردم.
پشت سر حامد وارد آشپزخانه شدم.
- موافقی ناهار رو با هم بخوریم بعدشم بریم خرید؟
- عالیه.
لبخندی زد و در حالی که در یخچال را باز می کرد، گفت: خب آقاتون یه ناهار واست بپزه انگشتاتم بخوری.
خنده ای کردم.
- مطمئنی زنده میمونم؟!
خودش هم خنده ای کرد و به سمتم آمد. تا به خودم آمدم میان زمین و آسمان معلق ماندم. برای این که زمین نخورم، دستم را دور گردنش محکم حلقه کردم.
از آشپزخانه بیرون آمد و مرا روی کاناپه گذاشت و شروع به قلقلک زدنم شد.
صدای خنده هایم در فضای کوچک و با صفای خانه مان پیچیده بود. وقتی در کنار او بودم تمام دغدغه ها و مشکلاتم خود به خود به فراموشی سپرده می شد.
بودن در کنارش فقط خنده را مهمانم می کرد. انگار زندگی هم به ما لبخند می زد.
ناهار دستپخت حامد زیادی خوشمزه بود. طعم عشق می داد.
تکه ای از کتلت را در دهان گذاشتم و گفتم: وای حامد عالی شده.
لبخندی زد و گفت: نوش جونت عزیزم. میگم لیلی؟
- جان؟
با جدیت نگاهم کرد و گفت: این یارو که دیگه سراغت نیومد؟
- یارو کیه؟
با اخمی که در پیشانی اش خودنمایی می کرد، پاسخ داد: همون استادت رو میگم.
چه سخت بود دروغ گفتن به او. مخصوصا زیر این نگاه موشکافانه و دقیق.
هول شده بودم.
- نه، نه. برای چی باید سراغم بیاد؟
نمی توانستم به چشمانش نگاه کنم ولی سنگینی نگاهش را روی خودم احساس می کردم. حتی آن اخم جذاب پیشانی اش را هم تصور می کردم.
- مطمئنی؟
سرم را بالا گرفتم و به چشمان مشکوک و جدی اش نگاه کردم.
- آره.
پوفی کشید و با جدیت گفت: باشه ولی اگه بدونم چیزی دیگه ای هست و نمی خوای بهم بگی، جور دیگه ای رفتار می کنم.
نفس در سینه ام حبس شد. لقمه ی غذا در گلویم گیر کرده بود. لیوان آب را برداشتم و آب را لاجرعه سر کشیدم.
خوشبختانه دیگر بحث را کش نداد و موضوع را عوض کرد.
بعد از خوردن ناهار خوشمزه ی حامد مشغول جمع کردن میز و شستن ظرف ها شدم.
- لیلی، گوشیت داره زنگ می خوره.
دست های کفی ام را شستم و در حالی که آن ها را خشک می کردم، نیم نگاهی به حامد که هنوز هم شک دیده می شد، انداخته و به طرف اتاق که کیفم را گذاشته بودم
رفتم.
گوشی را از کیفم بیرون آوردم و تا خواستم جواب دهم، قطع شد.
نگاهی به شماره ی ناشناس کردم که باز هم آن شماره شروع به زنگ زدن کرد.
مردد تماس را برقرار کردم.
- بله؟
- کجایی؟
صدای آشنایی بود اما یادم نمی آمد که بود.
- شما؟
صدای کلافه اش به گوشم رسید.
- شروینم. گفتم کجایی؟
نفس در سینه ام حبس شد. از اتفاقی که ممکن بود بیفتد، واهمه داشتم. برای صدمین بار با خودم گفتم اگر حامد بفهمد چه کنم؟
- چطور؟
- باید ببینمت. همین الان. خودتم باید بدونی که می خوام درباره ی چی حرف بزنم پس بدون چون و چرا تا یه ساعت دیگه به این آدرس که برات می فرستم بیا.
- آخه...
اجازه ی کامل شدن حرفم را نداد و با جدیت گفت: نیای مجبور میشم کاری رو بکنم که دوست نداری. میام در خونه تون.
می دانستم که این کار را می کند. پس به اجبار گفتم: باشه میام.
- اوکی. می بینمت.
قبل از این که بتوانم جوابی بدهم، تماس را قطع کرد.
در حالی که مانتویم را می پوشیدم فکر کردم که جواب حامد را چه باید بدهم.
مثلا قرار بود به خرید برویم و حالا باید باز هم مانند دیروز بهانه بیاورم و خواسته اش را رد کنم.
قرار بود چهار روز دیگر عروسی مان باشد و هنوز هیچ کاری نکرده بودیم.
در دل لعنتی به کیوان فرستادم و شالم را مقابل آینه مرتب کردم.
امیدوار بودم که حامد خیلی برای این که کجا می روم، سوال نکند گرچه وقتی خودم را جای او می گذارم، اگر حامد مدام کارهای عروسی را عقب بیندازد، مطمئناً دلخور و عصبانی می شدم و دلیلش را جویا می شدم.
پس هر چه قرار بود بگوید حق داشت.
چادرم را پوشیدم و از اتاق خارج شدم.
حامد در آشپزخانه مشغول مرتب کردن وسایل بود. ظرف ها را هم خودش شسته بود.
- حامد جان؟
به سمتم برگشت و با دیدن من که حاضر و آماده جلویش ایستاده بودم، نگاهش پرسشی شد.
- کجا می خوای بری؟
نفسی کشیدم و سعی کردم به چشمانش نگاه نکنم.
- میرم پیش یکی از دوستام.
جلوتر آمد و رو به رویم قرار گرفت.
- این قدر مهمه که خرید عروسی رو که همش چهار روز مونده به عروسی رو دو روزه عقب میندازی؟
- می دونم عزیزم ولی چاره ای ندارم. باید برم. قول میدم وقتی برگشتم بریم.
- دو سه روزه بدجور مشکوک می زنی لیلی. برای آخرین بار می پرسم، چی شده؟ به اون یارو که مربوط نیست؟
هول شده سرم را به طرفین تکان دادم.
- نه. نه. چرا این قدر بهم شک داری؟
- چی کارت داره؟
- إ... چیزه... یه مشکلی واسش پیش اومده از من خواست برم کمکش کنم.
مشخص بود که حرفم را باور نکرده. با خیرگی نگاهم می کرد. در چشمانش شک موج می زد. اخمی در پیشانی اش خودنمایی می کرد.
در شرایط بسیار بدی قرار گرفته بودم و نمی دانستم که چه طور او را متقاعد کنم.
- خیلی خب. خودم می رسونمت.
- نه عزیزم. نزدیکه پیاده میرم. تو زحمت نکش.
سری تکان داد و گفت: خیلی خب. مراقب خودت باش.
لبخندی که زدم واقعی بود. به طرفش رفتم و گونه اش را بوسیدم.
- واقعا معذرت می خوام عزیزدلم.
بدون این که ذره ای از آن اخم کاسته شود، نگاهم کرد.
- مهم نیست. برو دیرت نشه.
با او خداحافظی کرده و به سمت در خروجی رفتم که صدایم کرد. به سمتش برگشتم.
- با همه ی عشقی که بهت دارم، بفهمم که دوباره چیزی رو ازم پنهون کردی یا اگه بدونم دروغ گفتی بهم، مجبور میشم همه چی رو تموم کنم.
با بهت و وحشت نگاهش کردم. در چشمانش هیچ اثری از شوخی دیده نمی شد. آن قدر جدی حرف زده بود که جای اعتراضی را باقی نگذاشته بود.
با لحن تحلیل رفته ام گفتم: چی میگی؟
- دلم نمی خواد احمق فرض شم. بهت هم گفته بودم که از دروغ و پنهون کاری بیزارم تا حدی که بخاطر این موضوع قید چندتا از بهترین و نزدیک ترین دوستام رو زدم. گفتم که بدونی. الانم برو که دیرت نشه.
توان حرف زدن هم نداشتم. پاهایم سست شده بود. غیر مستقیم به من فهماند که هیچ یک از حرف هایم را باور نکرده و به من بعد از آن ماجرا هنوز هم شک دارد.
نتوانستم چیزی بگویم. تنها سری به نشانه ی خداحافظی تکان دادم و از در بیرون زدم.
نفهمیدم از پله ها چگونه پایین آمدم و از ساختمان بیرون زدم.
با بیرون آمدنم تازه نفسم جا آمد. مسیر خیلی دوری نبود و چون وقت داشتم می توانستم پیاده تا آن جا بروم
فکرم به مهدیس کشیده شد که در این دو روز هر چه به او زنگ می زدم، جوابم را نمی داد. حق داشت از دستم دلخور باشد اما من که کاری نکرده بودم چطور آن قدر سریع و راحت درباره ام قضاوت کرده بود و تهمت زده بود؟
امروز باید به در خانه شان بروم و او را ببینم و همه چیز را به او توضیح دهم.
دلم برایش می سوخت که آن قدر آن کیوان نامرد را دوست داشت ولی او توجهی به آن همه عشق و علاقه ی مهدیس نکرده بود.
آن در فکر و خیال غرق شده بودم که نفهمیدم کی جلوی کافی شاپ رسیدم.
جلوی در که رسیدم، درب اتوماتیک به رویم باز شد و قدم به داخل گذاشتم که گرمای مطبوعی به صورتم خورد و حس خوبی را به من القا نمود.
موسیقی آرام و ملایمی هم در فضا طنین انداز شده بود.
از دور استاد نادری را که گوشه ای دنج از این محیط نسبتا خلوت نشسته بود را دیدم. استرس و نگرانی ام اوج گرفت. با قدم های سست و آرام به سویش قدم برداشتم.
متوجه ی آمدنم شد و سیگارش را در جا سیگاری خاموش کرد.
- سلام.
جوابم را با سر داد و اشاره ای به صندلی رو به رویش کرد.
نفسی کشیدم که کمی از این استرسم کاهش پیدا کند و روی صندلی چوبی مقابل او نشستم.
با آن چشمان آبی اش که از آن می ترسیدم، به من خیره بود.
از این نگاه خیره معذب سرم را پایین انداختم و به گلدان روی میز نگاه کردم.
- چی می خوری؟
- چیزی میل ندارم. میشه زودتر شروع کنید؟
بی توجه به اضطراب و دلهره ی من با خونسردی به گارسون سفارش دو قهوه داد و گوشی اش را از روی میز برداشت.
- چه قدر هم که کارت رو بلد بودی. رفتی یه گوشه ای که پرنده هم پر نمیزنه و حتی اون قسمت دوربین هم نداره.
آب دهانم را قورت دادم.
- استاد باور کنید من داشتم راه خودمو می رفتم اون مزاحم من شد. اون واسه چی نیومده؟ اصلا چرا هیچی به اون نمیگین؟
- به موقعش به حساب اونم می رسم.
می دونی اگه حراست و کمیته ی انضباطی از این جریان بویی ببرن، اخراج شدنت حتمیه؟ آبروت تو کل دانشگاه میره؟ جواب نامزدت رو چی می خوای بدی؟ شنیدم قراره همین روزا عروسی کنید. می دونی اگه بفهمه این موضوع رو، حتی دیگه بهت نگاه هم نمیکنه؟ مخصوصا با پنهان کردن اون موضوع؟
سفارش ها را که آوردند، با خونسردی فنجان قهوه اش را به لب برد.
مضطرب به چهره اش نگاه کردم.
- آخه من بی تقصیرم. اگه شما موضوع رو به کسی نگید، هیچ کس نمی فهمه. مدرکی هم که وجود نداره.
پوزخندی زد و گفت: مطمئنی وجود نداره؟
با لحن تحلیل رفته ای گفتم: یعنی چی؟
قفل گوشی اش را باز کرد و آن را به سمتم گرفت. با دست لرزانم آن را از گرفتم و با دیدن عکس هایی از من و کیوان در آن وضعیت چشمانم از بهت و وحشت گرد شد.
نای نفس کشیدن را هم نداشتم. قدرت پلک زدن هم از من سلب شده بود.
به سختی لب باز کردم.
- اینا رو کی گرفته؟
گوشی را از دستم گرفت و گفت: اونش مهم نیست. مهم اینه که این مدرک ازت وجود داره و به هر کی نشون بدم، آبروت میره.
از دانشگاه اخراج میشی. خانواده ات رو چی می خوای بهشون بگی؟ نامزدت ولت میکنه. خوبه یا بازم بگم؟!
دلم می خواست فریاد بزنم ساکت شو. بس کن.
من حتی با تصور این که خانواده ام از من ناراضی باشند یا به نبود حامد فکر کنم، نفس هایم بند می آید.
آخر چرا به خاطر گناه نکرده این چنین مهر گناهکار و خیانت کار بودن به پیشانی ام بخورد؟
در دل نمی دانم برای بار چندم خدا را صدا زدم که مرا یاری رساند و از این مخصمه نجاتم دهد.
- یعنی شما می خواین بهشون بگین؟
پوزخندی به سوال بیهوده ام زد و گفت: معلومه که میگم. حتی به نامزدت و پدر و مادرت هم این عکسا رو نشون میدم.
به گریه افتادم.
- من هیچ کاری نکردم. به خدا بیگناهم. به جون حامد که همه ی دنیامه بی تقصیرم. چرا منو به جرم ناکرده مجازات می کنید؟
عصبانی شد.
- تو هیچ کاری نکردی؟ تو بی گناهی؟ چه خوب داری نقش بازی می کنی. فکر کردی من مزخرف های تو رو باور می کنم؟ خودم با همین چشمام تو اون حالت دیدمتون. این عکسا هم همین رو نشون میدن. همه ی مدارک علیه توئه. این رو بفهم.
دست هایم می لرزید. قلبم طوری می کوبید که احساس می کردم او هم صدایش را می شنود.
با بهت و وحشت نگاهش می کردم. اگر کسی می فهمید، چه می کردم؟
حامد با این حرفی که امروز زد، اگر این موضوع را بفهمد، مطمئنا واکنش خوبی نشان نخواهد داد و به قول خودش همه چیز را تمام می کند.
جواب پدر و مادر را چه بدهم؟ اگر حرف مرا باور نکنند؟ وای خدای من! خودت کاری بکن.
- ولی یه راه وجود داره که این کار رو نکنم.
نور امیدی در دلم تابید. تمام حس های بد دور شد و جایش را امیدواری گرفت. مشتاقانه نگاهش کردم و پرسیدم: چه راهی؟
دستانش را در هم حلقه کرد و با همان خونسردی اعصاب خورد کنش گفت: با من ازدواج کن.
* * * * *
با پرس و جو از پرستارها اتاق شهاب را پیدا کردم و تقه ای به در سفید رنگ زدم.
- بفرمایید.
در را گشودم و داخل شدم.
- سلام.
با شنیدن صدای من از جا بلند شد و گفت: سلام لیلی خانوم. خوش اومدی.
- ممنون.
اشاره ای به مبل های کرم رنگ کرد و گفت: بشین.
خودش هم رو به رویم نشست.
- کاری نداری که؟ مزاحم نشدم؟
- این حرفا چیه؟ من همیشه واسه تو وقت دارم.
لبخندی زدم که گفت: نفس چه طوره؟
- خوبه اونم. باباش اومده بود دنبالش. منم گفتم بیام پیش تو. کلی باهات حرف دارم.
یکی از پاهایش را روی آن یکی انداخت و دستی به روپوش سفید پزشکی اش کشید و گفت: گوشم با توئه. هر چی می خوای بگو.
- درمورد حامد.
منتظر نگاهم کرد.
- حالش چه طوره؟
چهره اش از ناراحتی درهم شد. آهی کشید و گفت: روز به روز داره بدتر میشه.داروهاش دیگه تاثیر ندارند. حالش خیلی بده.
- چرا نمی ذاری من که می تونم، کلیه ام رو بهش بدم؟
اخمی میان پیشانی اش نشست.
- منم بخوام، خود حامد اجازه نمیده.
- آخه چرا؟
- خودت بهتر از هر کسی دلیلش رو می دونی.
با بغض زمزمه کردم: می دونم از من متنفره اما من نمی تونم درد کشیدنش رو ببینم.
- منم نمی تونم لیلی. تو دیالیزها باهاش میرم و به اندازه ی خودش منم عذاب می کشم ولی حامد راضی به این کار نمیشه.
با اصرار گفتم: تو بهش بگو. تو بگی راضی میشه.
از اصرارهای زیاد من کلافه شده بود.
- یه چیز رو میگم بهت امیدوارم ناراحت نشی. من نه دلیل رفتن و به هم زدن عروسی و اینا رو می دونم و نه می خوام هم که بدونم چون ربطی بهم نداره ولی حامد تو این شش سال کم زجر نکشید. هر کس دیگه هم بود از این بهتر باهات رفتار نمی کرد. من همیشه قبل از این که بره پیشش بودم. تموم دغدغه اش تو شده بودی. همش به تو فکر می کرد. اون بدجور عاشقت بودی اما توام بدجور باهاش تا کردی. من هیچ وقت هیچ کس رو قضاوت نکردم و نمی کنم ولی حامد حقش این نبود.
کم آوردم. واقعا نمی دانستم چه بگویم. تصمیمی را که مدتی بود گرفته بودم را باید عملی می کردم.
- یه زنگ بزن به حامد که بیاد اینجا. می خوام همه چی رو بگم. بعد این سال ها می خوام از این راز پرده بردارم.
مات و مبهوت نگاهش می کردم. چه داشت می گفت؟ ازدواج کنم؟! با او؟!
بهت زده گفتم: چی؟!
طوری که حرف بسیار عادی زده، دوباره گفت: با من ازدواج کن. این یه پیشنهاد نیست. یه شرطه به خاطر این که این عکسا رو به بقیه نشون بدم.
با عصبانیت از جا بلند شدم و کیفم را برداشتم.
- می فهمی چی میگی؟ یعنی نمی فهمی من بی گناهم؟ من نامزد دارم چند روز دیگه قراره عروسی کنیم بعد بهم پیشنهاد ازدواج میدی؟ اصلا این عکسا رو از کجا آوردی؟ کی اینا رو گرفته؟ هر کی بوده می دونسته که تقصیر اون بود نه من. چرا باید مجازات بشم؟ به جرم گناه ناکرده از عشقم دست بکشم؟
او هم عصبانی شد.
- بشین سر جات ببینم. تند تند برای خودت حرف می زنی و می بری و می دوزی؟
عصبانی تر از خودش گفتم: من می برم و می دوزم؟ تو معلوم هست چی میگی؟ این حرفا چه معنی داره. اینو بدون هر کاری هم بکنی من از حامد و عشقی که بهش دارم، دست نمی کشم.
اشاره ای به صندلی کرد و گفت: تا حالا تو حرف زدی، من گوش کردم. حالا تو گوش کن.
- نمی خوام گوش کنم.
از این که به حرفش گوش نمی دادم، کلافه و عصبی تر از قبل شد. دستم را کشید و روی صندلی پرتم کرد.
دستش را پس زدم و با اخم گفتم: به من دست نزن.
دستش را کشید.
- خیلی خب. خوب گوش کن ببین چی میگم لیلی. من این عکسا رو به دست حامد و پدر و مادرت می رسونم. مطمئن باش که وقتی به خاطر چند تا پیام اون قدر به هم ریخت، با دیدن این عکسا قیدت رو میزنه و همه چی به هم می خوره.
یکی دیگه هم این که خودت بری همه چی رو به هم بزنی و با من ازدواج کنی که حامد از این آبرو ریزیت بویی نبره.
هم پدر و مادرت. شنیدم پدرت مشکل قلبی داره. می دونی ممکنه بابای سختگیر و با آبروت این عکسا رو از دختر یکی یه دونه اش که بهش اعتماد داره ببینه، چه بلایی سرش میاد؟
نگاهی به چهره ی مرموزش کردم. چه قدر امروز به او تنفر پیدا کرده بودم. در زندگی ام آدمی به این سواستفاده گری ندیده بودم.
در دل برای هزارمین بار کیوان را که مسبب این اتفاق بود را لعن و نفرین کردم.
راست هم می گفت. پدر و مادر عزیزتر از جانم چه واکنشی نشان می دادند؟ اگر بلایی سر قلب مریض پدرم می آمد، چه می کردم؟
حامد که جانم بود را چه کنم؟ اگر بفهمد از من متنفر خواهد شد. حتی با تصور این موضوع هم دلم می گرفت و اشک به چشمانم هجوم می آورد.
شروین منتظر و خیره به من نگاه می کرد. با شناختی که از او پیدا کرده بودم، حتما این کار را می کرد.
یعنی من باید قید حامدم را بزنم؟ مرد مهربان و دوست داشتنی ام را؟
خدایا! خودت راهی نشانم بده.
نگاهم را که روی خود دید، گفت: چهل و هشت ساعت وقت داری فکر کنی.
از جا بلند شد و پالتوی مشکی اش را که روی صندلی اش انداخته بود را پوشید و با تاکید گفت: فقط چهل و هشت ساعت. وگرنه من مجبور به یه کار دیگه میشم.
نفهمیدم کی رفت و چه قدر فکر و خیال کردم و چه قدر اشک ریختم و چه قدر در آن جا ماندم.
نگاهم به ساعت دیواری رو به رویم که عدد هشت را نشان می داد، خورد.
مطمئنا تا کنون همه شان نگرانم شده اند. از جا بلند شدم و با قدم های سست و آهسته ام از آن جا بیرون زدم.
باد سردی می وزید و صدای شرشر باران در خیابان طنین انداز شده بود.
در پیاده رو مشغول به قدم زدن شدم. انگار راهم را گم کرده بودم. نمی دانستم چه باید بکنم. گیج و سردرگم بودم. در دو راهی ماندم. به راستی چه باید می کردم؟
با صدای رعدوبرق بلندی به خودم آمدم. کنار خیابان منتظر تاکسی ایستادم. انتظارم خیلی طول نکشید و سوار ماشین شدم.
گوشی ام را از کیفم بیرون آوردم. با دیدن آن همه تماس از دست رفته از پدر، مادر و حامد خود را سرزنش کردم که چرا با بی فکری ام همیشه آن ها را نگران و ناراحت می کنم.
دستم روی شماره ی حامد لغزید اما توان حرف زدن نداشتم. بغضی سنگین در گلویم جاخوش کرده بود و غمی از آن سنگین تر روی دوشم افتاده و کمرم را خم کرده بود.
اشک های خشک شده روی صورتم را که با قطرات باران آمیخته شده بودند را پاک کردم و بعد از حساب کردن کرایه پیاده شدم.
کلید را با دستان لرزان و یخ زده ام در قفل چرخاندم و با گام هایی که هر لحظه احساس می کردم ممکن است خم شود و فرو ریزم، وارد خانه شدم.
صدای در آن ها را متوجه ی آمدنم کرد. حامد با اخم های غلیظ و نگاه پر از نگرانی اش به من خیره بود.
اولین نفر بابا بود که پرسید: کجا بودی؟
چه باید می گفتم؟ مگر جوابی هم داشتم؟ چه قدر از دروغ گفتن بدم می آمد ولی تازگی ها چه دروغگوی خوبی شده ام.
- پیش یکی از دوستام.
این بار نوبت مامان بود.
- کدوم دوستت؟ چرا باید تا این موقع بیرون باشی و با این سر و وضع برگردی؟
سرم را پایین انداختم. باز هم دروغی دیگر.
- پیش مهدیس بودم. نفهمیدم کی زمان گذشت.
حامد در سکوت و با همان اخم های درهم و نگاهی سرزنش گر به من خیره بود. او حالم را خیلی خوب و حتی بهتر از خودم می فهمید و اکنون مطمئن بودم که می داند که هیچ یک از حرف هایم راست نیست.
مامان اشاره ای به لباس های خیس شده ام کرد و گفت: خیلی خب. برو لباسات رو عوض کن.
سری تکان داده و به طرف اتاقم رفتم و لحظه ی آخر شنیدم که مامان به حامد گفت: حامد جان تو برو باهاش حرف بزن ببین می تونی بفهمی چشه.
صدای دلخور حامد قلبم را به درد آورد.
- چه قدر هم که اون با من حرف میزنه ولی باشه.
نگاهی به چهره ی دلخور حامد که کلمه ای با من حرف نزده بود کردم.
به طرف سشوار روی میزم رفت و آن را برداشت.
با ملایمت و به آرامی مشغول خشک کردن موهای خیس شده ام بود.
نگاهم نمی کرد و این نشان از دلخوری عمیقش می داد.
خشک کردن موهایم که به پایان رسید، بدون این که نگاهم کند و در حالی که به سمت در می رفت، گفت: لباسات رو عوض کن سرما می خوری.
بی طاقت صدایش زدم.
- حامد جان؟
ایستاد و بدون این که رویش را برگرداند، گفت: بله؟
- از من ناراحتی؟
به سویم برگشت و بالاخره نگاهم کرد.
- من؟ مگه ناراحتی من واسه تو اهمیتی داره؟ مگه به من ربطی داره تو تا الان کجا بودی، با کی بودی؟ این چه سر و وضعیه؟ من کی ام اصلا؟ چی کاره ام؟ یه آدم اضافه که اومده وسط زندگیت و همش بهت گیر میده. مگه غیر اینم؟ به من مربوطه مگه زنم یه مدته تو خودشه، راست راست تو چشمام نگاه میکنه و بهم دروغ میکنه و فکر می کنه احمقم و نمی فهمم داره یه چیزی رو ازم پنهون میکنه.
پوف کلافه ای کشید.
- نذار سر دلم باز بشه و اینا رو بیشتر از این بگم. تو فکر کن من احمقم و بازم به کارت ادامه بده. مگه من مهمم؟
اشک هایم روی گونه هایم سرازیر شده بود. حرف های حامد به حال بدم دامن زده بود.
چه قدر در دل فحش و ناسزا بار خودم، کیوان و استاد نادری کردم.
از جا بلند شدم و به طرفش رفتم. برای این که چشمان دلخورش را ببینم سرم را بالا گرفتم و با چشمان اشکی ام خیره اش شدم.
- حامد به خدا داغونم.
خودم را در آغوشش انداختم و دستانم را محکم دور کمرش حلقه کردم.
صدای هق هق ام در آغوش پر مهر حامد خفه شد. چگونه می توانستم از این مرد دوست داشتنی و مهربانم که امشب بی تفاوت و سرد شده بود و این مرا بدجور عذاب می داد، دست بکشم؟
***
چشم هایم را باز کرده و روی تختم جا به جا شدم. تنم کرخت و بی حال بود. حتما باران و سرمای دیشب اثر خود را گذاشته.
با بی حالی از جا بلند شدم. دیشب آن قدر در آغوش حامد ماندم و اشک ریختم که نفهمیدم کی به خواب رفتم.
گوشی ام را از کنارم برداشتم و پی وی استاد نادری را که برایم پیامی فرستاده بود را باز کردم.
چند عکس بود. همان عکس ها که خودش دیروز نشانم داده بود. همان عکس های نفرت انگیز.
بعد از عکس ها هم نوشته بود: وقت زیادی نداری. منتظر جوابم.
باز هم بغض به گلویم چنگ انداخت. اشکی که از گوشه ی چشمم چکید را با نوک انگشت پس زدم.
موهایم را بدون آن که شانه کنم، با کش بستم و از اتاق خارج شدم.
مادر رو به روی تلویزیون نشسته بود و در حالی که به برنامه ی آشپزی نگاه می کرد، کار مورد علاقه اش یعنی بافتنی را انجام می داد.
- سلام. صبح بخیر.
کوتاه جوابم را داد و به کارش ادامه داد. به سمتش رفتم و کنارش نشستم. اخمی در پیشانی اش نشسته بود. می دانستم به خاطر دیشب از دستم ناراحت است.
- مامان؟
- بله؟
- ببخشید به خاطر دیشب که نگرانتون کردم.
بالاخره چشم از بافتنی اش گرفت.
- فقط ببخشید؟ می دونی چه قدر بهت زنگ زدیم؟ می دونی اون پسر چه قدر نگرانت بود؟ به فکر من نیستی حداقل به فکر حامد باش.
- اون از کجا با خبر شده بود؟
- هر چی بهت زنگ زدم جواب ندادی. گفتم شاید پیش حامد باشی. به اون زنگ زدم که گفت خبری ازت نداره و اون قدر نگران شد که طاقت نیاورد و اومد اینجا.
دلم تنگش شد. دیشب فکرهایم را کرده بودم. نمی خواستم کسی بویی از این ماجرا ببرد. نمی خواستم غرور حامد خدشه دار شود وقتی آن عکس ها را می بیند.
دلم نمی خواست قلب بیمار پدرم بیمارتر شود و یا زبانم لال اتفاقی برایش بیفتد.
- مامان؟
- بله؟ معلوم هست تو کجا بودی؟ هر چی هم که ازت می پرسی جواب نمیدی.
چه سخت بودن گفتن این حرف ولی چاره چه بود؟!
- من نمی خوام با حامد ازدواج کنم.
مامان مات و مبهوت نگاهم کرد و گفت: معلوم هست چی میگی؟ چند روز دیگه عروسیتونه ها.
سرم را پایین انداختم تا نگاه سرزنش گر مادر را نبینم.
- ما به درد هم نمی خوریم.
- یعنی چی؟ مگه زندگی بچه بازیه که یه روز میگی دوسش دارم یه روز میگی نمی خوامش؟
آهی کشیدم و گفتم: من نمی خوامش.
مادر با عصبانیت صدایش را بالا برد.
- یعنی چی همش نمی خوام نمی خوام می کنی؟ مگه اون پسر چی کم داره؟ مهربون و صبورتر از حامد دیدی اصلا؟ تحصیل کرده، خانواده دار. ماشاالله از قیافه هم چیزی کم نداره. از همه مهم تر می دونی که چه قدر دوست داره. پس این حرفا یعنی چی؟ مگه تو دوسش نداری؟ چرا یهو این تصمیم مسخره رو گرفتی؟
اشک هایم روی گونه ام سرازیر گشت.
- می خوام همه چی رو تموم کنم.
- تو غلط می کنی سرخود و از طرف حامد تصمیم می گیری. یعنی چی تموم کنم؟ چرا این قدر یهویی؟ من که از حامد جز خوبی هیچی ندیدم.
با حرف های مادر صدای هق هق ام بیشتر شد و اشک هایم شدت گرفت.
از جا بلند شدم و به سمتم اتاقم رفتم که صدایم کرد.
- ببین لیلی بفهمم کار بچگانه ای کردی، نه من، نه تو.
جوابی ندادم و وارد اتاقم شدم. چه قدر از خودم بدم آمد برای این که این تصمیم بچگانه را گرفتم ولی مگر چاره ای برایم باقی مانده بود؟
گوشی ام را برداشتم و با چشمان تار شده به اسم «جان دل» و شماره ی رندش نگاه کردم و تماس را برقرار کردم.
طولی نکشید که صدای جدی اش در گوشم پیچید.
- بله؟
- سلام. کجایی؟
- سرکار.
- می خوام باهات حرف بزنم.
- می شنوم.
- این جوری نمیشه. بیا خونه مون. خونه ی خودمون.
- خیلی خب. می بینمت.
منتظر جواب من نشد و تماس را قطع کرد.
از لحنش دلخوری می بارید. می دانستم که چه قدر از دستم ناراحت است و کاری از دستم بر نمی آمد.
قطره اشکی از چشمم چکید. آخر این چه سرنوشتی بود که من داشتم؟
من که آن قدر حامد را دوست داشتم و حالا نباید به او می رسیدم.
زیرلب زمزمه کردم:
دل پیش کسی باشد و وصلش نتوانی
لعنت به من و زندگی و عشق و جوانی
«سید تقی سیدی»
با چشمان اشکی لباس هایم را پوشیدم. دلم نمی خواست این حرف ها را که آماده و بارها در ذهنم مرورشان کرده بودم را به او بزنم و او را از خود برنجانم. آخر چگونه از عزیزترینم می توانستم دل بکنم؟
لعنتی بر کیوان که مسبب تمام این دردها بود، فرستادم و بعد از اطلاع دادن به مادر از خانه خارج شدم.
چه قدر امروز سرد بود. دست و پایم یخ زده بود. قدم هایم سست و خسته روی زمین کشیده می شد.
اشک هایم صورت یخ زده ام را گرم کرده بودند.
سر خیابان که رسیدم تاکسی گرفته و آدرس خانه ی حامد را دادم.
خانه ای که قرار بود خانه ی هردویمان باشد. اما نشد. تقدیر نخواست. سرنوشت اجازه نداد.
نفهمیدم کی توقف کرد و کی پیاده شدم و کی جلوی در رسیدم.
کلیدی را که دفعه ی پیش حامد به من داده بود و گفته بود این جا خانه ی توست و هر وقت که دلت می خواهد به این جا بیا. همان روز تصمیم گرفته بودم که روزی به این جا بیایم و او را غافلگیر کنم. آهی کشیدم. لعنت به این خواستن ها و نشدن ها...
با دست لرزانم کلید را در قفل چرخاندم و وارد خانه شدم.
گرمی خانه کمی از سرمای وجودم کاست. نگاهی به دور تا دور خانه انداختم و خاطرات چند روز پیش در ذهنم نقش بست.
خنده هایمان، حس خوبی که در کنارش داشتم، لبخندی که حس می کردم زندگی به ما می زند ولی اکنون فهمیدم زندگی هم دلش به حال من سوخته!
کنار پنجره ایستادم و پرده ی سفید رنگ را کنار زدم. منظره ی رو به رویم خیابان نسبتا شلوغ و پر رفت و آمدی بود.
نگاهم به درختان گوشه ی پیاده رو افتاد که خشک شده بودند و از آن ها چیزی جز چند شاخه ی بدون برگ نمانده بود.
صدای باز شدن در و متعاقب آن وارد شدن حامد به خودم آمدم.
نگاهش را چرخاند و روی من ثابت ماند. به سمتم آمد.
نگاهی به قامت بلند مردانه اش کردم و آرام گفتم: سلام.
آرام تر از خودم جوابم را داد و کنارم ایستاد.
آهی کشیدم و دوباره به منظره ی بیرون نگاه کردم.
- گفتی بیام که با هم بیرون رو نگاه کنیم؟!
سری به طرفین تکان دادم و بی حرف روی مبلی نشستم.
او هم پشت سرم آمد و رو به رویم جای گرفت.
انگار آن همه حرف هایم را مرور کرده بودم، بی فایده بود. نمی دانستم از کجا شروع کنم و چه بگویم.
- می خواستم باهات حرف بزنم.
بدون این که تغییری در چهره اش ایجاد شود گفت: می شنوم.
نگاهی به چشمانش کردم. دلخوری را فریاد می زدند اما در سوسوی آن عشق و علاقه دیده می شد. من چه طور بدون دیدن این دو گوی مشکی دوام بیاورم؟
نتوانستم نگاهش را تاب آورم. سرم را پایین انداختم و شروع کردم و فقط خدا می دانست که چه قدر سخت بود.
- ببین حامد تو خیلی خوبی. به قول مامانم همه چی تمومی اما...
مکث کردم که با کنجکاوی پرسید: اما چی؟
- اما... ما به درد هم نمی خوریم.
سکوتش باعث شد که سرم را بالا بیاورم. نگاهم به چهره ی جدی و اخم های درهمش افتاد.
- شوخی مسخرهای بود.
- شوخی نبود. کاملا جدی ام. من کلی فکر کردم و فهمیدم که به درد هم نمی خوریم.
اخم هایش غلیظ شد.
- این چند ماه رو وقت نداشتی، نشستی دو روز مونده به عروسی فکر کردی که به درد هم نمی خوریم اونم تنها و با خودخواهی.
دهان باز کردم که چیزی بگویم ولی دستش را به نشانه ی سکوت بالا گرفت.
- گوش کن لیلی. چند ماهه نامزدیم. روز خواستگاری گفتم فکر کن. این چند ماه به جای فکر کردن فقط به من کنایه می زدی که چرا عروسی نمی کنیم و مزخرفات بقیه رو تحویلم می دادی. یادته دیگه؟ فقط بلدی دروغ بگی و پنهان کاری کنی و به حرف های بقیه گوش میدی. فقط بلدی کارای بچگانه بکنی.
خیلی بچه ای که به خاطر یه جروبحث ساده به فکر جدایی می افتی. از الان این جوری می کنی، دو روز دیگه زیر یه سقف بریم چی کار می کنی؟ لابد تا بهت بگم بالا چشمت ابروئه، قهر می کنی میری خونه تون و میگی طلاق می خوام. متنفرم از این بچه بازیات لیلی. در ضمن تو بیخود می کنی که حتی به جدایی فکرم بکنی چه برسه به این که به زبونش بیاری.
- چرا این جوری حرف می زنی؟ مگه من چی کار کردم؟ این حقم نیست که درباره ی زندگی ام تصمیم بگیرم؟
از جا بلند شد و صدایش را بالا برد.
- تموم کن این بحث مسخره رو.
نویسنده : فاطمه احمدی
ادامه دارد...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید