دیوانگی قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

دیوانگی قسمت دوم

دیگه نتونستم اشکام رو کنترل کنم ...شعبون که با دیدن اشکام جری تر شده بود


 با خنده زشتی گفت نترس دخترجون اولش درد داره بعد پاهات بی حس میشه ... شعبون شلاق رو بالا اورد و من چشمام روبستم و منتظر احساس درد وحشتناکی شدم اما تا منتظر ضربه بودم صدای دادی بلند شد : اینجا چه خبره ؟دارید چه غلطی میکنید ؟؟ هنوز جرات نداشتم چشمام رو باز کنم اما صدای شعبون روشنیدم که جواب داد سلام ارباب ...دستور خاتونه این دختره رو فلک کنم ... صدا که متوجه شدم مال اربابه دوباره با لحن خشنی گفت تو غلط میکنی ...مردک احمق ...گمشو تا دستور ندادم پوستت رو بکنن و توش کاه بریزن باز صدای نحس باجی بلند شد -ارباب مادرتون خاتون دستور دادن ،این دختر به خاتون توهین کردو دستوراتشون رو انجام نداد ... تو ساکت شو خودم با خاتون حرف میزنم حالا هم پاهای این دختر رو باز کنید با ازاد شدن پاهام چشمام رو باز کردم تا ناجی ام رو ببینم اما با دیدن ارباب چشمام از تعجب گشاد شد ...............
باورم نمیشه که الان تو اتاق خصوصی ارباب نشستم و ارباب پشت به من در حال کشیدن سیگاره ..... اصلا فکرش رو نمی کردم که مرد تو جنگل که نجاتش دادم خود ارباب بوده همش فکر میکردم ارباب پیرتر از اینا باشه اما این مرد نهایتش 35بیشترسن نداشت ناگهان یاد حرفایی افتادم که پیش این مرد زده بودم ..تمام مدت جلوی خود ارباب بدش رو گفته بودم و الان با یاداوری اون حرفا پشت کمرم از ترس عرق کرده بود همینطور که در حال جدال فکری بودم صدای ارباب بلند شد شنیدم به مادرم توهین کردی ؟درسته ؟ اب دهنم رو قورت دادم و همینطور که از پشت به هیکل ورزیده ارباب تو کت و شلوار خوش دوخت مشكیش چشم دوخته بودم ،فکر میکردم چی جواب بدم که با برگشت ناگهانیش مچم رو در حین نگاه کردن به خودش گرفت با تعلل سرم رو پاییین میندازم و جواب میدم نه ارباب من این جسارت رو مرتک نشدم فقط نظرم رو به خاتون گفتم که عصبانی شدن ..


ارباب با اخم های درهم نگاهی به من کرد و گفت : نظرت ....کدوم نظرت ..همین که از من متنفری یا اینکه خوشحالی از بدبخت شدن نجات پیدا کردی و تو رو انتخاب نکردن شایدم از خوش گذرونی ها وبی مسئولیتی من در قبال رعیت هام گفتی ... با حرفاش اضطرابم بیشتر شد تا خواستم چیزی بگم رو به روم نشست و پاهاش بلندش رو روی هم انداخت سیگار رو تو جا سیگاری خاموش کرد و تکیه اش رو به پشتی مبل زد با اون چشمای سبزش خیره نگام کرد نمی خواد جواب بدی ...برام مهم نیست چی فکر میکنی یا نظرت چیه ... امروز خواستم اینجا بیای تا بدونی از این به بعد قراره بشی زن ارباب ... تنه اش رو جلو اورد و تو چشمام زل زد و ادامه داد.زن من ... نمی تونی مخالفت کنی........ اخم هام تو هم رفت و با شهامتی که نمی دونم از کجا اوردم جواب دادم درسته شما اربابید اما نمی تونید به زور من وبه کاری که دوست ندارم وادار کنید .... با شنیدن حرفم قهقهمه بلندی زد و از جاش بلند شد ....هر چه نزدیکتر ميشد خودم رو بیشتر تو مبل فرو میبردم سرش رو نزدیک صورتم اوردو با لحن ترسناکی ادامه داد کی میخواد جلوی منو بگیره ..تو دختر بچه ..یا بابای پیرت که با شنیدن خبر انتخاب تو از خوشحالی میخواست کفشامم لیس بزنه ..شایدم مادر مریضت
..
از لحن ترسناکش به خودم لرزيدم که خونسرد صاف ايستادو گفت بهتره عاقلانه عمل کنی بچته جون ...نذار نه برای خودت و نه برای پدرومادرت دردسر درست بشه وگرنه پشیمون میشی ...چیزی رو که بابک
خان ملکان بخواد همون میشه ... به معنای واقعی ازش ترسيدم،با سکوت من خدمتکار رو صدا زد طولی نكشيد که یه پسر جون ظاهر شد و بعد از تعظیم گفت:بله ارباب امری داشتید ارباب با غرور ازش خاست باجی رو صدا بزنه نمی دونستم چیکار کنم ..من از اون مرد مغرور میترسيدم و کاریم ازم بر نمیومد اون ارباب بود و قدرت داشت اما من چی؟ در فکر وخیال بودم که صدای باجی رو شنيدم:ارباب دستورتون چیه؟ ارباب نگاهی به سمتم انداخت و به باجی گفت منو تا خونه همراهی کنه و به پدرم بگه تا هفته اینده مراسم عروسی انجام میشه ........ ميخاستم از اتاق ارباب بیرون بشم که ارباب منو مورد خطاب قرار داد: حرفام یادت نره شوکا ....... از وقتی خونه رسیدم یه چشمم اشک بود یکی خون ... به کی ميگفتم دلم نمیخواد زن ارباب بشم ...به کی بگم ازش میترسم ....به کی ميگفتم ازش متنفرم .... بابا با شنیدن خبر باجی خوشحال شد که باجی با اخم از بی احترامی من به خاتون گفت

 
. بابا با عصبانیت بهم زل زد:دختره نفهم تو عقل نداری ..اگه ارباب اراده کنه همه مون رو نابود میکنه چرا مقابلش می ایستی ... جواب بابا رو ندادم و تمام فکرم این بودراه حلی پیدا کنم تا از دستت ارباب و این ازدواج اجباری خلاص بشم ....... دو روز گذشت و من همچنان نگاهم به وسايلي بود که از خونه اربابی برام فرستادن شایداگه این اتفاق نمیافتادازدیدن لباسهای زیباوپاپوش هاذوق زده میشدم اما اونموقع تنها حسی که نداشتم خوشحالی بود همش تو فکربودم که چه طور به امير خبر بدم و از این مخمصه نجات پیدا کنم روزبعددرحال خوردن صتبحانه بودم که فکري به ذهنم رسيد...اره باید این راه رو امتحان میکردم اره باید از مجید ميخاستم به اميرخبر بده ...مجید هم مثل امير سرباز بود و یک جا خدمت میکردن اما چند روزی به خاطر بیماری مادرش نه نه کلثوم برگشته بود بعد از اینکه حاضر شدم به سمت خونه مجیدشون رفتم ..منتظر بودم در و باز کنن که تو چهارچوب در مجید رو دیدم
..
مجید با دیدنم لبخند زد و سلام داد منم جوابش رو دادم و ازش خواستم به اميرخبر بده تمام اتفاقای این چند وقته رو هم براش توضیح دادم .. مجید بعد از شنیدن حرفام با ناراحتی بهم قول داد حتما وقتي برگشت امير رو تو جریان قرار بده ... سه روز گذشته بود و من منتظر اومدن اميربودم هنوز از مجید خبری نداشتم مشغول درست کردن نهار بودم و مامان هم خوابیده بود با صدای درزدن به سمت در رفتم با دیدن اميرجیغی از شادی کشیدم و تو بغلش پریدم اميرم منو محکم به خودش چسبوند و با گریه اسمش رو صدا میزدم امير:جانم شوکا جان ..امير بمیره که تو این چند وقته چقدر غصه خوردی دیگه نمی زارم کسی اذیتت کنه اميرحرف میزد و نمی دونست چقدر با حرفاش باعث دلگرمیه منه مامان با دیدن اميرخیلی خوشحال شد ...اما وقتی متوجه شد اومدن امير به خاطر من بوده با ناراحتی گفت شوکا نباید اميررو اینجا می کشوندی ...از اون طفلك کاری بر نمیاد اميربه مامان اطمینان داد که یه راه حلی برای خلاصي من پیدا میکنه اما چون اگه بابا جریان رو بفهمه ممکنه کارا رو خراب کنه بهش دلیل اومدن اميررو نگیم و فقط بگیم دلش تنگ شده و مرخصی گرفته...
 
 
. شب بعد از مدت ها با خیال راحت چشم روی هم گذاشتم ... اما با خواب بدی که دیدم نصفه های شب پریدم ..صورتم عرق کرده بود و گلوم مثل چوب خشک شده بود عجب كابوس بدی بود ..خودم رو دیدم که تو لباس عروس کنار ارباب ایستادم و خاتون روبه روم داره دیوانه وار میخنده ایه الکرسی رو خوندم تا کمی اروم بشم ... تا صبح تمام فکرم خوابم بود و ترس از اینکه تعبیر بشه!صبح بعد از اینکه بابا سر زمین رفت من و امير نقشه ی که کشیده بودیم رو برای مامان تعریف کردیم ... مامان با ترس گفت:اميرجان مادر تو به حرفم گوش کن این دختر که پاک عقلش رو از دست داده ...اگه ارباب بفهمه برامون دردسر میشه ... امير با لحن اطمینان بخشی به مامان گفت:نترسید زن عمو ...هیچ اتفاقی نمی افته با اینکه خودم رو اروم نشون میدادم اما دلشوره بدی داشتم ... نقشه مون از این قرار بود که امير من و مامان رو به تبریز پیش تنها فامیلش یعنی خاله مادرش بفرسته ....به اونا هم تلفنی خبر داده بود ... یک مدت از اینجا دور باشیم تا ابا از اسیاب بفته فقط دعا می کردم ارباب با ندیدن ما از تصمیمش برگرده و ما بتونیم باز به روستا برگردیم
..
من و مامان تنها نگرانیمون برای بابا بود که بعد از فرار ما ارباب چه بلای سرش میاره اما امير گفت: اگه الان به عمو بگیم ممکنه از ترسش همه چیز رو به ارباب بگه اما وقتی ما رفتیم مطمئن باش ارباب نمی تونه بلایي سر عمو بیاره نهایتش این که زمین رو از عمو بگیره بعدم حرصی ادامه داد عمو بیکار بشه بهتر از اینکه زندگی تو تباه بشه ....... سری به نشونه موافقتم تکون دادم صبح بعد از اینکه بابا سر زمین رفت اماده شديم و تنها وسيله ا ی که با خودمون برداشتیم یه ساک کوچیک لباس بود ... اميربهمون گفت برای اینکه مردم روستا به رفتنمون شک نکنن بهتره تا یه قسمتي رو پیاده بریم بعد تو جاده اصلی یه ماشین برای گیلان بگیریم و از اونجابه تبریزحرکت کنیم کاری که امير ازمون خواسته بود رو انجام دادیم ...از راه جنگل تا جاده اصلی پیاده رفتیم ... با رسيدن به جاده اصلي گوشه ی منتظر ماشتین شديم ...دقیقه ای نگذشته بود که اتوبوسي سر رسید و با علامت امير کنار جاده ایستاد من ومامان چشم به امير دوخته بودیم که داشت با راننده حرف میزد ... طولی نکشید که با اشاره اميربه سمت اتوبوسي رفتیم و سوار شدیم ... کنار مامان نشسته بودم و خوشحال از اینکه از ازدواج اجباری نجات کردم در فکر اینده بودم ...
 

شاید تو تبریز میتونستم حتی درسم رو ادامه بدم ....حتی فکر به این موضوع باعث افزایش روحیه ام میشد .... نزدیک ایستگاه بازرسی بودیم که اتوبوس ایستاد ...مامان که از خستگی خوابش برده بود با تکون ماشین بیدار شد و گفت چه اتفاقی افتاده ؟ -به ایست بازرسی رسیدیم .... طولی نكشيد که یه سرباز وارد اتوبوس شد و از همون ابتدا شروع به گشتن وسایل مردم کرد و ازهمه کارت شناسایی میخواست ... همهمه ایجاد شده بود ... بعضیا با اعتراض میپرسیدن دلیل این گشتن چیه و بعضیا بی خیال منتظر پایان بازرسی بودن .... سرباز که همهمه مردم رو دید با ارمش جواب داد که یه بازرسی ساده است ... چند دقیقه گذشت تا اینکه سرباز به صندلی جلوی ما رسید ...امير کارت شناسایش رو نشون داد سرباز نگاهی انداخت و کارتش رو پس داد .. وقتی به ما رسید کارت ملی ام رو در اوردم و دستش دادم .... نگاهی به کارت کرد و نگاهی به من .... سرباز:شما خانم باید از ماشین پیاده بشید ... با شنیدن حرفش مامان گفت برای چی اقا مگه دخترم چه جرمی کرده امير به طرفمون چرخید و رو به سرباز گفت : جناب این دو تا خانم هم با من هستند ...مشکلی پیش اومده؟
سرباز کلافه گفت من نمی دونم بفرمائید از افسر پاسگاه بپرسید خیلی ترسیده بودم با صدای اعتراض بقیه مسافرا به خودمون اومدیم -خب برید پایین - چرا وقت ما رو میگیرید -برید پایین ببینید چکارتون داره وقت ماشین رو نگیرید مجبور شدیم از ماشتین پیاده بشیم ..شاگرد ماشین ساکمون رو پس داد و اتوبوس بدون ما حرکت کرد سرباز بهمون گفت وارد پاسگاه بشيم ...سرباز درب اتاقی ایستاد و گفت منتظر باشیم تا بیاد مامان روی نیمکت نشست و پاهاش رو ماساژ داد .. اميرکلافه نفسش رو بیرون داد و به دیوار پشت سرش تکیه داد طولی نکشید که سرباز اومد و رو به من گفت افسر با من تنها کار داره برم داخل .. اميربا اعتراض گفت من پسرعموشم منم باهاش میرم سترباز گفت :مگه خونه خاله است ...چند تا سوال از ایشون میپرسن و برمیگرده ... برای اینکه امير گرفتار نشه به سمت اتاق رفتم و بعد از زدن چند ضربه وارد شدم ... یه اتاق ساده بود و یه اقا پشت میزی نشسته بود 

با دیدن من ازم خواست روی صندلی بشینم .... با شنیدن حرفش از تعجب چشمام گشاد شد ......... افسر :میدونم دارید از دست ارباب ملکان فرار میکنید .... نمی دونم تا حالا شده با شنیدن یه کلمه ....یه حرف ..یا یه جمله فك کنید چیزی تا فروریختن ندارید .... اونموقع من دقیقا مصداق همین حرف بودم افسر که ترس لونه کرده تو چشمام رو خوند ادامه داد تعجب نکن ازکجامیدونم...ارباب بانفوذي که داره خیلی راحت میتونه به خواستش برسه ...من نمی دونم چرا ارباب دنبالتون میگرده اما مافوقم مشخصات شما رو داده بود و ازم خواست حتی یه ماشین رو بدون بازرسی ردنکنم،وقتي تونستم کمی خودم رو کنترل کنم با اعتماد به نفس مصنوعی گفتم :ببخشید فکر کنم ما رو اشتباه گرفتید ..من و مادرم فقط به یه مسافرت میریم افسر پوزخندی زد :خوبه اولش که خیلی ترسیده بودی اما واقعا دختر شجاعی هستی که تونستی به سرعت خودت رو کنترل کنی اما بدون دختر جون شاید بتونی سر منو شیره بمالی اما سر کس دیگه ی رو نمی تونی الانم بهت پیشنهاد میکنم به روستاتون برگردی هرچند من تا شما رو دیدم کسی رو فرستادم روستا به ارباب خبر بده و ممکنه الان برسن..
دیگه خودداریم رو از دست دادم و با التماس گفتم اقا تو رو خدا بزار ما بریم ...اگه ارباب منو ببینه زنده نمی زاره افستر که ترحم تو چشماش معلوم میشد با افسوس سری تکون داد و گفت:دست من نیست ...چون وقتی دیدمت یاد خواهرم افتادم یک چیزی بهت نشون میدم در کشوی میزش رو باز کرد و یه جعبه در اورد ...با دیدن گردنبند زیبای طلا مات به افسر خیره شدم که گفت میدونی این چیه ؟؟؟ سری تکون دادم که ادامه داد اینو ارباب فرستاده که اگه راضی نشی به دلخواه خودت برگردی سرباز تو وسایلت بزاره و برات پاپوش درست کنن .. خودت که میدونی اگه گردنبند خونه اربابی رو تو وسایل تو پیدا کنن بهت تهمت دزدی میزنن و مجازاتش اینکه تو برده ارباب میشی اونم تاا خر عمرت با شنیدن حرفاش اشک تو چشمام جمع شد ...راست میگفت یکی از حقوق ارباب همین بود که به نظرم ظالمانه بود کسی که از ارباب دزدی میکرد تا اخر عمر برده اش میشد و حق هیچ گونه اعتراضی نداشت اگه به فکر خودمم نبودم اما باید به فکر مامان میبودم .... بعضي اوقات هر کاری انجام بدی بازم تقدیر چیزی که میخواد برات مينويسه

از اتاق که بیرون زدم امير با سرعت طرفم اومد و ازم پرسید چه اتفاقی افتاده و افسر به من چی گفته همه چیز رو با گریه براش تعریف کردم که صورتش مثل خون سرخ شد و از بین دندوناش غرید غلط کردن مکه مملکت بی صاحابه ..الکی برامون پاپوش درست کنن اشکای مزاحمم رو پاک کردم و گفتم امير جان کسی ارباب رو ول نمی کنه وبه حرفای ماگوش نمیده تازه ارباب خیلی راحت میتونه با پولش چند نفر رو بخره تا شهادت بدن من دزدی کردم ...من نمی خوام برای تو و مامان دردسر درست کنم!امير:شوکا یعنی میخوای به همین سادگی تسلیم بشی ..زن ارباب بشی .... لبخند مصنوعی زدم و گفتم معلومه نه ...مگه منو نمی شناسی ...خودم یه راهی پیدا میکنم مطمئن باش ... اما این حرف رو فقط برای ارامش امير زدم چون میدونستم نمی تونم دیگه کاری بکنم طولی نکشید که مباشر ارباب همراه راننده از روستا رسیدن تا ما رو برگردونن ... مامان تمام مدت نگران بود ارباب بلای سرمون نیاره ...
امير بیچاره که تحمل این وضع رو نداشت از همون جا گفت یه ماشين میگیرم و برمیگردم پادگان ..... با سوار شدن به ماشین تمام ارزوهام رو تو وجودم کشتم ........ با رسیدن به روستا من که منتظر بودم به طرف خونه اربابی بریم اما مباشر ارباب که اسمش تقی بود گفت ما رو به خونمون میبره ...اما تا روز عروسی چند نفر اطراف خونمون کشیک میدن ... من که دیگه برام فرقی نمی کرد بدون اینکه چیزی بگم به اطراف خیره شده بودم .... وقتی از ماشین پیاده شدیم بابا در خونه رو باز کرد و با عصبانیت به طرفم حمله کرد چشمام رو بستم و سیلی محکمی خوردم ..میخواست بازم بزنه که مباشر ارباب تقی دستش رو گرفت -چیکار میکنی اکبر ....تو مگه نمی دونی دخترت تا چند روز دیگه زن ارباب میشه و اگه بلای سرش بیاره ارباب میکشتت بابا با چشمای به خون نشتسته غرید :دختره نمک نشناس ..میخواستی تا اخر عمر منو بدبخت کنی اره .... هیچی نگفتم حقم بود ....من خودخواه بودم ..بابا راست میگفت اگه من فرار میکردم ارباب بابا رو به جای من مجازات میکرد .........

لباس اهدایی که برام فرستادن رو تنم کردم و منتظرم ..انتظار برای بدبخت شدن .. دو روز از برگشتنم میگذشت و ارباب پیغام داده بود با این فرارم از عروسی خبری نیست ... مامان خیلی گریه کرده بود که تنها دخترش اینجوری خونه بخت میره اما برای منی که راضی به ازدواج نبودم نگرفتن عروسی غنیمت بود ... تو این دو روز خونه مون به وسیله افراد ارباب زیر نظر بود ..حتی وقتی بابا سر زمین میرفت یکی همراهش بود .. چقدر از همسایه ها خونه اومدن و منو برای فرارم مواخذه کردن هنوز حرف مادر شیرین تو گوشم زنگ میخورد :بعضیا لیاقت ندارن ...نمی دونم چرا ارباب کسی رو انتخاب کرده که عقل درست حسابی نداره ....مگه شیرین من چی کم داشت ..تازه با افتخار خونه ارباب میرفت و نوکری ارباب رو میکرد پوزخندی به طرز فکرش زدم ..اهی کشیدم ..کاش میشد این افتخار رو دو دستی تقدیم شیرین میکردم بالاخره باجی با ماشين دنبالم اومد ...چه عروسي بی سر وصدای ..حتی صدای نی و کل کشیدنم نبود ... مامان رو خوب بغل کردم و عطرش رو به جون خریدم ..مطمئن بودم به این زودیا نمی بینمش .مامان در حالی که اشکام رو پاک میکرد شروع به نصیحت من کرد ..
دخترم اونجا با کسی لجبازی نکن ...مواظب خودت باش ..رو در روی ارباب و مادرش نایست که اذیتت کنن ... با کمال میل حرفاش رو به جون خریدم ........... وقتی برای خداحافظی پیش بابا رفتم ..با ستم روش رو از من گرفت ... دستش رو بوسيدم و خداحافظی کردم ...خداحافظ روزهای خوش زندگیم .... سوار ماشین شدم ..راننده حرکت کرد اما من تا اخرین لحظه که خونمون دیده میشد از پشت چشم دوخته بودم لحظه اخر مجید رو دیدم ..با دیدنش یاد حرف بابا افتادم "شانس اوردي که باباي مجید حرفاتون رو شتیده بود و به من خبر داد ...وگرنه الان بدبخت میشدیم " باباي مجید یه معتاد بدبخت بود که با لو دادن ما کلی پول از ارباب گرفته بود ... نفسم رو بیرون دادم .. .کاش سرنوشت دوباره از سر ، می نوشت سوختن قصه شمعست ولی قسمت ماست شاید این قصه ی تنهایی ما کار خداست آنقدر سوخته ام با همه بی تقصیری... که جهنم نگذارد به تنم تأثیری...
 
. بارسیدن به خونه اربابی حس کردم تمام وجودم از ترس ناشناخته ا ی لبریز شد .... اما با خودم گفتم نباید شکست بخورم دستام رو مشت کردم تا جلوی لرزش بی موقعشون رو بگیرم در ماشین توسط باجی باز شد ....باجی با گفتن دنبالم بیا به طرف پله های منتهی به عمارت رفت .... وارد اتاق دفعه قبل شدیم ...علاوه بر خاتون 2 تا زن دیگه هم تو اتاق حضور داشتن یکی از زن ها که بهش 33-32میخورد با غرور منو نگاه میکرد تمام سرو گردنش پر از طلا بود ... و زن دیگه که 27-28 بیشتر نداشت اخم غلیظی روی پیشونیش نمایان بود هر دوشون لباس های فاخر داشتن و دست هاشون پر از جواهرات بود ... خاتون شروع به صحبت کرد :متاسفانه تو از امروز زن ارباب میشی ..پس قوانینی که اون دفعه بهت گوشزد کردم رو فراموش نکن ... به زن اولی اشاره کرد و گفت این خانم منیژه است زن اول ارباب ..دختر ارباب اسد .... و زن دوم رو بهم نشون داد و گفت ايشونم سرمه همسر دوم اربابه ....پدرشون در تهران یکی از تاجرای فرش ِ ..
از امروز باید علاوه براینکه به ارباب خدمت میکنی احترام همسرای اربابم داشته باشی هر چی باشه تو از اونا سنت کمتره و خانواده ات رتبه پایین تری دارن ... ........ به ناچار سلام کردم که هیچ کدومشون جواب ندادن اما منیژه با تمسخر به خاتون گفت : خاتون جان شما مطمئنی این دختر میتونه برای ارباب وارث بیاره ...معلومه زیاد سالم نیست و سوتغذیه داره دندونام رو از حرص فشار دادم تا داد نزنم من سوتغذیه ندارم شما زیاد پروار کردی ........ خاتون سري از روی تاسف تکون داد و گفت چیکار کنم منیژه جان من خودم با این دختر رعیت موافق نبودم اما حرف بابک خانه ...خودتم میدونی نمیشه نظرشون رو تغیر داد ... طولی نكشيد که ارباب با یه مرد دیگه وارد اتاق شد ..با دیدنش حس انزجار بهم دست داد ... مرد که فهمیدم عاقده بعد از چنددقیقه شروع به خوندن خطبه کرد ...اشکم که روی گونه ام چکیده بود رو پاک کردم که نگاهم به نگاه اخم الود ارباب افتاد با دیدنم پوزخندی زد و صورتش رو برگردوند...مهریه ام تنها یه سکه بود ...دلم گرفت ارزش من فقط یه سکه بود
 
 
. با هر کس دیگه ازدواج میکردم مهریه ام از چیزی که ارباب تعین کرده بود بیشتر میشد ... با بله من به طور رسمی همسر سوم ارباب شدم و این تازه شروع بدبختیام بود چه شبی بود ..چه عروسي ...عروسی که بدون داشتن لباس عروس توی اتاق نشسته بود و به در ودیوارش نگاه میکرد بعد از اینکه اسمم تو شناسنامه ارباب رفت توسط باجی به این اتاق اومدم و از همون وقت تنها روی تخت نشستم اتاقی که در اختیارم بود از بقیه اتاق های عمارت ساده تر بود اما در مقابل خونه که ما توش زندگی میکردیم حکم کاخ رو داشت ... در فکر خودم بودم که در اتاق به شدت باز شد ..از ترس از جام پریدم و هینی گفتم ... ارباب با دیدنم پوزخندی زد و گفت:چیه ترسیدی ؟؟؟هنوز زوده بترسی ... جوابی ندادم که به سمتم اومد چند قدم عقب رفتم ...که بازوم اسیر دستان پر قدرتش شد .... غرید :الان بهت نشون میدم دور زدن بابک خان چه عواقبی داره ....تا به خودم بیام دستای سنگینش روی صورتم فرود اومد و من اولین زنی بودم که شب عروسیش از شوهرش کتک میخورد .... ..
نمی دونم چقدر منو زد که خودشم خسته شد ....تمام صورتم پر اشک بود .دلم پرازخون... به خیال اینکه زجر امشب تمام شده خواستم خودم رو تکون بدم که گفت اینا رو زدم که بدونی فرار کردن از من چه مجازاتی داره ....اما امشب هنوز تموم نشده بچه جون ..وقتشه از شوهرت تمکین کنی .... با حرفش تنم لرزید ....لبهام رو باز کردم و با التماس گفتم نه ..تو رو خدا اذیتم نکن .... اما صدای ضعیف من با نزدیک شدن صورت ارباب تو گلوم خفه شد ......... با برخورد قاشق به لب زخمیم اخی گفتم خدمتکار سریع ازم معذرت خواست ...تو دلم پوزخند زدم و گفتم تو چرا معذرت میخوای کی دیگه باید معذرت بخواد صبح که با بدن درد زیاد از خواب بیدار شدم ..دیدم تو اتاق تنهام ... بعد خدمتکار اومد وگفت ارباب دستور داده بیاد کمکم کنه و زخم هام رو تمیز کنه بعد از اون برام یه کاسه کاچی اورد و چون دستم خیلی درد میکرد قاشق قاشق تو دهنم میذاشت .. اره من ضعف داشتم ..دیشب من زن شده بودم هر چند مثل کتک هاش زیاد خشونت امیز نبود اما مهم این بود که من راضی نبودم...
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : divanegi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه ilqrpq چیست?