دیوانگی قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

دیوانگی قسمت سوم

. هر چند سعی کرده بودم اذیت نشم اما این در حس بیزاری من از ارباب نقشی نداشت

 
 ... بعد از تموم شدن کاچی با کمک خدمتکار حموم رفتم ...لحظه ای با دیدن بدن کبودم جا خوردم اما توجهی نکردم و بعد از اینکه خدمتکار رفت لباسهام رو پوشیدم و روی تخت با مغز خالی به دنیای خواب رفتم !یک هفته گذشت تو این یه هفته زخم های جسمیم خوب شده بودن و درد نداشتن اما مهم این بود روحم زخمی بود و به این اسونیا خوب شدنی نبود .. هر روز خدمتکار به اتاق میومد و منو برای نهار صدا میزد اما وقتی میدید نمیرم برام تو اتاقم میاورد فعلا هیچ اعتراضی به خاطر نرفتن سر میز نشده بود و مطمئن بودم اونا هم راحت ترن من تو اتاق خودم باشم از اون شب شوم دیگه ارباب رو ندیده بودم و از این بابت خوشحال بودم .. برای اینکه حوصله ام سر نره به خدمتکاری که برام نهار اورده بود گفتم اگه کتابی هست برام بیاره تا از بیکاری بخونمش خدمتکارم برام چند تا روزنامه اورد و گفت :حق نداره به کتاب های کتابخونه دست بزنه و تنها ارباب اجازه خوندنشون رو داره روزنامه ها رو گرفتم باز از هیچی بهتر بود ... از فکر وخیال بهتر بود ..از یک جا نشستن بهتر بود .. ..
دلم برای مامان و حتی بابا تنگ شده بود ... نمی دونستم چه ساعتی از شب بود حتی وقتی خدمتکار شام اورد نخورده بودم و مشغول مطالعه روزنامه ها بودم ... با صدای باز شدن در اتاق سرم رو بالا اوردم و ارباب رو تو چهاچوب در دیدم ... سعی کردم توجهی نکنم که گفت:سلام عروس خانم بازم جوابی ندادم که با اسیر شدن چونم در دستش سرم رو بالا اوردم و تو چشماش خیره شدم با نفرت نگاهش میکردم که گفت : زخمات خوب شده که ساکتی ! بدون حرف فقط با نفرت بهش زل زده بودم که ناگهان چونم رو ول کرد و با داد خدمتکار رو صدا زد و ازش خواست شامش رو بیاره اینجا .... دلم نمی خواست کنارش بشینم حتی دلم نمی خواست تو هوای که اون نفس میکشه نفس بکشم پس از روی مبل کنارش بلند شدم و به طرف تخت رفتم و دوباره مشغول خوندن روزنامه شدم با کشیده شدن روزنامه به ارباب نگاه کردم که با اخم های تو هم غرید : خوشم نمیاد بهم توجه نکنی ....دفعه اخرت باشه پشتت رو به من میکنی ..حالیته ! با خونسردی که برای خودم هم عجیب بود گفتم:
 
 
. من در مقابل هر کس به ميزان شخصيتش برخورد می کنم ارباب با شنیدن لحنم و تمسخر صدازدنش بیشتر کفری شد و یقه ام رو گرفت تا به خودم بیام منو به عقب پرت كرد که پشتم با شدت به دیوار برخورد كردو گوشه میز پهلو یم را زخم كرداز شدت ضربه تمام بدنم سست شد اما با داد ارباب سرم رابالا اوردم :بگو غلط کردی زود باش تا درسی بهت ندادم که از گفتن حرفات پشیمون بشی ... انقدر درد داشتم که حال جواب دادن به ارباب رو نداشتم ... تا بهم نزدیک شد و دستش رو بالا اورد چشمامو بستم و اروم زمزمه کردم غلط کردم ..نزن ... اشکی از گووشه چشمم راهشو تا گونه ام باز کرد و من اونروز علاوه بر جسم و روحم تمام غرورمو از دست دادم صدای کلافه ارباب بلند شد:اخه چرا کاری میکنی و حرفی میزنی از کوره در برم ... جوابی ندادم و از درد پهلو خودموجمع كردم... تلاش كردم بلند شوم که از درد ناله اي كردم و روی زمین نشستم ارباب که با دیدن وضتعیتم چشماش ترحم رو داد میزد به سمتم اومد و بدون توجه به مخالفت از من جسمم رو مثل پرکاهی بلند كرد و روی تخت گذاشت و من حتی از بوی عطرش حالم بهم میخورد
..
ارباب :کجات درد میکنه شوکا ؟؟؟؟ پوزخندی به سوالش زدم و دلم میخواست توانش رو داشتم تا داد میزدم همه جای بتدنم درد میکند ..روحم درد میکند ...قلبم از غصه درد میکند اما بدون جواب سرم رو به سمت مخالفش چرخوندم اما ارباب بدون توجه به نارضایتی من شروع به وارسی اعضای بدنم كرد و تا دستش به پلوم خورد جیغی کشيدم ...لباسم رو بالا زد با دیدن دایره بزرگ سیاهی که دورش قرمز شده ترس تمام وجودم رو در بر گرفت ارباب که انتظار هم چنین کبودی را نداشت ستیع خدمتکار رو صدا زد و ازش کیسه اب گرم خاست خدمتکار سریع کیسه اب گرم را اورد و ارباب اونو روی پهلوم گذاشت دستوری بیان كرد این کیسه اینجا میمونه شوکا فهمیدی ... جوابی ندادم که احساس كردم از روی تخت بلند شد .... زیر چشمی نگاهش كردم که به سمت سینی شام رفت و اونو برداشت و به سمت تخت برگشت قاشق رو از برنج و قرمه سبزی پر كرد و نزدیک دهنم اورد که سرمو برمیگردوندم صدای پوف کلافه اش بلند شد و ادامه داد :ببین خودت نمی زاری باهات خوب رفتار کنم ..همش منو عصبی میکنی .....کسی حق نداره از دستورات من سرپیچی کنه پس مثل یه دختر خوب بخور ...
 

من دخترانگی هایم را سخت باختم .. با دیدن قاشق به ناچار دهانم را بازكردم و لقمه را جويدم ... به همین ترتیب چند قاشق میخورم .... اون بدترین قرمه سبزی عمرم بود اون هم از دست قاتل روح و جسمم با دیدن قاشق پر دوباره دهنم رو باز كردم که با چشمايي خندان قاشق دهنی منو تو دهنش گذاشت و گفت از دست من خوردن بهت چسبیده اما سعی کن عادت نکنی ... توی دلم تمام فحش های عالم رو بهش دادم و از اعتماد به نفسش حرص میخوردم اما متاسفانه کاری از دستم بر نمیومد صبح که بیدار شدم ارباب رو تو فاصله نزدیکم کنارم ديدم حس بدی بهم دست داد امانمیتونستم حرکتی بکنم سرم روی بازوهای برهنه اش بود و بدنم اسیر دستاي قدرتمندش با حس تکون خوردنش سریع چشمام رو بستم و تو دل دعا كردم سریع از اتاق بیرون بره چند دقیقه ی گذشت و من منتظر بودم تخت از وجود نحسش سبک شه اما با برخورد دستش به پهلوم فهميدم قصدبلند شدن نداره! ..
صدای ارباب بلند شد:دختره زبون دراز ..چرا حرفی میزنی که بعدا از کارم پشیمون بشم توی دلم به حرفش خنديدم اما چهره ام چیزی رو نشون نداد بعد از اینکه دست از سر پهلوم برداشت خیالم راحت شد اما با لمس پیشونیم با لبهاش چشمام باز شد که با دیدن صورت ارباب در نزدیکم و دو تیله سبز رنگ،اخمی بین ابروهام ایجاد شد نمیدونم چه مدت بود که به چشمهای همیدیگر خیره شده بودیم که ارباب گفت: میخوام تو رو ببخشم از حرفش پوزخندی زدم که ادامه داد :همه چیز رو فراموش میکنم ..حرفات و کارات و از همه مهمتر فرارت توهم دیگه حق نداری بهم بی احترامی کنی و به حرفم گوش ندی ساکت بودم که با دستش پهلوم رو لمس كرد از بین لبهام اخ ضعیفی گفتم که ادامه داد : چی شد نشنیدی ..به ناچار سرم رو تکون دادم که گفت : الان یکی از خدمتکارا رو میفرستم تا بیاد کمکت کنه دوش بگیری ...از امروز این خدمتکار که میاد خدمتکار مخصوص توئه ... بین حرفهاش گفتم :نیازی نیست ... چشم غره ای بهم رفت و ادامه داد :. اگه چیزی خواستی بهش میگی و یک چیز دیگه خوشم نمیاد تو اتاقت غذا بخوری سر ساعت باید بیای سر میز متوجهی ... باز سری تکون دادم که بدون توجه به من لباسهاشو پوشيد ورفت بالاخره حرف حرف خودش شد و با کمک خدمتکار حموم رفتم ..درد پهلوم بهترشده بود.زیاددردنمیکرد
 
 
. ختدمتکار که یه دختر جوون بود از وقتی به اتاق اومده بود فقط در مقابلم تعظیم کرده بود و چشم گرفته بود من که مدتی بود با کسي حرف نزده بودم از حضورش خوشحال شدم و گفتم اسمت چیه؟ سرش رو بالا اورد و گفت ...سولماز هستم خانم جان اروم سولماز رو زمزمه کردم و با لبخند گفتم چه اسم قشنگی مثل خودت تشکری کرد ومشغول مرتب کردن تخت شد ... نفسم رو بیرون دادم که گفتم منو خانم صدا نزن بهم بگو شوکا ...... ..
دختر با نگاه لرزانی گفت نه خانم جان شما همسر اربابی ..اگه خاتون یا ارباب بشنون منو به شدت تنبیه میکنن .... روبه سولماز کردم و جواب دادم : باشه هرچی دوست داری صدام بزن اما بیا با هم دوست باشیم دستم رو طرفش دراز کردم و منتظر شدم با هم دست بدیم ..همیشه همینطوری بودم وقتی با کسی دوست میشدم باید باهاش دست بدم ... سولماز با دیدن دست دراز شدم دستم رو گرفت و تا به خودم بیام بوسيد... سریع دستم رو پس کشیدم و گفتم معلومه چکار میکنی ؟ سولمازبا گریه گفت خانم جان تو رو خدا منو بیکار نکنید ...اگه شما بخواید با من اینجوری رفتار کنید یکی از خدمه ببینه و به گوش باجی برسونه من بیچاره میشم .. من باید خرج خواهر وبرادرای کوچیکم رو در بیارم راضی نشید بدبخت بشم .... شما هنوز تازه اومدید و با قوانین عمارت اشنا نیستید یک سال پیش از شهر ته مهمون داشتیم خانمش خیلی مهربون بود با یکی از دخترا صمیمی برخورد میکرد و میگفت منو یاد یکی از دوستام میندازه باور کنید هنوز نرفته بودن که خاتون دستتتور داد اون دختر رو اخراج کنن . همه ما رو هم تهدید کرد که باید هر کس مقام و جایگاهش رو بشناسه 
 
. واقعا حرفای سولماز ناراحت کننده بود ...در جوابش گفتم باشه منو ببخش ..میتونی بری ... سولماز بیچاره باز احترام گذاشت و از اتاق بیرون شد .. چقدر از این زندگی بدم میومد ..از اینکه کسی به خاطر خرجش مجبور باشه جلوم خم و راست بشه معذب بودم... من ادم این زندگی نبودم .... هنوز تا نهار یک ساعت مونده بود و من حوصله ام سر رفته بود ... تصمیم گرفتم برم تو حیاط و کمی هوا بخورم ... چند روزی بود اسمون رو ندیده بودم ..برای منی که هر روز تا زمین یا جنگل میرفتم خیلی سخت و عذاب اور بود در کمد رو باز کردم و یکی از لباس های که برام گذاشته بودن رو برداشتم رنگ لباس قرمز بود و دامن چین چینش نوارهای رنگی داشت بعد از اینکه اماده شدم از اتاق بیرون زدم ...از راهرو رد شدم که دو تا از خدمتکارا رو دیدم که مشغول جارو زدنن ... با دیدنم تعظیمی کردن و دوباره مشغول کارشون شدن ... با رسیدن به پله های منتهی به حیاط ازشون پایین رفتم ..چند تا نفس عمیق کشیدم و لبخند زنان اخرین پله رو گذروندم اکسیژن بعد از مدتها وارد ریه هام شده بود و حبس سر زندگی بهم میداد ... سرتا سر حیاط رو چشم دوختم ...چند تا دختر مشغول درست کردن رب بودن و راننده ارباب سرش تو ماشین بود ... و اون مردک نفرت انگیز شعبون با اسبش سرو کله میزد ... بعد از چند ثانیه متوجه حضور من شدن و سلام دادن ..منم جوابشون رو دادم و بدون توجه به کارشون به سمت درخت های گوشه حیاط رفتم اهی کشیدم چقدر دلم برای مامان تنگ شده بود ....یعنی الان چکار میکرد ..دست تنها روی سنگی نشسته بودم و به صدای جیک جیک گنجشک ها گوش میدادم ... با صدای ماشین سرم رو به سمت صدا برگردوندم و دیدم یه ماشین قرمز رنگ وارد حیاط شد .. راننده سریع در وبرای ارباب باز کرد و احترام گذاشت ... غیر از ارباب یه مرد دیگه که چهره خوبی داشت از ماشین پیاده شد .... حواسم نبود مدتی بود به ارباب و اون مرد چشم دوخته بودم که با هم حرف میزدن ..گاهی ارباب بلند قهقهه میزد و گاهی اون مرد روی شونه ارباب میزد تا حالا کسی رو ندیده بودم اینقدر با ارباب راحت برخورد کنه .. تو خیال خودم بودم که چشم های مرد رو دیدم که روم زوم شده بود
 
 
.
بعد يه چيزي
به ارباب گفت که ارباب به سرعت سمتم چرخید ...
سریع چشم گردوندم و به درخت مقابل خیره شدم ..نمی دونم چرا از نگاه ارباب ترسیدم صدای قدم های روشنیدم و این به معنی نزدیک شدن ارباب بود قلبم تند تند میزد تا اینکه سایه ای روی سرم افتاد سرم رو بالا اوردم و با قیافه درهم ارباب مواجه شدم پشت سر ارباب همون مرد ایستاده بود و بالبخند منو نگاه میکرد ..از جام بلند شدم و سریع سلام کردم ارباب جوابی نداد اما همون مرد گفت سلام ..حالتون خو به ..بابت ازدواجتون تبریک میگم ... اروم تشتکر کردم که ارباب با صتدای محکم و جدی به سمت مرد گفت رئوف تو برو تو اتاقم منم میام .. رئوف جواب داد باشه پس بابک زود بیا تا در مورد کارخونه هم باهات حرف بزنم .. بعد سری برام تکون داد و رفت .. با رفتن مرد که فهمیدم اسمش رئوفه قدمی عقب برداشتم تا از این موقعیت در برم اما بازوم اسیر دستان ارباب شد ... چشمام رو تو چشمای سختش دوختم که گفت: اینجا چکار میکنی ؟با اجازه کی به حیاط اومدی ؟ سعی کردم خودم رو نبازم گفتم من کاری نکردم فقط اومدم کمی هوا بخورم ..
ارباب با لحن خشنی گفت برو تو اتاقت خوشم نمی یاد بیرون ببینمت ..این خونه هر روز مهمون داره یا بعضتی از رعیت ها میان خوشم نمیاد کسی ببینتت ...دفعه اخرت بود ... بعد بازوم رو ول کرد در جوابش گفتم مگه اسيري اوردي؟فرياد زد خفه شو برو تو اتاقت بعد به سمت خدمتکارایی که این سمت رو نگاه میکردن تشر بلندی زد که برن سر کارشون اون بدبختا هم دو تا پا داشتن دو تای دیگه هم قرض کردن و به کاراشتون رسیدن ناچارا سرم رو پایین انداختم و به سمت عمارت رفتم ... اینم شانس من بود حتی اجازه نفس کشیدن تو هوای ازاد رو نداشتم نیم ساعتی از برگشتنم تو اتاق میگذشت که سولماز اتاقم اومد و بهم گفت نهار اماده است یاد حرف ارباب افتادم که ازم خواسته بود وعده های غذا رو سر میز برم ... اصلا دوست نداشتم اما میدونستم نرفتنم باز بهونه ی دستش میده تا عقده هاش رو خالی کنه ...
 
 
. بعد از اینکه از مرتب بودن لباسهام مطمئن شدم همراه سولماز به سمت مهمون خونه که محل خوردن غذا بود رفتم تا وارد شدم خاتون و دو تا زن ارباب رو دیدم که روی صندلی نشستن و هم چنین دوست ارباب رئوف رئوف دوباره با دیدنم سلام کرد و ازجاش بلند شد خجالت کشیدم و تعارفش کردم بشینه و خودم روی صندلی نشستم خبری از ارباب نبود و جالب تر اینکه غذا رنگارنگ روی میز چیده شده بود اما هنوز کسی توی بشقابش نکشیده بود رئوف بعد از چند ثانیه با لبخند گفت :اخه اشرف جون چرا این پسر ننرت نمیاد ..اینم قانونه گذاشتین تا بابک نباشه کسی غذا نخوره بعدم داد زد شاهزاده بابک قدم رنجه کن که روده کوچیکه بزرگه رو قورت داد در همین هنگام صدای ارباب بلند شد که گفت:چه خبرته رئوف ..اینجا رو روی سرت گذاشتی قانون قانونه و برای همه لازم و اجرا خاتون بالبخند به رئوف وارباب نگاه می کرد .... ارباب اول از همه برای رئوف غذا کشید و گفت بیا بخور که نگی بابک منو گرسته گذاشت رئوفم مثل بچه ها چشماش برقی زد و یه قاشق خورد و گفت خب اجازه میدم بخورید ... ..
منیژه و سرمه از حرکات رئوف خنده شون گرفته بود هر کس برای خودش کشید اما من هنوز غذا نکشیده بودم اخه دیس برنج ازم دور بود و نمی دونستم چه طور برش دارم رئوف که بشقاب منو خالی دید گفت ِا چرا شما نمیکشید من که اجازه دادم لبخند خجالت زده ی روی لبم اومدم که فکر کنم متوجه شد و دیس رو برداشتم کنارم اومد و برای برنج کشید خاتون با ناراحتی گفت:پسرم تو چرا این کار رو انجام میدی الان خدمتکار رو صدا میزنم رئوف گفت نه اشرف جون کاری نکردم ازش خیلی ممنون بودم .... منم شروع به غذا خوردن کردم ...اما به نظرم وقتی رئوف برام برنج کشید ارباب عصبی شد و داشت با بی اشتهایی غذا می خورد بعد از اینکه ما از میز بلند شدیم خدمه شروع به جمع کردن ظرفا کردن ..دلم میخواست برگردم تو اتاقم اما رئوف وقتی دید میخوام برم گفت کجا شوکا خانم ...بیاین کمی دور هم بشینیم .... نمی دونستم چکار کنم اما به نظرم زشت بود اگه درخواستش رو قبول نمی کردم
 
 
. پس خواستم روی مبلی بشینم که رئوف گفت :بابک واقعا برات متاسفم ادم زنش رو دور خودش میشونه بعدم با دست به کنار ارباب اشاره کرد و گفت شما اونجا بشینید ... این پا و اون پا میکردم که خاتون گفت چته دختر چرا نمیشینی ... به اجبار سمت راست ارباب با فاصله نشستم که رئوف با خنده گفت منیژه خانم و سرمه جان شما نباید حسودی کنید چون فعلا شوکا خانم زن جدید اربابه و عزیزتره پیش خودم فکر کردم الانه که اتفاقی بیوفته اما همه خندیدن ... از بقیه صحبت ها متوجه شدم که رئوف پسرخاله سرمه است ....و خونشون تهرانه ... علت اشنایی ارباب با سرمه هم همین موضوع بوده .... مثل اینکه رئوف به خاطر کارای کارخونه ی که ارباب و خودش در تهران با هم سهیم هستند اینجا اومده تنها کسی که توی جمع حرف نمیزد من بودم و فقط شنونده بودم با صدای ارباب به خودم اومدم ارباب :برام سیب پوست کن .... به ظرف روی میز اشاره کرد خیلی حرصم میگرفت وقتی مثل نوکرش با ادم برخورد میکرد به ناچار از تو ظرف سیبی برداشتم و شروع به پوست گرفتن کردم .. بعدم تیکه تیکه کردم و جلوی ارباب گذاشتم ...
ایشونم لطف کرد و خودش خورد ..... بعد از مهمونی مسخره با اجازه به طرف اتاقم رفتم ..نمی دونم چرا دیدن این ادما در کنارم منو ازار میداد غروب سولماز به اتاقم اومد ...وقتی ازش پرسیدم چکارم داره گفت ارباب کارم داره و باید برم اتاقش ... نفسم رو بیرون دادم و به سمت اتاق ارباب رفتم ... در زدم و بعد از اینکه اجازه داد وارد شدم ...اتاق ارباب از همه اتاقها زیباتر وبزرگتر بود یه قستمتیش مخصوص استراحتش بود و تخت داشت و یه قسمت میز کارش بود و یه دست مبل داشت ارباب پشتت میزش نشتسته بود و عینکی روی صتورتش بود و چیزی رو میخوند تا حالا با عینک ندیده بودمش و تو دلم اعتراف کردم این بشتر در همه حال خوش قیافه و خوش تیپه ارباب نگاه سرسری بهم کرد و گفت تا کی میخوای اونجا واستی بشین دورترین مبل رو انتخاب کردم و تا میخواستتم بشینم ارباب گفت جلوتر بیا

اهی کشیدم و روی مبل مقابل میز نشستم ...منتظر بودم حرف بزنه اما بدون توجه به من به نوشته مقابلش خیره بود کم کم داشت حوصله ام سر میرفت که ارباب گفت: خوب با رئوف صمیمی شدی چشمام قد یه توپ گرد شد و گفتم من صمیمی شدم !کی؟ من تازه امروز ایشون رو دیدم ارباب تیز نگاهم کرد و عینکش رو با خشونت در اورد -چرا مظلوم بازی در اوردی جلوش ..مگه خودت دستت عیب داشت که اون باید برات غذا بکشه مگه من نگفتم خوشم نمیاد از این برخوردات با غریبه ها بعدم روی میز کو بید و گفت میخوای بگی حرفام برات اهمیت نداره ..اره با صدای دادش ترسیدم و گفتم من کاری نکردم ...من ازشون نخواستم برای غذا بکشن ارباب با کلافگی موهاش رو چنگ زد و گفت :این دفعه رو نادیده می گیرم اما وای به حالت دیگه این رفتارات رو ببینم .از این به بعد اگه رئوف اومد حق نداری باهاش کلامی حرف بزنی فردا شب برمیگرده تا فردا شب میخوام هر وقت اینجا بود ازش دور باشی ..موقع غذا دورترین صندلی میشینی ..اصلا کنار خودم میشینی ..شیرفهم شدی
.
با تمسخر جواب دادم ؟:ارباب شما که به دوستتون اعتماد ندارید چرا تو خونه و زندگیتون راهش میدید ارباب با نگاه خیره اش پوزخندی زد و گفت به اون اعتماد دارم اما مشکل من اینه به تو اعتماد ندارم از حرفش شکه شدم علنا داشت به من تهین میکرد و تهمت میزد .... دلم میخواست قدرت داشتم محکم تو دهنش بکو بم .... از وقتی اون حرف رو زده بود سرم پایین بود تا قیافه نحسش رو نبینم نمی دونستم چکار میکنه اما وقتی روی مبل کنارم نشست به خودم اومدم بهش نگاه کردم که دیدم خیلی جدی منو نگاه میکنه اصلا دوست نداشتم ببینمش بازم سرم رو پایین انداختم و با گوشه لباسم بازی میکردم که دستم رو گرفت دستم رو محکم بین دستتش گرفته بود...دستای من سرد بودن اما دست ارباب گرم ِ گرم بود.. وقتی دید نگاهش نمی کنم با دست ازادش چانه ام رو به ستمت خودش برگردوند ...با خشم به چشمای سبزش خیره شده بودم دستی که روی چونم بود رو اروم به سمت لبام برد و نرم روشون دست کشید ... سرش رو جلو اورد و کنار گوشم زمزمه کرد: چشمات رو دوست دارم ...مخصوصا وقتی مثل یه ماده شیر وحشی نگام ميكني
 

بعد تا به خودم بیام منو بوسید ....چند ثانیه گذشت اما وقتی مثل همیشه هیچ واکنشی از من ندید سرش رو جدا کرد و گفت : خوشم نمیاد بدون هیچ عكسالعملی نگام میکنی ..حس بدی بهم دست میده ...انگار دارم بهت دست درازی میکنم........ حالیته ..... پوزخندی زدم و بی پروا گفتم :دقیقا حرفت درست بود ...درسته به زور زنت شدماما نمیخوامت ...وقتی ام من راضينباشم کارت با تجاوز فرقی نداره تا حرفم تموم شد بازوم رو به شدت گرفت و به سمت تختش برد ...منو روی تخت پرت کرد صورتم روی بالشت فرود اومد ... برگشتم و به ارباب نگاه کردم ..با چشمای که به رنگ خون شده بود شروع به باز کردن دکمه های پیرهنش کرد و بدون توجه به ترس تو چشمام گفت: پس کاره من تجاوزه ....اره ....وقتی با زنم هستم دارم بهش دست درازی میکنم خب حالا که حس تو اینه چرا برات تبدیل به واقعیتش نکنم به معنی واقعی از حرفام پشیمون بودم و به غلط کردن افتاده بودم اما نمی خواستم بهش التماس کنم مطمئن بودم دلش میخواست به دست و پاش بیوفتم ....
ارباب دیوونه شده بود ...بعد از در اورد پیرهنش به سمت من اومد ...جیغی کشیدم و خواستم از اون سمت تخت در برم که از پشت لباسم رو گرفت و منو با شدت به سمت خودش برگردوند در نزدیکترین فاصله از من با چشمای قرمز و صورت برافروخته اش ادامه داد تو عمرم هیچ كس جرات نکرده بود بهم بی احترامی کنه اما از وقتی تو اومدی با حرفا و رفتارت اعصابم رو خراب کردی و به خودت اجازه دادی هر غلطی بکنی حالا نتیجه این کارات رو میبینی .اما بدون اگه شده تو همین خونه چالت کنم اما نمیزاری لحظه ی از من دور بشتی از الان تا اخر عمرت تنها مردی که تو زندگیت میبینی منم از همین دقیقه روی دیگه منو ميبيني!بدون توجه به من به جون لبام افتاد مطمئنن تنها دلیل کارش گرفتن زهر چشم بود چون هیچ لذتی نمی برد طعم خون رو تو دهنم حس کردم وقتی دستش به لباسم خورد دیگه نتونستم خود داریم رو حفظ کنم و با التماس زار زدم نه تو رو خدا ...غلط کردم ارباب ....ببخش ..... با چشمای خمارش کنار گوشم گفت دیگه برای پشیمونی خیلی دیره شیر کوچولوی وحشی ...
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : divanegi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه midd چیست?