دیوانگی قسمت ششم - اینفو
طالع بینی

دیوانگی قسمت ششم

واقعا هم حالم خوب خوب بود و مشکلی نداشتم

 
.  ...از سولماز پرسیدم الان باجی کجاست ؟ سولماز گفت فکر کنم تو حیاط باشه چون دیدم به چند تا از خدمه دستور میداد انبار رو تمیز کنن به سمت حیاط رفتم ..هر کدوم از خدمه منو میدید با لبخند سلام میداد ... داخل حیاط دنبال باجی گشتتم که صداش از انبار اومد ..باز داشت سر یه بدبختی داد میزد خدمتکاربادیدنم ستلام دادکه باجی به سمت من برگشتت....سلام ارومی گفت و دوباره مشغول دستور دادناش شد به طرف باجی گفتم:میخوام تنها باهاش حرف بزنم با اکراه به خدمتکار گفت بره تا موقعی حیاط رو اب و جاره کنه .... وقتی تنها شدیم بهش گفتم که میدونم میخواسته بلای سرم بیاد ...اما الان که دستش به جای بند نیست میخواد حرصش رو سر سولماز خالی کنه باجی جواب داد :من مسئول خدمه هستم و وظیفه شون رو مشخص میکنم سولماز خیلی وقته داره داخل عمارت کار میکنه و الان باید بره اشپزخونه خدمت کنه به باجی گفتم:بهتره سولماز رو بیخیال بشی و یک نفر دیگه رو برای اشپزخونه پیدا کنی و گرنه بد میبیني
باجی با تمسخر گفت خانم جان شما هنوز قوانین اینجا رو خوب نمیدونید ...اینجا هر کس یه وظیفه ی داره و الان من سرپرست تمام خدمه هستم و حتی اربابم خودش رو قاطی اینجور مسائل پیشوپاافتاده نمیکنه ابروهام رو بالا دادم و گفتم باشه منم به کسی نمیگم ..اما اگه حرفم رو قبول نکنی تو دردسر بدی می افتی وقتی نگاه سوالیش رو دیدم دستم رو روی شکمم گذاشتم و گفتم خودت میدونی این بچه چقدر برای ارباب وخاتون مهمه فکر کن به گوششون برسه تو منو هول دادی و من افتادم بعد چی میشه؟؟؟ باجی باشنیدن حرفام رنگش سرخ شد گفتم اگه دست از سر سولماز برداری اتفاقی نمی افته وقتی جواب نداد گفتم چی شد داد بزنم یا نه ... باجی نفسش رو بیرون داد و گفت قبوله بعدم از کنارم گذشت .....هر چند کارم نامردی بود اما چاره ی دیگه ی نداشتم ...... دوباره حالت تهوعم شروع شده بود هر چیزی میخوردم سریع بالا می اوردم و این منو کلافه میکرد ارباب به اشپزخونه دستور داده بود تنها غذاهای مقوی برام درست کنن اخلاق ارباب با من بهتر شده بود و گاهی بهم سر میزد و از اینده بچه به دنیا نیومده 
 
 
. سعی میکرد باهام مهربون تر باشه ..هر چند گاهی دلم میگرفت که تمام توجهاتش به خاطر بچه است اما به قول معروف کاچی به از هیچی منیژه و سرمه اصلا به روی خودشون نیاورده بودن و اگه گاهی منو میدیدن با ناراحتی نگام میکردن تنها یه بار در حضور ارباب تبریک گفته بود ن واونم به خود ارباب .... ماه پنجم رو میگذروندم و چاقتر شده بودم ...گاهی دستم رو روی شکمم میگذاشتم و با بچه صحبت میکردم ...گاهی باهاش درد ودل میکردم و دوست داشتم پسر باشه نه به خاطر حرفا ارباب چون حس میکردم وقتی پسر باشه هوام رو در همه حال داره و میشه پشت وپناهم خاتون کمتر باهام تندی میکرد و حتی گاهی برای بچه بهم سر میزد .... باجی از اون روز به بعد وقتی نگام میکرد یک جور برق کینه تو چشماش میدیدم و این منو میترسوند ازامير خبری نداشتم گاهی یاد حرفاش می افتاد مو حس بدی بهم دست میداد و گاهی هم یادم میرفت و تنها دلم میخواست ببینمش یک روز که خیلی دلم گرفته بود از اتاقم به سمت اتاق ارباب رفتم بعد از اینکه در زدم و وارد شدم ارباب رو مشغول خوندن روزنامه دیدم سلامی دادم با دیدن من از جاش بلند شد و گفت چرا اینقدر راه میری ...اگه کاری داشتی به یکی از خدمتکارا میگفتي
همینطور که دستم رو روی کمرم گذاشته بودم جواب دادم من خوبم ارباب ..راستش یه درخواست ازتون داشتم ارباب به سمتم اومد و منو روی تختش نشتوند و گفت اگه راحت نیستی پاهات رودراز کن به حرفش کردم و پاهام رو دراز کردم کمی باد کرده بود ارباب گفت:حالا درخواستت چی هست اومدی اینجا ... به چشمای سبزش خیره شدم و گفتم من الان چند ماهه که به این خونه اومدم و تو این مدت مادرم رو ندیدم اجازه بدید برم پیشش ... ارباب با شنیدن حرفم اخمی کرد و گفت نه ..اصلا نمیشه ... اونم با این حال تو .... با شنیدن مخالفتش نا امید شدم ..فکرشم نمی کردم اجازه نده و مخالفت کنه ........ چند بار دیگه ام اصرار کردم و پیشش التماس ارباب که عصبانی شده بود با داد گفت :وقتی گفتم نه یعنی نه ....خوشم نمیاد دیگه چیزی در این باره بشنوم شوکا متوجهی ...... آهی کشیدم و از جام بلند شدم که ارباب با خلق بدی گفت :کجا میری ؟؟ با صدای گفته جواب دادم بر میگردم اتاقم ارباب چیزی نگفت و با اخم نگام کرد
 
 
. دو روز دیگه هم گذشت که یک روز بعد از خوردن نهار تو اتاق نشسته بودم که سولماز اومد گفت:خانم جام مژده بده ... با تعجب گفتم مگه چی شده ؟ خندید و گفت مادرتون اومده ازشنیدن این حرف از جام پریدم که سولماز گفت خانم جان ارومتر اما من چیزی نمیشنیدم ....گفتم کجاست؟تو رو خدا راست گفتی ؟ سولماز گفت :خودم تو حیاط بودم که ارباب دستور داد راننده بره دنبال مادرتون وبیاردش.فکر کنم تا حالا رسیده باشن گفتم پس بریم ..از کنار سولماز رد شدم که گفت :خانم جان خودشون میان شما با این حالتو نرید پله ها براتون خطرناکه به حرفش توجه نکردم و از پله ها تند تند پایین رفتم که صدای عصبی ارباب رو شنیدم: شوکا ..چه خبره ارومتر .... ترسیدم ارباب دوباره عصبانی بشه پس منتظر شدم مامان از ماشین پیاده شد اشکام با دیدنش جارش شد انگار شکسته تر شده باشه مثل تشنه ی که به اب رسیده باهش به تک تک اعضای صورتش خیره شدم تا بهم رسید تو بغلش رفتم و عطر تنش رو بلعیدم
هر دو گریه میکردیم بعد که خوب دلم خالی شد نگاهی به ارباب کردم و با تمام وجود تشکر کردم ارباب سری تکون داد و گفت من کار دارم و میرم بیرون توام زیاد روی پات نایست برو تو اتاق با مامان به سمت اتاق رفتم و به سولماز گفتم برای مامان چیزی بیاره تا بخوره کنار هم نشسته بودیم و دستای چروکش رو تو دستم گرفته بودم به صورت مهربونش زل زده بودم و مامان که اشکش رو پاک کرد گفت : دختر گلم...شوکای من ..چه طور این چند ماه طاقت اوردم مادر ... به دستاش بوسه زدم که ادامه داد :عزیز دلم داری مادر میشی ... خندیدم که باز بغلم کرد ومنو بوسید . نمی دونم چقدر کنار هم بودیم و حرف زدیم انگار اندازه چند سال با مامان حرف داشتم مامان گفت بابات از وقتی رفتی بهونه گیر شده ..مثل بچه ها سر هر موضوعی دعوا راه میندازه به من نمگیه اما من مطمئنم پشیمون شده از کارش از حرفای مامان اهی کشیدم ...دلم برای بابا هم تنگ شده به مامان گفتم:چرا بابا نیومد ؟؟ مامان گفت سر زمین بود دخترم ....
 
 
. بعد ادامه داد :از وقتی تو رفتی من خیلی تنها شدم حتی اون امير بی معرفتم نمیاد دیدنمون با شنیدن اسم امير گوشام تیز شد و گفتم مگه دیگه مرخصی نیومده مامان اهی کشید و گفت نه دخترم دلم میخواست بیاد تا اونم سروسامون بدم از خدا پنهون نیست مثل پسر نداشتم دوستش دارم از شنیدن حرف مامان تو دلم پوزخند زدم مامان میخواست برای اميرزن بگیره و امير من ومیخواست مامان مثل پسرش دوستش داشت امير منو میخواست مامان طاقت دوریش رو نداشت امير منو میخواست مامان منو خواهرش میدونست اميرمنو میخواست واقعا فکر بهش برام سخت بود ...خیلی سخته کسی رو که یه عمر به چشم برادر نگاهش کنی با حرفش جلوش بشکنه اميربرای من شکسته بود بعد از رفتن مامان سولماز پیشم اومد و گفت وای چرا صبر نکردن تازه براشون میوه اوردم اهی کشیدم و گفتم باید میرفت راننده ارباب گفت باید برسونتش
سولماز گفت :خانم جان ناراحت نباشید من از خود ارباب شنیدم صبح به راننده گفت از این به بعد هر چند وقت بره دنبال ماردتون و بیاردش اینجا ......مطمئن باشید بازم میان از شنیدن حرفش موج خوشحالی تو وجودم ایجاد شد واقعا از ارباب متشکر بودم که خواستم رو قبول کرد سولماز گفت خانم جان من برم دیگه ..باید برم برای ارباب کیسه اب گرم ببرم با شنیدن حرفش با تعجب گفتم مگه چیکار داره سولماز گفت:ارباب تازه اومده و مثل اینکه گردنشون از صبحیه گرفته .... چون ناراحت بودنم به من گفتن براشون کیسه اب گرم ببرم یکهوبه ذهنم رسیدبرای تشکرخودم براش ببرم پس باسولماز به اشپزخونه رفتم و کیسه اب گرم و با یه حوله گرفتم و طرف اتاق ارباب رفتم بعد از در زدن و ارد شدم ارباب روی تختش دراز کشیده بود با دیدن من گفت اینجا چکار میکنی ؟ به سمتش رفتم و گفتم براتون کیسه اب گرم اوردم ارباب گفت بزارش روی گردنم .... روی شکم خوابیده بود نمی دونستم کاری که داشتم میکردم درست بود یا نه اما دلم رو به دریا زدم و گفتم
 

ارباب میخواید براتون رگ های گردنتون رو ماساژ بدم ارباب با تعجب گفت :تو ...مگه بلدی گفتم بله گاهی پدرم که از زمین برمیگشت و گردنش گرفته بود براش انجام میدادم ارباب با لحن نامطمئن گفت باشه اما مواظب باش خیلی درد میکنه به سمت تخت رفتم و گوشه اش نشستم دستم رو به طرف گردنش بردم و شروع به ماساژ مهره ای گردنش کردم شونه هاشم گرفتم البته ارباب در مقابل بابا خیلی قوی تر بود و دستای ضعیفم زیاد قدرت نداشت ارباب که معلوم بود راحته با چشمای بسته گفت ..افرین ..خوبه اما از این بعد حق نداری برای کسی غیر از من اینکار رو بکنی حتی پدرت ... از حسادت بچه گانش خنده ام گرفته بود اما چشمی گفتم که ادامه داد چی شد مهربون شدی ؟ گفتم:من خیلی ازتون ممنونم اجازه دادید مادرم رو ببینم ارباب گفت اگه میدونستم دیدن مادرت اینقدر اخلاقت رو بهتر میکنه زودتر اجازه میدادم از حرفش حرص خوردم حالا انگار اخلاق من بد بود به این مرد خوبی نیومده بود بعد که خوب ماساژ دادم کیسته اب گرم رو توی حوله پیچیدم و روی مهره های گردنش گذاشتم و گفتم بزارید کمی بمونه تا خوب عرق کنید
از کارم راضی بودم .... روزها از پی هم میگذشت و من هر روز بیشتر به این بچه که تو وجودم بود عادت میکردم ...در تنهایم باهاش حرف میزدم و از صمیم قلب دوستش داشتم به خاطر دستور ارباب هر چند وقت یک بار مامان پیشم میومد و من از این قضیه خیلی خوشحال بودم هر چند دلم برای بابا هم تنگ شده بود گاهی منیژه زن ارباب میومد پیشم و بهم با کنایه می گفت : خوب ارباب رو با یه بچه بنده خودت کردی ... اما من هیچ وقت جوابش نمیدادم ... چند روزی بود رئوف هم از تهران اومده بود و دفعه اولی که منو دید بسیار تبریک گفت و هی سر به سر ارباب میگذاشت اخلاق ارباب خیلی بهتر شده بود حتی با خدمه ...گاهی بعضی از خدمه با دیدن من لبخندی میزدن و میگفتن این بچه برای اونا هم پر برکت و خوش یوم بوده ماه اخرم بود و بسیار سنگین شده بودم ..دست و پام درد میکرد و پاهام باد کرده بود و گاهی از درد اشکام می ریخت ارباب هر شب بهم سر میزد ...وگاهی با دست خودش پاهای دردناکم رو ماساژ میداد و با پسرش حرف میزد می گفت دلش میخواد اسم پسرش رو جاوید بزاره ...جاوید ملکان ....
 
 
 
. ارباب پشت در اتاق منتظر بود ..الان مدتی بود اون زن قابله اومده بود و هنوز خبری نشده بود صدای جیغ ها و ناله های شوکا همه جا رو پر کرده بود . حتی خاتون بی تفاوت با نگرانی منتظر خبری بود و دعا میکرد خدمه به دستور قابله اب جوش اورده بودن و براش میبردن ... ارباب خیلی ناراحت بود که هیچ کاری از دستش بر نمیومد ... معلوم نبود چه مدت گذشته بود که صدای جیغ بلند شوکا با صدای گریه بچه در هم پیچید... ارباب چشماش رو بست و به صدای گریه گوش داد به نظرش این زیباترین صدای دنیابود بالاخره قابله از اتاق بیرون شد در حالی که بچه کوچیکی روی دستش بود و گفت مشتلق بدید ارباب ... خاتون به سمت قابله اومد و گفت بچه چیه ؟؟؟ قابله بالبخند گفت یه دختر کوچولوی خوشگل و ناز با شنیدن این حرف خاتون صورتش در هم رفت واهی کشید اما برای ارباب مهم نبود از جیبش پول در اورد و دور سر دخترش گردوند و به قابله داد (دوباره از زبان شوكا):
چقدر حس خو بی داره ...بعد از اون همه درد جان فرسا یه تیکه از وجودت رو بهت بدن باورم نمیشه الان صاحب یه دختر کوچولو شده باشم یه دختر که بوی بهشت میداد ... با کمک قابله در حال شیر دادن بهش بودم و به صورت سرخش خیره شده بودم که با چه اشتیاقی شیر میخورد با هر مکش انگار تو وجودم عشق منتشر میشد ... اما کمی میترسیدم از برخورد ارباب ...هنوز ندیده بودمش و می ترسیدم چون بچه دختر شده دوستش نداشته باشه هنوز حرف خاتون رو یادم نمی ره که با لحن بدی بهم گفت :عرضه نداشتم برای ارباب یه پسر بیارم تا وارثش بشه دلم خیلی شکست اما مهم این بود که دخترم تمام زندگیم شده بود تو اتاق بودم و داشتم به فرشته کوچولو شیر میدادم که در باز شد با دیدن ارباب از وضعیتم خجالت کشیدم ...یک هو ترسی به دلم افتاد ...نکنه دخترم رو دوست نداشته باشه .... اما ارباب بدون توجه به صورت سرخ من به سمتم اومد و کنارم روی تخت نشست و به شیر خوردن دخترمون خیره شد ارباب با دستش ،دستای کوچولوی دخترم رو گرفت و شروع به نوازششون کردوگفت
 

چه دستای نرم و کوچولو یی ................چقدر تند تند شیرمیخوره .... به صورت دخترم لبخند زدم ..چشماش بسته بود ..چشمای که برخلاف چشمای پدرش مشکی بو دو به من رفته بود ارباب گفت می خوام اسمش رو بزارم افتاب ....چون با اومدنش خونه رو روشن و پر نور کرده چند بار اسم افتاب رو زمزمه کردم ..اسم خو بی بود ... افتاب که شیرش رو خورد خواستم روی تخت بزارمش که ارباب بغلش کرد و صورتش رو بوسید با این حرکت ارباب افتاب شروع به گریه کرد ....ارباب تکونش میداد و میگفت : جانم دخترم ..هیس بابا پیشته از دیدن ارباب تو اون وضع خنده ام گرفته بود ..اصلا بهش نمی خورد با اون جذبه اش بچه بغلش باشه و براش حرف بزنه *** ارباب بعد از بدنیا اومدن افتاب دستور داد چندین راس گوسفند قربونی کنن و بین مردم روستا تقسیم کنن به همه هم اعلام کرد این ماه کسی نمی خواد اجاره زمینش رو بده من خیلی خوشحال بودم که دخترم با ورودش به این دنیا این همه موجب شادی مردم شده
وقتی مامان به دیدنم اومد با دیدن افتاب اشکاش ریخت و گفت خدای من چقدر شبیه بچه گی های خودته راست میگفت دخترم خیلی شبیه من بود کلی قربون صدقه اش رفت ....و گفت بابات خیلی دلش میخواست بیاد دیدنت ... اما نمی دونم چرا لحظه اخر پشیمون شد ... به مامان گفتم بزارید کمی افتاب بزرگ بشه از ارباب اجازه میگیرم و میام دیدنش *** خاتون با اینکه روز اول از اینکه بچه پسر نشده بود ناراحت بود اما با این حال هر روز دیدن افتاب میومد و مدتی بغلش می کرد منیژه طبق معمول حتی بچه رو بغلش نکرد و یه تبریک خشک به ارباب گفت اما بر عکسش سرمه کلی با افتاب دوست شده بود و همیشه دیدنش میومد دلم براش می سوخت چون از این نعمت الهی محروم بود ... رئوف هم وقتی برای بار اول بچه رو بغل کرد با خنده گفت چقدر شبیه بچگی های بابک خانه با وجود افتاب زندگی رنگ و بوی دیگه ی گرفته بود و برام خوشی رو بهمراه داشت دیگه مثل اوایل از ارباب متنفر نبودم و اربابم هر شب پیش من و دخترمون شب رو صبح می کرد
 
. یک روز تو اتاقم نشسته بودم و داشتم برای افتاب شعر میخوندم که در اتاق باز شد و منیژه وارد شد با دیدنش سلام کردم که بدون توجه به سلامم با تمسخرگفت این بچه هیچ شباهتی به ارباب نداره ...من نمی دونم ارباب برای چی باید به خاطر این بچه که نه شبیهشه و نه پسر اینقدر خوشحال باشه از حرفش خیلی ناراحت شدم که دوبار ادامه دا د شاید بتونی سرمه و خاتون و ارباب رو گول بزنی اما منو نمی تونی معلوم نیست تو و اون مادرگدات چه جادو جنبلی کردید که همه رو شیفته خودت کردی از تو و این بچه متنفرم ..دعا میکنم هر دوتون بمیرید با دهن باز به نفریتش گوش میکردم که صدای خشمگین ارباب اومد چه غلطی کردی ؟؟؟ هردومون به ستمت دربرگشتیم..باورم نمیشدارباب اینموقع روزخونه باشه منیژه که بدتر از من ترسیده بود شروع به من من کرد که ارباب نزدیکش شد وتابه خودش بیادیه سیلی محکم بهش زدوگفت دفعه اخرت باشه این حرفا رودر مورد دخترم میزنی ..حالیته منیژه با چشمای اشکی سری تکون داد که ارباب با داد گفت از جلو چشمم گمشو منیژه با سرعت به سمت در رفت اما لحظه اخر یه نگاه پر کینه بهم کرد
بعد از اینکه من و ارباب تنها شدیم ارباب با صدای بلند غرید چه طور خفه خون گرفته بودی چرا جواب چرت و پرتاش رو ندادی وقتی عصبانیت ارباب رو دیدم تصمیم گرفتم جواب ندم چون بیشتر عصبی میشد ارباب که دید حرفی نمی زنم طرف تخت افتاب رفت و اون رو بغل کرد ..با لحت مهربونی . گفت : دختر خوشگل من چه طوره از رفتار متناقض ارباب خیلی تعجب کردم ..خوبه الان عصبی بود ....... نمی دونم شده تو زندگی گاهی از بس همه چی رو به راه باشه هیچ اتفاقی نیوفته دلتون شور بزنه منم دقیقا منتظر یه اتفاق بد بودم تا خوشی های زیادم رو بگیره اخه کمی عجیب بود همه چیز اروم بود افتاب بود و ارباب اربابی که جدیدا خیلی تغیر کرده بود از غرورش کم شده بود هر چند هنوزم کمی ازش گاهی میترسیدم دست خودم نبود اما با روزهای اولی که اینجا اومدم کلی فرق کرده بود حتی یک بار نامحسوس اظهار تاسف کرد
 

برای بلاهای که سرم اورده برای اون تحقیر وتوهینا برای اون کتک ها با این کارش دلم رو زلال کرد درسته نیومد و نگفت معذرت میخوام به شیوه خودش با همون غرور بهم فهموند از کارای گذشته اش پشیمونه این برای من خیلی ارزش داشت سرمه خیلی باهام مهربون شده بود دخترم رو دوست داشت گاهی که میدید افتاب بدقلقی میکنه کلی باهاش حرف میزد و بازی میکرد الان که دخترم بزرگتر شده بود دلم میخواست برم خونمون بابا رو خیلی وقت بود ندیده بودم مامان هر چند وقت میومد تصمیم گرفتم از ارباب اجازه بگیرم پس افتاب رو به دست سولماز دادم و به سمت اتاق ارباب رفتم بعد از اینکه اجازه گرفتم وارد شدم ... ارباب طبق معمول پشت میز بزرگ گردویش نشسته بود و عینک به چشم با دقت چیزی رو مطالعه می کرد با دیدن من لبخندی زد و گفت سلام بشین سلامی دادم و نشستم
ارباب از پشت میز بلند شد و روی مبل کنار من نشست شروع به حرف زدن کردم : ارباب با لطف شما من مادرم رو همیشه میبینم اما خیلی وقته پدرم رو ندیدم اگه اجازه بدید با افتاب یه سر خونمون برم ارباب تو فکر رفت دستش رو گرفتم و گفتم باور کنید زود میام خواهش می کنم ارباب دستم رو گرفت و گفت باشه اما همین یک بار دوست ندارم دوره تو روستا بیفتی برای افتابم خوب نیست خوشحال شدم ارباب نزدیکم اومد و با لحن خاصی گفت وقتی خیلی شادی چشمات براق میشه سیاهوبراق منو بوسید خیلی وقت بود مثل قبلا ها بی تفاوت نبودم ارباب که همراهیم رو دید حریص تر شد نمی دونم چقدر گذشت که سرش عقب رفت به صورتم نگاه کرد و گفت تا حالا بهت گفتم خیلی خوشحالم افتاب رنگ چشماش به تو رفته سرم رو به نشونه نه تکون دادم که گفت
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : divanegi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه htua چیست?