دیوانگی قسمت هفتم - اینفو
طالع بینی

دیوانگی قسمت هفتم

چشمای افتاب رو خیلی دوست دارم خوشحالم به من نرفت


 با حرفش تو دلم قند اب کردن اما من نگفتم دلم میخواست رنگ چشمای دخترم به پدرش بره یه سبز فوق العاده حتی روزهای که ازش ناراحتم بودم رنگ زیبای چشماش رو انکار نمی کردم قرار شد سولمازم باهام بیاد بعد از اینکه تن دخترم لباس کردم وبا سولماز به سمت ماشین رفتیم ارباب دستور داده بود راننده اش ما رو ببره و همونجا منتظر بشه تا دوباره ما رو برگردونه خاتون وقتی شنید میخوام با افتاب برم بیرون با ناراحتی گفت نمی دونم چرا ارباب این اجازه رو بهت داده اما باید خیلی مواظب بچه باشی وگرنه من میدونم و تو چشمی گفتم ...خاتون فکر می کرد بچه ام رو از من بیشتر دوست داره در صورتی که من تمام دنیام افتاب بود و بس .... وقتی به خونمون رسیدیم خیلی هیجان داشتم قلبم تند تند میزد از ماشین پیاده شدیم سولماز گفت :خانم جان اگه میخواید افتاب رو بدید من نگه دارم
سری به علامت نه تکون دادمو به سمت خونه رفتم ...صدای راننده اومد که گفت:خانم جان من همینجا منتظرتون میمونم وقتی در زدم و منتظر شدم ..مطمئن بودم الان بابا در رو باز میکنه ...چون مامان به خاطر زانوهاش زیاد راه نمیرفت طولی نکشید که در خونه باز شد اما من با تعجب زانیار رو دیدم هر دو به هم نگاه میکردیم با دیدنش یاد خاطره بار اخر افتادم ..امير با چشمهای گشاد شده من و افتاب تو بغلم رو نگاه می کرد با صدای داد بابا به خودمون اومدیم اميرکیه دم در؟؟؟؟ اميرگفت:سلام شوکا ...باورم نمیشه این خودت باشی هیچی نگفتم که بابا دم در پیداش شد ...بابا هم با دیدن من خیلی متعجب شده بود با چشمهای اشک الود گفتم :سلام بابا بابا نزدیکم شد و تن من و دخترم رو در اغوشش کشید تا به خودم بیام اشکام میریخت من گریه می کردم و افتابم پا به پام اشک می ریخت *** با لبخند به بابا و دخترم نگاه میکردم بابا افتاب رو تو بغلش داشت و براش ادا در میاورد تا دخترم بخنده


بابا نگاه مهربونی بهم کرد و گفت چقدر شبیه بچگی های خودته باباجان سری تکون دادم که اهی کشید و گفت منو ببخش دخترم من با خودخواهی خودم زندگی تو رو هم خراب کردم با اطمینان بهش گفتم نه بابا من الان زندگی خوبی دارم بابا با خوشحالی خندید و گفت خداروشکر مامان نبود و رفته بود خونه یکی از همسایه ها طولی نشکید که امير سینی به دست اومد ..برامون چایی اورده بود بهم تعارف کرد و به سولماز که ساکت گوشه ای نشسته بودامير گفت: چه عجب بالاخره اومدی ..اون شوهر گردن کلفتت اجازه داد نمی دونم چرا از حرف اميرناراحت شدم هر چی باشه ارباب پدر دخترم بود و راضی نبودم بهش بی احترامی بشه گفتم :من مدتی هست مامان رو میبینم منتظر بودم افتاب کمی بزرگتر بشه تا بتونم بیارمش بعدم سوالی پرسیدم : تو اینجا چکار میکنی ؟؟؟ اميرپوزخندی زد و گفت :دختر عمو حواس پرت شدی ..خدمتم تموم شد ..
نه به اون موقع ها که لحظه شماری می کردی بر گردم نه به الان که یادتم نیست بازم جواب ندادم چی می گفتم ..می گفتم یادم رفته ..اینقدر این روزا درگیر دخترم هستم که جای برای تو نیست امير که سکوتم رو دید به سمت بابا رفت و گفت عمو جون بدید به من این خانم کوچولو رو ... بابا با لبخند افتابم رو تو بغل امير گذاشت و گفت :نگاه کن اميرچقدر شبیه بچگی های شوکاست...اميریه نگاه خاصی بهم کرد که من متوجه شدم و گفت :بله خیلی شبیه شوکاست بالاخره مامانم اومد و با دیدنم من خیلی خوشحال شد .... اینقدر سرگرم صحبت بودم که یادم رفت قول دادم زود برگردم .... هوا تاریک شده بود که در خونه به شدت در زدن ....امير رفت در وباز کنه ..تا در و باز کرد سرمه و مباشر ارباب رو دید ... خیلی تعجب کردم که سرمه گفت : هیچ معلومه کجایی ..از صبحیه افتاب رو اوردی وبر نگشتی ..ارباب خیلی عصبانیه ..من رو فرستاد تا افتاب رو برگردونم بعدم بدون توجه به من افتاب رو بغل کرد و از خونه بیرون زد ... تا به خودم اومدم دنبالش دویدم و گفتم ..دخترم رو کجا میبری ...مباشر گفت شما با راننده برگردید اصلا نذاشتن من افتاب رو بغلم کنم و رفتن

 
. تا به عمارت رسیدیم از ماشین سریع پایین شدم و دویدم به سمت عمارت افتاب رو کجا بردن به اتافم ر فتم اما نبود به اتاق ارباب رفتم ارباب با چهره ناراحت داشت سیگار می کشید با تنی لرزان جلو رفتم و گفتم افتاب کجاست؟؟؟؟ جوابی نداد اما با اخم بهم زل زده بود ..اشکام میریخت دوباره گفتم دخترم کجاست با شنیدن این حرف پوزخند صدا داری زد و گفت :دخترت ....اشتباه متوجه شدی اون دختر منه خودت بهتر از هر کسی میدونی چقدر افتاب برام ارزشمنده مگه بهت نگفته بودم زود بر میگردی ...میدونی من چقدر نگران افتاب شدم اشكام دست خودم نبود جلو پاش زانو زدم وزار زدم ببخشید حواسم پرت شد ...غلط کردم ....افتاب کجاست ارباب جلوم کج شد ..سرش نزدیک گوشم بود ....با نفس گرمش گفت :اتیش میزنم کسی رو که منو از دخترم دور کنه ..... دستش رو گرفتم و گفتم باته هر چی تو بگی الان افتاب کجاست ..بچم گشنشه ارباب کسی رو صدا زد ..در باز شد و سرمه افتاب تو بغلش وارد شدن از جام پریدم و خواستم سمتشون برم که بازوم رو ارباب گرفت
گفت:من چند ساعت از دخترم دور بودم ..باید درد منو بکشی و بفهمی من تو این چند ساعت چی کشیدم .... از امروز تا وقتی من مشتخص کنم سرمه وظیفه نگهداری افتاب رو بعهده داره بعدم طرف سرمه برگشت و داد زد شنیدی چی گفتم سرمه ؟ سرمه که معلوم بود از این تصمیم راضیه چشمی گفت ارباب گفت فقط موقع شیر دادن میاریش پیش شوکا .... باشنیدن حرفاش باورم نمیشد تا این حد ارباب سنگ دل باشه ...اون می خواست منو با دوری از دخترم تنبیه کنه هر چی التماس کردم قبول نکردن به دخترم با اشک شیر دادم وبعد به زور سرمه افتاب رو ازم جدا کرد و برد **** لحظه شماری میکردم تا موقع شیر دادن به افتاب برسه ...هیچ وقت فکر نمی کردم روزی حاضر باشم به خاطر کسی التماس کنم اما من الان راضی بودم تمام غرورم رو خورد کنم تا افتاب کنارم باشه نصفه ش بود و خوابم نمی برد تو این مدت همیشه افتاب کنارم بود .... میترسیدم سرمه از پس مواظبت از افتاب بر نیاد ...موقع شیر دادنش شد ... سرمه افتاب رو اورد ..بغلش کردم ..دخترم هم مثل من دلتنگ بود ....
 

صورتش رو پر از بوسه کردم و شروع به شیر دادنش کردم در همین حین پرزهای سرش رو نوازش میکردم و میگفتم دختر خوشگل من ...جانم ارومتر بخور مامانی ..... فدات بشم من ...... خوب که سیر شد خوابش برد ...سرمه اومد و دستاش رو باز کرد و که بگیرتش گفتم تو رو خدا مواظبش باش ..شبا حواست باشه سرش جوری باشه خدا نکرده خفه نشه سرمه با لبخند گفت مطمئن باش مواظبشم ..نترس ارباب عصبانیه ..وقتی کمی اروم شد همه چیز مثل قبل میشه .....باور کن وقتی چند ساعت گذشت و شما نیومدی ارباب مثل اسپند رو اتیش شد همش کلافه بود و نگران که چرا دیر کردید تا حالا اینقدر ارباب کسی رو دوست نداشته و براش مهم نبوده تا صبح گریه کردم ...صبح با چشمای پف کرده با اینکه میلی نداشتم به سمت سالن غذاخوری رفتم ...بعد مدتی ارباب وخاتونم اومدن خاتون با دیدنم با تشر گفت:به تو هم میگن مادر ..فقط فکر خودتی ....چند ساعت بچه بی زبون رو برداشتی ومعلوم نیست کدوم گوری رفتی جواب نمیدادم ارباب گفت:بسه خاتون خودت رو ناراحت نکن .... سرمه نبود ..دل واپس افتاب بودم .... طولی نشکید که سرمه اومد و بغلش افتاب بود اما در حال گریه ..دخترم از بس گریه کرده بود چشماش سرخ سرخ بود
با دیدن گریه افتاب قلبم رو چنگ زدن سریع از جام پریدم ...سرمه گفت هر چی تکونش میدم ساکت نمیشه .. به سمتش رفتم و از بغلش گرفتم ...بچم انگار متوجه حضور من شد ..تکونش دادم و دم گوشش لالایی خوندم بالاخره گریه اش ضعیف وضعیفترشدوبعدهم قطع شد ارباب با اخم داشت منو نگاه می کرد ..به سمتش رفتم و گفتم ارباب من اشتباه کردم هر تنبیه دیگه ی در نظر بگیرید قبول میکنم اما اینجوری افتاب اذیت میشه ...اون بیشتر به من عادت داره ارباب گفت فقط به خاطر افتاب ..اما از امروز دیگه حق نداری بری بیرون ....تا مدتیم حق دیدن مادرت رو نداری ... با اینکه ناراحت بودم اما قبول کردم .... روزها میگذشت تا اینکه افتاب یک ساله شد ...یک سال بود که با خنده هاش میخندیدم و با گریه هاش گریه می کردم ...هر روز از قبل بیشتر بهش وابسته میشدم ..وابسته دستای کوچولوش .. وابسته گریه هاش ... روزی که اولین دندون رو در اورد و قبلش مریض شد ..مردم و زنده شدم ....تا وقتی دکتر گفت مشکلی نیست و طبیعیه ... اربابم خیلی افتاب رو دوست داشت .... جونش برای افتاب در میرفت ....
 

اولین کلمه ی که افتاب بعد از اصوات نامفهوم تکرار کرد بابا بود ....هر روز باهاش کار میکردم تا بابا رو بگه .... روزی که بغل ارباب بودوباباگفت قیافه ارباب دیدنی بود چقدر خندید ..تا حالا اینقدر ارباب نخندیده بود ....با هر صدا زدن افتاب جانی نثارش می کرد ...گاهی که پیشم نبود برای دیدن افتاب سریع میومد ... یکباربرای یه سفربه شهررفت..دوروزنبود..وقتی اومدتاچندساعت فقط با افتاب گذروند دخترم رو علاوه بر شیر کمی هم غذا میدادم ...برنج رو خوب له میکردم و کم کم بهش میدادم ...دخترم با دندونای خرگوشیش بازی می کرد و میخندید ...دوباره ارباب اجازه داده بود که مادرم رو ببینم ....البته طبق معمول اون میومد و هر چند وقت یک بار اگه خودم میرفتم اجازه بردن افتاب رو نداشتم ...منم که دوری افتاب برام سخت بود زیاد به رفتن تمایل نداشتم مادر هر وقت میومد ازامير گله میکرد می گفت تا حالا کلی دختر بهش نشون میدم اما قبول نمیکنه ... مامان میخندید و می گفت همیشه میگه من وقتی افتاب بزرگ شد با اون ازدواج میکنم مامان میگفت و میخندید اما من تو دلم گریه می کردم .
رفتار منیژه باهام خوب نبود و هر وقت افتاب رو تو بغل ارباب میدید که این همه ارباب دوستش داره خیلی با اخم منو نگاه می کرد اما سرمه خیلی مهربون بود واقعا برام مثل خواهر شده بود ...دیگه مثل اوایل باهام سرد برخورد نمی کرد .....و این منو خوشحال می کرد ..گاهی باهاش دردودل می کردم و گاهی سرمه باهام حرف میزد از رئوف میگفت که خواستگار خواهر سرمه است اسم خواهرش ساره بود ...می گفت ساره دانشگاه میره ...می گفت رئوف رو دوست داره اما نمیدونه چرا درخواستش رو قبول نمی کنه .... و من با حرفاش باورم نمیشد رئوف که این همه بی خیالو سرخوشه به طور جدی دنبال ساره باشه هوا به شدت گرم شده بود ...افتابم گاهی از گرما شاکی بود و نق نق می کرد .... صبح ارباب بعد از اینکه با ما خداحافظی کرد و افتاب رو خوب بوسید به زمین های اطراف رفت تا ازشون سرکشی داشته باشه .... سرمه هم تهران بود ...برای مراسم رئوف رفته بود ..بالاخره رئوف بله رو گرفته بود .... ارباب خیلی دلش میخواست بره اما کار زیادی داشت ...سرمه یک بار ازش خواسته بود بزاره من و افتاب هم بریم که ارباب با بدخلقی اجازه نداده بود و گفته بود بدون افتاب یه روزم طاقت نمی یاره

به گفته سولماز افتاب رو اماده کردم تا ببرم پیش خاتون ...خاتون خواسته بود افتاب رو پیشش ببرم یه لباس خنک تنش کردم اما اینقدر ول ول میخورد و فوضولی میکرد دختر گلم یک دقیقه صبر کن ..خوشگلم الان تموم میشه هر بار سر قضیه لباس من همین وضع رو با افتاب داشتم ..افتاب با دستای کوچولوش صورتم رو چنگ زد و ماما میگفت ... نگاهی به ناخن هاش کردم و متوجه شدم بزرگ شده باید کوتاه می کردمشون بعد از هزار ا دردسر افتاب رو اماده پیش خاتون بردم ...خاتون با دیدن افتاب بهش لبخند زد و حالش رو پرسید ..افتابم با لحن و ادبیات خودش که بعضی چیزارو من متوجه نمیشدم جواب میداد خاتون افتاب رو روی پاش نشونده بود و افتاب با عصای خاتون بازی می کرد کمی گذشت که خاتون گفت:دختر تو نمی خوای برای ارباب یه وارث بیاری با شنیدن این حرف خجالت کشیدم ... اخه یکی نیست بگه این چه سوال های میپرسی وقتی از من جوابی نشنید گفت چی شد تصمیم نداری باز صاحب بچه بشی ..افتابم اینقدر بزرگ شده که بتونی دوباره باردار بشی وقتی صورت سرخ شده منو دید گفت به فکرش باش .... نفسی کشیدم ..
همش تقصیر ارباب بود که مدتی بود هر شب به جای اینکه اتاق خودش باشه پیش من بود ....اگه روم میشد میگفتم شما هم نگی ارباب به فکرش هست مدتی بود باز خودخواه شده بود و بدون توجه به من فقط فکر خواسته های خودش بود ... البته هیچ وقت اذیتم نمی کرد اما من از بقیه خجالت میکشیدم مخصوصا از منیژه که یک جوری بهم طعنه میزد که میخوام با اوردن یه بچه دیگه جا پام رو محکم تر کنم بعد از اینکه از پیش خاتون اومدیم شیر افتاب رو دادم وخودمم برای نهار رفتم ..ارباب هنوز نیومده بود بعد از نهار تو اتاقم بودم که در زدن وقتی گفتم کیه با تعجب یه دختر غریبه رو دیدم با دیدنم گفت دختر یکی از کشاورزایه و ارباب ازش خواسته برم پیشش ..افتابم ببرم خیلی تعجب کردم اما دختر گفت کار مهمی با من داره پس حاضر شدم ...سر ظهر بود و کسی تو عمارت چرخ نمی زد همه استراحت میکردن حتی سولماز وسرمه افتاب خواب بود ..

بغلش کردم وبه سمت جایی که دختر بهم گفت رفتم ..دختر هم باهام میومد ... یعنی ارباب چکارم داشت تا به محلی که دختر گفت رسیدم متوجه شدم کنار رودخانه کوچیکی متوقف شد ..ابشار کوچیکیم ازش جاری بود ... چشم گردوندم و گفتم ارباب کجاست ... یکهوصدای اومدکه باتعجب برگشتم خدای من باورم نمیشد اون اینجا چکار میکرد صدا بلند شد :خوش اومدی ..منتظر ارباب بودی ...فکر نمی کردم اینقدر دوستش داشته باشی بابهت بهش خیره شدم وتنهاکلمه که ازدهنم دراومداین بود امير،امير ابروهاش رو بالا فرستاد و گفت : چیه ؟؟؟از دیدنم تعجب کردی....حقم داری اخم هام رو تو هم کردم و گفتم :چرا این کارا رو میکنی چی بهت می رسه ..
امير بهم نزدیک شد و گفت شوکا چرا نمی فهمی دوست دارم...مرد نیستی درک کنی چقدربرام سخته میبینمت وبااون ارباب بی صفت موندیوازش بچه دار شدی حرص خوردم و داد زدم خفه شو بعدم خواستم برگردم تا به خودم اومدم افتاب رو از بغلم گرفت و گفت :تا وقتی حرفام تموم نشده حق نداری هیچ جا بری ..... افتاب که از این تکون بیدار شده بود زد زیر گریه ...و ماما ،ماما می کرد به اميربا خشم گفتم بچه رو بده هلاک شد ... امير افتاب رو تکون داد و خندید و گفت هی عزیزم به زودی تو و مامانت همیشه پیش من میمونید مطمئن شدم امير به سرش زده ...به سمتش رفتم و گفتم افتاب رو بده به من ..ببین ترسیده امير عقب رفت و گفت جلو نیا و گرنه بچه رو میندازم تو اب دلم از گریه اش خون شد ...اشکای خودمم میریخت و داد زدم بگو چی میخوای بگی .... اميرگفت باید از ارباب جدا بشی و زن من بشی ..میزارم دخترتم با خودت بیاری اونم چون شکل خودته و به اون بابای کثافتش نرفته یک باره با شنیدن حرفاش دیوونه شدم و به سمتش حمله کردم و داد زدم کثافت توئی که چشممت به زن مردمه ..اگه بابا میفهمید یه نمک نشناسی
 

میشی که به دختر و نوه اش چشم داره حتی اجازه نمیداد پات رو تو خونه مون بزاری اميربا یه دستش منو گرفته بود و با یه دستش افتاب و خندید .....گفت برام مهم نیست فقط تو مهمی با زبون خوش اگه زنم شدی که هیچ و گرنه ..... داد زدم ازت متنفرم .....و چنگی به صورت پلیدش زدم .... امير با عصبانیت عقب رفت و افتاب رو سمت اب گرفت و گفت باشه پس اول افتاب بایدبمیره بعدمنوتو..اگه مال من نشی نمیزارم بازپیش اون مردک برگردی با بهت به امير چشم دوخته بودم ...امير یه دیونه به تمام معنا بود به امير چشم دوخته بودم که همه چیز در یه ان اتفاق افتاد .... افتاب همینطور که گریه می کرد با دستش به امير چنگ زد و اميرکه تنها با یه دست داشتش ... یکهوافتاب ازدستش ولش دوتواب افتاد..... سه روز بعدش نمی دونستم روزه یا شب ...صبحه یا ظهر ....درکی از اطرافم نداشتم ..تنها فکرم پیش دخترم بود ..چشمای دخترم ... هنوز باورم نمیشد دیگه افتابی نیست تا با خنده هاش منو شاد کنه ... دخترم نیست تا منو ماما صدا بزنه و من فداش بشم ..
افتابم خیلی زود غروب کرد ...انگار اصلا نبود ...انگار هدیه ای بود که خدا بهم داد و خیلی زودم گرفت سه روز گذشت ..سه روز از زمانی که دخترم تو اون رودخونه لعنتی افتاد ...سه روز از زمانی که فریاد زدم و جیغ کشیدم ..سه روز از زمانی که میخواستم خودمم تو رودخونه بپرم اما اب سرعتش زیاد بود سه روز از زمانی که اميرکثافت منو گرفت تا نرم دنبال دخترم ... سه روز از اینکه چشمای براق دخترم دیگه نور نداشت ..سرد بود و خاموش ... هنوز صدای دیوانه وار فریاد ارباب تو گوشمه ..هنوز صدای زجه های خاتون و نفرینش تو گوشمه هنوز صدای داد امير که زیر دست و پای ارباب کتک خورد تو گوشمه هنوز صدای مردم تو گوشمه ...که هر کس چیزی میگفت ..... هنوز یادمه ارباب حتی نگاهم نکردهنوزیادمه بعد دستورخاتون منوتو يه اتاق انداختن سه روز گذشت و من حتی اجازه نداشتم سر خاک دخترم برم ..افتاب من از تاریکی می ترسید زیر خروار ها خاکه تن کوچیکش تو گور بود و من میخواستم کنارش دفن بشم ... چقدر دعا کردم منم کنار دخترم دفن کنن ..چقدر داد زدم و التماس کردم منم بکشن و کنار جگر گوشم دفن کنن اما هیچكی نشنید التماس هام رو گریه هام رو

سه روز بود تو بیداری افتاب رو میديدم ....اخ دخترم الان موقع شیرش بود چقدر دلم میخواست منم مثل اميرزیر مشت و لگد ارباب له بشم ..دلم میخواست جون بدم .. از ته دلم ارزو داشتم منم ارباب بزنه ..اینقدر بزنه تا بمیرم اما ارباب نیومد ..حتی نیومد تو صورتم تف بندازه که افتابش به خاطر من مرده به خاطر حماقت من *** بالاخره در اتاق باز شد ارباب بود خوشحال بودم ..مطمئنن میخواست منو بکشه و من با کمال میل راضی بودم چشماش دو پیاله خون بود ..سرووضع اشفته ..مثل مرده متحرک . صداش مثل ناقوس مرگ بلندشد: سرد و یخ زده ..... میدونی الان چی دلم میخواد ؟ دلم میخواد انقدر بزنمت تا خون بالا بیاری ...دلم میخواد اتیشت بزنم دلم میخواد با دستای خودم خفه ات کنم خفه ات کنم که به خاطر تو هرزه دخترم دیگه نیست به خاطر تو کثافت که رفته بودی عشقت رو ببینی دخترم دیگه نیست اما حیف... حیف که قسم خوردم .
قسم خوردم به جون دخترم افتاب .... اره روزی که به دنیا اومد با دیدنش به جونش قسم خوردم که دیگه دستم روت بلند نشه چون شده بودی مادر دخترم مادر بچه ام ... بچه ای که از خونم بود ارباب میگفت و من گریه می کردم ... ارباب می گفت و من زجه میزدم .. به پاش افتادم وزار زدم منم کنار دخترم چال کنه زار زدم راضیم بمیرم ارباب یقه ام رو گرفت و از زمین بلندم کرد و گفت نه حیفه تو اینقدر اسون بمیری میدونی چرا ؟ چون تو باید زنده بمونی ...اره زنده بمونی تا اخر عمرت یادت نره تو قاتل افتابی زنده بمونی و زجر بکشی اما دیگه جات اینجا نیست دیگه حق نداری اینجا بمونی از اینجا گورت رو گم میکنی برام مهم نیست چه بلای سرت میاد اما نمیخوام تا اخر عمرم ببینمت
 
 
. اگه یک بار دیگه پات به روستا برسه دیگه قسمم رو فرواموش میکنم و زنده زنده تیکه پارت میکنم هر چی ارباب گفت از خودم دفاع نکردم ..چون خودم رو مقصر میدونستم دیگه فرقی نمی کرد افتاب من بر نمی گشت و برای همیشه غروب کرده بود سولماز از وقتی متوجه شده که باید برم اومد پیشم و گفت اونم باهام میاد هرچی مخالفت کردم قبول نکرد، دلم ميخواست خودم رو بکشم حتی بهش فکرم کرده بودم اما ترس از خدا مانعم میشد سولماز سعی داشت بهم روحیه بده و می گفت از اینجا که بریم باهم خونه سولماز میریم که تو روستای بغلیه .. گفت از بس تعریف منو بریا مادرش کرده دلش میخواد منو ببینه اون میگفت و من چشمم به لباس های افتاب بود .... چند تکه از لباس هاش رو با خودم برداشتم .....برای یادگاری ... با بو کردنشون بوی افتاب دوباره به مشامم رسید و اشکام جاری شد دلم الان اغوش مادرم رو میخواست ...اما ارباب بهم وقت برای دیدنشون نداده بودوگفته بوداگه هرچی زودترروستاروترک نکنم پدرومادرمم بیرون میکنه دلم نمی خواست سولماز به خاطر من بیکار بشه ..وقتی این حرف رو بهش زدم گفت مدتی میشه یکی از همسایه هاشون یه کار بهتر وبا حقوق بیشتر بهش معرفی کرده و اون الان تنها به خاطر من اینجا مونده
سولماز بهم گفت بهم مدیونه چون از وقتی من اومدم در حقش خیلی خو بی کردم کاری که بقیه انجام ندادن سولمازگفت تنهام نمیز اره... وقتی از عمارت بیرون زدیم همه خدمه منو خیلی بد نگاه میکردن داشتم به همراه سولماز به سمت در حیاط میرفتیم که خاتون رو دیدم خاتون که چشماش خیس اشک بود و نگاهش از همیشه متنفر تر با دیدن من غرید اگه به جای ارباب بودم میدادم بکشنت ....اره برو و به هرزگیت برس قلبم از حرفاش درد میکرد .... خاتون اب دهنش رو جلوم انداخت و گفت حیف کلمه مادر که به تو بگن اشکام ریخت ..خاتون چه میدونست چقدر برام سخته جای خالی افتاب رو ببینم هیچ کس حال منو درک نمی کرد سولماز تمام راه رو بهم امید میداد که همه چیز درست میشه ..بالاخره ارباب متوجه میشه من تقصیری نداشتم غصه نخورم...امامن مثل مرده متحرک که ازخودش اختیارنداشته باشه دنبالش میرفتم من از اونروز زندگی نمی کردم بلکه فقط نفس می کشیدم بعد از اینکه با ماشین به روستای مجاور رفتیم ...وارد روستای سولماز شدیم ..
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : divanegi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه bvhugm چیست?