دیوانگی قسمت هشتم - اینفو
طالع بینی

دیوانگی قسمت هشتم


یه مصافتی رو پیاده رفتیم

 تا به خونه سولماز رسیدیم وقتی درو باز کردن 2 تا دختر و 2 تا پسر بچه تو حیاط کوچیکش در حال بازی بودن با دیدن سولماز طرفش پریدن و ابجی صداش میزدن سولمازم با خنده همشون رو می بوسید و می گفت دلش براشون تنگ شده با دیدن این صحنه فکر کردم چقدر سولماز خوشبخته..... سولماز یه مادر علیل داشت پدرش مرده بود و اون خرج خونه رو در می اورد خونشون از خونه ما هم کوچکتر بود و معلوم بود وضع خو بی ندارن *** یه گوشه نشسته بودم و به بازی بچه ها نگاه می کردم ... بازم یاد افتاب قلبم رو چنگ زد و اشکم چکید .... با دستی که روی سرم قرار گرفت نگاهم رو بهش دادم ...مادر سولماز بود مریم خانم با لحن مهربونی گفت دخترم میدونم داغ اولاد سخته ...سولماز برام گفته چقدر تا حالا مصیبت کشیدی اما همه اتفاقات حکمت خدا بوده
با شنیدن این حرف گریه ام بیشتر شد ....مریم خانم با سخاوت اغوشش رو بهم بخشید بعد از مدتها تو اغوشی گریه کردم وزار زدم از خدا گله کردم که چرا ..اخه چرا افتاب من *** خیلی ناراحت بودم ..سولماز به خاطر من به سر کار نمی رفت .. هر وقت می گفتم برو میگفت هنوز زوده و مقداری پس انداز داره از مادر سولماز شنیدم که گفت همسایه شون تو تهرون سرایدار یه ادم پولداره گفت همون همسایه شون اعظم خانم گفته یکی از فامیل های که اعظم خانم بهش خدمت میکنه دنبال چند تا خدمتکارن و اعظم سولمازم معرفی کرده مریم خانم بیچاره ازم خواهش کرد با ستولماز حرف بزنم بره تهران ..گفت اون به خاطر مادرو خواهر برادراش نمی خواد بره تهران چون دوره گفت اونجا حقوق خو بی میدن و گفت تو این روستا کار خو بی برای یه دختر جوون نیست بهش قول دادم باهاش حرف بزنم تا بره .. منم باید فکری برای زندگیم کنم نباید سربار کسی باشم ...


این دو روزی که اومده بودم اصلا اشتها نداشتم ...نمی تونستم چیزی بخورم سولماز به زور وادارم میکرد چند لقمه بخورم و می گفت خانم جان خیلی ضعیف شدی راست می گفت به خاطر این مدت همیشه سرگیجه داشتم و احساس ضعف می کردم اونروزم دوباره سولماز با اصرار چند لقمه به خوردم داد که همون لحظه حالت تهوع گرفتم وهمه رو بالا اوردم و سرم دوبار خیلی گیج رفت وچشمام سیاهی رفت با سوزشی تو دستم چشمام رو باز كردم ...چشمم به یه خانم افتاد که داشت امپول رو از دستم در میورد .. با دیدن من که بیدار شدم لبخندی زد و گفت بهوش اومدی در همین موقع سولماز خودش رو سریع بالا سرم رسوند و گفت وای خانم جان شما که منو نصف عمر کردید ..حالا بهترید اروم زمزمه كردم خو بم ... سولماز از اون خانم تشکر كرد و اون رو خانم دکتر صدا زد و من تازه متوجه شدم اون دکتر روستاس دکتر از سولماز چند تا سوال از حالم پرسيد که سولماز با نگرانی گفت چه اتفاقی افتاده ...
دکتر گفت اینطور که شما گفتید و ایشون ازدواج کردن احتمال زیاد میدم حامله باشن با شنیدن این حرف حس كردم نفسم در نمیاد ...سولمازم با تعجب به دهن خانم دکتر زل زده بود .... دکتر بهم گفت اخرین باری که عادت ماهیانه شدی و اخرین رابطه ات کی بوده ؟ وقتی تاریخشون رو گفتم خانم دکتر گفت این طور که مشخصه با حالتهای شما و این مستئله شما باردارید و باید خیلی مواظب خودتون باشید .... غذاهای مقوی بخورید چون بدنتون ضعیفه اصلا حرفای دکتر رو نمیشنيدم و به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که امکان داره من الان حامله باشم طولی نكشيد که دکتر از خونه رفت و سولماز با شادی پیشم اومد ..صورتم رو بوسيد و گفت خانم جان دیدی گفتم خدا کمکت میکنه ..وقتی ارباب بفهمه چی شده مطمئنن از گناهتون میگذره و دوباره براش عزیز میشید بهتره حالتون که خوب شد بریم و این خبر رو بهشون بدیم دست سولماز رو گرفتم و گفتم نه ..... این بچه خودمه .. نمی خوام دوباره از دستش بدم


دوست ندارم به اون روستا برگردم دو روز از روزی که متوجه شدم دوباره مادر میشم میگذشت ... حال روحیم خیلی بهتربودو هم چنان با بچه تو شکمم حرف میزدم براش از خواهرش افتاب میگفتم و ازش میخوام پیشم بمونه و مثل اون ترکم نکنه تو اون دو روز خیلی فکر کردم به اینده خودم به اینده بچه ... گاهی تصمیم میگرفتم برگردم پیش ارباب امایکهو ته دلم خالی میشدکه از کجا معلوم بزاره بچه ام زنده بمونه الان ارباب از من متنفره و ممکنه این نفرت دامن این طفل معصومم بگیره بالاخره تصمیم نهایم رو گرفتم .... وقتی تصمیمم رو به سولماز گفتم اولش خیلی تعجب کرد و بعدم مخالفت اما من براش توضیح دادم بهش گفتم من کاری بلد نیستم بهش گفتم از این به بعد نه تنها خودم باید فکر این بچه هم باشم ازش خواستم به اعظم خانم اطلاع بده که منم به عنوان خدمتکار قبول کنن سولماز اولش گفت نمیشه شما زن اربابی ...به حرفش خندیدم و گفتم دیگه نیستم یادت رفته ارباب منو از خونش بیرون انداخت اینقدر از من متنفر بود که فکر نکرد من کجا برم .... بهش گفتم میخوام پول دربیارموبچه ام روبزرگ کنم
بهش گفتم اگه سرکار نرم نمی تونم زندگی کنم سولماز گفت :پیش مادرش بمونم اما من نمی تونستم تا اخر عمر سربار کسی باشم به سولماز گفتم نمی خوام کسی خرجم رو بده اینقدر حرف زدم که مادرش هم باحرفام موافقت کرد .... قرار شد وقتی خبری از اعظم بشه ما به سمت تهران بریم *** بالاخره اعظم خانم پیغام فرستاده بود که با اون خانواده حرف زده و گفته من و سولماز پیششون میریم حتی قرار شده یه جای خوابم بهمون بدن خوشحال بودم ...خدا خیلی بزرگ بود تا همین چند روز پیش هیچ انگیزه ی برای ادامه زندگی نداشتم اما الان تمام هدفم بچه تو شکمم بود به خاطرش زندگی می کردم ..راه میرفتم ..کار می کردم ...غذا می خوردم ...می خوابیدم همه و همه به عشق بودنش .... هدیه از طرف خدا بود برای روزهای بی کسی من ..برای تنهای من بعد از خداحافظی با خانواده سولماز با هم تا لب جاده پیاده رفتیم و بعد اتوبوسی سوار شدیم ... حالم تو اتوبوس بد میشد ..بوی بدی میداد اما باید تحمل می کردم
 

با اصرار از سولماز خواسته بودم منو شوکا صدا بزنه نه خانم جان ...چون دوست بودیم ... حتی بالاتر از دوست مثل خواهرم بود کی تو این دوره و زمونه خوبی های سولماز رو در حقم می کرد بالاخره تهران رسیدیم ...تهرانی که تا حالا نیومده بودم اما رئوف گاهی ازش برام تعریف میکرد با ادرسی که داشتیم ماشینی گرفتیم تا اونجا ما رو ببره تمام مدت به بیرون زل زده بودم ...راننده معلوم بود از طرز لباس پوشیدنمون تعجب کرده بود هر دومون لباس های محلی مون رو داشتیم بالاخره با توقف ماشین راننده گفت ادرستون اینجاست ابجی .. پولش رو دادیم و پایین شدیم ..یه خونه بزرگ که خیلی زیبا بود بعد از اینکه در زدیم ودر وباز کردن و خودمون رو معرفی کردیم گفتن باید پیش خانم بریم ..خانم خونه که اسمش زیبا بود از سالن بزرگش رد شدیم ...سالنی که پر از وسایل زیبا وعتیقه بود معلوم بود وضع مالیشون خیلی خوب بود ... وارد اتاقی شدیم ... یه زن جوون نشسته بود ...و جالبش اینجا بود بی حجاب ...بلوز دامن زیبای تنش بود و موهاشم رنگ قشنگی داشت سلامی دادیم که جواب داد و گفت بشینیم ...
بعد شروع کرد حرف زدن : زیبا:همینطور که میدونید شما برای کمک اومدین غیر از شما دو تا خدمه دیگه ام این خونه داره البته یکی اش مرده و یکی اش خانم زن و شوهرن ...زهرا خانم سنش زیاد شده و نمیتونه کارا رو خوب انجام بده وظیفه شما تو خونه همه چیزیه اشپزی ..نظافت ....خرید .... دوست دارم خوب وظایفتون رو انجام بدید ..ته حیاط یه اتاقی هست که کمی هم وسیله کهنه توشه .... برید براتون تمیز کنید و از فردا کارتون رو شروع کنید .... ضامن شما هم اعظمه پس امیدوارم مشکلی پیش نیاد ... تا شما اتاق رو تمیز کردیم ...وسایل اتاق یه موکت بود و یه کمد کهنه ... چند تا هم تشک پارچه ای و بالشت ... از بس خسته شده بودیم روی زمین نشستیم ..سولماز گفت ببخشید خانوم جان خیلی خسته شدید باید بیشتر مواظ بچه تون باشید اخم کردم و گفتم تو باز منو خانم صدا زدی ستولمازخندیدوگفت وای یادم میره خب عادت کردم باشه ببخشیدشوکا خانم لبخندی بهش زدم و گفتم من که کاری نکردم بیشتر کارا رو تو انجام دادی سولماز گفت هر دومون کار کردیم ...بهتره الان بخوابیم تا صبح زود بلند بشیم صبح با صدا زدن سولماز بیدار شدم ..از اتاقمون به سمت خونه رفتیم ..

زهرا خانم که تقریبا 51 سالش بود در حال دم کردن چای بود ...با دیدن ما سلام داد که بهش سلام و صبح بخیر گفتیم زهرا خانم گفت:دخترا زود بیاید صبحونه تون رو بخورید که باید تا اخر شب کلی کار کنید در حال خوردن صبحانه بودیم که گفتم برای خانم صبحانه نمی بریم زهرا خانم گفت مادر جان زیباخانم دیرتر میخوره اما باید برای اقا ببریم الانم داره تو اتاقش اماده میشه بعدم به من که صبحانه ام تموم شده بود رو کرد و گفت دخترم میتونی این سینی صبحانه رو ببری تو اتاقشون اخه پله ها منو اذیت می کنه چشمی گفتم و از جام بلند شدم که سولماز گفت نه من میبرم .. متوجه نگرانیش شدم اما من هنوز اوایل بارداری بودم و مشکلی نداشتم پس سینی رو برداشتم و به طرف پله ها رفتم حدس میزدم اتاقشون باید اتاق دیروزی باشه که توش رفتیم پس با یه دست چند تقه زدم که صدای مردونه ی گفت برم داخل .. تا وارد شدم یه اقایی رو دیدم که در حال پوشیدن کتش بود ..یه مرد قد بلند ...بسیار قد بلند . ....و چشم مشکی سلامی دادم که جواب داد سینی رو روی میز گذاشتم و گفتم بفرمائید صبحانه زهرا خانم فرستاد با اجازه ی گفتم و خواستم بیام بیرون که گفت صبر کن .
به سمتش چرخیدم که گفت شما باید خدمه جدید باشید ...بله ی گفتم که گفت از کجا اومدید ؟ جواب دادم ما تو روستای اعظم خانم زندگی میکنیم ...دنبال کار بودیم که اینجا رو معرفی کرد مرد گفت خانواده تون کجان ؟ازدواج کردید ؟ در جواب سوالش مجبور شدم کمی دروغ بگم -من کسی رو ندارم ...شوهر و دخترم فوت کردن ... مرد که معلوم بود دلش برام سوخته با گفتن متاسفم میتونی بری به سمت سینی صبحانه رفت از اتاق خارج شدم و پیش زهرا خانم رفتم که در حال تمیز کردن برنج بود زهرا خانم با دیدنم گفت چی شد صبحونه اقای دکتر رو دادی؟ با شنیدن این حرف گفتم بله ولی مگه اقا دکتره .. زهرا خانم خندید و گفت اره مادر دکتره یه دکتر خوب ..مدرکش رو از خارج گرفته من که از این چیزا سر در نمیارم اما خیلی معروفه... اهانی گفتم که زهرا خانم ادامه داد سولماز داره حیاط رو تمیز میکنه توام نهار رو درست کن چشمی گفتم و مشغول شدم ..

موقع نهارباکمک سولمازمیزروچیدیم که زیباخانم گفت منتظرمحمد میمونم ... و من تازه اسم دکتر رو متوجه شدم دکتر محمد میرزایی چند روزی بود که تو این خونه و تو این شهر مشغول کار شده بودیم خدا رو شکر خانواده خوبی بودن و زیاد اذیت نمی کردن گاهی دوباره حالم بد میشد و گاهی هم از بوی غذاها سرم گیج می رفت زهرا خانم مشکوک شده بود و نمی دونستم چی جوابش رو بدم راستش بیشتر از همه می ترسیدم با فهمیدن این موضوع منو بیرون کنن بعضی شب ها تا صبح خواب افتاب رو میدیدم و تو خواب براش زجه میزدم ... گاهی هم دلم برای ارباب تنگ می شتد ...باورم نمیشد که روزی برسه دلم برای ارباب تنگ بشه صبح مشغول اویز کردن لباس های خیسی بودم که شسته بودم که با شنیدن صدای کسی از ترس از جام پریدم سلام به سمت عقب برگشتم و یه مرد جوون دیدم که داره با لبخند نگام میکنه دستم روی قلبم بود و تند تند میزد مرد وقتی دید جواب گفت ترسیدی ؟
مشکوک گفتم شما ؟ در همین ضمن صدای زهرا خانم بلند شد که گفت اقا امیر شمائید مرد که فهمیدم اسمش امیره به زهرا خانم سلام داد و بعد به من گفت خب اسم من رو که فهمیدی امیر هستم حالا تو کی هستی از صمیمی حرف زدنش خوشم نیومد و با قیافه در هم گفتم من از دیروز استخدام شدم امیر:خب مثل اینکه نمی خوای اسمت رو بگی نه جواب ندادم و گفتم ببخشید من کار دارم و به سمت خونه رفتم اما صدای خنده اش رو از پشت سر شنیدم *** زهرا خانم برام گفت امیر برادر دکتره و گاهی میاد اینجا ..بعدم بهم گفت زیاد بهش نزدیک نشم چون ادم زیاد جالبی نیست برای من که زیاد مهم نبود ..فقط امیدوار بودم حضورش برام دردسر درست نکنه موقع شام میز رو چیدم ..دکتر هم رسیده بود ....در حال گذاشتن ظرف برنج بودم که امیر همینطور که به سمت میز میومد گفت به به عجب بوی خوبی دکتر گفت تو همیشه با شنیدن بوی غذا کنترل خودت رو از دست میدی به حرفاشون گوش نکردم و به سمت اشپزخونه برگشتم .... حس خو بی به این مرد نداشتم
 
 
 
. یکماه ازوقتی به این خونه اومده بودم میگذشت...شکمم فقط یه ذره جلو اومده بود اما حالم گاهی واقعا خراب میشد ... یک روز در حال درست کردن غذا بودم که از بوش حالم بهم خورد و بالا اوردم ....زهرا خانم شونه هام رو ماساژ داد و گفت دخترم این قدر تجربه دارم که بفهمم بارداری ... یک هو ترسیدم و نگاهش کردم ..دستش رو گرفتم و گفتم نه تو رو خدا به خانم نگید منو بیرون میکنه زهرا خانم با مهربونی گفت زیبا خانم کمی رفتارش سرد هست اما هیچ وقت این کار رو نمیکنه اون عاشق بچه هاست بعدم اهی کشید و گفت بیچاره الان 5 ساله ازدواج کرده اما هنوز صاحب اولاد نشده با شنیدن این حرف یاد سرمه افتادم ..اخ سرمه چقدر دلم براش تنگ بود .... زهرا خانم بهم قول داد حرفی نزنه اما اگه سوالی ازش پرسیدن دروغ نمی گفت فقط دعا میکردم اون جور که زهرا خانم میگفت منو بیرون نکنن چون دیر وزود همه چیز رو میفهمیدن ... زهرا خانم سر قولش موند و به کسی چیزی نگفت ...منم خوشحال بودم و کار می کردم
هر ماه وقتی حقوقم رو دریافت می کردم فقط کمی ازش بر میداشتم و بقیه شون رو جای مخفی می کردم دلم میخواست وقتی بچه ام بدنیا بیاد مواظبش باشم ..نذارم هیچ کمبودی رو تحمل کنه دیگه نمیذاشتم این بچمم اسیب ببینه .... روز به روز شیکمم گنده تر میشد و دل واپسی های سولماز بیشتر .. مجبور بودم لباس گشاد بپوشم تا کسی متوجه نشه ... چند روزی بود خیلی کمرم درد میکرد و همش به خاطر شستن فرش بود ...البته سولماز هم بهم کمک کرده بود تا اینکه در حال گذاشتن ظرف میوه روی میز بودم که ناگهان درد شدیدی زیر دلم پیچید و جیغی کشیدم و ظرف از دستم افتاد وشکست *** اشکام گوله گوله میریخت ...اصلا فکرش رو نمی کردم که اقای دکتر منو اخراج کنه چیکار میکردم ..دیگه کجا میرفتم سولماز دستام رو گرفته بود و سعی داشت با حرفاش منو اروم کنه شوکا جان گریه نکن ..زهرا خانم با زیبا خانم حرف زده تا از شوهرش بخواد بزاره بمونی گریه ام بیشتر شد و گفتم نمیذاره ... الان کجا برم 
 
. یکماه ازوقتی به این خونه اومده بودم میگذشت...شکمم فقط یه ذره جلو اومده بود اما حالم گاهی واقعا خراب میشد ... یک روز در حال درست کردن غذا بودم که از بوش حالم بهم خورد و بالا اوردم ....زهرا خانم شونه هام رو ماساژ داد و گفت دخترم این قدر تجربه دارم که بفهمم بارداری ... یک هو ترسیدم و نگاهش کردم ..دستش رو گرفتم و گفتم نه تو رو خدا به خانم نگید منو بیرون میکنه زهرا خانم با مهربونی گفت زیبا خانم کمی رفتارش سرد هست اما هیچ وقت این کار رو نمیکنه اون عاشق بچه هاست بعدم اهی کشید و گفت بیچاره الان 5 ساله ازدواج کرده اما هنوز صاحب اولاد نشده با شنیدن این حرف یاد سرمه افتادم ..اخ سرمه چقدر دلم براش تنگ بود .... زهرا خانم بهم قول داد حرفی نزنه اما اگه سوالی ازش پرسیدن دروغ نمی گفت فقط دعا میکردم اون جور که زهرا خانم میگفت منو بیرون نکنن چون دیر وزود همه چیز رو میفهمیدن ... زهرا خانم سر قولش موند و به کسی چیزی نگفت ...منم خوشحال بودم و کار می کردم
هر ماه وقتی حقوقم رو دریافت می کردم فقط کمی ازش بر میداشتم و بقیه شون رو جای مخفی می کردم دلم میخواست وقتی بچه ام بدنیا بیاد مواظبش باشم ..نذارم هیچ کمبودی رو تحمل کنه دیگه نمیذاشتم این بچمم اسیب ببینه .... روز به روز شیکمم گنده تر میشد و دل واپسی های سولماز بیشتر .. مجبور بودم لباس گشاد بپوشم تا کسی متوجه نشه ... چند روزی بود خیلی کمرم درد میکرد و همش به خاطر شستن فرش بود ...البته سولماز هم بهم کمک کرده بود تا اینکه در حال گذاشتن ظرف میوه روی میز بودم که ناگهان درد شدیدی زیر دلم پیچید و جیغی کشیدم و ظرف از دستم افتاد وشکست *** اشکام گوله گوله میریخت ...اصلا فکرش رو نمی کردم که اقای دکتر منو اخراج کنه چیکار میکردم ..دیگه کجا میرفتم سولماز دستام رو گرفته بود و سعی داشت با حرفاش منو اروم کنه شوکا جان گریه نکن ..زهرا خانم با زیبا خانم حرف زده تا از شوهرش بخواد بزاره بمونی گریه ام بیشتر شد و گفتم نمیذاره ... الان کجا برم 
 

هنوز وقتی یاد حرفای دکتر می افتم غصه ام بیشتر میشه دکتر:شما تا الان به ما دروغ گفتید ..من دیگه نمی تونم به شما اعتماد کنم .. وقتی راحت میتونید مسئله به این مهمی رو مخفی کنید از کجا باورتون داشته باشم صداقت برای من خیلی مهمه که شما نداشتید ..اگه از روز اول وضعیتتون رو می گفتید مطمئن باشید کمکتون می کردم اما الان ... متاسفم اما شما باید از اینجا برید... من و سولماز تو اتاقمون بودیم و باید یک جای می رفتم ..سولمازم با من داشت وسایلش رو جمع می کرد و می گفت اگه تو رو بیرون کنن منم اینجا نمی مونم در اتاق باز شد و زیبا خانم وارد شد ..خجالت می کشیدم به صورتش نگاه کنم دلم نمی خواست فکر کنه نمک خوردم و نمک دون شکستم زیباخانم جلو اومد و کنارم نشست ..چشمم به شکمم بود و اهی کشید و گفت : محمد رو راضی کردم بمونید خیلی خوشحال شدم شروع کردم به تشکر کردن که گفت تو خیلی خوش بختی که داری صاحب بچه میشی ....ارزوی که من دارم ... باورت میشه همیشه منتظرم زندگیم خراب بشه ..
درسته محمد دوستم داره اما می ترسم به خاطر خانواده اش بخواد دوباره ازدواج کنه اونا دلشون نوه میخواد چقدر دلم براش سوخت از روزی که متوجه شدن من حامله ام زیباخانم با مهربونی ازم میخواست کارای زیاد سخت انجام ندم و منو شرمنده خودش می کرد اون روز امیر برادر دکتر اومده بود ..من در حال اب دادن به گل های حیاط بودم که کنارم ایستاد و گفت : شنیدم داری صاحب بچه میشی ...پدر اون بچه کجاست ؟؟؟ اروم گفتم مرده ... امیر پوزخندی زد و گفت اره معلومه از دروغ گو یت .....شایدم اصلا پدری نداره هان از توهینش عصبی شدم و با پرخاش گفتم به شما ربطی نداره ..... خواستم برگردم که بازوم رو گرفت و کشید .... اولش تعجب کردم اما کم کم خشم وجودم رو گرفت و تقلا کردم دستم رو ول کنه و صورتش رو نزدیک صورتم اورد و گفت من شما زن ها رو می شناسم ....اگه جای براتون منفعت داشته باشه هر کاری میکنید من مثل برادر وزن برادرم خام نیستم و مطمئن باش مواظبتم

دستم رو با شدت کشیدم و گفتم یک بار دیگه بهم دست بزنی ... با این حرفم شروع به خنده کرد و گفت چکار میکنی مثلا ....منو میکشی .... اعصابم به شدت خورد شده بود اصلا از این مردک بیشعور خوشم نمیومد .... وقتی تو اشپزخونه وارد شدم زهرا خانم گفت چقدر صورتت سرخ شده خوبی لبخند کم جونی زدم و گفتم به خاطر هوا گرمه زهرا خانم با مهربونی گفت خب دخترم نرو بیرون سولماز باغچه ها رو اب میداد برات خوب نیست چشمی گفتم و مشغول پوست گرفتن سیب زمینیا شدم .. در اون مدت افتاق خاصی رخ نداد ...به ماههای اخر حاملگیم نزدیک میشدم و گاهی می ترسیدم که عاقبت من و بچه ام چی میشه می ترسیدم اگه بمیرم سر بچه ام چی میاد حتی از سولماز خواسته بودم اگه بلای سرم بیاد مواظب بچه ام باشه .... شبا لباس های افتاب رو تو بغلم میگرفتم و گریه می کردم ..دلم میخواست کسی بود تا بهش تکیه کنم گاهی دلم اغوشی میخواست كه ارومم کنه ..گاهی یاد ارباب می افتادم یاد اینکه موقع بارداری افتاب چقدر هوام رو داشت ....
دلم نمی خواست بهش فکر کنم با خودم میگفتم اون منو از خونش بیرون کرده پس باید ازش متنفر باشم اما نبودم دلم براش تنگ شده بود ...براي چشماي سبز خوش رنگش ..... یعنی الان چکار می کرد .... یاد من بود ....نه فکر نکنم .... ماه اخر بارداریم بودم ...به قول سولماز مثل یه توپ گرد شده بودم و قل می خوردم وقتی از جلوی دکتر رد میشدم و نگاهش رو روی شکمم میدیدم خیلی خجالت میکشیدم وقتی نگاه حسرت زده ی زیباخانم رو روی خودم میدیدم دلم براش پر میزد وقتی دلم ترشی میخواست و زهرا خانم برام می اورد شرمنده اش میشدم وقتی نگاه پر اخم امیر رو میدیدم تنم میلرزید اما وقتی تکون های بچه ام رو حس می کردم یه شوقی تو وجودم ایجاد میشد من این روزها رو قبلا هم تجربه کرده بودم اما الان برام جذاب تر بود چون وقتی فکر میکردم بغلش کنم تو دلم قند اب می کردن این روزا خیلی کم کار میکردم و هر وقت میرفتم کاری انجام بدم زهرا خانم وسولمازنمیذاشتن من پول میگرفتم و نمی خواستم پولم حروم باشه اما اونا میگفتن خود خانم راضیه و گفته بعد از اینکه بچه بدنیا اومد میتونی جبران کنی
 
. بالاخره زمانش رسید ...ظهر بود و از دیشب درد داشتم اما دیگه نمی تونستم طاقت بیارم به سولماز گفتم که سریع رفت و بعد با زیبا خانم برگشت با کمکشون سوار ماشین شدم و قبلش پولی که جمع کرده بودم به سولماز دادم و گفتم اگه هزینه ای شد پرداخت کنه تو ماشین دکتر دستم رو گاز میگرفتم که دادم هوار نره ... سولماز با من اومده بود ...و با نگرانی نگام می کرد ... اشکام رو که میریخت پاک کردم و اروم جوری که دکتر نشنوه گفتم سولماز بهم قول دادی مواظب بچه ام باشی ...سولماز با چشمای خیس گفت تو سالم میمونی ...الان میرسیم و بعد بچه خوشگلت بدنیا میاد سولماز باهام حرف میزد تا حواسم رو پرت کنه ..اما دردام خیلی زیاد بود خدایا کمکم کن بچه ام سالم به دنیا بیاد چشمام رو که باز کردم تو یه مکان نا اشنا بودم ....هنوز شکمم کمی درد میکرد طولی نکشید که در اتاق باز شد و یه خانم وارد شد ... با دیدن من گفت بیدار شدی ... پرسیدم بچم کجاست که گفت الان میارنش .. بعدم بهم لبخندی زد و گفت صاحبه یه پسر کوچولوی خوشگل شدم
با شنیدن این حرف از خوشحالی اشک ریختم سولمازم رسید و بعد پسرم رو اوردن ...پسر من .. خدای من باورم نمیشد چشماش سبز بود ...سبز مثل ارباب ... گریه می کرد ...با هر قطره اشکش دل منم خون میشد وقتی تو بغلم گرفتمش موجی از ارامش سرازیر شد ..پسرم منو نگاه میکرد و من تو دلم قربون صدقه اش میرفتم وقتی با سولماز به خونه دکتر برگشتیم زیبا خانم با دیدن پسرم گریه کرد و بغلش کرد زیبا:وای چقدر خوشگله ..چشماش چقدر خوش رنگه فقط بهش لبخند میزدم که صدای گریه پسرم بلند شد ..زیبا خانم با ترس تو بغلم گذاشتش و گفت وای گریه میکنه به این کارش خندیدم و بعد تو اتاق به پسرم شیر دادم وقتی زیبا خانم اسمش رو پرسید ناخوداگاه زمزمه کردم جاوید یاد ارباب افتادم که دلش میخواست اسم پسرش رو جاوید بزاره سولماز با تعجب نگام کرد میدونستم با خودش فکر میکنه چرا این اسم رو گذاشتم اسمی که ارباب میخواست روی بچه اولمون بزاره اما دختر شد
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : divanegi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه sgfilo چیست?