دیوانگی قسمت نهم - اینفو
طالع بینی

دیوانگی قسمت نهم

زیبا خانم بهم برای جاوید لباس داد


 و با حسرت گفت اینا رو برای بچه اش گرفته اما هیچ وقت خدا بهش بچه ی نداده دفعه اولی که زیبا خانم جاوید رو تو بغل دکتر گذاشت حسرت رو تو چشمای دکتر دیدم دستای کوچیک پسرم رو چندید بار بوسید و گفت خیلی پسر زیبایه و من پیش خودم زمزمه کردم شبیه پدرش شده(از زبون ارباب)ارباب:خوب گوش کن به من ربطی نداره که میخواد اجاره زمینش رو از کجا بیاره ....اگه اجاره اش رو نداد زمینش رو ازش میگیری مباشر فهمیدی مباشر چشمی گفت و مرد کشاورز با التماس گفت ارباب تو رو خدا رحم کن ...این فصل محصول خوب نبود ...من قول میدم ماه بعد جبران کنم ...ارباب به پات میوفتم بدون توجه به حرفای مرد سوار ماشین شدم و به راننده گفتم برگرده خونه .... هوا تاریک شده بود....مثل تمام این چند وقت که تا شب بیرون خودم رو مشغول می کردم خسته وارد عمارت شدم که خاتون رو ديدم سلام كردم که خاتون مثل همیشه ازم گله كرد چرا تا دیر وقت خودم رو خسته میکنم
منم جواب دادم خسته نیستم ..به خدمه گفت میزشام رو اماده کنن که گفتم گرسنه نیستم و به سمت اتاقم رفتم اما قبل از اینکه وارد اتاق بشم راهم را کج كردم و وارد اتاق دیگه شدم اتاقی که روزی دخترم توش بوده ...اتاق شوکا... سرم به شدت درد میکرد ...کت وپیرهنم رو در اوردم و روی تختش دراز کشيدم .. شاید حماقت باشه اما بعد از اون همه بلای که صاحبه این اتاق سرم اورد هنوز دلم براش تنگ ميشدگاهی یادش میوفتادم و این قلب زبون نفهمم هواش رو میکردهوای چشمای مشکیش ....یعنی الان کجاست ... گاهیم نگرانش میشدم ... اما حقشه .... تختش بعد از گذشت نزدیک چند ماه هنوز بوی عطر تنش رو میداد .... حس میکردم چشمام می سوزه ... کی گفته مرد نباید گریه کنه چقدر خودم رو محکم نشون بدم ....منم ادمم ..دلم دخترم رو میخواست ..تا بابا صدام بزنه ....

 

و با حسرت گفت اینا رو برای بچه اش گرفته اما هیچ وقت خدا بهش بچه ی نداده دفعه اولی که زیبا خانم جاوید رو تو بغل دکتر گذاشت حسرت رو تو چشمای دکتر دیدم دستای کوچیک پسرم رو چندید بار بوسید و گفت خیلی پسر زیبایه و من پیش خودم زمزمه کردم شبیه پدرش شده(از زبون ارباب)ارباب:خوب گوش کن به من ربطی نداره که میخواد اجاره زمینش رو از کجا بیاره ....اگه اجاره اش رو نداد زمینش رو ازش میگیری مباشر فهمیدی مباشر چشمی گفت و مرد کشاورز با التماس گفت ارباب تو رو خدا رحم کن ...این فصل محصول خوب نبود ...من قول میدم ماه بعد جبران کنم ...ارباب به پات میوفتم بدون توجه به حرفای مرد سوار ماشین شدم و به راننده گفتم برگرده خونه .... هوا تاریک شده بود....مثل تمام این چند وقت که تا شب بیرون خودم رو مشغول می کردم خسته وارد عمارت شدم که خاتون رو ديدم سلام كردم که خاتون مثل همیشه ازم گله كرد چرا تا دیر وقت خودم رو خسته میکنم
منم جواب دادم خسته نیستم ..به خدمه گفت میزشام رو اماده کنن که گفتم گرسنه نیستم و به سمت اتاقم رفتم اما قبل از اینکه وارد اتاق بشم راهم را کج كردم و وارد اتاق دیگه شدم اتاقی که روزی دخترم توش بوده ...اتاق شوکا... سرم به شدت درد میکرد ...کت وپیرهنم رو در اوردم و روی تختش دراز کشيدم .. شاید حماقت باشه اما بعد از اون همه بلای که صاحبه این اتاق سرم اورد هنوز دلم براش تنگ ميشدگاهی یادش میوفتادم و این قلب زبون نفهمم هواش رو میکردهوای چشمای مشکیش ....یعنی الان کجاست ... گاهیم نگرانش میشدم ... اما حقشه .... تختش بعد از گذشت نزدیک چند ماه هنوز بوی عطر تنش رو میداد .... حس میکردم چشمام می سوزه ... کی گفته مرد نباید گریه کنه چقدر خودم رو محکم نشون بدم ....منم ادمم ..دلم دخترم رو میخواست ..تا بابا صدام بزنه ....

 
. وقتی به خودم اومدم که اشکم جاری شد .... ومن ارباب کسی که همه جذبش رو قبول دارن ....گاهی ازش میترسن و
ازش حساب میبرن
گریه میکنم .... صبح که از خواب بلند شدم خودم رو توی اتاق دیدم که از صاحبش هم
متنفر بودم هم براش دلم تنگ شده بود .... باورم نمیشد شب رو همینجا خوابیده باشم ... بعد از پوشیدن لباسم از اتاق بیرون زدم.... بعد به سمت سالن صبحونه رفتم... سرمه و منیژه منتظر نشسته بودن با دیدنم سلام صبح بخیرگفتن که بی حوصله
جواب دادم و نشستم ....وقتی سراغ خاتون رو گرفتم گفتن دیشب کمی
سرشون درد گرفته خواب هستن
نگران شدم که سرمه بهم اطمینان داد تنها یه سردرد ساده است
با بی میلی مشغول خوردن بودم که منیژه شروع به حرف زدن کرد :
ببخشید ارباب اگه راضی باشید الان که داره نزدیک عید میشه تعطیلات رو
بریم خونه تهران بگذرونیم
بی حوصله خیره نگاهش کردم و گفتم
من حوصله مسافرت ندارم ...کلی کار سرم ریخته
منیژه دوباره شروع کرد :ارباب شما چند ماهه به خاطر اون دختره
هر*زه خودتون رو اذیت میکنید ...افتاب دیگه مرده نباید خودتون رو عذاب
بدید
با شنیدن حرفاش مشت محکمی روی میز زدم که هر دوشون از ترس پریدن و داد زدم
یه بار دیگه تو این خونه حرفی از اون ماجرا زده بشه من میدونم و اون فرد ... گفتم نمیریم یعنی هیچ جا نمیریم حالیته ... منیژه با ترس بله ی گفت که از جام بلند شدم و به سمت اتاق خاتون رفتم
باید بهش سر میزدم
خاتون روی تخت دراز کشیده بود اما بیدار .. کنارش نشستم و گفتم دنبال دکتر بفرستم
خاتون دستم رو تو دستش گرفت و گفت نه پسرم خوبم ......کمی سرم درد
میکنه
تمام نگرانیم برای توئه ..چند ماهه داری خودت رو نابود میکنی
فکرمیکنی نمیبینم اتاقت همش بوی سیگارمیده ... همش کلافه ای .... دلم میسوزه برات مادر
من مادرتم اما نمی تونم برای ارامشت کاری بکنم
اگه یه بچه از خونه خودت داشتی الان همه چی فرق می کرد
 
 
. به ارزوهای مادرم پوزخند زدم ..بچه ..افتابم دیگه نبود ..... سعی کردم خیالش رو راحت کنم و گفتم
من خوبم خاتون ..تنها نگرانیم برای شماست ..مواظب سالمتتون باشید .... بعد از اینکه از اتاق خاتون بیرون رفتم مباشر رو دیدم که داره به سرعت
سمتم میاد تا بهم رسید گفتم چه خبرته ؟چی شده
برگه ای دستش بود و گفت ارباب این همین الان از زندان رسیده ..رئیس زندان
فرستاده .....و گفته زندانی خودش رو کشته .... برگه از دستم افتاد
هاج و واج ایستاده بودم
حس می کردم دهنم خشک شده ....نوشته های برگه بهم دهن کجی می
کرد:
الان که این نامه به دستتون میرسه من مردم ....مسخره به نظر میرسه که
همیشه دلم میخواست یه زندگی عالی داشته باشم
یه زن خوب و چند تا بچه ..یه خونه شلوغ که وقتی خسته از سر کار بر
میگردم ارامش داشته باشم
ازبچه گی شوکا برام یه جور خاصی بود ..یه ادم خاص ... کم کم که بزرگتر شدم مسئولیتم بهش بیشتر شد ....دلم میخواستش ... شوکاادم فوق العاده ی بود و من مطمئن بودم هر کی باهاش زندگی کنه
خوشبخت خوشبخت میشه
چقدر برام لذت بخش بود ..لذت بخش که شوکا هم منو دوست داشت
وقتی برای سربازی شهر دیگه رفتم چقدر گریه کرد ... اما همیشه وقتی منو داداشی صدا میزددلخور میشدم... من کور بودم و نمی فهمیدم از نظر شوکا من فقط یه برادرم... وقتی شنیدم با تو ازدواج کرده اونم به اجبار ش تا صبح گریه کردم ..مثل یه
بچه ... دعواکردم و منو بازداشتگاه فرستادن ... اونا چه میفهمیدن وقتی تو سربازی هستی و بهت این خبر میرسه چه حالی
میشی ... تصمیم گرفتم برگردم و شوکا رو با خودم ببرم یک جایی که هیچ کس اذیتش
نکنه
اون روز که تو امام زاده ما رو گرفتن فکر می کردم همه چیز تموم شده اما
وقتی فهمیدم به خاطر شوکا منو ازاد کردی باز امیدوار شدم که برای شوکا
مهمم و اون فقط عذاب وجدان داره
اما الان میفهمم اون منو نمی خواست .... گاهی دیدن خوشبختی ادم ها برات تلخ میشه .... وقتی خدمتم تموم شد و برگشتم ..وقتی فهمیدم شوکا دختری داره بهت
حسودیم شد
چرا همه چیز خوب برای تو باشه فقط چون اربابی؟
 

افتاب زیباو شیرین بود ...با خودم فکر کردم شوکا رو رها کنم و تا اخر عمر
ازدواج نکنم
اما یک روز از طرف کسی بهم پیغامی رسید
پیغامی که اگه شوکا رو میخوام باید کاری انجام بدم
پیغامی که شوکا تو خونه ارباب داره اذیت میشه .... دلم سوخت ...تصمیم گرفتم هر جور شده یک بار دیگه شانسم رو امتحان
کنم
اره ...وقتی شوکا کنار رودخونه پیشم اومد ..وقتی از تو طرفداری کرد و تو
رو پدر بچه اش میدونست
دیوونه شدم ..وقتی افتاب رو تو بغلم گرفتم فقط میخواستم شوکارو بترسونم
اما نمی دونم چی شد که افتاب تو اب ها افتاد
تنها زمانی به خودم اومدم که شوکا هم میخواست داخل اب بپره و جلوش
رو گرفتم
خیلی سخته عشقت بهت بگه ازت متنفره ..حالش ازت بهم بخوره
ارزوی مرگت رو بکنه
اما شوکا همه رو بهم گفت .... وقتی از دستت کتک میخوردم برام مهم نبود چون باورم نمیشد افتاب بمیره
افتاب که جزئی از شوکای من بود یه تیکه از وجودش
ازم شکایت که کردی خوشحال شدم چون بار گناهم کم میشد و
عذاب وجدانم از بین میرفت
اما بعد از چند ماه که شنیدم به خاطر حماقت من شوکا رو بیرون کردی
دیونه شدم
دیونه به تمام معنا
الان میخوام خودم رو راحت کنم ..چون دیگه تو دنیا هیچ چیزنیست بهش
دلخوش باشم
اما بدون شوکا بی گناه بود
کسی که برام پیغام فرستاده بود هیچ وقت خودش رو معرفی نکرد اما من
قبل از هر کاری باید میدونستم کی پشت این قضیه است
وپیداش کردم ..کسی که مثل من مقصره زن اولته منیژه .... شوکا بیگناهه .... مدرکشم همون دختری که برام پیغام اورد و شوکا رو پیشم اورد
ادرسش رو برات مینویسم ... میتونی با دیدنش مطمئن بشی
اگه شوکا رو دیدی از طرف من بهش بگو منو حالل کنه ... ادامه داستان از زبان شوکا:
الالال گل فندق
مامان رفته سر صندوق
الالال گل زیره چرا خوابت نمی گیره
بخواب ای نازنین من مامان قربون تو میره

برای پسرم اروم لالایی میخوندم..چشمای خوشگل سبزش بسته شده بود
ازوقتی جاوید به دنیا اومد زیبا خانم دستور داد از اون اتاق ته حیاط بیایم
چون اونجا زیادگرم نبود و جاوید ممکنه مریض بشه .. تو خود خونه به من و سولماز اتاقی داد ... زیباخانم جاوید رو خیلی دوست داشت و وقتی من به کارام می رسیدم
بغلش می کرد باهاش حرف میزد
براش شعر میخوند و بازی می کرد
حتی اقای دکترم موقعی که خسته از سرکار می یومد قبل از اینکه نهاربخوره
میگفت جاوید رو ببرم پیشش
خیلی خوشحال بودم که پسرم این همه محبوبه و دوستش دارن
بعد از اینکه لباسها رو شستم استین هام رو پایین کشیدم.. غروب بود و هوا داشت تاریک میشد .....
به سمت اتاق رفتم ..جاوید روی تخت خوابش برده بود ..کنارش چند تا
بالشت گذاشته بودم قل نخوره
لبخندی زدم و پیشونیش رو بوسیدم که متوجه شدم تب داره
تا دستم رو روی صورتش گذاشتم خیلی نگران شدم ...صورت و دستاش
داغ بودن
نفهمیدن چطوری بغلش کردم
پسرم حتی نای گریه نداشت به سمت اتاق دکتر رفتم و در زدم ... تادر باز شد سریع گفتم اقای دکتر جاوید تب داره تو رو خدا ببینید ...چکار
کنم
انقدر هول بودم که متوجه نبودم دارم گریه می کنم .. .
جاوید عزیزم خوابیده بود ..بعد از اینکه دکتر معاینش کرد بهم گفت اول از
همه باید لباسهای خنک تنش کنم و بعدم یه پارچه رو خیس کنم و روی
دست و پاش قرار بدم
بهم گفت باید بهش شیربدم تا اب بدنش کم نشه .... خوددکتر بیرون رفت و برای جاوید دارو خرید ..خیلی ازش ممنون بودم .... موهای کم پشت پسرم رو نوازش کردم و صورتش رو بوسیدم
هنوز چشمام از اشک خیس...در اتاق باز شد و زیبا خانم وارد شد ..اروم گفت خوابیده؟؟؟
 
. سری تکون دادم که گفت خداروشکر خوب شد ..وای اگه محمد نبود من
که از ترس سکته میکردم
خیلی ازش تشکر کردم که گفت وظیفه محمده ....دکتره دیگه ... بعدم بهم گفت انقدر نگران نباش کمی استراحت کن
بعدم اروم جاوید رو بوسید و گفت فداش بشم چقدر این بچه خوردنیه ....کلک توام عجب شوهر خوشگلی داشتی ... با به یاد اوردن ارباب لبخند تلخی زدم
یعنی الان چکار می کرد اگه میدونست یه بچه داره چه واکنشی نشون میداد .... خیالم که از جاوید راحت شد رفتم تو اشپزخونه تا غذا رو درست کنم ... مشغول درست کردن بودم که حس کردم کسی وارد اشپزخونه شد
تا به عقب برگشتم امیررو دیدم
سلامی گفتم و بعد ادامه دادم چیزی لازم دارید ؟؟؟ امیر خیره نگام می کرد و گفت نوچ ..اومدم تو رو ببینم
راستی پسرخوشگلت کجاست ؟
اهی کشیدمو گفتم مریض بود خوابیده ... امیرگفت برای همین گرفته ای .... اصلا حوصله اش رو نداشتم گفتم اقا امیراگه چیزی میخواید بگید وگرنه
لطف کنید برید بیرون تا به کارم برسم ...
امیرنزدیکم شد که عقب رفتم ولی دس بردار نبود ...پشتم که به دیوار خورد
امیردر نزدیک ترین فاصله از من ایستادو گفت
ازت خوشم میاد ....تا حالادخترای زیادی اطرافم بودن حتی از تو
خوشگلتر
اما چشمای تو یک جور خاصیه تا حالا کسی بهت گفته چقدر چشمات
خوشگله
یاد ارباب افتادم که همیشه از برق چشمام تعریف می کرد
به خودم اومدم و گفتم برو عقب وگرنه جیغ میکشم
امیرگفت :
اگه درخواست ....منو قبول کنی هر چی بخوای بهت میدم ..پسرتم در رفاه
بزرگ میشه ... با شنیدن پیشنهادبی شرمانه اش سیلی سختی بهش زدم ... مچ دستم رو گرفت و گفت چه طور جرات کردی دختره احمق
تو فقط یه خدمتکاری منو میزنی
بیچاره ات میکنم
از درد مچم چشمام رو بسته بودم ناگهان صدای داد دکتر اومد
امیرداری چه غلطی میکنی ؟
دکتردم اشپزخونه ایستاده بود ..امیر ازم جدا شد و گفت تقصیر این
خدمتکار پر رویه ..خیلی بهش رو دادی اصلا ادم درستی نیست
خیلی ترسیدم که حرفاش رو باور کنه اما دکتر گفت بیا اتاقم کارت دارم
 

توبغل سولماز گریه میکردمو زار میزدم
سولماز چرا من اینقدربدبختم ...نباید اب خوش از گلوم پایین بره .. چرا هرکس به خودش جرات میده بدون توجه به من منو خرد کنه ... سولمازموهام رو نوازش می کرد ومی گفت غصه نخور خواهری ...همه
چیزدرست میشه .. کی گفته تو بدبختی ..پسری به این نازی داری .... بعدم با شوخی گفت اصلا تقصیر خودته که اینقدر خوشگلی ... در همون حین کسی دم اتاق در زد ...با شنیدن صدای دکتر سرو وضعم رو
مرتب کردم ..دکتر که اومد سولماز با اجازه ی گفت و رفت
دکتر روی صتتندلی نشست و گفت من برادر خودم رو خوب میشناسم
ومیدونم تقصیر اون بوده
نفسم رو بیرون دادم که ادامه داد:
امیر یه درخواستی داره ...اون حاضره باهات ازدواج کنه ..توام که همسرت
مرده اگه راضی باشی ... باشنیدن حرفاش نذاشتم ادامه بده وگفتم نه من نمی خوام ازدواج کنم ...اگه بودن من باعث ناراحتی شماست از اینجامیرم
دکتر اخم کرد وگفت خودت میدونی من وزیبا چقدر جاوید رو دوست
داریم اگه میبینی این حرف رو میزنم چون میخوام جاوید بدون پدر بزرگ
نشه
تودلم گفتم جاوید پدر داره ...
دکترگفت فکرات رو بکن ..من ازت جواب میگیرم اما بدون امیرم یک بار
ازدواج کرده اما زنش بهش نارو زد و با برداشتن پولش با دوست امیر فرار
کرد
از شنیدن این خبر خیلی متعجب شدم اخه یه زن چقدر میتونه کثیف باشه
دکترادامه داد امیرالان تو یه کارخونه معاونه ....اونجا سهام داره و یه خونه
هم داره
درسته قبلا کمی شیطنت داشته اما به من قول داده اگه جوابت مثبت باشه
همه رو کنار بزاره
دکتر حرفاش رو زد و رفت .... هر چی میگذشت بیشتر از دروغی که گفته بودم پشیمون میشدم...من
شوهر داشتم و برام خواستگار میومد .. دو روز گذشت ...تو این دو روز سعی کردم زیاد جلوی دکتر ظاهر نشم
در حال فکر کردن بودم که کجا برم
چون بعد از جواب منفیم مطمئنن اونا نمی خواستن من اینجا بمونم و نه
امیرمیذاشت من راحت باشم
تنها نگرانی من جاوید بود و فکر اینده اش
جاوید تو بغلم بود و داشتتم تو حیاط قدم میزدم ...امشب مهتاب کامل بود
نزدیک عید بود و سال جدید می یومد ...بازم بهار میشد
 
 
. با شنیدن صدای در و بعدم موتور ماشین متوجه ورود دکتر شدم ..با دیدنش
سلام و خسته نباشیدی گفتم که جواب داد
و خواست جاوید رو بغل کنه ...وقتی جاوید رو بغل کرد شروع کرد حرف
زدن باهاش
سلام گل پسر ...خوبی ... جاویدم که به اغوش دکتر عادت کرده بود دقیق نگاش می کرد
دکتر از تو جیبش یه جق جقه در اورد و گفت ببین چی برات خریدم
بعدم شروع به تکون دادنش کرد ... جاوید تمام حواسش پی جق جقه رفت
رو به دکتر گفتم چرا زحمت میکشید ... دکترم گفت زحمتی نیست من جاوید رو خیلی دوست دارم
بعدم ازم پرسید فکرام رو کردم که گفتم
ببخشید اما من نمی تونم پیشتنهادتون رو قبول کنم ...تا چند روز دیگه از
اینجامیرم
دکتربا ناراحتی گفت شما اختیاردارید برای اینده تون تصمیم بگیرید
اما حرف رفتن رو نزنید ...زیبا با وجود جاوید حالش خیلی خوبه ..مدتها
بود اینقدر شاد نبود
الان مثل قبل کسل نیست و اینا رو مدیون اقا جاوید گل شما هستم
نگران امیرم نباشید خودم باهاش حرف میزنم
خوشحال شدم از اینکه لازم نبود از اینجا برم
یه هفته از جواب رد من میگذشت و هنوز خبری از امیرنبود
ازش می ترسیدم بخواد تلافی کنه اما وقتی که میدیدم ازش خبری نیست
کمی خیالم راحت شد
زیبا خانم هر وقت بیرون میرفت منو شرمنده می کرد ..یا برای جاوید لباس
می گرفت یا اسباب بازی .... واقعا راست میگن خدا گر زحکمت ببند دری
زرحمت گشاید در دیگری
وجود این خانواده برای من کم از معجزه نداشت
2 سال بعد
ارباب :
گل رو روی قبر گذاشتم به سنگ قبر خیره شدم .... از صاحب این قبر خیلی خجالت می کشیدم ...من باعث شدم .... واقعا شرمنده بودم ...نمی دونستم منو حلال میکنه یا نه .... اخ شوکا کجایی ...دو سال بود تو اتیش عذاب وجدان میسوختم ....هر کجا رو
گشتم پیداش نکردم ....حتی تا خونه سولمازم رفتم اما مادر علیلش
گفت دخترش با یه دختر اومدو اون دختر بعد از چند روز رفت
می ترسم اتفاق بدی براش افتاده باشه
از سر قبر مادر شوکا بلند شدم ...بیچاره تا اخرین روز عمرش منتظر
دخترش بود ..دختری که با قضاوت من دیگه نبود
 
 
. شش ماه از مرگ مادر شوکا میگذشت و من نمی دونستم شوکا اگه بفهمه چه
حالی پیدامی کنه
از جام بلند شدم و به سمت قبر دختر کوچولوم رفتم افتاب عزیزم
۲ سال و نیم بود که مرده اما انگار همین دیروزبود که منو صدا میزد
دستی روی قبرش کشیدم و گفتم :دخترم دیگه نمی دونم چکار کنم یعنی
الان مادرت کجاست
سالمه؟
چکارمیکنه؟
ممکنه منو فراموش کرده باشه ...البته حق داره حتی اگه منو فراموش کنه
هنوز یاددو سال پیش میوفتم که کار منیژه بود وقتی اون دختر شهادت دادبا
دستور منیژه شوکا رو پیش امیر برده و بهش گفته من کارش دارم
دلم میخوادمنیژه رو بکشم
اگه اصرار خاتون نبود زنده نمیذاشتمش اما فقط طلاقش دادم همین
تواون دو سال یه شب راحت نخوابیدم از فکر و خیال
همش عذاب وجدان که
الان شوکا جاش امنه یا نه
ازقبرستون که اومدم طرف عمارت رفتم که تو راه اکبر رو دیدم بابای شوکا
دیگه مثل قبل نبود ازش تنها یه پیرمردنحیف مونده بود
اکبرکه سرش پایین بود وتوفکر بود ناراحتی منو ندید..و از کنارم گذشت ...حتما میرفت سر قبر زنش
شوکا:
خسته از خرید سبزیو پیداکردن سبزی تازه خونه برگشتم ...با کلید در
وباز کردم و وارد حیاط شدم ... وارد خونه شدم و به سمت اشپزخونه رفتم زهرا خانم و سولماز مشغول
اشپزی بودن
سلام گفتم و سبزی ها رو روی میزگذاشتم
سولماز خسته نباشیدی گفت که نالیدم :هوا گرم شده ....واقعا خسته ام .... بعد با تعجب گفتم جاوید کجاست ..سروصداش نمیاد
زهرا خانم گفت اره مادر امروز همه جا ارومه ..جاویدم اتاق زیبا خانمه .... ازدست این بچه ... هروقت چشم منو دور میدید مزاحم خانم میشد ... به سمت اتاق خانم رفتم و در زدم که گفت بیاداخل ... تاوارد شدم جاوید رو دیدم که روی کمر زیباخانم هو داره ادای اسب در
میاره ... چشمام گشاد شد و سریع سمتش رفتم و برش داشتمو با اخم گفتم :
جاوید داری چکار میکنی پسر ... زیبا خانم گفت اشکال نداره دعواش نکن داشتیم بازی میکردیم ..جاوید
هوس اسب سواری کرده بود و محمدم نبود ...
 
 
. گاهی دکتر جاوید رو روی شونه هاش میزارهو باهاش بازی میکنه ... به زیبا خانم گفتم نباید این کار رو بکنید ....جاوید سنگینه کمرتون درد
میاد
زیبا خانم با خنده گفت اخه این بچه کجاش سنگینه ... جاوید مامان مامان کرد و به زیباخانم اشاره کرد و گفت اسب .... ازدست این بچه .... تمام روز رو خراب کاریای جاوید رو روبه راه میکردم
موقع دادن غذا بهش با دستش تمام طرف رو میریخت .... اونروزا خیلی شیطونی میکرد ..هرچی بزرگتر میشدکنترل کردنش سخت
ترمیشد .... یه روز
بعد از یک ساعت فرش رو شستم و به سمت اتاقم رفتم ...تو اتاق مشغول
جمع کردن لباسهای جاوید بودم که در زدن ... دکتربود که جاوید تو بغلش خواب رفته بود ... دکتر جاوید رو روی تخت گذاشت و گفت خیلی خسته شده ... با خجالت تشکر کردم که وقتش رو برای پسر من میذاشت که دکتر گفت :از
وقتی جاوید به دنیا اومده و وارد این خونه شده این خونه روح گرفته ... بعدم با حسرت گفت من خیلی خوشبختم جاوید رو دارم
چقدربرای دکتر و زیباخانم ناراحت بودم کسایی که به بچه من که هیچ
نسبتی باهاشون نداشت این همه لطف داشتن واقعا مستحق پدرومادر شدن
بودن
چند روز بود که دیگه به جاوید شیرنمی دادم و خیلی بدقلقی می کرد ... همش گریه می کرد و نمی دونستم باید چکار کنم
باهاش بازی میکردمو از کتاب های که تو کتابخونه بود بهش عکس نشون
میدادم.... تا اینکه یک روز در حال جارو زدن بودم که در زدن و سولماز رفت در وباز
کنه ... طولی نکشید که برگشت اما تنها نبود و امیرم باهاش بود
امیری که بعد از جواب رد من پیش خانواده اش به شهر شیرازرفته بود ..اخه
دکتر اصالتا شیرازی بود ... با تعجب نگاش میکردمو اونم منو نگاه می کرد که صدای مامان گفتن
جاوید اومد
امیرنگاهش رو به جاوید داد و گفت این جاویده ..چقدر بزرگ شده و به
طرفش رفت و بغلش کرد
جاویدموقتی چهره غریبه میدید میزد زیرگریه
ومنو صدا میزد
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : divanegi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه sqrm چیست?