دیوانگی قسمت دهم - اینفو
طالع بینی

دیوانگی قسمت دهم

رفتم جلو و اروم به امیر سلام کردم و جاوید رو از بغلش گرفتم که گفت چه


خبر ؟دو سال ندیده بودمت اما اصلاعوض نشدی ...تازه زیباتر شدی
هم از حرفاش خجالت کشیدمو هم ناراحت شدم ... دوست نداشتم مردی که هیچ نسبتی باهام نداره از ظاهرم تعریف کنه .... زیباخانم که سولماز اونو خبر کرده بود از اتاق ش اومد و شروع به احوالپرسی
با امیرکرد .. با جاوید به اشپزخونه رفتیم .... موهای سیاهش رو نوازش میکردم و براش قصه تعریف میکردم.. جاویدم با اون چشمای سبزش منونگاه میکرد و تو دلم قربوت صدقه اش
میرفتم
پسرم هر روز که میگذشت بیشتروبیشتر شبیه ارباب میشد... حتی سولمازم یک بار بهم گفت خیلی شبیه ارباب شده و گاهی با دیدن
جاوید یاد ارباب میوفتادم ... چقدربرام این حرف تلخه .... نمی دونم چقدر میگذشت که پسرم خوابیده بود...صورتش رو میبوسیدم و
محکم بغلش میکردم حتی فکر به اینکه یک روز کنارم نباشه منو به مرز
جنون میبرد
یادمادرم می افتم دلم خیلی براش تنگ شده بود..... بابام هم همینطور اون چکار میکنه ..حتما رفتن و حرفای که پشت سرم میزنن خیلی باید
براشون دردناک باشه ....
دوباره با یاداوری اتفاقات گذشته امیر رو لعنت کردم ..اگه اون نمی
یومد زندگی خوبی داشتم افتابم زنده بود و الان هم بازی جاوید میشد .... اصلا از اومدن این امیر راضی نبودم..دلم نمیخواد دوباره مسئله به وجود بیاد
سولماز انروز میخاست بره روستاشون ..دیدن مادرو خواهر برادراش
دلم براش تنگ میشد.واقعا در حقم خواهری کرده بود.. اگه اون نبود نمیدونم چه وضعیتی داشتم .... غروب بعد از رفتن سولماز خیلی دلم گرفته بود ... با زهرا خانم در حال درست کردن شام بودیم که زیبا خانم با لب پرخنده
وارد اشپزخونه شد .... با شادی گفت:دو روز دیگه تولد محمده و میخوام یه جشن براش بگیرم... مهمونم زیاددعوت داریم اگه از پس کارا بر نمیاید بگم کمک بیادبراتون
زهرا خانم با لبخند تبریک
گفت و خیال خانم رو راحت کرد که کار زیادی
نداریم خونه که تمیزه و فقط میمونه غذا .... تواین دو روز مشغول نظافت خونه شدم چون دست تنها هم بودم خیلی
خسته میشدم
جاویدم از اون ور هی میگفت باهاش بازی کنم اما وقت نداشتم
صبح روز مهمونی همه کارا رو اماده کرده بودم و شیرینی هم حاضر بود ..


باکمک زهرا خانم غذا هم درست کرده بودیم ... نزدیکای اومدن مهمونا بود که به اتاق رفتم و سروضعم رو مرتب کردم .جاوید رو حموم بردم که تمام مدت گریه کرد .....لباس تمیزی تن جاوید
کردم که هی غر میزدنمی خواد .. موهای پسرم رو شونه زدم و صورتش رو بوسیدم
بعدم به همراهش از اتاق بیرون شدم ..حدودا 21 نفری اومده بودن از
همکارای دکتر و همسایه ها .. خواهرزیباخانم هم اومده بود ... امیر مشغول حرف زدن با دکتر بود ...و دکترم هر کی میومد به پیشوازش
میرفت
جاوید با دیدن دو تا بچه به سمت اونا رفت تا بازی کنه و من با خیال راحت
رفتم تو اشپزخونه
زهرا خانم لیوان های شربت رو ریخته بود و من تو سینی گذاشتم و بیرون
بردم
جلوی همه تعارف می کردم
به امیرو دکتر که رسیدم به دکتر تبریک گفتم که با خنده گفت
همش تقصیرزیباست ...مگه بچه ام برام مهمونی تولد گرفته
امیر همینطور که با نگاه خاصش منو زیر نظر داشت گفت خب داداش
دوست داره مگه بده کاش کسی هم پیدامیشد ما رو اینقدرتحویل میگرفت
ازکنارشون گذشتم ...بعد از تموم شدن شربت هادوباره ظرف میوه رو
برداشتم
زهرا خانم با شرمندگی گفت
منوببخش دخترم نمی تونم وگرنه کمکت می کردم
شانس تو سولمازم نیست
با اینکه خسته بودم اما بهش اطمینان دادم حالم خوبه و از اشپزخونه بیرون
شدم
در حال پذیرایی بودم که امیرمنو صدا زد و گفت برای دوستش که تازه اومده
شربت ببرم
لیوان شربت رو برداشتم و به سمت امیر رفتم با یه مرد مشغول حرف زدن
بود که پشتش به من بود
تا بهشون رسیدم شربت رو تعارف کردم که چشمم به نگاه اشنایی خورد و
هر دو بهت زده همدیگه رو نگاه می کردیم
باورم نمیشد اینجا ببینمش ...اون که از من زودتر به خودش اومد گفت
شوکا تو اینجا چکار میکنی
امیرمشکوک نگاهی کرد و گفت
رئوف مگه تو شوکا رو میشناسی ؟؟؟ رئوف کلافه گفت اره من راستش از تو روسایکه زندگی میکنه میشناسمش ... در همین ضمن صدای گریه جاوید اومد و منو صدا میزدمامان ..


تا به عقب برگشتم با جاوید و لباس های خاکیش مواجه شدم خیلی ترسیدم
جاوید با گریه کف دستش رو نشونم داد که کمی پوستش کنده شده بود و
زخم شده بود
صورتش رو بوسیدمو بغلش کردم و گفتم چیزی نیستت پسرم ..الان
خوب میشه .... از بس نگران بودم متوجه یک جفت چشم اشنا نبودم که با تعجب ما رو نگاه
می کرد ... بعد از مراسم شام کم کم مهمونا خداحافظی میکردن و میرفتن .. جاویدم که دیگه زخم دستش یادش نبود دوباره شروع به شیطونی کرده بود
و تو بغل دکتر شیرین زبونی می کرد
در حال جمع کردن ظروف کثیف بودم که نگاهم به رئوف افتاد که به دیوار
تکیه داده بود و با چشمای ریز شده به جاوید نگاه می کرد که تو بغل دکتر
میخنیدید .. ترس برم داشت ..هر کس بود به شباهت زیاد جاوید و ارباب پی میبرد
باید جاوید رو میبردم تو اتاق تا زیاد جلو چشم رئوف نباشه ... تا حالا که رئوف حرفی نزده مطمئنن از این به بعدم نمیگه ... به سمت دکتر رفتم و گفتم ببخشید موقع خواب جاویده ... اما جاوید از بغل دکتر بیرون نمیشد به زور بغلش کردم و به سمت اتاقم
رفتم اما با صدای سرجام متوقف شدم
به پشت سر برگشتم و رئوف رو دیدم... رئوف:هیچ وقت فکر نمی کردم بعد از دوسال تو رو اینجا ببینم
سرم پایین بود و جواب ندادم که ادامه داد
باورم نمیشه این پسربچه ...بچه ارباب باشه ... تند جواب دادم نه ..نیست ... رئوف پوزخندی زدو گفت هر کس دیگه ام باشه متوجه شباهتش با ارباب
میشه من احمق نیستم
اما تو چه طور تونستی این قضیه رو از بابک مخفی کنی
اشکام شروع کرد ریختن ...جاوید که تو بغلم بود با دیدن گریه ام زد زیر
گریه
صحنه بدی بود هر دومون گریه می کردیم
رئوف کلافه چنگی به موهاش زد و گفت بسه ...پسرت رو ساکت کن
راست می گفت نباید از خودم ضعف نشون بدم ... اشکام رو پاک کردم که رئوف گفت برو پسرت رو بخوابون وبعد بیا تو حیاط
کارت دارم
بعد از اینکه خیالم از جاوید راحت شد که خوابیده با ترس به سمت حیاط
رفتم
باید بهش التماس می کردم به کسی نگه یا اینکه از اینجامی رفتم
رئوف روی صندلی نشسته بود و سیگارمیکشید

بادیدن سیگارش یاد ارباب افتادم که هر وقت عصبی میشد سیگارمیکشید
وقتی نزدیکش شدم سیگار رو روی زمین انداخت و باکفشش خاموشش
کرد
بهم گفت روی صندلی روبه روش بشینم
وقتی نشستم گفت اسم پسر ارباب چیه؟؟؟ حرصم میگرفت که با سوالش میخواست بهم بفهمونه جاوید پسر اربابه
اروم گفتم جاوید ... رئوف چشماش رو جمع کرد و گفت اوم اسمی که بابک دوست داره رو
روش گذاشتی
با یه تصمیم ناگهانی روی زمین مقابلش نشستم و با گریه گفتم به پات
میوفتم به ارباب چیزی نگو در حقم برادری کن
رئوف گفت :در حق تو برادری کنم و در حق بهترین دوستم نامردی
با خشم گفتم دوستت منو از خونه ام بیرون کرد ..بدون اینکه واقعیت رو
بفهمه
دوستت فکر نکرد زن جوونش تو این دنیا چکار کنه
الان که جاوید هست عزیز شدم
رئوف گفت تو میدونی تو این دو سال ارباب چی کشیده؟هان
از جیغش ایستادمو گفتم به من چه ...همینطورکه اون از حال من نمیدونه
رئوف جلوم ایستادو گفت باید با من بر گردی روستا
باشنیدن حرفش انگار دنیا روی سرم اوار شد
باگریه گفتم نه بر نمی گردم ..من پسرم رو به هیچ کس نمی دم
برگردم که ارباب راحت جاوید رو ازم بگیرهو باز بیرونم کنه
رئوف گفت :ارباب دیگه اون ادم ۲ سال پیش نیست ..اون مردی نیست که
تو رو بیرون کرد
تو هیچی نمیدونی ..ارباب همه چیز رو فهمید ..اون پسر که با تو گرفتن و
ارباب ازش شکایت کرد تو زندان خودکشی کرد اما قبلش یه نامه نوشته بود
با شنیدن خودکشتی امیر هینی کشیدم که گفت اره تو نامه اش نوشته بود
همه چیزتقصیر خودش و منیژه بود
اربام بعد از فهمیدن واقعیت با خفت منیژه رو طلاق داد و از روستا بیرون
کرد
الان همه روستا میدونن تو بیگناهی
ارباب چند بار دنبالت گشت اما مدرکی نداشت .... باید برگردی وگرنه به زور میبرمت .... حتی باشنیدن این حرفا از درد من کم نشده بود ... چیزی رو عوض نمیکرد ..ارباب منو قاتل افتاب معرفی کرد .... افتابی ک به جونم بسته بود .... رئوف بعد از گفتن حرفاش با دکتر و امیر خداحافظی کرد اما قبلش بهم
گفت باید برم و خودم رواماده کنم که دنبال من و جاوید میاد
بعدم منو تهدید کرد اگه بخوام از اینجا برم میفهمه چون برام مراقب گذاشته
 
. بهم گف اگه ارباب بدونه تا حالا جاوید رو ازش مخفی کردم خیلی
عصبانی میشه اما اگه خودم برگردم برام بهتره
نمی دونستم چکار کنم ...فکرم کار نمی کرد ... برمی گشتم شاید حرفای رئوف دروغ بود و ارباب هنوز منو نبخشیده باشه و
جاوید رو ازم بگیره
فرارکنم رئوف بفهمه به ارباب خبر میده و وضع بدتره
کاش سولماز زودتر برگرده ... تمام شب رو گریه کردم ...می ترسیدم به اون روستا برگردم
با اون عمارت ... ازوقتی شنیده بودم منیژه چه بلایی سرم اورده ترس بدنم رو برداشته بود
اگه باز برگردم و کسی بخواد به جاویدم اسیب بزنه چی؟
صبح با قیافه کسل از بی خوابی شبانه صبحانه رو اماده میکردم ..دکتر که
باید سر کار میرفت سلام داد و مشغول صبحانه شد به خاطر قیافه گرفته ام
ازم حالم رو پرسید
به دروغ گفتم از خستگی دیشبه ودکتر بیچاره ازم به خاطر زحمت هام
قدردانی کرد
بعد از رفتن دکتر وجمع کردم وسایل به فکر نهار افتادم
ظهروقتی سولماز رو دیدم از خوشحالی رو پام بند نبودم ... سولمازم کلی تو بغلم اظهار دلتنگی کرد و کلی ام جاوید رو بوسید
وقتی سولماز به اتاق رفت تا وسایلش رو بزاره پیشش رفتم
سولماز مشغول گذاشتن لباس هاش بود که گفتم
وقتی تو نبودی یه اتفاقی افتاد
سولمازگفت :چی شده ؟حتما جاوید شیطنت کرده اره
با قیافه درهم گفتم رئوف رو دیدم
سولمازدست از کار کشید و با چشمای گشاد شده نگام کرد و گفت وای ..کجا تو خیابون ..اونم تو رو دید
به فکر خوش خیالش پوزخندی زدم و گفتم تو همین خونه دیدمش
توکه نبودی زیباخانم برای دکتر مهمونی گرفت به خاطر تولدش اونجا اونم
بود
دوست امیربود
سولماز وا رفت ..با دیدن حالش گفتم منم دیشب همینجوری شدم
بدتر از اون که جاوید رو دید و از شانسم شناختش
سولمازگفت معلوم بود جاوید رو میشناسه ..خیلی شبیه اربابه ... بعدم با حالت اشفته ای گفت خب چی شد ؟به ارباب میگه؟
تمام حرفای دیشب رو براش تعریف کردم
سولماز بعد از تموم شدن حرفام گفت :شوکا نمی تونی از اینجا فرار کنی
بلاخره که چی ؟
من میگم با رئوف برو ... سرم رو به علامت نه تکون دادم و گفتم نه نمی رم
سولمازگفت پس میخوای چکار کنی
 
 
.
چاره ای نداری ؟
مگه نمیگی گفته اگه خودت نری ارباب رو خبر میکنه
حتی اگه الان ارباب بدونه بیگناهی با فهمیدن بودن جاوید و اینکه تو
دو ساله بهش نگفتی تنبیه بدتری میکنه
اما اگه خودت بری شاید بشه کاری کرد
تنهاکلمه ی که در جواب حرفای منطقی سولماز میگفتم نمیرم بود
دو روز گذشت تا اینکه غروب رفته بودم برای اشپزخونه خرید کنم که
ماشینی جلوم پیچید
رئوف بود با دیدنش سلام دادم که گفت من فردا دارم میرم روستا ... صبح میام دنبال تو و جاوید ..اماده باشید
تمام خواهشم رو جمع کردم و گفتم شما که میخواید به اجبار منو ببرید
حداقل چند روز وقت بدید
رئوف گفت تا دیروز سرمه تهران بود و من بهش گفتم پیداتون کردم
الان اربابم حتما میدونه پس نمیشه زیاد منتظرش بزاریم
با ترس گفتم:از جاویدم حرفی زدید ؟
رئوف نفسش رو بیرون داد و گفت نه نگفتم ..اما وقتی رسیدیم خودت باید
بهش بگی ... غروب خیلی فکر کردم که به دکتر و زیباخانم چی بگم ... یعنی بگم این دوسال دروغ گفتم و شوهرم زنده بوده ...
یعنی منو میبخشن ... چه طور از زهراخانم دل بکنم ... سولماز چی؟
اینقدرکه فکر کردم حس می کردم مغزم در حال فروپاشیه
تصمیمم رو گرفتم به سولماز گفتم که میخوام برم یعنی چاره ی ندارم .. سولماز خیلی برام خوشحال شد اما گفت وقتی تو رفتی من تنها میشم .. نمی دونستم وضعیتم تو روستا چه طور میشه وگرنه بهش پیشنهادمیدادم با
من بیاد
قرار شد شب به دکتر بگم ... بعد از شام سولماز جاوید رو به بهانه بازی باخودش برد تا من حرفم رو
بزنم
دکتروزیباخانم نشسته بودن ... سرم رو پایین انداختم تا به چشماشون نگاه نکنم و شروع کردم تعریف
کردن
از خودم گفتم که به زور راضی به ازدواج با ارباب شدم ... از پدر ومادرم گفتم که رعیت اربابن
از امیرگفتم که بعد از اون همه خوبی نمک حرومی کرد
ازکتک ها و تحقیرای ارباب گفتم
از دخترم افتاب گفتم که چراغ خونم شده بود
 


ازمنیژه گفتم که خوشبختی ام رو خراب کرد
اینقدر تعریف کردم که حرفام تموم شد ..تنها صدای تو سالن صدای گریه
من بود
منتظربودم تا منو مواخذه کنن برای دروغام
سرم رو بالا اوردم و در کمال تعجب دیدم زیباخانمم پا به پام اشک ریخته
بود و صورتش خیس بود
دکترکلافه بود و با ترحم نگام می کرد
دکتر سکوت رو شکست و گفت :من خیلی براتون متاسفم ....هر چند
ناراحت شدم این دو سال ما رو مورد اعتماد ندونستید تا واقعیت رو بگید اما
بهتون حق میدم
برای اینده جاوید نگران بودید ... اگه بخواید کمکتون میکنم از این شهر برید تا دست ارباب بهتون نرسه
در حالی که اشکام رو پاک می کردم گفتم نمیشه اگه تاالان خیالم راحت
بود چون ارباب از جاوید نمی دونست اما اگه ما بریم رئوف به ارباب
واقعیت رو میگه و خیلی بد میشه
ارباب مطمئنن بی خیال ما نمیشه شده تا اخر عمرش دنبالمون میگرده
شما نمیشناسیدش
صبح بعد از جمع کردن لباسهای خودم و جاوید ...با زهرا خانم و سولماز و
زیباخانم خداحافظی کردم ..تو بغل هر سه تایشون کلی گریه کردم
زیباخانم صورت جاوید رو که خواب بود بوسید و با گریه گفت دلم
براش تنگ میشه
خیلی برای زیباخانم ناراحت بودم ..گفتم ببخشید میدونم به جاوید عادت
کردید اما ... زیباخانم گفت چند وقتیه من و محمد تصمیم گرفتیم سرپرست یه بچه رو
قبول کنیم
از این خبر خیلی خوشحال شدم و گفتم واقعا عالیه ایشالله با ورود اون بچه
به زندگیتون همه چیزعالی میشه
زهرا خانم بیچاره هم خیلی گریه کرد و گفت منو فراموش نمیکنه و در اخر
خواهرم سولماز
قرار شد حتما بازم همدیگه رو ببینیم
وقتی ساک رو دستم گرفتم متوجه شدم دکتر جاوید رو که خواب بود بغلش
کرده و داره به سمت در حیاط میبره
وقتی بهش رسیدم صورت جاوید رو بوسید و گفت خیلی مواظبش
باشم
رئوف هم که رسیده بود نزدیک اومد و ساکمون رو تو ماشین گذاشت و بعد
هم جاوید غرق خواب رو از بغل دکتر گرفت و تو ماشین گذاشت
ازدکتر خیلی تشکر کردم و بهشون تبریک گفتم به خاطر تصمیمشون که
گفت همه اینا به خاطر جاویده


قبل از اینکه جاوید بیاد هیچ وقت دلش نمیخواسته بچه یکی دیگه رو بزرگ
کنه اما با ورود جاوید به زندگیشون فهمیده مهم نیست بچه از خون خودت
باشه مهم اینه که تو زندگی ادم باشه وشادی ببخشه
بعدم تو پاکتی بهم پول داد که با دیدن رقمش نمیخواستم قبول کنم که گفت
بخشی که حقوقته و بخشی هدیه من به جاوید
با اصرار زیادش قبول کردم و از همه خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم
رئوف حرکت کرد و من تو دلم دعا کردم این سفر به خیری بگذره
تمام طول راه رو دلشوره داشتم ...رئوف حرفی نمی زد و جاوید هم خواب
بود
بعد از چند ساعت که برای من چند قرن طول کشید به روستا رسیدیم
تاوارد روستا شدیم تمام اتفاقات بد جلوی چشمش اومد
اخرین بار وقتی اینجا بودم که افتاب عزیزم مرد
درسته دلم برای مادر وپدرم تنگ شتچده اما غیر از وجود اونا از این روستا
متنفرم
دلم میخواست به رئوف بگم اول منو ببر خونه خودمون تا مادرم رو ببینم اما
میدونستم قبول نمی کنه
بلاخره عمارت اربابی رو دیدمو بعد رئوف با بوقی که زد و دری که باز شد
ماشین رو داخل حیاط برد و من افراد اشنایی دیدم که با تعجب ما رو نگاه
می کردن
با ناراحتی چشم به اتاقی دوختم که مدتی توش زندگی کردم .اتاقی که
دخترم توش بزرگ شد ...خندید وگریه کرد .... هنوز همون شکلی بود حتی لباسهای افتاب تو کمد چیده شده بود ... به جاوید نگاه کردم که چه مظلومانه روی تخت خوابیده ...از وقتی وارد
خونه اربابی شدیم و مشخص شد ارباب خونه نیست رئوف ما رو به این
اتاق اورد و خودشم رفت پیش خاتون ... از بس ترس داشتم سرم درد گرفته بود ... تک تک گوشه های این اتاق منو یاد افتاب می انداخت ...اهی کشیدم
نمی دونم چقدر گذشته بود که در اتاق با شدت باز شد به عقب برگشتم و با
تعجب ارباب رو دیدم.... اربابی که با چشمهای گشاد شده منو نگاه می کرد .... هردو به هم زل زده بودیم ... ارباب زودتر به خودش اومد و اسمم رو چند بار صدا زد .... بعدم به سمتم اومد و تا من به خودم بیام بین بازوهاش اسیر شدم ... سرم رو سینه ارباب بود و ارباب منو محکم به خودش چسبونده بود وگفت:
شوکای من ..باورم نمیشه الان اینجای ...میبینمت ...خیلی خوشحالم
پوزخندی زدم ...لحنم ناخوداگاه تلخ شد و گفتم :
یادتون رفته من قاتل افتابم ..چرا باید به خاطر یه قاتل خوشحال باشید
ارباب صورتم رو بین دستش گرفت و گفت منوببخش ...اشتباه کردم .... اون موقع دیوونه شده بودم درکی نداشتم ....

بعدم با لبهاش به پیشونیم مهر زد ...انکار نمی کنم دلم براش تنگ شده بود ...از این بوسه لذت بردم ...من یه زن بودم یه زن که چند سال از داشتن
یه تکیه گاه محروم بودم ...کسی که منو دوست داشته باشه .... مثل کسی که یه بغض چند ساله داشته باشه اشکام جاری شد ...گریه کردم
و زار زدم
منم به خاطر افتاب نابود شدم ...اما کسی منو ندید ..رنج منو ندید ....همه
منو مقصر میدونستن .... گله می کردم و ارباب منو به اغوش کشیده بود .... با صدای مامان گفتن کسی برگشتم به عقب ..جاوید بود که بیدار شده بود
اصلا یادم نبود جاویدم تو اتاقه ... به ارباب نگاه کردم که با بهت به جاوید خیره شده بود ... خودم رو از بین دستای ارباب بیرون کشیدمو به سمت جاوید رفتم ... جاوید با دیدنم دستاش رو باز کرد و مامان گفت که بغلش کنم و منم پسرم
رو بغل کردم .... به سمت ارباب برگشتم که با قیافه شک زده گفت :
این پسر ... در همین موقع در اتاق به شد باز شد و خاتون با چهره عصبی داخل اومد و
بعد از اون رئوف
خاتون با داد در حالی که عصاش رو روی زمین کوبید گفت
تو چه طور جرات کردی 2 سال وجود نوه ام رو از ما مخفی کنی
رئوف در بین حرفای خاتون گفت :خاتون صبر کنید من داشتم براتون
توضیح میدادم.... اما خاتون بدون توجه به رئوف دوباره داد زد به چه حقی این دو سال ما رو
بی خبر گذاشتی ... اگه رئوف پیداتون نمی کرد تا کی میخواستی دروغ بگی و ما رو فری بدی
جاوید که از دادهای خاتون و هم چنین دیدن این همه ادم غریبه ترسیده بود
شروع به گریه کرد و منو محکم چسبیده بود
تنها صدای اتاق صدای گریه پسرم بود و نفس های عصبی خاتون ... با صدای ارباب حواسم به سمتش جلب شد
به سمتمون اومد و دستش رو به سمت جاوید دراز کرد .جاوید با دیدن پسره من .... ارباب تو نزدیکیمون سرش رو برگردوند و به شونه من تکیه داد .. ارباب که با رو بر گردوندن جاوید بیشتر اشفته شد به چشمام خیره شد و
گفت :چه طور تونستی این کار رو در حقم بکنی
من دوسال با عذاب وجدان تو و حال بد به خاطر نبود دخترم گذروندم اما
تو این دو سال رو با پسرم خوشحال زندگی کردی
انگار زبونم قفل شده باشه ..باید از خودم دفاع می کردم اما تنها کاری که
تونستم انجام بدم تکون دادن سرم بود به نشانه نه .... هرکاری کردم بگم نه من شاد نبودم خوشحال نبودم تمام این دو سال ترس
باهام بود که جاوید رو ازم بگیرید اما نتونستم هیچی بگم
 
. وقتی ارباب از من جوابی نشنید با چهره اش عصبی شد و جاوید رو از بغلم
گرفت .... تا به خودم بیام به سمت در رفت و از اتاق خارج شد .... از زبان ارباب :
نمی دونم چندمین بار بود صورت پسرم رو می بوسیدم حتی اسمش
رو نمی دونستم
پسرم گریه می کرد و من قربون صدقه اش می رفتم
هنوز تو شک بودم ...چقدر شبیه من بود حتی حالت چشماش
پسرم هی مادرش رو صدا میزدو من تو دلم رنج می کشیدم.... پسرم میخواست از بغلم بیرون بشه و من محکم گرفته بودمش ..... چقدر برام سخت بود که پسرم منو نمی شناخت .... دیگه نتونستم طاقت بیارمو به خدمتکار گرفتم بره شوکا رو اینجا بیاره
به پسرم گفتم گریه نکن پسرم الان مامانت میاد ..... طولی نکشید که شوکا با عجله اومد و پسرم با دیدنش دستاش رو طرفش
دراز کرد و صداش زد
با ناراحتی پسرم رو تو بغل شوکا گذاشتم و شوکا اون رو محکم به خودش
فشرد و قربون صدقه اش رفت
کم کم گریه اش بند اومد .....پوزخندی زدم چقدر من بدبخت بودم که
پسرم اغوشم رو دوست نداشت و توش عذاب میکشید ..... شوکا بعد از ساکت شدن پسرم با چشمای خیسش بهم خیره شد و گفت
من نمی خواستم وجود جاوید رو مخفی کنم
با شنیدن جاوید ته دلم خوشحال شد ..اسم پسرم جاوید بود .... شوکا ادامه داد:من حالم خراب بود ..منو از خونه بیرون کردید
اگه سولماز نبود من نمی دونستم کجا برم ... بعد از اون همه مشکلات و تلخی متوجه شدم باردارم
برام معجزه بود ....یه معجزه که زندگیم رو تغیرمیداد .... با سولماز برای کار تهران رفتم .... تنهاکاری که بلد بودم خدمتکاری بود ... شدم خدمتکار یه خونه ....هر روز می گذشت بیشتربرای اینده جاوید
نگران میشدم
وقتی بدنیا اومد نگرانیم از خوشحالیم بیشتربود
شوکا تعریف می کرد و من رنج میبردم ..دلم نمیخواست بشنوم زن من
مجبور شده برای زندگیش به عنوان خدمتکار کار کنه
ابنا همه تقصیرمن بود .... از زبان شوکا:
موقع نهار تو اتاق بودم که خدمتکار برامون تو سینی غذا اورد ... اصلا مایل به خوردن نبودم اما به جاوید نهارش رو دادم .... در همین موقع ارباب وارد شد ...وقتی دید جاوید داره با سروصدا غذا
میخوره لبخند زیبای زد و کنار ما روی تخت نشست
جاوید با دیدن ارباب بهم نزدیک شد و از ارباب فاصله گرفت
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : divanegi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه alfdgw چیست?