ساحره قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

ساحره قسمت سوم

شخصی به سمت مان آمد و بهمون خوش آمد گفت، ابرویی بالا انداخت و با لبخند گفت:


_ مجید ، خانومو معرفی نمی کنی؟
مجید دستمو محکم تر فشرد.
_ دوست دخترم، سودا.
با این حرف پسر شوکه شد و رو به من گفت:
_ پس حتما خیلی خاصید که تونستید دل مجید مارو بعد از یه مدت طولانی برید.
چیزی از حرفاش نفهمیدم اما تشکر کردم.
خدمتکاری آمد و همراهیم کرد به اتاقی و من لباس هامو عوض کردم.
از آینه نگاهی به خودم انداختم و وقتی مطمئن شدم همه چی خوبه به سمت سالن رفتم. آهنگ ملایمی پخش می شد و همه چی عادی بود.
با چشم دنبال مجید گشتم، کنار مردی ایستاده بود، آروم و آهسته به سمتش رفتم و سلامی کردم.
مجید با دیدنم دستشو به دور کمرم انداخت و لب زد:
_ معرفی تون می کنم، سامان یکی از دوست های قدیمی.
ایشونم سودا، دوست دخترم.
لبخندی زدم و باهاش دست دادم.
_ از دیدنتون خوشحالم.
_ منم همینطور بانوی زیبا.
تقریبا با تمام دوست های مجید آشنا شدم اما هنوز کسی که تولدش بود و همه به خاطر اون اینجا جمع بودیم رو ندیده بودم‌.
_ مجید پس دختره که تولدشه کدومه؟
با این حرفم کمی گرفته شد، اینو از حالت چهره اش فهمیدم.
_ تو راهن میاد.
سری تکون داده و چیزی نگفتم. نیم ساعتی گذشت، یک آهنگ خارجی پخش می شد، در همین موقع، در باز شد و دختری وارد شد.
با تعجب نگاهش کردم، حدس می زدم که صاحب تولده!
با ورودش همه دست زدند، اما من خشکم زد. واقعا کم از فرشته نداشت.
با اون لباسِ سفید و موهای خرمایی و صورت زیبا... واقعا خدا برای خلق کردنش خیلی وقت گذاشته بود!
با اومدنش مجید دستمو محکم تر گرفت. استرس داشت، اینو از تکون دادن پی در پیِ پاش و صورتِ خیس از عرقش فهمیدم. گفتم:
_ بلند شو بریم تولدشو تبریک بگیم! زشته.
بلند شد، سخت قدم بر می داشت. انگار که دوست نداشت بره!
به سمت دخترِ پری چهره رفتیم. باهم چشم تو چشم شدند و قیافه ی هر دو عبوس شد و من مطمئن شدم که یه چیزایی بینشون بوده.
مردی که کنار دختر ایستاده بود، لب زد:
_ به به آقا مجید خیلی خوشحالم که دوباره به جمع مون پیوستی.
و رو به من گفت:
_ خیلی خوش آمدید خانومِ زیبا‌.
نامحسوس لگدی به پای مجید زدم تا به خودش بیاد و بعد از احوال پرسی و حرف های معمولی جعبه ای از جیبِ کتش درآورده و به سمت دختر گرفت:
_ تولدت مبارک یغما خانوم.
و دختری که فهمیدم اسمش یغماست جعبه رو گرفت و تشکری کرد و مجید دست های لرزونشو داخل جیبش برد.
وقتی ازشون دور شدیم متوجه نفس راحتی که کشید شدم.


ساعتی از شروع مهمونی گذشته بود و وقتی که نوبت رقصشون رسید و وسط سالن با هم می رقصیدند، مجید که کاملا حال بدش معلوم بود، گفت:
_ سریع برو لباساتو بپوش، می ریم.
متعجب لب زدم:
_چرا؟ مهمونی تازه شروع شده.
با لحنی که کم از فریاد نداشت گفت:
_ زود باش .
بیشعوری نثارش کردم، رفتم سریع لباس هامو پوشیدم و به همون سرعت از ویلا خارج و سوار ماشین شدیم و از ویلا دور شدیم.
مجید کراواتشو باز و پرت کرد روی صندلی عقب و دو تا از دکمه های لباسشو باز کرد.
دیگه مهلت ندادم و سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود ازش پرسیدم:
_ دوسش داری، نه؟
با عصبانیت گفت:
_ نه، چرت وپرت نگو.
پوزخندی رو لب هام نشست.
_ وقتی حتی نپرسیدی کیو می گم پس حتما دوسش داری، اونم که یه جور خاصی نگات می کرد، پس حتما اونم تو رو دوست داره.
مشتی به فرمون زد و با فریاد گفت:
_ خفه شو... خفه شو سودا.
دیگه به شهر رسیده بودیم و ابایی از اینکه از ماشینش پیاده بشم نداشتم.
_ تو که نمی تونی خود‌دار باشی، چرا منو علاف خودت کردی؟
چیزی نگفت و فقط سرعتشو زیادتر کرد و خیلی زود به خونه اش رسیدیم.
از ماشین پیاده شدم و بدون هیچ حرفی راه افتادم که برم سرخیابون و با یک آژانس خودمو برسونم خونه که صداش از پشت سرم آمد‌.
_ کجا؟
برنگشتم و فقط با داد گفتم:
_ خونه، به تو ربطی داره؟
_ میخوای با همین وضع بری؟ بابات نمی گه با این لباسا و آرایش کدوم گوری بودی؟
حرفش کاملا منطقی بود برای همین مجبور شدم راه رفته رو برگردم. وارد خونه که شدیم سریع وسایلمو برداشتم و بدون هیچ حرفی وارد اتاقی شده و لباس هامو عوض کردم.
آرایشمو پاک کردم حتی زخم لب و کبودی دور چشمم برام مهم نبود.
فقط می خواستم هر چه زودتر از این خونه برم بیرون برم و از اینجا دور بشم.
لباساشو روی تخت گذاشتم و از اتاق خارج شدم‌.
تو آشپزخانه نشسته بود و مشروب می خورد.
رفتم سمت درِ ورودی که صداش آمد.
_ سودا.
برگشتم سمتش و در سکوت نگاهش کردم.
_ معذرت می خوام ... فکر می کردم می تونم اما نتونستم تحمل کنم.
و لیوانش رو سرکشید.
_ برام مهم نیست، تو فقط منو بردی به اون مهمونی که بگی آره منم دوست دختر دارم. منو یه ابزار کردی که به دوستات بفهمونی ضعیف نیستی. تو یه احمقی، احمق.
و درو باز کردم برم که بلند شد و با سرعت به سمتم آمد و دستمو کشید.
_ می شه نری؟ می شه امروز تنهام نذاری؟
متعجب نگاش کردم... زمزمه وار ادامه داد:


گیج گفتم:
_ از چی می ترسی؟!
_ از تنهایی، نرو ... لطفا.
نمی تونستم تنهاش بذارم، داغون بود..چهره اش داد می زد که حالش خیلی خرابه!
کسی ام که تو خونه منتظرم نبود. پس چرا نمی موندم؟
در رو بستم و راه رفته رو برگشتم و روی مبل نشستم.
مجیدم برگشت سرجاش و شروع به خوردن کرد.
وقتی دیدم پیش از حد داره زیاده روی میکنه و ممکنه خطرناک بشه، رفتم و لیوان رو ازش گرفتم.
_ بسه دیگه کافیه!
سری به معنای نه تکان داد و خواست لیوان رو ازم بگیره که اجازه ندادم.
_ بدش به من سودا، اذیت نکن، باید آروم شم یا نه؟
_ پس منو برای چی اینجا نگه داشتی؟ ها؟ حرف بزن آروم شو.
نیمچه لبخندی زد.
_ پیش دوست دختر الانم از عشق سابقم بگم؟
شاید باید با شنیدن حرفش ناراحت می شدم اما برای منی که هیچ حسی به پسرا نداشتم این مسئله چه اهمیتی داشت!
دستشو گرفتم و کشون کشون بردمش سمت پذیرایی، نشستم و اون از خدا خواسته دراز کشید و سرشو روی پام گذاشت.
نمی دونستم چیکار کنم چه حرفی یا چه حرکتی بکنم؟
سکوت کردم تا اگه خواست خودش به حرف بیاد.
دقیقه ها گذشت تا بالاخره سکوت رو شکست و گفت:
_ همه کار براش کردم، اما انگار کم بودم براش‌!
همینو گفت و بازم سکوت کرد و من دست بردم لای موهاش.
این جمله رو با تمام وجودم درک می کردم.
"کم بودم براش"
سری تکون دادم. نمی خواستم گذشته سیاهم دوباره حالمو بد کنه، نمی خواستم برای یه آدم بی ارزش گریه کنم!
اینقدر موهاشو نوازش کردم که خوابش برد، یک ساعتی گذشته بود و دیگه پام درد گرفته بود اما دلم نمی آمد بیدارش کنم.
گوشیم تو جیبم لرزید، سریع برداشتمش و سایلنتش کردم.
مامان بود، این دیگه چی از جونم می خواست؟
یه روز می خواستم راحت باشم اما مگه می ذاشتند!
گوشیمو خاموش و پرت کردم روی میز و نفهمیدم کی خوابم برد.
****
با صداهای نامفهوم اطرافم چشمامو باز کردم، هیچ تصوری از زمان و مکان نداشتم!
_ گفتم که حال سودا بد شد مجبور شدیم برگردیم.
با شنیدن صدای مجید مثل برق گرفته ها بلند شدم.
من تو اتاقش و روی تختش چه غلطی می کردم؟ به اطرافم نگاه کردم. با دیدن ساعت نزدیک بود سکته کنم!
ساعت ده و نیم شب بود!
خدایا جواب بابام رو چی بدم؟!
در باز و صدای مجید آمد.
_ بیدار شدی؟
وقتی نگاهش بهم خورد با وحشت گفت:
_ چته سودا؟ چی شده؟
سراسیمه تواتاق دنبال وسایلم می گشتم.
_ بدبخت شدم ، بدبخت شدم!
چرا بیدارم نکردی؟ من الان بگم کجا بودم؟


مجید به حالت تمسخرامیزی گفت:
_ بهم نگو که با این سنت ازت می پرسن کجا بودی؟ نکنه دعواتم می کنن؟
بابام قطعا زنده‌ام نمی ذاشت. من حتی بهش نگفته بودم کجا می رم!
_ سودا یه دقیقه آروم شو! داری الکی دور خودت می چرخی، مانتوت روی صندلیه.
رد دستشو گرفتم و سریع مانتومو برداشتم و پوشیدم.
_ زنگ بزن آژانسی چیزی بیاد دنبالم زود باش مجید.
و به طرف در رفتم که صداش از پشتم آمد.
_ بسه دیگه فهمیدیم خانواده ت نگرانتن، بمون صبح می ری.
از کوره در رفتم وبرگشتم و با فریاد گفتم:
_ اینقدر چرت و پرت نگو، فکر کردی خیلی برام راحته شب تو خونه ی تو بمونم؟ بابام نمی پرسه کدوم قبرستونی بودم؟
به کبودی دور چشمم اشاره کردم.
_ برات سوال نیست که این چرا کبوده؟ یا لبمم چطوری با سیگار سوخته؟
چشمای متعجبش رو که دیدم سکوت کردم. لعنت به دهانی که بی موقع باز شود. چرا همه چیزو گفتم آخه؟!
بی توجه بهش از اتاق خارج شدم و کیفم و باقی وسایلام رو برداشتم.
حتی جرات نداشتم که گوشیمو روشن کنم!
به سمت در رفتم که صداش آمد .
_ بمون یه چیزی بپوشم برسونمت.
_ لازم نکرده آژانسم بگیری کافیه.
_ لج نکن سودا پنج دقیقه دیگه میام.
چیزی نگفتم و چند دقیقه دیگه آمد و باهم راه افتادیم.
بسم الله‌ی گفتم و گوشیم رو روشن کردم که با سیل تماس ها و پیامک ها مواجه شدم. هم بابا هم مامان، حتی شوهرش بهم زنگ زده بودند.
خدایا چه غلطی کنم؟ بگم کجا بودم؟
_ کجا برم؟
برخلاف میلم ادرس حدودی رو بهش دادم و تو ذهنم دنبال بهونه ای بودم که حداقل امشب، شبِ اخرم نشه!
با ترافیک سنگین تهران ساعت از یازده گذشته بود که رسیدیم!
_ خیلی خوب دیگه نرو تو کوچه .
من خودم می رم.
_ میخوای چیکار کنی؟
عصبی زل زدم تو چشم هاش، راحت میشد دید که استرس و عذاب وجدان داره.
سکوتم رو که دید لب زد:
_ می خوای من بیام بگم تقصیر من بود؟ حداقل کتکشو من بخورم ، هوم؟
چشم هامو محکم بهم فشردم.
_ لازم نکرده فداکاری کنی، خودم یه غلطی می کنم.
و بدون خداحافظی از ماشین پیاده شدم.
با قدم های لرزان راه می رفتم وهرچقدر که به خونه نزدیک تر می شدم قلبم محکم تر به سینه ام می زد.
با شلوغیِ اطراف خونه ترسم بیشتر شد. چه خبر بود؟
به قدم هام سرعت بخشیدم که با دیدنِ امبولانس نفسم برید.
افکارِ منفی ذهنمو کنار زدم و تندتر قدم برداشتم که دیدم امبولانس دقیقا جلوی خونه ماست و در خونه مونم بازه!
 

دیگه رسیده بودم دم در، همسایه ها با دیدنم کنار رفته و شروع به پچ پچ کردند‌.
زمزمه وار گفتم:
_ چی شده؟ چرا اینجا جمع شدید؟
یکی از پیرمردهای محل گفت:
_ دختره معلوم نیست تا این وقت شب کجا بوده، معلومه بابای بدبختش سکته می کنه!
با شنیدن اسم بابام وحشت زده وارد خانه شدم و با فریاد گفتم:
_ بابا...
کفش های جلو در نشانه ی بدی بود‌!
وارد خونه شدم ولی ای کاش می مُردم و پدرمو در این وضعیت نمی دیدم!
می‌مردم و نمی دیدم پدرم به بدترین شکل ممکن جونشو از دست داده!
حالا دیگه هیچکس رو نداشتم، دیگه یتیمِ یتیم بودم!
مادرم با دیدنم اسممو صدا زد و به سمتم آمد،
_ تو کجا بودی دخترم؟
چشمم خیره به جسمِ بی جون پدرم بود. یعنی تموم شد؟!
چند تا مرد بالای سرش مشغول بودند و مادرم هی تکونم می داد اما انگار تو این دنیا نبودم.
صداهای اطرافم نامفهوم بود، سرم گیج رفت و سیاهی همه جا رو فرا گرفت و فقط لحظه ی آخر صدای جیغ مادرم رو شنیدم.
***
چشم هامو آروم باز کردم، چند باری چشمامو باز و بسته کردم تا به نور عادت کنم.
پرستاری بالای سرم ایستاده بود و وقتی دید چشمامو باز کردم با لبخند گفت:
_ بالاخره بیدار شدی؟ حسابی ما رو ترسوندی، به خصوص مادرت رو.
گیج به اطرافم نگاه کردم. با یادآوری اتفاقات لب زدم:
_ با..ب..ام...بابام چطوره؟
پرستار غمگین شد و بیرون رفت و کمی بعد مادرم وارد اتاق شد.
لباس های مشکی ش ...چشم های قرمز و پف کرده اش ... دست لرزونش ... همگی و همگی باعث شدن افکار بدی به ذهنم هجوم بیاره!
_ بابام کجاست؟
بغضش شکست و شروع به گریه کردن کرد.
سراسیمه بلند شده و بی توجه به سرگیجه ام سُرُم رو از دستم بیرون کشیدم.
مامان سعی داشت جلومو بگیره اما موفق نشد.
یا جیغ گفتم:
_ می گم بابام کوش؟
میون گریه هاش لب زد:
_ پدرت اوردوز کرد دخترم، جونشو به خاطر موادِ لعنتی از دست داد.
از شوک حرفش چند قدم عقب رفتم که پام به لبه میز گیر کرد و پرت شدم زمین، مامان به سمتم آمد که دوباره جیغ زدم:
_ به من دست نزن عوضی، به من دست نزن قاتل.
تقصیر توئه، بابام به خاطر تو معتاد شد... تو قاتلی... قاتلی.
سه چهار تا پرستار وارد اتاق شده و سعی کردند آرومم کنند، اما من مقاومت کردم واسه همین مجبور شدند آمپولِ بیهوشی بهم بزنند.
 

پدرم بخاطر مصرف بیش از حدِ مواد اوردوز کرد و منو تنها گذاشت‌.
پدری که آرزوی مرگش رو داشتم غریبانه و تنها با حضور چند تا از دوستاش و همسایه ها و اون زنِ قاتل به خاک سپرده شد.
مادرم مقصر مرگ پدرم بود. اگه او ما رو ول نمی کرد بابا هیچ وقت سمت مواد نمی رفت و به این روز نمی افتاد.
دلم می خواست به اتاقم برم و تو تنهایی خودم بمونم و فکری به حال زندگیم کنم.
از این به بعد دیگه خودم بودم، خودم و خودم!
سودای ۲۲ ساله ای که دیگه تو این دنیای بی رحم و بین این آدمای گرگ صفت تنها مونده بود.
بلند شدم و خاک رو از لباس هام تکوندم.
شاید برای بقیه عجیب بود که چرا دخترِ مرحوم باید زودتر از همه مراسم رو ترک کنه، اونم بدون هیچ گونه شیون و زاری! شایدم قضاوتم می کردن اما نمی دونستن که من می خوام برم تو خلوتِ خودم برای بختِ سیاهم عزاداری کنم!
آهسته حرکت می‌کردم که صدایی از پشت سر توجهم رو جلب کرد.
دقت که کردم متوجه شدم یک نفر داره اسممو صدا می زنه.
برگشتم سمتِ صدابغضم با صدای بدی شکست.، چشمم به دختر ۱۶- ۱۷ ساله ای خورد.
یک تای ابرومو دادم بالا:
_ با من کار داری؟
نفس نفس زنان نزدیکم شد، معلوم بود که دویده تا بهم برسه.
_ بله، می خواستم بهتون تسلیت بگم. غم اخرتون باشه.
با فکر اینکه بچه ی یکی از دوستای بابامه، ممنونی گفتم و خواستم برم که گفت:
_ منو می شناسی؟
سکوتمو که دید، سری پایین انداخت و با تته پته گفت:
_ م..من دختر همسر مادرتونم، می خواستم بگم که مامان زهرا تو مرگ پدرتون هیچ نقشی نداره. الانم دوباره حالش بد شد.
اون خیلی شمارو دوست داره اگه...
پریدم وسط حرفش و با فریاد گفتم:
_ ساکت شو .
با وحشت نگاهم کرد، ادامه دادم:
_ این چیزا به تو ربطی نداره.
الانم برو دست مامان باباتو بگیر و برید گمشید. به اون قاتل عوضی ام بگو اصلا و ابدا سر راهم نیاد.
من مادرمو تو هفت سالگیم خاک کردم و امروزم آخرین نفر از خانواده مو خاک کردم. دیگه ام هیچکس و ندارم!
و جلوی چشم های بهت زده اش دویدم و سوار تاکسی شدم و خیلی زود به خونه رسیدم و در رو پشت سرم قفل کردم.
پشت در نشستم، بغضم با صدای بدی شکست،به اشک هام اجازه ی باریدن دادم. های های گریه م فضای خالی خونه رو پر کرده بود.
مادرم به جای مادری کردن برای تک دخترش، برای بچه های مردم مادری می کرد. می دونستم اون مردکِ حیوون بچه داره اما نمی دونستم که به مادر من میگه مامان!
نمی دونستم برای کدومشون گریه کنم؟ برای پدرم یا مادری که دوباره تو قلبم دفنش کردم؟!
 
با پدرم خداحافظی نکردم هیچ، آخرین مکالمه مونم با دعوا بود و این بیش از بیش عذابم می داد.
با صدای کوبیده شدن در با ترس بلند شدم و بعد از پاک کردن اشک هام سراسیمه به سمت در رفتم.
 

با باز کردن در، مادرم و شوهرش و همون دختر وارد حیاط شدند.
با اخم گفتم:
_ مگه طویله ست سرتونو میندازید پایین میایین تو؟
مادرم زل زد تو صورتم:
_ وسایلتو جمع کن بریم.
نیشخندی رو لب هام نشست:
_ کجا به سلامتی؟ من چرا باید با تو بیام؟
_ چون دیگه بابات نیست، تو از این به بعد باید با من زندگی کنی.
از شدت حرص نفس نفس می زدم. حتی اگه کارتن خواب هم می شدم حاضر نبودم با این آدمای عوضی زیر یک سقف زندگی کنم.
_ آره بابام مرده، اما مامانمم هفت سالگیم مُرده. من چرا باید بیام با توی قاتل زندگی کنم؟
با شنیدن حرفام چشم هاش پراز اشک شد:
_ چی میگی دخترم؟ من هستم، من مادرتم، من هنوزم مثل قبل دوست دارم.
و خواست دستمو بگیره که یک قدم عقب رفتم.
_ تو مادر من نیستی، مامان من ۱۵ سالِ پیش مُرد.
و به دخترش اشاره کردم و با صدای بلندی گفتم:
_ دختره تو اونه .
و از تهِ دل داد زدم:
_ حالام دست شوهر و بچه ات رو بگیر و گمشو ...هم از خونه م، هم از زندگیم.
فهمیدی؟‌ من نمی خوامت. برو گمشو.
خواست چیزی بگه که همسرش آمد و چیزی‌ زیر گوشش زمزمه کرد و بعد هر سه از خونه خارج شدند.
بعد از رفتن شون در رو محکم بستم و همونجا زانو زده و به زمین افتادم و از ته دل زار زدم، اشک ریختم و قسم خوردم این آخرین گریه ام برای این آدما باشه!
ضجه زدم و قسم خوردم که قوی باشم و بتونم از پس خودم بربیام تا محتاجِ این آدما نشم.
هوا تاریک شده بود که خمیده و لنگان لنگان وارد اتاق شدم. سرم به شدت سنگینی‌ می‌کرد. قرصی خوردم و دراز کشیدم تا کمی بخوابم و بعدا بتونم درست فکر کنم. از شدت خستگی خیلی زود چشم هام گرم شد و به خواب رفتم.
***
با ضربه های شدید و پی در پی ای که به در می خورد چشمامو وحشت زده باز کردم. کمی طول کشید تا به خودم بیام، سراسیمه بلند شدم و با فریاد گفتم:
_ کیه؟ چه خبرته؟
_ صاحب خونه م، باز کن ببینم.
وحشت زده لب زدم:
_ الان میام.
سریع لباس هامو عوض کرده و در رو باز کردم.
با دیدن من لبخند کریهی زد که دندون های زردش نمایان شد.
_ خوبی عزیزم؟
از لحنش و کلامش هیچوقت خوشم نمی آمد!
_ ممنون بهترم. امرتون‌؟
_ خبر فوت پدرتو شنیدم خواستم تسلیت بگم. غم آخرت باشه.
و از سرتاپامو نگاهی انداخت.
سری تکون دادم و منتظر موندم باقی حرفشو بزنه که سکوت نسبتا طولانیش باعث شد به حرف بیام.
_ امر دیگه ای هست؟
_ راستش الان وقتش نیست اما مجبورم بگم.. باید خونه رو تخلیه کنید.
با شنیدن این حرف قلبم شروع به تپش کرد و دست و پام به لرزه افتاد.
 
 
با تته پته گفتم:
_ آقای عباسی، اگه برای کرایه خونه است، من خودم کار می کنم و سر وقت کرایه رو می دم!
قدمی به جلو برداشت و وارد خونه شد...
 

قدمی به جلو برداشت و وارد خونه شد.
با اخم گفتم:
_ ببخشید اما الان شرایط مساعدی ندارم و نمی تونم از مهمون پذیرایی کنم.
راهی که آمده بود رو برگشت.
با اخم لب زد:
_ مشکل کرایه خونه نیست، مشکل اینه که نمی خوام یه دخترِ تک و تنها تو خونه م زندگی کنه، اونم تویی که همسایه ها حرف های خوبی راجع بهت نمی زنن!
با بهت نگاهش کردم، ادامه داد:
_بعدشم خونه مو می خوام برای پسرم و عروسم آماده کنم، تا اخر هفته باید خونه رو تخلیه کنی!
این بار من طلبکار لب زدم:
_ اما طبق قرار داد من ۳ ماه دیگه وقت دارم.
پوزخندی زد:
_ دختر جون چی فکر کردی با خودت؟ می دونی بابات چند وقته کرایه خونه رو نداده و پولِ پیش تونم تموم شده؟! خیلی راحت می تونم شکایت کنم، پس عین آدم تا آخر هفته خونه رو خالی کن.
... و بدون خداحافظی رفت.
درِ حیاط رو بستم و وارد خونه شدم.
اینو دیگه کجای دلم می ذاشتم؟
خدایا، چرا همه ی بلاها رو با هم به سرم میاری؟ من تا دو روز دیگه کجا رو پیدا کنم؟
رفتم به سمت اتاقم و از زیر کمد چند تیکه طلای پنهانی م رو که معمولا کادوی دوست پسرام بود درآوردم. باید سریع می رفتم می فروختمشون و یه پولی برای خونه جم و جور می کردم‌.
تیپ ساده ی مشکی ای زدم و از خونه خارج شدم. همسایه ها بازم ناجور نگام می کردند و حتما داشتن قضاوتم می کردند.
پوزخندی به لب هام نشست، بدبختی هام حتی اجازه نداد برای پدرم عزاداری کنم!
طلاها رو فروختم اما بازم مطمئن بودم که با این پول جای درست و حسابی ای پیدا نمی کنم!
آخه کجای دنیا با شش میلیون خونه پیدا می شد؟
نالان و غمگین به خونه برگشتم که آقایی که جلوی در خونه ایستاده بود و زنگ خونه مونو می زد توجهم رو جلب کرد.
با قدم های تند خودم رو رسوندم بهش و گفتم:
_ ببخشید آقا شما با کی کار دارید؟
وقتی برگشت سمتم از دیدنِش شوکه شدم!
باورم نمی شد که برگشته باشه.
_ سودا، دخترم خودتی؟
با دیدنش انگار که پدرم رو دیدم، تو کسری از ثانیه پریدم بغلش و اشک هام جاری شد.
صداش بغض داشت.
_ خبرا رو تازه شنیدم. خیلی متاسفم که نبودم دخترم،
نگاه های اطرافیان خیلی اذیتم می کرد. در رو باز کردم و عمو رو به داخل دعوت کردم.
نادر یکی از دوست های قدیمیِ پدرم بود. البته دوست که نه، برادر بودند و من از همان دورانِ کودکی عمو صداش می زدم و رفت امدِ زیادی داشتیم و اندازه پدرم برام عزیز بود.
اما یهو مجبور شد بره شیراز و همونجا ازدواج کرد و در همون روزا بود که پدرم درگیر مواد شد.
چقدر دیدنِ همچین آدمی تو این اوضاع حال دلمو خوب می کرد و بهم قوتِ قلب می داد.
 

عمو نشست و براش چایی بردم‌.
_ بیا بشین ببینم چی به سرمون اومد؟ وقتی از طریق یکی از دوستامون خبر فوت پدرتو شنیدم، نمی دونی چی کشیدم سودا، تا چند ساعت کاملا تو شوک بودم، اصلا باورم نمیشه همچین اتفاقی افتاده باشه!
با دیدن بغضی که تو صدا و چهره ی مردونه ش بود، گریه م شدت گرفت و همه چیزو براش تعریف کردم‌.
حرفم تموم نشده بود که با شنیدن صدای مشت های پی در پی که به در حیاط خورده می شد، وحشت زده از جا پریدم.
عمو هم متقابلا بلند شد.
_ کیه اینطوری در می زنه؟
شونه ای بالا انداخته و با سرعت به سمت در رفتم و در رو باز کرد‌م.
با دیدن آقای عباسی با اخم گفتم:
_ دیگه چی می خوای؟ مگه نگفتم خونه تو خالی می کنم، این کارا برای چیه؟
با دست هُلم داد و خودشم وارد شد‌.
_ دختره ی هرزه تو خونه من زنا می کنی؟ از خاک بابات خجالت نمی کشی؟ مرد نامحرم میاری تو خونه ی من کثافت؟
_ هوی مرتیکه حواست هست چی از دهنت خارج می شه؟
لعنت به این شانس، یعنی عمو تمام حرفا رو شنیده؟ داشتم از خجالت می مردم.
عباسی با پوزخند گفت:
_ این جدیده؟ این که همسنِ باباته، بابای بدبختتو توی قبر لرزوندی ، دختره ی..
و هنوز حرفش تموم نشده بود که مشت عمو روی صورتش آمد و پرت شد روی زمین.
_ خفه شو بی ناموس،
و یقه اشو گرفت و بلندش کرد و از خونه پرتش کرد بیرون‌.
_ تا چند ساعت دیگه خونه تخلیه است، اگه تا اون موقع این دور و بر ببینمت خودم می کشمت، فکر کردی همه مثل خودت کثیفن؟
و در رو محکم به هم کوبید.
عمو برگشت سمتم، نمی تونستم به چشم هاش نگاه کنم.
جلو آمد و با مهربونی اشک هامو پاک کرد.
_ هیس..نبینم به خاطر این آدما گریه می کنی، زود بریم وسایلت رو جمع کنیم تا زودتر از شر این خونه راحت بشیم‌.
و راهی اتاق شد و منم پشت سرش وارد شدم‌.
حالا باید کجا می رفتم؟ چه خاکی به سرم می ریختم؟
_ سودا دخترم تو فقط وسایلی که نیاز داری رو بردار، من می گم بقیه اشو بار کنن بیارن.
داشت با تلفن کار می کرد که شرمنده گفتم:
_ عمو جان شرمنده من جایی برای این وسایل ندارم، خودم مقداری پول دارم ... می رم مسافرخونه ای جایی... اما اینا رو‌...
پرید وسط حرفم و گفت:
_ چی داری می گی؟ مسافرخونه چیه؟ مستقیم می ریم خونه ی من.
متعجب لب زدم:
_ بیام شیراز؟
_نه خیر .. چند ماهی می شه که با زن و بچه اومدیم تهران.
خوشحال بودم از اینکه می تونستم بازم ببینمش، اما نمی تونستم و نمی خواستم سربار زندگیش بشم.
 

_ خیلی خوشحالم که اومدید تهران، حتما برای دیدن خانوم و بچه هاتون میام، اما برای زندگی نه! من مزاحمتون نمی شم . همین که برای وسایل کمکم کنید کافیه.
دستمو گرفت و بدون توجه به حرفم خیلی جدی گفت:
_ اتاقت کدومه؟
اتاقمو نشونش دادم با همدیگه وارد اتاق شدیم.
_ نیم ساعت وقت داری لباسها و وسایل مورد نیازت رو برداری.
نمی دونستم عمو قصدش از این کارا چیه و می خواد چیکار کنه ، دلم می خواست بشینم و یه دلِ سیر گریه کنم، من ظرفِ چند روز همه چیزمو باخته بودم، همه چیزمو!
ساک کوچیکی برداشتم و اندک لباس و وسایل مورد نیازمو داخلش گذاشتم و از اتاق خارج شدم‌.
عمو جلو آمد ساکم رو گرفت.
_ خوب لباساتم که تنته، منم هماهنگ کردم میان وسایلو جمع می کنن، بیا بریم دخترم .
با کمی درنگ لب زدم:
_ کجا عمو جان؟
_ خونه ی جدیدت.
با تعجب گفتم:
_ یعنی چی؟ نمیشه که! من برم مسافرخونه راحت ترم، خواهش می کنم.
دوباره لحنش جدی شد و با اخم گفت:
_ امانت داداشمو کجا بفرستم؟ از این حرفا نزن، زود باش بریم.
و دستمو گرفت و با هم خارج شدیم.
وقتی به طرف پژویِ سیاه رنگی رفت، فهمیدم تو این مدت وضعش خوب شده، وگرنه اون موقع ها از ما هم بدتر بود.
کمی از مسیر رو که طی کردیم گفت:
_ یه سوال بپرسم عزیزم؟
_ اختیار داری عمو، بفرمایید.
بعد از کمی من و من گفت:
_ از مادرت خبر داری؟
سعی کردم صدام از شدت بغض نلرزه.
_ من اونو تو هفت سالگیم از دست دادم! اینو خودتم میدونی.
_ یعنی می خوای بگی برای مراسم پدرت نیومد؟
پوزخندی به لب هام نشست.
_ اتفاقا با خانواده اش اومد، با شوهر و بچه اش!
عمو که اوضاع رو فهمید دیگه چیزی نپرسید.
مسیر که طی شد، متوجه شدم تو یکی از محله های درست و حسابی خونه داره!
خیلی کنجکاو بودم بفهمم به چه کاری مشغول شده و زنش کیه و بچه هاش چطوری ان؟
در کنار غم و استرس یه هیجان خاص داشتم.
عمو برام ارزشمند بود و مطمئنا بچه هاشم مثل خودش دوست داشتنی بودند!
ماشین جلوی یه ساختمون ایستاد، یه ساختمون سه طبقه با نمایی زیبا. هر دو پیاده شدیم.
عمو ساکم رو برداشت و به جلو هدایتم کرد.
_ مطمئنا خانواده م از دیدنت خوشحال می شن! من کلی از تو و پدر خدابیامرزت براشون تعریف کردم‌.
و بعد در رو با کلید باز کرد و به داخل هدایتم کرد.

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sahere
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه nqxfoj چیست?