ساحره قسمت چهارم - اینفو
طالع بینی

ساحره قسمت چهارم


انگار منتظرمون بودند چون تا در باز شد سه تا بچه ی قد و نیم قد پریدن سمت عمو

 ... با دیدنشون ناخودآگاه لبخند به لب هام نشست. چقدر شیرین بودند ‌... و چقدر خوشبخت!
بچه ها به عمو مجال کاری نمی دادند و می پریدن به سر و کله ش و من بی هدف همونجا ایستاده بودم و نگاهشون می کردم که با صدای نازکِ زنی به خودم آمدم.
_ بیا تو عزیزم.
برگشتم سمتِ صدا.‌‌... حدس می زدم که زنِ عمو باشه.
کفش هامو درآوردم و خجالت زده وارد خونه شدم.
دستشو به سمتم دراز کرد:
_ خیلی خوش اومدی، من فرشته ام .
دستشو به گرمی فشردم‌:
_ منم سودام.
لبخندی زد.
_ می دونم، نادر خیلی ازتون تعریف کرده، راستی، تسلیت می گم .. غم آخرت باشه.
به گفتن ممنونی اکتفا کردم، عمو، بچه به بغل آمد و گفت:
_ خانوما بیاید داخل، چرا دم در ایستادید؟
وارد پذیرایی شدم، همون طور که حدس می زدم ظاهر خونه مثل بیرونش خوب بود.
فرشته که واقعا مثل فرشته ها بود و از زیبایی چیزی کم نداشت رفت آشپزخونه و من پیش بچه ها موندم و با همدیگه آشنا شدیم: آیلای سیزده ساله، مبین شیش ساله و مبینای سه ساله ی شیرین من،
بچه ها با حرف ها و حرکت های شیرین شون برای لحظاتی منو از اعماق افکار تلخ و بدبختی هام بیرون کشیدند، این سه بچه، اولین بچه هایی بودند که منو اینقدر مجذوب خودشون کرده بودند.
فرشته خانوم آمد، بعد از خوردن چایی منو به سمت اتاقی برد و گفت:
_ اینجا می تونی استراحت کنی، اگه می خوای حموم رو برات آماده کنم.
خجالت زده گفتم:
_ نه ممنون ..‌ ترجیح می دم یه کم بخوابم!
_ باشه گلم .
لبخندی از سر شرمساری زدم و وارد اتاقم شدم، سرمو روی بالشت گذاشته و با همون لباس ها دراز کشیدم.
افکار درهم ریخته ام اجازه نمی داد خوابم ببره، من الان دقیقا اواره شده بودم، اگه عمو نمی آمد الان تو کوچه ها بودم! اما تا کی می خواستم سربار بمونم؟
گوشیم زنگ خورد. نگاهی به صفحه انداختم مجید بود.
اصلا یادم رفته بود بهش خبر بدم. حس و حال جواب دادن نداشتم، چشم هامو بستم‌ اما بعد از دقایقی ذوباره گوشیم زنگ خورد.
با تصور اینکه بازم مجیده، چشم بسته تماس رو وصل کردم.
_ سودا دخترم تو کجایی؟
با شنیدنِ صدایِ ضجه مانندِ مادرم، می خواستم بی هیچ حرف و کلامی تلفن رو قطع کنم که گفت:
_ اومدم دم خونه، می گن با یه مرد از خونه بیرون رفتی!
کجایی عزیزم؟ اون مرد کیه؟ بگو بیام دنبالت عزیزکم. این مردا قابل اعتماد نیستن!!
پوزخندی رو لب هام نشست.
_ آره فقط شوهر تو قابل اعتماده! به تو چه که من کجام؟ چرا دست از سرم برنمی داری؟


_ چرا اینطوری می کنی؟ مگه من چیکارت کردم؟ من مادرتم مادرت، کی از من بهت نزدیک تره.
می خواستم جوابشو بدم که صدای همون دختره از پشت تلفن آمد:
_ مامان زهرا کجایی؟
سعی کردم صدام نلرزه و محکم باشم.
_ صدای دخترتو شنیدی؟ تو منو به خاطر اونا ول کردی.
حالام خدافظ.
و نذاشتم حرف بزنه و تلفنو قطع کردم.
***
چند روزی از آمدنم به خونه عمو نادر اینا می گذشت و همه باهام رفتار خوبی داشتند.
تو این چند روز در به در دنبال کار می گشتم، اما امان از یه کار درست و حسابی.
حتی به عمو سپرده بودم اگه می تونه یه کاری برام اوکی کنه اما اون مخالفت کرد و گفت نیازی به کار کردنم نیست اما من بازم نمی تونستم به سربار بودن عادت کنم!
از خواب که بلند شدم تشک و پتوم رو جمع کردم و لباس مناسبی پوشیدم،خواستم از اتاق خارج بشم که با شنیدن اسمم از زبون فرشته خانوم پشت در ایستادم و به حرفاشون گوش دادم.
_ نادر تا کی قراره بمونه؟ من دیگه خسته شدم. بچه های خودم بسّن برام!
صدای عمو رو به زور می شنیدم.
_ چی داری می گی زن؟ امانت برادرمو کجا بفرستم؟
_ این همه برادر برادر می کنی، نکنه یادت رفته همون مرد چه بلایی سرمون آورد؟
اخمام در هم رفت، از چی حرف می زدند؟
_ من دیگه طاقت ندارم، نمی تونم تو خونه ی خودمم راحت باشم؟ بفرسش بره!
_ تو چه زنی هستی فرشته، خدا رو فراموش کردی؟ بچه ی یتیم رو کجا بفرستم؟ پیشِ کی بفرستم وقتی کس و کاری نداره؟
_ مادر که داره، نداره؟ هرکاری ام کرده باشه بالاخره مادر از دوستِ پدر به آدم نزدیک تره، اینا بهونه هاشه.، از صبح تا شبم که میره بیرون والا معلوم نیست چه غلطی می کنه!
_ هیس...الان می شنوه. بیا بریم حالا یه فکری می کنم براش.
همونجا پشت در نشستم. راست می گفت.. تمام حرفاش ، تک به تک حقیقت بود.
مهمون، یک روز دو روز... من تا کی می خواستم اونجا بمونم؟
بلند شدم و لباسهایی رو که از ساک درآورده بودم چیدم توش.
امروز روز آخری بود که اونجا می موندم!
از در که خارج شدم مثل همیشه رفتار کردم، صبحونه ی مختصری خوردم و کمک کردم تا سفره رو جمع کنه، بعد از خانه زدم بیرون!
کاش امروز یه کاری چیزی پیدا می کردم.
می تونستم تا چند وقت مسافرخونه بمونم، اما بعدش که پولام ته می کشید کجا می رفتم؟
آهی کشیدم رفتم سمتِ بنگاه تا ببینم قیمت خونه ها تو چه حدودیه؟


هوا تقریبا تاریک شده بود که رسیدم سر کوچه ی عمو نادر... امروزم هیچ کاری پیدا نکردم.
نمی دونستم کجا می خوام برم، اما دیگه یه ثانیه ام تو اون خونه نمی تونستم بمونم!
زنگ در خونه رو زدم و با خجالت از پله ها بالا رفتم.
با دیدن کفش هایی که دمِ در دیدم ابروهام بالا رفت. حتما مهموناشون بودند.
فرشته خانوم در رو برام باز کرد.
_ خوش اومدی عزیزم، بیا تو ...مهمون داریم.
حرف های صبحش باعث می شد مهربونی کلامش رو نادیده بگیرم.
وارد شدم و متقابلا لبخندِ اجباری ای زدم.
_ ممنونم .. من مزاحمتون نمی شم... ساکم رو برمی دارم و می رم خونه ی دوستم، می خوام از این به بعد با دوستم زندگی کنم.
برق چشم هاشو دیدم، رفتم سمتِ اتاق که صداش آمد‌.
_ بهتره بیای مهمونتو ببینی.
با تعجب نگاهش کردم، به سمت پذیرایی رفت و منم به اجبار پشت سرش رفتم.
با دیدن مادرم و شوهرش که روی مبل پیش عمو نشسته بودند، نفسم گرفت. اینا اینجا چی کار می کردند؟
با خشم زل زدم به مادرم که تا متوجه من شد، ایستاد و به سمتم آمد.
_ دخترم .. عزیزم‌‌‌.
و خواست بغلم کنه که دو قدم به عقب برداشتم.
_ واقعا چند بار باید بهت بگم؟ چطوری باید بهت بفهمونم که نمی خوامت؟!
و با فریاد ادامه دادم:
_ بذار به درد خودم بمیرم، راحتم بذار‌. با دو برگشتم و وارد اتاق شدم و ساک آماده ام رو برداشتم.
مادرم به دنبالم آمد و گفت:
_ سودا چرا لجبازی می کنی؟ چرا نمی خوای بفهمی هیچ کسی رو جز من نداری؟ بیا بریم خونه مون، تاکی می خوای خونه ی این و اون بمونی؟ بیا پیشِ من، تاج سرم شو دخترم.
من مادرتم، مادرت.
لعنت به اشک های بی موقعی که دیدم رو تار کردند.
انگشت اشاره ام رو به سمتش گرفتم:
_من مادرمو تو هفت سالگیم از دست دادم، حتی اگه کارتن خوابم بشم با تو جایی نمیام.
و به سمت در رفتم که عمو جلومو گرفت‌.
_ سودا یا با مادرت می ری یا همین جا می مونی، من اجازه نمیدم جای دیگه ای بری.
صدای پر حرص فرشته خانوم آمد.
_ نادر تو دخالت نکن. بذار خودشون حلش کنن!
سعی کردم صدام بالا نره.
_ عمو شما خیلی به من کمک کردید. اما من بچه نیستم تصمیم آخرو خودم می گیرم، خواهش می کنم بذارید برم.
عمو که تحکم صدام و مصمم بودنم رو دید کنار رفت‌ و با ناراحتی گفت:
_ ولی منو از خودت بی خبر نذار‌.
سری تکون دادم و بعد از تشکر با عمو و فرشته و بچه ها خداحافظی کردم و از در رفتم بیرون که با صدای داد عمو همون جا میخکوب شدم‌._ تقصیر شماست، اگه به صاحب‌خونه گیر نمی دادید که بیرونش کنه این بچه آواره این خونه و اون خونه نمی شد.صدای شوهرِ مادرم آمد‌._ ما می خواستیم یه کار کنیم بیاد پیش ما 

بمونه، نمی‌دونستیم اینطوری می شه!


عمو همچنان فریاد می زد:
_ اگه به فکرش بودید دورادور هواشو داشتید و کم کم دلشو نرم می کردید، نه اینکه آواره ش کنید!
دیگه نتونستم تحمل کنم و باقی پله ها رو دویدم و از خونه خارج شدم.
پس این کارم باهام کردی مامان؟ تو اصلا ارزش چنین اسمی رو داری؟ کدوم مادری همچین کاری می کنه؟ کدوم مادری دخترشو آواره می کنه؟
هر چقدر فکر می کردم هیچ دلیلی برای این کارش پیدا نمی کردم اما خوب می دونستم که نمی تونم کارشو بی جواب بذارم.
وسط های کوچه بودم که صداشو از پشت سرم شنیدم.
ایستادم، برگشتم سمتش و ساکت نگاهش کردم.
با دو خودشو بهم رسوند.
دست هامو با ترس و لرز تو دستاش گرفت و من برخلاف همیشه این بار مانعش نشدم واسه همین تعجب رو تو چشم هاش دیدم.
_ می دونم کوتاهی از منه، می دونم بد کردم. جوون بودم، خام بودم. کله م داغ بود، ولت کردم و رفتم، اما تو بزرگی کن و ببخش و بذار باقی عمرمون رو با هم باشیم‌.
تو این سال ها هر روزی که ازت دور بودم جیگرم آتیش می گرفت اما چاره ای نداشتم.
من برای تو مادری نکردم، اما تو ببخش و با من بیا ... قول می دم چیزی برات کم نذارم. قول می دم تمام این سال ها رو جبران کنم.
زل زدم به چشم هاش، حرف هاش اصلا تحت تاثیرم قرار نداد چون همه شون بهونه ای بیش نبود‌.
اون اگه می خواست می تونست بیاد پیشم اما خودش نخواست و حالا عذاب وجدان داشت!
داشتم نقشه امو تو ذهنم تجزیه و تحلیل می کردم، بعد از سکوت طولانی ای که ناامیدی رو تو چشم هاش دیدم، گفتم:
_ باشه، میام.
انگار باورش نشد چون دوباره با شک پرسید:
_ چی؟ میای؟
سری تکون دادم:
_ آره..‌مگه همینو نمی خوای؟
دستمو محکم تر فشرد.
_ معلومه که می خوام .. مگه می شه نخوام؟
و با بغض خندید. بعد به شوهرش اشاره کرد و اون آمد ساکم رو از دستم گرفت .
_ بیا عزیزم، ماشین ته کوچه پارکه.
و جلوتر راه افتاد و من در سکوت پشت سرشون راه افتادم.
هرچند ثانیه یک بار برمی گشت و بهم نگاه می کرد و وقتی مطمئن می شد دارم پشت سرش حرکت می کنم، می خندید.
پوزخندی به لب هایم نشست.
چقدر خوش‌خیال بود که فکر می کرد در عرض چند دقیقه نظرم عوض شده و ما می تونیم از این به بعد مثل مادر و دخترِ واقعی باشیم!
به پراید سفیدی که رسیدیم مادرم در عقب رو برام باز کرد.
به چهره اش زل زدم. استرس به خوبی در چهره ش نمایان بود.
اتفاقات و خاطرات از هفت سالگی تا همین چند دقیقه پیش و آخرین نارویی که بهم زد تو سرم تکرار می شد و من مصمم سوار ماشین شدم.
دیگه وقت تلافی بود! باید تک تک کاراشونو به سرشون می آوردم.
 
 
اون زن قاتل بود و باید طعم بدبختی هابی رو که من چشیدم می چشید!
باید می فهمید من کی ام، باید می فهمید که من همون سودای هفت ساله ی مهربون نیستم!
باید با منِ جدید آشنا می شد، منِ بی رحمی که خودش ساخته بود!
 

جلوی ساختمون ۲طبقه ای در محله ای متوسط ایستاد.
شوهرِش رضا ساکم رو برداشت و درو برام باز کرد.
_ بیا تو دخترم، خوش اومدی.
چیزی نگفتم و از ماشین پیاده شدم.
در رو باز کردند و مادرم جلو رفت .
از پله ها بالا رفت و تقه ای به در زد.
طولی نکشید که همون دختر در رو باز کرد.
با ذوق پرید تو بغل مادرم و وقتی چشمش به من افتاد، با لبخند گفت:
_ بالاخره اومدی! خیلی خوش اومدی.
جوابشو ندادم و وارد خونه شدیم.
به اطراف نگاهی کردم، حتما کار همسر مادرم خوب بود که تونسته همچین خونه ای رو بخره!
مادرم به سمت اتاقی رفت.
_ این اتاق مال توئه.
به طرف اتاق رفتم و نگاهی به داخلش کردم، همه چیز آماده بود، با تعجب نگاهش کردم، ادامه داد:
_خیلی وقته که اتاقت آماده ست، چون خیلی وقته همه مون منتظرتیم. حموم هم بغل اتاقته.
اتاق های رو به رو، سمت راستی مال من و رضاست، بغلیش برای یلداست .
پس اسم دختری که بغلِ باباش ایستاده بود و منو با شوق تماشا می کرد یلدا بود.
همون دختری که به جای من، مادرمو داشت، همون کسی که مادرانه های مادرم رو ازم دزدیده بود. اونم تو مرگ بابام دست داشت. تمام آدم های این خونه به نوبه خودشون در بدبخت کردنم دست داشتند و باید تقاص پس می دادند!
تشکر خشک و خالی ای کردم و وارد اتاق شدم، اتاقی سفید صورتی... حتما مادرم فکر می‌کرد من همون سودای هفت ساله ام که عاشق رنگ صورتی باشم!
روی تخت نشستم... باید یه فکر درست و حسابی می‌کردم.
هدف سختی داشتم و هنوز یه نقشه ی درست و حسابی براش نکشیده بودم!
تقه ای به در خورد و بعد یلدا آمد تو.
_ سودا جون بیا با هم یه چیزی بخوریم.
نمی دونم این دختر چرا این همه اشتیاق داشت. مسلما اگه من به جای اون بودم از بچه ای که مادرشو دزدیده بودم یا متنفر بودم یا حداقل ازش کمی می ترسیدم!
باشه ای گفتم و به دنبالش وارد پذیرایی شدم ،مادرم که انگار انتظار آمدنم رو نداشت هیجان زده گفت:
_ بیا عزیزم، بیا بغلم بشین!
قدم اول، خوب شدن باهاشون و جلب اعتمادشون بود!
باید یکی از خودشون می شدم تا ضربه ام سنگین تر بشه!
آدم وقتی از کسی که ازش توقع نداره زخم می خوره، درد بیشتری می کشه!
رفتم کنارش نشستم و یلدا میوه و چایی آورد و شروع به تعریف کردن خاطرات مدرسه اش کرد.
نمی دونم چرا فکر می‌کرد کارایی که تو مدرسه انجام می ده یا حرف ها و رفتار های دوستاش برای من جذاب و شنیدیه؟!
 
 
اما ظاهرا مادر و پدرش که با دقت به حرف هاش گوش می دادند، مثل من فکر نمی کردند و مشتاق شنیدن تعریف هاش بودند‌.
این شاید جزئی ترین چیز بود، فکر نمی کردم یه روزی حسرت اینو بخورم که من کسی رو نداشتم که براش از کارهای روزانه و اتفاقات مدرسه ام بگم!
مادرم یک پرتقال برام پوست کند و به دستم داد، خوردن زهر برام آسون تر از خوردن اون پرتقال بود.
 

از بین صحبتاش متوجه شدم که یازدهمه و تو رشته ی انسانی درس می خونه.
زل زده بودم به گل های فرش که صدام زد:
_سودا جون؟
نگاهش کردم، ادامه داد:
_ توام درس می خونی؟
بی حس جواب دادم:
_ دانشگاه رو ترم اول ول کردم.
و چون سوال بعدیش رو می دونستم ادامه دادم:
_ رشته م تجربی بود اما تو دانشگاه حسابداری می خوندم.
خودش متوجه حرکتم شد، خجالت زده خندید .
_ دوست داری ادامه بدی؟
محکم و قاطع گفتم:
_"نه!"
خورد تو پرش اما از رو نرفت و باز هم به حرف زدن ادامه داد:
_ من عاشق روانشناسی ام و خیلی دوست دارم تو این رشته قبول بشم .
اگه یه کم دیگه می‌ موندم کنترلم رو از دست می دادم و یه چیزی بهش می گفتم.
بلند شدم و گفتم:
_ من باید برم بیرون، یه کاری دارم.
سری تکون دادند، به اتاقی که بهم داده بودند رفتم و لباس ساده ی مشکی رنگی پوشیدم و یه کم کرم و ریمل زدم تا از بی روحی دربیام.
از اتاق که خارج شدم مادرم آمد بدرقه ام کنه اما من به یه خداحافظی خشک و خالی بسنده کردم.
با خودم گفتم هنوز مونده زهرا خانوم ... حسرت مامان گفتن رو چنان به دلت می ذارم که هزار بار آرزوی مرگ خودم و خودت رو بکنی و لعنت بفرستی به امروز که چرا اصرار کردی پا به خونه ات بذارم!
نمی‌دونستم مقصدم کجاست و فقط قدم می زدم که گوشیم تو جیبم لرزید. نگاهی به صفحه انداختم، مجید بود!
بعد از چند لحظه تماس رو وصل کردم.
صدای بم و مردونه اش تو گوشم پیچید.
_ پس زنده ای.
نفس عمیقی کشیدم.
_ آره زنده ام!
_ فکر می کردم بابات کشتت، دیگه می خواستم دنبالِ مزارت بگردم.
خنده ی تلخی کردم.
_ اگه می دید که اونوقت شب دارم میام خونه، حتما الان به جای او، من توی اون مزار بودم!
بعد از یه سکوت طولانی گفت:
_ یعنی پدرت.‌‌...
نذاشتم حرفشو کامل کنه
_ آره ... رفت!
_ خدا رحمتش کنه، مساعدی؟ می تونی بیای ببینمت؟
_ اوهوم. آدرس رو برات می فرستم.
_ باشه، منتظرم.
و تلفنو قطع کردم و آدرس پارکی که نزدیکم بود رو دادم و بعد قدم زنان به سمت پارک رفتم و روی یکی از نیمکت های پارک نشستم، می دونستم که مسیر دوره و طول می کشه تا برسه!
نگاهم به بچه هایی بود که غرق بازی و شادی بودند، دلم می سوخت برای خودم که بچگی درست حسابی ای نداشتم!
نه گذشته ای.. و نه آینده ای!
واقعا تهش به کجا می خواستم برم؟
تو افکارم غوطه ور بودم که با صدای بوق ماشینی به خودم آمدم، خودش بود.
قدم زنان به طرف ماشین حرکت کردم .
گور بابای گذشته و آینده ... حال رو باید گذروند!

در رو بستم و حرکت کرد.
اگه می‌دونستم قراره ببینمش بیشتر به خودم می رسیدم!
_سلام، خوبی؟
نگاهش کردم.
_ خوبم، تو خوبی؟
سری تکون داد و کمی سرعت ماشینو بیشتر کرد.
_ چطور شد؟
_ چی؟
_ مرگ پدرت رو می گم!
نمی‌دونستم چی بگم، اصلا چرا باید بهش توضیح می دادم؟ اونم مثل بقیه بود. سکوتمو که دید گفت:
_ اگه نمی خوای بگی م...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_ خودمم نفهمیدم، وقتی رسیدم با آمبولانس داشتن می بردنش و وقتی بهوش اومدم بیمارستان بودم. طبق گفته ی دکترا مثل اینکه سکته کرده‌!
دوست نداشتم بفهمه دختر یه آدم معتاد بودم.
_ حتما الان حال مادرت خیلی بده، کاش تنهاش نمی ذاشتی.
_ نگران اون نباش، الان با شوهرش و دخترش نشستن دارند میوه می خورن!
و پوزخندی زدم.
مجید شوکه شده بود.
_ یعنی مادرت....
بی حوصله گفتم:
_ دقیقا همون چیزیِ که بهش فکر می کنی! می شه دیگه در موردش حرف نزنیم؟
_ البته! ببخشید. کجا بریم؟
_ برام فرقی نداره.
مجید تا رسیدن به مقصد سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت.
وقتی ماشین ایستاد نگاهی به اطراف کردم. همون کافه قدیمی و آرامش بخش.
با هم راه افتادیم و مستقیم به سمت تراس رفته و بازم همون سفارش قبلی!
وقتی سیگاری از پاکتِ سیگارش برداشت و اونو روی میز گذاشت، ناخواسته دستم به سمت پاکت رفت، سیگاری درآوردم و روی لب هام قرار دادم و با فندک روشنش کردم.
اخرین باری که سیگار می کشیدم بر می‌گشت به دوران دبیرستانم، همون موقع ها کنار گذاشتمش تا پوست صورتم خراب نشه، اما الان حس می کردم بهش نیاز دارم!
_ نمی دونستم سیگارم می‌کشی!
_ نمی‌کشیدم!
_ ارنجش رو روی میز گذاشت و دود سیگارش رو فوت کرد روی صورتم.
_ ولی ماهرانه کام می گیری، اصلا به کسی که اولین بار سیگار دستش می گیره نمی خوری!
کام عمیقی گرفتم و نفس عمیقی کشیدم تا دود ریه هامو حس کنه!
همراه با بیرون فرستادن دود گفتم:
_ گفتم نمی کشم، اما نگفتم تو بچگیم امتحان نکردم!
خندید، عقب رفت و سری تکون داد. با آوردن سفارش ها سیگارو خاموش کردم و بعد از خوردن قهوه و صحبت های متفرقه از کافه خارج شدیم.
بارون نم نم می بارید، چشامو بستم و سرمو بالا گرفتم تا بارون صورتمو خیس کنه.
_ بیا بریم تا بارون شدت نگرفته.
نگاهش کردم، در ماشینو باز کرده بود و انگاری منتظر من بود.
_ تو برو ..‌ من می خوام تا خونه قدم بزنم، بارون رو دوست دارم‌.
 

تقریبا ساعت نُه شب بود که رسیدم، در رو که باز کردم دیدم سه تاشون جلوی در ایستادند.
با تعجب زیر لب سلامی کردم و خواستم به سمت اتاقم برم که صدای مادرم مجبورم کرد بایستم.
_کجا بودی تا این وقت شب؟
برگشتم و بهش نگاه کردم. می خواستم مطمئن شم که واقعا داره سوالش رو جدی می پرسه یا نه؟!
با پوزخند جواب دادم:
_از سنِّ بازخواست کردنم گذشته!
نزدیکم شد.
_ عزیز من درست نیست دختر تا این وقت شب بیرون باشه!
اخم کردم، دست هامو مشت کردم و به زور خودمو کنترل کردم تا صدام بالا نره!
_ من خودم برای خودم تصمیم می گیرم.
رضا، شوهرش آمد و پشتِ سرش ایستاد.
_ عزیزم ناراحت نشو، تازه اومده قوانین این خونه رو نمی دونه!
و رو به من گفت:
_ دخترای این خونه نمی تونند بیشتر از هفت شب بیرون باشند!
ناخواسته خندیدم، چی دیده بودند تو من؟
_ ببخشید اما بهتره اینو به دخترتون بگید. من بیست و دو سالمه و خودم برای خودم تصمیم می‌گیرم.
_ شرمنده عزیزم این خونه یه سری قوانین داره و همه باید بهش عمل کنیم، حتی مادرتم تا نُه شب بیرون نمی مونه!
چشم هامو بستم و تو دلم گفتم: آروم باش سودا، یادت نره برای چی اینجایی! یادت نره می خوای چه بلایی سرشون بیاری!
مادرم گفت:
_ شماره تم بده ما داشته باشیم، بعدشم برو یه دوش بگیر تا سرما نخوری، کل بدنت خیسه عزیزم.
تنها شماره مو بهشون دادم و وارد اتاق شدم.
خون خونمو می خورد، بابام برای من تعیین تکلیف نمی کرد، به چه حقی اینا برای من تصمیم می گرفتند؟! دکمه های مانتومو باز کردم، دلم به شدت یه دوشِ آب گرم می خواست اما اصلا دلم نمی خواست از اتاقم بیرون برم و باهاشون رو به رو بشم!
لباسامو عوض کردم و جلوی پنجره ایستادم.
هنوزم بارون می بارید، دلم سیگار می خواست، انگار که راه نجات و آرامشم رو پیدا کرده و حالا معتادش شده بودم!
در اتاق رو قفل کردم و بسته سیگاری که موقع آمدن خریده بودم از کیفم درآوردم .
رفتم سمت پنجره و بازش کردم، هوای سرد و بارون، حسِ خوبی بهم می داد.
سیگار رو روی لب هام گذاشتم و با فندک روشنش کردم.
کامِ عمیقی ازش گرفتم و دودش رو به بیرون دادم.
باید دنبال یه راهی می گشتم تا زودتر نابودشون کنم!
اول باید سر از کار شوهرش درمی آوردم، باید می‌فهمیدم چی کاره ست که این همه مال و منال جمع کرده، باید اول از کارش شروع می کردم و ضربه ام رو می زدم!
 

دستگیره اتاق بالا پایین شد و بعد صدای مادرم آمد.
_ سودا جان خوابی؟
سریع سیگارو خاموش کردم و از پنجره انداختمش پایین.
_ نه بیدارم.
_ یه کم حرف بزنیم؟
سریع از کیفم اسپری در آوردم و به خودم زدم و آدامسی داخل دهنم انداختم تا بوی سیگارو متوجه نشه!
در رو باز کردم و کنار رفتم تا وارد بشه.
نگاهی به لباس های خیسم کرد که انداخته بودم گوشه ی اتاق
روی تخت نشست.
_ چرا نرفتی حموم؟
رفتم سمت چمدونم و بازش کردم.
_ حوصله نداشتم.
_ سودا جان عزیزم اون ساک و ول کن بیا بشین می خوام یه چیز مهمی رو بهت بگم.
چشم هامو بهم فشردم و کنارش با فاصله روی تخت نشستم.
منتظر نگاهش کردم که به حرف آمد‌.
_ ببین با رضا صحبت کردم، گفتیم اگه راضی باشی بری دانشگاه و درست رو تموم کنی.
پوزخندی رو لب هام نشست.
_ نمی خوام، از پس مخارجش برنمیام، فایده ای هم نداره.
_ عزیزم وقتی اومدی اینجا دیگه هزینه هات با ماست. خود رضا این پیشنهاد رو داد، گفت نگران هزینه هاش نباشی.
خدایا کاش می‌مردم و زیر ذلت ناپدری نمی رفتم! کاش به جای بابام من می مردم و این خفت و خاری رو نمی کشیدم! گفتم:
_ اینکه اومدم اینجا از سر اجباره ، اینو خودتم می دونی! اینکه الان تو خونه اون آدمم عذابم می ده ،چه برسه بخواد خرجمم بده. درس به درد من نمی خوره، دنبال کارم! تا وقتی مجبور باشم اینجا بمونم، خودم خرجمو درمیارم!
_ آخه وقتی لیسانسم نداری چه کاری می خوای گیر بیاری؟ ما که خدا رو شکر دستمون به دهنمون می رسه، کار رضام الحمدلله درآمدش خوبه، پس نگران نباش .
قصد من کار کردن نبود، قصد من تیغ زدنِ پسرهای پولدار بود!
_ قراره یکی از دوستام منو به شرکت عموش معرفی کنه، فردا می رم ببینم چی می شه! در ضمن پول شما برای خودتونه، نه من!
آهی از ته دل کشید.
_ خیلی خوب، می‌دونم که حرف حرفِ خودته و هر چی ام بگم قبول نمی کنی، اما هرچیزی لازم داشتی به خودم بگو.
و بلند شد و به سمت لباس ها رفت و از زمین برشون داشت.
رفتم به سمتش و لباس ها رو ازش گرفتم:
_ خودم جمع می کنم!
_ اینا خیسن ،بده بشورمشون .
_ مگه کجم؟ خودم می شورم!
خنده ای کرد:
_ عزیزم من نمی شورم که! ماشین لباس شویی زحمتشو می کشه.
با این حرف دستم شل شد و لباس ها رو ازم گرفت.
اون موقع ها هر کسی ماشین لباس شویی نداشت!
معلوم بود که همچین مردی رو انتخاب می کنه، آخه خونه ی پدر من که از این خبرا نبود!
_ خوب بخوابی دخترم.
سری تکون دادم و از اتاق خارج شد.
با هزار فکر و چاره، برای دروغی که در مورد کار گفته بودم روی تخت دراز کشیدم.
باید هرچه سریع تر یه فکری برای نجات خودم از این جهنم پیدا می کردم!
 

با صدای خنده هاشون چشم هام و باز کردم، غلطی روی تخت زدم یه چشمی ساعت و از گوشیم دیدم .
خدای من ساعت 6:30 صبح بود!
اینا واقعا خیلی خانواده خوشحالی بودند!
پتو رو روی خودم انداختم و سعی کردم دوباره بخوابم .
خدا لعنتشون کنه!
صدای یلدا امد.
_ مامان ، ابجی سودا بیدار نشده؟
میخوای بیدارش کنم؟
نیشخندی زدم ، "ابجی سودا" چه زود خودمونی می شد، چه خوش خیال بود!
حتما مامانم گفته بود نه که به اتاقم نیامد و چه خوب که نیامد.
چهل دقیقه ای به همان منوال گذشت که خانه ساکت شد
حتما رفته بودند!
خداروشکری گفتم و بلند شدم ، تختم و مرتب کرده و بعد از بستن موهام از اتاق خارج شدم.
_عه دخترم چه زود بیدار شدی!
_ ماشالا صدای خنده هاتون اینقدر بلنده ادم نمی تونه بخوابه.
با پایان حرفم خندید و گفت:
_ از بس که این یلدا شیرین زبونه،
سفره رو جمع نکردم ، بشین صبحانه بخور.
پوزخندی زدم و نشستم و بعد از خوردن صبحانه از خالی بودن خانه استفاده کرده رفتم تا دوش بگیرم.
ساعت نزدیکای یازده بود که رفتم کنار مادرم که در آشپزخانه غذا می‌پخت ایستادم.
می خواستم کمی بیشتر ازشون اطلاعات بگیرم!
مامان متوجه ام شد و گفت:
_ چیزی نیاز داری؟
سری تکان دادم .
_ نه حوصلم سر رفته ، گفتم یکم حرف بزنیم.
با این حرفم چشم هاش برق زد .
_ البته ، در مورد هرچی که دوست داری حرف بزنیم.
شونه ای بالا انداختم و سعی کردم طبیعی باشم.
_ نمی دونم ، یکم درمورد خانواده اقا رضا بگو ، حتما از دیدن من خیلی متعجب می شن.
آهی کشید :
_ رضا پدرش و تو بچگی اش از دست داده و از دار دنیا فقط مادرش براش مونده بود و خواهره بزرگش که پنج شش سال پیش مادرش رو هم از دست داد...خدا رحمتش کنه مریم خانوم خیلی زن خوبی بود! واقعا بعد از مرگش هممون داغون شدیم.
دیگه بعد از مرگ مادرش خواهرشم تک و تنها موند و بعد از تقسیم ارث و میراث رفت المان ، گفت اونجا راحت ترم.
و بعد ما تنها شدیم و رضاام که عاشق خانواده های پر جمعیته خیلی حالش خراب شد.
برای همین دوست داشت که توام با ما زندگی کنی!
اهانی گفتم و پرسیدم:
_ زن قبلیش چی؟ از هم جدا شدن؟
با بودن یلدا با شما مخالف نیست؟
شوکه نگاهم کرد که لب زدم:
_ خوب بلاخره نامادری و این حرف ها دیگه!
کدوم مادری میتونه از بچه اش دل بکنه و اونو بذاره پیش پدرش؟ تازه براش نامادری ام بیارن!
تیکه ام رو گرفت اما به روی خودش نیاورد و گفت:

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sahere
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه ngfc چیست?