ساحره قسمت پنجم - اینفو
طالع بینی

ساحره قسمت پنجم

_ مادر یلدا سر زایمان مرده!


رضا یلدا رو به سختی و با کمک مادر و خواهرش بزرگ می کرده تا اینکه با من آشنا شد و وقتی مطمئن شد می تونم از دخترش به خوبی مراقبت کنم، ازم خواست با هم ازدواج کنیم .
خدا شاهده تا الان که به این سن رسیده هیچ فرقی بین اونو بچه ی خودم نذاشتم.
راستشو بخوای بیشتر از تو دوسش نداشته باشم کمتر دوسش ندارم. همیشه سعی کردم براش مثل مادر باشم تا بچه جای خالی مادرشو حس نکنه!
پوزخندی رو لب هام نشست. من بی مادری کشیده بودم تا مادرم جای خالی مادر رو برای یک دختر غریبه پر کنه! چقدر جالب!
همونطور که داشت حرف می زد گوشیم تو جیبم لرزید. در آوردمش و نگاهی به صفحه کردم، پیامی از طرف مجید بود.
بازش کردم: امروز نهار بریم بیرون؟
لبخندی زدم و براش باشه ای فرستادم.
رو به مادرم که هم چنان داشت از دلسوزی ها و مادری کردن هاش برای یلدا می گفت کردم و گفتم:
_ تو برای یلدا مادر خوبی بودی و هستی، اینو می دونم. اما برای بچه ی خودت که از گوشت و خون خودت بود چیکار کردی؟!
تو منو کنار گذاشتی تا برای بچه ی مردم مادری کنی و به شوهرت و بقیه ثابت کنی که چه مادر مهربونی هستی!
با پایان حرفم رنگ از رخش پرید و دست از کار کشید.
بعد از چند دقیقه که از هنگی درآمد به تته پته افتاد‌.
پوزخندی زده و به سمت خروجی رفتم و همزمان گفتم:
_ برای نهار می رم بیرون، شاید تا شبم نیام. منتظرم نباشید.
و به سمت اتاقم رفتم .
دلم نمی آمد لباس های رنگی بپوشم، تنها کسی که برای پدرم عزاداری می کرد فقط خودم بودم!
امروز شب هفتش بود و حتما باید یه سر به مزارش می زدم.
لباس های ساده ی مشکی ای پوشیده و یک آرایش معمولی کردم، موهامو محکم بالای سرم دم اسبی بستم تا چشم هامو کشیده تر نشون بده.
مقداری پول داخل کیفم گذاشتم و خداحافظی سردی کردم که بی جواب موند و از خونه خارج شدم.
چنان حرفی بهش زده بودم که مطمئناً روش نمی شد تا چند وقتی پاپیچم بشه!
عینک دودی ام رو به چشمم زدم... تو روز اول اطلاعات خوبی گرفته بودم!
گوشیم زنگ خورد، مجید بود، تماس رو وصل کردم.
_ سلام، حاضری؟
_ الان از خونه زدم بیرون.
_ایول ایول...خوب فرز عمل می کنی! کجا بیام دنبالت؟
_ من اول می خوام یه سر برم بهشت زهرا... بهت خبر می دم اونجا بیا دنبالم.
_ خوب میام سراغت با هم می ریم بهشت زهرا دیگه ... اینطوری که زاحت تری!
_ ولی به جاش تو به زحمت می افتی.
_ این حرفا چیه، آدرس بده تا بیام.
باشه ای گفتم و آدرسو براش فرستادم و منتظر ایستادم تا بیاد.

بیست دقیقه ای طول کشید بیاد و منم تو این مدت رفتم از گل فروشی سرکوچه برای پدرم گل گرفتم.
سوار ماشین شدم.
_ گل برای منه خوشگل خانوم؟
چپ چپ نگاش کردم، خندید و راه افتاد‌.
_ موهاتو که بالا می بندی چشات خیلی ناز می شه‌.
_ چقدر ازم تعریف می کنی، خبریه؟
_ چه خبری می خواد باشه؟ بَده ازت تعریف کنم؟
شونه ای بالا انداختم و زیر لب زمزمه کردم:
_ سلام گرگ بی طمع نیست.
انگار حرفمو نشنید که گفت:
_ برم بهشت زهرا؟
سری تکون دادم و بقیه راه تا بهشت زهرا در سکوت طی شد.
وقتی به مزار بابا رسیدم از تعجب چشم هام گرد شد، بابا کسی رو نداشت که اینطوری قبرشو پر گل کنه!
مجید با فاصله ازم ایستاد تا راحت باشم.
خم شدم و دسته گلم رو روی مزارش گذاشتم. باید پولامو جمع و جور می کردم تا چهلِ بابا بتونم یه سنگِ درست حسابی براش بخرم و یه مراسم کوچیک بگیرم!
دستی روی خاکش کشیدم و زمزمه کردم.
_تو آروم بخواب بابا، من انتقاممونو ازشون می گیرم. معلوم نیست این زن باهات چی کار کرد که به این روز افتادی، اما اصلا دل نگران نباش، تک تک لحظات خوشی که با له کردن ما به دست آوردن رو زهرمارشون می کنم، کاری می کنم اون زن لعنت بفرسته به روزی که منو به دنیا آورده!
یه کم دیگه با بابا حرف زدم و بعد از فرستادن فاتحه ای بلند شدم.
مجید انگار تو دنیای دیگه ای بود که بعد از اینکه ۳ بار صداش زدم، متوجه ام شد.
_ حواست کجاست پسر؟
نم اشک رو تو چشم هاش دیدم، اما سریع چشم هاشو باز و بسته کرد و با لبخند گفت:
_ همین جا، بریم؟
سری تکون دادم و باهاش همراه شدم، با یادآوری چیزی ایستادم. وقتی متوجه شد ایستادم برگشت و سوالی نگاهم کرد، گفتم:
_ نمی خوای به پدر مادرت سر بزنی؟
گیج نگام کرد که ادامه بدم.
_ مگه نگفتی که تصاد...
پرید وسط حرفم و گفت:
_ تو شهر خودمون خاکشون کردند، بیا بریم.
اهانی گفتم و دیگه سوالی نپرسیدم، سوار ماشین شدیم، وقتی از قبرستون فاصله گرفتیم، ضبط ماشینو روشن کرد و سرخوش گفت:
_ الان میریم یه ناهار توپ می زنیم تا همه ی غما رو بشوره و ببره.
تک خنده ای کردم و چیزی نگفتم تا در خوش خیالی خودش بمونه!
تنها چیزی که می تونست غم منو بشوره و ببره، انتقام و به خاک زدن اون خانواده ی عوضی بود!
خانواده ای که روی خرابه های زندگی من و پدرم، خونه شون رو ساخته بودند!
 

در ماشین که باز شد از فکر و خیال بیرون آمدم و به مجید نگاه کردم.
_رسیدیما، نمی خوای پیاده شی؟
ببخشیدی گفتم و با خجالت پیاده شدم، مجید بعد از قفل کردن ماشین آمد و دستمو گرفت.
_ بیرون بشینیم یا داخل؟
به اطراف نگاه کردم، ماشینو جلوی یه رستوران سنتی پارک کرده بود که حدس می زدم بیرون از شهر باشه، من حواسم کجا بود آخه؟
_ بیرون! هوا خیلی خوبه.
سری تکون داد، به سمت تختی رفتیم و نشستیم .
_ اینجا غذاهاش حرف نداره، فضاشم که داری می بینی‌‌... حرفش تموم نشده بود که مردی مسن به سمت مون آمد، مجید بلند شد و با مرد دست داد و روبوسی کرد.
_ ببین کی اومده؟! کجا بودی پسر؟! چه عجب یادی از ما کردی.
_ عمو خجالتم نده که رو سیاهم، اصلا وقت نمی شد بیام. به جاش امروز با یه مهمون عزیز اومدم‌.
و به من اشاره کرد، به رسم ادب بلند شدم و سلام کردم.
پیر مرد با عینک ته استکانی اش منو از نظر گذروند و ریز خندید‌.
_ پس بالاخره دم به تله دادی.
با تعجب به مجید نگاه کردم که اونم خندید.
_ بشینید، بشینید جوونا تا یه چیزِ مشتی براتون بیارم.
بعد از رفتن اون مرد دوباره نشستیم.
_ چرا نگفتی که دم به تله ندادی؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_ اگه می گفتم دوست دخترمی که هم من و هم تو رو پرت می کرد بیرون، رو این چیزا خیلی حساسه‌! توام اولین دختری هستی که باهاش اومدم اینجا.
به گفتن باشه ای اکتفا کردم و بحث رو کش ندادم، چون نه اعصابشو داشتم، نه حوصله شو!
کمی بعد برامون کبابی آوردن که تا اون روز همچین کبابی نخورده بودم، واقعا معرکه بود.
ساعت حدودای پنج عصر بود‌ که برگشتم خونه. وارد خونه که شدم مادر به استقبالم آمد‌.
_ سلام عزیزم، خوش اومدی، خوش گذشت؟
سلامی زیر لب گفتم و سری تکون دادم و به طرف اتاق رفتم. فکر نمی کردم بتونه اینقدر زود حرفامو هضم کنه!
لباس هامو عوض کردم و به پذیرایی رفتم. من هنوز از شغل اون مردک چیزی نمی دونستم.
_ بشین چایی و میوه بیارم بخوریم‌.
به دنبالش رفتم و گفتم:
_ کمکت میکنم.
باز همون ذوق و امید واهی رو تو چشم هاش دیدم.
_ پس بی زحمت میوه ها رو از تو یخچال بیار.
منم همینو می خواستم، می خواستم در اوج امید و خوشحالی شون، ضربه ام رو بزنم تا فراموش نشدنی بشه!
میوه رو برداشتم و مامانم چایی ریخت، بعد باهم رو به روی تلویزیونِ خاموش نشستیم.
 

شروع کرد به پوست گرفتنِ پرتقال.
_ برای کار رفتی؟
دست پاچه گفتم:
_ فعلا سرشون شلوغه اما تا آخر هفته بهم وقت می دن.
سری تکون داد و چیزی نگفت، خیلی عالی گفتگو رو شروع کرده بود، دقیقا همونطور که من می خواستم!
_ راسی، کار آقا رضا چیه؟
_ حسابدار یه شرکته.
_ حسابدارِ چه شرکتی؟
مشکوک نگام کرد، گفتم:
_ خوب یه حسابدار معمولی که اینقدر حقوق نمی گیره! برای اینکه یه خورده اطلاعاتم بره بالا می پرسم، بالاخره رشته م حسابداری بوده!
انگار که کمی خیالش راحت شد، گفت:
_ فکر کنم فرش های دستباف و عتیقه و اینجور چیزا رو صادر می کنن. دقیق نمی دونم، کارشون تجارته دیگه!
آهانی گفتم و چایی مو برداشتم و کمی ازش خوردم‌.
_ یلدا کجاست؟ مدرسه که این ساعت تعطیله.
_ رفته کلاس رقص عزیزم، الانا پیداش می شه‌.
و با پایان حرفش زنگ به صدا درآمد‌.
_ دیدی گفتم.
و بلند شد و به استقبال دخترش رفت.
باید می فهمیدم محل کار شوهرش کجاست، شاید می تونستم نقطه ضعفی پیدا کنم و کاری کنم که اخراجش ‌کنن!
_ سلام آبجی سودا، چطوری؟
دست هامو محکم به هم فشردم تا داد نزنم و نگم خفه شو من خواهر تو نیستم!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم طبیعی باشم‌.
_ خوبم، تو خوبی؟
چشم هاش برق زد، اینم از خوش رفتاریم به وجد آمده بود.
_ آره، من یه دوش بگیرم زود میام حرف بزنیم، باشه؟
سرمو به علامت موافقت تکون دادم. یلدا رفت و من میوه ها و چایی ها رو بردم تو آشپرخونه و به اتاقم برگشتم.
تقریبا بعد از چهل دقیقه در اتاقم زده شد و با بفرمایید من، یلدا وارد اتاق شد.
_ می شه یه کم حرف بزنیم؟!
_ باشه، بیا تو .
آمد و کنارم روی تخت نشست. منتظر نگاش کردم. برای گفتن دودل بود و تته پته می کرد‌.
بی حوصله گفتم:
_ بگو...راحت باش!
نفس عمیقی کشید و به حرف آمد.
_ پس فردا، تولد یکی از دوستامه، تو کافه می خواد جشن تولد بگیره.
سری تکون دادم:
_ خب؟
_ مشکل اینه که اگه به مامان و بابا بگم، یا نمی ذارن برم یا تو حالت خوبش مامان باهام میاد .
سرشو انداخت پایین و ادامه داد:
خب هم اینکه خجالت می کشم از دوستام ، هم اینکه...
حرفش رو که خورد ،گفتم:
_ هم اینکه پسرم توشونه، آره؟
نگام کرد، لپاش گل انداخته بود.
_ آره... اما ببین نمی خوام راجع به من فکر بدی کنی، من.‌...من..
پریدم وسط حرفش:
_ عیب نداره یلدا... تو داره 18 سالت می شه! طبیعیه که بخوای با دوستات و دوس پسراشون بری بیرون! حالا چه کمکی از دست من بر میاد؟
 
 
_ مامان خیلی بهت اعتماد داره، می خواستم اگه وقتت خالیه ... تو... تو.. باهام بیای!
چشماشو ازم دزدید. خجالت می کشید، من تو سنِ این بودم چه کارا می کردم، اونوقت این به خاطر انجام چه کارایی می ترسه و نگرانه!
سکوتمو که دید گفت:
_ حرفم بیجا بود، ببخشید اصلا نشنیده بگیر!
پوزخندی زدم و گفتم:
_ باشه، میام!
 
 

بهشون کمک کردم تا سفره رو بچینن، بعد همگی دور سفره نشستیم. از تظاهر حالم بهم می خورد اما مجبور بودم.
یلدا نگاهی بهم انداخت و وقتی تایید منو گرفت به حرف آمد.
_ بابا جون؟
رضا نگاهی بهش انداخت و گفت:
_ جانم دخترم؟
_ پس فردا تولد یکی از دوستامه، میشه منم برم؟
این بار مامان به حرف آمد‌.
_ کدوم دوستت؟
_ ساره، همون که با هم میریم کلاس زبان .
آقا رضا یه قلپ از دوغشو خورد و گفت:
_ مادرت با مادرش حرف بزنه، خودم می رسونمت خونه اشون ، تمومم که شد زنگ بزن بیام دنبالت‌.
_ آخه بابا جون تولدشو میخواد تو کافه بگیره .
مامان گفت:
_ اما عزیزم من پس فردا نیستم که باهات بیام کافه!
پشت بند مامان، آقا رضا گفت:
_ تنها هم که نمی تونی بری عزیزم، کادوی دوستتو بده و ازش عذر خواهی کن‌ بگو نمی تونی بری.
یلدا با تردید بهم نگاه کرد، با آرامش لقمه ی تو دهنمو قورت دادم و گفتم:
_ من پس فردا کاری ندارم، اگه بخوای می‌تونم باهات بیام.
مامان و آقا رضا شوکه نگاهم کردند، حتما توقع نداشتند چنین چیزی بگم.
_ نمی دونم دخترم، آخه درسته که دو تا دختر جوون باهم برن کافه؟
حالم از عقاید پوسیده اش بهم می خورد!
آقا رضا گفت:
_ سودا که بچه نیست، می تونند با هم برن! فردا دو تا خواهر با همدیگه برن کادو بخرن، اگه خودتونم چیزی لازم داشتید بخرید، برات پول می ریزم به حسابت یلدا جان.
بغضمو همراه با قاشقِ بعدی قورت دادم.
من یک عمر از حمایت های پدرانه و نگرانی های مادرانه محروم بودم!
بعد از شام به اتاقم رفتم، کمی بعد یلدا در نزده وارد اتاق شد.
چشم های متعجبم رو که دید خجالت زده گفت:
_ وای ببخشید، از بس ذوق زده ام یادم رفت در بزنم. می گم سودا جان میای اتاقم لباسامو ببینی؟ نمیدونم چی بپوشم! اگه چیز بدرد بخوری نداشتم حداقل فردا بگیریم.
باشه ای گفتم و همراهش به اتاقش رفتم.
اتاقی به رنگ سفید یاسی، همه چیز دقیقا یا سفید بود یا یاسی‌!
به طرف کمدش رفت و در رو باز کرد‌‌ و دو تا لباس درآورد‌.
_ بین این دو تا موندم.
نگاهی به لباسها کردم، اگه اینا رو مجانی هم به من می دادند تنم نمی کردم!
نگاهش کردم‌.
_ ناراحت نمی شی اگه بگم هیچ کدوم خوب نیستن؟
بادش خوابید و لباس ها رو روی تخت گذاشت.
 

_ پس من چی بپوشم؟
دونه دونه لباس هاشو از نظر گذروندم، واقعا هیچ سلیقه ای نداشت.
_ فکر نمی کنم تیپ رفیقات اینطوری باشه.
_ اونا همه شون خیلی خفن تیپ می زنن، اما مامان نمی ذاره که من مثل اونا لباس بپوشم!
مادرمو می شناختم و می دونستم که افکار و عقایدش مال بیست سال پیشه.
در کمدشو بستم و بهش گفتم دنبالم بیاد.
به اتاقم رفتیم، تقریبا جثه اش مثل خودم بود و لباس هام بهش می خورد.
بارونی زرشکی رنگم رو از ‌کمد درآوردم و مقابلش گرفتم.
_ این رنگ خیلی بهت میاد. با شلوار و شال طوسی معرکه می شه، می تونی کیف و کفشتم زرشکی برداری.
قیافه اش رو که دیدم رفتم و از کمدم شال و شلوار طوسی ام برداشتم.
_ فقط فکر کنم کتونی زرشکی ندارم، بیا این کیفم بگیر.
و کیفم رو هم بهش دادم‌.
تا چند لحظه هنگ نگاهم کرد و بعد ذوق زده پرید بغلم.
_ وای سودا، خیلی خیلی مرسی، اینا خیلی معرکه ان!
دستم رو هوا خشک شد، قدرت هیچ کاری رو نداشتم. قلبم محکم به سینه ام می زد. فکر کنم این اولین کسی بود که بدون هیج غرضِ جنسی بغلم کرده بود.
رهام کرد و لباس ها رو گذاشت سرجاش.
_ اینا اینجا بمونه پس، فردا عصر بریم کادو بخریم.
سری تکون دادم، یلدا بازم تشکر کرد و بعد از گفتن شب بخیر از اتاق خارج شد.
روی تخت نشستم. سرمو تکون دادم و به خودم گفتم نباید بذاری این کارای الکی شون دلِ تو رو نرم کنه سودا، اینا همه شون دزدن، اینا زندگی تو رو ازت دزدیدن، حق نداری خامِ کاراشون بشی!
با همین خیالات به خواب رفتم.
** عصر با یلدا رفتیم خرید، همینطوری بی هدف مغازه ها رو می گشتیم که بی حوصله گفتم:
_ اصلا می دونی می خوای چی بخری؟
وقتی نگاه خیره اش رو دیدم، رد نگاهشو گرفتم که به ساعتی برخورد کردم.
_ الان فهمیدم بیا بریم.
بعد از خریدن ساعت خواستیم برگردیم خونه که گفت:
_ راسی کتونی زرشکی ندارم که، بیا بگیریم!
سری تکون دادم و بعد از خریدن کتونی و خوردن بستنی بالاخره به خونه رفتیم.
یلدا نشست و خرید هاشو به مامان نشون داد، منم به اتاق رفتم.
بدجوری خمار بودم!
در رو قفل کردم و سیگارمو برداشتم و رفتم جلوی پنجره که گوشیم زنگ خورد، مجید بود.
سیگارمو روشن کردم و کامی ازش گرفتم و هم زمان با بیرون دادن دود، تلفن رو جواب دادم:
_ چطوری؟
_ خوبم، تو خوبی؟ کجایی؟
_ خوبم، خونم!
_ یعنی تا من زنگ نزنم شعور نداری ازم خبر بگیری؟ دیگه بهم برمی خوره ها!
خنده ای کردم.
_ ببخشید، مشغول بودم. چی کارا می کنی حالا؟
_ هیچی، فردا بریم بیرون؟
 
 
_ فردا می خوام برم تولد، بعدش بهت زنگ می زنم و قرار می ذاریم.
_ تولد کی؟
_ داستان داره، دیدمت می گم!
بعد از کمی حرف های معمولی تلفن رو قطع کردم و سیگارمم خاموش کردم.
اون شبم مثل باقی شب ها گذشت و من زود به خواب رفتم!
 

بعد از نهار مامان به خونه دوستش رفت و یلدا به اتاقم آمد.
_ خب کم کم آماده بشیم‌.
سری تکون دادم و از کمد، لباسای خودم و لباس هایی که قرار بود یلدا بپوشه برداشتم.
_ به نظرت آرایش کنم؟
متعجب نگاهش کردم‌.
_ مگه نمی کنی؟
شونه شو بالا انداخت.
_ بابا خوشش نمیاد. منم جز مهمونیا و عروسی ها آرایش نمی کنم.
_ بشین رو صندلی.
به حرفم گوش داد و من مشغول شدم و سعی کردم دخترونه و ملایم آرایشش کنم.
کارم که تموم شد عقب رفتم و سوتی زدم.
_ بببین چه ناز شدی‌.
تو آینه به خودش نگاهی انداخت .
_ وای سودا کارت حرف نداره، من برم موهامو سشوار بکشم و لباس هامو بپوشم تا تو آماده بشی.
از اتاق خارج شد. نشستم پشت میز و آرایش کاملی کردم و موهامو محکم بالای سرم جمع کردم، بعد لباس هامو پوشیدم و از اتاق خارج شدم.
همراه یلدا از خونه زدیم بیرون و سوار آژانس شدیم.
_ یلدا محل کار بابات کجاست؟
متعجب نگاهم کرد.
_ برای چی؟
_ می خوام ببینم اگه کافه نزدیک اونجا باشه حواسمونو جمع کنیم، چون اگه بابات با این وضع ببینتمون خیلی بد می شه!
_ نه، بابا محل کارش اون طرفا نیست. من فقط یه بار رفتم اونجا، تقریبا می شه سمت غرب شهر.
اینقدر سوال پرسیدم تا بالاخره تونستم آدرس دقیق محل کار باباشو بفهمم.
خوشحال از اینکه این تولد مسخره به دردم خورده، لبخندی زدم‌.
ماشین ایستاد و بعد از حساب کردن کرایه پیاده شدم.
یلدا دستمو گرفت .
_ خیلی استرس دارم سودا، کاش همه چی خوب پیش بره‌.
دستشو فشار دادم.
_ اتفاق بدی نمی افته بیا بریم.
وارد کافه شدیم. یلدا منو به طرف میز بزرگی که ۳ تا دختر و ۴ تا پسر نشسته بودند برد‌.
با دیدنمون همگی بلند شدند‌.
_ وای یلدا جونم اومدی .
کنار ایستادم تا سلام و احوال پرسی شون تموم شه.
بعد از دقایقی یلدا دستمو گرفت و جلو برد‌.
_ بچه ها سودا خواهرم.
و دوستاشو یکی یکی معرفی کرد و من باهاشون آشنا شدم‌.
از همون اول متوجه نگاه میثم یکی از پسرا که ۲۰ سالش بود شدم. یه جور خاصی به یلدا نگاه می کرد و یلدا هم معذب می شد.
از بین حرفاشون متوجه شدم اونی که تولدشه هنوز نیامده .
تلفن زهرا دوستِ یلدا زنگ خورد.
_ وای بچه ها دارن میان. برم بگم اهنگ تولدو بذارن، یلدا توام کیک رو بگیر‌.
یلدا آب دهنشو قورت داد و بلند شد.
همزمان با پخش آهنگ تولد، در کافه باز و دختر پسری وارد شدند‌.
دختره که مثلا خبر نداشت، کلی ذوق کرد و من پوزخندی به مسخره بازی هاشون زدم‌!
تو این بین نگاهم افتاد به چشم های خیس یلدا و نگاه خیره اش به پسری که تازه اومده بود.
حالا فهمیدم داستان از چه قراره!
یلدا خانوم عاشق دوست پسر رفیقش شده بود!
 

اون تولد بچگانه با تمام مسخره بازیاش گذشت و ما از کافه خارج شدیم.
_ یلدا می تونی تنهایی بری خونه؟ من باید برم جایی.
نگاهم کرد و گفت:
_ آره البته، بازم مرسی سودا، خیلی بودنت خوب بود.
لبخندی زدم و براش آژانسی گرفته و فرستادمش خونه و خودم به مجید زنگ زدم و بعد از حرف های معمولی گفتم:
_ خب کجا بیام؟
_ ادرس بده بیام دنبالت.
باشه ای گفتم و بعد از دادن ادرس گوشی رو قطع کردم.
جلوی کافه ایستاده بودم که میثم همون پسری که تمام تولد خیره ی یلدا بود، از کافه خارج شد‌.
با دیدنم به طرفم آمد.
_ با یلدا نرفتید؟!
می دونستم می خواد بفهمه یلدا کجاست.
_ یلدا رفت خونه، من جایی کار دارم.
_ اگه می خواید برسونمتون.
_ نه ممنون، دوستم میاد دنبالم.
باشه ای گفت و خواست بره که انگار چیزی یادش آمد که دوباره گفت:
_ ببخشید سودا خانوم، می شه یه سوال بپرسم؟
_ البته بفرمایید.
_ یلدا به شما چیزی نگفته؟
_در چه مورد؟
سرشو انداخت پایین و زمزمه کرد:
_ در مورد من!
ماجرا رو فهمیدم، ‌خواستم چیزی بگم که ماشین مجید رو سر خیابون دیدم.
_ من الان باید برم، بعدا صحبت می کنیم.
و از کنارش گذشتم که گفت:
_ حداقل شماره تونو بهم بدید تا بتونم پیداتون کنم.
برگشتم و شماره مو دادم و با خداحافظی به طرف ماشین مجید رفتم و سوار شدم.
_ اون کی بود؟!
_ یه پسر ۲۰ساله که خاطرخواهِ خواهرِ دبیرستانی‌ام شده‌.
_ مگه تو خواهر داشتی؟
_ در اصل دختر شوهر مادرمه.
چشم های شوکه اش رو که دیدم خیلی مختصر داستان مادرم و تولد رو براش تعریف کردم.
_ اوه سودا، دم مامانت گرم!
_ چرا؟
_هیچ کس اینقدر خوب نیست که بتونه کامل برای بچه ی همسرش مادری کنه.
_ هیچ آدمی ام دختر خودشو ول نمی کنه!
_ بس ‌کن سودا اونا طلاق گرفتند،مثل خیلیای دیگه! اگه ولت کرده بود هیچ وقت دنبالت نمی اومد که به خونه اش بری، بچگانه فکر نکن، اون دوست داره!
هیچکس نمی تونست منو درک ‌نکنه، هیچکس جای من زندگی نکرده بود!
با داد گفتم:
_ وایسا میخوام پیاده بشم.
_ چی داری می گی؟
_ می گم وایسا وگرنه در رو باز می کنم.
حرفمو جدی نگرفت که دست بردم سمت دستگیره‌.
_ یک ، دو..
هنوز سه رو نگفته بودم که به شدت کنار خیابان ترمز کرد و من سریع پیاده شدم.
به سودا سودا گفتنش توجه نکردم و برخلاف راهِ ماشین ها دویدم تا نتونه دنبالم بیاد.
 

سوار آژانس شدم و آدرس محل کار اون عوضی رو دادم. من باید انتقامم رو می‌گرفتم! باید هر طور شده تاوان اون همه سال تنهایی و زجر و مرگ پدرمو ازشون می گرفتم.
گوشیم تو دستم لرزید، مجید بود.
رد تماس دادم و گوشیمو خاموش کردم.
سعی کردم آروم باشم، چند تا نفس عمیق کشیدم.
آروم باش، تو به حرف بقیه چیکار داری؟ تو کار خودتو می کنی‌ سودا!
_ فکر کنم همین ساختمونه خانوم.
نگاهی به ساختمون بلندِ رو به روم انداختم. اسمشو خوندم ،"شرکت ابزار آلات کیانمهر". خودش بود!
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم.
یعنی کل ساختمون مال خودش بود؟
می رفتم چی می گفتم؟ چه سوالی می‌پرسیدم وقتی خودمم نمی دونستم دنبال چی ام؟
رفتم سمت ساختمون، آب دهنمو قورت دادم .
نگهبان با دیدنم به سمتم آمد.
_ بفرمایید خانوم، با کی کار دارید؟
-ببخشید من دنبال شرکت اقای کیانمهرم، کدوم واحده؟
_ دخترم تمام این ساختمون مال آقای کیانمهره‌.
دهنم از تعجب باز موند‌. اینا دیگه کی بودند! پس بگو اقا چطوری این همه وضعش خوب شده!
_ من می تونم ایشون رو ببینم؟
_ خانوم محترم ایشون وقت ندارن هر آدمی رو که وارد شرکت می شه ببینن، کارتون چیه؟
تو ذهنم دنبال بهانه ی مناسبی می گشتم، اولین چیزی رو که به ذهنم خطور کرد به زبون آوردم.
_ راستش من یه تحقیقی دارم، می خوام بدونم ابزار الات رو به چه کشورهایی صادر یا وارد می کنن، کلا یه خورده اطلاعات در این مورد می خوام! شما می تونید کمکم کنید؟
_ من به نگهبان ساده ام، چه کمکی می تونم بکنم آخه.
_ پس اجازه بدید برم بالا، شاید یکی بتونه کمکم کنه!
_ من که اجازه ندارم خانوم، لطفا برام دردسر درست نکنید.
_ من کمکش می کنم آقای رضایی‌.
برگشتم سمت صدا و آقای نسبتا جوون و خوش‌پوشی رو دیدم.
_ من امیر توکلی هستم، مدیر عامل این شرکت. فکر کنم بتونم اطلاعاتی رو که می خواید بهتون بدم. بفرمایید بریم بالا.
می دونستم اگه برم بالا ممکنه با آقا رضا رو به رو بشم و این تمام نقشه هامو خراب می کرد.
_ نمی شه بریم کافه؟ همین کافه ی بغل شرکت .
ابرویی بالا انداخت و به ساعتش نگاه کرد.
_ راستش یه ربع دیگه جلسه داریم، اگه می تونی بعد جلسه بریم.
خیلی دیر می شد اما واقعا نمی تونستم چنین موقعیت خوبی رو از دست بدم.
_ اما فکر کنم دیرت می شه، دانشجویی درسته؟
و سراپام رو برانداز کرد.
دل رو به دریا زدم و گفتم:
_ من تو کافه منتظرتون می مونم.
سری تکون داد و باشه ای گفت و به طرف آسانسور رفت.
با هیجان ممنونی گفتم و از ساختمون خارج شدم و به سمت کافه رفتم.

تقریبا یک ساعتی تو کافه نشسته بودم اما هنوز نیامده بود.
هم هیجان داشتم، هم ترس، هم استرس!
ساعت تقریبا هفت شب بود و طبق قانون های مسخره‌ شون مثلا من الان باید خونه باشم!
دیگه از آمدنش ناامید شده بودم که در کافه باز شد و وارد شد‌.
با چشم دنبالم می گشت که دستمو بردم بالا و گفتم:
_ آقای توکلی.
وقتی منو دید، لبخندی زد و به سمتم آمد‌.
به احترامش بلند شدم.
_ سلام ، ممنون که اومدید .
اشاره ای به صندلی‌ام کرد‌.
_ ممنون که صبر کردی، لطفا بشین راحت باش.
لبخندی زدم و نشستم.
_ چرا چیزی سفارش ندادی؟
_ اتفاقا یه قهوه خوردم!
گارسون با اشاره ای که بهش کرد به طرف میزمون آمد.
_ افتخار می دید با بنده هم یه فنجون میل کنید؟
_ البته، چرا که نه؟
دو تا قهوه سفارش داد و گارسون رفت.
نگاهی به ساعت انداختم، داشت دیر می شد، باید زودتر سوالاتی رو که می خواستم می پرسیدم.
_ دیرت شده؟
_ کمی، اما هنوزم وقت دارم، راستش می خواستم در مورد شرکت تون کمی اطلاعات داشته باشم، برای تحقیقاتم به دردم می خوره!
_ شنیدم که می گفتی، می خوای دقیقا چی رو بدونی؟
و ادای فکر کردن درآورد و گفت:
_ آها...می خوای بدونی دقیقا چی صادر می کنیم، چی وارد می کنیم، کلا کارمون چیه؟
سرمو به علامت تایید تکون دادم.
_ تقریبا می شه گفت همینا!
خم شد روی میز و آهسته گفت:
_ دفتری چیزی آوردی که حرف هامو یادداشت کنی تا یادت نره؟!
قهوه ها رو آوردند و اون خودشو عقب کشید و پاشو روی پاش انداخت.
_ من حافظه ی خوبی دارم، نیازی به نوشتن نیست، شما بفرمایید‌.
و خوشحال از اینکه قدم بزرگی برداشتم زل زدم به دهنش .
خیلی آروم و ریلکس مشغول ریختن شکر تو قهوه اش شد، چقدر کند کار می کرد!
بعد از دقایقی که برای من به اندازه ی چند ساعت طول کشید، کمی از قهوه اشو نوشید و زل زد به چشم های کنجکاوم.
_ پس اینو یادت نره: هیچکس اینقدر خر نیست که اطلاعات شخصیِ شرکت شو به یه دختر ۲۰ساله بده که ادعا می کنه مثلا برای تحقیقات آمده!
بعد پوزخندی زد و گفت:
_ از رقیبامون انتظار بیشتری داشتم، حالا از طرف کدومشون آمدی؟ چی بهت دادند که جرات جلو آمدن رو پیدا کردی؟
گیج نگاهش کردم و با ترس گفتم:
_ آقای توکلی من اصلا متوجه حرفاتون نمیشم! کدوم رقیب؟ کدوم دروغ؟
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sahere
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه dqaaf چیست?