ساحره قسمت ششم - اینفو
طالع بینی

ساحره قسمت ششم

خنده ای کرد و گفت:


_ بسه بچه جون، می گم نقشه ات لو رفته! حالا اگه بگی از طرف کدومشونی و چقدر گرفتی کاریت ندارم!
محکم و قاطعانه گفتم:
_ من از طرف هیچ شرکت یا شخصی نیامدم، من برای تحقیقاتم آمدم. شما که تمایل نداشتید با من همکاری بکنید چرا بیخودی منو علاف خودتون کردید؟
خواست حرفی بزنه که بلند شدم.
_ روز خوش آقای توکلی، شرکت برای تحقیق زیاده!
و به پوزخندش توجهی نکردم و از کافه خارج شدم.
مرتیکه ی عوضی! کلی منو علاف خودش کرده تا بگه که نمی گم! انگار می مرد اینو همونجا می گفت!
آژانسی گرفتم و آدرس خونه رو دادم، به محض روشن شدن گوشیم، صدای زنگش بلند شد.
نگاهی به صفحه انداختم، با دیدن شماره مادرم تلفن رو جواب دادم و قبل از اینکه حرفی بزنه، گفتم:
_ برای یکی از دوستام مشکلی پیش اومده بود، الان تو آژانسم و دارم بر می گردم!
_ سلام دخترم، باشه مراقب خودت باش منتظرتیم. فعلا!
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم.
تیرم یه سنگ خورده بود، حالا باید چی کار می کردم؟ چطوری سر از کارشون در می آوردم و نقطه ضعفی ازشون پیدا می کردم؟
ماشین که ایستاد کرایه رو حساب کردم و به سمت خونه رفتم.
تا وقت شام حرفای معمولی رد و بدل شد و من تمام فکر و ذهنم مشغول ریختن نقشه ی جدید بود .
بعد از شام به اتاقم رفتم تا بتونم دقیق تر فکر کنم اما هیچ راهی به ذهنم نمی رسید، محال بود بتونم وارد اون شرکت بشم!
تقریبا نیمه های شب بود که بخاطر خشکی گلوم و سردرد از اتاق خارج شدم تا قرصی چیزی بخورم که با شنیدن زمزمه های آرومِ مامان و شوهرش تو اتاق خوابشون ناخواسته گوشام تیز شد.
با شنیدن اسم شرکت و کیانمهر کنجکاو شدم تا بفهمم درباره چی صحبت می کنن!
_ رضا این خیلی خطرناکه، ریسکش بالاست، این آدما قدرت زیادی دارن ما حریف شون نمی شیم.
_ میگم من مدرک دارم زهرا، مدارک و اسنادی که دارم نشون می ده اونا دارند قاچاق عتیقه انجام می دن! من نمی تونم با این عذاب وجدان زندگی کنم، باید برم به پلیس همه چیزو بگم!
_ اما اگه بگی شرکت به اون بزرگی رو می‌بندن ،کلی آدم، از جمله خودت بیکار می شی! حتی ممکنه پای خودتم گیر باشه!
_ نگران نباش، من سهم خودمو از اون شرکت می گیرم‌، اما اگه حتی بیکار بشم نمی ذارم این آدما به کارهای کثیفشون ادامه بدن!
_ حداقل یه کم صبر کن یا با خود آقای کیانمهر صحبت کن! فکر می کردم واقعا اون آدم خوبی باشه! شاید اصلا تو اشتباه متوجه شدی.
با قطع شدن صداشون بی خیال قرص شدم و سریع به سمت اتاقم رفتم‌‌.
 
دستمو جلوی دهنم گرفتم تا از فرط خوشی جیغ نزنم.
خدایا شکرت که خودت راه رو بهم نشون دادی!
نفهمیدم چطوری اون شب رو صبح کردم تا بتونم نقشه ی بی نقصم رو عملی کنم!
الان دیگه دقیقا می دونستم چیکار کنم!
 

صبح با خوشحالی از خواب بیدار شدم و با اهل خونه صبحونه خوردم‌.
لبخند از رو لبم دور نمی شد و همین باعث تعجب بقیه شده بود!
بعد از صبحونه و رفتن رضا و یلدا، مامانم گفت خرید داره و از خونه بیرون رفت.
فکر نمی کردم اینقدر زود موقعیت جور بشه! با سرعت رفتم سمت اتاقشون، چرخی تو اتاق زدم، نمی دونستم از کجا شروع کنم؟
شروع کردم دونه دونه کشوها رو گشتم اما چیزی پیدا نکردم.
رفتم سمت کمد که چشمم به کاغذی افتاد که از زیر فرش بیرون آمده بود.
رفتم سمتش و فرش رو کنار زدم، چند تا کاغذ و پوشه و عکس بود، اسم کیانمهر رو که دیدم فهمیدم خودشه!
گوشیمو در آوردم و سریع ازشون عکس گرفتم و دوباره همه چیزو سرجاش گذاشتم و از اتاق خارج شدم.
حالا نوبت آقای کیانمهر بود!
سریع لباس های ساده ای پوشیدم و منتظر شدم مامان برسه خونه .
وقتی وارد خونه شد و منو حاضر و آماده دید با تعجب گفت:
_ کجا می ری اول صبحی؟
_ بلاخره داره کارم جور می شه! دعا کن به خواسته ام برسم.
لبخندی زد و گفت:
_ان شاءالله که موفق می شی عزیزم!
خداحافظی کردم و از خونه بیرون آمدم.
برام ارزوی موفقیت کن! آره! برای نابودی خودتون این کارو بکن!
با پوزخند سوار ماشین شدم و آدرس شرکت رو دادم.
تو ذهنم داشتم نقشه هامو می‌چیدم، باید به بهترین نحو ممکن کارمو انجام می دادم.
بعد از حساب کردن کرایه از ماشین پیاده شدم و وارد ساختمون شدم.
نگهبان با دیدنم بلند شد.
_ باز چی می خوای دختر جون؟
_ مزاحم نمی شم فقط ازتون یه خواسته دارم.
کاغذی رو که از قبل نوشته بودم مقابلش گرفتم: - وقتی آقای کیانمهر اومد اینو بهشون بدید.
مردد نگاهم کرد.
_ خواهش می کنم، این چیز بدی نیست، این شرکت، حتی کار همه ی کارمندا و شما به این بستگی داره! لطفا به خاطر خودتونم شده این کارو بکنید، فقط همین کاغذو بهش بدید بخونه، اون خودش می دونه چی کار کنه! خواهش می کنم.
کاغذ رو ازم گرفت و سری تکون داد.
_ آقا یه کم دیگه میاد شرکت ،بهش می دم، امیدوارم که پشیمون نشم!
_ نه پشیمون نمی شی، قول می دم.
و بازم تشکری کردم و از ساختمون خارج شدم و رفتم کافه ی بغلی نشستم.
گوشیمو درآوردم و شروع کردم به خووندن اون مدارک .
مغزم سوت کشید، چطوری می تونستند این کارا رو بکنند؟
واقعا یه آدم چقدر می تونست کثیف باشه!
تقریبا چهل دقیقه گذشته بود و من از استرس داشتم می مردم که گوشیم زنگ خورد.
شماره ناشناس بود، لبخندی زدم و تماس رو وصل کردم.
_سلام، بفرمایید.
_ سلام، من کیانمهرم، باید ببینمت.
_ اینو که خودم فهمیدم، می تونی بیای کافه ی بغلی شرکتتون!
و تماس رو قطع کردم.
 

دستی به شالم کشیدم و خودمو مرتب کردم.
کمی بعد در کافه باز شد و مردی خوش پوش و اتو کشیده وارد شد.
نگاهی به اطراف انداخت، بلند شدم ایستادم،منو دید و به سمتم آمد.
_ آقای کیانمهر؟
_ پس اون دختر تویی؟!
و از نوک پا تا فرق سرم رو از نظر گذروند.
_ بله، منم.
نشستم سرجام و اون هم نشست.
گارسون به سمتم آمد ،
_من یه قهوه می خوام شما چی؟
سرشو به علامت منفی تکون داد، اما من براش یه آب سفارش دادم.
نگاهی بهش کردم، موهای جوگندمی، چشم های قهوه ای و چهره ای معمولی اما بهتر از چیزی بود که تو ذهنم مجسم کرده بودم!
_ تو درباره اون مدارک چی می دونی؟ اصلا از کجا معلوم اونا دست توئه؟
گوشیمو برداشتم و عکس ها رو مقابلش گرفتم،
_ اینم مدرک، حالا بهتون ثابت شد دروغ نمی گم؟
با دقت عکس ها رو نگاه کرد، دستشو جلو آورد گوشیمو ازم بگیره که دستمو عقب کشیدم و گوشی رو گذاشتم تو کیفم.
_ البته واقعیشم تو خونمونه!
و خنده ی ریزی کردم.
دست هاشو مشت کرد و از بین دندون های گره خورده ش گفت:
_ اینا چطوری به دستت رسیده؟
_ باید تو انتخاب کارمندات دقت بیشتری کنی آقای کیانمهر!
شوکه نگاهم کرد، ادامه دادم:
_ یه حسابدار خداشناس داری که اینارو پیدا کرده و می خواد به پلیس نشون بده!
_ داری در مورد کی صحبت می کنی؟ من کلی حسابدار دارم!
_ دیگه نمی تونم آدرس دقیقِ پدر خوانده مو بدم که بری مامانمو بیوه کنی!
با دیدن چشماش که از تعجب گرد شده بود پوزخندی زدم‌.
گارسون سفارش ها رو آورد، بعد از رفتنش خم شدم رو میز و با صدای آرام اما محکمی گفتم:
_ ببین آقای کیانمهر، رک صحبت می کنم، یا شرایط منو قبول می کنی و من مدارک رو تمام و کمال بهت تحویل می دم، یا اینکه به فردا نرسیده با این زندگی تجملاتی خداحافظی می کنی و به زندان می ری! یه جورایی از عرش به فرش رسیدنه دیگه! در ضمن برای قبول شرایطم تا قبل از پایان تایم کاری امروز وقت داری، چون مدارک هنوز تو اتاق خودشه و من باید قبل از اینکه به خونه برگرده، برم و برشون دارم، یه خورده کارم سخته!
لیوان آب مقابلش رو برداشت و کمی ازش خورد، می دونستم که بهش نیاز پیدا می کنه!
گره کراواتش رو شل کرد و گفت:
_ مگه نگفتی پدر خونده ته، چرا داری این کارو باهاش می کنی؟ چرا باید باهاش دشمن باشی؟
با اخم زمزمه کردم:
_ اونش به تو ربطی نداره! اینطور که معلومه تو دلت می خواد بری زندان! باشه برای من که مشکلی پیش نمیاد.
و بلند شدم برم که گفت:
_ بشین، بگو چقدر پول می خوای!
نشستم سرجام، یه بار دیگه تصمیمی رو که گرفته بودم توی ذهنم مرور کردم و مصمم گفتم:
_ من پول نمی خوام!
 
 
ابرویی بالا انداخت و پرسید:
_ پس چی می خوای؟
زل زدم به چشم هاش، من برای ادامه کارم به قدرت یه آدمی مثل اون نیاز داشتم.
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
_ باید با من ازدواج کنی!
 

حرفم که تموم شد، با استرس بهش زل زدم به این امید که شاید از حالت چهره اش جوابشو بفهمم.
بعد از دقایقی ابروهاشو بالا انداخت و بعد بلند زد زیر خنده، طوری که همه برگشتند و به ما نگاه کردند.
_ شوخی جالبی بود بچه جون! حالا شرط واقعیت رو بگو.
چشم هامو بهم فشردم و نفس عمیقی کشیدم‌.
_ من شوخی نکردم!
زل زد به چشم هام و تو کسری از ثانیه برزخی شد.
_ من حداقل بیست سال ازت بزرگترم! من زن دارم، می فهمی چی می گم؟
_ منم نگفتم که قراره یه ازدواج واقعی باشه! فقط می خوام برای مدتی اسمم تو شناسنامه‌ات باشه تا بتونم کارمو انجام بدم. من دارم از خونه ام دزدی می کنم برای اینکه جنابعالی نری زندان، فکر می کنی بعد از این کار منو تو اون خونه راه می دن؟
_ می تونم برات خونه بخرم، به قدری پول بهت می دم که تا آخر عمر نیاز به کار کردن نداشته باشی!
فنجون قهوه ام رو برداشتم و کمی ازش نوشیدم.
_ من نمی خوام اینقدر پول به پام بریزی آقای کیانمهر، فقط ازت می خوام برای مدتی منو توی خونه ات تحمل کنی! مردم فکر می کنن ما ازدواج کردیم اما در اصل من و شما فقط یه همخونه ی ساده ایم! صبح تا شبم می رم بیرون تا حضورم اذییت تون نکنه!
پاهاشو عصبی تکون می داد، دستی به موهاش کشید.
ادامه دادم:
_ من دارم بهت کمک می کنم که از این درگیری نجات پیدا کنی، توام باید بهم کمک کنی تا کارمو انجام بدم.
_ چه کاری؟
نگاهی به ساعت کردم و گفتم:
_ اونش دیگه به خودم مربوطه.
بلند شدم و ایستادم.
_ خوب فکراتونو بکنید! به زنتون هم بگید. فکر کنم تحمل یه ازدواج صوری از اعدام و از دست دادن همه چیز راحت تر باشه! منتظر خبرتونم، شماره مم که دارید! روز خوش آقای کیانمهر.
و بعد از حساب کردن از کافه خارج شدم‌.
نفس عمیقی کشیدم و آژانسی گرفتم تا به خونه برم.
تقریبا یه جورایی مطمئن بودم که قبول می کنه، تحمل زنِ دوم، از زندان راحت تر بود.
با لبخند وارد خونه شدم، مادر به استقبالم آمد.
_ به به! می بینم که خنده از لبات نمی افته! کارت درست شد؟
مانتوم رو از تنم درآوردم.
_ تقریبا یه جورایی میشه گفت درست شد! منتظر خبرشونم، نهار داریم؟
_ آره عزیزم بشین تا بیارم.
رفتم سرویس بهداشتی و دست و صورتمو شستم، گوشیمو برداشتم و کنارم گذاشتم تا هروقت زنگ خورد متوجه بشم.
نهارو خوردیم و سفره رو جمع کردیم.
طول و عرض اتاق رو طی کردم، بی صبرانه منتظر زنگش بودم اما خبری ازش نبود.
چند ساعتی گذشته بود، دیگه کم کم داشتم فکر می‌کردم نمی خواد قبول کنه که گوشیم زنگ خورد.
 

نگاهی به شماره کردم، خودش بود‌.
بعد از کمی تعلل جواب دادم تا نفهمه خیلی منتظرش بودم.
_ سلام آقای کیانمهر .
_ مدارک رو بردار بیار به این آدرسی که بهت می دم.
لبخندی زدم و نشستم روی تخت.
_پس قبول کردی‌.
_ منتظرتم.
و قطع کرد و دقایقی بعد پیامی فرستاد که حدس می زدم آدرس باشه.
حالا باید مدارک رو برمی‌داشتم!
از اتاق خارج شدم، مامان جلوی تلویزیون نشسته بود و فیلم می دید.
حالا باید چطوری می رفتم تو اتاق شون؟
یه فکری به سرم زد، رفتم کنارش نشستم‌.
_ مامان امشب شام چی داریم؟
نگاهم کرد و گفت:
_می خوام قیمه درست کنم، چطور؟
_ هیچی، می گم میشه لطفا یه روز دلمه درست کنی؟ خیلی وقته هوس کردم.
لبخندی زد و گفت:
_ آره چرا که نه، اصلا بذار الان برم خریداشو انجام بدم، امشب درست کنیم، یلدام چند وقته هوس کرده‌‌‌.
بازم یلدا .... بازم دختر عزیزش!
دلم می خواست داد بزنم بگم حداقل اسمشو نمی آوردی تا باور کنم منم برات مهمم و داری این کار رو فقط به خاطر من انجام می دی!
اما سکوت کردم و چیزی نگفتم!
به محض رفتنش به سمت اتاق رفتم و مدارک رو برداشتم.
پیامشو باز کردم تا آدرس رو ببینم که دیدم نوشته شناسنامه و مدارکتم بیار.
لبخندی به لب هام نشست، با آرامش نشستم پشت میز و آرایش کامل اما ملایمی کردم.
هنوزم دلم نمی‌اومد لباس های سیاهم رو دربیارم، بازم تیپی مشکی زدم و روی تکه کاغذی نوشتم: " کاری برام پیش آمده اما برای شام میام خونه‌ " و کاغذ رو به در یخچال چسبوندم و از خونه خارج شدم‌.
سر راه از مدارک و عکسا کپی گرفتم، به این آدما اعتباری نبود!
از تاکسی که پیاده شدم، به خونه ای که مقابلم بود نگاه کردم، روی چه حسابی باید بهش اعتماد می کردم و وارد خونه می شدم؟
بیخیال سودا، مگه چی می خواد بشه؟
سری تکون دادم و بدون توجه به افکار مزاحم و منفی زنگ رو زدم‌.
معلومه منتظرم بودند چون بدون هیچ سوالی در رو برام باز کردند.
وارد شدم، چه ویلای مجلل و باشکوهی! دهنم از تعجب وامونده بود، قصری بود برای خودش!
محکم راه رفتم، قرار بود از این به بعد من تو این خونه زندگی کنم.
از مسیر سنگ فرش که گذشتم، شالم رو مرتب کردم و زنگ رو فشردم‌.
زنی میانسال که احتمالا خدمتکار خونه بود در رو برام باز کرد و خوش آمدی گفت.
سرمو تکون دادم و وارد شدم.
_ اقا تو سالن منتظرتون هستند، دنبال من بیاید لطفا .
بی حرف دنبالش راه افتادم.
در رو زد و هر دو وارد شدیم.
_ آقا امری با بنده ندارید؟
_ نه می تونی بری.
کیانمهر به همراه مردی که نمی شناختم و زنی که با نفرت نگاهم می کرد و احتمال می دادم زنش باشه، به من خیره شده بودند.
 
 
مرد گفت:
_ سلام، خوش آمدید.
سری تکون دادم .
_سلام ، ممنون! فکر کنم فقط شما آداب مهمون داری رو بلدید!
و‌ نگاهی به کیانمهر خشمگین انداختم و پوزخندی زدم.
 

کیانمهر بدون توجه به طعنه ای که زدم به سمتم قدم برداشت.
_ مدارک رو آوردی؟
گفتم بله و مدارک اصلی رو از کیفم درآوردم .
_ همینجان.
دستشو جلو آورد تا بگیرتشون که دستمو عقب کشیدم.
_ بعد از این که عقد کردیم، مدارک مال شما می شه!
دست هاشو مشت کرد و با صدای بلندی گفت:
_ تو از زندگی من چی‌ می خوای؟
به زنش اشاره کرد:
_ نمی بینی زن دارم؟ واقعا نمی فهمی که تو جای بچه ی منی؟ گفتم که هرچقدر پول می خوای بهت می دم فقط اون مدارک رو بده بهم و گمشو از زندگیم.
یک قدم به به سمتم برداشت که دو قدم عقب رفتم و مثل خودش با صدای بلند گفتم:
_ من امروز صبح شرایطم رو به شما گفتم، هیج جوره هم حرفم عوض نمی شه. من پول نمی خوام، من به شما کمک کردم تا زندگیتونو از دست ندید و نابود نشید، شمام باید به من کمک کنید تا من به هدفم برسم.
در حالی که پوزخند می زدم ادامه دادم:
_ مطمئن باشید عاشق چشم و ابروی شما نشدم که زنتون بخواد نگران بشه! این یه ازدواج قراردادیه، اونم برای مدت زمان کوتاهی، چون خودمم هیچ علاقه ای به کثیف کردن شناسنامه م و ازدواج با شما ندارم. من به خاطر این مدارک لعنتی مجبور به دزدی و دروغگویی شدم. حالام که قبول نمی کنید، میل خودتونه! من می رم مدارک رو به همسر مادرم می‌دم و زنتونم می تونه بیاد ملاقات تون زندان!
و باز با پوزخند ادامه دادم‌:
_ البته اگه اعدامتون نکنند!
و برگشتم برم که صدای زنش متوقفم کرد.
_ وایسا.
ایستادم اما برنگشتم.
_ قبوله، زنگ زدم عاقد تو راهه!
تمام این حرف ها رو با بغض مشهودی گفت اما من توجهی نکردم.
برگشتم و به کیانمهر نگاهی کردم، به طرف زنش رفت و شونه هاشو گرفت:
_ خورشید، مجبور نیستی زیر بار چنین چیزی بری. من یه راهی براش پیدا می کنم.
_ ندیدی می گه هیچ راهی نیست؟ تحمل کردن این دختر برام از تحمل دوری تو خیلی راحت تره! این مشکل رو هم پشت سر می ذاریم، چاره ای نیست!
پوزخندی به حرف هاشون زدم و نگاهم رو ازشون گرفتم.
دقایقی بعد صدای زنگ آمد و مردی که حدس می زدم عاقد باشه به خونه اومد.
بعد از دست دادن و احوال پرسی با کیانمهر و اون مرد، زنی که متوجه شدم اسمش خورشیده، عاقد رو به سالن راهنمایی کرد و خودش از سالن خارج شد.
کیانمهر به سمتم آمد و با خشم گفت:
_ مدارکت رو بده!
بی هیچ حرفی مدارکم رو دادم و دنبالش از سالن خارج و وارد اتاقی شدم.
خودمم باورم نمی شد دارم ازدواج می کنم!
 
 
داشتم با آینده م چی کار می کردم؟
یعنی انتقام از این آدما ارزشش از خودم بیشتر بود؟ می تونستم پول رو بگیرم و برم یه جای دور و برای خودم یه زندگی درست و حسابی راه بندازم.
اما پس خون پدرم چی؟ کارایی که باهام کردن چی؟ نمی تونستم بی تفاوت باشم!
باید تقاص کاراشونو پس می دادند.
 

با صدای عاقد سرمو بالا آوردم، چشم هامو بهم فشردم تا اشکام سرازیر نشه و بله رو گفتم.
بعد از امضا کردن و ردیف کردن کارها، عاقد رفت .
کیانمهر کنار زنش بود تا غصه نخوره!
مدارک رو درآوردم و گفتم:
_اینم مدارک شما.
کیانمهر مدارک رو گرفت و چک کرد.
_ فقط همینان؟
_ اونایی که دست اون عوضی بود همیناست.
_ منظورم اینه که کپی نگرفتی؟
پوزخندی زدم و با ابروهای گره خورده گفتم:
_ والا عقل من به این کارا نمی رسه!
سری تکون داد که گفتم:
_ نمی خوای اسم اون خائن رو بفهمی؟
پوزخندی زد و گفت:
_ امروز صبح فهمیدم.
با استرس گفتم:
_ پس الان اونم فهمیده؟ یعنی می دونه قراره مدارک رو برات بیارم؟
فکر کنم استرس و ترسم خیلی نمایان بود که گفت:
_ نگران نباش، اون نمی تونه بلایی سرت بیاره! هنوز به روش نیاوردم که می دونم‌‌.
سری تکون دادم.
_ باشه ممنون، پس من می رم‌.خدافظ‌!
و به سمت در ورودی رفتم که صداش از پشت سرم آمد‌.
_ کجا؟
برگشتم و شوکه گفتم:
_ می رم خونه! مشکلیه؟
_ ولی تو دیگه باید با ما زندگی کنی‌.
چشم هامو بهم فشردم‌ و نگاهم رو از زنش گرفتم.
_ احتمالا امشب می فهمه که مدارک نیست، دوست دارم اون لحظه قیافه شو ببینم.
چهره ی شوکه اش رو که دیدم، با پوزخند ادامه دادم:
_ خیلی قیافه ‌اش تماشایی می شه اگه بفهمه من مدارک رو برداشتم! فقط یه خواهشی ازت دارم،
پرسش گر نگاهم کرد که نزدیکش شدم و نقشه ام رو بهش گفتم. پذیرفت و من باهاشون خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم.
هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که صدایی از پشت سر توجهم رو جلب کرد.
برگشتم دیدم یک مرد هیکلی که کت و شلوار پوشیده به سمتم می دوه.
متعجب نگاهش کردم، بهم رسید و نفس نفس زنان گفت:
_ خانوم! آقای کیانمهر گفتن که برسونمتون، لطفا بمونید الان ماشین رو میارم.
با چشم های گرد شده نگاهش کردم، دوان دوان رفت و دقایقی بعد با ماشینی جلوی پام ترمز کرد.
هنوز توی شوک بودم که پیاده شد و در عقب رو برام باز کرد‌.
_ بفرمایید خانوم.
از شوک درآمدم، تشکر کردم و سوار ماشین شدم.
تو دلم گفتم: بعله دیگه سودا خانوم، همسر کیانمهر بزرگ شدن، این مزایا رو هم داره.
من که زن دوم و اجباریش بودم، ببین برای زن اول و عشقش چه کارا کرده!
_ آدرس رو می‌گید خانوم.
ادرس حدودی خونه رو دادم تا فعلا کسی متوجه نشه‌.
وقتی رسیدم تشکر کردم و پیاده شدم.
از ماشین که پیاده شدم برای کیانمهر پیامی فرستادم و ازش تشکر کردم و زنگ در رو زدم.
 

وارد خونه که شدم یلدا و مامان به استقبالم آمدند.
_ کجا یهو غیبت زد عزیزم؟
درحالی که دکمه های مانتوم رو باز می کردم به سمت اتاقم رفتم:
_ میام براتون تعریف می کنم.
لباس هامو عوض کردم و مدارک رو توی کمدم جاسازی کردم.
سرخوش و خوشحال به پذیرایی رفتم و رو به مامان که روی مبل نشسته بود، گفتم:
_ تو که رفتی زنگ زدن و گفتن بیا شرکت. استخدام شدم!
مادرم خندید، بلند شد و در آغوشم گرفت.
_ مبارک باشه گلم، حالا چه کاری هست؟
کمی از کار دروغیم براشون گفتم، اونا هم متقاعد شدند‌ و باور کردند.
یاد میثم افتادم و به یلدا اشاره کردم به اتاقم بیاد.
_ آبجی چی شده؟
نشستم روی تخت و گفتم:
_ بیا بشین کارت دارم.
کنارم نشست و منتظر نگام کرد.
_ اون پسره تو تولد، میثم رو می گم‌، یادته؟
سری تکون داد‌.
_ آره پسرخاله ی دوستمه، چطور؟
_ اون از تو خوشش میاد.
شوکه نگام کرد.
_چی؟! نه بابا مگه می شه؟
سری تکون دادم:
_ رفتاراش خیلی تابلویه، یعنی واقعا نفهمیدی؟
به تته پته افتاد‌:
_ م..من اصلا به اون توجهی نداشتم!
_ آره چون تو فکر دوست پسر رفیقت بودی!
این بار ترسیده نگام کرد.
_ هیچ چیز از نگاه من مخفی نمی مونه، دیدم که چطوری نگاش می کنی!
سرشو انداخت پایین و گفت:
_ راجع به من فکر بد نکن، من قبل از اینکه با هم دوست بشن ازش خوشم میومد‌.
_ من راجع به تو هیج فکری نمی کنم یلدا. ولی این سال ها بهترین سال های زندگیتن! نمی خوای ازشون استفاده کنی؟
میخوای تمام عمرت رو به پای پسری که حتی تو رو نمی بینه و آدم حسابت نمی کنه حروم کنی؟ میثم پسر خوبیه چرا بهش یه شانس نمی دی؟
_ نمی دونم، آخه من به میثم علاقه ای ندارم.
_ قرار نیست که عاشقش بشی! می خواید یه مدت با هم خوش بگذرونید، خدا رو چه دیدی شایدم یه روزی عاشقش شدی، سخت نگیر!
_ تو که مامان و بابامو می شناسی، اینا خیلی مخالف این کارا هستند!
شونه ای بالا انداخته و خنده ی مسخره ای کردم:
_ می پیچونی شون! خیلی ساده ست.
شوکه نگام کرد، منم مهلت ندادم و یه کم راه و روش پیچوندن و دوست پسر داشتن رو بهش یاد دادم!
یلدا رفت و قرار شد به میثم پیام بده!
پوزخندی به لب هام نشست. گول زدن دختر عزیزشون ساده تر از اونی بود که فکر می کردم!
در اتاق رو قفل کردم، به سمت پنجره رفتم و سیگاری روشن کرد‌م.
من الان یه دختر متاهل بودم!
هیچ وقت فکر نمی کردم اینطوری ازدواج کنم و به این روز بیفتم!
از سرو صداها مشخص بود که رضا آمده، مادر برای شام صدام زد و من رفتم تا آخرین شام خانوادگی رو کنارشون بخورم!
 

اون روز رو دقیق یادمه، هوا هنوز کامل روشن نشده بود که تمام وسایلمو جمع کردم و آروم و بی سر صدا و بی خبر از خونه خارج شدم.
با کیانمهر هماهنگ کرده بودم و راننده‌ش قرار بود بیاد دنبالم. ماشینو که سر خیابون دیدم به طرفش رفتم. همون راننده ی دیروزی بود که با دیدنم پیاده شد و چمدونمو ازم گرفت .
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. هیجان، ترس، استرس ... تمام این حس ها کنار خوشحالی ای که داشتم پوچ بود!
به عمارت که رسیدیم چمدون به دست وارد شدم و همونطور که انتظار داشتم کسی جز خدمتکار به استقبالم نیامد.
_ سلام، خوش‌آمدید، اتاق تونو نشونتون می دم، بفرمایید.
و خواست چمدونم رو بگیره که اجازه ندادم.
حرکت کرد و به دنبالش از پله ها بالا رفتم، به طرف ته راهرو رفت و در اتاقی رو باز کرد.
_ اینجا اتاق شماست، سرویس و حمام مجزا هم داره.
وارد اتاق شدم. اتاقی ساده اما شیک.
سری تکون دادم و تشکر کردم.
به طرف در رفت و گفت:
_ صبحانه بیست دقیقه ی دیگه صرف می شه، آقا گفتن حتما باشید.
بعد به چمدونم اشاره کرد و گفت:
_ برای چیدن وسایل تون کی بیام؟
_ اونو خودم انجام می دم ممنون.
بعد از رفتن خدمتکار به طرف چمدونم رفتم و وسایل آرایشم رو برداشتم، بخاطر هول بودنم نتونسته بودم درست و حسابی آماده بشم.
آرایش ملایمی کردم و لباس رسمی و مشکی ای پوشیدم.
بیست دقیقه بعد حاضر شدم و از اتاق خارج شدم. از پله ها که پایین آمدم خدمتکار دوباره آمد و منو به سالن غذاخوری هدایت کرد.
کیانمهر بالای میز و زنش کنارش نشسته بود.
مردد ایستاده بودم که گفت:
_ بشین اینجا.
جایی که اشاره کرده بود، درست رو‌به‌روی زنش بود، رفتم و نشستم.
_ آماده ای؟
محکم گفتم:
_ بله.
_ اُکی! یه چیزی بخور تا راه بیفتیم.
تمام مدتی که کیانمهر با من صحبت می کرد، زنش با نفرت تمام بهم نگاه می کرد‌.
سعی کردم بدون توجه به زنش صبحونه م رو بخورم و از امروزم لذت ببرم.
صبحونه رو که خوردیم با کیانمهر از خونه خارج شدیم و راه افتادیم سمت شرکت.
_ حرفامون رو که یادت نرفته؟
_ نه... فقط یه سوال، اسم کوچیکتون چیه؟
نیم نگاهی بهم انداخت، ادامه دادم:
_ که یه وقت سوتی ندم!
_ بهرام.
سری تکون دادم و بقیه راه در سکوت طی شد.
وقتی رسیدیم شرکت، نگاه متعجب تمام کارکنان به خصوص نگهبان رو روی خودم حس کردم اما کسی جرات سوال پرسیدن نداشت!
بهرام منو به اتاقش برد و به منشی سفارش کرد هر وقت آقای رضا یوسفی اومد سریعا اونو به اتاقش بفرسته.
مضطرب و منتظر نشسته بودیم که تقریبا بعد از بیست دقیقه در اتاق زده شد.
 

بهرام یک نگاهی به من کرد و بعد با صدای بلند گفت:
_ بیا تو.
در باز شد و آقا رضا وارد اتاق شد، من روی مبل نشسته بودم و هنوز منو ندیده بود. جلوی میز بهرام رفت و گفت:
_ببخشید دیر اومدم، یه مشکلِ خانوادگی سرصبحی برامون پیش اومده بود. با من کاری داشتید؟
میدونستم مشکل خانوادگی شون غیب زدن یهویی من بوده!
پا روی پا انداختم و با صدایی رسا گفتم:
_ آقای یوسفی، همسرم متوجه نیت شما شده و ما دیگه نمی تونیم با شما کار کنیم‌. برگشت و نگاهش با من تلاقی کرد، شوکه شده بود و ترس و وحشت و اضطراب تو چشماش موج می زد.
حرفی نزد، چی می تونست بگه!؟
کیانمهر بلند شد و مقابلش ایستاد‌:
_ از کارت مطلع شدم، فهمیدم مدارک رو برداشتی و می خواستی ببری به پلیس نشون بدی، اما قبل از اینکه بتونی اقدامی انجام بدی همسرم مدارک رو برام آورد‌‌، دیگه جای تو توی این شرکت نیست، همین الان تسویه حساب کن و برو، به سلامت!
رضا به سمتم آمد و با داد گفت:
_ دختره ی عوضی! مامانت اونجا داره از نبودت دق می کنه ، اون وقت تو سر ما کلاه می ذاری و ازمون دزدی می کنی و خودتو به کثافتایی مثل این می فروشی؟ صیغه ت کرده؟ آره؟
خودتو به چه قیمتی فروختی هرزه؟!
و خواست بهم حمله کنه که کیانمهر جلوش ایستاد و یقه اش رو گرفت و با فریاد گفت:
_ مواظب باش با کی و چطوری صحبت می کنی، گمشو برو تا بلایی سرت نیاوردم‌.
و از اتاق پرتش کرد بیرون.
نقاب محکم بودن رو کنار گذاشته و دستمو گذاشتم روی صورتم.
اما به خودم نهیب زدم: مبادا اشک بریزی سودا، مبادا ضعف نشون بدی! این تازه اولشه، تقاص حرف های امروزشو هم پس می ده!
دستی روی شونه ام نشست، با ترس سرمو بلند کردم و نگاهی به بهرام انداختم.
_ حالت خوبه؟
دستشو پس زدم و ایستادم، با‌ اخم گفتم:
_ من خوبم، ممنون برای همه چی.
و به سمت در رفتم که گفت:
_بذار بگم راننده برسونتت خونه.
برگشتم و زل زدم به چشم‌هاش‌.
_ جایی کار دارم، توقع نداری که از الان برم خونه و بشم آینه ی دق زنت!
نگاهشو ازم گرفت و به‌سمت میزش رفت.
_ هر جا بخوای بری راننده می رسونتت‌.
پوزخندی رو‌ لب هام نشست.
_ من به راننده شخصی عادت ندارم آقای کیانمهر، روز خوش.
و نذاشتم حرفی بزنه، در رو باز کردم و از اتاق خارج شدم.
بدون توجه به نگاه کارکنان به طرف در رفتم که با مردی برخورد کردم‌‌.
سرمو آوردم بالا و با توکلی رو به رو شدم.
با تعجب گفت:
_ تو اینجا چی کار می کنی؟
پوزخندی زدم و بدون اینکه جوابشو بدم از کنارش خارج شدم .
به محض بیرون آمدن از شرکت تلفنم زنگ خورد، نگاهی به صفحه انداختم، مجید بود!
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sahere
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه rfrcfz چیست?