ساحره قسمت هفتم - اینفو
طالع بینی

ساحره قسمت هفتم

خواستم جواب ندم اما می دونستم بیخیال نمی شه، تماس رو وصل کردم اما حرفی نزدم.


_ سلام، خوبی؟
بازم حرفی نزدم، به خاطر حرف های اون روزش ازش بدم می آمد.
_ سودا عزیزم، قهری؟
سر خیابون ایستادم تا تاکسی بگیرم، سرد گفتم:
_ کارتو بگو!
_ می شه ببینمت؟ دلم برات تنگ شده!
سکوت کردم، ادامه داد:
_ بابت اون‌ روز معذرت می خوام، بیا دیگه لطفا.
تاکسی جلو پام ایستاد و سوار شدم.
_ کجا بیام؟
_ بیا خونه، امروز حوصله بیرون رو ندارم.
_ باشه می بینمت، فعلا‌.
و تماس رو قطع کردم و به راننده آدرس مجید رو دادم.
شاید شوهر داشتم و نباید می رفتم، اما خودم و به خصوص کیانمهر، می دونستیم این یه ازدواج الکیه و تعهدی توش نیست!
به محض رسیدن کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم.
به واحدش که رسیدم شالم رو مرتب کردم و زنگ در رو زدم. بعد از دقایقی مجید در رو باز کرد.
_خوش اومدی عزیزم بیا تو.
نگاهی به استایلش کردم، یه شلوار مشکی ورزشی و یه تیشرت جذبِ سفید پوشیده بود، از موهای خیسش می شد فهمید که حمام بوده.
_ بیا تو بعدا هم می تونی منو بخوری، خوشگله!
اخمی کردم و وارد شدم.
این بار برخلاف سری قبل خونه اش برق می زد.
رفتم پذیرایی و رو مبل نشستم.
_ راحت باش سودا مانتوت رو دربیار.
شالم رو در آوردم، اما زیر مانتوم نیم تنه تنم بود و نمی تونستم در بیارم.
نگاهش رو که دیدم گفتم:
_ لباس تنم نیست.
آمد کنارم نشست‌ و گفت:
_ برو از اتاقم یه چیزی بردار .
سری تکون دادم و وارد اتاقش شدم.
در کمد رو باز کردم و با کنکاش در بین لباس هاش تیشرت زرشکی ای برداشتم و با مانتوم عوض کردم.
از اتاق که خارج شدم مجید رو تو پذیرایی ندیدم، رفتم سمت آشپزخونه و به خاطر درستی حدسم لبخند زدم.
مشغول چایی دم کردن بود و منو ندید.
با سرفه ای که کردم متوجه ام شد و برگشت نگاهم کرد.
از نوک پا تا فرق سرم رو از نظر گذروند.
_ بیشتر از من به تو میاد، مال تو باشه.
لبخندی زدم و تشکر کردم.
_ از یخچال میوه میاری؟
سری تکون دادم و از یخچال سبد میوه رو برداشتم، از بغلش که رد شدم بوی عطرش مستم کرد، می خواستم به طرف سینک برم که پام به لبه ی میز گیر کرد و داشتم می افتادم که مجید کمرم رو گرفت.
سبد میوه رو از دستم گرفت و زیر گوشم گفت:
_ حواست کجاست؟
از برخورد حرارت نفس هاش به پوست گردنم مورمور شدم.
همیشه به گردنم و گوشم حساس بودم!


ازش جدا شدم و سبد میوه و ظرف و کارد و چنگال رو برداشتم و به سمت پذیرایی رفتم.
مجیدم با سینی چایی آمد و کنارم نشست.
نگاه خیره اش معذبم می کرد، خم شدم، سیبی برداشتم و گازی بهش زدم.
همچنان نگاهم می کرد و من همچنان بی تفاوت سیبم رو می خوردم.
کلافه برگشتم و نگاهش کردم‌.
_ نمی خوای دست از نگاه کردنم برداری؟
نگاهش از چشم هام به سمت لب هام رفت.
_ آدما همیشه زیبایی ها رو نگاه می‌کنند، منم دوست دارم نگات کنم، جرمه؟
حرفی برای گفتن نداشتم و سکوت کردم.
مجید نزدیکم شد و سرشو روی شونه ام گذاشت
_ تو این یکی دو روزی که نبودی فهمیدم چقدر بهت عادت کردم سودا، همه ش انگار یه چیزی کم داشتم! نه می تونستم درست حسابی کاری کنم، نه می تونستم بخوابم، حتی غذا هم از گلوم پایین نمی رفت، اولش نمی دونستم چم شده ، اما بعد فهمیدم از دوریِ تویه!
پوزخندی رو لب هام نشست، در عوضش تو این دو روز کلِ زندگیِ من عوض شده بود!
_ تو اولین دختری هستی که من ازش معذرت خواهی کردم.
نه اینکه آدمی باشم که گفتن ببخشید رو ضعف بدونم! اما تا الان هیچ دختری اونقدر برام مهم نبوده که برای برگشتنش بهش التماس کنم! شاید کلیشه ای باشه اما دوست دارم بدونی که با بقیه برام فرق می کنی!
حرفی برای گفتن نداشتم اما ته قلبم یه چیزی تکون خورد، حرف هاش هرچند دروغ اما به دلم نشست ‌.
سرشو از روی شونه م برداشت و زل زد به چشم هام.
_ حاضرم شرط ببندم که الان تو دلت گفتی داره دروغ می گه!
خنده ام گرفت و نتونستم مانع کش آمدن لب هام بشم.
وقتی خنده مو دید اون هم خندید‌.
_ دیدی گفتم! چایی ات رو بخور یخ کرد.
خم شدم و لیوانم رو برداشتم.
_ ولی چرا سودا؟
قلپی از چایی مو خوردم.
_ چی چرا؟
_ چرا نمی تونی بهم اعتماد کنی و حرفامو باور کنی؟
_ چون درست مثل بقیه‌شون حرف زدی! آدما فقط حرف می زنن!
فکر می‌کردم بیخیال شده باشه اما گفت:
_ اگه بهت ثابت کنم چی؟
با تعجب نگاهش کردم
_ چی رو ثابت کنی؟ چطوری می خوای ثابت کنی؟
شونه ای بالا انداخت و با چشم های خندان نگاهم کرد
_ تو به این کارا کاری نداشته باش! من بهت دوست داشتنمو ثابت می کنم!
پوزخندی رو لب هام نشست.
_ یعنی می خوای بگی منو دوست داری؟

 

با صدای بلندی زدم زیر خنده.
بین خنده هام گفتم:
_ دستت درد نکنه، برای چند دقیقه هم که شده از ته دل خندیدم!
لبخندی رو لب هاش نشست.
_ می خندی خوشگل تر می شی‌.
_ به همه شون همینا رو می گی؟
سری بالا انداخت و گازی به سیبش زد.
_ نه! گفتم که تو فرق داری!
_ بس کن مجید، من گشنمه ها، ناهار داری؟
_ چی می خوری سفارش بدم؟
_ کباب!
مجید غذا رو سفارش داد و به کمک هم سینی و سبد میوه رو بردیم آشپزخانه.
غذا رو آوردند و با شوخی و خنده خوردیم.
در سکوت به تی وی خاموش نگاه می کردیم که گفتم:
_ خوب دیگه من برم!
و بلند شدم به طرف اتاق برم که دستمو کشید و من پرت شدم تو بغلش.
دستشو دور کمرم حلقه کرد و نزدیکِ گوشم گفت:
_کجا حالا؟ بمون، وقت زیاده!
بازم مورمورم شد ،سرمو کج کردم که گفت:
_ پس به گردنت حساسی.
خواستم بلند شم که اجازه نداد و محکم تر منو گرفت:
_ جات خوبه، کجا می خوای بری؟
یه کم ترسیده بودم، بالاخره اون پسر بود و ما الان جفت مون تنها بودیم و معلوم نبود چه اتفاقی می افته!
_ مجید می شه بذاری بلند شم؟
_ نوچ جات خوبه.
و بوسه ای روی گردنم زد.
کمی تکون خوردم که گفت:
_ از من می ترسی؟
دست هاش شل شد، از فرصت استفاده کردم و سریع بلند شدم.
موهایی که ریخته بود رو صورتمو کنار زدم.
_ نه! چرا بترسم؟
لبخند خبیثی زد و بلند شد.
_ ترسیدی جوجه!
و یه قدم نزدیکم شد که رفتم عقب و خوردم به دیوار.
خندید و نزدیکم شد و چسبید بهم.
_ دیدی می گم می ترسی؟
با دست هام سعی کردم کنارش بزنم.
_ چیکار می کنی مجید؟
زل زد به چشم هام و خم شد روی صورتم، چشم هامو محکم بهم فشردم و نفسمو حبس کردم.
بوسه ی کوتاهی روی لب هام گذاشت و ازم جدا شد.
نفسِ حبس شده ام رو رها و چشم هامو باز کردم.
_ فکر کردی اینقدر بی شرفم که بخوام باهات کاری کنم؟ اونم بدون رضایتت؟
سکوت کردم که به سمت تلویزیون رفت و در یکی از کشوهای میز تلویزیونشو باز کرد.
_ چند تا فیلم دارم، بیا انتخاب کن یکیشو ببینیم، منم می رم یه کم تنقلات میارم.
هنوز تو شوک بودم که از کنارم رد شد و به آشپزخونه رفت.
سری تکون دادم و سعی کردم دیگه به اتفاقاتی که افتاده فکر نکنم و رفتم تا به گفته ی خودش فیلمی انتخاب کنم.
 

با مجید فیلم دیدیم و کمی بازی کردیم و بعد شام خوردیم، تقریبا ساعت ده شب بود که بلند شدم برم، مجید اصرار داشت منو برسونه، اما گفتم خودم میرم و اونم برام آژانس گرفت.
نمی خواستم ادرس خونه ی کیانمهر رو بفهمه!
از آژانس که پیاده شدم، وارد باغ بزرگ کیانمهر شدم و زنگ در رو فشردم‌.
خدمتکار درو برام باز کرد و خوش‌آمد گفت:
_ خانوم اگه شام نخوردید، میز رو آماده کنم.
_ نه ممنون خوردم‌. به سمت اتاقم رفتم که صدای بهرام رو از پشت سرم شنیدم:
_ این چه وقت خونه آمدنه؟
برگشتم سمتش، با شلوار مشکی و تیشرت خاکستری از قبل جذاب تر شده بود.
یک تای ابروم رو دادم بالا و نفسِ عمیقی کشیدم، حرفی نزدم که دعوا نشه و برگشتم و وارد اتاقم شدم. شالم رو درآوردم و خواستم دکمه های مانتوم رو باز کنم که در با شدت باز شد.
برگشتم سمتش، سعی کردم صدام خیلی بالا نره.
_ چه خبرته؟ مگه طویله ست همینطوری سرتو میندازی پایین میای تو؟
_ حتما طویله ست که تو این وقت شب میای خونه!
دست به سینه مقابلش ایستادم، قدّم تا سینه اش می رسید!
_ می تونم بپرسم به تو چه ربطی داره؟ من هر وقت بخوام میام، هر وقت بخوام میرم!
اخم وحشتناکی کرد و از لای دندونای کلید شده اش گفت:
_من بابات نیستم هیچی بهت نگم سودا، حالا که تصمیم گرفتی بیای اینجا و زن من بشی، باید قوانین این خونه رو رعایت کنی!
اسم بابام که اومد چشم هام پر اشک شد، بابا کجایی ببینی من به چه روزی افتادم؟
سکوت کردم تا بغضم نشکنه و اون هرچی می خواست بارم کرد!
به سمت در رفت:
_ همه باید قبل هشت خونه باشن، از این به بعدم هر جا بخوای بری با راننده می ری، من حوصله ی شر ندارم.
و رفت و در رو پشت سرش محکم به هم کوبید‌.
منظورش از جمله ی آخرش که گفت حوصله ی شر نداره چی بود؟
فحشی نثارش کردم و در رو قفل کردم‌.
اتاقم تراس داشت و من چقدر دوسش داشتم!
لباس هامو عوض کردم و سیگار و فندکم رو برداشتم و به تراس رفتم.
باغ در سیاهی و سکوت فرو رفته بود، سیگارم رو روشن کردم و کام عمیقی ازش گرفتم.
نمی دونستم تهِ این بازی چی می شه، اما من تا نابودی اون خانواده، رنگ آرامش رو به خودم نمی دیدم و بی خیال نمی شدم‌.
مامان حتما باور نکرده که من این کارو کردم چون حتی زنگ هم بهم نزده بود.
کاش اونجا بودم و لحظه ای که اون رضای عوضی می گه دخترت مدارک رو به کیانمهر داد و باعث اخراجم شد، چهره اش رو می دیدم‌.
کاش می‌دیدم و کمی از داغِ دلم کم می‌شد!
 
 
باید فردا می‌رفتم پیش بابا ، باید برای خریدن سنگ قبرش هم یه فکری می کردم.
اما پولای من که کفاف نمی داد!
آهی کشیدم و رفتم بخوابم، فردا یه فکری براش می کردم.
از خستگی زیاد تا چشم هامو روی هم گذاشتم زود خوابم برد.
 

صبح زود خدمتکار بیدارم کرد و گفت برای صبحانه برم پایین.
لعنت به خودشون و قوانین خونه‌شون!
بعد از شستن دست و صورتم لباس مناسبی پوشیدم و موهامو محکم دم اسبی بستم و از اتاق خارج شدم.
وارد آشپزخونه شدم و زیر لب صبح بخیری گفتم که فقط بهرام برام سری تکون داد.
نشستم پشت میز و زیر نگاه های سنگین خورشید شروع کردم به خوردن صبحونه.
خورشید گفت:
_ امشب تو خونه مهمونی داریم، کارگرا میان برای تمیز کردن و آماده کردن خونه، تو دست و پا نباش.
نگاهی به بهرام کردم‌ و گفتم:
_ من می تونم از خونه برم و هر وقت مهمونی تون تموم شد برگردم.
خورشید پوزخندی زد‌:
_ فکر خوبیه.
سری تکون دادم که بهرام گفت:
_لازم نکرده، مهمونی تا نزدیکای صبح طول می کشه.
شونه ای بالا انداختم:
_ خب میرم خونه ی دوستم.
_ گفتم که نه، می مونی خونه.
و بلند شد و رفت، خورشید هم پشت سرش رفت تا بدرقه ش کنه.
حالا من تو این مهمونی مسخره باید چی کار می‌کردم؟!
خورشید چند دقیقه ی بعد آمد و سرجاش نشست و گفت:
_ فکر نکنی می تونی تو مهمونی شرکت کنی.
چیزی نگفتم.
خورشید ادامه داد:
_ البته می تونی به عنوان خدمتکار تو مهمونی حضور داشته باشی.
چقدر این زن نفرت انگیز بود.
بلند شدم و گفتم:
_ نگران نباشید، من وقت برای این مهمونی ها و بچه بازی ها ندارم، روز خوبی داشته باشید.
و منتظر جوابش نشدم و به اتاقم رفتم.
چقدر این خانم خوش خیال بود!
رفتم سمت چمدونم و لباس هامو دونه به دونه برداشتم و توی کمد چیدم.
گوشیم زنگ خورد، نگاهی به صفحه انداختم، ناشناس بود!
ابرویی بالا انداختم و تماس رو وصل کردم.
_ چطوری دلت اومد این کارو بکنی؟ گور بابای من و بابام ،
چطوری تونستی این کارو با مامانت بکنی؟ می دونی چه بلایی سرش آوردی؟ می دونی چه کردی با زندگی ما؟
گوشی رو از گوشم فاصله دادم تا صدای ضجه ها و داد و بیدادهای یلدا کرم نکنه!
همچنان ادامه داد:
_ مامانِ بدبختت افتاده گوشه ی بیمارستان و هنوزم سودا سودا می کنه، هنوزم اسم تو رو می گه، تو چطوری تونستی این کارو بکنی؟
از کوره در رفتم و با داد گفتم:
_ اون اگه مامانِ من بود تو هفت سالگی منو ول نمی کرد بچسبه به بابات و تو رو بزرگ کنه، اون مامان من نیست، مامان توئه! من نداشتمش اما تو داشتیش، این کمترین بلایی بود که می تونستم به سرتون بیارم، منتظر بقیه اش باشید. در ضمن تویی که زندگی منو گرفتی، آخرین نفری هستی که می تونی از من طلبکار باشی و حساب پس بگیری.
و نذاشتم جواب بده و تماس رو قطع کردم و موبایلمو انداختم روی تخت!
 

سرمو محکم با دستام گرفتم، لعنت بهشون! اون زن حق نداره بمیره، حق نداره به این راحتیا از دست من خلاص بشه!
باید ذره ذره درد بکشه و تاوان کاراش رو پس بده.
از سر و صداهای بیرون مشخص بود که کارگرها اومدند، نمی دونستم باید با این مهمونی چیکار کنم؟ اصلا باید شرکت کنم با تو اتاق بمونم؟
کاش می تونستم برم بیرون، اصلا حوصله این آدمای متظاهر رو نداشتم!
حوله مو برداشتم و در رو قفل کردم و به حموم رفتم، یه دوش آب گرم می تونست حالمو جا بیاره و فکرمو باز کنه، من هنوز کلی کار داشتم تا اون خونواده رو به تباهی بکشونم.
هنوز دلم خنک نشده بود، اونا باید تقاص پس می دادند.
تقاص یتیمی من و مرگ پدرم رو!
هنوز اون روزایی رو که همسایه ها از سر دلسوزی و ترحم برام غذا می آوردند یادم نرفته
روزایی که مادری نداشتم تا بیاد کارنامه ام رو از مدرسه بگیره و تو تکالیف کمکم کنه واسه همین من همیشه شاگرد تنبل مدرسه بودم!
روزایی که تو سن هفت سالگی باید لباس های خودم و بابامو می شستم و خونه رو تمیز می کردم،
اون چهارپایه قدیمی رو می ذاشتم زیر پام تا قدم به شیر آب برسه و بتونم ظرف بشورم، اینقدر کوچیک و بی تجربه بودم که چند بار ظرفها رو شکوندم و دستمو بریدم.
تو سن هشت سالگی مجبور شدم آشپزی یاد بگیرم تا از گرسنگی نمیرم و بابام کتکم نزنه!
مادر نداشتم، اما پدرمم برام پدری نکرد، پدری که بعد از رفتن عشقش، شکست خورد و معتاد شد و به بدبختی افتاد!
اون زن فکر کرده بود می تونه با بردن من به خونه اش و چهار بار ناز و نوازش و قربون صدقه رفتن، پونزده سال عذاب و درد منو جبران کنه!
هیچوقت یادم نمیاد که بابام بهم پول داده باشه یا برای خونه خریدی کرده باشه، اون فقط می تونست خرج مواد خودشو دربیاره!
اگه صدقه ها و کمک های همسایه ها نبود من به این سن و سال نمی رسیدم.
سرمو تکان دادم تا از افکار آزاردهنده ی گذشته ها در بیام.
از حموم بیرون اومدم و حوله پیچ شده روی تخت نشستم، سیگاری بین لب هام گذاشتم و روشن کردم که گوشیم زنگ خورد.
مجید بود، لبخندی به لب هام نشست و تماس رو جواب دادم‌.
_ سلام
_ سلام خانوم خانوما، از صدات معلومه خوشحالی، خبریه؟
خنده ی کوتاهی کردم‌:
_ نه خبری نیست، ناراحت باشم؟
_ نه، همیشه بخند، چی کاره ای امروز؟
قبل از اینکه جوابشو بدم گفت:
_ کلی دلم برات تنگ شده‌
با تعجب و خنده گفتم:
_ من همین دیروز پیشت بودما!
_ همین دیگه! من چرا باید دلم برات تنگ بشه؟ عجیب نیست؟
کام دیگه ای از سیگارم گرفت و همراه با بیرون داد دود، گفتم:
_ نه عجیب نیست، همه دلتنگ من می شن!
و بلند خندیدم.
 

با شنیدن صدای خنده ی من، اونم خندید.
_ فقط من حق دارم دلتنگت بشم.
چیزی نگفتم که گفت:
_کجایی؟
_ خونه ام، چطور؟
_ بریم بیرون؟ بالاخره باید به دل ما رسیدگی کنی دیگه.
نگاهی به ساعت کردم:
_ باشه اما الان زوده، بعد ناهار بریم.
_ نه دیگه، بریم ناهارو با هم بخوریم، تا یک ساعت دیگه حاضر باش میام دنبالت خوشگله.
و قطع کرد.
سیگارمو خاموش کردم، بلند شدم موهامو با سشوار خشک کردم و پشت سرم جمع شون کردم.
آرایش کاملی کردم و بازهم تیپ مشکی زدم و از اتاق خارج شدم.
از پله ها پایین آمدم، سالن پر بود از زن و مردهایی که مشغول کار بودند.
سری از روی تاسف تکون دادم و به سمت در ورودی رفتم که صدای خورشید رو از پشت سرم شنیدم:
_ کجا؟
برگشتم سمتش و ابرویی بالا انداختم:
_ میرم بیرون، مشکلیه؟
_ اما بهرام گفت نباید بری.
_ گفت که تا نصف شب بیرون نمون، نگفت تو خونه زندانی شو! نترس برای مهمونی تون می رسم‌، روز بخیر! و در رو باز کردم و فحشی رو که بهم داد بی جواب گذاشتم.
راننده جلو آمد و گفت:
_ خانوم! الان ماشین رو از پارکینگ میارم بیرون.
_ لازم نیست من خودم می رم.
_ دستور آقاست، لطفا صبر کنید‌.
و رفت تا ماشین رو بیرون بیاره، حالا اینو چطوری بپیچونم؟
سوار ماشین که شدم برای مجید پیامکی فرستادم.
_ "کجا بیام؟"
منتظر پیامش بودم اما باهام تماس گرفت.
نگاهی به راننده کردم و جواب دادم‌.
_ بله؟
_ من میام دنبالت دیگه.
با صدای آرومی گفتم:
_ من تو تاکسی ام، آدرس بده خودم میام.
اما حدس می زدم راننده شنید که چپ چپ نگاهم کرد.
_ خیلی خوب فعلا بریم همون کافه ی همیشگی تا ببینیم تا ظهر چی پیش میاد‌. گفتم باشه و تماس رو قطع کردم.
_ خانوم کجا برم؟
آدرس مرکز خریدی رو که نزدیکی‌های کافه بود بهش دادم .
اینطوری می تونستم بپیچونمش!
نیم ساعت بعد جلوی مرکز خرید پارک کرد.
_ خیلی ممنون، من کارم طول می کشه شما برید.
_ منتظرتون می مونم.
چشم هامو محکم بهم فشردم تا یه چیزی بارش نکنم.
_ من تا عصر کارم طول می کشه، دوست ندارم اینجا بمونید!
_ پس لطفا شماره مو یادداشت کنید تا هروقت کارتون تموم شد زنگ بزنید بیام دنبالتون.
بد نگاهش کردم که ادامه داد:
_ دستور آقاست، من هیچ کاره ام!
شماره شو ازش گرفتم و از ماشین پیاده شدم .
تو دلم گفتم: به اون آقات نشون می دم دنیا دست کیه!
وارد پاساژ شدم و وقتی مطمئن شدم رفته، به سمت کافه حرکت کردم.
 

وارد کافه که شدم دیدم مجید جای همیشگی نشسته، با دیدنم بلند شد، به سمتم آمد و گونه م رو بوسید.
_ خوش اومدی عزیزم.
_ مهربون شدیا.
_ مگه بده؟
و جفت مون خندیدیم و پشت میز نشستیم.
_ زود یه چیزی بخوریم می خوام ببرمت یه جای خوب.
چشمهامو ریز کردم و گفتم:
_ کجا؟
_نوچ، سورپرایزه!
سری تکون دادم و چیزی نگفتم. بعد از خوردن قهوه و کیک، مجید دستمو گرفت و با هم از کافه خارج شدیم.
نگاهی به اطرافم کردم تا ببینم راننده هست یا نه، اما چیزی ندیدم.
سوار ماشین که شدیم، مجید سرخوشانه آهنگی گذاشت و خودشم با خواننده همصدا شد و من تمام مدت فقط می خندیدم‌.
مسیری که می رفت برام آشنا نبود.
_ مجید بگو دیگه، کجا داریم میریم؟
_ گفتم که سورپرایزه، یه کم صبر کن الان می رسیم.
می دونستم هر چقدر اصرار کنم بازم نمی گه برای همین دیگه نپرسیدم.
از شهر خارج شدیم و جلوی یه ویلا ایستادیم.
_ بلاخره رسیدیم.
با تعجب نگاهش کردم، خندید و بوقی زد .
مرد مسنی در رو برامون باز کرد و مجید وارد شد.
_ چقدر اینجا قشنگه!
مجید پیاده شد و در سمت منم باز کرد.
_ بفرما، اینم سورپرایز من.
پیاده شدم و نگاهی به اطرافم کردم .
دستمو گرفت و منو به سمت خونه برد.
_ تازه توشو ندیدی.
باهم وارد شدیم.
_ اینجا ماله توئه؟!
_ آره، چند وقت یک بار برای استراحت میام، اما در اصل دست یوسف و زنشه‌.
نگاه پرسشگرم رو که دید، ادامه داد:
_ همون مردی که در رو برامون باز کرد.
حالا بشین چرا ایستادی؟ غریبی نکن.
گفتم باشه و روی مبل نشستم.
_ چند وقته نیومدی اینجا؟
رفت سمت آشپزخونه‌.
_ یک سالی هست نیومدم، حس و حالش نبود که بیام، تا اینکه با تو آشنا شدم.
لبخندی رو لب هام نشست‌، بلند شدم رفتم تو آشپزخونه.
_ دستش درد نکنه، به گلبانو خانوم گفتم می خوام بیام هم ویلا رو تمیز کرده، هم یخچال رو پر کرده‌. حالا چی درست کنیم؟
لب باز کردم حرفی بزنم که صدایی از پشت سر آمد .
_ سلام پسرم، خوش‌آمدی.
برگشتم سمت صدا و پیززنی رو دیدم که وقتی نگاهش که به من افتاد رو به مجید گفت:
_ این خوشگل خانوم کیه؟
با شنیدن لهجه‌ی شمالیش و دیدن چشمک بامزه ای که بعد حرفش زد خنده م گرفت.
 

مجید صورتش از خنده قرمز شده بود.
به سمت گلبانو خانوم رفت و با او روبوسی کرد.
_ ننه قربونت شم آبرومو نبر دیگه، ایشون دوستمه‌.
همونجا بی هدف ایستاده بودم که به سمتم آمد. قدش تا به سینه ام می رسید و کمی تپل بود، همیشه عاشق این پیرزنای گوگولی بودم.
دستمو گرفت، خم شدم پاهاش روبوسی کردم.
نزدیک گوشم زمزمه کرد و گفت:
_ ببینم می تونی این پسر ما رو سر به راه کنی.
به مجید نگاه کردم و خندیدم که با اشاره ی دست ازم پرسید چه خبره؟
گلبانو خانوم ازم جدا شد.
_ می خواید من براتون نهار درست کنم؟
_ نه نه، زحمت نکشید، ما خودمون درست می‌کنیم ممنون.
_ باشه پس من می رم شمارم تنها می ذارم، چیزی لازم داشتید بگید‌.
و چشمکی به من زد و رفت.
با صدای بلندی زدم زیر خنده.
_ وای مجید این زن چقدر بامزه ست. خیلی شیرینه.
مجید با لبخند نگاهم می کرد و آروم آروم نزدیکم شد.
_ از تو که شیرین تر نیست‌.
از شدت خنده از چشم هام اشک می چکید.
کلا هر وقت زیاد می خندیدم همینطوری می شدم و خیلی وقت بود که اشکی از خوشحالی از چشم هام نباریده بود!
مجید خیلی ناگهانی از کمرم گرفت و منو گذاشت روی اپن.
_ وای مجید ترسیدم، این چه کاری بود آخه.
اشک گوشه ی چشمامو پاک کرد .
_ تا حالا موقع خندیدن به خودت نگاه کردی؟
سرمو به علامت نه تکون دادم.
_ خیلی لذت بخشه، حتما خودتو نگاه کن.
خندیدم و دیوونه ای نثارش کردم، دوباره با یه حرکت از کمرم گرفت و بلندم کرد که از تزس جیغی کشیدم و گردنشو محکم گرفتم.
_مجید بذارم زمین چی کار می کنی؟
_ میخوام ببرمت یه جای خفن.
_ خب می ذاشتیم زمین خودم میومدم دیگه‌ ، اینک...
هنوز حرفم تموم نشده بود که با دیدن منظره ی رو به روم لال شدم.
مجید منو گذاشت زمین.
_ اینم از حیاط پشتی و البته بهترین جای این خونه.
چرخی دور خودم زدم‌. همه جا پر بود از گل و گیاه و تابی که به تک درخت اونجا وصل بود.
_ خیلی معرکه ست، حرف نداره!
رفتم به سمت تاب و روش نشستم.
_ می شه هلم بدی؟
چشم بلندبالایی گفت و به سمتم آمد‌.
بعد از کلی تاب بازی و دیوونه بازی به خونه رفتیم و به پیشنهاد من، سیب زمینی و سوسیس سرخ کردیم و خوردیم.
رفتم سمت سینک که مجید دستمو کشید و من پرت شدم تو بغلش.
_ ول کن عزیزم، بیا بریم یه کم بشینیم.
خواستم ازش فاصله بگیرم که نذاشت و دست تو دست هم رفتیم پذیرایی و رو مبل نشستیم، دستشو انداخت دور کمرم و منو به خودش نزدیک کرد.
 

سرمو گذاشت رو شونه اش و با موهام بازی می کرد،
_ سودا من چرا اینقدر یهویی بهت عادت کردم؟
حرفی نزدم، چی می تونستم بگم؟
_ هر بار که می‌بینمت قلبم شروع می کنه به تند زدن، استرس می گیرم، وقتی نیستی انگار یه چیزی کم دارم، دوست دارم که باشی، نیاز دارم که همیشه باشی.
تک خنده ای کردم و سرمو از رو شونه اش برداشتم و زل زدم به چشم هاش‌.
_ والا هر روز داریم همو می بینیم که!
نگاهش بین چشم ها و لب هام در گردش بود.
_ حتی به اینم راضی نیستم، دوست ندارم که حتی یه ثانیه ام ازم دور باشی.
رفته رفته صورتش بهم نزدیک شد و لب هاش رو لب هام نشست و نرم منو بوسید....
ساعت تقریبا پنج عصر بود که به خواست من راه افتادیم تا برگردیم، چون اصلا حوصله گیر دادنای کیانمهر رو نداشتم.
مجید ازم پرسید کجا برسونتم و منم آدرس حدودی خونه رو دادم.
موقع پیاده شدن یه بار دیگه منو بوسید و من بعد از تشکر پیاده شدم.
می خواستم زنگ بزنم به راننده اما ترجیح دادم پیاده برم و کمی به رابطه ام با مجید فکر کنم.
رابطه ای که برخلاف روابط قبلیم بخاطر پول نبود، شاید اولش دنبال پولش بودم، اما ناخواسته همه چیز عوض شد!
بوسه اش حالمو بد نکرد هیچ، اتفاقا کلی حس خوب بهم داد، یه جورایی حس کردم که از روی علاقه است، نه هوس و سوءاستفاده!
به ویلا که رسیدم افکار پوچ رو کنار زدم و وارد شدم که دیدم کیانمهر داره با راننده صحبت می کنه، صداش به قدری بلند بود که به وضوح شنیده می شد.
_ مگه نگفتم هر جا رفت پشت سرش برو، مگه نگفتم یک دقیقه ام تنهاش نذار؟ ها؟ گفتم یا نگفتم؟
_ آقا به خدا من اصرار کردم بمونم، گفتم دستور آقاست ، اما گفتن که برو کارم تموم بشه بهت زنگ می زنم!
_ پس الان کجاست؟ ها؟
رفتم جلو و با صدای بلند و محکمی گفتم:
_ اینجام! چیکار به این بیچاره داری؟ من خودم گفتم بره، الانم دلم خواست راه برگشت رو پیاده بیام،‌ مشکلیه؟
برگشت و نگاهم کرد، با دیدن قیافه ی اخمو و عصبیش وحشت کردم.
با اشاره ی سرش راننده رفت و بهرام به سمت من قدم برداشت.
آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم ترسم از چهره‌ام نمایان نشه.
_ مگه نگفتم هرجا می ری باید با راننده بری؟ تو که کار نمی کنی، درسم نمی خونی! کجا می ری هر روز؟
چه زود آمارمو درآورده بود!
سکوت کردم و خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستمو گرفت و مانع از رفتنم شد.
_ وقتی باهات حرف می زنم باید بمونی و عین آدم جواب بدی.
 
 
از کوره در رفتم و با صدای بلندی گفتم:
_چرا جو گرفتت ها؟ من برای کارام به هیچکس جواب پس نمیدم، به تو ربطی نداره که من کجا می رم، با کی می رم، چی کار می کنم. یه بار گفتم از راننده خوشم نمیاد اصرار کردی قبول کردم، دیگه این کولی بازیا چیه؟
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sahere
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه mpif چیست?