ساحره قسمت هشتم - اینفو
طالع بینی

ساحره قسمت هشتم

مچ دستمو محکم فشرد و خم شد روی صورتم و از لای دندون های کلید شده اش گفت:


_ شانس آوردی که مهمونا دارن میان، سریع برو اتاقت و حاضر شو، تا یه ساعت دیگه باید پایین باشی .
و دستمو رها کرد و من با عجله وارد خونه شدم و بدون توجه به خورشید و بقیه به اتاقم رفتم.
با دیدن لباس ها و وسایل روی تخت، متعجب قدم برداشتم، اینا مال کی بودن؟
کاغذی روی لباس توجهم رو جلب کرد، برداشتم و خوندمش: "اینا برای امشبت کافیه؟" وای خدایا چقدر از خود راضی بود!
کاش لباس داشتم و می تونستم اینا رو نپوشم تا بفهمه من کی ام!
سری تکون دادم و شروع کردم به آماده شدن و بعد از یک ساعت حاضر و آماده از اتاق خارج شدم.
موزیک ملایمی در حال پخش بود، از پله ها آهسته و آروم پایین رفتم.
سالن خلوت بود، معلوم بود که هنوز همه نیامدند، نگاهی به اطراف کردم، وقتی هیچکس رو نمی شناختم چرا باید تو این مهمونی شرکت می کردم؟
سرمو که چرخوندم با بهرام چشم تو چشم شدم، با اون چشم های قهوه ای نافذش عجیب نگاهم می کرد و سرتاپامو از نظر گذروند ،
نگاهمو ازش گرفتم که یهویی چشمم به یک چهره ی آشنا افتاد و چشمام از تعجب گرد شد!
معشوقه ی یلدا خانوم اینجا چی کار می کنه؟!
اونم با دیدن من تعجب کرد، اما بلافاصله لبخندی زد و به سمتم آمد.
_اشتباه که نگرفتم؟ شما سودا خانوم، خواهر یلدا هستید، درسته؟
دستشو که به سمتم دراز کرده بود فشردم و گفتم:
_ درسته، و شما ...
پرید وسط حرفم و گفت:
_ مرتضی هستم، توقع نداشتم شما رو اینجا ببینم، یلدا هم اینجاست؟
و مضطرب نگاهی به اطراف کرد‌. پوزخندی رو لبهام نشست.
_ نترس، کسی نیست که بخواد تو رو لو بده!
وقتی فهمید که متوجه منظورش شدم خندید و گفت:
_ نه بابا من که از کسی ترسی ندارم!
سری تکون دادم.
_ آره خب در جریانم، وقتی بدون دوست دخترت میای مهمونی و یکی رو می بینی که اونم می شناسه، قضیه یه کم ترسناک می شه!
جفت مون با هم خندیدیم.
_ من پسری نیستم که بخوام از یه دختر بترسم، بهش گفتم مهمونی دعوتم، خودش نتونست بیاد.
_ آره درک می کنم یه کم سنش پایینه!
_ نه! ترانه از هر لحاظ آزاده، اما امشب یه مهمونی دیگه دعوته، چه خبر از یلدا؟
شونه ای بالا انداختم:
_ راستش کمی حالش گرفته است، از لحاظ روحی اوکی نیست!
_ چرا چیزی شده؟
به چشم هاش نگاه کردم.
_ راستش نمی دونم گفتنش به تو درسته یا نه!؟
_ من راز دار خوبی ام!
پوزخندی رو لب هام نشست.
_ حتی اگه مربوط به خودت باشه؟
با پایان حرفم متعجب و شوکه گفت:
_ چی؟ مربوط به من؟
خواستم حرفی بزنم که دستی روی شونه ام نشست.
برگشتم و با بهرام مواجه شدم‌.


بازم اخم داشت، انگار این بشر اصلا بلد نبود بخنده!
_ چه زود با بقیه آشنا شدی سودا جان! چنان غرق صحبت شدی که انگار خیلی وقته همو می شناسید!
و اشاره ای به مرتضی کرد‌.
از گرمای دستش روی شونه ی لختم مورمورم می شد.
_ بله می شناسم، از دوستانم هستند، شما‌‌‌ همدیگه رو می شناسید؟
و نگاهم بین بهرام و مرتضی چرخید.
این بار مرتضی جواب داد‌:
_ آقای کیانمهر یکی از شرکای خوب بنده هستند.
اگه شریک بودند، پس یعنی اونم قاچاق عتیقه می کرد؟
_ مرتضی جان ببخشید، اگه اجازه بدی من باید سودا رو با چند نفر آشنا کنم.
_ خواهش می کنم، بفرمایید.
و رو به من گفت:
_ اما صحبت مون یادت نره، من منتظر ادامه شم‌.
سری تکون دادم و لبخندی زدم، منم دقیقا همینو می خواستم!
بهرام منو به قسمت خلوت سالن برد.
_ قراره من با کی آشنا بشم؟ اینجا که کسی نیست.
_اون آدمو از کجا می شناسی؟
سرمو بالا آوردم تا بتونم چهره شو ببینم، لعنتی چقدر قد بلند بود!
_ کدوم آدمو؟
_خودتو به نفهمی نزن! مرتضی رو می گم.
_گفتم که یکی از دوستامه، چرا اینقدر برات مهمه؟
_ برام مهم نیست، حوصله ی دردسر رو ندارم!
گیج گفتم:
_ چه دردسری! مگه قراره چه اتفاقی بیفته؟
_اون آدم خیلی پستیه! به هیچ کس رحم نمی کنه، ازش دوری کن تا برام کار اضافی درست نکنی!
نگاهی به مرتضی که کمی دورتر از ما با خانوم خوش پوشی صحبت می کرد، انداختم.
_ اصلا بهش نمیاد آدم بدی باشه!
پوزخندی روی لب های بهرام نشست‌.
_ آره اصلا بهش نمیاد که دخترای نوجوون رو گول بزنه و ازشون سوءاستفاده جنسی کنه!
شوکه نگاهش کردم که ادامه داد:
_ این کوچکترین کثافت کاریشه!
صدای خورشید از پشت سرم آمد.
_ عزیزم کجایی؟ بقیه سراغت رو می گیرن.
و نگاه بدی به من انداخت.
بهرام دست انداخت دور کمر زنش و رو به من آهسته گفت:
_ حواست باشه طعمه ی بعدیش تو نباشی.
و دوتایی از کنارم رد شدن و رفتن پیش مهموناشون.
زل زدم به مرتضی و لبخندی رو لب هام نشست.
طعمه ی بعدیش من نبودم، اما طعمه ی بعدی اونو من‌ انتخاب می کردم!
مرتضی وقتی دید تنهام به سمتم آمد.
_ حرفامون نصفه موند، من سخت مشتاق شنیدن ادامه شم! چرا من دلیل حال بد یلدام؟
_ برات مهمه که چرا ناراحته؟!
_ آره خب، یلدا دختر دوست داشتنی‌ایه، من نمی دونم چیکار کردم که ناخواسته باعث شدم ازم برنجه! دوست دارم هر طور شده از دلش دربیارم.
لب باز کردم و تیر خلاص رو زدم:
_ یلدا از تو خوشش میاد، یعنی یه جورایی دوست داره!
یه دختر نوجوون خوشگل که یک دل نه صد دل عاشق تو شده و حاضره برای داشتنت هر کاری بکنه، حتی اگه با رفیقش دوست باشی!

 
چشم هاش برق زد، طمع رو توی نگاهش می خوندم.
سکوتشو که دیدم ادامه دادم:
_ مطمئنا اگه بهش چراغ سبز نشون بدی، خیلی اتفاقها می افته! به عنوان یه خواهر ازت می خوام ازش دور بمونی، چون تو که علاقه ای بهش نداری؛ نمی خوام آسیب ببینه!
و پوزخند محوی زدم که متوجه اش نشد.

اون شب من توجه مرتضی رو به یلدای عاشق پیشه و ساده لوح جلب کردم و با توجه به چیزایی که از بهرام شنیدم، مطمئن شدم که به طرف یلدا می ره، چون رام کردن یه دختر که بهش علاقه داشت خیلی راحت بود و زود به هدفش می رسید!
اون موقع بچه و خام بودم و نمی دونستم دارم چه بلایی سر خودم و اطرافیانم میارم، دلم می خواست اون خانواده رو نابود کنم، فقط به دلایلی که از نظر خودم درست بودند ای کاش کمی عاقل بودم و منطقی تر فکر می کردم!
مهمونیِ اون شب تموم شد و من خسته به اتاقم رفتم، داشتم لباسامو درمی آوردم که در اتاقم باز شد.
سریع زیپ باز شده ی لباسمو بستم و برگشتم سمت در، با دیدن بهرام با اخم گفتم:
_ این چه وضع اومدن به اتاق یه دختره؟ شعور نداری تو؟!
نگاهشو ازم گرفت و در رو بست.
_ باید با هم حرف بزنیم.
_ خیلی واجبه؟ من الان خسته م، بذار برای فردا ک.‌‌...
پرید وسط حرفم و گفت:
_ واجبه، بشین‌!
نشستم روی تخت و اون مقابلم نشست.
_باید در مورد یه سری چیزا تکلیفمون رو روشن کنیم!
سرمو تکون دادم و گفتم:
_ می شنوم، بفرما!
_ تا اونجایی که من فهمیدم تو کار نمی کنی، درسم نمی خونی، درسته؟
پوزخندی رو لب هام نشست:
_ بله آمار رو درست به اطلاع تون رسوندن!
_ پس طبق حدسیات من، هر وقت می ری بیرون با دوستای علاف تر از خودت ول می چرخی!
دیگه داشت زیاده روی می کرد!
_ آقای کیانمهر می شه برید سر اصل مطلب؟ من واقعا خسته ام!
_ خیلی خوب، می خواستم بهت بگم که دوست ندارم بی هدف برای خودت بخوری و بخوابی، یا باید درست رو ادامه بدی، یا کار کنی!
_ من خودم می تونم راجع به زندگیم تصمیم بگیرم! این مسئله کوچکترین ربطی به شما نداره! در ضمن من برای چرخیدنام از شما پول نمی گیرم که بخواین تو کارم دخالت کنید و من مجبور باشم به شما جواب پس بدم!
پوزخندی زد و بلند شد‌:
_کاش مشکل فقط پول بود اما تو تا وقتی تو خونه ی من زندگی می کنی باید به حرفام گوش بدی و عمل کنی، امشب خوب فکراتو بکن، فردا سر میز صبحانه ازت جواب می خوام!
و اجازه نداد حرفی بزنم و از اتاق خارج شد.
با رفتنش سرمو بین دست هام گرفتم و جیغمو توی گلوم خفه کردم.
سودا ارزششو داره؟!
واقعا تباهی اون خانواده، ارزش تحمل این آدمِ خودخواهِ عوضی رو داره؟!
با هزار فکر و خیال لباس هامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم‌.
باید یه تصمیم درست می گرفتم، من که اهل درس خوندن نبودم و درس به دردم نمی خورد، ازطرف دیگه مدرک به درد بخوری هم نداشتم تا بتونم جایی کار کنم!
کلی به بهرام بد و بیراه گفتم، کم کم چشم هام داشت گرم می شد که صدای گوشیم بلند شد.

 
پیامی از طرف مجید بود، بازش کردم.
"من بازم دلم برات تنگ شده، تو داری با دل من چیکار می کنی؟!"
یه چیزی ته دلم تکون خورد و لبخندِ محوی رو لب هام نشست، شماره اش رو گرفتم که در دومین بوق جواب داد، اون شب تا نیمه های شب با مجید از هر دری صحبت کردیم و خندیدیم و بعد نفهمیدم کی و چطوری خوابم برد‌.
 

صبح بعد از آماده شدن برای خوردن صبحونه رفتم پایین، هنوز لقمه ی اول رو نخورده بودم که بهرام گفت:
_ تصمیمت رو گرفتی؟
قبل از من خورشید گفت:
_ چه تصمیمی؟ جریان چیه؟
_ قراره سودا یا درس بخونه یا کار بکنه.
خورشید با اخم نگاهم کرد، سعی کردم نسبت بهش بی تفاوت باشم.
_ من دوست ندارم درس بخونم.
خورشید پوزخندی زد و چشم و ابرویی آمد‌:
_ ولی با مدرک دیپلم که بهت کار نمیدن! باید بری کلفتی، من جای تو بودم درس می خوندم، دیگه مخارجتم که با ماست.
دست هامو مشت کردم و سعی کردم صدام بالا نره:
_ حالا که جای من نیستی که بخوای برام تصمیم بگیری! در ضمن من همون اولم گفتم که از شما پولی نمی خوام!
خورشید تابی به گردنِ درازش داد‌ و گفت:
_ کار که نمی کنی، کس و کارم نداری که اگه داشتی اینطوری آویزون زندگی ما نمی شدی، برام سواله که تو چطوری خرجت رو درمیاری؟
نگاهی به بهرام کردم، توقع داشتم جلوی زنش رو بگیره، اما چه انتظار بیخودی!
ادامه داد:
_ اما خب معلومه دیگه، دخترای جوون و بی بندوباری مثل تو با ‌...
با کف دست محکم کوبیدم رو میز و داد زدم.
_ بسه دیگه، بفهم چی می گی! تو از زندگی من چی می دونی که حرف مفت می زنی هاا؟ اگه الان من نبودم شوهرت زندان بود و خودتم یا باید کلفتی می کردی یا به این و اون سرویس می دادی تا بتونی زندگیتو بچرخونی!
زبونتو تو دهنت نگه دار، من کلفت و نوکرات نیستم که ازت بترسم و چیزی بهت نگم!
صورتش قرمز شده بود و از حرص نفس نفس می زد.
رو کرد به بهرام و غرید:
_ نمی خوای چیزی بهش بگی؟ نمی خوای بزنی تو دهنش بگی با زنم درست صحبت کن؟
قفسه ی سینه م درد می کرد، منتظر بودم که بهرام به خودش جرات بده و بهم و بد و بیراه بگه تا حق اونم بذارم کف دستش!
برخلاف انتظارم بهرام با آرامش بلند شد و گفت:
_ مگه وقتی تو بهش حرفی زدی من به تو چیزی گفتم؟
من تو دعوای شما دو تا دخالت نمی کنم!
و به سمت در ورودی رفت و گفت:
_ سودا ساعت ده تو شرکت منتظرتم، با راننده بیا دیرم نکن‌.
و اجازه ی حرف زدن بهم نداد و از خونه خارج شد‌.
با رفتن بهرام به طرف پله ها رفتم که صدای خورشید متوقفم کرد.
_ من خوب می دونم هدفت چیه!
برگشتم سمتش و دست به سینه ایستادم.
_ هدفم چیه؟ بگو منم بدونم.
قدم به قدم بهم نزدیک شد.
_ تو می خوای این ازدواج قلابی رو واقعی کنی، می خوای بهرام رو از من بگیری‌.
به چهره اش نگاه کردم تا ردی از شوخی ببینم اما انگار جدی بود!
با صدای بلند زدم زیر خنده، برگشتم و به سمت پله ها رفتم.
_ حوصله ی تو و چرندیاتت رو ندارم‌.
روی دومین پله بودم که گفت:
 
 
_ اما کور خوندی دختره ی خراب! بهرام عاشقِ منه، من!
راه رفته رو برگشتم و جلوش ایستادم، دیگه زیاده روی کرده بود!
_ که اون عاشق توئه، آره؟
نیشخندی زد:
_ بیشتر از اونی که فکرشو بکنی!
_ پس چرا می ترسی که من اونو خام خودم بکنم؟ مگه به عشقش ایمان نداری؟
و تیر اخرمو زدم:
_مگه به شوهرت، عشقت، شریک زندگیت اعتماد نداری؟ مگه به عشقتون اعتماد نداری؟
رنگ صورتش پرید و لبخند رو لبش ماسید، دیگه نتونست حرفی بزنه، پوزخندی زدم و پله ها رو دو تا یکی کردم و به اتاقم رفتم‌.
حالا که اون می خواست پا روی دمم بذاره و اذیتم کنه باید بهش حالی می کردم که من کم نمیارم، باید با من بیشتر آشنا می شد!
 
 

به شرکت که رسیدیم از ماشین پیاده شدم، نگهبان بهم خوش آمد گفت، پس حتما بهرام گفته بود که من میام‌.
از آسانسور پیاده شدم و وارد واحد شدم، به سمت میز منشی رفتم، منشی با دیدنم ایستاد و گفت:
_ خانوم سودا کیانمهر؟
سرمو تکون دادم که گفت:
_ بفرمایید داخل، آقای کیانمهر منتظرتون هستند‌.
تشکر کردم و بعد از در زدن وارد اتاق شدم.
کیانمهر همونطور که سرش تو پرونده ها بود، گفت:
_ ده دقیقه دیر کردی!
_ ترافیک بود!
سرشو آورد بالا و زل زد به چشم هام.
_ اگه به موقع از خونه می زدی بیرون، به موقع می رسیدی.
نفسمو با صدا بیرون دادم و با حرص گفتم:
_ ببخشید که ده دقیقه از وقت ارزشمندتون رو هدر دادم!
بلند شد و ایستاد.
_ تکرار نشه، الانم جلسه دارم، بشین تا برگردم‌.
قدمی به جلو برداشتم.
_ اگه جلسه داشتی چرا گفتی ساعت ده بیام؟
اشاره ای به ساعت روی دیوار کرد.
_ گفتم ساعت ده بیا، نه ده و ده دقیقه! جایی نری تا بیام.
و از اتاق خارج شد، دلم می خواست سرمو بکوبم به دیوار، این دیگه کی بود!
نشستم روی مبل، چند دقیقه بعد منشی برام یک قهوه آورد و تقریبا بعد از چهل دقیقه بهرام برگشت.
همینطور خیره نگاش می کردم که گفت:
_ بهت یاد ندادن جلوی پای بزرگترت بلند شی؟
چشم هامو محکم بهم فشردم و دست هامو مشت کردم‌.
_ به شما هم یاد ندادن دیگران رو معطل خودتون نکنید؟
دکمه ی کتش رو باز کرد و به سمت میزش رفت و نشست.
_ اونی که معطل کرده تویی، نه من!
_ اگه راننده عزیزتون نبود، من زودترم می رسیدم، مثل لاک پشت حرکت می کنه!
لبش به خنده باز شد و سری از روی تاسف تکون داد.
چه عجب خنده اش رو هم دیدیم!
زیر لب زمزمه کرد.
_ انگار اگه جواب نده می میره!
سکوت کردم تا بحث ادامه پیدا نکنه.
_ با حسابدارای شرکت صحبت کردم، قرار شد بری بغل دستشون کار کنی.
شوکه گفتم:
_ اما من نه مدرک دارم، نه کار حسابداری بلدم!
_ اون درسایی که تو دانشگاه می خونن اونقدرام ضروری نیست‌، در ضمن قرار نیست از الان بشی حسابدار اول شرکت، قراره بری ازشون کار یاد بگیری!
سکوت و بهتم رو که دید ادامه داد‌:
_ نترس، اگه مغزتم مثل زبونت خوب کار کنه، زود یاد می گیری!
در هر حالت باید تیکه اش رو مینداخت.
_ امروز برو خونه، از فردا بیا کارت رو شروع کن.
سری تکون دادم و ایستادم‌.
_ فقط یه چیزی، منشی‌ات منو با فامیلی تو صدا کرد.
نگاهشو از پرونده های روی میز گرفت و به من دوخت ‌.
_ خوب مگه نیست؟
_ آره اما بهشون گفتی که من ...
 
 
کامل کردن جمله ام برام سخت بود.
_ نه نگفتم.
_ پس گفتی من چی کارتم؟
_ من هیچ وقت به کارمندام جواب پس نمی دم.
_ اگه ازم پرسیدن چی؟
_ اگه سعی کنی با کسی خیلی صمیمی نشی ازت سوالات شخصی نمی پرسن! محیط کاری همیشه باید کاری بمونه.
سری تکون دادم و بعد از خداحافظی و تشکر از اتاق خارج شدم.
 

لباس های رسمی و ساده ای پوشیدم و از اتاق خارج شدم، امروز اولین روز کاریم بود و هیجان و استرس خاصی داشتم.
رفتم سر میز نشستم و صبح بخیری گفتم که بهرام سرشو برام تکون داد و خورشید با خشم نگام کرد‌.
کمی بعد با حرصی که تو صداش مشهود بود گفت:
_ می بینم که خودتو تو شرکت هم جا کردی!
سعی کردم ریلکس باشم، اینطوری بیشتر می‌سوخت!
_ آره، نه اینکه شب و روز افتادم به دست و پاتون تا منو به شرکت ببرید! الانم خیلی ذوق دارم و برای رفتن به شرکت لحظه شماری می کنم، تابلوئه نه؟!
از چشم هاش آتیش می بارید،چرا فکر می کرد می تونست حریف زبون من بشه؟
بهرام بلند شد .
_ من می رم شرکت، صبحانه ات رو خوردی بیا‌.
سری تکون دادم که رفت و خورشید هم پشت بندش رفت تا شوهر عزیزشو بدرقه کنه.
برای رفتن به شرکت زود بود و بهرام صرفا به خاطر رهایی از بحث های ما زودتر راه افتاده بود.
_ به خاطر وجود تو، تو خونه مون هم آرامش نداریم، شوهرمو اول صبحی فراری دادی!
و دوباره آمد و این بار سر جای بهرام نشست‌‌.
این زن عقده ی قدرت و ریاست داشت!
_ اگه جلوی زبونتو نگه می داشتی به این زودی نمی رفت،
گفتم: برای تو که بد نشد.
و با نگاه به صندلی بهرام که روش نشسته بود اشاره کردم.
_ زود جاشو پر کردی.
بلند شدم و به سمت در رفتم‌:
_ منم می رم، تو هم بدون وجود مزاحم، از جایگاهت و از صبحونه ات لذت ببر!
با راننده به شرکت رفتم و کارمو سریع شروع کردم .
شرکت ۴ تا حسابدار داشت که یکی از یکی دیگه خفن تر و ماهرتر بود و اصلا به من نیازی نداشتند، در واقع بهرام این کارو فقط به خاطر اینکه من بیکار نباشم کرده بود.
۳ تاشون مسن بودند و یکیشون ۳۰-۳۱ ساله که اسمش مهدی محمدی بود. همه شون بهم خوش‌آمد و تبریک گفتند.
تا موقع ناهار مشغول بودیم و من مطابق آموزش هایی که می دادند، مشغول بودم.
موقع ناهار که شد، محمدی بالا سرم ایستاد.
_ برای نیمروز اول عالی بودی، ناهار چی می خوری برات سفارش بدم؟
لب باز کردم حرفی بزنم که گوشیم زنگ خورد، معذرت خواهی کردم و از اتاق خارج شدم و به تلفن جواب دادم‌.
_ سلام دوست دختر گرامی، کجایی؟ خبری ازت نیست؟
لبخندی رو لب هام نشست .
_ سر کارم، تو کجایی؟
صدای متعجش گوشمو پر کرد.
_ تو مگه سر کارم میری؟
بهرام از اتاقش خارج شد و نگاهی بهم کرد.
سری براش تکون دادم و گفتم:
_ در واقع امروز روز اولمه‌.
_ پس آدرس بده بیام، تا هم با همدیگه ناهار بخوریم، هم شیرینی کارتو ازت بگیرم.
با خنده گفتم باشه و آدرس تقریبی شرکت رو دادم.
 
 
_ اتفاقا به اونجا نزدیکم، ده دقیقه ی دیگه می رسم.
میبینمت عزیزم.
بعد از قطع کردن تماس بهرام به سمتم آمد.
_ روز اول چطور بود؟
_ خوب بود، دست حسابدارات درد نکنه.
محمدی از اتاق خارج شد و به سمتم آمد و بعد از سلام و خسته نباشید به بهرام، رو به من با لبخند ملیحی گفت:..
 

گفت:
_ نگفتی ناهار برات چی سفارش بدم؟
به جای من بهرام جواب داد.
_ خانوم کیانمهر ناهارشو با من می خوره.
محمدی که انتظار این حرف و نداشت گفت بله و رفت.
_ من برای ناهار به دوستم قول دادم.
_ کدوم دوستت؟
_ الان مثلا من اسمشو بگم تو می شناسیش؟؟
نفس عمیقی کشید:
_ خیلی خوب پس با راننده برو.
_ دوستم ماشین داره، با ماشین داره میاد دنبالم.
سرشو تکون داد و به اتاقش رفت، منم از شرکت خارج شدم و رفتم به جایی که آدرس داده بودم و منتظر موندم تا مجید برسه.
چند دقیقه ی بعد مجید رسید و برام بوق زد.
_ بیا بالا خوشگله.
با خنده سوار شدم، به سمتم خم شد و گونه ام رو بوسید.
_ دلم برات تنگ شده بود.
آروم گفتم:
_ منم..
مجید با شنیدن این حرفم ذوق زده پاشو رو گاز فشرد و ماشین با سرعت از جاش کنده شد.
با صدای بلند جیغ کشیدم:
_ آروم برو دیوونه.
بلند خندید و سرعتش رو کم کرد‌.
_ کجا بریم؟
_ بریم یه جایی ناهار بخوریم دیگه.
گفت ای به چشم! و کمی بعد جلوی یه رستوران شیک ایستاد و دست به دست وارد شدیم و هر دو جوجه سفارش دادیم.
_ خب خب ، یه کم از کارت بگو؟
براش توضیح کوتاهی دادم و گفتم به واسطه ی همسر مادرم حسابدار شرکت کیانمهر شدم و اون هم استقبال کرد و کلی از شرکت کیانمهر تعریف کرد‌.
_ چرا آدرس خود شرکت رو ندادی تا بیام اونجا؟
گارسون سفارش ها رو آورد و بعد از چیدن رفت‌.
_ برای اینکه دوست ندارم همسر مادرم تو رو ببینه.
سری تکون داد و هر دو مشغول خوردن شدیم.
کمی بعد سکوت رو شکست و گفت:
_ رابطه‌ات باهاشون بهتر شده؟ حتما آدم خوبیه که برات کارم اوکی کرده، دستش درد نکنه‌.
پوزخند محوی زدم، اگه می دونست چه بلایی سرشون آوردم، باز همینطوری باهام برخورد می کرد؟
در طول غذا خوردن مجید مسخره بازی در می آورد و کلی با هم خندیدیم.
بعد از ناهار هر کاری کردم مجید نذاشت حساب کنم و گفت اومدن خودت کافیه و شیرینی نمی‌خوام.
_ الان که کارتو شروع کردی دیگه کم می بینمت.
_ اره دیگه اینطوری می شه.
_ پس آخر هفته رو به کسی قول نده چون می خوام ببرمت یه جای خوب.
قبول کردم. سوار ماشین شدیم و مجید دقیقا منو همون جایی که سوار کرده بود پیاده کرد.
_ اگه می خوای ببرمت جلوی شرکت؟
زل زدم به چشم هاش:
_ نه نمی خوام کسی تو رو با من ببینه، بابت امروز مرسی... خوش گذشت.
با لبخند نگاهم کرد، خم شدم و بوسه ای به کنار لبش زدم و خیلی سریع از ماشین پیاده شدم که شلیک خنده اش بلند شد و بوقی زد و حرکت کرد.
 

وقتی کارمون تموم شد و تقریبا تمام کارمندها رفتن از اتاق خارج شدم، نمی دونستم باید برم یا منتظر بمونم بهرام هم بیاد؟
شونه ای بالا انداختم و به طرف در ورودی رفتم.
راننده که اسمش حسینی بود، در ماشین رو باز کرد.
خواستم سوار ماشین بشم که صدایی از پشت سرم آمد:
_ پس تو شرکتشم کار می کنی.
صدای مادرم بود، آخه الان چه وقت رو در رویی بود؟!
برگشتم و نگاهش کردم، نزدیکم شد.
از آخرین باری که دیده بودمش چقدر تغییر کرده بود، چقدر داغون شده بود!
_ من نمی دونم چی کار کردم که این همه عقده تو دلت جمع شده؟ الان عقده ت خالی شد دخترم؟
نگاهمو ازش گرفتم .
یعنی واقعا نمی دونست چی کار کرده؟
دستشو آورد بالا و خواست دستمو بگیره که عقب کشیدم.
_ به من دست نزن، برای چی آمدی اینجا؟ چی می خوای از من؟
_ دخترم من.‌‌...
فریاد زدم:
_ من دخترت نیستم ، دختر تو الان تو خونه ت نشسته، شوهرتم پیششه. برو، برو پیش خانواده ت. همونطور که تو سن هفت سالگی منو رهام کردی الانم برو و فراموشم کن، من الان می تونم از پسِ خودم بر بیام.
صدای بهرام از پشت سرش آمد:
_ اینجا چه خبره؟ شما اینجا چی کار می کنید؟
مامانم نگاه وحشتناکی بهش انداخت:
_ تو دختر منو خر کردی آره؟ تو بهش وعده و وعید دادی که ما رو بفروشه و بیاد زن تو بشه؟ خجالت نمی کشی؟ تو زن داری، تو همسن باباشی... اون بچه است و هنوز خامه... خجالت بکش! من دخترمو از دستت نجات می دم، می فهمی؟ می برمش، نمی ذارم زیر دست آدم کثیفی مثل تو باشه...
و برگشت و دستمو گرفت و کشید .
از بهت درآمدم، ایستادم و دستمو از تو دستش بیرون کشیدم
_ من با تو جایی نمیام .
با چشم های اشکی نگاهم کرد،
_ خواهش می کنم سودا! با زندگیت این کارو نکن، با من این کارو نکن! به خدا من بخشیدمت، حتی رضا هم تو رو بخشیده. بیا و در حق خودت خوبی کن و برگرد.
پوزخندی رو لب هام نشست:
_ خدایا دمت گرم، زمینت عجیب گرده! چقدر شبیه من شدی مامان، شبیه سودای هفت ساله شدی! یادته افتادم به پات و گفتم مامان نرو، مامان تنهام نذار؟
کوبیدم رو سینه ام .
_ من اون موقع هفت سالم بود‌، اصلا فهمیدی من چی کشیدم؟ تو وقتی رفتی تا برای بچه ی مردم مادری کنی دخترت با صدقه ها و ترحم مردم بزرگ شد.
چی شده که الان جو مادری گرفتت؟! تو مادر من نیستی! مامان من تو هفت سالگی ام مرد، من هیچ نسبتی با تو ندارم. حالام مثل همون ۱۵ سال پیش برو و پشت سرتم نگاه نکن .
و دیگه اجازه ندادم حرفی بزنه و سوار ماشین شدم، بهرام هم آمد کنارم نشست و راه افتادیم و اون زنِ کریه رو پشت سرمون جا گذاشتیم.
 

حس می کردم سبک شدم، از حرف هایی که بهش زدم پشیمون نبودم، حتی کمش هم بود. این وسط بهرامم تمام حرف ها رو شنیده بود و با اخم وحشتناکی کنارم نشسته بود‌.
با صدای خش داری زمزمه کردم.
_ لطفا ماشینو نگه دار‌.
حسینی از آینه ی ماشین به بهرام نگاه کرد.
منتظر اجازه ی اون بود!
ادامه دادم.
_ من خونه نمیام، می خوام برم پیش بابام. ماشینو نگه دار تا خودم تاکسی بگیرم و برم!
بهرام بدون توجه به من گفت:
_ برو بهشت زهرا.
مرگ بابام رو از کجا می دونست؟!
نه حوصله ی فکر کردن داشتم، نه حوصله لج کردن.
چشم هامو محکم بهم فشردم، تو حق نداری گریه کنی سودا، تو قول دادی ضعیف نباشی، تو قول دادی محکم بمونی!
ماشین که وایساد، سریع پیاده شدم و با دو، به سمت مزار بابا رفتم.
با دیدن قبر بابا طاقت نیاوردم، بغضم ترکید و با صدای بلند زدم زیر گریه. زانو زدم. دستمو گرفتم جلوی دهنم تا صدای گریه م به گوش کسی نرسه و دلشون برام نسوزه، از ترحم بیزار بودم، از حسی که ۱۰ سال تمام اطرافیانم بهم داشتند بیزار بودم.
_ بابا زنتو دیدی؟ اومده بود می گفت بیا بریم من بخشیدمت.
خنده ی عصبی ای کردم .
_ مگه من بهش گفتم منو ببخشه؟ چرا نمیاد به جای حرفای بی سر و تهش بگه دخترم منو ببخش. بگه ببخش که ولت کردم و رفتم ازدواج کردم و برای بچه ی مردم مادری کردم! بگه ببخش که باعث شدم تنهایی بزرگ شی، بگه ببخش که باعث شدم پر از عقده بشی! چرا نمیاد بگه؟ چرا فقط ادعا داره؟ چرا طلبکاره؟ چرا من باید این بشم؟ تو چرا معتاد شدی؟ اینا همش تقصیر اونه! من نمی‌بخشمش، حتی اگه خدا هم بیاد پایین و بگه ببخشش، من از حقم نمی گذرم، به خدا هم واگذارشون نمی کنم من باید خودم انتقام ۱۵ سال درد و رنج و تنهاییمو ازشون بگیرم، حتی اگه بی خیال خودمم بشم، از خون تو نمی گذرم، اون باعث و بانی اعتیاد و مردنته! نگران نباش بابا، تقاص همه ی کاراشونو پس می دن! من آدمی نیستم که دل بسوزونم. تا ازشون انتقام نگیرم، بی خیال نمی شم.
یه کم دیگه پیش بابا موندم، بعد بلند شدم و اشک هامو پاک کردم و خاک لباسم رو تکوندم. قلبم سبک شده بود و حالا همون سودای قبلی شده بودم: محکم و بی‌رحم!
بی صدا برگشتم و سوار ماشین شدم، حسینی راه افتاد.
_ بهتری؟
نگاهمو به بیرون دوختم.
_ خوبم.
لحنم مجابش کرد سکوت کنه، وقتی رسیدیم بدون هیچ حرفی وارد خونه شدم و به خورشید که پرسید چرا دیر اومدید توجهی نکردم،
در اتاقمو بستم و بسته ی سیگارمو برداشتم و به تراس رفتم.
انگار هیچ چیز جز سیگار مرهم دردام نبود.
_ پس سیگارم می کشی!
با شنیدن صدا ترسیدم، برگشتم و با بهرام رو به رو شدم.
 

یه ماه از کار کردنم تو شر‌کت می گذشت و من تقریبا کارو یاد گرفته بودم، اما هنوزم تو کار کمی لنگ می زدم .
تو این مدت با بهرام برخورد خاصی نداشتم، اما خورشید از هر فرصتی برای طعنه زدن و تیکه انداختن به من استفاده می کرد.
بهرام قبل از چهلمِ پدرم، برای قبر بابا، سنگ خرید و من کلی ممنونش شدم، چون خودم اصلا توان خریدش رو نداشتم، اما خورشید اون شب دعوای بدی راه انداخت که باعث شد بهرام دو شب خونه نیاد و وای که چقدر تحمل خورشیدی که در نبودِ بهرام، قدرت شو به رخ من می کشید و هر طور دلش می خواست با من رفتار می کرد سخت بود، آخرش مجبور شدم خودم به بهرام زنگ بزنم و بهش بگم قبل از اینکه خورشید، منو یا خودشو دیوونه کنه، برگرده خونه!
تو این یک ماه رابطه م با مجید عمیق تر شده بود و تقریبا هر دو روز یک بار، کنار هم بودیم، بهش حس خاصی داشتم. نمی تونستم بگم عاشقش شدم، اما بودنش برام لذت بخش بود و فارغ از درگیری های خانواده و ازدواج مسخره م بهم آرامش می داد و برای ساعاتی هم که شده از تنش دورم می کرد.
گاهی اوقات عذاب وجدان می گرفتم و با خودم می گفتم من یه زن متاهلم و نباید اینقدر به مجید نزدیک بشم.. اما بعدش می گفتم این ازدواج که واقعی نیست و بالاخره تموم می شه ... پس دلیلی نداره که بخوام ناراحت باشم و الکی خودمو ازش محروم کنم!
پشت کامیپوتر نشسته بودم و مشغول کار بودم که گوشیم زنگ خورد.
شماره ناشناس بود، از اتاق خارج شدم و جواب دادم.
_ بله ، بفرمایید؟!
_ سودا خودتی؟؟ من مرتضی‌م.
ضربان قلبم بالا رفت، مرتضی شماره ی منو از کجا پیدا کرده بود؟
_آره خودمم، شماره ی منو از کجا پیدا کردی؟
خنده ای کرد و گفت:
_ از گوشی یلدا برداشتم.
با تعجب گفتم:
_ متوجه نشدم!
_ هیچی دیگه با یلدا دوست شدم، خواستم دعوتت کنم و بهت شیرینی بدم، با کمک تو همچین دختری رو پیدا کردم!
ضربان قلبم بالا رفت، پس نقشه ام گرفته بود.
سعی کردم طبیعی باشم.
_ خوبه مرتضی، خوشحال شدم، من فعلا درگیر کارم و نمی تونم بیرون بیام، سرم که خلوت شد بهت خبر می دم تا با همدیگه بریم بیرون. الان دارم صدام می کنن، مراقب یلدا باش، اذییتش نکنیا.. خدافظ.
و تلفن رو قطع کردم.
دست های سرد و لرزانم رو مشت کردم. چرا استرس داشتم؟
من که همینو می خواستم، مگه نمی خواستم نابودشون کنم؟
به زودی مرتضی کار یلدا رو تموم می کرد و منم می تونستم به بقیه نقشه هام فکر کنم!
_ چیزی شده سودا؟
برگشتم سمت صدا که با بهرام مواجه شدم.
سری تکون دادم.
_ نه نه .. خوبم.
 
 
نگاهش بین گوشی و چهره ام در گردش بود.
_ خبر بدی بهت رسیده؟ چرا رنگت پریده؟
این خبر که بد نبود، بود؟ مگه منتظرش نبودم؟ پس‌ چه م بود؟ چرا قلبم راضی به این کار نبود؟!
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sahere
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه hucemz چیست?