ساحره قسمت دهم - اینفو
طالع بینی

ساحره قسمت دهم

_ به شما ربطی داره؟!


باز هم خندید... خنده های بی دلیلش روی مخم بود.
_ نه خوشم اومد... زبونتم خوب درازه!
_ زبونم دراز نیست... فقط در مقابل دخالت ها و حرف های بیجا دراز می شه.
باز هم خندید اما من چیزی نگفتم.
_ آخه فقط کنجکاو شدم بدونم... ایرادی داره؟!
دست هامو مشت کردم تا کنترلمو از دست ندم.
_ بله، ایراد داره... دوست ندارم مسائل شخصی ام رو برای هر کسی بازگو کنم.
_ اما من که هر کسی نیستم... هستم؟
متعجب نگاهش کردم که باز چشمکی زد.
چرا فکر می کرد چشمک می‌زنه جذاب می شه؟
_ شما پسر خواهر دوست خانواده ی من هستید که من فقط دو روزه با شما آشنا شدم... چرا فکر می کنید خیلی به من نزدیکید؟
باز هم خندید و صدای خنده ش روی اعصابم رژه رفت.
پنجره رو باز کردم تا هوایی به سرم بخوره.
فکر کنم بالاخره بهش برخورده بود چون ساکت شد و بقیه ی راه در آرامش طی شد.
ماشین ها جلوی ویلای بزرگی متوقف شدند و بعد از اینکه در ویلا باز شد همگی وارد شدیم.
واقعا ویلای محشری بود!
پیاده که شدیم هر کی چمدونِ خودشو بر داشت و وارد خونه شد.
رفتم سمت ماشین بهرام ساکم رو بردارم که گفت:
_ فکر کنم تو ماشین صدرا خیلی بهت بد گذشته!
با اخم وحشتناکی بهش خیره شدم.
_ اگه یه بار دیگه منو با اون یه جا بندازید اتفاقات خوبی نمی افته.
ساکم رو دستم داد و خندید.
داشتم وارد ویلا می شدم که گوشیم تو جیبم لرزید... می دونستم مجیده و اگه جواب ندم ناراحت می شه.
ساک رو جلوی در ورودی گذاشتم و از جمعیت فاصله گرفتم و تماس رو وصل کردم.
_ جانم مجید؟
_چه عجب بالاخره افتخار دادی جواب ما رو بدی!
نگاهی به اطراف کردم و آروم گفتم:
_ خوب تو ماشین بودم ... چطوری حرف می زدم؟
_ کجایی سودا؟ مگه قرار نبود بیای پیش من؟
_ مامانم اینا می خواستن برن خونه فامیلای شوهرش... منم گفتم نمیام...اما امروز مجبورم کردن باهاشون برم، برای همین برنامه مون کنسل شد عزیزم!
نفس عمیقی کشید... انگار که عصبانیتش با این دروغ مسخره م فروکش کرده بود.
_ خیلی خوب... مراقب خودت باش! خوش بگذره بهت.
_ می دونی که بدون تو... مخصوصا با این آدما اصلا بهم خوش نمی گذره، توام مراقب خودت باش عزیزم. دوست دارم... خدافظ.
تماس رو قطع کردم و برگشتم برم که با سر رفتم تو سینه ی مردونه ی بهرام!
بدون هیچ حرفی می خواستم از کنارش بگذرم که مچ دستمو گرفت.
_ دل و قلوه دادنت تموم شد؟
یعنی تمام حرف هامو شنیده؟!
_ چی داری می گی؟ کدوم دل و قلوه دادن؟
دستمو فشرد که آخ آرومی گفتم:
 
 
_ دستمو ول کن... شکست!
_ اون پسره... دوست پسرت بود، آره؟ دو روزم پیش اون موندی! معلوم نیست تو این مدت چه غلطایی کردی..! الانم می خواستی نیای تا بری پیش اون!
و فشار دستشو بیشتر کرد.
 

سعی کردم خودمو نبازم... شاید داشت یک دستی می زد.
_ حالت خوبه؟ کدوم دوست پسر؟ من داشتم با دوستم حرف می‌زدم.
فشار دستش کمتر شد اما ولم نکرد.
_ تو با دوستات اینطوری حرف می زنی؟
نگاهم به صدرا بود که زل زده بود به ما و داشت نگاهمون می‌کرد.
لبخند تصنعی ای زدم و آروم گفتم:
_صدرا داره نگاهمون می کنه!
دستمو از تو دست هاش خارج کردم و ادامه دادم:
_ بله من و دوستام به هم زیاد ابراز علاقه می کنیم، فکر ‌تو مریضه به من چه؟ اصلا اگه من دوست پسر هم داشته باشم به تو ربطی نداره! ازدواج ما که واقعی نیست... هست؟ پس لطفا تو کارام دخالت نکن، همین طور که من دخالت نمی کنم.
و قبل از اینکه حرفی بزنه، از کنارش گذشتم.
همه تو اتاق هاشون جا گرفته بودند و خانوم ها درگیر غذا درست کردن بودند.
اتاقِ من تو طبقه ی دوم بود و یه حمام جدا هم داشت و این خیلی راحتم می‌کرد.
می دونستم بهرام بهم شک کرده و بیخیالم نمی شه... کلا آدم سمج و پیگیری بود.
لباس هامو عوض کردم و رفتم پایین که اگه کاری بود انجام بدم تا فردا نگن این اومد فقط خورد!
رفتم سمت اشپزخونه... نمی دونم داشتن در باره چی بحث می کردند، سرفه مصلحتی ای کردم که متوجه ام شدند.
_ کمکی از من برمیاد؟
لیلا به سمتم آمد و گفت:
_ تو آشپزی بلدی؟
سرمو به نشونه ی بله تکون دادم که گفت:
_ خب می تونی آشپزی کنی؟ چون الان خدمتکار نداریم، نمی دونیم چی کار کنیم.
خواستم حرفی بزنم که صدای بهرام از پشت سرم آمد:
_ سه تا زنِ مثلا خانه دار... دو تاتونم که مادرید ... یعنی واقعا هیچ کدوم بلد نیستید غذا درست کنید؟
و خندید.
فرشته پشت چشمی نازک کرد:
_ ما کارای مهم تری برای انجام دادن داریم.
بهرام با خنده گفت:
_ آره آره... در جریانم! از بیرون سفارش می دم نمی خواد زحمت بکشید.
برگشتم سمتش و گفتم:
_ نمی خواد سفارش بدی .. من درست می کنم.
خورشید گفت:
_ نمی خواد تو درست کنی. سفارش بدیم بهتره.
گفتم باشه و خواستم از آشپزخونه برم بیرون که بهرام گفت:
_ هر غذایی به معده ی من نمی سازه. می دونی که! سودا جان اگه زحمتی نیست غذای امشب با تو، برای فردا یکی رو میارم.
سری تکون دادم و خورشید نگاه بدی بهم کرد و همگی از آشپزخونه خارج شدند.
مرفه های بیدردی که حتی از پس کارای خودشونم بر نمی آمدند!
چقدر مسخره!
از تو کابینت ها و یخچال، مواد قیمه و برنج رو پیدا کردم و مشغول شدم.
 
 
هر از گاهی خورشید می آمد، یه سری می زد و چند تا تیکه بارم می کرد، منم هر بار محکم جوابشو می دادم که ضایع می شد و برمی‌گشت سرجاش!
واقعا درکش نمی کردم... وقتی هر سری بدتر از قبل جوابشو می دادم چرا از رو نمی رفت و بازم بهم تیکه مینداخت؟!
 

میز رو با سلیقه ی تمام چیدم و همه رو صدا زدم تا بیان!
به لطف بی مادری، یاد گرفته بودم کارای خونه رو به تنهایی و بدون عیب و نقص انجام بدم.
وقتی میز رو دیدند انگار انتظار نداشتند چون همگی شوکه شدند.
صدرا گفت:
_ وای سودا... من قیمه دوست ندارم که!
می خواستم بگم به درک که دوست نداری، اما سکوت کردم. صدرا ادامه داد:
_ اما مگه می شه دستپخت تو رو نخورد؟
در جوابش به یک لبخند اکتفا کردم چون اگه دهن باز می کردم چیزای خوبی بهش نمی گفتم.
نشستم پشت میز و شروع کردم. بقیه بعد از خوردن اولین قاشق تعریفاشون شروع شد و منم فقط تشکر کوتاهی می کردم.
خورشید با نفرت نگاهی بهم انداخت و خستگی رو بهونه کرد و به اتاقش رفت.
بهرام که با رفتن خورشید نطقش باز شده بود، شروع کرد به تعریف کردن از من..!
نمی دونم اینا غذای درست حسابی نخورده بودند یا من دستپختم خوب بود، اما هر چی که بود از خودم راضی بودم!
صدرا از سر میز بلند شد و گفت:
_ دمت گرم... با اینکه من اصلا اهل قیمه نیستم اما عالی بود.
با لبخند گفتم:
_ می تونی با شستن ظرفا ازم تشکر کنی.
همه خندیدند و صدرا چشم بلند بالایی گفت.
دخترا سفره رو جمع کردند و صدرا هم به حرفم گوش کرد و ظرف ها رو شست.
دیگه کارم تموم شده بود و می خواستم به اتاقم برم که لیلا گفت:
_ کجا می ری سودا جان؟ می خوای بخوابی مگه؟
_ نه... فقط می‌خواستم مزاحم شما نباشم.
این بار فرشته گفت:
_ مزاحم نیستی عزیزم بیا پیش مون.
با اینکه تنهایی رو ترجیح می دادم، اما لبخندی زدم و رفتم پیش شون.
صدرا بعد از پایان کارش بهمون ملحق شد و پیشنهاد داد که پانتومیم بازی کنیم که با استقبال همه مواجه شد، یکی دو ساعت بازی کردیم و و کلی خندیدیم و دروغ نگم خوش گذشت!
آخر شب بود که همه یکی یکی به اتاق هاشون رفتند، وقتی دیدم ظرف های میوه و خوراکی هایی رو که خورده بودند، جمع نکرده گذاشتند و رفتند، فهمیدم که اینا اصلا کار کردن بلد نیستند!
اگه یکی نبود که جمعشون کنه، قطعا تو کثافت خودشون می مردن!
نفس عمیقی کشیدم و با خودم زمزمه کردم اینم کار خودته انگار نه انگار که اومدی مسافرت!
_ نمی خواد جمع کنی فردا خدمتکارا میرسن!
در حالی که آخرین ظرف رو روی سینک می ذاشتم به بهرام گفتم:
_ اصلا خوشم نمیاد که تو کثافت غلت بزنم! برام سخته که بخوام همینطوری اینا رو ول کنم و به اتاقم برم، مگه جمع کردن چهار تا دونه ظرف چقدر سخته که براش خدمتکار لازم دارن؟ والا انتظار خاصی ازشون نمی ره، همین که کارهای شخصی شون رو انجام بدن بسه!
 
 
به خدا روشون نمی شه وگرنه یه خدمتکارم می‌‌گرفتن تا توی دستشویی و حموم کاراشونو بکنه! واقعا که شما مرفه های بی درد هستید!
بهرام با خنده گفت:
_ حق با توئه، اما خب کاریش نمی شه کرد عادت کردن به تنبلی، فقط بلدن بخورند و بخوابن!
گفتم : تو خودتم دست کمی از اینا نداری!
نموندم تا جوابمو بده، به سمت پله ها رفتم، در حین رفتن شنیدم که گفت:
_دستت درد نکنه امشب خیلی زحمت کشیدی، در ضمن غذات فوق العاده بود.
لبخندی روی لبهام نقش بست، اما حرفی نزدم و به قدم هام سرعت بخشیدم و وارد اتاقم شدم.
 

اول صبح خدمتکار اومد و خانوم های ویلا راحت شدند، انگار که قبلش کاری انجام داده بودند که خسته بشن!
قرار شد شب جوجه درست کنن و فردا صبحش راه بیفتیم.
تقریبا سه روزی می شد که مجید رو ندیده بودم و دلتنگی عجیبی داشتم.
اصلا یادم نمیاد که تا حالا دلم برای پسری تنگ شده باشه، اما مجید با همه شون فرق داشت. اولین کسی بود که بهش حس خوبی داشتم و الان که ازش دور بودم حسابی دلتنگش بودم!
نفس عمیقی کشیدم و از افکار آزاردهنده م بیرون آمدم. فردا می دیدمش، اینکه دیگه ناراحتی نداره!
اما دل لعنتیم این چیزا حالیش نمی شد و همین منو می ترسوند!
من نباید اینقدر به یکی وابسته می شدم. وابستگی ضعف می آره و من نمی خواستم آدم ضعیفی باشم!
اما چه حیف که خوبی های مجید عجیب به دلم نشسته بود.
بالاخره اون شب خسته کننده‌ هم تموم شد و ما فرداش راه افتادیم.
نمی دونستم مهموناشون کی قراره برن تا من راحت بشم، چیزی هم نمی تونستم بگم و چاره ای جز تحمل کردن نداشتم.
همه تو اتاق هاشون در حال استراحت بودند و من بعد از دوش گرفتن آماده شدم تا به دیدن مجید برم.
از در ورودی خارج شدم و از سنگ فرش عبور کردم که صدایی از پشت سرم شنیدم:
_ کجا؟!
بهرام بود... برگشتم سمتش و نگاهی بهش انداختم.
_ شدی نگهبان من؟! دارم میرم بیرون... واضح نیست؟
نزدیکم شد و جلوم ایستاد.
_ اون که واضحه... اما کجا؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم.
_ بهرام من واقعا از این بازجویی هات خسته شدم! من بچه ات نیستم که اینطوری باهام رفتار می کنی.
_ ولی زنمی!
تنم لرزید... حرفش واقعیت داشت و اشتباه زندگی من بود.
_ فکر نکنم لازم باشه بگم که این فقط یه ازدواج صوریه!
_ شاید الکی باشه اما فعلاً که تو زنمی و باید در شأن فامیلیِ من رفتار کنی!
پوزخندی رو لب هام نقش بست.
_ نه کسی می دونه من زنتم و نه من واقعاً زنتم! همه چی فقط روی کاغذه، بهتره که اینو درک کنی و دست از سرم برداری، فعلاً !
و قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه از در خارج شدم و تاکسی گرفتم و آدرس خونه ی مجید رو دادم.
گوشیم تو جیبم لرزید با تصور اینکه مجیده، بدون نگاه کردن به صفحه تماس رو جواب دادم:
_ جانم؟
صدای گریه ی دختری باعث تعجبم شد.
به صفحه گوشی نگاه کردم با دیدن اسم یلدا دلم خالی شد با ترس و نگرانی گفتم:
_چی شده چرا داری گریه می کنی؟
یلدا با شنیدن صدام بلندتر گریه کرد و من حدس زدم چیزی که ازش می ترسیدم به سرش اومده!
راننده از آینه نگاه کنجکاوی بهم انداخت که صدامو پایین آوردم.
_ بگو کجایی تا بیام اونجا، با گریه که چیزی درست نمی شه!
 
 
با گریه گفت:
_ من تو همون پارکی هستم که اون بار همدیگه رو دیدیم... تو رو خدا زود بیا، خیلی بهت نیاز دارم.
_دارم میام ... همونجا بمون.
و تماس رو قطع کردم و آدرس جدید رو به راننده دادم.
 

می دونستم چه اتفاقی افتاده، از قبل منتظرش بودم!
من بهش اخطار داده بودم، اما خودش نخواست باور کنه، تازه هر چی به دهنش آمد بارم کرد، بهش گفته بودم خیلی زود به حرفام می رسی!
ماشین ایستاد، کرایه رو حساب کرده و پیاده شدم، با آرامش وارد پار‌ک شدم و قدم زنان به سمت همون جای قبلی رفتم، از دور یلدا رو دیدم که نشسته و داره گریه می کنه. پوزخندی به لبهام نشست، درست همین جا بود که منو خرد کرد، حالا خودش خرد و نابودشده، همین جا نشسته بود. رفتم سمتش و بالای سرش ایستادم. وقتی متوجه م شد ایستاد، بغضش ترکید و خودشو تو آغوشم انداخت و گریه کنان گفت:
_ سودا بیچاره شدم، من تموم شدم، نابود شدم!
دستم بالا نمی آمد تا در آغوش بگیرمش، حرفای اون روزش عجیب قلبمو شکسته بود و توی سرم رژه می رفت.
آدم کینه ای بودم، بدی های آدم ها یادم نمی رفت و تا تلافی نمی کردم راحت نمی شدم. همین طور که خوبی هاشونو فراموش نمی کردم.
یلدا که دید از من آبی گرم نمی شه ولم کرد و روی نیمکت سرد پارک نشست. دستاشو جلوی صورتش گرفت و زار زار گریه کرد.
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم، سودا سعی کن یه کم نرم تر باشی!
نفس عمیقی کشیدم و به حرف آمدم:
_ نمی خوای بگی چی شده؟
با شنیدن حرفم شدت گریه ش بیشتر شد. کلافه بودم، واقعاً وقتی با گریه چیزی حل نمی شد، چرا آدمها توی مشکلات به جای پیدا کردن راه حل گریه می کردند؟
خیلی عجیب بود!
دوباره حرفام رو تکرار کردم:
_یلدا با گریه چیزی درست نمی شه، حالا بشین مثل بچه ی آدم برام تعریف کن چی شده؟
در حالی که سعی می کرد خودشو کنترل کنه، گفت: _حرفات درست بود سودا! اون یه آدم عوضیه خیلی عوضی، من بدبخت شدم... و دوباره زد زیر گریه!
خنده ی محوی رو لبهام نشست، نه برای این که یلدا داغون شده، فقط برای اینکه به حرفم رسیده و الان به من نیاز داره!
_ من می دونستم همچین روزی می رسه یلدا! حالا برام با جزئیات بگو چی شد؟ چی کار کرد؟
با گریه گفت:
_انقدر قشنگ بازی می کرد که منِ احمق نفهمیدم اون عوضی نقشه داره ، فکر می کردم همه ی حرفاش راسته ، فکر می کردم دوسم داره، فکر می کردم تنها دختر زندگیش منم، با حرفاش خرم کرد گفت من و تو اول آخرش که مال همیم، قراره با هم ازدواج کنیم، فقط تو باید درست رو تموم کنی تا من بیام خواستگاری! اگه الان رابطه داشته باشیم مسلماً عشق و علاقه مون به هم بیشتر می شه... دوام رابطه مون بالا می ره.
اینقدر گفت و گفت تا من احمق خر شدم و خودمو تسلیمش کردم.
و دوباره با شدت بیشتری گریه کرد.
مرتضی عوضی چه زود دست به کار شده بود!
 
 
یلدا ادامه داد:
_ وقتی که کارشو کرد همه چی عوض شد. درد و عذاب وجدانی که داشتم یه طرف، سردی مرتضی یه طرف دیگه!
فکر کردم از چیزی ناراحته یا تو کارش مشکل‌داره!
 

_ هی می پرسیدم مرتضی چی شده؟ به من بگو، با من حرف بزن، از چی ناراحتی؟
اولش هی می گفت چیزی نیست. اما من بازم پاپیچش شدم، هی گیر دادم که آخرش با داد گفت مشکلم تویی.
و بازم زد زیر گریه.
سری تکون دادم و بلند شدم. یلدا سراسیمه گفت:
_کجا می ری؟ تو رو خدا ولم نکن.
_ می رم یه آب بگیرم، بمون تا بیام.
براش از دکه یه بطری آب گرفتم و برگشتم سر جای قبلی.
_ یه کم بخور تا آروم بشی بعد حرف بزن.
تشکر کرد و جرعه ای آب نوشید.
_ بهش گفتم یعنی چی مشکل منم؟ مگه چیکار کردم؟ مگه من جز دوست داشتنت کاری کردم؟
و خواستم بغلش ‌کنم اما ردم کرد.
بهم گفت یلدا من باید باهات تموم کنم، دیگه نمی خوامت. گفتم یعنی چی نمی خوای؟ مگه نمی گفتی دوسم داری؟ منو مسخره کردی؟ من خودمو تسلیم تو کردم که حالا بذاری بری؟
اما از ماشین بیرونم کرد و رفت. اون لحظه حس می‌کردم دنیا برام تموم شده ، مامانم بابام... حساسیت هایی که داشتند... واقعا اگه می فهمیدن من با یه پسر رابطه داشتم و خودمو در اختیارش گذاشتم، دنیا برام تموم می شد. دیگه نگام هم نمی کردند. مطمئن بودم ازم متنفر می شدند. من نمی خواستم اونا رو هم از دست بدم. رفتم جلوی خونه ی مرتضی، هر چقدر زنگ زدم... هر چقدر داد و بیداد کردم کسی جوابمو نداد . آخرم نگهبان پرتم کرد بیرون.
دیگه از اون به بعد کارم شده بود که بعد از مدرسه برم دم خونه اش و اون جوابمو نمی داد و من ناچارا برمی گشتم خونه.
مامانم شک کرده بود. من همش تو اتاق بودم و گریه می کردم. اون دختر شاد تبدیل شد به یه آدم افسرده.
وای لعنت به من... فکر می‌ کردم دیگه هیچی از این بدتر نمی شه که برام یه فیلمی رو فرستاد... وقتی دیدمش...
دوباره زد زیر گریه... چشم هامو ریز کردم و گفتم:
_ اون فیلم چی بود یلدا حرف بزن!
سرشو تکون داد و زار زار گریه کرد.
با نگرانی گوشی‌‌اش رو از جیبش در آوردم و رمزشو که تاریخ تولدش بود و قبلا بهم گفته بود زدم.
رفتم تو گالریش و فیلمی رو که می گفت پیدا کردم و پلی رو زدم.
با شروع فیلم شدت گریه های یلدا بیشتر شد.
گوشی از دستم به زمین افتاد... باورم نمی شد مرتضی اینقدر کثیف باشه که از رابطه‌شون فیلم گرفته باشه!
جلوی یلدا رو زانوهام نشستم.
_ یلدا ازت چی خواست؟
حرفی نمی زد، اعصاب خرابمو با سکوتش داغون تر می کرد.
_ یلدا بهم بگو چی شد؟ حرف بزن. اون عوضی با فرستادن این فیلم ازت چی خواست؟
_از..م خواست که...
و بازهم گریه کرد.
داد زدم:
_ می گم بگو ازت چی خواست؟
_ گفت که باید موادهایی رو که می دن پخش کنم و هر وقت خواست باهاش باشم.
 
 
با گفتن این حرف زانوهام سست شد و روی زمین افتادم.
خدایا... من با زندگی این بچه چی کار کردم؟!
_ سودا؟
با شنیدن صدای بهرام، متعجب و شوکه به عقب برگشتم. این این جا چیکار می کرد؟!
 

شوک وارده از اتفاقات، به قدری برام سنگین بود که حتی توان حرف زدن نداشتم، یلدا با دیدن بهرام گریه اش بند آمده بود و متعجب نگاهمون می کرد.
بهرام به سمتم آمد و از دستام گرفت و بلندم کرد.
_ چرا روی زمین نشستی؟! این چه حال و روزیه؟ چی شده؟
با اخم های در هم‌ کشیده دستمو عقب کشیدم تا از حصار دستاش خارج بشم.
_ تو اینجا چی کار می کنی؟ منو چطوری پیدا کردی؟
چشم هاشو ازم دزدید.
_ اونش مهم نیست، بگو چی شده؟ این چه سر و وضعیه!؟
و به یلدا اشاره کرد.
برای من در اون لحظه فهمیدن اینکه بهرام اینجا چی کار می کنه، از حال و روز یلدا مهم تر بود!
_ تو منو تعقیب کردی؟
نگاهشو که ازم دزدید و سکوتی که کرد باعث شد به درستیِ حدسم پی ببرم.
بدون توجه به جایی که هستیم و حضور یلدا، با داد گفتم:
_ تو به چه حقی منو تعقیب کردی؟ کی بهت همچین جراتی رو داده؟
نگاهی به اطرافیانی که متوجه ما شده بودند و نگاهمون می‌کردند، انداخت.
_ الان این موضوع مهم نیست، اسم مرتضی رو شنیدم، امیدوارم فکرای تو سرم درست نباشه! بگو چی شده؟!
از حرص خنده م گرفته بود، دلم می خواست دونه دونه ی موهای سرمو بکنم!
دست یلدا رو گرفتم و بلندش کردم و انگشت اشاره ام رو به سمت بهرام گرفتم:
_ مشکل من تویی! تا وقتی ازت کمک نخواستم یعنی به تو ربطی نداره! پس دخالت نکن، فهمیدی؟
و برگشتم و یلدا رو دنبال خودم کشیدم که صدای بهرام از پشت سرم آمد.
_ سودا اون مرد عوضی تر این حرفاست. تو نمی تونی به تنهایی باهاش مقابله کنی.
دست یلدا رو رها کردم و برگشتم، رو به بهرام کردم و گفتم:
_ به خدا قسم اگه بیفتی دنبالم و تو کارام دخالت کنی، پشیمونت می کنم بهرام. تهدیدمو جدی بگیر.
و دست یلدا رو گرفتم و باهم سوار تاکسی شدیم و از اون پارک کذایی دور شدیم.
_ خانوم کجا بریم؟!
نگاهی به یلدا انداختم و ادرس کافه ای رو دادم.
نمی دونستم باید چیکار کنم، چطوری باید اون فیلم رو از مرتضی می گرفتم.
ضمن اینکه یک سوال مهم تر برای من این بود: آیا واقعا من باید به یلدا کمک می‌ کردم؟
یلدا کسی بود که زندگی منو ازم گرفته بود و از همه مهم تر به حرفام اهمیتی نداده و هرچی تونسته بود بارم کرده بود، الان چرا باید کمکش می کردم؟
حقش بود ولش می کردم تا توی گندی که زده غرق بشه و جگر خانواده اش بسوزه و من به اهدافم برسم، اما چه کنم که دلم رضا نمی داد.
 
 
یه چیزی توی قلبم زمزمه وار می گفت اون گناهی نداره، تو خودت مرتضی رو انداختی به جونش و خودتم باید نجاتش بدی، در ضمن این تو بودی که باباشو از کار بیکار کردی و بهشون خیانت کردی، بنابر این منطقی بود که یلدا به تو اعتماد نکنه و اون حرفا رو بهت بزنه.
در جدال بین مغز و قلبم بودم که ماشین ایستاد.
 

توی کافه نشستیم، یلدا به یه نقطه زل زده بود و چیزی نمی گفت.
خودمم هنوز تصمیم نگرفته بودم که چی کار کنم؟
گارسون آمد سفارش ها رو بگیره و من فقط آب سفارس دادم، کی الان می تونست چیزی بخوره؟! صدای زنگ گوشیم که آمد بدون اینکه به یلدا که انگار تو این دنیا نبود چیزی بگم، بلند شدم و کمی از میز فاصله گرفتم و جواب دادم:
_ جانم مجید؟
_کجا موندی سودا؟ نگرانت شدم.
_ مجید من واقعا معذرت می خوام، اما برای یکی از دوستام یه مشکلی پیش اومده و من الان باید کنارش باشم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
_ چیز مهمی که نیست؟ اتفاق بدی افتاده؟
_ نه نه! چیز خیلی بدی نیست اما من الان نمی تونم تنهاش بذارم چون واقعا بهم نیاز داره.
_ باشه عزیزم کارت که تموم شد اگه تونستی بیا پیشم چون واقعا دلتنگتم.
بعد از کمی حرف زدن با مجید تماس رو قطع کردم و به سمت یلدا رفتم. یلدا همچنان به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود، خیلی راحت می تونستم حدس بزنم که داره به چی فکر می کنه!
با تردید دستمو روی دستش گذاشتم سعی کردم با لحن دوستانه ای کمی دلگرمش کنم.
_ انقدر فکر و خیال نکن درست می شه.
زل زد به چشم هامو با بغض گفت:
_چی درست می شه سودا؟ اگه به حرفش گوش نکنم فیلم رو پخش می کنه و آبروم می ره، اگر هم به حرفش گوش کنم، عروسکش می شم و ازم سوء استفاده می کنه و بعد از مدتی به جرم پخش مواد دستگیر می شم. اما می دونی قسمت بد ماجرا کجاست؟
این که در دو حالت خانواده‌م نابود می شن، بابام کمرش خم می شه و مامانم داغون می شه و تا آخر عمر خودشو سرزنش می کنه، چون فکر می کنه در تربیتم کوتاهی کرده برای همین به همچین روزی افتادم.
یلدا دستشو از تو دستام بیرون کشید و قطره اشکی رو که از چشم هاش چکید پاک کرد.
بعد ادامه داد:
_زندگی برای من دیگه تموم شده سودا! من در دو حالت باختم، بهترین راه اینه که خودم زندگیمو تموم کنم تا ناراحتی خانواده ام رو نبینم .
برام عجیب بود که یلدا تو این نقطه از زندگیش هم به فکر خانواده ش بود! من سنگدل بودم یا یلدا زیادی مهربون بود؟!
با صدای بغض آلودی گفت:
_ ولی من احمق حتی جرات خودکشی ام ندارم .. من فقط گند می زنم، عرضه ی هیچ کاری رو ندارم!
با قاطعیت گفتم:
_ دفعه ی آخرت باشه حرف از مرگ و خودکشی می زنی! یه کم قوی باش، تو نباید جا بزنی.
_ می گی چیکار کنم؟ برم بشم عروسک جنسیش و ساقیِ موادش؟ بهم گفت تا دو روز دیگه وقت انتخاب دارم، سودا من تموم شدم، دیگه هیچ شانسی ندارم!
 
 
خودم کردم و راضی ام که تقاص کارامو پس بدم، اما اگه خانواده م چیزی شون بشه من می میرم، من طاقت ناراحتی مامان و بابا رو ندارم.
می خواستم برم اول اونو بکشم بعد خودمو... اما عرضه ی این کار رو هم ندارم.
متعجب نگاهش کردم تا ردّی از شوخی رو تو صورتش ببینم اما انگار جدی بود!
 

می تونستم درکش کنم. یه آدم وقتی از دنیا می بُره همچین بلایی سرش میاد چون دیگه چیزی برای از دست دادن نداره!
درسته که من می خواستم این خانواده رو نابود کنم، اما راضی به مرگشون نبودم، من نمی تونستم قاتل باشم!
تصمیمم رو گرفتم، باید از بهرام بخوام این مشکل رو حل کنه.
دست یلدا رو گرفتم و بعد از حساب کردن از کافه خارج شدیم. سوار تاکسی شده و آدرس خونه‌شون رو دادم. یلدا اصلا تو این دنیا نبود و بی حرف و بی اراده دنبالم کشیده می‌شد.
تاکسی که جلوی خونه شون ایستاد، دستاشو گرفتم و مصمم گفتم:
_ یلدا من قول می دم این مشکل رو حل کنم.
نگام کرد، چشم هاش دوباره خیس شد.
_ چطوری می خوای حل کنی؟ گفت فیلممو..
پریدم وسط حرفش:
_ هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه، به من اعتماد کن!
زل زد به چشم هام، تردید از نگاهش خونده می‌شد.
ادامه دادم:
_ قول می دم... به من اعتماد کن!
سرشو تکون داد و گفت:
_ تنها امید نجات من تویی! اگه تا پس فردا ازت خبری نشد، یعنی نتونستی کاری بکنی و...
_ هیس... گفتم که حلش می کنم، حالا برو خونه و منتظر خبرم باش، در ضمن حواست باشه کسی بهت شک نکنه.
به محض پیاده شدن یلدا، زنگ زدم به بهرام که بعد از دومین بوق جواب داد‌.
_ بله سودا؟
_ کجایی بهرام؟
_ خونه م، چطور؟
_ بمون دارم میام، کارت دارم.
و تماس رو قطع کردم و آدرس خونه رو به راننده دادم.
بهرام به یه چیزایی بو برده بود که تعقیبم کرده و اگه این اتفاقات نمی افتاد منو با مجید می دید! از این به بعد باید بیشتر حواسم رو جمع می‌ کردم. اگه ما رو با هم می دید چه غلطی باید می کردم؟
تاکسی که ایستاد پیاده شدم و وارد عمارت شدم، اهالی خونه توی باغ نشسته بودند و صدای خنده‌شون فضا رو پر کرده بود، خواستم سریع رد بشم تا منو نبینند اما موفق نشدم و صدرا منو دید.
_ سلام سودا، چه عجب اومدی! خوبی؟
لبخند نمایشی ای زدم و جواب سلامشون رو دادم و رو به صدرای فضول گفتم:
_بیرون کار داشتم.
_ نمیای پیش ما؟
وقتی بهرام رو تو جمع شون ندیدم متوجه شدم که تو خونه منتظرمه.
_یه کم خسته ام، بهتر شدم میام.
فرشته گفت:
_ صدرا اذییتش نکن، هر وقت راحت بودی بیا گلم.
لبخند زدم و معذرت خواهی کردم و سریع وارد خونه شدم، من چقدر از این پسره ی پرحرف و فضول بدم می‌آمد!
مستقیم به سمت اتاق کارِ بهرام رفتم و در نزده وارد شدم، حدسم درست بود و بهرام پشت میز کارش نشسته بود.
بدون تعلل به سمتش رفتم و جلوش ایستادم.
_ باید کمکم کنی!
انگار که منتظر این حرفم بود چون لبخند زنان پاشو روی پاش انداخت و گفت:
 
 
_ بالاخره فهمیدی که خودت تنهایی نمی تونی حلش کنی، من تا حدودی فهمیدم موضوع چیه! اما الان خودت با جزئیات تعریف کن ببینم چی شده.
نشستم روی صندلی و موضوع رو براش تعریف کردم البته به جز اون قسمتی رو که خودم مرتضی رو به سمت یلدا هُل داده بودم!
 

بهرام که داستان رو فهمید اخم‌هاش در هم رفت و دست هاشو با عصبانیت مشت کرد:
_ این مرتضی دیگه داره خیلی زیاده روی می کنه، من خودم حسابشو می‌رسم، به خواهرت بگو نگران نباشه.
_ اون خواهرم نیست! حتی دوستمم نیست.
_ پس چرا داری کمکش می کنی؟
به دروغ گفتم:
_ چون دلم براش سوخته. چون نمی خوام شاهد بدبختی و فلاکتِ یه دختر جوون باشم!
اما خودم خوب می دونستم که مقصرم و عذاب وجدان داره خفه م می کنه!
سرشو تکون داد و با تاسف گفت:
_ یلدا اولین دختری نیست که بازیچه ی مرتضی شده، متاسفانه آخریش هم نیست! خوشبختانه مرتضی از من می ترسه و من می تونم پای یلدا رو از این ماجرا بیرون بکشم.
از سرِ کنجکاوی پرسیدم:
_ اگه ازت می ترسه چرا مانع کارش نمی شی؟! چرا یه کاری نمی کنی دست از سر دخترای جوون برداره؟ می دونی تا الان چند نفرو بدبخت کرده؟
نفس عمیقی کشید و چشم هاشو ازم دزدید:
_ اگه بخوام مانع کارش بشم اونم مانع کار من می شه! اما اگه بهش بگم یلدا برای من مهمه، مطمئنا دیگه جرات نمی کنه نزدیکش بشه و بهش آسیبی برسونه.
پوزخندی رو لب هام نشست، من چه توقع و انتظار بیهوده ای داشتم! اینا همه شون مثل هم بودند، فقط درجه کثافت کاری شون با هم فرق داشت.
تشکر کردم و خواستم از اتاق خارج بشم اما با یادآوری اتفاق صبح برگشتم و گفتم:
_ هنوز یادم نرفته که تعقیبم کردی، بعد از اینکه این مشکل حل شد، باید به طور مفصل در باره ی این کارت حرف بزنیم.
و اجازه ندادم چیزی بگه و از اتاق خارج شدم.
به اتاقم پناه بردم و روی تخت نشستم، چقدر امروز پر تنش بود!
نیم ساعت بعد بهرام از خونه خارج شد، حدس می‌زدم رفته پیش مرتضی‌.
امیدوار بودم همه چیز تموم بشه... ممکن بود با این کارم تمام نقشه هام خراب بشه، اما نامردی بود اگه بخوام تقاص کار مادرم رو از یلدا اونم با جونش بگیرم! بالاخره هر چی باشه اون یه رابطه ی جنسی با یه آدم نادرست داشت و این به اندازه ی کافی براش سنگین تموم می‌شد، اونم با خانواده ی نسبتا متعصبی که اون داشت!
تو همین فکرا بودم که یک ساعت بعد در اتاقم زده شد و بهرام داخل شد.
با استرس بلند شدم:
_ چی شد؟ حل شد؟
سکوتش به استرسم دامن زد.
_ بگو دیگه نصفه جونم کردی!؟
لبخندی رو لب هاش نشست.
_ سخت بود، اما شد.
دستمو روی دهنم گذاشتم و از ذوق جیغ کوتاهی کشیدم.
_ وای نمی دونم چطوری ازت تشکر کنم.
و پریدم بغلش و دست هامو دور گردنش حلقه کردم.
_ خیلی خیلی ممنون .
دست هاشو روی کمرم گذاشت که تازه فهمیدم چه غلطی کردم!
 
 
سریع خودمو عقب کشیدم، از خجالت گر گرفته بودم! آخه چرا من اینقدر زود جوگیر می شم؟
نگاهمو ازش دزدیدم.
_ ببخشید، کنترلم رو از دست دادم.
با خنده گفت:
_ فهمیدم.
و به سمت در رفت که صداش زدم و برگشت سمتم.
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sahere
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه upeam چیست?