خیانت قسمت اول - اینفو
طالع بینی

خیانت قسمت اول

سلام من دنیام یدونه دختر مادرم...

متاسفانه پدرمو خیلی زود، توی بچگیم در اثر تصادف از دست دادم و شاید همین باعث شد سرنوشت من عوض بشه...
بابا کارگر بود حقوقی ام نداشت فقط یه رهن خونه داشتیم ک اونم خیلی کم بود ولی فعلا صاحبخونه رعایت میکرد و زیادترش نکرده بود...
یه دونه خاله داشتم و یه دونه دایی...
دایی و زندایی جفتشون معلم بودن ولی بچه دار نشده بودن ،از لحاظ مالی وضعش خوب بود و کم و بیش هوای مارو داشت...
با خالم میونه خوبی داشتیم و رفت و امد میکردیم، همش یا ما اونجا بودیم یا اونا میومدن پیش منو مامان...
یه پسرخاله داشتم به اسم امیر که حدودا هفت سال ازم بزرگتر بود...
دخترخاله هم داشتم ک هم سن و سال خودم بود و بیشتر بخاطر همون دوسداشتم بریم خونشون یا بیان....
امیر یکم گَنده دماغ بود و زیاد گرم نمیگرفت،خشک بود، منم باهاش حال نمیکردم تا یه روز....
منو طاهره(دخترخالم) تو اتاق داشتیم باهم بازی میکردیم که مامانامون گفتن میخوایم بریم بازار شما میاید؟مام که داشتیم بازی میکردیم و دوسنداشتیم بازیمون خراب شه گفتیم نه! اما ای کاش میرفتیم...
اونموقع تقریبا سیزده سالم بود و دوسالی بود پریود شده بودم و به سن بلوغ رسیده بودم...
طاهره توی یه چشم بهم زدنی گفت برم یکم خوراکی بخرم وسط بازیمون بخوریم رفت و من تنها موندم تو اتاق
منم همونطوری نشسته بودم که یهو امیر اومد تو اتاق...

با یه حالت چندش آوری نگام کرد و گفت جووون بالاخره گیرت اوردم و حمله کرد سمتم!
شوکه شده بودم ! امیر داشت چکار میکرد!
یکم بوسم کرد و گردنمو میبوسید و خودشو میمالید بهم،یه دستشو برد زیر شلوارم و توی لباس زیرم یه دستشم گذاشته بود پشت رو باسنم و تند تند لمسشون میکرد...
تو گوشم گفت تو مال خودمی فقط حواست باشه بشنوم به کسی گفتی اول مامانتو میکشم بعد خودتو
وحشت کرده بودم، فکر میکردم دارم خواب میبینم
هرچی زور میزدم ک از دستش فرار کنم نمیشد ک نمیشد،داد زدم گفتم خیلی کثافطی احمق
گفت ساکت شو دختره هرزه انگار مامانتو دوسنداریا!میزنم میکشمت،فقط در برابر من ساکت باش چون به نفعته...
دستشو دراورد و خودشو چسبوند بهم و تکون میداد...
یکم که گذشت صدای در اومد امیر سریع جدا شد و پرید بیرون!
من شوک زده مثل مرده ها نشستم سرجام...
روحم رفته بود....خدایا این دیگه چی بود امیر چرا اینجوری بود؟
طاهره اومد با ذوق گفت ببین چقد خوراکی خریدم،یه نگاه بمن کرد گفت چیزی شده؟؟چرا رنگت پریده!!!برا چی این شکلی شدی؟
همون لحظه امیرم اومد دم در اتاق با خشم و نگاه پر از تهدید داشت نگام میکرد... با استرس گفتم م...ن....من...چیزه....سوسک دیدم
جرات گفتن حقیقتو نداشتم
طاهره جیغ زد گفت کوووو
امیربا خنده زشتی گفت بابا من گرفتم کشتمش تو نترس جوجه و یه چشمک بمن زد و رفت
از اونروز خیلی از امیر میترسیدم و اون اتفاق مدام توی ذهنم مرور میشد...
دیگه دوسنداشتم برم خونه خاله اما خالم میگفت امیرم بدجور بهتون عادت کرده وقتی نمیاید میگه مامان زنگ بزن خاله اینا بیان بهشون عادت کردیم!
خدایا این بشر چرا اینقدر پررو و عوضی بود...
چندباری مامان میگفت بریم و من خودمو میزدم مریضی یا میگفتم درس دارم یا میرفتم حموم،اصلا دوسنداشتم امیرو ببینم تا اینکه....
یه روز اومد در مدرسه
وقتی دیدمش وحشت کردم! چسبیدم به طاهره و راه افتادیم ک بریم یهو امیر با ماشین اومد جلومون گفت بیاید بالا میرسونمتون

 و منم اجبارا سوارشدم اما متاسفانه اول رفت سمت خونه خودشون!.
طاهره گفت مگه اول دنیا رو نمیرسونیم؟
امیر با بدبجنسی گفت نه اول تورو میرسونم چون سمت خونه خاله کار دارم!(خونه هامون زیاد دورم نبود بهمدیگه)
از اینکه با امیر تنها باشم وحشت داشتم ولی دیگه هیچ راهی نداشتم
گفتم طاهره میشه توم بیای خونه ما که امیرگفت لازم نکرده!
طاهره رو پیاده کرد و گفت دنیا بیا جلو بشین زشته پشت نشستی...
مثل بید میلرزیدم...
خدایا از دست این شیطان نجاتم بده
مجبوری رفتم جلو، یکم ک دور شدیم دیدم داره میره سمت خارج شهر!
وحشت کردم داد زدم کجا میری آشغال
یدونه زد تو دهنم گفت دیگه با من اینجوری حرف نزن ساکت شو صداتو دیگه نشنوم وگرنه دندوناتو خورد میکنم
دیگه ساکت شدم ولی میلرزیدم
رفت بیرون از شهر شلوارشو دراورد
تا حالا اونجای مرد رو ندیده بودم خجالت میکشیدم نگا کنم اما امیر گیر داده بود ک نگا کن و دست بهش بزن
خودش دستمو گرفت و گذاشت روش!چندشم میشد
رفتیم تو جاده خلوت و شلوار منم دراورد و به زور نشوند روی پای خودش و...!
حس بدی داشتم ولی هرطور بود خودشو ارضا کرد...
من یه دختربچه کم سن و سال بودم که امیر روح منو کشت با این کارای زشتش...
بعداز اون سریع گازشو گرفت و برگشت، در خونمون به مامان گفت ببخشید یه جا کار داشتم مجبور شدم دیرتر بچه ها رو بیارم!
مامان ک رنگ و روی منو دید گفت چیزی شده؟؟ امیر گفت نزدیک بود یه موتوری بزنه بهمون بخاطر اون دنیا ترسید،مامانم گفت خب خدارحم کرده
لباسمو دراوردم و رفتم تو حموم،من نجس بودم دیگه فکرمیکردم ازمن کثیفتر وجود نداره حس گناه داشتم


فکرمیکردم من یه گناهکار کثیفم که خدا هیچوقت منو نمیبخشه،دوسداشتم به مامان بگم ولی خیلی خجالت میکشیدم
حالم از خودم بهم میخورد....
لعنت بهت امیر...
تا چند روزی خبری ازش نبود و من هرطور شده کمتر میرفتم خونشون،گاهی اونا میومدن تا اینکه تقریبا یک هفته بعدش باز اومد دنبالمون و همونکارو تکرار کرد!
دیگه از دختربچه شاد و خوشحال خبری نبود
شده بودم یه مرده متحرک
شبا کابوس میدیدم،دلم میخواست همه اینا خواب باشه...
گذشت تا یکسال هروقت امیر فرصتی گیرش میومد اذیتم میکرد تا یکبار که تنها خونه بودم و مامان با خاله رفته بودن روضه و امیر برده بودشون و میدونست فعلا نمیان
من تو اتاقم داشتم درس میخوندم که زنگ زدن فکر کردم مامانه چیزی جا گذاشته
رفتم درو باز کردم ک یهو امیرو دیدم پاشو گذاشت جلوی در...
هرکاری کردم نتونستم جلوشو بگیرم و اومد توی خونه
جیغ زدم ک یهو حمله کرد در دهنمو گرفت و بردم تو اتاق خواب درو بست گفت ساکت شی به نفعته!
سریع لباسامو دراورد و شلوار خودشم دراورد!
اونروز خون جلوی چشماشو گرفته بود....
یه حالتی بود مثل دیونه ها....
اتفاقی که نباید میفتاد افتاد!
وقتی به خودم اومدم دیدم زیرم و پام پر خون....
وحشت کرده بودم...
میلرزیدم و جیغ میزدم
امیر تازه فهمید چیکارکرده گفت خفه شو ببینم چه خاکی تو سرت شد
احمق تقصیر خودت بود
من هیچی نمیفهمیدم فقط از دیدن خون وحشت کرده بودم


از دیدن خون وحشت کرده بودم،داد زدم گفتم عوضی چیکار کردی؟
گفت تقصیر خودته اینقدر پیچ میخوری اه
سریع اماده شد و زد بیرون،موقع رفتنش گفت خودتو جمع کن یه جوری درستش میکنم
امیر رفت ولی همونجا روح منم رفت....
منو داغون کرد....
حالم از خودم بهم میخورد،از اونروز به بعد هرجا امیرو میدیدم حالم بد شد، دیگه ادم سابق نبودم،دلم شکسته بود..
یه بار دیگه که اومد در مدرسه دیگه نتونستم طاقت بیارم گفتم بجون مامانم یه بار دیگه دست بهم بزنی اول به همه میگم بعدم خودمو میکشم اینقدر جدی و با بغض گفتم ک انگار یکم به خودش اومد
دیگه نباید میذاشتم بهم دست بزنه
اوایل نمیفهمیدم چی به سرم اومده،کم کم فهمیدم من دیگه دختر نیستم و دیگه نمیتونم ازدواج کنم
اگه مامانم میفهمید دق میکرد!
خجالت میکشیدم به کسی بگم فکرمیکردم به چشم گناهکار بمنم نگاه میکنن بهمین خاطر بهیچکس حرفی نزدم
درسم افتضاح شده بود،افسردگی گرفته بودم
حالم از خودم و زندگیم بهم میخورد از امیر از خالم از همه....
پانزده ساله شده بودم که یه روز خالم طبق معمول اومد خونمون اما مثل همیشه نبود،خوشحال بود منو که دید بوسم کرد و قربون صدقم رفت
بعدشم که دیدم با مامان دارن پچ پچ میکنن
واسم جالب بود بدونم چی دارن میگن
وقتی رفت مامان نذاشت زیاد تو خماری بمونم و خودش سریع با خوشحالی گفت:
دنیا جان خاله تو رو واسه امیر خواستگاری کرد فرداشب میان که صحبت کنیم!
انگار یه سطل آب یخ ریختن روم!
من زن امیر بشم؟! چندش آوره حالم ازش بهم میخوره عمرا زنش بشم اما بعدش یادم اومد که من دختر نیستم، امیر بامن اینکارو کرد پس خودشم باید باهام ازدواج کنه !
اگه امیر منو نگیره دیگه هیچوقت نمیتونم ازدواج کنم و حسرت لباس عروس و عروسی و زندگی مشترک به دلم میمونه پس ترجیح دادم سکوت کنم و به بزرگترا بسپرم...
فرداشب رسید...
یه تونیک معمولی پوشیدم و به اصرار مامان یکم کرم و رژ زدم البته خیلی کم


خیلی معمولی رفتم جلوشون نشستم
اصلا به امیرنگاه نکردم، نمیخواستم ببینمش...
خاله و مامان با ذوق و شوق حرف میزدن،طاهره از در که اومد پرید بغلم و گفت ای جووونم داری زنداداشم میشی!
ولی خبرنداشت چی تو دل من می‌گذره...
خاله گفت ما که غریبه نیستیم راحت بریم سر اصل مطلب،نظرتون راجع به امیر ما چیه؟
مامان ساده منم گفت: امیرم مثل پسر منه،این حرفا چیه آبجی، دختر مال خودته!
خاله ام با خوشحالی گفت پس مبارکه...
بعداز چند دقیقه بحث مهریه رو انداختن
که بعداز کلی تعارف تیکه پاره کردن مامان گفت سیصد سکه که یهو امیر گفت چه خبرههههه! سیصد سکه! مگه طلافروشی ام خاله؟
من نمیخوام اصلا!
از عصبانیت داشتم سکته میکردم یجوری میگفت نمیخوام انگار ما التماسش کردیم بیاد خواستگاری!
خاله که از حرف پسرش ناراحت شده بود سریع گفت :این چه حرفیه میزنی امیر خجالت بکش
بعد رو کرد به مامانم که رنگش پریده بود گفت ابجی صدو چهارده تا خوبه دیگه،باور کن خوشبختی به مهریه نیست دنیا عین دخترخودمه
مامان دیگه حرفی نزد و تموم شد...
همونموقع یه نشون دراوردن کردن انگشتم و ما نامزد شدیم!
من فقط میخواستم این گندی که زده پای خودش باشه و مامانم نفهمه من بکارتمو از دست دادم ، با خودم میگفتم بعدا ازش طلاق میگیرم
خیلی زود قرار عقدمونم گذاشتم و عقد کردیم
با کسی که هیچ احساسی بهش نداشتم هیچ،ازش متنفرم بودم
برای محضر دایی اینام اومدن،
دم محضر خاله گفت شام همه خونه مایید
امیر یهو اومد زیر گوشم گفت امشب پدرتو درمیارم بعدم یه نیشخند زد!
ترسیدم، دعا کردم مامان نذاره واسه خواب اونجا بمونم و همینطورم شد
اصلا آمادگی رابطه رو نداشتم اونم با امیر!
اخرشب که مامان گفت اماده شو بریم،امیر گفت کجا! امشب باید بمونه ما دیگه عقد کردیم
مامانم گفت امیرجان تا عروسی نکنید من نمیذارم شب اینجا بمونه
امیر که دماغش سوخته بود خیلی عصبی شد و کلی غرغر کرد ولی من خوشحال بودم ک مامان نذاشت بمونم و رفتیم خونه...


اونشب مامان نذاشت من خونه امیر اینا بخوابم و یکم خیالم راحت شد...
امیر که متوجه خوشحالی من شد اخماش تو هم رفت ،دم در گوشم گفت بالاخره که گیرت میارم باورم نمیشد به این راحتی من زن امیر شدم،برام قابل قبول نبود...
امیر میومد بهم سرمیزد من خودمو با یه چیزایی سرگرم میکردم که کمتر برم پیش امیر‌‌.‌....
یک ماه گذشته بود که بابای امیر گفت من الان موقعیت عروسی گرفتن رو دارم و ازدواج کنید برید خونه خودتون...
خیلی زود بساط عروسی رو راه انداختن و زندگی مشترک منو امیر شروع شد...
باخودم گفتم گذشته هرچی بوده تموم شده الان دیگه امیر شوهرمه ،باید اون ماجرا رو فراموش کنم و زندگی جدیدی رو با امیر شروع کنم که شاید کم کم علاقه ای به وجود بیاد....
هرچند امیر اصلا نرمال نبود مخصوصا برای رابطه زناشویی ، رفتاراش عادی نبود و خیلی وحشیانه عمل میکرد و واقعا اذیت میشدم اما هیچی نمیگفتم،دلم میخواست مثل زن های خوبی که شوهرشونو راه میبرن منم همینکارو کنم اما هرچی تلاش میکردم نمیشد که نمیشد
امیر اصلا یه دنیای دیگه ای داشت انگار طرز فکرش کلا با من و بقیه فرق داشت،خیلی عجیب بود...
احترام به زن رو یاد نگرفته بود،فکر میکرد زن فقط یه وسیله اس ک فقط باید ازش استفاده کنی
دیر میومد خونه، وقتی ام میومد انگار طلبکار بود میومد سراغ من و ازم میخواست نیازشو برطرف کنم!
وقتی ام که اعتراض میکردم میزد تو دهنم میگفت یادت نره تو یه هرزه بودی ک من گرفتمت اگه نمیگرفتمت باید میموندی سر دست پدر و مادرت بدبخت پس حالا که بهت رحم کردم و عقدت کردم زبونت رو کوتاه کن و تو زندگیم دخالت نکن!

 امیر خیلی بداخلاق بود رفتاراش عادی نبود انگار بیمار بود...
من بااینکه سنم کم بود ولی خیلی سعی میکردم زندگیمو درستش کنم ،سمت خودم بیارمش که کم کم رفتارش با من خوب بشه ولی هرچی بیشتر زور میزدم بدتر میشد و ناموفق تر بودم!
کم کم متوجه شدم موادم میکشه، توهم میزد میگفت تو داری خیانت میکنی!اونم با رفیقاش!
اگه یکی میومد در خونه میگفت لابد بخاطر تو میاد تو یکاری کردی کرم ریختی تو هرزه ای،یادت که نرفته تو زن بودی قبل از ازدواج بامن خابیدی و....
واقعا از حرفاش سردرنمیاوردم ،اون خودش بمن تجاوز کرد حالا میگفت تو دختر نبودی!
هروقتم میخواستم دهن باز کنم و حرفی بزنم میزد تو دهنم
دیگه شده بودم یه تو سری خوره بدبخت
قرص جلوگیری میخوردم که فقط بچه دار نشم که جداشم اما شانسم با من یار نبود و ناخواسته باردار شدم!
دکتر میگفت بخاطر اینکه عفونت داشتم و دارو میخوردم اثر قرص ال دی رو خنثی کرده و باردار شدم!
خیلی ناراحت بودم خیلی غصه خوردم من نباید از این ادم بچه دار میشدم، امیر مرد زندگی نبود ،به درد من نمیخورد باید ازش جدا میشدم ولی حالا با این بچه....
هرکاری کردم دلم نیومد سقطش کنم
کارم شده بود گریه،توی اون زندگی من فقط یه کلفت بودم و یه وسیله برای رفع نیاز جنسی...
سعی میکردم مامان نفهمه غصه بخوره ازش پنهون میکردم و میگفتم همه چی خوبه...
دخترم بعد از نه ماه انتظار و سختی بدنیا اومد
وقتی بغلش کردم انگار تموم غم و غصه هام فراموش شد...
این طفل معصوم چه گناهی داشت اخه،اونو ما به دنیا اوردیم...
امیر کلا بی احساس بود واسه دخترم یلدا هم زیاد محبت کردن بلد نبود ولی دوستش داشت
خاله و طاهره ام کلی ذوق میکردن واسه نوه شون
یلدا دخترم داشت بزرگ و بزرگتر میشد و اوضاع امیر بد و بدتر!
دیگه حرف هیچکسو گوش نمیکرد تو شیشه و هروئین غرق شده بود و خودشو بدبخت کرده بود...
هرشب وسایل خونه رو تو سرما میشکست
یه روز که دعوامون شد مامان همون لحظه سررسید و رفتار امیر رو دید...
اونروز نشستم همه چیو براش با گریه تعریف کردم
 

اونروز که مامان سررسید و همه چیو دید نشستم باهاش درد و دل کردم،با اشک همه بلاهایی که سرم اورده رو گفتم!
مامانم پابه پای من گریه میکرد؛گفت چرابمن نگفتی؟چرا گذاشتی هر غلطی دلش میخاد بکنه؟مگه تو بی کس و کاری؟
بمیرم برات مادر....
مامان گفت برگرد خونه خودم، نمیخاد باهاش زندگی کنی دیگه
+اما بچم چی مامان؟من نمیتونم بدون بچم
_ضعیف نباش دخترم ،جوونیت رو خراب نکن...
اما نمیتونستم اینکارو کنم،بچه داشتم ازش...
از اون به بعد مامان بیشتر حواسش بمن بود و مدام پیگیر زندگیم بود
اذیتای امیر همچنان ادامه داشت تا یه اینکه یه فکری به سرم زد
میدونستم امیر مواد واسه کشیدنش زیاد میخره قایم میکنه،با خودم فکرکردم تصمیم گرفتم برم گزارششو بدم بیان ببرنش زندان، هم اینجوری ترک میکنه تو زندان، هم یمدت نمیببینمش که اذیتمون کنه
یه روز که امیر خواب بود یواشکی رفتم پیش پلیس و گزارش دادم، ادرس رو ازم گرفتن و اومدم
اما بهیچکس نگفتم که کار من بود
خیلی راحت مامورا ریختن تو خونه و مواد رو دراوردن و امیر رو بردن!
باورم نمیشد دیگه از دستش راحت شده بودم
تا دوسال زندگی راحتی داشتم،گاهی خاله بهمون سر میزد و کمکمون میکرد، بیشتر خرجم اونجا بود
بعداز دو سال یه روز صبح خوابیده بودم ک زنگ خونه رو زدن
رفتم از پنجره نگاه کردم یهو امیر رو دیدم!
داشتم از ترس پس میفتادم، اما نباید چیزی به روی خودم میاوردم
آروم و جوری ک از اومدنش خوشحال شدم روسریمو پوشیدم و دخترمو بغل کردمو و از پله ها رفتم پایین اسقبالش...
وسطای راه پله بود ک رسیدیم بهم...
خاستم بگم خوش اومدی ک یهو حمله کرد سمتم!
_زنیکه هر*زه حالا میری گزارش منو میدی اره؟
واااای پس فهمیده بود!.شک نداشتم الان منو میکشه محکم بچمو بغل کرده بودم و جیغ میزدم
همسایه ها ریختن بیرون‌‌...روسریمو انداخته بود دور گردنم و با همون منو میکشید از پله ها بالا میبرد و فحش میداد
یهو مدیر ساختمون اومد در خونشو باز کرد گفت اقا بس کن رعایت کن ساختمونو رو سرتون گذاشتید یه ذره شعور خوبه حرمت زنتو نگه دار (یمدتی گیر میداد که تو با مدیر ساختمون که زن و بچه ام داشت،ریختید روهم)
یهو امیر برگشت گفت تو چته از زن من دفاع میکنی؟ آی مردم این مرد با زن من رابطه داره!
دلم میخواست همونجا از خجالت آب بشم برم زمین... 
 

همونطور که روسری دور گردنم رو میکشید یه لحظه گردنمو خم کردم و از زیر روسری فرار کرددم...
تا خواست بیاد دنبال من با مدیر ساختمون رو در رو شد و درگیر شدن
سریع رفتم طبقه پایین پیش یکی از همسایه ها که یه پیرزن مهربون بود ازش یه کفش و چادر گرفتم و زدم بیرون با بچم
بعدها فهمیدم امیر به یه سربازی پول داده اونم بهش گفته که زنت گزارشو داده!
رفتم تو خیابون ،پول نداشتم با تاکسی برم مجبورم شدم با یه بچه پیاده برم!
رسیدم خونه مامانم اونجا بوی امنیت و ارامش میداد...
امیر به زن مدیر ساختمون گفته بود مشکل از شوهرتو نیست مشکل از زن خودمه!!! زن من کرم میریزه واسه شوهرتو!
اخه دیگه وقاحت تا این حد؟!
من ناموسش بودم مثلا!
زن اونم هم اینقدر پرس و جو کرده بودکه خونه مامانو یاد گرفته بود اومد در، قسمم داد گفت بگو توروخدا بگو بین تو و شوهر من چیزی هست؟بگو شوهرم کاری کردی؟پیشنهادی بهت داده؟این حرفاکه میگن درسته؟
گفتم بخدا شوهر من مشکل داره وگرنه همچین چیزی اصلا نیست ،یعنی تو به شوهرت شک داری؟
گفت نه اصلا ولی شوهر تو یه جوری گفت که ادم به شک میفته، اونو قانعش کردم و فرستادمش رفت ...
دیگه اصلا قصد زندگی کردن نداشتم،امیر دیونه بود،من امنیت جونی نداشتم واقعا...
مادرمم گفت جدا شو خودم کنارتم...
اقدام کردم واسه طلاق، اما پولی نداشتم که ‌وکیل بگیرم...
گفتم بچم چی میشه؟گفتن بعداز هفت سالگی باید بره پدرش!
هرچقدر التماس امیر کردم که حضانتشو بهم بده نداد، نمیخواستم بعداز چندسال دیگه که بیشتر بمن عادت کرد و منم عادت کردم،ازم جداش کنن،گفتم بجای مهریه بچمو بده اما نمیداد!
اگر قرار بود هفت سالگی بره پس از الان میرفت بهتر بود
مادرمم میگفت یا حضانت کامل بگیر یا کلا بچشو بده...
بچه رو داد به خالم بزرگ کنه خیالم راحت بود پیش خاله اس و میتونم ببینمش همیشه ولی وقتی بچمو دادم بهش،انگار یه تیکه از وجودمو کَندن !

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khianat
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.43/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.4   از  5 (7 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

1 کامنت

  1. نویسنده نظر
    بیژن
    مزخرف بود
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه gihal چیست?