خیانت قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

خیانت قسمت دوم

امیر اوایل ازدواجمون یواشکی با یه دختری در ارتباط بود، دختره مال جنوب بود، بهش گفته بود که مجرده،دانشجوعه و باباش تاجره و ازین چرت و پرتا!


من یه بار اتفاقی پیاماشو خوندم ،خیلی حالم بد شد باهاش دعوا کردم اما انگار نه انگار، بهتر نشد هیچ بدترم شد...
این اواخر زنگ میزد دوسدخترش جلو چشم من قربوون صدقش میرفت!
بهش گفته بود زن دارم ولی میخوام طلاقش بدم و خیلی بده رفته!
خیلللی سخته شوهرش جلو چشم خودت،با دوست دخترش حرف بزنه بعد برگرده تو چشمای تو زل بزنه به دوسدخترش بگه زن من خیلی سرده تو رابطه اصلا حسشو دوسندارم مثل یخ میمونه!!! امیر راحت ده تا دوسدختر همزمان داشت ک هیچکدوم اینو ندیده بودن بهرکدوم خودشو یه جور معرفی میکرد!
این چیزا رو دیدم،امیر واقعا یه بیمار بود ک من هرطور شده از دستش خلاص شدم فقط. تنها نگرانیم بچم بود ک امیر بهم نداد وپیشش موند
قرار بود ماهی دو بار بچه رو ببینم.....
زندگی جدید من شروع شد...
حالا من یه زن مطلقه جوون بودم که با مادر تنها قرار بود زندگی کنم!
روحیه ام داغون بود،. حال روز جفتمون بد بود هم من هم مامان،وضع مالیمون خراب بود و به سختی زندگیمونو میگذروندیم،همیشه از اآینده نامعلومم میترسیدم
یکسالی از طلاقم گذشته بود و خواستگاری نداشتم چون خانواده درستی نداشتم کسی بخاد بیاد خواستگاریم تا یه روز یکی از دوستای مامان، یه اقایی رو بهمون معرفی کرد که پنجاه سالش بود! گفت از زن اول و دوم خودش بچه دار نمیشه و مشکل از خودشم نیست، اگه تو براش بچه بیاری میشی سوگولی خونه اش! مرده وضعش توپ بود!
وقتی اینارو شنیدم بهم برخورد!
گفتم مگه من چندسالمه که واسه مرد پنجاه ساله میان خواستگاریم اونم با دو تا زن!
اما یمدت گذشت و فشار مالی و روحی بیشتری بهم وارد شد و بیشتر فکر کردم دیدم چاره ای ندارم،حداقل اون وضعش خوبه خودمو مامانمو از فقر نجات میده

 تصمیم گرفتم قبول کنم و زن سوم مرد پنجاه ساله ای شدم!
زن اولش روستا زندگی میکرد به خواست خودش،البته روستای پیشرفته ای بود بانک و مغازه و ارایشگاه و...همه چی داشت
زن دومش که خیلیم بداخلاق بود تنها زندگی میکرد و بیشتر میرفت خونه مادرش...
و منم که یه خونه برام درنظر گرفت و سه روز در هفته رو پیش من میموند،همش استرس داشتم که نکنه منم بچه دار نشم و ولم کنه بره باز زن بگیره یا طلاقم بده...
از شب اول زندگیمون،جلوگیری نکردم اما یه ماه گذشت و خبری نشد وسرموقع عادت ماهیانه شدم!
استرسم بیشترشد و دیگه خودمو بدبخت تر میدیدم
ااصلا دلم نمیخواست این زندگی رو از دست بدم ،خوراک خوب،لباس خوب،زندگی خوب....
دقیقا همین موقع ها بود که داییم بعداز چندسال خدا یه بچه بهش داده بود و چون هم خودش هم زنش سرکار میرفتن، به مامان من پیشنهاد دادن که تو بیا خونه ما پرستار بچمون شو، مواظبش باش و غذا واسمون درست کن ما هم خرجتو میدیم هم یه حقوقی برات در نظر میگیریم ک توم تنها نباشی...
از این بهتر واسه مامان نمیشد
اونم رفت اونجا مستقر شد اما حالا دیگه من میدونستم اگه بچه دار نشم و شوهرم منو نخاد دیگه جایی ندارم برم،چون خونه دایی جایی برای من نبود...
بالاخره سه ماه با استرس گذشت و ماه سوم حالتای بارداری رو داشتم
از خوشحالی روپا بند نبودم، سریع به شوهرم خبر دادم و باهم رفتیم ازمایش دادیم و گفتن جواب مثبته و بارداری
بهترین خبر بود واسمون...
محمد اینقدر خوشحال بود که همه رو شیرینی داد...
کارمون شده بود خرید برای بچه
یه اتاق رو پر وسیله و لباس کردیم
محمد دیگه پنج روز هفته رو پیش من میموند و خیلی هوامو داشت، دو تا هووم خیلی حسادت میکردن مخصوصا دومی،اولی که سنش زیادتر بود عاقلتر بود و زیاد کاریم نداشت ولی بازم حسادت رو تو چشماش میدیدم، چون گاهی میرفتیم بهش سر میزدیم...
اما زن دومش خیلی بدجنس بود
برای من هیچی مهم نبود جز بچم که راه نجات من بود...
زندگی داشت روی خوشش رو نشونم میداد اما....
طولی نکشید که همه چی خراب شد....
یه روز شوهرم گفت دنیا امروز مهمون داریم، پسر برادرم از روستا اومده اینجا کار اداری داشت منم دعوتش کردم بیادخونه گفتم باشه غذا درست میکنم بگو بیاد
(همون روستای زن اولش،همشون اهل اون روستا بودن)

 


محمد گفت برادرم از روستا داره میاد خونمون، کار اداری داشت منم دعوتش کردم گفتم کار خوبی کردی و شروع کردم غذا درست کردن...
یه ساعتی گذشت که زنگ خونه رو زدن و محمد در رو باز کرد و یه پسر تقریبا قدبلند ،هیکلی و خیلی جذاب اومد داخل!
از دم در که دیدمش تو دلم یه جوری شد....
زود خودمو جمع و جور کردم و تعارف کردم که بفرمایید داخل
دست وپامو گم کرده بودم و دستپاچه بودم
رفتم تو اشپزخونه و یه چای ریختم
بردم بهش تعارف کرد با چشمای جذابش یه نگاه بهم کرد و لبخند زد وگفت ممنون زن عمو...
اصلا خوشم نیومد بهم بگه زن عمو!
رفتم تو اشپزخونه، باخودم گفتم دنیا چته چرااینقدر بی جنبه شدی اون پسر بچه برادرشوهرته!!!
رفتم مشغول ظرف اماده کردن و غذا شدم ولی فکرم پیش حمید بود و دلم میخواست برم بازم ببینمش و باهاش حرف بزنم
تا اینجای زندگیم، معنی عشق و عاشقیو نمیفهمیدم،اصلا نمیدونستم عشق چطوریه، اما وقتی حمیدو دیدم دلم لرزید!
سفره رو انداختم و نشستم روبروش...
تموم حرکاتش برام جذاب بود،غذا خوردنش،حرف زدنش، نگاه کردنش!
غذاشو که خورد گفت دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود زن عمو زحمتت دادم ببخشید!
اه بازم گفت زن عمو، دوسنداشتم بهم یاداوری کنه که چه نسبتی باهاش دارم، هربار میگفت زن عمو از خودم بخاطر فکرایی که تو مغزم بود خجالت میکشیدم....
بلند شد کمکم سفره رو جمع کرد کاری ک هیچوقت محمد یا امیر نمیکردن اونا حتی یبارم نگفتن غذات خوشمزش ولی وقتی حمید گفت کلی ذوق کردم
مشغول ظرف شستن شدم و سعی کردم این فکرا رو از سرم بیرون کنم ولی مگه میشد؟!
چندتا میوه گذاشتم تو کاسه و سه تا چای ریختم رفتم نشستم کنارشون،حمید داشت از کاراش میگفت و من زل زده بودم به چشماش!
دست خودم نبود....

 اینجای داستان بچش بدنیا اومده و یکسالی ام گذشته)
دست خودم نبود نمیتونستم به حمید بی تفاوت باشم
اونروز حمید چندساعتی نشست و بعدش خواست بلند شه بره اصلا دوسنداشتم بذارم بره هرچقدر تعارف کردیم گفت کار دارم میرم ولی بازم میام رو کرد بمن و گفت زن عمو شمام تشریف بیارید
راستش من زیاد روم نمیشد برم روستا چون زن سوم محمد بودم خجالت میکشیدم هم اینکه نمیخواستم با هووی اولم چشم تو چشم بشم چون دوسه باری که رفتیم محمد گیر داد که بریم بهش سر بزنیم
اما حالا که حمید رو دیده بودم دوسداشتم بیشتر برم روستا...
وقتی حمید رفت از محمد پرسیدم که چرا حمیدو تا الان ندیدم
گفت سربازی بوده و تازه تموم کرده برگشته!
چند روز گذشت گاهی حمید میومد تو فکرم و همش سعی میکردم از ذهنم بیرونش کنم چون میدونستم این حس عاقبت خوبی نداره
میخواستم هرجور شده از بین ببرمش ولی مگه دست ادم خودشه که دلش چیو بخواد چیو نخواد؟!
یمدت گذشت و اخرهفته بود که به محمد گفتم بریم روستا ،حوصلمون سررفته، اونم گفت باشه....
برعکس همیشه که ارایش نمیکردم، کلی به خودم رسیدم
ارایش ملایمی کردم، موهامو یه طرفی ریختم کنار صورتم، لباس خوبی پوشیدم ادکلنمو گذاشتم تو کیفم و راه افتادیم...
دل تو دلم نبود که برسیم اونجا و حمیدو ببینم
روستا نزدیک بود و حدود بیست دقیقه بعد رسیدیم....
مستقیم رفتیم خونه پدری محمد....
محمد بعداز یکساعت گفت بریم سر بزنیم گل پری(هووی بزرگم) اما من به بهونه اینکه حوصله بچه سررفته و میخوام ببرمش تو روستا بگرده نرفتم و اونم خودش تنها رفت...
محمد ک رفت منم رفتم تو روستا میخواستم هرطور شده حمیدو بازم ببینم...
همینطور که مثلا داشتم بچمو میچرخوندم یواش یواش رفتم در خونه حمید اینا ،یبار خونشون رفته بودم و میدونستم کدومه....
نزدیک خونشون شدم قلبم تند تند میزد
در حیاط باز بود اما خبری از حمید نبود
رد شدم رفتم یکم بالاتر اما بازم خبری نشد تقریبا نیم ساعتی چرخیدم که یهو حمید رو دیدم داره میاد!
فقط خدامیدونه اون لحظه چه حسی داشتم....
 

مثل دختربچه ای که عشقشو دیده ذوق داشتم
اومد نزدیکم با خوشحالی گفت سلام زن عمو خوش اومدید ندونستم اینجایید وگرنه زودتر میومدم!
بهش خیره شدم و با صدای آرومی گفتم ممنون....
اینقد نگاش کردم انگار خودش خجالت کشید یجورایی خودشو جمع و جور کرد دوباره گفت پس عمو کو؟
گفتم: رفته خونه خانمش!!!
پوزخندی زد گفت امان از دست عمو با این کاراش...
منم که دیدم دوسداره سر حرفو باز کنه و خوشم اومد باهاش درد دل کنم گفتم: تازه از منم توقع داره برم به خانمش سر بزنم!
همونموقع باهم راه افتادیم و یواش یواش قدم میزدیم و حرف میزدیم،خیلی حس خوبی داشتم
گفت راستش زن عمو شما خیلی حیفی، منکه دیدمتون تعجب کردم چطور زن عمو شدی بااین سنش و بعنوان زن سوم!خانمی با این سن و سال و خوشگلی و کمالات، چرا باید اینجوری ازدواج کنه اخه؟
شنیدن این حرف از زبون حمید کافی بود که از خودبیخود بشم!!!
بمن گفت خوشگل!
خودمو جمع کردم و با خجالت گفتم شما لطف داری حمید جان، ولی خوب منم مشکلات خودمو داشتم که مجبور شدم قبول کنم...
حمید برگشت تو صورتم نگاه کرد و گفت باید عمو قدر همچین زنی رو بدونه، کاش منم یه خانمی مثل شما پیدا کنم برای زندگی....
اینو که گفت دست و پام شل شد و خودمو باختم
منظورش چی بود؟!
یعنی اونم از من خوشش اومده؟!
هیچی نتونستم بگم تا چند دقیقه ساکت بودم و بعدش گفتم برگردیم بریم خونه...
حمید تا اخرشب اونجا بود و خیلی ازم پذیرایی میکرد...
همش چشمش بمن بود، عجیب بود برام ک چطور اینقدر بهم توجه میکنه، یعنی اینقدر رفتارم تابلو بود که فهمیده بهش علاقه دارم؟
 

اون مهمونی ام تموم شد و برگشتیم ...
اما حالا که اون حرفا رو از حمید شنیدم و رفتاراشو دیدم بیقرارتر شده بودم، مطمعن شدم اونم یه حس هایی بهم داره ولی چه فایده!
این یه عشق ممنوعه بود!
اصلا از فکرم بیرون نمیرفت، مدام به خودم گوشزد میکردم که تو شوهر داری و حمید برادرزاده شوهرته ولی چنددقیقه بعدش بازم فکر و ذهنم کشیده میشد سمت حمید و این واقعا دست خودم نبود....
چند روز گذشت...
داشتم نهار درست میکردم که زنگ خونه رو زدن
رفتم درو باز کردم و با دیدن حمید ،سرجام میخکوب شدم!
_سلااااام زن عمو جان، مهمون نمیخواید؟
+سلام بفرمایید داخل خوش اومدید
هول شده بودم چون محمدم سرکار بود و من تنها بودم با یه بچه کوچیک که چیزی حالیش نبود
راستش یکم ترسیدم ولی خودمو نباختم
تعارف کردم اومد داخل
گفت:عمو هنوز نیومده نه؟
+نه ولی زنگ میزنم میگم زودتر بیاد
_نه نه مزاحم عمو نمیشم، یساعتی میشینم باید برم کار دارم
رفتم زود چای دم کردم
بیشتر سعی میکردم تو آشپزخونه باشم
چای رو براش بردم شروع کرد تعریف کردن از کاراش، کار اداری داشت و گفت از صبح رفتم رو نوبت بودم و.....
خیلی راحت و خودمونی بود انگار سالها میشناختمش!
خوشبحال کسی که زنش میشد!
یکم نشست و بعد گفت خوب من برم دیگه فقط اومدم یه سر بهتون بزنم
دم در گفت راستی زن عمو کاش شمارتو بهم بدی اخه الان میخواستم زنگ بزنم ببینم خونه هستید ک بیام ولی شمارتونو نداشتم تا اینجام که رسیدم دعا کردم که خونه باشید و پشت در نمونم!
گفتم بله حتما...شمارمو براش خوندم اونم زد تو گوشیش و خداحافظی کرد و رفت....
اخرشب بود و همه خوابیده بودن و منم تازه داشتم میخوابیدم که یه پیام برام اومد یه شعر ادبی بود ازشماره ناشناس!
سریع نوشتم شما؟
 
جواب داد : سلام شب بخیر حمیدم....
ببخشید خواب که نبودید؟
اسم حمید ک اومد رو گوشیم قلبم تند تند میزد....
سریع نوشتم
سلام نه محمد خوابیده ولی من بیدار بودم...
_شما چرا نخوابیدی؟
+هیچی، فکر و خیال نمیذاره راحت بخوابم
_فکر و خیال چی؟
یکم که حرف زدیم یهو گفت
_یچی بگم ناراحت نمیشی دنیا خانوم
جالب بود دیگه بهم نگفت زن عمو ،گفت دنیا خانوم!
+نه بگو...
_کاش زودتر دیده بودمت! ولی عمو خوش شانس تر بود و قسمت اون شدی
پیامشو که خوندم نفسم به شماره افتاد
پس درست فکر کرده بودم و اونم بمن علاقه داشت ،الان باید میزدم تو دهنش باید میگفتم این چه حرفیه میزنی اصلا نباید جوابشو میدادم ولی دلم یه چیز دیگه میگفت....
جواب دادم: قسمت بوده
_قسمت رو ما آدما خودمون میسازیم، شما خیلی خوبید....اینو بی تعارف میگم....
دیگه نتونستم حرفی بزنم ترسیدم احساسامو بروز بدم و لو برم زود گفتم خوابم میاد و خداحافظی کردم ولی تا چندساعت بعدش خوابم نبرد از ذوق و استرس و....
از اونشب پیامای حمید شروع شد...
اول پیامای ادبی میداد، کم کم تبدیل شد به پیام های عاشقانه!
ساعتایی که میدونست محمد سرکاره یا خوابه پیام میداد بعدشم میگفت پاکشون کن عمو نبینه!
اوایل زیاد جواب نمیدادم ولی بعدش دیگه نتونستم در مقابل دلم مقاومت کنم و منم جواب میدادم...
کم کم شروع کرد درد و دل کردن، از زندگیش میگفت از مشکلاتش، منم باهاش دردودل میکردم
دیگه همش چشمم به گوشی بود و منتظر پیام حمیدبودم ، هر صبح که بیدار میشد بهم صبح بخیر میگفت شبا شب بخیر، منم گوشیو قایم میکردم محمد نبینه
هفته ای یک بارم میومد خونمون و میگفت اومدم بهتون سر بزنم، واسه بچمم همیشه اسباب بازی یا خوراکی میاورد
محمدم که خیلی قبولش داشت و همیشه ازش تعریف میکرد
 
و رابطش باهاش بهتر شده بود چون حمیدم بیشتر به پر و پاش میپیچید که بمن نزدیکتر بشه
حمید یه روز گفت چه ماشینی دوسداری گفتم دویست وشش سفید
روز بعدش پیام داد گفت زود بیا ته کوچتون کارت دارم
سریع اماده شدم رفتم دیدم لم داده به یه دویست وشش سفید!
گفت بشین بریم دور بزنیم!
گفتم این ماشین کیه؟؟
_مگه نگفتی دویست و شش دوسداری ؟ اینو خریدمش که باهم بریم بیرون
جیغ کوتاهی کشیدم و سریع نشستم تو ماشین و گاز داد رفتیم...
شیشه هاشو دودی کرده بود که کسی داخل ماشینو نبینه
اونروز کلی دور زدیم و بستنی خوردیم،قبل از اینکه محمد بیاد برگشتیم
با حمید که بودم خیلی خوش میگذشت، اصلا متوجه گذر زمان نبودم...
حمید مدام تو گوشم میگفت تو به این خوشگلی چطور با عمو زندگی میکنی! عمو باید زندگیشو بپای همچین زنی بریزه،بچشو بهش بده ازش جدا شو! منو تحریک میکرد ولی ترس داشتم نمیتونستم اسم طلاق بیارم، میگفت ازش جدا شی من میام خواستگاریت...
گفتم اخه چطوری میشه شما باهم فامیلید بعد بیام زن تو بشم؟ خانوادت قبول نمیکنن!
میگفت به هیچکس ربط نداره و من اجازه نمیدم کسی تو انتخابم دخالت کنه
حمید دیگه هرروز میومد سر کوچه میگفت میخوام ببینمت، منم به هر بهونه ای بود میرفتم بیرون ...
کم کم گیر دادناش شروع شد، میگفت ارایش نکن، مانتو بلند بپوش، تنگ نپوش ،بیرون نخند و....
منم بدجور بهش وابسته شده بودم و از ترس اینکه ولم نکنه هرچی میگفت میگفتم چشم و گوش میدادم....
حمید اولین پسری بود که باهاش پنهونی در ارتباط بودم اولین حس دوسداشتنی بود که تو زندگیم بود بخاطر همین خیلی زود وابسته اش شدم
یه روز که داشتیم دور میزدیم یهو دستامو تو دستش گرفت ....
انگار برق بهم وصل کردن!
تو چشمام نگاه کرد گفت دنیا من اولین باره اینجوری عاشق شدم، میترسم از دستت بدم قول میدی تنهام نذاری هیچوقت؟
 

+حمید این حس دو طرفس منم طعم عشق رو با تو چشیدم ولی این رابطه خطرناکه ،یه عشق ممنوعه اس! چطور توقع داری همیشه کنارت باشم اگه کسی بفهمه چی؟ آبروی جفتمون میره.....
_نه دنیا، اشتباه نکن، من نمیخوام پنهونی کنارت باشم،من میخوام از شوهرت جدا شی،،تو به عمو نمیخوری، ظلمه کنار یه مرد هم سن بابای خودت زندگی کنی اونم بعنوان زن سوم! تو فقط اقدام کن واسه طلاق خودم کمکت میکنم جدا شی،اونوقت دیگه یه لحظه ام تنهات نمیذارم، تو از اولم متعلق به عمو نبودی، از روزی دیدمت دلم لرزید با خودم گفتم این دختر باید مال من میشد باید کنار من میشد نه عمو...حالا بهم قول بده که تنهام نذاری و کنارم باشی؟
دستام میلرزید...
به چشماش زل زدم...
چقدر این نگاهو دوسداشتم...
چقدر این عشقو دوسدارم...
چقدر در شرایط بدی عشقو تجربه کردم ،عشق ممنوعه....
چی باید میگفتم؟ به من یه زن شوهردار بودم، کسی که یبار مهر طلاق به شناسنامش خورده بود، کسی که دیگه جرات نداشت اسم طلاق بیاره،کسی که هیچ پشتوانه ای نداره...
من زنی بودم که در بدترین شرایط عشقو تجربه کردم....
_حمید من قول نمیدم ولی تلاشمو میکنم، با عموت حرف میزنم که توافقی ازهم جدا شیم...
چشماش برق زد،خوشحال شد و پرید گونمو بوسید و گفت : تو دنیای منی....فقط مال خودمی.....
وقتی برگشتیم سمت خونه، لحظه ای که خواستم پیاده شم یهو دستامو گرفت
برگشتم نگاش کردم
چشماش ناراحت بود: دنیا...
+جانم
_نذار عمو بهت دست بزنه، من هرشب عذاب میکشم...
از خجالت سرخ شدم، بدون هیچ حرفی پیاده شدم
لحظه خداحافظی ازش، لحظه مرگ من بود...
من چم شده بود!
من دنیای بی کس و کار که از بی کسی و بدبختی شدم زن سوم! حالا عاشق شدنم چه بود!
 
 دیگه فکر و ذکرم شده بود حمید و اینکه راهی پیدا کنم واسه طلاق!
محمد مرد بدی نبود ، اما احساس نداشت، هیچوقت ازم تعریف نمیکرد،هیچوقت نگفت غذات خوشمزس،نگفت خوشگل شدی...
شایدقبلا اینا به چشمم نمیومد ولی وقتی حمید ازم تعریف میکرد میفهمیدم محمد چقدر بی احساسه...
دیگه ازش دوری میکردم، میومد سمتم سعی میکردم ازش فرار کنم ....
چند روزی گذشت و دل دل میکردم به محمد بگم ما نمیتونیم باهم زندگی کنیم جدا شیم بگم یا نگم
حالمم زیاد خوش نبود همش میخوابیدم حوصله نداشتم تااینکه یه روز بوی غذا بهم خورد حالم خراب شد و بالا اوردم!
شک کردم نکنه باردار باشم...
یادم افتاد که عادت ماهیانم عقب افتاده!
شاید اگه حمید تو زندگیم نبود خیلی خوشحال میشدم اما حالا....
سریع رفتم بیبی چک گرفتم زدم و با دو خط قرمز روبرو شدم!
گیج بودم....
الان چطور به حمید میگفتم باردارم!
اگه میفهمید ولم میکرد؟
باید چیکارمیکردم، حالم بد بود
اونروز جواب حمیدو ندادم
تموم نقشه هامون خراب شده بود...
حمید دیگه منو نمیخواست میدونستم تنهام میذاره، وحشت داشتم از گفتنش، بدجور وابستش بودم
محمد اومد خونه و خبر بارداریمو که شنید برای اولین بار اومد توی سرمو بوس کرد از خوشحالی نمیدونست چیکارکنه سریع رفت شیرینی گرفت
 
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khianat
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه gtia چیست?