خیانت قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

خیانت قسمت سوم

باردار شده بودم برای بار دوم ولی جرات گفتنش به حمید رو نداشتم

 
اون داشت به طلاق و ازدواجمون فکر میکرد و من باردار بودم!
اما همون شب محمد اماده شد و مجبورم کرد بریم روستا و خبرو به همه بدیم
با یه جعبه شیرینی راهی روستا شدیم!
رفتیم خونه پدری محمد و داداشاش رو خبر کرد
حمیدم اومده بود و از دیدن من اونم بی خبر خیلی خوشحال شده بود
اما من استرس داشتم...
طولی نکشید که محمد گفت این شیرینی باباشدن دوبارم هست و با حال خراب حمید روبرو شدم
جوری نگام میکرد که ازش میترسیدم انگار با چشماش میخواست منو خفه کنه!
همه تبریک گفتن و خوشحال بودن اما حمید بلند شد رفت بیرون...
به بهونه اینکه حالت تهوع دارم منم رفتم بیرون
نگران بودم
صداش زدم گفتم بخدا من نمیدونستم....
گفت تو داری بااین کارات منو زجر میدی، میدونی بهم رسیدنمون سختر شدفقط؟ حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟
من خودمم ناراحت بودم ولی چاره چه بود...
گفتم حمید سرزنشم نکن خودم داغونم
یکم بعد بلند شد رفت...
تا دو روز نه زنگ زد نه پیام داد
محمد بیشتر بهم توجه میکرد اما این کافی نبود...
من توجه حمید رو میخواستم
بعداز دو روز خودش زنگ زد
گفت دنیا من نمیتونم بدون تو...
من میخامت فکرامو کردم بچت بدنیا اومد از عمو جدا میشی، بچه ها رو یا میدی بهش یا اگر اوردی خودم نوکرشونم هستم، فقط نمیخوام از دستت بدم فهمیدی؟ بعداز بدنیا اومدن بچت ازش جدا میشی....
ته دلم خوشحال شدم ولی اگه بچه هامو ازم میگرفت چی؟
دیگه تحمل دوری بچمو نداشتم
نه ماه بارداری با استرس گذشت.
 
 
به محض اینکه زایمان کردم حمید بهم فشار اورد که طلاق بگیر...
اما ترس از دست دادن بچه ام مگه میذاشت؟
این بچمم پسر بود و حالا دو پسر از محمد داشتم
دو ماهی از زایمانم گذشته بود که یکی از فامیلای محمد از تهران فوت کرده بود و گفتن باید بریم تهران...
محمد و زن اولش، همراه چندتا دیگه خواهر و برادرا راه افتادن برای فاتحه رفتن تهران...
بمنم گفت اگه تنها حوصلت سررفت یا برو روستا یا برو پیش مادرت، ولی من خونه داییم زیاد راحت نبودم و خیلی کم میرفتم پیش مامان
به محض اینکه حمید فهمید ،شوهرم رفته ،گیر داد که من بیام خونتون تو که تنهایی، من میام پیش هم حرف میزنیم خوش میگذره هم تو تنها نیستی....
اولش اصلا راضی نبودم میترسیدم اما اینقدر اصرار کرد که راضی شدم
یه لباس خوشگل پوشیدم و ارایش کردم و منتظرش موندم
هنوز یک ساعت نگذشته بود که حمید اومد،خیلی خوشتیپ شده بود،لباس شیک و موهای فشن و یه ته ریش جذابیتشو چندبرابر کرده بود که دل هر دختری رو آب میکرد....
از در ک اومد داخل اولین کار یه بوسه زد رو گونه هام...
از خجالت سرخ شدم، گفت خجالت نکش دنیای من، تو مال خودمی....
گفتم بشین برات چای بیارم...
پسرمم سرگرم بازی بود
داشتم چای میریختم که دیدم حمید از پشت بغلم کرد و سرشو برد زیر گردنم...
گفت آخ که چقدر به بغلت نیاز دارم...
من نمیخواستم بینمون اتفاقی بیفته گفتم برو کنار حمید این کارت درست نیست
اخمش رو توهم ریخت ورفت نشست...
اخرشب شد بچه ها رو خوابوندم و گفتم حمید دیگه دیروقته خانوادت نگران میشن برو خونتون بخواب توام!
پوزخندی زد گفت منکه جایی نمیرم امشب میخوام پیش دنیام بخوابم پیش خانومم
بااین حرفش ترسیدم
گفتم نه توروخدا برو حمید اینجا درست نیست بمونی
اما حمید حرفش این بود ک تو مال منی و یجوری باید مطمعن شم که برام میمونی و چی از امشب بهتر که خیالمو راحت کنی و مال خودم بشی
 
 اونشب حمید اصرار داشت که پیش من بمونه و من اصلا نمیخواستم بینمون اتفاقی بیفته که بعدا عذاب وجدان داشته باشم اما مگه ادم چقدر میتونه در برابر احساسش،در برابر دلش و نیازش مقاومت کنه؟!
اونشب حمید موند ...
موند و اتفاقی که نباید میفتاد،افتاد...
با وجود عذاب وجدان،ترس ،استرس و همه حسای عجیب و غریبش اما بازم وقتی عشقت کنارت خوابیده باشه اونم برای اولین بار تو زندگیت، حس فوق العاده ای داری....
نزدیکای صبح خوابیدم و وقتیکه چشمامو باز کردم و حمیدو کنارم دیدم شوکه شدم و بلندشدم سریع نشستم و به کارای دیشب فکر کردم ،به اتفاقی که بینمون افتاد....
خدای من...
من الان یه زن خیانتکار بودم، یه مادر خیانتکار...
به حمید گفتم زود ازینجا برو....
بدون اینکه مثل قبل اصرار کنه برای موندن، صبحانش رو خورد و راه افتاد رفت....
اما مگه عذاب وجدان راحتم میذاشت...
بعداز کلی کلنجار رفتن پیام دادم بهش و گفتم کار دیشبمون خیلی اشتباه بود، من نمیتونم دیگه ادامه بدم بیا تمومش کنیم
هرچند خیلی برای خودم سخت بود و با گریه نوشتم اما برای کم کردن عذاب وجدانم لازم بود...
در جواب نوشت: دیگه نشنوم این حرفا رو زدی....
دو روز بعد محمد اومد، ولی مگه میتونستم تو چشماش نگاه کنم؟
ازخودم خجالت میکشیدم...
رابطه ما ادامه داشت تا اینکه یه روز محمد رفت پیش زن اولش و گفت شبم اونجا میمونم و من تنها بودم...
حمید که فهمیده بود محمد روستاس از فرصت استفاده کرد و اومد پیش من!
وقتی زنگ زد گفتم کیه و صدای حمید بود تعجب کردم گفتم تو اینجا چیکارمیکنی؟
گفت دیدم اون شوهر احمقت تورو تنها گذاشته اومدم پیشت تنها نباشی زود درو باز کن دیگه تا کسی ندیده
در رو زدم اومد داخل اما استرس داشتم...
خیلی استرس و دلشوره داشتم...
ولی وقتی اومد کنارم و بغلم کرد آروم شدم...
گفت برو بچه ها رو تو اتاقشون بخوابون که امشب بدجور دلم دنیامو میخواد...
 

دروغ چرا خودمم دلم میخواستش ....
بچه ها که خوابیدن اومدم پیش حمید....
هنوز توی هال بودیم، شروع کردیم معاشقه...
حمید محکم منو بغل کرده بود و لبامو میبوسید
تو اوج لذت بودیم و کم کم داشت لخت میشد و لباسای منم درمیاورد
یک لحظه انگار خواب میدیدم ...
در به شدت باز شد ...
حمید سریع عقب کشید...
اما دیر شده بود!
دیر بود برای فرار کردن ...
محمد منو حمید رو تو بغل هم دید
کاش میمردم...
فقط نعره های محمد رو میشنیدم و مشت هایی که به سر و صورتم میخورد و گریه و ناله های محمد!
زار میزد ....
میگفت چرا...
دلیل میخواست!
آیا عشق کافی بود ؟
برای کسی که هم زن بود هم مادر.....
عشق برای خیانت دلیل کافی بود؟
محمد و حمید درگیر شدن، همدیگرو میزدن، محمد داد میزد میگفت : حرومزا.د.ه
من اندازه چشام قبولت داشتم بعد تو با زنم ریختی رو هم؟ چطور تونستی هااااا چطور تونستی؟
حمید گفت: وقتی میری زن جوونتر از خودت میگیری باید فکر اینجاشم بکنی، اخه این زن کجاش به تو میخوره پفیوز، تو یه پات لب گوره...
+آشغال به تو مربوط نیست
دوباره باهم درگیر میشدن
گاهی بمن حمله میکرد و موهامو میکشید
دلم چقدر برای محمد سوخت
گریه میکرد...
گفت اخه چرا ! اخه چرا ....خدایااااااا چرااااااااا
چه جوابی میتونستم بدم؟
حمید بعداز کلی کتک کاری و فحش تونست از اون خونه بیرون بره ولی لحظه رفتن گفت هرچی سرت بیاد حقته عمو سه تا سه تا میخوای!
رفتم تو اتاق و درو بستم
از محمد خجالت میکشیدم
 

نمیدونستم قراره چه بلایی سرم بیاد
اونشب تا صبح تو اتاق بودم و بیرون نیومدم محمدم هیچی نگفت فقط گاهی صدای گریه هاش به گوشم میخورد....
از حمیدم خبری نداشتم، یعنی جرات پیام دادن بهشو نداشتم
فردا ظهر محمد اومد خونه
خجالت رو گذاشتم کنار و با استرس و دلهره رفتم نشستم روبروش
حس میکردم از دیشب چند سال پیرتر و شکسته تر شده
گفتم : میدونم کارم اشتباه بود ولی درکم کن، ما عاشق هم شدیم محمد، دست خودم نیست، الانم ازت میخوام طلاقم بدی تا برم دنبال سرنوشتم
اسم طلاق رو که اوردم یهو تو چشمام نگاه کرد
نگاهش یه جوری بود
گفت طلاقت بدم که بری با عشقت ازدواج کنی! هه! کور خوندی....
دنیا هیچوقت نمیبخشمت، نفرینت میکنم چون بدجور کمر منو شکستی، نفرینت میکنم که تا روزی زنده ای روز خوش نبینی، نابودم کردی....
از نفرینایی که میکرد تنم لرزید...
حق داشت...
از این بدترم مگه واسه یه مرد میشد!
گفتم: خواهش میکنم طلاقم بده منم آدمم احساس دارم، عاشق شدم
خودمم نمیدونم با چه رویی و با چه جراتی روبروی شوهرم نشستم و از عشقم براش میگم
یک لحظه سوزش کنارصورتم منو به خودم اورد
با تموم قدرت تو صورتم سیلی زد و گفت فقط گمشو از جلو چشمام ...
دیگه نتونستم اونجا بمونم
بلند شدم رفتم توی اتاقم
اشک میریختم و به بخت بدم لعنت میفرستادم
چرا باید اینقدر بدبخت میشدم چرا این بلاها سرمن میومد اون از بچگیم ،اون از ازدواج اولم اینم از عاشق شدن عجیب غریبم....
دوباره درو باز کردم داد زدم اگه طلاقم ندی هرروز باید منو کنارش ببینی چون دوسش دارم!
این قدرت رو کی بمن داده بود که تو روی شوهرم اینجوری وایسم، قدرت عشق بود؟!
شایدم وقتی دیدم محمد بلایی سرم نیاورد پررو شدم!
محمد از اونروز خیلی تو خودش بود، با هیچکس حرف نمیزد و فقط تند تند سیگار میکشید...
حمید بعداز سه روز بهم زنگ زد گفت کی از اون مرتیکه جدا میشی پس؟
 
 
چرا درخواست طلاق نمیدید
گفتم انگار محمد بازم قصد نداره طلاقم بده
حمید عصبانی شد و چهارتا فحش به محمد داد
دوباره گفت من نمیخوام باهاش روبرو بشم باز ولی خودت یکاری میکنی ک طلاقت بده من دیگه طاقت ندارم ببینم عشقم کنار یکی دیگه داره زندگی میکنه
اما من ترس داشتم...
ترس از طلاق...ترس از تنهایی...ترس از بی آبرویی....
ولی نمیتونستم از عشقمم بگذرم...
فردای اونروز وقتیکه محمد خونه بود حمید پیام داد و گفت اماده شو سریع بیا بیرون کارت دارم
منم اماده شدم ، ارایش کردم لباس خوبمو پوشیدم و راه افتادم...
محمد که دیگه نگاهمم نمیکرد یه لحظه برگشت منو دید زد و گفت: داری میری پیش عشقت؟
هیچی جوابشو ندادم و راه افتادم...
عجیب بود...
محمد خیلی مرد عجیبی بود، خیانت زنشو با چشمای خودش دید اما بازم اسمی از طلاق نیاورد!
از اونروز به بعد رابطه منو حمید آزاد شد!!!
جلوی چشمای محمد برای حمید خودمو درست میکردم و میرفتم
محمد دیگه بهم دست نمیزد
دیگه باهام حرف نمیزد
فقط یه هم خونه بودیم
شایدم بخاطر بچه ها داشت منو تحمل میکرد
حمید که رفتارای محمدو می دید انگار راضی بود
گفت پس عمدا کاری کن بفهمه میای پیش من ، چون بالاخره کم میاره و اینجوری طلاقت میده...
دیگه کل زندگی من شد حمید..اصلا محمدو نمیدیدم
اونم کمتر میومد پیشم
با حمید پارک میرفتیم، تفریح میرفتیم و گاهی هم باهم.....
جوری بهش وابسته شده بودم که حتی جونمم میخواست بهش نه نمیگفتم
مادرم ما رو باهم دیده بود و رابطمون رو فهمیده بود
بدجور عصبانی شد و گفت دیگه هیچوقت اسم منو نیار ،من همچین دختری ندارم
اما تا وقتی حمید رو داشتم هیچ چیز و هیچ کسی واسم اهمیتی نداشت...
یک ماهی گذشت...
محمد روز به روز شکسته تر میشد اما همچنان مقاومت میکرد تا اینکه...
یه روز داشتم نهاردرست میکردم که با حمید بریم بیرون
 
 خیلی سرخوش بودم و خوشحال که قراره با عشقم برم بیرون...
داشتم آماده میشدم که خبر دادن محمد تصادف کرده!
یکی از فامیلاش زنگ زد گفت سریع بیا بیمارستان
زود اماده شدم رفتم
که متوجه شدم محمد تو راه روستا بوده اما پشت فرمان قلبش میگیره و حالش بد میشه تصادف میکنه
طولی نکشید کل فامیلاش ریختن اونجا...
اما دیگه دیر بود و گفتن همون لحظه پشت فرمون سکته کرده و تموم کرده!
وای باورم نمیشد....
محمد رفت....
حس عجیبی داشتم
هرچی بود پدر بچه هام بود، شریک زندگیم بود، دلم آتیش گرفت
حتما اینقدر غصه ما رو خورده بود که سکته کرد...
گیج بودم...منگ بودم....
عذاب وجدان داشتم...
خدایا من چه کرده بودم با زندگیم؟ با پدر بچه هام؟
مراسم با شکوهی براش گرفتن
همه تو سر خودشون میزدن اما نگاه هووی بزرگم بمن فرق داشت
هروقت باهاش چشم تو چشم میشدم ازش میترسیدم
یجوری بهم نگاه میکرد که انگار من قاتل محمد بودم
حمید سر خاک گریه میکرد
نمیدونم چطور روش میشد برای عموش گریه میکرد!
عمویی که ما سکته اش دادیم
از محمد خجالت میکشیدم برم سرخاکش‌...
فقط خدارو شکر میکردم که هیچکس نفهمید ما چکار کردیم باهاش
خدا رحمتت کنه محمد که به کسی حرفی نزدی و آبروی منو خریدی
محمد رو روستا خاک کردن پیش فامیلاش...
شب که اونجا بودیم حمید تا فرصتی گیرش اومد ، اومد نزدیکم و گفت
کار خدارو دیدی دنیا؟ میخواستی طلاق بگیری ولی خدا طلاقت داد....
گفتم
حمید من عذاب وجدان دارم اینقدر ما عذابش دادیم اینقدر غصه خورد که طاقت نیاورد و سکته کرد
 
 
حمید اصلا از حرفای من خوشش نمیومد و میگفت عمر دست خداست...
این حرفا رو نزن
یک هفته منو بچه هام روستا بودیم و درگیر مراسم
هر دفعه که میرفتم سرخاک از محمد خجالت میکشیدم انگار که داشت نگام میکرد
توی این یک هفته رفتار هووی بزرگم باهام خیلی بد بود
تا اینکه یه روز رفتم نشستم کنارش ببینم دلیل این رفتار و نگاه هاش چیه
سر حرفو باز کردم و گفتم: شما بامن مشکلی داری؟
برگشت چپ چپ نگام کرد و هیچی نگفت
دوباره گفتم اگه مشکلی هست بگو خودمم بدونم
گفت: اره مشکل دارم، خجالت بکش، تو مادر نیستی، تو حیوونی، یه حیوون که نه به شوهر خودش رحم کرد نه به بچه هاش نه به زندگیش...
تو محمد رو کشتی
دهنم باز موند از اینهمه توهین
گفتم چطور به خودت اجازه میدی با من اینجوری حرف بزنی؟
گفت ساکت شو محمد دفعه اخری که اومد خونه من، اینقدر حالش بد بود که نشست با گریه همه چیو برام تعریف کرد ،از کثافط کاریات گفت ،فقط خوب حواستو جمع کن ببین چی میگم، بچه های محمدو میذاری اینجا و گورتو گم میکنی از زندگیمون میری وگرنه به همه میگم چکار کردی و آبروتو میبرم هرچند میدونم تو آبرویی نداری....
وحشت کرده بودم!
پس محمد همه چیو براش گفته بود!
سریع بلند شدم رفتم تو حیاط...
اگه بچه هامو ازم میگرفت چیکار میکردم!
وای خدایا این چه بلایی بود سرم اومد
رفتم حمیدو پیدا کردم و یواشکی جریانو بهش گفتم
اونم مشخص بود که ترسیده گفت یمدت دور و ور هم نیایم که اگه به کسی هم گفت باور نکنن تا ببینم چی میشه
امیدم فقط به حمید بود...
گفتم حمید بیا باهم عقد کنیم بریم از اینجا،بریم یه جایی که هیچکس نباشه، هیچکس دستش به منو بچه هام نرسه...
حمیدم گفت: فعلا به هیچی فکر نکن و بذار یمدت بگذره ببینم چیکار میکنیم...
سعی میکردم جلو چشم هووم نرم، دست بچه ها رو گرفتم و برگشتم خونه خودم....
 

دیگه حوصله اونجا و نگاه های هووم رو نداشتم
خیلی نگران بودم
زندگیم بهم ریخته بود بدجور داغون بودم
بیشتر از همیشه به حمید نیاز داشتم
مادرمم که فقط برای مراسم محمد اومد اصلا بامن حرف نزد و گفت من دیگه هیچکاری با تو ندارم تو یه زن هرزه ای!
میدونستم حالا که محمدم نیست، تنها تکیه گاهم حمیده...
یه روز که حالم خیلی داغون بود زنگ زدم حمید گفتم بیا ببینمت...
گفت دیوونه شدی؟ الان ما زیر ذره بین هستیم
یمدت تحمل کن
اما من دیگه تحمل نداشتم داشتم دیونه میشدم
دو روز بعدش حمید زنگ زد با خوشحالی جواب دادم اما اون خیلی هول بود
گفت دنیا این زنیکه کار خودشو کرد، همه چیو به خانوادم گفته بابام بیرونم کرده از خونه، بهشون گفتم دنیا رو میخوامش و میخوام باهاش ازدواج کنم اما مامانم گفت بخوای اون زنو بگیری باید فراموش کنی که مادر و خانواده ای داشتی!
بااین حرفایی که شنیدم بدجور دلشوره گرفتم
گفتم الان چیکار کنیم وحید؟ من خیلی میترسم، بچه هامو اگه ببرن من چیکارکنم؟
گفت:
نمیدونم....نمیدونم دنیا فقط میدونم خیلی بد شد، همه چی خراب شد...
بعدشم قطعش کرد
احساس میکردم حمید مثل همیشه نیست
حرفاش دیگه امید توش نبود
دیگه عشق توش نبود
اما من دوسش داشتم حتی بیشتراز قبل بهش نیاز داشتم...
چند وقتی گذشت...
چهلم محمد اومد و من بازم مجبور شدم با همشون روبرو بشم اما دیگه هیچکس بهم محل نمیذاشت
خانواده حمید خیلی بد نگاهم میکردن، من بین اون آدما زیادی بودم...
مراسم که تموم شد سریع برگشتم...
اما هنوز چند روز نگذشته بود که فهمیدم برادرشوهرام شکایت کردن و بچه هامو میخوان ببرن
تهدیدم کردن که اگربچه ها رو با زبون خوش خودت نیاری تحویل بدی،چندنفرو میاریم شهادت بدن که تو به شوهرت خیانت کردی و تو کل فامیلای خودت و ما آبروتو میبریم و همه چیو میگیم.
 

عموهای بچم میخواستن بچه هامو ازم بگیرن البته با تهدید و زور....
رفتم پرسیدم و فهمیدم طبق قانون بچه مال منه و فقط دارن تهدید میکنن و به زور میخوان ازم بگیرن ولی اگر ازدواج میکردن دیگه قانونم پشت من نبود....
از طرفی حمید دیگه پشتم نبود، مامانم که اصلا چشم دیدنمم نداشت، بدجور پشتم خالی شده بود....
هنوز ته دلم به حمید امید داشتم و گاهی بهش زنگ میزدم و اونم گاهی زنگ میزد اما مثل قبل بهم امید نمیداد...
یه روز ک زنگ خونه رو زدن
دلم به شور افتاد چون من کسیو نداشتم بیاد بهم سر بزنه!
درو که باز کردم دیدم برادرای محمدن!
همونجا نزدیک بود غش کنم
اومدن جلو چشمام بچه هامو ازم گرفتن بردن
هرکاری کردم نتونستم از پسشون بربیام،نتونستم جلوشونو بگیرم...
بچه های عزیزمو جلو چشمام بردن....
پسر کوچیکم هنوز خیلی کوچولو بود به مادر نیاز داشت...
التماس و گریه های منو بچه هامو نشنیدن و بچه هامو بردن....
وقتی رفتن دم در گفتن هرچه زودتر فکر یه جایی باش چون دفعه بعد بیایم وسایلتاتم میریزیم تو کوچه ،تو یه انگل کثیفی تو قاتل برادرمونی...
رفتن و جگر گوشه هامو با خودشون بردن...
مثل یه مرده افتادم کف خونه!
کجا میرفتم؟
چکار میکردم؟
کیو داشتم که راهنماییم کنه؟ کیو داشتم کمکم کنه؟میدونستم از طریق قانون میتونم بچه هامو بگیرم ولی من یه زن تنهای تنها بودم ک هیچکس کمکم نمیکرد....
زنگ زدم حمید گفتم بچه هامو ازم گرفتن بردن توروخدا یکاری کن....
گفت دنیا جون مادرت دیگه بمن زنگ نزن، خودم به اندازه کافی اوضاعم خرابه، خودم بی جا و مکانم!
گفتم: یعنی چی این حرفا؟
میدونی من بخاطر تو زندگیم خراب شد؟
تو نبودی میگفتی دنیای منی ؟ تو نبودی میگفتی قول بده تنهام نمیذاری؟ حالا خودت تنهام گذاشتی؟
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khianat
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه ceqstz چیست?