خیانت قسمت چهارم - اینفو
طالع بینی

خیانت قسمت چهارم

 حمید خیلی نامردی که توی این شرایط تنهام گذاشتی

تو منو به این روز انداختی
اما حمید دیگه حمیده سابق نبود
هیچی براش مهم نبود
تنهام گذاشت و رفت...
حتی گوشیشم خاموش کرد...
تو چندماه زندگیم نابود شد
عاشق شدم...شوهرم فهمید...زندگیم نابود شد...بچه هامو ازم گرفتن....عشقم رفت...تنهای تنها شدم...
از من بدبخترم بود؟!
از روزی خودمو شناختم بدبخت بودم
باید یکاری میکردم
رفتم طلاهامو فروختم و یه وکیل گرفتم
میدونستم محمد وضع مالیش بد نبود
میدونستم هرچی داره حق بچه های منه...
پس طلاهامو فروختم و یه وکیل گرفتم تا کارامو انجام بده و بچه هامو بگیره...
وکیلم گفت بچه ها مال توعن تا زمانیکه بخای ازدواج کنی...
از طریق قانون تونستم بچه هامو بگیرم و شکایت کنم برای حقوق محمد...
برادرشوهرام هیچ علاقه ای به بچه های من نداشتن فقط بخاطر اینکه منو عذاب بدن اینکارو کردن و منم ازشون گرفتم
نمیتونستم راحت از حق بچه هام بگذرم
نصف بیشتر حقوق محمد بمن وبچه هام رسید
البته بعداز کلی دوندگی و خرج و....
این وسط که میرفتم دادگاه یه اقایی بود میومد دنبال کارای زمین و شکایت داشتن
ازم پرسید چرا بچه هاتو بردن
بنظرم مرد خوبی بود
نمیدونم چرا نشستم همه چیو براش تعریف کردم
اونم خیلی دلش سوخت و گفت هروقت کار داشتی رو من حساب کن, تو دادگاه آشنا دارم که میتونن کمکت کنن
شمارشو بهم داد و رفت
چند باری دیگه تو دادگاه دیدمش و هربار میومد ازم سوال میکرد
یبار که وایساده بودم سر خیابون واسه تاکسی اومد جلو پام وایساد گفت بیا خودم میرسونمت
نمیدونم از سر بی کسی بود یا سادگی یا خریت که اعتماد کردم بهش...

 نمیدونم چرا راحت اعتماد کردم و سوار ماشینش شدم
گفت کجا میری؟
منم آدرس خونه رو دادم و تشکر کردم وساکت شدم
منصور(همون آقا) پرسید چیکار کردی با حضانت بچه هات؟
منم واسش توضیح دادم و همه چیو گفتم
گفت: تو هنوز جوونی، خیلی فرصت داری، حیفه جوونی و زندگیتو خودتو بپای بچه هات خراب کنی، فکر خودت باش، فکر زندگیت باش، تا سنت بالا نرفته و خواستگار داری ازدواج کن به زندگیت سر و سامان بده!
بااین حرفش رفتم تو فکر...
مگه من اصلا خواستگاری هم داشتم؟ فقط خواستگارم همین دو تا شوهر عتیقم بودن!
نمیدونم چی شد که فکرمو به زبون اوردم و گفتم ای بابا اقا خواستگار کو؟ ادم خوب کو!
یکم رفت تو فکر و دیگه حرف خاصی بینمون زده نشد
منو رسوند دم خونه و رفت... کارای دادگاهم که خوب پیش رفت و تونستم بچه هامو بگیرم
چند روز بعد خاستم برم بیرون ک دم در منصور رو دیدم!
تعجب کردم گفتم شما اینجا چیکار میکنید؟ اتفاقی افتاده؟؟
گفت میخوام باهات حرف بزنم.‌...
گفتم باشه فقط اینجا در و همسایه میبینن بریم جای دیگه
اونم سریع استقبال کرد و نشستیم تو ماشین رفتیم یه جای خلوت...
گفت راستش میخواستم یه چیزی رو باهات در میون بذارم!
کنجکاو شدم! گفتم میشنوم...
گفت راستش من قبلا ازدواج کردم ...
دو تام بچه دارم اما زنم اصلا اون چیزی که من میخواستم نبود ، خیلی بداخلاق بود و بمن اهمیت نمیداد... بهمین خاطرم ازش جداشدم،من کنار اون چیزی از زندگی نفهمیدم
اما حالا که تو رو دیدم خیلی به دلم نشستی، خوشم ازت اومده، خواستم نظرتو راجع به خودم بدونم....


تعجب کردم از حرف منصور...
بهش دقت کردم، یه مرد سبزه تقریبا قد کوتاه بود، سبزه که چه عرض کنم،پوستش سیاه شده بود اینقدر کار کشاورزی انجام داده بود
قیافش عادی بود اما انگار مرد زبلی بود
ازش بدم نیومد اما گفتم باید فکر کنم راجع به پیشنهادت...
کلا فکرم درگیر پیشنهاد منصور بود، وضع مالیش نمیدونم چطور بود فقط اون یه ماشینو دیده بودم که داره، اما اگه ازدواج میکردم بچه هامو ازم میگرفتن اگه ازدواجم نمیکردم پس خودم چی میشدم؟ تا اخر عمرم که نمیشد تنها بمونم، اگه منصورم منو نمیگرفت مطمعنا هیچ خواستگاری نداشتم پس این شانس آخرم بود که از تنهایی دربیام...
باید با یکی مشورت میکردم
رفتم پیش مامان
اما اسم ازدواج نیاوردم
مامان اصلا دیگه بامن خوب نبود و هربار میرفتم دیدنش میگفت پیش من نیا ...
اونروز رفتم بهش خواهش کردم که با برادرشوهرام حرف بزنه بچه ها پیش مامانمم بمونن، اینجوری اگه ازدواجم میکردن دیگه نمیتونستن بچه ها رو ببرن
چون برادرشوهرام بچه های منو اون چند روز داده بودن به هووی بزرگم! فقط بخاطر اینکه منو اذیتت کنن
اینقدر با مامان حرف زدم و خواهش کردم که بالاخره راضی شد
میدونستم برادرشوهرام مادرمو خیلی قبول دارن و حرفشو زمین نمیندازن
بالاخره بعداز کلی تلاش و این در اون در زدن و اصرار مامان به اونا قرار شد بچه ها پیش مامان بمونن....
مامان بنده خدا با کمال میل قبول کرد چون بچه ها حقوق پدرشونم داشتن مشکل مالی نداشتیم
وقتی خیالم از بچه ها راحت شد به مامان گفتم میخوام ازدواج کنم
اولش مخالفت کرد و بعدش گفت طرف کیه تا برم تحقیق
منم مشخصات منصور رو دادم و مامان رفته بود پرسیده بود گفته بودن هنوز زنشو طلاق نداده و کلی اذیتشون میکنه و...
اما من میدونستم واقعیت نداره و منصور بهش نمیخورد ادم بدی باشه
با تموم مخالفتای مامان، تصمیممو گرفتم و جواب مثبت دادم اما مامان گفت اگه قبول کردی دیگه دور من و بچه هات نیا چون نمیذارم بچه هاتو ببینی....


میدونستم جای بچه ها پیش مامان امنه، پس نگرانشون نبودم چون مامان مثل چشماش ازشون مواظبت میکرد...
به منصور ک جواب دادم خیلی خوشحال شد...
اینم بگم من به اندازه یه رهن خونه از اموال محمد گرفتم
و منصور در جریان همه این کارام بود و وقتیکه باهم ازدواج کردیم و قرار شد برم خونه منصور، دیگه رهن خونه نمیخواستم و پولمو دادم یه ماشین واسه خودم...
رفتم گواهینامه گرفتم و دیگه خودم راحت با ماشین رفت و امد میکردم
خونه منصور روستا بود چون خودش زمین کشاورزی داشت و باید رو زمین سرکشی میکرد
اما روستای عقب افتاده ای نبود و به روز بود...
اوایل زندگیم با منصور، خوب بود، اخلاقش بد نبود، بهم رسیدگی میکرد، تنها چیزی که اذیتم میکرد دوری بچه هام بود ...
مدتها طول کشید تا تونستم نامردی حمید رو باور کنم و بتونم فراموشش کنم...
دو ماهی از زندگی مشترک منو منصور گذشته بود که یه روز یه خانمی اومد در خونه ام!
منصور خونه نبود و تنها بودم، همینکه درو بازکردم زنه بهم حمله کرد!
منکه آمادگی همچین چیزیو نداشتم تعجب کردم گفتم تو کی هستی ؟ چته؟ چی از جونم میخوای؟
همونطور که موهامو میکشید و فحش میداد گفت زنیکه هرزه اومدی نشستی سر زندگی من بعد میگی تو کی هستی؟!
ماتم برده بود...
حتی نمیتونستم ازخودم دفاع کنم!
نمیفهمیدم چی میگه!
گفتم سر زندگی تو؟ چی میگی نمیفهمم
یهو موهامو ول کرد پرتم کرد گفت من زن منصورم عوضی به هم جنس خودت رحم نکردی که اومدی زندگی مارو خراب کنی! عوضی تو چطور موجودی هستی؟
گفتم چرت و پرت نگو منصور زنشو طلاق داده بعد اومده منو گرفته ،پس دیگه به تو ربط نداره
پوزخندی زد و گفت : پس بهت گفته ک منو طلاق داده اره؟ نخیر هرزه خانم من هنوز زن منصورم سه تا بچه ام ازش دارم و نمیذارم زندگیمو خراب کنید، میدونم باهاتون چیکار کنم، اینو بدون ولتون نمیکنم...
حرفاشو زد و رفت...
خدایا این دیگه چه بلایی بود سرم اومد!

 اصلا باورم نمیشد!
گفتم شاید دروغ میگه میخواد زندگیمونو خراب کنه!
تا منصور اومد اندازه یکسال بمن گذشت...
به محض اینکه اومد پریدم جلوش و گفتم منصور تو زن داشتی و بمن نگفتی؟
رنگنش پرید گفت کی همچین حرفی زده؟
داد زدم گفتم جواب منو بده؟ داشتی؟
زنت اومد اینجا کلی منو کتک زد گفت هنوز زنته گفت طلاقش ندادی راست میگه؟؟‍
عصبانی بودم زدم تو سینه منصور گفتم راستشو بگو تو زن داری؟
یهو دستامو گرفت پرتم کرد زمین گفت اره دارم بتو چه ربطی داره؟ اون اگه زن خوبی بود بالا سر زندگیش بود نه اینکه چهار ماه خونه زندگیشو ول کنه بره قهر، اون دیگه زن من نیس!
مغزم سوت کشید...
پس مامانم درست میگفت منصور زن داشت!
گفتم بهمین راحتی دروغ گفتی لعنتی؟
از اونروز به بعد اخلاق منصور عوض شد...
بداخلاق شد، عصبی بود هرچی میگفتم کتکم میزد، بددلی میکرد البته منم رفتارم دیگه باهاش خوب نبود بخاطر دروغی که گفته بود نمیتونستم که باهاش خوب باشم...
منم که دیگه واقعا بریده بودم
این زندگی بود که خودم واسه خودم ساختم...
تقصیر خودم بود که اعتماد کردم
به حرف مادرم گوش نکردم
هرچند روز یه بار زن منصور میومد داد و هوار میکرد و منو میزد، بعداز کلی درگیری میرفت!!!
زندگیم جهنم بود اما جرات اعتراض نداشتم...
زن منصور میگفت باید خرج منو سه تا بچه هامو بدی وگرنه میرم مهریمو میذارم اجرا و شکایت میکنم...
هر دفعه ک میومد پول میخواست، منصورم منو مجبور میکرد که برم پیش مامانم و از حقوق بچه هام بگیرم واسش بیارم که بده زن و بچش!!!
خودخواهی بود نه؟
اما مگه من روم میشد برم پیش مامان؟
واقعا چطور باید میرفتم بگم پول بده! اونم حق بچه هام؛
وقتی مخالفت میکردم از منصور فقط کتک میخوردم!
تازه داشتم میفهمیدم منصور چرا بامن ازدواج کرد

 منصور منو وادار میکرد که برم حق بچه هامو بگیرم بیارم بدم به زن و بچه خودش!
تازه میفهمیدم منصور منو برای چی میخواست...
میدونست من دارم حقوق شوهرمو واسه بچه هام میگیرم !
میدونست مهریه بهم میرسه میخواست از طریق من خرج زن و بچشو بده!
خیلی خریت کرده بودم ، اما اینو دیر فهمیدم...همیشه خودم زندگیمو نابود میکردم....
دیگه نمیتونستم ساکت بشینم خیلی ناراحت بودم...
هرچی منصور میگفت جوابشو میدادم
گفتم تو منو گول زدی بخاطر پول منو خواستی اما کور خوندی حق بچه هامو به تو نمیدم
هر روز دعوا بود هرروز بحث بود....
زنش میگفت من سه تا بچه ازش دارم و از زندگیش نمیرم...
باید اونیکه باید بره تویی...
با کاری که من کرده بودم حتی روم نمیشد به مامان بگم میخوام جدا شم!
مردم چی فکر میکردن راجع بمن!
منصورم وقتی فهمید من پولی بهش نمیدم زندونیم کرد تو خونه...
رسما شدم کلفت و نگهبان اون خونه...
همش نفرینش میکردم گفتم تو که میدونستی من چقدر بدبختم چرا بدبخترم کردی نامرد! اما منصور بدش میومد و میگفت بده سایه سرت شدم؟ تو کیو داشتی بدبخت حتی مادرتم قبولت نداره، من دلم برات سوخت نخواستم تنها و بی کس باشی
یمدت گذشت که زن منصور برگشت!
این دیگه فاجعه بود...
برگشته بود سر زندگیش و میخواست زندگی کنه...
من با تموم مشکلات و بداخلاقیای منصور راضی بودم زندگی کنم فقط بخاطر آبروم اما حالا با وجود یه زن دیگه و سه تا بچه! ...


زندگی جهنمی من با منصور شروع شد..‌‌.
زنش با سه تا بچه برگشته بود که فقط منو عذاب بده وگرنه قصد زندگی کردن نداشت...
منصور اینجوری که مشخص بود زنشو میخواست و اون ولش کرده بود رفته بود و حالا که برگشته بود از وضعیت راضی بود!
منم که کلفت بچه هاش بودم...
سه تا بچه رودار داشت
هرروز با منصور دعوامون میشد...
هرروز بدنم کبود بود اونم میدونست من کسیو ندارم اذیتم میکرد
خیلی دلم واسه مامان و بچه هام تنگ شده بود...
چه اشتباهی کرده بودم...
یمدتی بود زن همسایه میومد خونمون بهمون سر میزد
ازش شنیدم که مادرم اومده از همسایه ها در مورد ما پرسیده، در مورد زندگی من و اینجور که فهمیدم بهش گفته بودن دنیا همیشه زیر چشماش کبوده اینقدر کتک میخوره از شوهرش....


از همسایه شنیدم که مادرم اومده تحقیق کرده و از زندگی من پرسیده، ظاهرا بهش گفته بودن دنیا همیشه بدنش کبوده!
خیلی ناراحت شدم ،هنوزم مامان فکر منم بود اما من خیلی بد کردم، به حرفش گوش نکردم...
میخواستم برم از منصور شکایت کنم اما نمیتونستم، بهیچعنوان نمیذاشتن تنها جایی برم
زنشم بدجور بامن لج افتاده بود و با منصور رفتارشو بهتر کرد که فقط منو عذاب بده!
باید یه جوری فرار میکردم از این جهنم
فقط زن همسایه میتونست کمکم کنه چون تنها راه ارتباطیم با بیرون و با مادرم اون بود...
یه روز که اومد خونمون بهش گفتم تو میتونی مادرمو پیدا کنی و پیغام منو بهش بدی؟
اولش ترسید گفت چه پیغامی؟
گفتم خودت که دیدی چقدر منو اذیت میکنن خواهش میکنم کمکم کنه از این جهنم نجات پیدا کنم
به مادرم بگو من نمیخوام با منصور زندگی کنم بگو منصور زن داشته بچه داشته بمن نگفته بگو منو از اینجا نجات بده بعدش هرکاری بگه میکنم.‌‌..
زن همسایه گفت منو قاطی زندگیتون نکن اگه اقامنصور بفهمه میره به شوهرم میگه
زدم زیر گریه التماسش کردم
همونموقع هووم اومد و دید
انگار بهمون شک کرد چون بعد از اون دیگه اصلا با اون زنم تنهام نمیذاشت
نمیفهمیدم منو میخاد چیکار
یه روز رفتم بهش گفتم بذار من برم، منو برای چی نگه داشتی؟ بذار برم دنبال زندگیم توم بچسب به شوهرت و بچت
یکم چپ چپ نگام کرد و هیچی نگفت...
همیشه در قفل بود، تنها کسی که از کل زندگی ما خبر داشت همون زن همسایه بود اونم چون با هووو رابطه خوبی داشت وگرنه به اونم اجازه رفت و امد نمیداد....
تا یک هفته ،ده روز بعد دیگه ندیدمش
از صبح که بلند میشدم غذا درست میکردم، کارای خونه رو انجام میدادم، لباسای بچه هارو میشستم و‌....
انگار واقعا خوشش اومده بود یه کلفت جلو دستش باشه


نمیفهمیدم هدف هووم از اینکاراش چیه
تا اینکه یه روز وقتی منصور اومده بود خونه دیدم کبری(هووم) داره خونه رو میگرده و سراغ یه چی میکنه!
اصلا برام مهم نبود و اهمیتی ندادم اما دست ورنمیداشت و مدام اینور اونور میکرد تا اینکه منصور گفت چیه کبری؟ چت شده هی دور خودت میچرخی سرگیجه گرفتم؟!
کبری با نگرانی گفت گوشواره دخترمو دراوردم بردمش حموم، گفتم تو حموم نیفته گم شه ،گذاشتم رو کمد حالا هرچی میگردم نیستش!
با تعجب بهش نگاه کردم!
اخه دخترش امروز اصلا حموم نرفته بود! دو روز پیش بود ک رفت حموم
هیچی نگفتم و طبق معمول رفتم تو اتاقی که معتلق بمن و بی کسی هام بود...
منصور صداش اومد که گفت پیدا میشه اگه تو خونه گذاشتی پس گم نمیشه، دزد که نیومده
یهو کبری برگشت گفت چی بگم والا! دزد که توی خونمون هست، چندباری دیدم بعضیا دست تو کیف من میکنن یا جیب تو...
میدونستم منظورش به منه !
جالب اینجا بود من میدیدم کبری دست تو جیب منصور میکنه اما اینقدر احمق بودم نفهمیده بودم اینکارو میکنه که بعدا بندازه گردن من که منو خراب و بدنام کنه
حرفاشو تهمتاشو شنیدم اما هیچی نتونستم بگم چون میدونستم حرفی بزنم کتک میخورم
یهو دیدم منصور اومد سراغم!
با عصبانیت گفت چشمم روشن دستتم کج بود و خبر نداشتم؟ خجالت نمیکشی؟ چی کم داشتی ها؟
کبری هم پشت سرش اومد و یه نیشخند بهم زد
بعد خودشو مظلوم کرد گفت منصور تو وسایلشو بگرد دخترم داره بخاطر گوشوارش دق میکنه طفلک همین یه تیکه طلا رو داره!
خیلی به غرورم برخورد
گفتم از خدا بترس عوضی من چیکار به طلای دخترت دارم؟


خیلی بهم برخورده بودداغ کرده بودم و هرچی از دهنم دراومد بهش گفتم...
کبری که خیلی بهش فشار اومده بود شروع کرد بد و بیراه گفتن و پیش منصور خودشو لوس کرد گفت من مطمعنم کار خودشه، میتونیم وسایلشو بگردیم تا مطمعن بشیم...
چقدر نفرت داشتم ازش، گفتم بیا بگرد عوضی بیا بگرد تا روت سیاه بشه....
اومد اول رفت سمت کد لباسام ،که مثلا مال لباس مهمونیا بود همه رو بهم ریخت...
بعد رفت سراغ کیف ام
منم که خیالم ازخودم راحت بود با نفرت شدیدی داشتم نگاش میکردم و منتظر بودم گشتنش تموم شه و ببینه نیست که روش سیاه شه اونوقت هرچی دلم میخواد بهش بگم...
بعداز کیفم ، رفت کشو دراوری که لباسای خونگیم رو گذاشته بودم...
منصورم که انگار دیگه خسته شده بود و میخواست برگرده سرجاش بشینه که یهو کبری داد زد ایناهاش پیداش کردم!
به دستاش نگاه کردم که گوشواره رو گرفته بود و تکون میداد!
چشام گرد شد!
این گوشواره تو کشو من چیکار میکرد!
داد زدم گفتم عوضی برام نقشه ریختی که منو خراب کنی؟
یهو زد زیرگریه گفت اقا منصور بیا تحویل بگیر، مار تو آستینمون پرورش دادیم
دزد تو خونمون داشتیم و خودمون خبر نداشتیم
این زن نامحرمه، معلوم نیست از کجا پیداش کردی ورداشتی اوردی تو خونه زندگی من که سالیان ساله دارم براش زحمت میکشم حالا این زنیکه اومده دست کجی کنه و هرچی داریم و نداریم بدزده ببره بده به خانوادش!
دهنم از این همه نقش بازی کردن باز مونده بود....
منصور که خیلی عصبانی شده بود و خون جلو چشماشو گرفته بود حمله کرد سمتم!
گفت یه مدته فهمیدم از پولام کم میشه اما فکرشم نمیکردم تو خونه خودم دزد داشته باشم،...
 

منصور حمله کرد سمتم و گفت میدیدم یه مدته از جیبم پول کم میشه ولی فکر نکردم تو خونه خودم دزد داشته باشم!
سخت بود اثبات بی گناهیم...
کبری کثیف تر از این حرفا بود ...
منصور قسم ها و التماس های منو برای اثبات بی گناهیم ندید
فقط میگفت من زن دزد نمیخوام تو خونه ام نگه دارم!
کبری که به هدفش رسیده بود نیشخند میزد!
نمیدونستم حالا چه سرنوشتی در انتظارمه
منصور وقتی خوب کتکم زد گفت از خونه من گم میشی میری، درخواست طلاق میدی تا بیام طلاقت بدم
فقط خداروشکر میکردم از این ادم کثیف بچه دار نشدم!
اخه یه ادم چقدر میتونه بدبخت و بدشانس باشه
موقع عقد با منصور انگار چشمامو بسته بودن، انگار هیچی حالیم نبود که بگم مهریمو باید سکه بندازی
خودش ده میلیون پول انداخته بود!
خیلی احمق بودم و توی این چندسال چوب حماقت خودمو خوردم
منصور بیرونم کرد و گفت اگه بخوای درخواست مهریه کنی و زبون دربیاری ؛به همه میگم از خونه ام دزدی کردی، شاهد هم دارم میندازمت زندان، پس حواستو جمع کن کاری نکنی که ناراحت بشم...
کبری به خواسته اش رسیده بود اما منکه قبلش گفتم بذار از زندگیت برم گم و گور بشم چرا نذاشت برم؟ شاید میخواست منو جلو منصور بی آبرو کنه که دیگه هیچوقت سراغم نیاد! نمیدونم ،فقط اینو میدونم کبری کارشو خوب بلد بود....
حالا یه زن تنها و بی پناه بودم
هیچکس و هیچ جا رو نداشتم
من زنی بودم که به شوهر خودمم رحم نکردم
زنی که به بچه خودمم رحم نکردم
حالم از خودم بهم میخورد
 

گیج و منگ بودم و از همه دنیا بریده بودم
شوهرمو از دست دادم، عشقم ولم کرد،بچه هامو از دست دادم،مادرمو از دست دادم،الانم که بهم تهمت زدن و بیرونم کردن
هیچکس منو نمیخواست
جایی نداشتم ،چندبار تصمیم گرفتم خودکشی کنم
اما باز پشیمون میشدم
حتی چندبارم تا جلوی ماشینا رفتم که خودمو بندازم جلو ماشین ولی باز پشیمون شدم جراتشو نداشتم
تاشب تو خیابونا گشتم اما دیگه نتونستم طاقت بیارم و راهی خونه داییم شدم جایی که مادرم و بچه هام بودن
وقتی زندایی در رو باز کرد از خجالت نتونستم نگاش کنم گفتم مامانم هست؟
با خوشرویی اومد سمتم وبوسم کرد و گفت مادرت خونه گرفته رفته ، ادرس بهم داد گفت دخترتم اورده پیش خودش، سرکار میره خونه مردم کلفتی میکنه که بتونه بچه های تورو بزرگ کنه
اشک بود که از گونه هام میریخت...
مادر من چقدر فداکار بود...
کاری که من در قبال بچه هام نکردم مادرم کرد...
مادرم هم برای من مادری کرد هم برای بچه های من...
ادرس رو گرفتم و رفتم
در زدم...
یه دختر نوجون کم سن و سال در رو باز کرد
حتما دخترم بود
اره ...دخترمو خوب میشناختم...
مادرم پشت سرش اومد و منو دید...
اشکاش ریخت گفت دخترم خیلی وقت پیش منتظرت بودم دیر کردی دخترم...
خداروشکر میکردم که همچین مادری داشتم
الان چندسالی هست با مادرم و بچه هام کنار هم زندگی میکنیم
یه ماشین دارم که باهاش سرویس بچه ها شدم و درامدم بد نیس؛ دیگه نمیذارم مادرم کار کنه ولی داییم کمکمون میکنه،حقوق بچه هام دارم...
الان خداروشکر کنار بچه هام و مادرم ارامش دارم ...
اصلا دیگه قصد ازدواج ندارم تازه به خودم اومدم من به هیچ مردی نیاز ندارم...
میخوام از این به بعد واسه بچه هام مادری کنم.فقط آینده بچه هام مهمه،از همینجام دست مادرمو میبوسم و میگم بچه هامو از تو دارم...
امیدوارم از زندگی من درس عبرت بگیرید و به عشق های پوچ اعتماد نکنید
التماس دعا
دنیا

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khianat
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.67/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.7   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه lacnpn چیست?