راز زندگیم قسم اول - اینفو
طالع بینی

راز زندگیم قسم اول

سارا نوزده ساله و تک فرزند پدر و مادرم هستم ،،و ساکن یکی از محلات تهران عزیز دور دونه ی مادرم ولی زندگی من ازوقتی چشم به این دنیا باز کردم همیشه بین پدر و مادرم جنگ و دعوا بود انگار تو نبرد زندگی میکردیم ،،ولی همیشه دعواهاشون برایم سوال بود !

 
برای چی و چرا دعوا میکردن؟؟ ..
وقتی ده ساله بودم پدرم با عجله وارد خونه شد و با گفتن اسم مادرم حمیرا ،،بیا اینجا کارت دارم،، من هم چون همیشه ترس از دعوا داشتم خودمو پشت مبل قایم کردم که پدرم منو نبینه ؛
مادرم با صدای نازک همیشگی خودش که برای من بهترین طنین صدا ها بود گفت بله ساسان چکار داری ؟؟ مگه نمیبینی دارم ظرف میشورم دستم بنده تو بیا اینجا بگو چکار داری ::پدرم
با دست بهش اشاره کرد و گفت بیا بریم تو حیاط تا بهت چیزی بگم ؛
مادرم زیر لب گفت خیر باشه ،،تو که کارات یکی از دیگری بدتر هستن خدا به خیر کنه !
و با هم از خونه به حیاط رفتن ،بعد از چند دقیقه صدای دعوای لفظی بین پدرو مادرم شروع شد :صدای مادرم که میگفت ساسان خجالت بکش ؛این چه حرفیه که میزنی ،
ولی پدرم صداش آرومتر و به گوشم نمیرسید هر چه گوشم تیزتر میکردم کمتر موفق به شنیدن میکردم
من انتظار این دعوا رو داشتم چون چیز جدیدی یا عجیبی نبود ونخواهد شد و من به این دعواها عادت کرده بودم ولی ترسم هیچ وقت از دعوا کاسته نشده
شدت دعواشون بالا گرفت و تا نیم ساعت ادامه داشت و در یک چشم بهم زدن صدای جفتشون خاموش شد و بعد از یه ربع صدای محکم بسته شدن در به گوشم رسید خودمو سریع به اتاق خواب رسوندم زود رخت خوابمو پهن کردم و سریع رفتم زیر پتو تا نیم ساعت از ترس از زیر پتو بیرون نیومدم
وحشت زده گریه میکردم و میلرزیدم و منتظر مادرم بودم...
 
 
زیر پتو پشت سر هم صلوات میفرستادم تا اوضاع از این بدتر نشه و دعا میکردم که مادرم زودتر از پدرم طلاق بگیر ه و زندگی دو نفره امون را بدون پدرم ادامه بدیم
مادرم بارها بعد دعواهاشون به من امید زندگی خوبی داده و دوست داشتم این روز سریعتر بیاد و من و مادرم راحت تر زندگی کنیم ،،
به خودم گفتم سارا پس به دوستات ،،چی از پدرت میگی ؟؟ میگی پدر و مادرم از هم جدا شدن ؟؟با صدای آرومی گفتم نه ،،نه اینجوری بد میشه !گفتم مگه بدتر از این زندگی که داری هم هست ؟پس با پدرت زندگی کن و به این زندگی نکبت بار عادت کن تا وقتی پدرت تو زندگی اتون هست نمیشه کاریش کرد ،،رشته ی افکارم
با صدای باز شدن در پاره شد و با خوشحالی که مادرم باشه از زیر پتو نگاه کردم به جای مادرم پدرم با صورت پریشون در مقابل چهار چوب در ایستاده بود دیدم گفت سارا بابایی زود اماده شو باید بریم ،،،
زود از زیر پتو بیرون اومدم وبا صدای لرزونی گفتم مامانم هم با ما میاد ؟
با عصبانیت داد زد نه،، نه،، نه ،،
مامانت دیگه رفته و دیگه به اینجا بر نمیگرده !!
با ترس گفتم مامانم کجا رفته؟؟
گفت نمیدونم
اشک تو چشمم حلقه زد و دونه دونه رو صورتم سر خوردن و اینکه مادرم کجا رفته باشه ؟؟و چرا این وقت شب بیرون رفته باشه برام هزاران سوال شد!
با صدای لرزونی که از ترس پدرم داشتم و ناراحت اینکه مادرم به کجا رفته باشه
گفتم بابا، مامانم ،کجا رفته ؟اخه مامانم بدون من جایی نمیره ؟؟ بدون لباس و وسایلایی که داشت هیچکدوم با خودش نبرده
پدرم به من نزدیک شد و موهامو تو مشتش گرفت و گفت :من باید به تو هم جواب پس بدم و هولم داد طرف کمد لباس هام و گفت زود اماده شو و چند دست لباس با خودت بردار
من هم به فرمان پدرم دوسه تا دست لباس برداشتم و در حال جمع کردن لباسهام بودم چشمم به روسری مادرم افتاد برداشتم و چند بار بوس کردم و بین لباس هام گذاشتم ....
به همراه پدرم از خونه بیرون رفتیم و تا چند ساعت آواره تو خیابون راه میرفتیم و نمیدونستم مقصد نهایی ما کجا هست و تمام مسیر پدرم با خودش حرف میزد و دستاشو بالا و پایین میکرد
از کارهایی که پدرم انجام میداد میترسیدم !!
بعد از اینکه پدرم از چندین ساعت علافی کوچه خیابون قدم زدن جلوی خونه ی عمه خدیجه ایستادیم
انگشتشو چسبوند به زنگ و شروع کرد به زنگ زدن
از پشت در صدای شوهر عمم که میگفت کیه ؟؟کیه اینوقت شب اومده ؟؟
با در باز شدن در شوهر عمم با دیدن من و پدرم مات و مبهوت ایستاد و بعد از چند ثانیه گفت !
ساسان این وقت شب تو اینجا چکار میکنی
گفت حمیرا از خونه زده بیرون و هر جا رفتم پیداش نکردم....
 
 
صدای عمم که شوهرشو صدا میزد و میگفت علی کی در میزنه ؟؟شوهر عمه بی خیال به سوال عمم رو کرد به پدرم و گفت ساسان یعنی چی از خونه رفته ؟؟کی از خونه رفت ؟؟چکارش کردی که از خونه رفته؟
با صدای عمم که گفت ساسان حمیرا اخه جایی نداره بره
پدرم گفت من هم نمیدونم کجا رفته
ابجی سارا امشب خونه اتون بمونه تا من برم ببینم کجا میتونم حمیرا رو پیدا کنم
عمم با صدای آرومی گفت باشه ولی مارو بی خبر نزار
با رفتن پدرم من به همراه عمه ام و شوهرش داخل خونه شدیم
عمم برام یه لیوان اب ریخت و گفت بخور عمه
من هم چون زیاد راه رفته بودم عطش به جونم افتاده بود و لیوان را سر کشیدم
عمم کنارم نشست و آروم گفت سارا عمه مادرت کجا رفته ؟؟
گریه امونمو بریده بود و وقتی عمم با اوردن اسم مادرم گریه هام به هق هق تبدیل شدن
گفتم عمه من نمیدونم مامانم کجا رفته باشه
گفت اخه چرا رفت ؟؟
تو مسیر پدرم گفته بود که حرفی به کسی نزنم منم سکوت کردم...
ترسیدم دعوای پدر و مادرم رو تعریف کنم و در برابر شکنجه های پدرم قرار بگیرم ،،تو دلم گفتم مامان تورو خدا منو ببخش که با صدای سوال دوباره ی عمم که میگفت مادرت چرا از خونه فرار کرده ؟به خودم اومدم و
گفتم نمیدونم چرا رفته !گفت مگه تو خونه نبودی ؟؟گفتم چرا خونه بودم ولی من خواب بودم و پدرم منو از خواب بیدار کرد و گفت مامانم از خونه رفته
شوهر عمم روبروی ما نشسته و پشت سر هم سیگار میکشید و هوت میداد طرف سقف و دود های سیگار حلقه حلقه در فضاپیچیده میشد
عمم بلند شد رخت خوابمو کنار خودش پهن کرد و گفت بیا عمه اینجا بخواب انشالله صبح مادرت دنبالت میاد و تورو با خودش به خونه میبره
یه آه بلندی کشید و گفت ساسان اینقدر این زنو اذیت کرده که قید زندگی اشو زد و از خونه فرار کرده
 
 
تو دلم آشوب بود نمیتونستم حقیقتو بگم و هم نمیدونستم مادرم کجا رفته
چند روز از موندگاری من خونه ی عمم خدیجه و خبری از نبود مادرم منو داشت دیونه میکرد تا اینکه
پاسی از شب با صدای شوهرعمم که به عمم میگفت دیدی داداشت آدم درستی نیست
گوشمو محکم به بالشت فشار دادم تا کمتر صدای جرو بحث عمم و شوهرش رابشنوم
صبح وقتی شوهر عمم سر کار رفت
عمم کنارم نشست و گفت !!عمه بیدار شو باید ببرمت پیش پدرت ببینم کجاست از دیشب خبری نیست ازش گفتم عمه مادرم پیدا شد؟
سرشوبه علامت نه به چپ و راست تکون داد و گفت نمیدونم این بنده خدا کجا رفته
من هم مثل آدمای بلاتکلیف بلند شدم و سر پا ایستادم و گفتم عمه من آماده ام
گفت نه عمه تو هنوز صبحونه نخوردی
به گریه افتادم و گفتم گرسنه نیستم فقط زودتر منو ببر
دلم برای خونه امون تنگ شده
عمم از اشکام فهمیده من حرفای دیشبو شنیده ام ولی به روی خودش نیورد
عمم زود چادر سر کرد و با هم راهی خونه ی پدری ام شدیم
چند بار پشت سر هم در زدیم وقتی پدرم در را باز کرد با لباسهای کثیف پراز گچ و سیمان در مقابلمون ایستاد و با دیدن ما با تعجب گفت شما اینجا چکار میکنید
عمم گفت ساسان حمیرا چی شد ؟
رفتی دنبالش بگردی ؟؟
سرشو انداخت پایین و زد زیر گریه و گفت ابجی حمیرا انگار آب شده رفته تو زمین
از اول تهران تا اون سر تهران دنبالش گشتم وصدای خودشو با بغض بالاتر برد و گفت ولی ابجی حمیرا نیست که نیست
عمم گفت نیست که نیست یعنی چی
رفتی کلانتری خبری از مفقود شدنش دادی پدرم به پت پت افتاد و گفت هاااا پدرم گفت نه ،،اره ،،اره خبر دادم
عمم گفت سارا دخترم برو برام یه لیوان آب بیار گلوم خشک شده
من هم از کنار پدر و عمم بلند شدم و وارد خونه برای اب اوردن شدم
داخل خونه بوی مادرمو میداد
انتظار داشتم مثل همیشه مادرم به استقبالم بیاد و بگه سارا مامان خونه ی عمه ات بهت خوش گذشت ؟؟
ولی خونه سوت و کور بود بغضم ترکید به عکس مادرم که به دیوار چسبیده بود نگاه کردم واروم که پدرم صدامو نشنوه گفتم مامان ؟
مامان جونم تو کجایی ؟چرا منو با خودت نبردی ؟
چرا من و با پدرم تنها گذاشتی
دلم برات تنگ شده مامان جونم
چقدر خونه بدون تو تاریکه ...
 
 
چرا من و با پدرم تنها گذاشتی
دلم برات تنگ شده مامان جونم
چقدر خونه بدون تو تاریکه !من میدونم دلت طاقت نمیاره و برمیگردی !من مطمعن هستم تو بر میگردی و
منو با خودت میبری ولی مامان
خوب کاری کردی و از دست این شوهر ظالمی که داشتی فرار کردی
مگه چقدر میتونستی به خاطر من تحمل کنی ولی هر جا که هستی انشالله خوش و خرم باشی
یاد ابی که عمم از من خواست افتادم با پشت دستام اشکامو پاک کردم و رفتم سمت
اشپزخونه ،،هنوز ظرف های نشسته ی اونشب مادرم رو ظرفشویی بود
لیوان پراز آب کردم و رفتم سمت حیاط با دیدن عمم که تو صورتش میزد و صورتش قرمز شده بود تعجب کردم
پدر و عمم با دیدنم سکوت را برقرار کردن لیوان را برای عمم تعارف کردم دست عمم میلرزید
لیوان جلوی دهنش گرفت ولی نصف آب رو پیراهنش ریخته شد گفتم عمه چرا اینجوری شدی ؟؟
خبری شده ؟؟نکنه از مادرم خبری شده و به من چیزی نمیگید ؟؟
قبل از عمم پدرم با عصبانیت گفت چه خبری شده ،،مادرت رفته و به همسایه ها گفته دیگه بر نمیگرده
عمم بلند شد و بدون خداحافظی از خونه بیرون رفت
من و پدرم تنها موندیم از اینکه تنها پیش پدرم بودم رعب به وجودم رخنه کرد و دلم از اینکه اتفاقی افتاده باشه و من از اون بی خبرم اگاه میداد
به جای جای خونه نگاه کردم خبری از ساخت و ساز نبود ،،پس چرا لباس های پدرم گچی و دست هایش سیمانی اس با صدای پدرم که می گفت دختر تو چرا اینجا مات و مبهوت ایستادی گم شو برو تو خونه و حقی نداری بیرون بیای به خودم اومدم
و با سرعت خودمو به اتاق رسوندم ،،یه گوشه نشستم و
زانوهامو به شکمم بغل کردم و از اینکه من چه جوری بدون مادرم زندگی کنم فکر کردم
 
 
بالشت گذاشتم زمین و به خواب رفتم با صدای داد و بیداد از خواب پریدم
خوشحال شدم فکر کردم مادرم برگشته و با پدرم داره دعوا میکنه وقتی گوشامو قشنگ تیز کردم صدای عمه هامو عموهام و مادر بزرگم بود
اهسته بلند شدم و دروآروم باز کردم و رفتم بیرون با دیدن من همه از اوج صداشون کاسته شد وخبری از دادو بیداد نبود
سلام دادم ولی همه آروم جواب سلامم را دادن
من شبیه غریبه ها یه گوشه نشستم و به پچ پچ های پنهانی اشون نگاه میکردم و چیزی از این پچ پچها عایدم نمیشد
چند وقت گذشت و این رفت و امدها تو خونه و پچ پچ هاشون شک به دلم انداخت
به رفتار تک تکشون کنجکاو شدم شب ها پدرم تو زیر زمین میخوابید و بعضی وقتا شبا که به دستشویی میرفتم صدای پدرم که انگار با کسی داره صحبت میکنه میشنیدم ولی میترسیدم برم و ببینم کی میتونه اونجا با پدرم حرف میزنه
چند روز گذشت و پدرم روز و شبش را در زیرزمین میگذروند و صدای حرف زدنش را انگار با کسی را میشنید م و سعی میکردم به هر طریقی باید به زیر زمین سرکی بکشم ولی متاسفانه پدرم از اونجا تکون نمیخوره تا اینکه به پدرم خبر مرگ پدرش را میدن و اون هم با گریه از خونه بیرون رفت
وقتی از نبود پدرم مطمعن شدم،،یواشکی به طرف زیر زمین رفتم ،،تپش قلب گرفتم دستمو گذاشتم رو سینه ام و گفتم دختر چرا میترسی ؟؟نترس چیزی نیست ؟؟صدامو بالاتر بردم و گفتم حتما چیزی نیست اصلا نگرانی نکن
از شانس خوبم اونروز برخلاف روز های دیگه که پدرم تا دستشویی هم میرفت در زیر زمین قفل میکرد امروز باز بود
درو آروم باز کردم ،،اول سرم را داخل بردم تا اگه کسی اونجا باشه زود فرار کنم وقتی مطمعن شدم کسی اونجا نیست تنم را کشدار کردم و به داخل رفتم
سرم را به چپ چرخوندم و به وسایلایی که همشون خرت و پرت بودن گردنم را به راست کردم و چیزی به جز ترشی و رب که مادرم درست کرده بود چیز دیگری نبود چشمم به یه صندوقچه ی اهنی قدیمی افتاد
زود دوییدم سمت اون صندوقچه قفل آهنی بهش خورده بود به اطراف نگاه کردم تا بلکه کلیدی پیدا کنم و داخل این صندوقچه را ببینم
هر چه گشتم کمتر موفق شدم وسوسه شدم میل گردی که ته زیر زمین افتاده بود بر داشتم و قفل بی جون که با چند ضربه باز کردم
داخل صندوقچه راتند تند شروع کردم گشتن چیزی که خودم هم نمیدونستم چی میتونه باشه....
 
 
تمام لباس های قدیمی مادرم را زیرو رو کردم و در این گشتنا چشمم به یه دفتر قدیمی و کهنه لای لباسا خورد
زود اونو برداشتم و شروع به ورق زدن کردم
دست خط مادرم بود ،بیشتر کنجکاوتر شدم و دوست داشتم تمام خط به خط این دفتر را بخوانم
دفتر را توی کش شلوارم قایم کردم و در حال بیرون رفتن از زیر زمین بودم که پام تو سیمان نرم فرو رفت
پامو بالا گرفتم و سریع ماله رو اوردم و همونجایی که پام تو سیمان فرو رفته بود صاف کردم و تا قبل از اینکه پدرم به خونه برگرده بیرون رفتم
درو مثل اول چفت کردم و دوییدم سمت اتاقم
درو پشت سرم قفل کردم و دفتر را از شلوارم بیرون اوردم
صفحه ی اول که باز کردم
این چنین نوشته بود :::
زمانی که من چشم باز کردم پدر و مادرم مرا کلاغ صدا میزدن چون چشم و ابروی مشکی با موهای صاف پر کلاغی که همیشه مادرم موهایم را دم اسبی میبست و روی شونه هام ول میکرد و با دوییدنم موهام شلاق به پشتم میزدن
و همیشه با زبان بچگی و به خصوصم همه رو جذب خودم میکردم بعد از من دوتا برادر به نام هادی و هانی و قبل از خودم یه برادر به نام مهدی دارم
چون تک دختر فامیل بودم همه منو ببشتر از بقیه دوست داشتن
بچگیه شیرین و بی دغدغه را پشت سر گذاشتم تا پایم به سن سیزده ،، چهارده سالگی رسید و تو مسیر راه با یه پسر رشید با موهای مجعدی خرمایی و چشم وابروی کشیده برخورد کردم
بین من و ساسان دوستی برقرار شد و می دونستم این دوستی و بعد از مدت ها عاشق به جای خوب ختم نمیشد چون من از یه فرهنگ ساسان از یه فرهنگ دیگه ایی بود ،خانواده ی من پوشش اسلامی داشتن ولی خانواده ی ساسان کاملا بی حجاب بود
و من چون عاشقش بودم و تو این سن هر دختری ارزوی رسیدن به معشقوقش داشت من این چیزو نادیده میگرفتم ..
با صدای در سریع دفتر خاطرات مادرم رابستم و زیر گلیم قایم کردم و خودمو به حیاط به استقبال پدرم رسوندم که مبادا به وجودم در زیر زمین شکی کنی
سلام دادم ،پدرم با قیافه ی پکر به زور جواب سلامم را داد و گفت لباساتو جمع کن چند روز خونه ی مادربزرگ میمونی
من چون از تنهایی در این خونه خسته شده بودم خنده به لبام نشست و در عرض چند ثانیه چند دست لباس را در یک پلاستیک انداختم و رفتنم را به بابام اعلام کردم
با رفتنمون خونه ی پدربزرگم که همه برای پدربزرگم داشتن عزاداری میکردن،، صدای جیغ عمه هام ،،صدای گریه های اروم مادربزرگم چنگ به دلم زد
خلاصه ختم و سوم و چهلم پدر بزرگم گذشت و من همچنان خونه ی پدر بزرگم موندگار بودم و هیچ اعتراضی برای بازگشت به خونه رو نداشتم چون اینجا حداقل شکمم سیر بود....
 
 
خونه ی ما بدون مادرم همیشه از نبود غذا شکمم خالی بود
چند ماه گذشت و پچ پچ همه برای زن گرفتن پدرم بلند شد
و انقدر تو گوشم خوندن که مادرت اینجوری و اونجور ،،،اگه مادر خوبی بود حداقل تورو با خودش میبرد من هم باورم شده بود که مادرم زن خوبی نبود
تا اینکه یکی از عمه هام دختر حسین بقال همسایه ی دیوار به دیوارشون را برای پدرم معرفی میکنه ومنجر به ازدواج میکنه
نسیم زن خوبی بود تا وقتی هنوز بچه نداشت ولی از وقتی پسرش یعنی برادرم سعید بدنیا اومد اخلاقش عوض شد و به همه چیز من گیر میداد حتی پدرم را علیه من پر میکرد
از وقتی سعید برادرم بدنیا اومد نسیم دست به سیاه و سفید نمی زد و من بیشتر کارهای خونه را باید انجام بدم و بر بداخلاقی پدرم و نسیم روز به روز افزوده میشد و من خودمو با کارهای خونه سرگرم میکردم وشب از فرط خستگی فقط سرمو میزاشتم بر بالشت زود چشام گرم میشد و به خواب میرفتم
روز ها پشت سر هم گذشت و پدرم بعضی وقتا نسیم را در حد مرگ کتک میزد ،،وبار اخر نسیم سعید را گذاشت و به حالت قهر از پیش ما رفت ،،پدرم هر روز بعد از اومدن از سرکار،، اول میرفت تو زیر زمین و بعد از نیم ساعت به خونه برمیگشت
یک روز که داشتم سعید تو حیاط بازی میدادم پدرم بدون هیچ حرفی رفت تو زیر زمین و داشت با کسی حرف میزد و یه دفه داد زد خفه شو حمیرا ؟؟
تقصیر تو بود ؟
من از شنیدن اسم مادرم سر جایم محمکم ایستادم و گوشامو تیز کردم ولی صداش آرومتر شد و چیزی را نمیشنیدم
بعد از مدت ها یاد اوری مادرم برایم ناراحت کننده بود
وتا چند روز از فکر مادرم بیرون نمی تونستم بیرون بیام
گفتم چی میشد چیزی را از مادرم داشته باشم چون نیسم هر چه متعلق به مادرم بود همه چیز را نابود کرد
یه دفه یاد دفتر خاطرات مادرم افتادم
با عجله بلند شدم و رفتم سمت اتاق و گلیم را برداشتم و تنها چیزی که از مادرم به یادگار مونده بود را برداشتم
به سینم فشارش دادم ،پدرم سر کار بود وسعید را خوابوندم و الان بهترین زمان برای خوندن خاطرات مادرم بود...

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : raz
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه nvwbmq چیست?