راز زندگیم قسم دوم - اینفو
طالع بینی

راز زندگیم قسم دوم

سومین صفحه را باز کردم و غرق در خوندن خاطرات غم انگیز مادرم که اینچنین بود !!

 
چند بار ساسان به خواستگاریم امد ولی پدرو مادرم سرسخت مخالف این ازدواج بودن تا اینکه سرو کله ی شهرام پسر دایی ام پیدا شد
و چون از لحاظ مادی و معنوی به خانواده ام نزدیک بود خانواده ام ازش استقبال کردن
ولی من دیونه ی ساسان شده بودم و این دوستی امون به ملاقات حضوری تو خونه ی خواهر ساسان تبدیل شد
ساسان انقدر تو گوشم خوند و خوند که باید با من رابطه داشته باشی تا خانواده ات قبول کنن و من گول حرف های ساسان رو خوردم و برای اولین بار تو بغلش رفتم !!
طولی نکشید من باردار شدم،،حس مادر شدن از ساسان برام لذت بخش ترین لحظه بود منتها اگه خانواده ام بفهمن بدون هیچ فکری منو با بچه میکشتن
چند وقت گذشت و شکمم داشت بالا می اومد و مادرم داشت کم کم به شکمم شک میکرد و باز گول حرف های ساسان را خوردم و بدون اینکه چیزی به خانواده ام بگم از خونه ی پدری فرار کردم و به زندگی ساسان پناه اوردم و با دخالت های چند ریش سفید تا پدرم را متقاعد کنن تا منو به عقد ساسان در بیاره برایم شرط گذاشت !!از اینکه دیگه هیچ وقت به اون خانه بر نگردم
ولی من اینقدر تو عشق ساسان غرق شده بودم که با جون و دل این شرطو پذیرفتم
بعد بدنیا اومدن دخترم رفتارهای ساسان عوض شد و اون ساسانی که همیشه از عشق و خوشبختی و غیرت حرف میزد تبدیل به ساسان سنگدل و بی غیرت که سر من دلال کاری میکردصدای سعید منو از دفتر خاطرات که مادرم نوشته بود بیرون کشید و دفترو بستم و دستای یخ زده ام را روی صورتم گذاشتم و از اینکه فهمیدم مادرم یک خانواده داره تعجب کردم چون همیشه به من میگفت خانواده ندارم و همه اشون تو زلزله از دست دادم
هر روز یه چند صفحه از دفترخاطرات مادرم را می خوندم تا به اینجایی که مادرم نوشته ::اون روز ساسان از من خواست آرایش و لباسی که چند روز پیش به عنوان هدیه به من داده را تن کنم ،،من هم چون شوهرم از من این درخواست را کرده بود خیلی خوشحال بودم
من هم با بهترین شکل ارایش و لباس کوتاه ،، قرمز با گل های سفید که هدیه ی شوهرم بوده به اندام بلندم و پاهای سفیدم جلای خاصی میداد
همین جور که روبروی اینه به زیبایی خودم محو شده بودم در باز شد و به جای ساسان دو مردغریبه داخل اتاق شدن
میخواستم جیغ بکشم که مرد سوم دخترم را بغل کرده بود و به من گفت خودت انتخاب کن یا تو ،یا دخترت ؟
دختر دوسه سالم را داشتن لخت میکردن که من داد زدم من،، من،، من ،،به دخترم کار نداشته باشین
و این اولین تعرضی که با نقشه های عشقم انجام شد.....
 
 
بعد از اون ساسان برای من مرده به حساب می اومد ولی به خاطر بی پناه بودنم مجبور به موندن در کنار این شخص بودم
چون کسی رو نداشتم که بهش پناه ببرم و دخترم تمام وجودم هست و امیدوارم روزی بتونم به دخترم تمام حقایق را بگم
من تازه فهمیدم مادرم یک خانواده داره ،،
گفتم حتما مادرم برگشته پیش خانواده اش ؟
حتما مادرم را بخشیدن؟؟پس مادرم چرا از من سراغی نمیگیره ؟غم به دلم نشست
چند وقت گذشت ونسیم به خونه برگشت و زندگی امون به روال قبل برگشت و من اینقدر غم دیده بودم که بر خلاف سنم بیشتر میفهمیدم
یک شب با صدای بلند پدر و نسیم و گریه های سعید از خواب پریدم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم
اهسته قدم بر میداشتم و پشت در به گوش شدم
پدرم سعی میکرد نسیم را ساکت کنه ولی نسیم پدرم را با کلانتری تهدید میکرد
پدرم گفت نسیم من تو رو میکشم و صدای کتک زدن نیسم زیر دست پدرم را میشنیدم ولی نمیتونستم داخل اتاق شم و نسیم را از زیر دست پدرم در بیارم
نسیم داد میزد و منو صدا میکرد و درخواست کمک میکرد و میگفت سارا بیا بهت بگم مادرت چی شد ه؟؟
صدای نسیم خفه شد و صدایی از اتاق بیرون نمی اومد دلم طاقت نیومد و پدرم رو سینه ی نسیم نشسته بود و با جفت دستاش گلویش را فشار میداد از دیدن این صحنه ترسیدم
به سعید که نزدیک به در ایستاده بود و به این صحنه که نگاه میکرد
دستش را گرفتم و با عجله دویدم سمت حیاط درو باز کردم و دویییدم تو خیابون
 
 
به جای نامعلوم میدوییدیم بعد از مسافتی نفس کم اوردیم و یه گوشه از خیابون ایستادیم و تا چند دقیقه نفس نفس میزدیم اب دهنمو قورت دادم و گفتم سعید چی شده ؟؟سعید لباش میلرزید ونمیتونست حرف بزنه بغلش کردم و گفتم نترس عزیزم الان جای امنی میریم ولی من نمیدونستم باید کجا بریم
چون زود میخوابیدم فکر میکردم نصف شب گذشته ولی جمعیت زیادی تو خیابون پرسه میزدن از یه رهگذری ساعتو پرسیدم و گفت ساعت یازده اس !!
یاد پدرم افتادم که چه جوری داشت نسیم رو خفه اش میکرد با صدای نازک و لحجه ی بچه گونه اش گفت مامانمو میخوام
گفتم سعید ،،داداشی ،،امشب نمیتونیم خونه بریم
ولی صبح بهت قول میدم تورو پیش مادرت ببرمت
از ترس اینکه پدرم مارو پیدا کنه به فکر رفتن به خونه ی فامیل از ذهنم خارج شده دوباره دست سعید وگرفتم و به راه افتادیم
روی یکی از پل هوایی شهر از خستگی زیاد ایستادیم و همونجا نشستیم
دیگه ساعت از بامداد گذشته بود و رهگذری روی پل رد نمیشد پاهامو دراز کردم و گفتم داداشی سرتو رو پاهام بزار و بخواب سعید هم مظلوم سرشو گذاشت رو پاهام چشاشو بست
من از ترس گردنم به چپ و راست میچرخیدم ولی طولی نکشید چشای من هم سنگین شد
با صدای دعوای دوتا معتاد کارتن خواب وسط پل هوایی با وحشت چشامو باز کردم و اروم سعید بیدار کردم و بغلش کردم و از اونجا فرار کردیم
قلبم به شماره اش افتاده بود سعید ندانسته فقط گریه میکرد و مادرش را صدا میزد وقتی از اونجا دور شدیم سعید گذاشتم زمین دستامو چسبوندم به زانو هام و شروع به نفس تازه گرفتن کردم
یه دفه یاد دفتر خاطرات مادرم افتادم یادم اومد ازاینکه خانواده اش در کدوم محله زندگی میکنن
مثل زنگ تو مغزم رژه رفت
دستای سعید وگرفتم و ایستادم روبروش و گفتم داداشی باید خونه بریم باید چیزی رو از خونه بردارم سعید با سن کمش رفتن به خونه ی پدر مون احساس خطر کرد و گفت ابجی ما اونجا بریم بابا به خاطر بیرون رفتن مارو میزنه
گفتم نه ما داخل خونه نمیریم بیرون وایمیستم تا بابا از خونه بره بیرون و من زود میرم یه چیزی رو از خونه برمیدارم و زودی میام پیشت
ما صبح تا بعد از ظهر پشت درخت کاج روبروی خونه کشیک دادیم و با شکم گرسنه ی سعید که هر چند دقیقه یه بار گریه میکرد و از من غذا میخواست کنار اومدم و درناباوری پدرم با یک پلاستیک سیاه در دستش بیرون اومد .با دیدنش خیلی ترسیدم حتی لرزیدن پاهامو احساس میکردم وقتی چند متر دور شد گفتم داداشی من زود بر میگردم واگر پدرم اومد تو خونه خودتو اصلا نشون نده و از همسایه ها برای نجات من کمک بخواه
صورت سعید را بوسیدم....
 
 
واز دیوار بالارفتم
داخل خونه که شدم مستقیم رفتم تو اتاق و دفتر خاطرات را برداشتم و رفتم تا ببینم نسیم کجاس ولی تو اتاق جز اساس و لباس های بهم ریخته چیز دیگری نبود
کل خونه رو نگاه کردم ولی اثاری از نسیم بود تو حیاط که رسیدم صدای چرخش کلید تو در راشنیدم نمیدونستم باید چکار کنم زود خودمو به دستشویی رسوندم و همونجا پشت در ایستادم صدای تپش قلبم را میتونستم بشمارم .
پدرم طبق معمول راهشو طرف زیر زمین کج کرد و داشت قفل در را باز میکرد
کمی نفس راحتی کشیدم با رفتن پدرم به زیر زمین و صدای داد و بیدادش که انگار داره با کسی دعوا میکنه اینجا کنجکاویم گل کرد وبه جای بیرون رفتن از خونه دوست داشتم ببینم پدرم داره با کی دعوا میکنه...
به جز دیوار چیزی را نمیدم از اینکه احساس میکردم پدرم دیونه شده ترس تو جونم افتاد.یاد سعید افتادم که بهش گفته بودم اگه دیر کردم از همسایه ها کمک بخواد وتا به کسی نگفته باید زود پیشش برگردم ،، اروم چفت در را کشیدم و زود از اون خونه ی وحشت بیرون اومدم ،
سعید با دیدنم دویید سمتم و پرید توبغلم و من باز دیدن همدیگه اشک ذوق وبی کسی میکردم
دست سعید را گرفتم و به ناکجا که نمیدونستم کدوم مسیر را طی کنیم به راه افتادیم
از خونه و محله و چنتا محله دور شدیم سعید از گرسنگی حالت تهوع گرفت و من نمیدونستم چکار کنم به اطرافم نگاه کردم چیزی به جز چنتا خونه مغازه ایی یا رهگذری نیست
مقابل یکی از خونه ها ایستادم و با دست چنتا ظربه به در زدم صدای یه زن می اومد که می گفت کیه ؟؟
با ناامیدی که چیزی عایدمون نمیشه گفتم منم خاله یه لحظه درو باز میکنی
بعد چند ثانیه در باز شد و یه زن جون خوشگل گفت چی میخوای دختر
گفتم خاله ما گم شدیم و من و داداشم خیلی گرسنه هستیم اگه میشه یه تکه نون به داداشم بدی...‌‌.
 
 
زن جون مارو به داخل حیاط برد و رفت برامون غذا و آب اورد من چون عقلم میرسید تعارف کردم ولی سعید با جفت دستاش غذا میخورد
زن جوون که خودشو مهسا معرفی کرد انگار فهمیده بود که من خجالت میکشم بلند شد و به بهونه ی تلفن داخل خونه شد و مارو تنها تو حیاط گذاشت ،،وقتی از رفتنش مطمعن شدم چنتا لقمه درست کردم و زود زود بدون جوییدن قورت دادم و خودمو کنار کشیدم تا سعید سیر بشه
بعد از چند دقیقه مهسا اومد و گفت بچه ها حالا ادرسی از خانواده اتون دارین ؟
گفتم من پیدا میکنم و بلند شدم و بعد از اینکه تشکر کردم گفتم ما دیگه مزاحم شما نمیشیم
هر چقدر اصرار کرد من زیر بار حرف نرفتم و از اونجا بیرون رفتیم
بعد از اینکه از اونجا دور شدیم نزدیک یه پارک نشستیم و تند تند ورق زدم و دنبال ادرسی که از خانواده ی مادرم دردفتر بود و در اخرین صفحه پیدا کردم
دفتر بغل کردم و با خوشحالی گفتم خدایا شکرت
حالا میتونم برم پیش مادرم ،،
من میدونم مادرم اونجا رفته و حتما خانواده اش منو قبول ندارن ولی به مادرم میگم چه اتفاقی برای نسیم افتاده و پدرم داشت خفه اش میکرد
ادرسی که از خانواده ی مادرم داشتم با اینجایی که بودیم خیلی فاصله داشت و باید سوار ماشین میشدیم
و پول کرایه هم نداشتیم فکری به سرم زد سعید را روپاهام خوابوندم و دستم را سمت مردم دراز کردم یعنی در واقع گدایی میکردم بعد از سه چهار ساعت پول خوبی از گدایی در اوردیم
ماشین گرفتم و ادرسی که داشتم به راننده دادم و قتی به همون ادرس رسیدیم من نمی دونستم کدوم در را باید بزنم
از اول کوچه شروع به در زدن کردم هر کسی که در را باز میکرد و فامیل پدربزرگم را میدادم میگفت ما چنین شخصی را نمیشناسیم
ناامید از همه جا نه پول بازگشت داشتیم نه به خانواده ی مادرم رسیدیم....
 
 
به گریه افتادم یه رهگذری داشت رد میشد با گریه ازش پرسیدم عمو شما منزل اقای رشیدی را نمیشناسی ؟؟
به من و سعید نگاهی کرد و با کمی مکث گفت چکارشون داری ؟
گفتم شما میشناسی؟؟
گفت چرا میشناسم با خوشحالی بلند شدم و دست سعید و گرفتم وبا خوشحالی رفتم سمتش و گفتم اقا زود باش بگو کدوم خونه اس
گفت بیا دنبالم !من و سعید مثل بچه های حرف گوش کن به دنبالش راه افتادیم دست کرد تو جیبش و کلید در اورد و درو باز کرد من با تعجب بهش نگاه میکردم گفت خب خونه ی اقای رشیدی همین جاس !حالا بگو چی میخوای
بدون هیچ فکری که میخواد بعد گفتن حقیقت چی میخواد اتفاقی بیافته
تند و سریع گفتم من دختر حمیرا دخترتون که چند سال پیش که به خاطر عشق پدرم اونو از خونه انداختین بیرون وحالا اومدم دنبال مادرم
اون مرد که خنده به لب داشت خنده اشو قورت داد و گفت دنبال کی اومدی؟؟
گفتم مامانم !چند روز مامانم نیست و همه میگن منو ول کرده و برگشته پیش خانواده اش دستمو تو کش شلوارم کردم و دفتر خاطراتو در اوردم و دفتر روبروش گرفتم و گفتم من هم ادرس و واقعیت از این دفتر خاطرات مادرم در اوردم
صدای پیر زنی که میگفت هادی مادر خودتی ،پس چرا نمیای داخل ،،تازه فهمیدم این اقا برادر مادرم و دایی من میشه
بی توجه به مادرش گفت یعنی چی مادرت اینجا اومده
دل و زدم به دریا که منو اینجا راه بدن و تمام حقیقت اون شب را برای دایی ام تعریف کردم
حتی از نسیم که پدرم داشت خفه اش میکرد را هم گفتم واونروز تازه فهمیدم مادرم اونجا هم نرفته
دایی هادی بر عکس اون دوتا برادراش و پدر بزرگ پیرم خیلی مهربونتره و دلش به حال من و سعید آواره دلش سوخت و مارو برای چند روز تو اتاق خودش مارو قبول کرد ولی پدر بزرگم مارو قبول نداشت و صدای داد و بیداد هر روزش که مارو نمیخواست و میگفت باید ما از اینجا بریم منو خیلی اذیت میکرد ولی دایی ام منو با حرفای امیدوارش که میخواد مادرم را پیدا کنه دلم را دلخوش میکردو ناراحتم از اینکه مادرم کجا و چه میکنه ،،بعد از اون دایی ام خیلی دنبال مادرم بود ولی اثاری ازش نبود که نبود،،
یک مثل هر شب که با دایی ام نشسته بودم واز زندگی تلخمون و رفتن پدرم به زیر زمین و حرف های اونشب نسیم که میخواست به من چیزی بگه و پدرم داشت خفه اش میکرد و ما مجبور به فرار شدیم همه و همه را در چند ساعت برایش تعریف کردم،،
دایی ام با تعجب به دهنم خیره مونده بود ومثل اینکه تو سرش جرقه زده شد ه گفت چرا زودتر به من نگفتی ؟؟
گفتم مگه مهمه ؟؟با خوشحالی گفت اره چرا که خیلی هم مهمه
تو به من کلید معما را دادی
بلند شد و از اتاق بیرون رفت
 
 
از حرف های دایی ام چیزی نفهمیدم بعد از یکی دوساعت دایی ام به همراه مامور دنبال من و سعید اومدن و از گفته های من پرونده تشکیل دادن و صبح اول وقت به اتفاق مامورها درب منزل پدری رفتیم
پدرم طبق معمول تو زیر زمین خوابیده بود و از دیدن من به همراه مامورها رنگ و روش پرید ولی اظهار بی تفاوتی کرد
یکی از مامورها با صدای بلند به پدرم گفت زن اولت کجاس ؟؟
پدرم با کمال بی تفاوتی گفت :دعوامون شد و همون شبونه از خونه به عنوان قهر از خونه رفت بیرون
سوال دوم با زن دومت کجاس ؟؟
گفت اون هم قهر رفته خونه ی پدرش
گفتم اقا به خدا داره دروغ میگه ...
مامور دوباره پرسید بچه هات تا حالا کجا بودن و چرا از خونه فرار کردن
پدرم گفت من و همسرم با هم دعوامون شده بود و بچه ها از ترسشون فرار کردن و من هر جا رفتم پیداشون نکردم و از هرکی سراغشون را گرفتم بی اطلاع بودن و من امروز خواستم برم به کلانتری مفقود شدن بچه هام را اطلاع بدم که خوشبختانه شما زودتر بچه هارو به اغوش گرم خانواده برگردونید
مامور هر چه که میگفت پدرم قشنگ از کنار حرف ها غصر در می رفت
مامورها گشتی تو خونه زدن و داشتن به زیر زمین میرفتن که پدرم به حالت تشنج افتاد کف زمین
با بردن پدرم به بیمارستان و مامورها از پیش ما خداحافظی کردن و به مقصد خونه ی پدر نسیم مسیرشون را طی کردن من و سعید و دایی تنها تو حیاط موندیم
دایی ام که تا اون لحظه ساکت بود و اشکاش به یاد مادرم رو صورتش میریخت و با دست هایش خشک می کرد بلند شد و گفت سارا بیا بریم تو زیر زمین ببینم بابات با چی خودشو مشغول میکرده
داخل زیرزمین شدیم بوی تعفن میداد دستمون جلوی دماغمون گرفتیم ولی از هیچی به جز چنتا خرت و پرت چیز دیگری نبود داشتیم بیرون میرفتیم که یادم افتاد سیمان که زیر پایم خراب شده بود و من مجدد صافش کرده بودم افتادم به دایی ام هم همون ماجرا را گفتم دایی ام زود بیل و کلنگ که گوشه ی زیر زمین بود را برداشت و شروع به کندن کف زیر زمین شد
هر چه میکند بو بیشتر میشد تا اینکه داشت خاک اونجارو در می اورد که بیل به چیزی گیر کرد داییم زود زود خاک خالی میکرد ودر کنارش عوق میزد
اخرین بیل به یک جنازه برخورد کرد
دایی ام بیل رو کف زمین انداخت و دست منو گرفت وبا هم از اونجا فرار کردیم
 
 
داییم زنگ زد به کلانتری و بعد نیم ساعت جنازه ی بی جون نسیم که بوش حال همه رو بد کرده بود و اون طرف تر استخون مادرم که بعد ها با ازمایش و اعتراف پدرم فهمیدیم دیدن و تشکیل پرونده دادن
تا مدتی حال من خراب بود و خانواده ی مادرم منو قبول کردن و پیششون زندگی امو شروع کردم وسعید چند وقت پیش عمم زندگی میکرد
پدرم تو اعترافاتش گفته بود که چندین بار مادرم را در برابر قماری باخته و مادرم شرط قمارش بوده و اونشب مادرم خواسته بود علیه پدرم شکایت کنه که پدرم با بیل تو سرش میزنه و مادرم از هوش میره و زنده زنده مادرمو دفن کرده بود و نسیم وقتی که پدرم را در حین جابه جایی استخوان مادرم را میبینه و اونشب با پدرم بحث میکنه و سعی داشت از خونه بیرون بره ولی پدرم اجازه ی خروجش را نمیداد و وقتی که میخواست همه چی را برایم بازگو کنه پدرم خفه اش میکنه وتو همین زیر زمین در کنار مادرم خاکش میکنه پدرم حکم قصاص بهش خورد وبعد از یکسال قصاص شد و من همچنان پیش دایی در کنار خانواده ی مادرم صفحه ی جدیدی از زندگی رو رقم زدم بعد از چندین ماه افسردگی و دارو درمان را شروع کردم
واین بود سرگذشت پراز شیب و نشیب زندگی من سعید همچنان پیش عمه ام هستش تصمیم دادم چند سال دیگه خودم مستقل زندگی کنم و سعید رو هم میبرم پیش خودم الان هر شب کابوس میبینم کابوس .
نبودن سعید که الان تنها دلخوشیه منه
 
پایان

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : raz
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه gnnydl چیست?