گیسو کمند قسمت اول - اینفو
طالع بینی

گیسو کمند قسمت اول

یکی با صدای بلندی از تو حیاط منو صدا میزد


لیلو، لیلو پاشو چقدر میخوابی؟
چشمام رو باز کردم بازم مثل همیشه چند تا گلِ صحرایی خوشگل بالا سرم بود
اره میدونستم اینارو برادرم حسین بیگ برام آورده، این کار همیشگیش بود...
با دیدن گلها خنده رو لبام نشست
گل‌ها رو برداشتم و با تمام وجود بو کردم...
تمام تنم‌ بوی گل گرفته بود
بی معطلی پا شدم و آینه‌ی کوچیکی که رو طاقچه بود رو برداشتم و چند تا از گلها رو زدم به موهام...
آخه موهام بلند بود و ابریشمی
تو آینه به گلهایی که به موهام زده بودم، نگاه میکردم که حسین بیگ اومدم داخل مثل همیشه بغلم کرد و بوسید
منو رو پاهاش گذاشت و قربون صدقه ام رفت...
خیلی کوچیک بودم ۵ ساله نشده بودم
حسین بیگ از من ۱۴ سال بزرگتر بود و از پدر برام عزیزتر و از مادری که هیچ وقت ندیده بودمش دلسوزتر و مهربون تر...
من لیلی هستم
سال ۱۳۰۲ تو یکی از روستاهای اطراف ایلام بدنیا اومدم
بعد از برادرم بزرگم حسین بیگ، مادرم هر بچه‌ای بدنیا آورده بود یا تو شکمش میمرد و یا بعد از بدنیا اومدن، مریض میشدند و خیلی زود میمردند...
روزیکه من بدنیا میام، مادرم سر زا میمیره و من برای همیشه از نعمتِ داشتن مادر، بی نصیب میمونم...
یه عمه‌ی مهربونی داشتم که تا ۷ سالگی پیش اون زندگی کردم و اون منو تر و خشک کرد...
برادرم حسین بیگ عاشقانه دوستم داشت
وقتی کوچیک بودم منو میذاشت جلوی اسبش و تو صحرا با هم میگشتیم
حسین بیگ درشت هیکل و قدبلند و خوش چهره بود
برادرم خیلی منو دوست داشت
همش میگفت تو خیلی شبیه مادرمی، ولی افسوس از اینکه من هیچ وقت ندیده بودمش...
من صورت پهن و زیبایی داشتم، گونه هام سرخ بود و موهای بلندی داشتم که همیشه عمه ام برام میبافت و نوازشش میکرد
وقتی برادرم از چراگاه برمیگشت، از دور و با صدای بلندی میگفت؛ لیلو لیلو، عزیز برادر بیا من اومدم، از صحرا برات گل آوردم که بزنی به موهات و خوشگلترش کنی
چندین بار با آواز میگفت، لیلو جانم بیا...
به خاطر اینکه برادرم حسین بیگ منو لیلو صدا میزد، تو آبادی همه منو به اسم لیلو میشناختند..
با محبت هایی که حسین بیگ و عمه‌ام به من میکردند، احساس بی مادری نمیکردم، چون از اول محبت مادر ندیده بودم اصلا نمیدونستم مادر چیه و مادرم کیه و چرا دیگه پیشم نیست
تازه ۷ ساله شده بودم که دیگه حسین بیگ گفت، لیلو برگرد خونه‌ی خودمون، من طاقت دوریت رو ندارم
برعکس برادرم، پدرم زیاد به من محبت و توجه نمیکرد و من دلیلش رو نمیدونستم...
یه روز پدرم

 یه خانومه رو آورد خونه و بهم گفت لیلی این مادرته و اسمش منظره...
بعدا فهمیدم پدرم به اصرار اطرافیان ازدواج کرده
از قیافه‌ی منظر معلوم بود که زن بدجنسی هستش و منم اصلا ازش خوشم نمیومد
از روزی که منظر پاش رو گذاشت خونه‌ی ما، بدبختی من شروع شد
همه‌ی کارهای خونه رو میداد به من و از من مثل یه کلفت کار میکشید
منم چون چیزی نمی فهمیدم، خیلی ازش حساب میبردم و خیلی ازش میترسیدم و به حرفهاش گوش میکردم
از ترسِ منظر، شبها تو خواب کابوس میدیدم و جیغ میزدم و تب میکردم
پدرم هم میدید که منظر خیلی از من کار میکشه اما اصلا حرفی نمیزد
منظر خیلی با سیاست بود و چون میدونست برادرم خیلی هوای منو داره و عاشق منه، جلوی برادرم به من محبت میکرد
وقتی برادرم خونه بود، زن بابام از ترس اون کاری به من نداشت اما وقتی اون خونه نبود زندگیم سیاهِ سیاه بود
تو عالم بچگیم تنها تکیه‌گاهم حسین بیگ بود
همش دوست داشتم پیشش باشم
وقتی تو خونه بود، همش با من بازی میکرد ولی زن بابام با یه سیاستی منو از برادرم دور میکرد و منو تهدید میکرد و میگفت، ذلیل شده فکر نکنی این هستش کاری بهت ندارم، زود باش، برو رخت چرکها و ظرفهارو بشور..
زن بابام اصلا دوست نداشت من و داداشم کنار هم باشیم
چند ماهی با تمام سختی هاش گذشت
از بس منظر ازم کار کشیده بود که دلم واسه روزهای قشنگی که کنار عمه‌ام داشتم تنگ شده بود..
هرازگاهی بازم پیش عمه میرفتم و هر بار عمه‌ام صورتم رو بوسه بارون میکرد و موهام رو نوازش میکردم و برام میبافت و زبر لب آواز قشنگی رو برام زمزمه میکرد
چند ماهی گذشت و زن بابام حامله شد...
منظر وقتی فهمید حامله است، همش دستور میداد برو اینو بیار، اونو ببر و مدام از من کار میکشید
وقتی نگاهم میکرد نفرت از چشماش می‌بارید
ماهها و میگذشت و شکم منظر هر روز بزرگتر میشد و روز زایمانش نزدیکتر...
یه روز با فریاد صدام کرد و گفت؛ دختر چش سفید، کجایی، زود باش برو خمیر درست کن.
با بغض گفتم؛ به خدا بلد نیستم
یه نگاه غضب‌آلودی به من کرد و با خشم گفت، زود باش برو، تا نکشتمت، مرده‌شور اون قیافه‌ات رو ببرن
در حالیکه اشک از چشمام سرازیر میشد شروع کردم به درست کرد خمیر
دستهام کوچیک بود، نمیتونستم یه تشت بزرگ خمیر درست کنم، اولین بارم بود واسه همین کل آرد و ریختم تو تشت و یه عالمه آب ریختم توش..
نمیدونستم باید چیکار کنم
هاج و واج خیره شده بودم به تشت
یهویی زن بابام اومد
وقتی دید همش رو خراب کردم با عصبانیت حمله کرد به منو حسابی کتکم زد و گفت؛ ذلیل مرده، بذار آقات بیاد بهش میگم چه دسته گلی به آب دادی


ترس به جونم افتاد و شروع کردم به گریه کردن، گوشه‌ی حیاط کز کردم و همش دعا دعا میکردم که برادرم حسین بیگ زودتر از آقام بیاد
آخه میدونستم آقام منو دوست نداره و اگه بیاد حتما حسابم رو میرسه...
نزدیک غروب بود و من همچنان با غصه و دلهره منتظر بودم که آقام از راه برسه و کتکم بزنه که یهویی منظر با جیغ و فریاد منو صدا زد و گفت؛ لیلو دارم از درد میمیرم، برو به عمه ات بگو بیاد که میخواد بچه بدنیا بیاد‌.
منم از خدا خواسته بدو بدو رفتم سمت خونه‌ی عمه و بهش خبر دادم و باهمدیگه برگشتیم خونمون
وقتی رسیدیم دیدیم که از صدای جیغ و فریاد منظر، زن‌های همسایه همه جمع شدند و کمی بعد قابله هم خودش رو رسوند
یک ساعت میگذشت و هنوز منظر درد میکشید و خبری از بچه نبود
دیگه شب شده بود و آقام و برادرم حسین بیگ هم رسیدند
با دیدن آقام دوباره دست و پاهام شروع به لرزیدن کرد ولی منظر تو حال خودش نبود که به آقام چیزی بگه..
بالاخره بعد از چند ساعت، بچه بدنیا اومد
خونه که خلوت شد، یواشکی از لای در، داخل اتاق رو نگاه کردم
منظر خواب بود و یه بچه‌ی کوچولوی قنداق پیج هم‌ کنارش بود...
آروم نزدیکش شدم
یه دختر تپل و خوشگل که اسمش رو فرخنده گذاشتند...
از همون لحظه که فرخنده رو دیدم، مهرش به دلم نشست مثل یه عروسک بود...
وقتی فهمیدم که منظر یادش رفته که به آقام در مورد خرابکاری من چیزی بگه خوشحالیم چندین برابر شد
آخر شب بود که رفتم پیش حسین بیگ
تنها کسی که به من محبت میکرد و از ته دل منو دوست داشت اون بود
حسین بیگ تنها امیدم بود
تا دیدمش بغض کردم و شروع کردم به گریه کردن...
حسین بیگ که دراز کشیده بود با دیدن گریه‌های من سریع نشست و شروع کرد به نوازش کردن موهام و گفت، لیلو چی شده کی اذیتت کرده؟
با مشت دست اشکهام رو پاک کردم و گفتم، منظر امروز منو کتک زد، چون بلد نبودم خمیر درست کنم
حسین بیگ هیچی نگفت ولی از عصبانیت دستهاش رو مشت کرده بود
پا شد و تو اتاق شروع کرد به راه رفتن، انگاری به زور داشت جلوی خودش رو میگرفت، آخه شب بود و اون تازه زایمان کرده بود و حسین بیگ نمی تونست بهش چیزی بگه...
بعد از کمی سکوت رو کرد به منو گفت، لیلو قشنگم تو غصه نخور من حسابش رو میرسم ولی الان وقتش نیست.
با حرفهای حسین بیگ خنده رو لبم نشست و با آرامش خوابم برد...
روزها میگذشت
حسین بیگ هر روز برای انجام کارهای کشاورزی و دامداری به صحرا میرفت و...

 کمک حال آقام بود...
صبح ها موقع رفتن، پیشونیه منو میبوسید ولی از چشماش معلوم بود که با نگرانی منو ترک میکنه چون میترسید با رفتنش منظر منو اذیت‌ کنه، به خاطر همین بعضی روزها منو با خودش میبرد صحرا...
یه روز صبح زود حسین بیگ منو بیدار کرد و باهمدیگه راهیه صحرا شدیم...
دو تایی رو اسب بودیم و داشتیم از کنار چشمه رد میشدیم، که یهویی حسین بیگ، اسب رو نگه داشت و اومد پایین و کنار من ایستاد و به سرتاپای من نگاهی انداخت و با لبخند گفت؛
لیلو دوست داری سوارکاری یاد بگیری؟
با اشتیاق گفتم، آره، خیلی...
از اون روز به بعد تمرین های ما شروع شد
برادرم بیشتر روزها منو با خودش میبرد و بهم سوارکاری یاد میداد و چون من استعداد داشتم خیلی زود یه سوارکار حرفه‌ای شدم
وقتی سوار بر اسب تو صحرا میتاختم، باد موهام رو به رقص در میاورد و حسین بیگ هم به من نگاه میکرد و لذت میبرد...
روزهایی که در کنار حسین بیگ بودم خودم رو خوشحال ترین دختر روی زمین احساس میکردم
ولی وای از روزی که حسین بیگ کار داست و منم مجبور بودم بمونم خونه، اون وقت بود که باید دستورهای منظر رو اجرا میکردم...
ماهها میگذشت و با بدنیا اومدن فرخنده، آقام دیگه منو نمیدید و هیچ محبتی به من نمیکرد، انگاری هیچ احساسی نسبت به من نداشت...
حسین بیگ، از منظر بدش میومد مدام با همدیگه بحث و جدل میکردند
برادرم همش نگران من بود و مدام منظر رو تهدید میکرد و موقع رفتن به صحرا با عصبانیت به منظر میگفت، کاری به لیلو نداشته باش، اون هنوز بچه‌اس اگه ازش کار بکشی روزگارت رو سیاه میکنم
ولی غافل از اینکه با این حرفهاش نفرت منظر نسبت به منو بیشتر میکرد...
بزرگترین تفریح من در نبودِ حسین بیگ، زمانی بود که با دخترها از سرِ چشمه آب می آوردیم
این ‌چند ساعت در کنار دخترهای آبادی کلی خوش میگذشت و حال دلم خوب بود.‌.
نگهداری از خواهر کوچولوم هم به عهده‌ی من بود من خیلی دوستش داشتم
تپل و سفید بود
اونم هر چه‌قدر بزرگتر میشد به من وابسته تر میشد
برادرم علاوه بر کار دامداری و کشاوزی با مردهای آبادی میرفتند و از کوه عسل میاوردند
یه روز صبح که بیدارشدم و داشتم با کمک زن بابام ناشتایی آماده میکردم، حسین بیگ هنوز خواب بود
که یهویی با فریاد از خواب پرید و سراسیمه از جاش بلند شد
من سریع خودن رو رسوندم بالا سرش
آقام و منظر هم خودشون رو رسوندند
با ترس گفتم، داداش چی شده؟
حسین بیگ درحالیکه داشت دستهاش رو نگاه میکرد، آستین بلوزش رو زد بالا و گفت؛ انگاری یه چیزی نیشم زد...


با شنیدن این حرف دستپاچه شدم و سراسیمه جاشو برداشتم و تکوندم
آقام سریع متکاها رو برداشت و یه مار بزرگ رو پیدا کرد
حسین بیگ از درد زیاد به خودش می پیچید
آقام وقتی حال خرابِ حسین بیگ رو دید، از مار غافل شد و مار فرار کرد و دیگه پیداش نکردیم...
خونه‌ی ما کاه گلی بود و سقف چوبی داشت
قبلا هم چندین بار تو حیاط، مار دیده بودیم ولی این بار از شانش بد، برادر بیچاره ام رو نیش زده بود‌...
آقام مضطرب خواست دست حسین بیگ رو نگاه کنه ولی حسین بیگ که درشت هیکل و غیرتی بود، سریع آستینش رو زد پایین و گفت؛ مهم نیست، خوب میشم...
آقام گفت؛ پس پاشو بریم کوه و عسل ببُریم و بیاریم...
حسین بیگ داشت لباس میپوشید، منم نشسته بودم گوشه‌ی اتاق و با نگرانی زل زده بودم بهش
تو دلم میگفتم، نکنه خدای نکرده طوریش بشه و با این فکر و خیالات، اشک تو چشمام حلقه میزد
همینجوری خیره به حسین بیگ بودم که با سرفه‌ای که کرد از جام‌ پریدم و رفتم پیشش
دستهاش رو گرفتم و گفتم داداش خوبی؟
یه لبخند قشنگی تحویلم داد و با مهربونی گفت؛ لیلو جانم، نیلوی قشنگم، نترس، من خوبم
برو ظرف عسل رو بیار، میخوام برم از کوه عسل بیارم..
سریع ظرف عسل رو آوردم و گذاشتم جلوش
و روبه روش نشستم
حسین بیگ نگاهی به من کرد و گفت؛ امروز قراره با مردهای آبادی بریم کوه عسل بیاریم، تا من میرم و میام حواست به خودت باشه، سربه سر این زن بابا نذار، تا اذیتت نکنه تا من برگردم...
بعدش با اشاره بهم فهماند که برم پیشش
منو رو زانوهاش نشوند و موهام رو تو دستش گرفت و بوسید...
بعد گفت؛ از کوه برات گلهای خوشگل میارم بزنی به موهات تا خوشگل تر شه، منو بوسید و رفت...
فرخنده رو بغل کردم و رفتم نشستم زیر درخت و شروع کردم به بازی کردن...
حسین بیگ، سوار اسبش شد و رفت در حالیکه برام دست تکون میداد
منم با اشتیاق نگاش میکردم
بیشترین ذوقم برای گلهایی بود که قرار بود برام بیاره تا بزنم رو موهام...
دلیل حال عجیب اون روزم رو نمی فهمیدم
با تمام بچگیم احساس میکردم دلشوره دارم همش احساس میکردم قراره یه چیزی بشه
اون روز بیشتر از روزهای دیگه منتظر برگشتن حسین بیگ بودم و برای دوباره دیدنش لحظه شماری میکردم
حسین بیگ با اسبش میتاخت و غافل از اینکه چه سرنوشت شومی در انتظارمه...
اون روز طولانی ترین روز زندگی من بود
اینقدر به راهی که قرار بود برادرم برگرده زل زده بودم که خسته شده بودم
کارهایی که منظر بهم میداد رو هول هولکی انجام میدادم و یه گوشه منتظر می نشستم
نزدیکای غروب بود که...

 فرخنده رو بسته بودم رو کولم و داشتم دم در رو آب میپاشیدم...
وقتی آب و جارو کردنم تموم شد و داشتم میرفتم داخل، یهویی صدای چند مردِ سوار بر اسب که با سرعت زیاد به سمت خونه‌ی ما میومدند نظر منو جلب کرد
اولش فکر کردم حسین بیگ و آقام هستند
ولی دیدم، تعدادشون خیلی زیاده
چنان با سرعت به سمت خونه‌ی ما یورش میآوردند که ترس تمام وجودم رو گرفت
سریع رفتم پشت در و با نگرانی نگاهشون کردم
نزدیکتر که شدند دیدم چندین نفر از مردهای آبادی از اسب پیاده شدند و حسین بیگ رو گرفتند رو کولشون و از اسب پایین آوردند
با دیدن حال بد حسین بیگ تمام دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد
به زور خودم رو رسوندم تو خونه، فرخنده رو گذاشتم رو زمین و شروع کردم به گریه کردن.
مردها یاللهی گفتند و اومدند داخل
یکی از مردها رو کرد به منظر و گفت، یه رختخواب براش بنداز، حالش خوب نیست، مار نیشش زده.
منظر هم‌ مثل من ترسیده بود و هیچی نمیگفت
دیگه گریه‌های آروم من تبدیل به های های شده بود
آقام پریشون بود و نگاه به حسین بیگ میکرد و دو دستی میزد تو سرش...
خیلی زود طبیب اومد و جای نیش مار رو تیغ زد و شروع کرد به مکیدن، که شاید بتونه زهر رو از بدن حسین بیگ خارج کنه، اینقدر میک زد که چند تا از دندونهای جلوش ریخت ولی این کار بی فایده بود...
همه دعا میکردند و میگفتند خدا به جوونیش رحم کنه
طبیب نا امیدانه رو کرد به آقام و گفت؛ زهر، کار خودش رو کرده
فقط بگید ببینم امروز عسل خورده؟
آقام در حالیکه اشک می ریخت با پشت دست اشکهاش رو پاک کرد و گفت، آره، بعد از اینکه عسل خورد انگاری کل بدنش گُر گرفته بود، به من گفت، آقا انگار دارم آتیش میگیرم، من برم خودمو بندازم تو آب رودخانه، بعدش بلوزش رو در آورد و خودش رو انداخت تو رودخانه
وقتی بیرون اومد، من تازه متوجه جای نیشِ مار شدم که کبود شده بود.
بغض لعنتی دیگه مجال حرف زدن به آقام رو نداد...
طبیب با ناراحتی سرش رو انداخت پایین و گفت؛ چون عسل خورده بدترش کرده، زهر، تمام خونش رو گرفته، به خاطر همین امیدی بهش نیست
وسایلش رو جمع کرد و رفت..
مفهوم حرفهای طبیب رو درک نمیکردم
آقام گوشه‌ی حیاط نشسته بود و سرش رو با دوتا دستهاش گرفته بود
نشستم پیش حسین بیگ، کسی که تنها امیدم تو زندگی بود
دستهاش رو گرفتم تو دستم و بوسیدمش
گریه مجالم نمیداد
به زور جلوی هق هقم رو گرفتم و گفتم؛ خوب میشی، داداش قول بده که خوب شی.
رنگ صورت حسین بیگ زرد بود و حالش خیلی بد بود، به زور چشماش رو باز کرد و نگاهم کرد
ولی هیچی نگفت
از گوشه‌ی چشمش یه قطره‌ی اشکی رو صورتش جاری شد

 

حسین بیگ رنگ به رخسار نداشت
چشمهای عسلی قشنگش رو بسته بود و نفسهاش به شماره افتاده بود...
نمیتونستم ازش دل بکنم
اون شب حال هممون بد بود
حتی منظر هم گریه میکرد
نمیدونم کی، در حالیکه دستهای برادرم تو دستهام بود خوابم برد...
صبح زود چشمام رو باز کردم
دوست داشتم حسین بیگ رو مثل همیشه سرحال و سلامت ببینم
دوست داشتم خدا معجزه‌ی بزرگش رو نشونم بده
برادرم تو خواب و بیداری بود و ناله میکرد
در کمال حیرت دیدم که موهای برادر نازنینم مشت مشت ریخته و اطراف متکا پر از مو شده...
با ترس و دلهره نگاش میکردم و اشک میریختم
خدایا این چه سرنوشت شومی بود که نصیب من شده بود
مگه من به جز این برادر چه کسی رو داشتم، تنها کسی که غمخوارم بود...
دیگه طاقت ذره ذره آب شدنش رو نداشتم...
جلوش نشسته بودم و آروم و بی صدا اشک میریختم و نگاش میکردم
انگاری حسین بیگ صدای نفس‌هام و قلبم رو که ناآروم میزد رو میشنید...
یه لحظه چشم باز کرد و وقتی حال پریشون منو دید با صدایی آرومی که انگاری از قعر چاه در میومد گفت؛ لیلو بیا، چیزیم نیست، نگاه کن این یه زخم کوچیکه خوب میشم، بیا پیشم
نای راه رفتن نداشتم
پاهام‌ میلرزید...
به زور خودم رو رسوندم پیشش
حسین بیگ در حالیکه به سختی لبهاش رو تکون میداد گفت؛ ببخش که یادم رفت برات گل بیارم...
با حرفش انگاری پتک بزرگی روی سرم فرود اومد
یه آه عمیق کشیدم و فقط نگاش کردم، اشکام بی‌اختیار میریخت...
با شنیدن صدای در از جا پریدم
طبیب یاللهی گفت و وارد اتاق شد
انگاری طبیب هم دلش به حال برادر جوونم میسوخت و هنوز امید داشت که دواهاش اثر کنه...
با دیدن طبیب نور امیدی تو دلم روشن شد
با خودم گفتم اینو خدا فرستاده تا برادرم رو نجات بده
آقام پریشون بالا سرشون وایستاده بود و زل زده بود به حسین بیگ
از چشمای آقام معلوم بود که تا صبح چشم رو هم نذاشته، حالش عجیب بود، شاید خودش رو مقصر میدونست، شاید تازه فهمیده بود که چه آتیشی تو خرمن زندگیش افتاده...
روزها به سختی میگذشت و برادر قوی هیکلم همچنان تو بستر بیماری بود
هر روز طبیب میومد و بازوی حسین بیگ رو تیغ میزد و شروع به مکیدن میکرد و هر چقدر دوا روش میذاشت، فایده‌ای نداشت و برادرم، روز به روز حالش بدتر میشد و اون دستی که مار نیش زده بود، شده بود یه پوست و استخوون
دیگه زهر کارخودش رو کرده بود و هر روز مشت مشت موهای قشنگش می ریخت...
هر صبح که چشم باز میکردم، میدیدم که اتاق شده چمن زاری از موهای سیاهِ حسین بیگ
از گوشه‌ی پنجره باد میومد و موهاش تو فضای اتاق به پرواز در میومد و خنجر بزرگی به قلب من زده میشد

 

 
حسین بیگ، قدرت بدنی بالایی داشت و دو هفته بود که با مرگ میجنگید
انگاری قرار نبود که این روزهای شوم تموم شه و برادر نازنینم از بستر بیماری بلند شه...
حسین بیگ یه پسر باغیرت و مهربون بود که کمک حال همه‌ی مردم آبادی بود، برادرم از لحاظ معرفت و مردونگی زبانزد همه‌ی اهالی بود
همه براش ناراحت بودند و جویای حالش بودند
یه روز برادرم منو صدا زد و گفت؛ لیلو جانم، بیا پیشم، نگاه کن جای زخمم رو، ولی خوب میشم...
نگاهش میکردم و همش زیر لب دعادعا میکردم و اشک میریختم
ولی در کمال ناباوری حسین بیگ، بعد از تحمل ۱۴ روز درد، غروب یک روز پاییزی مثل گل پرپر شد و ازدنیا رفت و منو با تمام غصه‌هایی که رو دلم آوار شده بود تنها گذاشت
منی که فقط ۱۰ سالم بود داغدارِ تنها برادر جوونم شدم...
تا اون روز معنی از دست دادن عزیز رو نمیدونستم ولی با مرگ حسین بیگ این حس غریب رو با تمام وجود لمس کردم
شوک خیلی بدی بهم وارد شده بود و نمیتونستم گریه کنم
انگاری هنوز باور نکرده بودم که برادر مهربونم و تکیه‌گاهم رو از دست دادم
خونمون شلوغ بود
ولی من به یه نقطه زل زده بودم و حرف نمیزدم و اشک نمیریختم...
همه‌ی آبادی تو خونه‌ی ما جمع شده بودند و همه از ته دل برای حسین بیگِ جوون مرگ شده، ناراحت بودند
حسین بیگ با اینکه سنی نداشت ولی مهربون و با معرفت بود و همه به خاطر جوونیش اشک می‌ریختند
فرداش تو مراسم تشییع کل آبادی شرکت کردند
همه‌ی مردها و زنها گریه میکردند
وقتی جنازه‌ی برادرم رو آوردند تا خاک کنند انگاری کل دنیا رو سرم خراب شد و تازه سنگینی این مصیبت رو درک کردم شروع کردم به زار زدن...
تمام صورتم رو چنگ انداخته بودم و داشتم از هوش میرفتم
عمه ام از غم این مصیبت گیس‌های خودش رو بریده بود و شیون میکرد
زن بابام هم گیس‌هاش رو بریده بود و اشک میریخت، انگاری از جنگ و جدل‌هایی که قبلا با برادرم داشت پشیمان شده بود
خاله‌ام که چند تا آبادی بالاتر زندگی میکرد اومده بود و برای جوانمرگ شدن حسین بیگ مویه میگفت و به من نگاه میکرد و زار میزد
من که میدونستم با از دست دادن برادرم دیگه بدبخت شدم و تنها پشتیبانم رو از دست دادم تند تند از هوش میرفتم و با ضربه‌هایی که عمه و خاله‌ام به صورتم میزدند به هوش میومدم
مراسم تشییع تموم شده بود و همه تو خونه‌ی ما جمع شده بودند
به رسم آبادی، اجاقی که وسط خونه برای پخت پز وجود داشت و با زغال روشن میشد، توسط زنهای فامیل خاموش شد
رسم بر این بود که وقتی کسی میمرد سریع روی اجاق داخل خونه، آب میریختند که آتیشش خاموش بشه این یعنی که عزیز جوانی از دست داده‌ایم و این نماد عزاداری بود
 

بعد از فوت برادرم، به چند تا از پسر دایی‌های مادرم که تو کوههای اطراف آبادی یاغی بودند،
خبر بردند که پسرعمه‌‌تون جوون مرگ شده
پس دیگه تو این کوهها تیراندازی نکنید، اونا هم که حسین بیگ رو دوست داشتند، به احترام برادرم دیگه اونجا نموندند و ترک دیار کردند...
روزها با تمام سختی هاش و غم نبودِ حسین بیگ میگذشت و من خیلی تنها شده بودم
بعد از چهلم حسین بیگ، خونمون خلوت تر شده بود و به جز عمه‌ام کسی به ما سر نمی زد...
مدام به در چشم میدوختم و با خودم میگفتم، ای کاش الان برادرم بیاد و با اون صورت قشنگش، دستاش رو برام باز کنه و با مهربونی بهم بگه، لیلو بیا بپر بغلم که برات گل آوردم که بزنی به موهای خوشگلت...
بعد از اون اتفاق شوم، از تمام گل‌های صحرا متنفر بودم
ساعتها یه گوشه کز میکردم و بهش فکر میکردم
باورم نمیشد که دیگه ندارمش...
شش ماهی گذشت
دل و دماغی برای انجام هیچ کاری نداشتم
سنگینی این داغ رو دلم، کم‌کم داشت منو منزوی میکرد
بعد از فوت برادرم منظر زیاد کاری به کارم نداشت
چون چند وقتی بود که احساس میکردم حالش خوب نیست
رنگش زرد شده بود و همش بی حال بود
بیشتر وقتها یا استفراغ میکرد و یا خون بالا میاورد واسه همین، بیشتر وقتها فرخنده رو و من نگه میداشتم و تر و خشکش میکردم
حال منظر روز به روز بدتر میشد و بد اخلاق تر میشد
یه لگن داشت که همیشه تو اون استفراغ میکرد و منو مجبور میکرد که ببرم بریزم دور و بشورمش
منم که کوچیک بودم از دیدن اون سطل تهوع میگرفتم و حالم به هم میخورد
یه روز منظر منو با عصبانیت صدا کرد و گفت؛ ذلیل مرده کجایی؟ بیا این لگن رو ببر خالی کن و بشور
با صدای آرومی گفتم؛ من نمیرم، حالم بد میشه...
یهویی لحن منظر تغییر کرد و با مهربونی و سیاست خاصی گولم زد و در حالیکه تو رختخواب دراز کشیده بود گفت؛ لیلو بیا جلو، بیا کاریت ندارم، من خیلی دوست دارم، ببین مریضم، میخوام ببوسمت
منم با سادگی تمام رفتم پیشش، همین که نزدیکش شدم، گیس هام، که بافته بودم رو گرفت تو دستش و موهام رو کشید شروع کرد به کتکم زدنم
موهام رو تو دستش گرفته بود و تو کل اتاق منو میچرخوند، از بس منو کتک زد و به خودم و مادرم فحش داد که خودش خسته شد...
از زیر دستش در رفتم و یه گوشه‌ی اتاق، از درد تو خودم مچاله شدم
گریه میکردم و ناله میکردم
منظر با خشم میگفت؛ یعنی کاریت به جای رسیده که به حرف من گوش ندی؟ میکشمت
منم فقط یه جا کز کرده بودم و زار زار گریه میکردم و همش با خودم میگفتم کاشکی داداشم زنده بود و نمیذاشت این زن منو اذیت کنه کاش بود و منو میبوسید تا دردهام رو فراموش کنم
 

حال منظر روز به روز بدتر میشد
آقام ‌چندین بار طبیب آورد بالا سرش و طبیب هر بار یه داویی براش میداد ولی بی‌فایده بود و انگاری قرار نبود که حال منظر خوب شه
منظر ضعیف شده بود و دلم به حالش میسوخت...
یه بار آقام از طبیب پرسید، چرا حال زنم خوب نمیشه؟
طبیب رو کرد به آقام و با صدای آرومی که منظر نشنوه گفت؛ زنت، یه مریضی لاعلاج گرفته درمونی نداره...
از این حرف طبیب دلم گرفت و نگاهی به فرخنده کردم و اشک تو چشمام حلقه زد
آخه اون هنوز دو سالش نشده بود
خدا جون یعنی قرار بود که اونم مثل من بی‌مادر بزرگ شه؟
اواخر اسفند ماه بود و ما طبق معمول برای رفتن به ییلاق باید کوچ میکردیم
به خاطر مرگ برادرم، کوچ کردن ما چند ماهی عقب افتاده بود
رسم بر این بود که بزرگ آبادی چند روز قبل‌تر از بقیه راه میافتاد و جای مناسبی پیدا میکرد و چند روز بعد هم بقیه‌ی افراد ملحق میشدند
آقام هم بزرگ اون آبادی بود و باید هرچه زودتر برای کوچ کردن اقدام میکرد.
یه روز، روی ایوان کاهگلی خونه نشسته بودیم و من داشتم فرخنده رو روی پام میخوابوندم که آقام رو کرد به منو گفت؛ لیلو، پاشو کمک کن تا اسباب رو جمع کنیم که احتمالا فردا صبح، آفتاب نزده باید راه بیافتیم
منظر تو بستر بیماری بود ولی ناچار بود که با ما بیاد
آقام یه نگاهی از ترحم به منظر انداخت و بعد با اخم رو کرد به منو گفت، فقط اسباب‌های ضروری رو بردار
منم که همیشه مطیع بودم از اخم آقام ترسیدم و گفتم؛ چشم...
منو آقام شروع کردیم به جمع کردن وسایل ضروری مثل جاجیم وگلیم چراغ روشنایی(انگلیسی)...
چندتا قابلمه مسی و قوری
همه‌ی این وسایل رو بستیم و یه گوشه گذاشتیم
دم صبح بود که باصدای فریاد آقام ازخواب بیدارشدم
همش دستور میداد این کارو بکن و اون کارو بکن، وسایل‌هارو بیار و...
طوریکه حتی فرصت نداشتم یه لقمه نون بخورم سریع همه‌ی وسایل رو بار قاطر و اسب کردیم
گوسفندهامون رو قرار بود شوهرعمه‌ام با بقیه‌ی گوسفندهای آبادی بیاره واسه همین اونا موندند تو طویله...
آقام منظر رو نشوند روی قاطر و خودش نشست پشتش
منم فرخنده رو بستم به کولم و سوار اسب شدم و راه افتادیم
چندین کیلومتر راه رفته بودیم ولی تا محل مورد نظر خیلی مونده بود
چون راه طولانی بود و منظر حالش بد بود و با تکانهایی که روی قاطر خورده بود، حالش هر لحظه بدتر میشد
منو آقام متوجه حال بدِ منظر بودیم ولی همچنان به راه خودمون ادامه میدادیم
کم‌کم داشت آفتاب غروب میکرد که آقام گفت؛ پایین تر یه آبادی هست، همه‌ی اهالی اونجا کوچ کردند و کسی اونجا نیست امشب رو اونجا میمونیم تا منظر استراحت کنه

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gisoo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه zbrnj چیست?